رمان دلدادگان پارت ۲۲

0
(0)

رمان دلدادگان پارت ۲۲

بهاره:من دیگه شکی به پوریا ندارم چون اون با این کاری که انجام داده به من اثبات کرد که مرد خوبیه و همچنین یه فرشته است بهتره برم خونه تا مامان شروع نکرده به زنگ زدن

بهاره بعد از کلی تعریف از پوریا شروع کرد به راه افتادن به سمت خونه و یک نگاهی به گوشیش انداخت که ببینه پیامکی نداره و

بهاره:یا خدا مامان بهم ۲۰ بار زنگ زده الان که برم خونه دیگه ول کن نیست سرم میبره من که بدبخت شدم دیگه اما بهتره

اون با خودش میگفت که حالا که تا اینجا اومده چطوره که تو مدرسه رو هم یه نگاهی بکنه

بهاره :اره درسته بهتره که یه نگاهی تو مدرسه رو هم بکنم من که دیگه بدبخت شدم اگه برم خونه که مامانم میکشه منو پس بهتره که برم مدرسه رو نگاه کنم اگه یکم دیرتر بشه که فرقی نداره من که در هر صورت کشته میشم از دست مامانم پس بهتره برم و ببینم که تو مدرسه چه خبره

بهاره میره سمت مدرسه اون میخواست که واقعا از پوریا مطمئا بشه که پوریا واقعا آدم خوبیه یا نه و وقتی که بهاره میره سمت مدرسه میبینه که یک نگهبان اونجا واستاده

بهاره:این نگهبان از کجا اومد تا الان که اینجا نبود حتما ساعت کاریش از الان شروع شده اما

بهاره عصبانی بود چون با وجود این نگهبان نمیتونه بره تو مدرسه اون نمیدونست که الان باید چیکار کنه

بهاره:الان چطوری باید برم تو مدرسه اگه این نگهبان منو ببینه بعد میره و به پوریا میگه و پوریا هم ممکنه که از دست من ناراحت بشه که چرا تعقیبش کردم حالا چیکار کنم من بدون دیدن اون مدرسه جایی نمیرم اما چجوری باید برم تو مدرسه

بهاره میره به سمت مدرسه و

نگهبان:خانوم شما دارین کجا میرین از الان به بعد کسی حق نداره بره تو مدرسه شما اگه با کسی کار داری میتونی فردا بیایی

بهاره یه نفس عمیقی میکشه و

بهاره : صاحب این مدرسه کیه

نگهبان: این مدرسه خوب معلومه این مدرسه خیلی مشهوره این مدرسه برای بچه های کاره که اقای پوریا این مدرسه رو زدن

بهاره یه لبخندی زد چون اون دیگه خیالش ناراحت شده بود که پوریا هر چی گفته درسته و اون آدم خوبیه و

بهاره:خیلی ممنون خدانگهدار
نگهبان:خدانگهدار

بهاره:الان دیگه نمیخوام برم داخل مدرسه چون من الان دیگه هیچ شکی به پوریا ندارم و اگه بخوام برم تو مدرسه این یعنی اینکه من به پوریا شک دارم اما این طور نیست چون اون خیلی مهربونه و دلش پاکه و من احساس نمیکنم که اون با نقشه وارد خونواده ی ما شده باشه از بستی به ادم های دوروورم نگاه کردم به همه شک کردم چون تو زندگیم فقط داشتم قیافه ی کوروش و مادره آفریتش رو میدیدم اما الان با وجود پوریا میتونم دوباره معنی زندگی رو بفهمم

بهاره خوشحال بود که شکش به حقیقت تبدیل نشد اون امیدوار بود که طعم خوش زندگی رو احساس کنه

بهاره:تا شب نشده باید برم خونه

بهاره حرکت کرد به سمته خونش ولی وقتی بهاره میخواست حرکت کنه پوریا از مدرسه اومد بیرون و یه خانومی رو دید که سمت مدرسه هست و اون خانوم هم بهاره بود ولی پوریا صورت بهاره رو ندیده بود اما پوریا اون خانوم رو صدا زد و بهاره وقتی صدای پوریا رو شنید سرجاش واستاد و یک هو یه ترسی تو وجودش شعله ور شده بود که داشت بهاره رو از درون میخورد بهاره نمیدونست که چیکار کنه و فقط دعا میکرد که پوریا نخواد که صورتش رو ببینه

پوریا :خانوم محترم

بهاره:اینکه صدای پوریا وا ی خدا اگه پوریا بفهمه که من اومدم اینجا یعنی چیکار میکنه نه اون نباید خبر دار بشه

پوریا :خانوم با شمام اینجا چیکار میکنین خانوم محترم

بهاره: خدایا خودت کمکم کن

بهاره از ترس نمیدونست که باید چیکار کنه فقط دعا دعا میکرد که پوریا هیچی نفهمه

پوریا:خانوم محترم اینجا چیکار میکنین میشه برگردین برای ثبت نام بچتون اومدین اما اشتباه اومدین اینجا مدرسه هست ولی برای بچه های کاره

بهاره هیچی نمیگفت اون از ترس حتی نمیتونست نفس بکشه

بهاره:حالا چیکار کنم

پوریا وقتی دید که بهاره صحبت نمیکنه رفت سمتش که ببینه که مشکلی که نداره

بهاره:یا خدایا پوریا که داره میاد سمت من حالا چیکار کنم چجوری فرار کنم
___پایان_________پارت______۲۲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x