رادمان تموم مدت به مامانش چسبیده بود و خداروشکر اون جاوید خانم نیومده.
عمارت حسابی شلوغ شده بود و صدای آهنگ تولدم همه جا رو پر کرده بود.
اینقدر بوی عطرها باهم قاطی شده بود که سرمو به درد میاورد.
نیما هم معلوم نیست کجا پرسه میزنه.
فکر کنم رفته امنیت باغ و خونه رو بررسی کنه.
روی صندلی نشسته بودم و درحالی که میوه میخوردم به سارا و رادمان نگاه میکردم.
لبخند تلخی زدم.
چقدر دلم بچه میخواد اما نه بچهای که باباش نیما باشه، بچهای میخوام که باباش مهرداد باشه.
درآخر بلند شدم و کت چرممو پوشیدم.
از خونه بیرون اومدم که از سردی هوا خودمو بغل کردم.
با دلتنگی که شدید اذیتم میکرد مشغول قدم زدن شدم.
از اول شب تا حالا حالم یه جوریه.
انگار ضعف یا حال به هم خوردن دارم، اصلا یه جوریم.
– مطهره؟
با صدای نیما چرخیدم.
– بله؟
به سمتم اومد و دستی توی موهاش کشید.
– چرا اینجایی؟
شونهای بالا انداختم.
– همینجوری.
بهم رسید و یه دستشو کنار صورتم گذاشت.
اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند.
– خوبی؟
سری تکون دادم.
– اما انگار نیستی، رنگت یه کم پریده.
به صورتم دست کشیدم.
– واقعا؟
– آره.
مچمو گرفت و به جلو کشوندم.
– بریم یه چیزی بهت بدم بخوری حتما ضعف کردی.
در مقابل چشمهایی که ما رو زیر نظر داشتند به سمت آشپزخونه رفتیم.
توی آشپزخونه روی صندلی نشوندم و در یخچالو باز کرد.
– بیخیال نیما، گرسنم نیست.
کرم کاکائو رو برداشت.
– حرف نباشه، تا شام بیارند خیلی مونده.
نونو هم بیرون آورد و در یخچالو بست.
روی میز گذاشتشون و یه صندلیو کنار صندلیم گذاشت و نشست.
نونو تیکه کرد که بیحوصله خندیدم.
– خودم که دست دارم میخورم!
توجهی نکرد و لقمهای گرفت.
جلوی دهنم گرفت.
– بازش کن.
پوفی کشیدم و باز کردم که توی دهنم گذاشت اما همین که جویدم نمیدونم چرا اینقدر مزهش به نظرم بد اومد که نزدیک بود بالا بیارم که سریع دستمو جلوی دهنم گذاشتم و با دو خودمو به سینک رسوندم و لقمه رو بیرون انداختم.
نگران گفت: مطهره؟ چی شد؟
سریع شیر رو باز کردم و آب خوردم.
هنوز مزهش توی دهنم بود که چشمهامو روی هم فشار دادم و توف کردم.
نیما سریع کنارم اومد و دستشو روی کمرم گذاشت.
– خوبی؟ آره؟
بازم آب خوردم و سرفهای کردم.
دستمو روی شکمم گذاشتم و با صورت جمع شده گفتم: یه لحظه حالم به هم خورد، چقدر مزهش بد بود! تاریخش که نگذشته؟
اخم ریزی کرد و از روی میز برش داشت.
نگاهی بهش انداخت و گفت: نه، نگذشته.
کاکائو رو گذاشت و بهم نزدیک شد.
دو طرف صورتمو گرفت و نگران گفت: ببرمت بیمارستان؟
دستی به پیشونیم کشیدم.
– نه خوبم فقط یه کم بیحالم، میخوام بخوابم اما از طرفی نمیخوام رادمان ناراحت بشه.
– رادمانو ولش کن، میبرمت بالا بخوابی.
بیحال گفتم: نه نیما نمیخوام ناراحت بشه.
زیر بازومو گرفت.
– پس فقط بشین.
کمکم کرد که راه برم.
– خودم میام.
به اجبار ولم کرد.
هنوز قدمی برنداشتم که سرم کمی گیج رفت که به کتش چنگ زدم و چشمهامو بستم.
گرفتم و با نگرانی گفت: حالت خوب نیست، میبرمت بیمارستان.
زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد که گفتم: بگو دکتر بیاد من بیمارستان نمیرم.
پوفی کشید.
– باشه.
چشمهامو بستم و سرمو به قفسهی سینهش تکیه دادم.
***********
دکتری که در قضا ایرانی هم بود مشغول معاینه کردنم بود.
نیما تموم مدت نگران دست به سینه درحالی که مشتشو آروم به لبش میکوبید بهمون نگاه میکرد.
درآخر دکتر سرممو تنظیم کرد و گفت: آزمایشهایی که واسش نوشتمو فردا انجام بده و نتیجهشو واسم بیارید.
نیما نگران گفت: چیز خاصیه؟
– نگران نباشید انشاالله که نیست.
نیما بهمون نزدیکتر شد.
– امکانش هست خانمم حامله باشه؟
اخمهام به هم گره خوردند و با صدای گرفته گفتم: نه امکانش نیست.
معترضانه نگاهم کرد که با اخم نگاه ازش گرفتم.
دکتر: شما آزمایشاتو بدید بعد مشخص میشه واسه چیه.
کیفشو برداشت.
– من دیگه کارم تمومه، خداحافظ.
نیما سری تکون داد.
– ممنون، خداحافظ.
دکتر که بیرون رفت کنارم نشست.
– برو پایین رادمان ناراحت میشه باباش موقع باز کردن کادوهاش نیست.
موهامو پشت گوشم برد.
– نمیتونم تنهات بذارم.
با اخم گفتم: برو نیما.
دستشو کنار سرم گذاشت و خم شد.
– اگه حامله باشی چی؟
با تندی گفتم: نیستم، دیگه هم نگو.
لبخند عجیبی زد.
– هر جور دوست داری فکر کن.
بعد پیشونیمو بوسید.
– یه کم میرم پایین زود میام بالا.
سری تکون دادم.
برو شرت کم!
از اتاق که بیرون رفت از ته دل نفس راحتی کشیدم و چشمهای سنگین شدمو بستم.
***********
سعید در آزمایشگاهو واسم باز کرد که به داخل رفتم و عینک آفتابیمو برداشتم.
حتما بخاطر کم غذا خوردنمه که ضعیف شدم… اصلا امکان نداره که حامله باشم چون هیچ وقت به نیما اجازه ندادم…
کارم که تموم شد بیرون اومدیم.
چشمهام سیاهی میرفت و قند خونم افتاده بود.
سعید: خانم کمکتون کنم راه برید؟
– نه.
همین که به ماشین رسیدم بهش دست گذاشتم.
اصلا انگار جون تو پاهام نبود.
سعید در ماشینو باز کرد که نشستم.
خم شد و گفت: جسارتا میرم دستشویی و زود برمیگردم.
سری تکون دادم و به صندلی تکیه کردم.
در رو بست و رفت.
لب خشک شدمو با زبون تر کردم و چشمهامو بستم.
خودم که میدونم دردم از مریضی چیه.
از دلتنگیه، حس میکنم دارم دق میکنم.
چشمهامو باز کردم و به بیرون چشم دوختم اما یه دفعه نگاهم اونور خیابون تو نگاه کسی که گره خورد انگار دیگه یادم رفت نفس کشیدن یعنی چی و سریع تکیه از صندلی گرفتم.
چندین بار پلک زدن اما بازم بود و انگار واقعا توهم نبود.
شکه و با دستهای لرزون در رو باز کردم و با چشمهای پر از اشک پیاده شدم.
نه! این خودش نیست!
لبخندی زد که بغضمو بزرگتر کرد.
کلاهشو کوتاه برداشت و باز روی سرش گذاشت.
اشکهام سریع سیلی روی گونههام راه انداختند و دستمو روی دهنم گذاشتم.
به تلفن عمومی تکیه داد.
چطور ممکنه که اینجا باشه؟! چطور ممکنه؟!
انگشت اشاره و وسطیشو روی لبش گذاشت و بوسید که صدای هق هقم زیر دستم خفه شد.
با گریه زمزمه کردم: مهرداد!
نگاهش به پشت سرم افتاد که سریع عینک آفتابیشو زد و توی ایستگاه تلفن رفت.
سریع اشکهامو پاک کردم و چرخیدم که با دیدن سعید یه لحظه هل کردم اما سریع خودمو جمع کردم.
مشکوک گفت: اتفاقی افتاده خانم؟
جدی گفتم: نه، فقط حالم بد شد نیاز به هوا داشتم.
– ببرمتون بیمارستان؟
اخم کردم.
– خیر.
بعد توی ماشین نشستم و در رو بستم.
دستمو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم بازم بغضم نشکنه.
به ایستگاه که نگاه کردم دیگه ندیدمش.
لبمو محکم به دندون گرفتم.
آخ که چقدر دلم واسه چهرهت تنگ شده بود.
چطور فهمیده که اینجام؟
نکنه همراه پلیسا اومده؟
نگرانی هم به بغضم اضافه شد.
گفتم نیا لعنتی.
**
روی تاب نشسته بودم و به این فکر میکردم چجوری تنهایی بیرون برم که شاید مهرداد پیدام کنه.
اونقدر فکر کرده بودم که مغزم داشت منفجر میشد.
نیمای لعنتی اینقدر محافظت از من و این خونه رو بیشتر کرده که موندم چیکار کنم.
سر و صدای رادمان و سارا هم که بد رو اعصابم اسکی میرفت.
خیر سرشون دارند بازی میکنند یا جنگ؟
این سارا هم کم مونده رو دستمون که بیاد اینجا و نره!
پوفی کشیدم و روی تاب خوابیدم.
تابو تکون دادم و چشمهامو بستم.
لبخندی روی لبم نشست.
بخاطر من اومدی؟ تو دیگه چقدر کله شقی!
یعنی امکانش هست به زودی کنارت باشم؟ اونم بدون هیچ دغدغهای؟
با پاشیده شدن با فشار آب توی صورتم جیغی کشیدم و از جا پریدم که دیدم رادمان با تفنگ آبی توی دستش خم شده و میخنده.
حرص وجودمو پر کرد که به سمتش هجوم بردم که با خنده جیغی کشید و پا به فرار گذاشت.
– جرئت داری وایسا فسقلی.
سارا معترضانه گفت: رادمان!
بهش رسیدم و از زمین کندمش که جیغی کشید و تقلا کرد.
به سمت خودم چرخوندمش و تهدیدوار گفتم: حالا منو خیس میکنی؟ هان؟
تفنگشو انداخت و دستهاشو بالا گرفت.
– من تسلیمم خاله جون، لطفا منو عفو کن.
سعی کردم نخندم.
گازی از لپش گرفتم که صدای جیغش به هوا رفت و مشتشو به بازوم کوبید.
روی زمین گذاشتمش که دستشو روی لپش گذاشت و با اخم نگاهم کرد که پیروزمندانه بهش چشم دوختم.
سارا با دو خودشو بهمون رسوند و بعد از اینکه نگاه تند و تیزی بهم انداخت خواست دست رادمانو برداره ببینه چی شده اما رادمان یه دفعه تفنگشو برداشت و شروع کرد به آب ریختن بهم.
داد زد: جزای آسیب رسوندن به من مرگه.
همونطور که از خنده دل درد گرفته بودم سعی میکردم تفنگو ازش بگیرم.
– نکن بچه خیس شدم.
سارا با تندی گفت: رادمان بس کن.
اما همین جملهش کافی بود که آب هم سهم خودش بشه.
جیغ زد: رادمان!
از خنده روی سبزهها پرت شدم و دلمو گرفتم.
با پاشیدن شدن آب توی صورتم دست برداشتم و با حرص خنده به سمتش هجوم بردم.
– صبر کن ببینم نیم وجبی.
تا بخواد آب بپاشه گرفتمش و روی زمین خوابوندمش.
روش خم شدم که نتونه فرار کنه.
آب دهنشو قورت داد.
– خاله جون؟
به سارایی که با اخم دست به کمر زده بود نگاه کرد.
– موش آب کشیده شدی!
بعدم زد زیر خنده.
تلنگی به پیشونیش زدم.
– معذرت خواهی کن.
دستهاشو دور گردنم حلقه کرد و به سمت خودش کشیدم.
با لب جمع شده گفت: نوموخوام.
انگشت اشارهمو به لبش زدم که اخمی کرد.
– نکن مال زنمه.
شروع کردم به خندیدن.
این دفعه حتی خود سارا هم خندید.
کنارمون نشست و دستشو توی موهای رادمان کشید.
– حالا زنت کیه مامانی؟
شونهای بالا انداخت.
– بابایی گفته واسم پیدا میکنه.
با خنده گفتم: بابات غلط میکنه! تو خودت باید پیدا کنی.
با هیجان گفت: کی؟
سارا با خنده گفت: هروقت بزرگ شدی.
– چه خبره اونجا؟
با صدای نیما بهش نگاه کردیم.
همونطور که کتشو روی شونش انداخته بود به سمتمون میومد.
سارا بلند شد.
– سلام.
فقط سر تکون داد و بهم نگاه کرد.
– چرا اینجور افتادی رو بچه؟
رادمان با خنده گفت: جون! خوبه که.
هممون با چشمهای گرد شده نگاهش کردیم.
– اینو از کجا یاد گرفتی؟!
– وقتی بابایی داشت به تو میگفت.
با حرص به نیما نگاه کردم که خندون دستی به لبش کشید و سر پا نشست.
نگاهم به نگاه حسرت باره سارا خورد.
کاش نیما عاشق تو میشد.
نیما لپهای رادمانو گرفت و کشید.
– تو جون منی لامصب.
با اخم به دستش زدم.
– مودب باش!
خندید و یه دفعه دست زیر شکمم انداخت و بلندم کرد که از ناگهانی بودنش هینی کشیدم.
روی دوشش انداختم که با اخم مشتهامو بهش زدم.
– چیکار میکنی؟ بذارم زمین.
به سمت خونه رفت.
– میخوام ببرمت خستگیمو در کنی.
نفس عصبی کشیدم و دست زیر چونم زدم چون میدونستم حریف این غول گنده نمیشم.
هنوز پاشو توی خونه نذاشته بود که اتفاقی نگاهم به آپارتمان رو به رویی خورد که دیدم یه مرد توی طبقهی ششم به طور مشکوکی از پشت پنجره به خونه زل زده.
دیگه بیشتر نتونستم دقت کنم چون وارد خونه شد و در رو بست.
ممکنه پلیسا باشند؟ شایدم یکی از دشمناش باشند!
باید بفهمم.
وارد اتاق که شد بر خلاف بقیهی روزا که روی تخت پرتم میکرد آروم روی تخت گذاشتم که ابروهام بالا پریدند.
به سمت حموم رفت و چند ثانیه بعد لخت فقط با یه شورت پاش بیرون اومد.
نگاهم از سر تا پاش کشیده شد.
از خوش هیکلی چیزی کم نداره لامصب ولی مهرداد یه چیز دیگهست.
– چشمتو گرفتم؟
سریع به چشمهاش نگاه کردم و چشم غرهای بهش رفتم که خندید.
روی تخت نشست.
– میخوام ماساژم بدی.
نشستم.
– آخه اینجا؟
باز روی دوشش انداختم و بلند شد.
– نه تو جاش.
با حرص گفتم: خودم پا دارما!
از اتاق بیرون اومد.
– نمیخوام به خانمم فشار بیاد.
چرخی به چشمهام دادم…
تو سکوت داشتم ماساژش میدادم.
بالاخره خودش سکوتو شکست.
– فردا باید بری آزمایشتو بگیری؟
– آره.
شونههاشو ماساژ دادم که نالهای کرد.
– یه کم محکمتر.
محکمتر ماساژ دادم.
– خودمم همراهت میام.
اخمهام به هم گره خوردند.
– لازم نکرده!
– میام و دیگه هم حرفی درموردش نزن.
دندونهامو روی هم فشار دادم و دستهامو محکمتر روی کمرش کشیدم.
چرخید که بدون اینکه به صورتش نگاه کنم با اخم روغنو روی شکم و سینهش ریختم و ماساژش دادم.
دست زیر چونم گذاشت و سرمو بلند کرد.
– چرا سگرمههات توی همه؟
نگاه ازش گرفتم.
– چیزی نیست.
بازومو گرفت و روی خودش پرتم کرد.
– معلوم هست تو چته؟ یه جوری رفتار میکنی انگار ازم خسته شدی.
به زور از روش بلند شدم و دیگه نتونستم جلوی حرف دلمو بگیرم.
– آره، خسته شدم، از تو، از کارات خسته شدم.
اخمهاش شدید درهم رفت و نشست.
عقب عقب به سمت در رفتم و با عصبانیت گفتم: خوب شد؟ راحت شدی؟
غرید: مواظب حرفات باش مطهره.
دستهامو از هم باز کردمو داد زدم: اگه نباشم چیکار میخوای بکنی؟ هان؟
اونقدر خسته شده بودم که نمیفهمیدم دارم گند میزنم به همه چیز.
دندونهاشو روی هم فشار داد و بلند شد.
آب دهنمو قورت دادم و با دلی پر عصبی گفتم: دیگه ولم کن، برو بچسب به سارا من ازت خسته شدم.
دیگه منتظر عکس العملش نموندم و از اتاق بیرون زدم.
با عصبانیت اشک توی چشمهامو پاک کردم و به سمت در رفتم.
داد زد: صبر کن باهات حرف دارم.
اما توجهی نکردم.
خواستم پامو بیرون بذارم اما با حرفی که زد شدید سرجام میخکوب شدم و انگار دیگه قلبم نزد.
– دیگه نقش بازی کردن بسه مطهره.
دستگیره رو تو مشت لرزونم گرفتم.
حس کردم به سمتم میاد.
– میدونستم آخرش یه وقت صبرت لبریز میشه و خودتو لو میدی.
چشمهامو با ترس بستم.
خراب کردی مطهره!
پشت سرم وایساد.
– از خیلی وقت پیش میدونستم که حافظت برگشته.
شکه سریع چشمهامو باز کردم.
چطور ممکنه؟!
قلبم انگار میخواست قفسهی سینهمو بشکافه و بیرون بزنه.
نفسهاشو کنار گوشم شنیدم.
– منو دست کم گرفتی؟ هوم؟
لرزش بدنم دست خودم نبود.
با پاهای سست به سمتش چرخیدم که تو میلی متری ازش قرار گرفتم.
خونسردی توی نگاهش ترسناک بود.
موهامو پشت گوشم برد.
– حرف بزن خانمم، چرا ساکت شدی؟
نیشخندی زد.
– دلت واسه مهرداد تنگ شده؟
دیگه نتونستم جلوی جوشش اشکو توی چشمهام بگیرم.
دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم.
با بغض گفتم: بذار برم.
خیره به چشمهام گفت: نه، هرگز.
خواستم حرفی بزنم که انگشتهاشو روی لبم گذاشت.
– هیس، نمیخوام حرفهاتو بشنوم عشقم، چون فقط اعصابمو داغون میکنه.
دستشو روی قلبم گذاشت.
– اوه! چرا اینقدر تند میزنه؟ منکه کاری باهات ندارم خانمم.
بغضم بزرگتر شد.
دیگه اسیر شدی مطهره، دیگه تموم شد.
میدونستم پشت این نگاه خونسردش یه عصبانیته.
به زور عقبم برد و به در چسبوندم که نفس تو سینهم حبس شد.
– تو زن منی، هم قانونی و هم شرعی.
اینبار توی نگاهش تهدید رشد کرد.
– دست از پا خطا کنی مطهره، بد میبینی، اما خب فعلا نمیتونم از گل نازکتر بهت بگم…
دستشو روی شکمم گذاشت.
– چون حاملهای.
دستشو پس زدم و با بغض عصبی گفتم: نیستم این یه خیال پوچه، من هیچوقت بهت اجازه ندادم.
لبخند محوی زدم.
– اجازه ندادی، کاری کردم که اجازه بدی.
حتی فکرشم چهار ستون بدنمو میلرزوند.
نفس بریده گفتم: چی داری میگی؟
شستشو روی لبم کشید.
خواستم پسش بزنم ولی مچمو گرفت و نزدیک گوشم لب زد: وقتی که مستت کردم میدونستم حافظهت برگشته، تو مستی که آدم چیزی نمیفهمه، منم کار خودمو کردم.
تموم عصبانیتم خالی شد و جاشو به یه بهت بزرگ داد جوری که دیگه نتونستم حرف بزنم.
عقب کشید و با لبخند مرموزی گفت: تو حاملهای عشقم، بچهی من توی شکمته، پس کجا میخوای بری؟
اشک توی چشمهام حلقه نزد و به جاش زود گونههامو خیس کرد.
با گریه زمزمه کردم: خیلی کثافتی! شده خودمو میکشم تا…
سریع دستشو روی دهنم گذاشت و عصبی گفت: هیس! جرئت داری حتی بهش فکر کن.
اشکهام تند دستشو خیس میکرد.
نامفهوم گفتم: ازت متنفرم.
انگار فهمید که دستشو بیشتر فشار داد و چشمهاشو بست.
– این همه وقت نذاشتم آب تو دلت تکون بخوره، این همه وقت فقط محبت ازم دیدی، خودت بهتر میدونی که…
صداشو بالاتر برد: چقدر عاشقتم!
چشمهاشو باز کرد.
– یا فکر مهرداد رو از سرت بیرون میکنی و میچسبی به شوهرت یا اینکه داغشو به دلت میذارم و میکشمش.
نفسم دیگه بالا نیومد و با ترس نگاهش کردم.
خشن گفت: قسم میخورم که اینکار رو میکنم مطهره، پس انتخاب کن، یا سوختن و ساختن یا مرگ مهرداد.
با گریه و ترس گفتم: خیلی خودخواهی!
با حرص عجیبی گفت: آره خود خواهم، واسه نگه داشتن عشقم بدتر از اینم میشم، تا شب بهت فرصت میدم بهش فکر کن، بدون که تو تعیین میکنی مهرداد زنده بمونه یا بمیره.
صرای هق هقمو خفه کردم.
دستشو برداشت و با حرص لبمو بوسید که با گریه چشمهامو بستم.
لبشو برداشت و جوری که لبش به لبم میخورد گفت: تو مال منی پس اینو بکن توی گوشت.
یقهمو گرفت و به دیوار کوبیدم و بعد در رو باز کرد که دیگه پاهام نتونستند وزنمو تحمل کنند و روی زمین فرود اومدم که صدای هق هق بلندم پیچید و داد زد: ازت متنفرم نیما.
خم شدم و هق هق کنان چشمهامو بستم.
*******
نزدیک غروب بود.
ساعتها میشد که همونجا نشسته بودم و تکیه به دیوار به نقطهای نامعلوم خیره شده بودم.
از سرما خودمو بغل کرده بودمو کمی میلرزیدم.
حتی به غذایی که خدمتکار آورده انگشت هم نزدم.
دستمو روی شکمم گذاشتم.
نباید این اتفاق بیوفته، اگه حامله باشم تا قبل از اینکه روح توی تنش بیاد هر کار میکنم تا سقط بشه اما نیما با بیرحمی تمام راهیو واسم گذاشته که اگه مخالفت کنم تهش به مرگ عشق زندگیم ختم میشه.
باید از خودم بگذرم؟ یا از مهرداد؟
سرمو به دیوار تکیه داد و با درد وجودم چشمهامو بستم.
آب دهنمو با تشنگی قورت دادم و زمزمه کردم: آخ که چقدر واسم بیرحمی روزگار.
از بس گریه کردم دیگه حتی اشک چشمم ندارم.
صدای در بلند شد و پس بندش چراغها روشن شدند که بیاراده اخمی کردم و چشمهامو ریز شده باز کردم.
پتویی روی بدنم افتاد که با دیدن نیما نگاه ازش گرفتم.
– تا کی میخوای لجبازی کنی؟
تنها چیزی که ازم شنید سکوت بود.
پتو رو خوب دورم پیچید که گرم شدم.
– بریم تو خونه، اینجا سرده، رادمانم داره سراغتو میگیره.
بدون اینکه نگاهش کنم بلند شدم اما پاهام انگار چوب شده بودند که نزدیک بود بیوفتم ولی سریع گرفتم و دستشو دور کمرم حلقه کرد.
سرد نگاهش کردم و سر و سنگین با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم: نیازی به کمکت ندارم.
خیره به چشمهام گفت: اما من بهت نیاز دارم.
– میدونی که نمیتونی دل منو به دست بیاری.
کمی مکث کرد و بعد گفت: خواهیم دید.
#مــهـرداد
ساعتها بود که نامحسوس به خونهای که گل منو زندانی کرده بود نگاه میکردم.
حمید با سینی شربت کنارم نشست.
– خبر تازهای نشد؟
کوتاه بهش نگاه کردم.
– نه.
لیوانو به سمتم گرفت.
– ناهار که نخوردی لااقل اینو بخور.
ازش گرفتم و تشکری کردم.
فرید از توی اتاق بیرون اومد.
– از سرگرد دستوری رسیده.
سریع بهش نگاه کردم.
کیارش قاشق به دست از توی آشپزخونه بیرون اومد.
– سرگرد اولویت ماموریتو نجات مطهره خانم گذاشته، گفته اول باید اونو بیرون بکشیم و بعد دست به کار بشیم.
از نگرانیم کلی کم شد.
کیارش: هنوز هماهنگی با پلیس اینجا کامل نشده؟
سری بالا انداخت و باز وارد اتاق شد که پوفی کشیدم.
لیوانو روی لبم گذاشتم و باز به اون عمارت منفور که بین کلی درخت پنهان شده بود نگاه کردم.
یه کم شربتمو خوردم اما با چیزی که دیدم پرید توی گلوم و به سرفه افتادم که حمید سریع بلند شد و دستشو به کمرم کوبید.
نیما دست دور کمرم مطهره انداخته بود و اونجوری که بهش چسبیده بود خونمو به جوش میاورد.
درحالی که داشتم خفه میشدم با عصبانیت داد زدم: خودم... می… کُشَ… مِش.
فرید از اتاق بیرون دوید.
– چی شده؟
حمید پوفی کشید و محکمتر به کمرم کوبید که حالم سرجاش اومد.
لیوانو پرت کردم و با چشمهای به خون نشسته به عمارت نگاه کردم اما خبری ازشون نبود.
– داداش اگه قرار باشه اینجوری عصبی بشی یکی از ماها نگاه میکنه.
از جام بلند شدم و به کتم که روی مبل بود چنگ زدم.
– میرم هوا بخورم.
کیارش داد زد: نری کار دستمون بدی مهرداد.
کفشمو پام کردم و داد زدم: لازم نکرده نگران کارای من باشی.
بیرون اومدم و در رو محکم بستم.
زیر لب غرزنان گفتم: لعنت بهت نیما، دوست دارم با دستهای خودم خفهت کنم.
بدون توجه به آسانسور از پلهها پایین اومدم و ادامه دادم: آخه لعنتی درسته محرمته اما چرا میذاری بهت دست بزنه؟
چنگی به موهام زدم.
– اه! چه حرفهایی میزنی مهرداد! اینجور که میفهمه فراموشی نداره!
لگدی به نرده زدم و باز راهمو ادامه دادم.
********
#مــطـهــره
نگاهی به برگه انداخت.
توروخدا بگو که حامله نیستم.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
نویسنده هرکاری می کنی بکن ولی آخرش مهرداد و مطهره را به هم برسون . توروخدااااااا🙏🙏🙏🙏
آره راست میگه
یعنی واقعا اگر حامله باشه از خواندن ادامه ی رمان منصرف میشم…😣😣😣
توروخدااگه حامله باشه من ده این رمان ونمی خونم اخه چقدر مهردادباید زجربکشه داقعاکه اه اه اه
حامله نباشه و به هم برسن😩😩🙏🙏🙏🙏🙏🙏
ادمین مرررسی ک مرتب پارت میزااااری
ادمین به نویسنده بگید اگه حامله باشه واقعا خیلیا دیگه از خوندن رمان منصرف میشن.
من دیگه از مطهره ام بدم میاد انگار همچین از نیما بدشم نمیاد دلم فقط واسه مهرداد میسوزه.
من دوروزه که این رمانو شروع ب خوندن کردم ک واقعااااا عالیههه ک تا اینجایی خود
فقط پارت گذاری چندروز به چندروز هست ادمین جان ؟
هر روز ساعت ۱۶
نویسنده عزیز دیگه داری خیلی کشش میدی آدمو از خوندن منصرف میکنی…
نویسنده دیگه داره الکی رمانو کش میده اونم به شکل کاملا افتضاحی.با این کار خیلی از طرفدار های رمانتو از دست میدی.گفته باشم
واااای نههه تو رووو خداااا مطهره باید برای اولین بار هم از مهرداد حامله بشه نه نیما….
اگه حامله باشه باید بگم رمانت افتضاحه…