رمان دلدادگان پارت ۲۴

0
(0)

رمان دلدادگان پارت ۲۴

بهاره از ترس سره جاش میخ کوب شده بود اون حتی نمیتونست که تکون بخوره فقط ترسیده بود که نکنه پوریا از همه چی خبر دار بشه اون فقط دعا دعا میکرد که همه چی حل بشه

بهاره:حالا چیکار کنم

در همون حال نگهبان مدرسه میاد و

نگهبان:اقا

پوریا:بله

نگهبان :یک نفر به مدرسه زنگ زدن و میگن که با شما کار دارن گفتن که کارشون ضروریه بهتره که شما برین و باهاش صحبت کنین

پوریا میره سمت نگهبان و

پوریا:باشه

پوریا بعد از گفتن این حرف میره سمت گوش نگهبان و بهش میگه که حواسش به این خانومه باشه

نگهبان:شما نگران نباشین من حواسم هست

پوریا بعد از شنیدنداین حرف خیالش راحت شد و با خوشحالی میره تو مدرسه

بهاره بعد از اینکه متوجه میشه که پوریا رفته تو مدرسه سریعا از اونجا فرار میکنه و دوان دوان بدو میکنه تا از اونجا دور بشه و همینطور که بدو میکرد حواسش به اشرافش اصلا نیود و در همون حال نگهبان هم داشت بهاره رو تعقیب میکرد تا متوجه بشه که این زنه اونجا چیکار داشته

بهاره بعد ازرکنی دویدن خسته میشه و میایسته
و نفس نفس میزنه و شروع میکنه به آب خوردن و

بهاره:خداروشکر که پوریا متوجه نشد که من کیم من باید هر چی سریع تر برم خونه تا کسی بهم شک نکرده تو همین فاصله ای که پوریا داره تلفنی حرف میزنه بهتره که من هم برم خونه

وقتی که بهاره واستاد نگهبان هم برای گوش کردن به حرف های بهاره یه گوشه ای قایم شد و تمام حرف های بهاره رو شنید و

نگهبان:من باید همه ی این حرف ها رو به اقا پوریا اره

نگهبان سریع میره پیش پوریا و تمام حرف هایی رو که از بهاره شنید رو هم میگه و دیدار خودش با بهاره رو هم میگه موقه ای که بهاره سعی داشت وارد مدرسه بشه و

پوریا:پس که این طور داستان از این قراره اون هر کسی که باسه قطعا نمی‌خواسته که من از همه چی خبر دار بشم

نگهبان:درسته اون یا باید یه آشنا باشه یا یه دشمن

پوریا آشنا آشنا

پوریا بعد از شنیدن این حرف این حرف به فکر فرو میره و یاد یک نفر میوفته و احساس بدی داره نسبت به اون اون فکر میکنه که نکنه همه ی این کارا زیر سر همون باشه و پوریا گوشیش رو بر میداره و عکس همون فرد رو به نگهبان نشون میده

پوریا:ببین اون فرد همین بود

نگهبان یه نگاهی به گوشی میندازه و میبینه که اون عکسه بهارهست

نگهبان:بله خودشه اره همین خانوم بود

پوریا متعجب شده بود از این حرف و هم عصبانی اون نمیدونست که چرا بهاره اینجا اومده اون عصبانی شده بود از دست بهاره اون فکر کرد که نکنه که بهاره تعقیبش کرده باشه چون بهاره که آدرس اینجا رو نداره

پوریا:بهاره اومده اینجا اخه چرا اون اینجا چی میخواسته من باید با بهاره صحبت کنم
___پایان______پارت_____۲۴

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x