رمان هیلیر پارت ۱۲۱

4.3
(93)

 

 

 

 

خودم کم بدبختی داشتم! یهو دلیار روشو برگردوند سمت دوربین و لبخند زد!

 

حاضر بودم قسم بخورم لبخندش به من بود نه به لنز!

لبمو گزیدم و نفس عمیقی کشیدم. اگر تا سی ثانیه دیگه کارشو تموم نمی کرد وسط زدنش فیلمو قطع می کردم! شوخی هم نداشتم.

 

بس بود هر چی برای فالووراش دلبری کرده بود و منو رسونده بود به جنون!

حس می کردم تموم خون بدنم هجوم برده توی گوشا و گردنم. لعنت به دلیار!

نقشه اش همین بود! که این طوری منو بذاره لا منگنه و دیوونم کنه.

 

تاحالا متوجه نشده بودم اما روی رونش از زیر دامنش انتهای یه خالکوبی اومده بود بیرون.

حاضر بودم دوتای دیگه از انگشتامو هم بدم اما ببینم خالکوبیش چیه!

یهو اون کشش دوبرابر قبلی، دوبرابر شد!

اوپس! این بد بود!

 

دلیار برا اخر قطعه چشماشو بست، مژه هاش سایه انداختن روی صورتش و بلندیشونو به رخ کشیدن.

رفتم روی شمارش معکوس! به نفعش بود این بازی کثیفو تمومش کنه!

 

با آخرین کلاویه ای که فشار داد دکمه قطع ویدیو رو زدم…

کارام دست خودم نبود!

گوشیشو گذاشتم توی جیبم و قدم تند کردم سمتش! همین که سرشو برگردوند و منو دید بوسیدمش! غافلگیر کننده! همون طوری که جفتمون دوست داشتیم!

 

 

 

مشخص بود انتظارشو نداشته.

دستاش هنوز روی کلاویه ها مونده بود.

 

لب پایینی دلیار خیلی بد رقمه رو مخم بود، خوش فرم بود و درشت! همیشه حتی وسط بحثای جدی ای که باهم داشتیم بازم این لامصب حواس منو پرت می کرد و الان… لب پایینش کاملا بین لبام محسور بود!

 

خیسی لباش، طعم تلخ رژش، نفسای گرمش که میخورد به پوست صورتم، همه اینا دیوونم می کرد.

 

کم کم دستاش جون گرفت و توی موهام مشت شد. ناخنای کوتاهش فرو رفت توی بازوم…نیم خیز شد به آنی دستامو انداختم زیر باسنش، بلندش کردم و نشوندمش روی پیانو…

لبامو از روی لباش برداشتم و با نفس نفس گفتم:

 

– لعنت بهت!

 

خندید و گفت:

 

– اوپس…!

نیشخندی زدم و دوباره بوسیدمش! این بار کوتاه ولی عمیق!

دوباره و دوباره! با هر بوسه بیشتر هولش می دادم پایین در حدی که بالاتنه اش کامل روی پیانو مماس شد!

لبامو کم کم از لب پایینش حرکت دادم روی چونش…

رفتم پاییین تر…

 

 

 

 

زیر چونش، گلوش، ترقوه اش…

دیوونه شده بودم و هیچ کدوم از رفتارام دست خودم نبود!

دلیار دستشو کرده بود توی موهام و نرم نرم موهامو نوازش می کرد!

بالا پایین رفتن سینه اش از نفس نفس زدنش، بوی پوستش ، بادی اسپلش خنک و شیرینی که زده بود، داغی بیش از حد تنش…

همه اینا دست به دست هم داده بود و زنجیری ترم می کرد…

 

بوسه هام رسید به سینه سمت چپش، روی قلبش… قلبی که بی امان می کوبید!

من دلیل این کوبش بی وقفه بودم؟

 

سر بلند کردم و زل زدم به چشماش…

چشماش نیمه باز شده بود، خمار و سرخ!

لب پایینشو گزیده بود.

 

دستاشو قلاب کرد دور گردنم و سرمو نزدیک کرد به صورتش…

لب زد:

 

– میخوامت! همین الان…

 

و بعد با یه حرکت بلوزمو از تنم درآورد.

 

 

 

 

چون یهویی انجامش داد کمکش کردم اما همون لحظه مغزم فرمان ایست داد!

نه!

این درست نبود!

دلیار بلوزمو پرت کرد پایین پیانو، نیم خیز شد و همون طوری که لبامو می بوسید کف دستاشو گذاشت روی سینه ام..

این درست نبود! آزیر خطر توی مغزم پخش می شد!

با نفس نفس ازش جدا شدم و گفتم:

 

– دل آ… نه!

 

خشک شد و پرسید:

 

– نه؟

 

مردم، جونم به لبم رسید ولی گفتم:

 

– وقتش نیست الان!

 

مصرانه گفت:

 

– اتفاقا همین الان وقتشه!

 

به یه تار مو وصل بود اراده ام! داشتم از هم می پاشیدم مقابل جذابیتای دلیار… با این حال به سختی لب زدم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x