رمان دلدادگان پارت ۴۲
بهاره : پوریا این وقت صبح اومده اینجا حتما کار واجبی داری
(( نمیدونستم چجوری به بهاره موضوع رو بگم این حرفی که میخواستم بهش بگم مثل گفتن عاشقتم میمونی
بهاره : پوریا
((وقتی صداش کردم طوری عجیبی تو فکر بود یعنی داشت به یه چیزی فکر نیکرد که میخواد به من بگه ولی اون موضوع چیه
پوریا : راستش بهاره میدونی
وقتی پوریا میخواست شروع کنه به حرف زدن گوشی بهاره به زنگ در میاد
بهاره : موضوع چیه پوریا
پوریا : خوب راستش
گوشی بهاره زنگ زد
پوریا : میخواهیی اول گوشیت روجواب بده
بهاره : وای خدای من کوروش برای چی به من زنگ زده
بهاره نگران بود که ممکنه پوریا و خونوادش از تماس کوردش متوجه بشن برای همین خاطر بهاره رفت یه گوشی و با کوردش حرف زد
بهاره : الان بر میگردم پوریا
پوریا : باشه
بهاره : الو برای چی دوباره به من زنگ زدی
کوردش : بهاره بهت زنگ زدم چون میخواستم سریع از هم دیگه طلاق بگیریم و هم رو خلاص کنیم
بهاره : الان میام
کوروش : منتظرتم
بهاره : این آخرین بازی باشه که به من رنگ میزنی
کوروش : خداحافظ
بهاره : خداحافظ
(( الان چجوری از بین این همه آدم از خونه برم بیرون
پوریا : چیزی شده بهاره جان
بهاره : ببین پوریا
پوریا : چیزی شده
بهاره : اره یه چیزی شده
پوریا : چی
(( قبلم داشت از جا در میومد چون نمیتونستم تحمل کنم که بخواد اتفاقی برای بهاره بیفته
بهاره : ببین پوریا دوستمو یادته که گفتم میخ اد بره خارج
پوریا : اره
بهاره : خوب من الان باید برای آخرین بار ببینمش چون اون دیگه داره برای همیشه میره و اگه بتونی کمک کنی منو گه از دست مادر و پدرت فرار کنم و برم ببینمش
((نمیخواستم بگم باشه چون میخواستم یه چیزی به بهاره بگم وبی عشق با ادم چیکارا که نمیکنه
پوریا : باشه
بهاره یه لبخندی زد و
بهاره : ممنون
پوریا : خواهش
——–پایان———پارت———۴۲