پناه:
شیشه ماشین را کمی پایین میکشم تا هوای سرد و مرطوب آبان ماه صورتم را نوازش دهد، در همان حال نگاهم را به قصابی مقابلم میدوزم. صد متری با ما فاصله دارد؛ اما به خوبی میتوانم ببینمش. ساتور بزرگی در دست دارد و مشغول سلاخی یک تکه گوشت آویزان شده است. از فکر اینکه اگر ما را ببیند چه اتفاقی میافتد، بیشتر در صندلی فرو میروم. در راننده باز میشود و شیرین روی صندلی جای میگیرد:
_بگیر بلُنمبون.
پاکت پیتزا را با مخلفاتش روی پایم میاندازد و دست هایش را ها میکند:
_پس خودت چی؟
نیشش را شل میکند:
_نگران من میشی؟ جون بابا!
مسخره ای نثارش میکنم و از داخل کیسه فریزر قوطی نوشیدنی را بیرون میکشم. او هم به مرد قصاب خیره است:
_ساعت دو شد؛ پس چرا نمیاد بره دنبال نغمه؟
بیخیال نوشیدنی به مغازه زل میزنم که زیر قطراتِ کمِ باران تَر شده. واقعاً چه بلایی سر نغمه آمده؟ کجاست که هرچه بیشتر میگردم کمتر از او نشانی پیدا میکنم؟
نغمه. همان دختر شانزده ساله ای که توسط دو پسربچه هم سن و سال خودش مورد تعرض قرار گرفت و حالا… آب شده و رفته داخل زمین. هیچ وقت روزی را که پرونده سیامک حاتمی را باز کردم و برای تفنن مطالعه اش کردم را فراموش نمیکنم. سیامک یکی از همان دو نفریست که به نغمه تجاوز کرده و حالا به خاطر سن کمش در کانون اصلاح و تربیت زندانیست و منتظر حکم قاضی شب ها را به صبح میرساند.
پسر بچه ای که عملاً هیچ کس را ندارد.
همانطور به مغازه و پدر نغمه خیره ام که شیرین با دهانی پر میگوید:
_حالا چرا رنگت پریده پا آبی جونم؟ ترسیدی؟
با غیظ چشم غره میروم:
_یه بار دیگه بهم فحش بدی و بگی پاآبی، جعبه پیتزا رو روی سرت خالی میکنم. (نگاه گذرایی به رنگ جدید موهایش میاندازم)با اون موهاش!
ریسه میرود و با بیخیالی میگوید:
_ پس چی صدات کنم؟ غاز پا آبی خوبه؟ سولا سولا چطوره؟
نه. اینطور نمیشود. بیتوجه به موقعیتی که در آن هستیم، با تمام قدرتم نیشگون ریزی از بازویش میگیرم:
_اینا که همهاش یه چیزه، خیره سر! من کجام شبیه اون پرنده ی از دسته کودن هاست که هر دفعه اینجوری صدام میکنی؟
بال بال میزند؛ اما دست از شطینت نمیکشد:
_قیافهات! همونقد خنگ و دوست داشتنی که آدم وقتی نگات میکنه دلش میخواد از ذوق قاه قاه بخنده.
بازویش را رها میکنم و به او که همچنان از ته دل میخندد، به ظاهر با تاسف زل میزنم و در واقع به خاطر وجودش کیف میکنم. بیست و هفت ساله است و چند سالی از من بزرگ تر است؛ هنر خوانده؛ اما در یک مددکاری مشغول است و سرش گرمِ کارهاییست که یک عمر دغدغهاش را داشته. ظاهرش اما دقیقاً مثل اکثر هنر خوانده ها عجیب و نامتعارف است. صورت ملیح و دوست داشتنیاش را با عجیب ترین چیز های ممکن تزئین میکند و معیارهایش برای زیبایی چند سال نوری با بقیه فرق دارد.
جعبه پیتزا را باز میکند و درحالی که برشی برمیدارد میگوید:
_ درضمن بار آخری باشه که به مدل موهای مرلین مونرویام چیزی گفتی.
دوباره نگاهم درگیر مدل جدید موهایش میشود. سعی میکنم خریدارانه نگاهش کنم. کُپ کُپ کوتاه شده، اطراف سرش را خالی تر از بقیه جاها کرده و قسمت جلوی سرش را بلند تر گذاشته بماند. رنگ یخی که به سپیدی میزند رویشان گذاشته که همراه با رگه هایی از مش خاکستری روشنی که لا به لایشان رنگ خورده، باعث میشود خیلی هم رنگ پریده به نظر نرسد. آرایش چشم هایش را تند تر و تیره تر کرده که این به شدت چشمان سیاهش را جذاب تر کرده.
_مرلین مونرو؟ مرلین مونرو به گور من میخندید اگه اون موهای تازه جون گرفته رو به این سر و وضع در میآورد و باز ادعای جذابیت میکرد.
لب هایش را شل و ول میکند:
_ببین کی واسه من از جذابیت حرف میزنه. کسی رفته گیسِ گلابتونِ حنایی اش رو مشکی کرده. غاز پا آبی!
مکث میکنم. راست میگوید! چقدر رو داشتم که به او چیزی میگفتم. من خودم هزار جای کارم لنگ میزند، آمده ام این دختر پر درد را که خودم هم خوب میدانم چرا به خودش رحم نمیکند و با ظاهرش هر روز میخواهد شکل تازه تری بگیرد را سوال و جواب میکنم.
او که میبیند من را در چه گردابی رها ساخته، این بار کاملاً به سمتم میچرخد و میگوید:
_متنفرم از اون پسره ی گند دماغِ افاده ای.
یک دستش را روی سینه اش میگذارد و نوک انگشتان دست دیگرش را روی شانه اش و ادای بهرام را در میآورد:
_دختر باید موهاش سیاه باشه، آدم گم بشه تو شب موهاش و از شیرینیاش حظ ببره.
بعد از اتمام کلماتش ادای عوق زدن در می آورد و تند میگوید:
_مردکِ لُمپنِ دوزاری. شب میخواستی ریخته بود دیگه،مرض قند داشتی دست گذاشتی رو حنایی من؟
لبخند غم انگیزی به روده درازی هایش میزنم و او جری تر میشود:
_اصلاً ول کن اون حضرتِ دماغ رو. (نمیتوانم جلوی خنده ام را از اصطلاحات تمام نشدنی مختص خودش بگیرم) تو از اون جیگر بگو. وقتی از اتاقش برگشتی مثل
یه تیکه یخ بودی نمیشد باهات حرف زد. الان بگو چی شد، چی گفتین، چه کردین؟
با یادآوری آن ناجی بیشرم، خنده روی لب هایم میماسد. آن روز به قدری حالم بد شده بود که وقتی از اتاق خارج شدم حتی نمیتوانستم یک کلمه حرف بزنم. فقط گفته بودم برویم و شیرین همانطور که بدون سوال، اجازه داده بود تنها به اتاقش بروم، باز هم بدون سوال دنبالم کشیده شده بود.
وقتی وارد اتاقش شدم، آن ژست نمایشی؛ ولی به شدت پر ابهتی که گرفته بود تمام دلخوری ها و کنایه هایی که از معطل کردنمان تا سر زبانم آمده بود از خاطرم رفت.
تا جایی که وقتی حتی به خودش زحمت برخاستن هم نداد، یادم نبود دلخور شوم. وقتی از جابلند شد و به سمتم آمد عملاً متوجه سقوط آزاد قلبم شدم. نمیدانم چرا این قدر از حرکات و رفتارش واهمه دارم. شاید به این خاطر است که بیش از حد رفتارش غیر قابل پیش بینیست و مدام بدنم را در وضعیتِ تدافع قرار میدهد.
نزدیک که آمد، بوی به شدت ملایم و مسخر کننده عطرش گاردی که همیشه در برابرش میبندم را باز کرد.
با یاد آوری حرکت سریع و ناگهانی اش که دورم خیمه زد و حجم بزرگ آغوشش را مقابل چشمانم ترسیم کرد، گونه هایم داغ میشود. مثل همیشه گستاخی کرده بود و با چهره ای کاملاً جدی پرسیده بود:《عطرمو دوست نداری؟》 گستاخ، گستاخ، گستاخ! چطور آن لحظه ایستادم و مثل گیج ها رفتار کردم؟ چرا فکر میکرد نظر من درباره عطرش اهمیت دارد؟ اصلاً تقصیر او بود! با آن عطر تحریک کننده اش که بی هوا آدم را مدهوش میکرد و آدم دلش میخواست سرش را در یقه اش فرو کند و…
سرش را در یقه اش فرو کند؟ به اینجا که می رسم بلند مینالم:
_ استغفرالله!
با شلیک خنده شیرین سرم را گیج و منگ به طرفش میچرخانم. بریده بریده میگوید:
_چی شد، چی شد؟ به کجاش رسیدی که زود زدی تو دنده یَقظه و توبه؟
نفسم تند شده و صورتم گر گرفته. این دختر چه میگوید دیگر؟ میان خنده های بی انتهایش میپرسد:
_ نه، واقعاً خوشم اومد از این پسره. انگار فقط ظاهرش نیست که شیرین کُشه؛ ببین چیکار کرده که توی صد مرحله پرت از مسابقه رو هم آورده تو بازی!
تازه تازه به خودم میآیم. عجب دستک وحشتناکی دستش داده ام. میخواهم برای لاپوشانی چیزی بگویم که یک دفعه متوجه پدر نغمه میشوم که با سرعت دارد به سمت ماشین ما میآید.
.
با چشم هایی از حدقه بیرون زده جیغ میکشم:
_شیرین برو! برو! اومد!
برشی از پیتزا که داشت میخورد، توی گلویش گیر میکند و به سرفه میافتد. هول میکنم. تند تند پشت کمرش میکوبم و میگویم:
_روشن کن رسید!
استارت میزند، ماشین روشن نمیشود. دیگر دارم از فرطِ هول زدگی جان میدهم. شیرین با سرفه روی فرمان میکوبد و رو به ماشین غر میزند:
_الاغ نفهم.
اما من دیگر هیچ چیزی به جز گام های شتابان آقای مقصود، پدر نفمه نمیبینم. درست وقتی دارم نفس های آخرم را میان استارت های پی در پیِ شیرین میکشم، مقصود مسیرش را کج میکند و پشتِ نیسان آبی رنگش مینشیند و گازش را میگیرد و میرود.
شیرین هم دست از استارت زدن میکشد. هر دو میخکوب به مقابلمان خیره ایم. پقِ خنده ی شیرین از هپروت خارجم میکند:
_باورم نمیشه.
کمکم از حالت شوک خارج میشوم، به نفسنفس افتاده ام. مگر چقدر ترسیده بودم؟ شیرین کاملاً به سمتم میچرخد و در حالی که از شدت هیجان و خنده سرخ شده بطری دوغ را به سمتم میگیرد و میگوید:
_قبض روح شدی خانم شجاع، بخور.
دستش را پس میزنم و میگویم:
_ ضرب شستش رو نچشیده داشتی سنگ کوپ میکردی!
با تک خنده ای روی فرمان میکوبد:
_صد دفعه گفتم رَخشت رو تو زحمت نندازیم، این بزرگوارو باید بذاریم واسه وقتی که میخوایم از پلیسِ اف بی آی فرار کنیم. حرف تو گوشت نمیره که.
این بار صدای خنده من هم در خنده هایش طنین میاندازد. زنگ گوشی از جا میپراندم، به خیال اینکه تماسی از جانب علیوردیست شتابان گوشی را از روی داشبورد چنگ میزنم و بر میدارم؛ اما با دیدن پیام تبلیغاتی دوباره توی صندلی وا میروم. به سمت شیرین که نی را به ته قوطی دوغ چسبانده و با سر و صدا دوغش را هورت میکشد برمیگردم. زود تر از من میگوید:
_خبری نشد؟
چهره ام از غم جمع میشود. چرا هیچ کدام از کارهایم درست پیش نمیرود؟ چرا هیچ وقت اوضاع باب میلم نمیشود؟
سرم را به جهات مخالف میجنبانم:
_امشب آق بابا فرم تبلیغات رو امضا میکنه و بعد کیفشونو با سور و سات جشنی که تدارک دیدن کوک میکنن؛ ولی هنوز خبری از جناب علیوردی نشده.
نفسم را محکم پوف میکنم. دست روی ابرو ها و صورتم میکشم. سرم را به پشتی صندلی میچسبانم و چشم هایم را پر درد میبندم:
_ میگن امید، عذاب رو طولانی میکنه… چطور میشه با این جمله مخالفت کرد؟ چطور میشه این جمله رو پذیرفت؟
سرم را بی اینکه از روی صندلی جدا کنم به سمتش میگردانم:
_شیرین؟
چشم های او را هم هاله کمرنگی از غم و تاسف پوشانده، قسمتی از چتری موهایم که توی صورتم ریخته شده را به کناری میراند و غمگین تر از من لب میزند:
_جونم.
_مشکل خدا با ما آدما چیه؟ تو سکوت اجازه میده ظالم ضعیف کشی کنه، با سر و صدا تشت رسواییِ ظالم رو از پشت بوم میندازه و ذلیلش میکنه. کسی رو هم که نمیتونه این جهنمی که ساخته رو تحمل کنه و میخواد اوضاع رو درست کنه، با امید سرگرمش میکنه و آخرش… ناامید و تنها ولش میکنه تا با عجزِ بی انتهاش یه گوشه کز کنه.
چشمانش حسابی رنگ غم گرفته. اصلاً ما انسان ها دیگر چه جور جانورانی هستیم؟ یک دقیقه از ته دل قهقه میزنیم و دقیقه بعد این طور غمزده و بیکس میشویم که هر کس ببیندمان فکر میکند سالها در زندانی تاریک نمور اسیر بوده ایم. البته… شاید هم بوده ایم.
شاید این دنیا، واقعاً همان بند عمومیِ تاریک و رعب آوریست که ما آدم ها با زرنگی تمام با رفاقت آذین بندی اش کرده ایم. شاید دروغ میگویند که انسان مدنی بالطبع است، شاید بالاجبار است که مدنی شده ایم… آری. حتما همین طور است. بالاجبار است که اجتماع تشکیل میدهیم چون این حجم از سیاهی را نمیتوان تنهایی تحمل کرد. باید شیرینی باشد تا شیرینی لحظات پناه باشد و بتواند برای دقایقی تاریکی را از یاد پناه ببرد و بخنداندش. از ته دل.
شیرین دستش رو روی بازویم میگذارد و تنها چیزی که میگوید همان است که همیشه میگوید:
_هنوز که تموم نشده… چه میدونیم چی میخواد بشه.
تلخ میخندم و به ساعت مچی ام زل میزنم:
_ساعت از سه هم گذشته، الان دیگه همه جمع شدن تو خونه آقای تابان جمع شدن تا آق بابا اجازه شروع تبلیغات رو صادر کنه و بعدش بزن و بکوبشونو راه بندازن. تو هنوز میگی نمیدونیم آخرش چی میشه؟
با به پایان رسیدن جملاتم چشم هایش را مثل توپ گرد میکند و تقریباً جیغ میکشد:
_مهمونی تو خونه امیریله؟
سر تکان میدهم و دست سنگینش بازویم را نشانه میرود:
_آخ چته روانی؟
_یعنی تو با علم به اینکه مهمونی خونه امیریله از کله سحر منو اسیر و ابیر کردی اینجا تا کشیک بابای نغمه رو بکشم؟ تو عقل تو کله ات نیست؟ ما الان باید آرایشگاه مشغول تدارکات دلبر شدن میبودیم، نه بیست کیلومتر دور تر از خونه، تو این سرما و بارون اینجا کز کنیم!
بازویم را میمالم و میگویم:
_مگه توام میای؟
استارت میزند و درحالی که به صدایش نرمشی چاپلوسانه میدهد، میگوید:
_معلومه که میام عزیزم. من نگرانتم، میترسم تنهایی بین اون همه هلو اور دوز کنی خدایی نکرده.
وقتی استارت نمیخورد تازه به یاد میآورد به قول خودش الاغ نفهمم خراب شده. روی فرمان میکوبد و ناسزای به شدت وقیحانه ای به ماشینم میدهد. تمام حرکاتش برایم سرگرم کننده و فرح بخش است. لبخند کمرنگم را شکار میکند و میگوید:
_بخند پناه خانم، بخند؛ ولی وقتی نرسیدی به مهمونی و یه نر و ماده از آق بابات نوش جون کردی اونوقت من میخندم.
اخم میکنم و این بار با نگرانی بیشتری گوشی را باز میکنم. سولماز گفته بود ساعت چهار خودم را به خانه امیریل برسانم و حالا فقط یک ساعت تا چهار مانده بود.
یک ساعت. یک ساعت تا بیکاری چند هزار نفر آدم و یا شاید یک ساعت تا تحت فشارقرارگرفتن آق بابا.
اگر علیوردی تماس نگیرد و بخواهند فرم آن تبلیغات مسخره را امضا کنند، همان بهتر که نرسم و نبینم.
دو دلم. نیمی از وجودم فریاد میکشد با طاها تماس بگیرم و شماره مژگان را پیدا کنم، نیمی از وجودم تصدیق میدهد کار بیهوده ایست. رو به شیرین میگویم:
_به طاها زنگ بزنیم؟
کمربندش را باز میکند و گوشی موبایلش را بر میدارد:
_تو رو نمیدونم؛ ولی من ترجیح میدم هرچه زود تر زنگ بزنم سهیل بیاد کمکمون.
گوشی را مقابلم تکان میدهد و جوری که انگار بخواهد نظرم را بپرسد میگوید: بزنم؟
سهیل؟ نه! فقط همین یک قلم را امروز کم دارم. قاطعانه میگویم:
_نه خیر!
گوشی را به گوشش میچسباند:
_تقصیر اون کسیه که واسه غاز پاآبی جماعت دموکراسی به خرج میده.
و بعد رو به فردی که پشت تلفن است میگوید:
_الو سلام سهیل جان…
*
سهیل ترمز میکند و این بار خلافِ تمام مدت که از آینه تماشایم میکرد، کاملاً به سمتم میچرخد:
_اینجوری که بد شد. لااقل میرفتیم یه چیزی میخوردیم.
برای هزارمین بار صفحه گوشی موبایلم را روشن میکنم و خارِ بی تماسی را به چشمم فرو میکنم. پس چرا هیچ خبری از مژگان نمیشود؟!
شیرین که جلو نشسته، همانطور که کمربندش را باز میکند، میگوید:
_ باهوشیا! میگم شام دعوتیم اینجا.
دستم دوباره روی شماره مژگان میرود؛ طاها میگفت مژگان معمولاً در دسترس است، پس اینکه جوابم را نمیدهد یعنی عامدانه این کار را میکند.
سهیل بی اینکه چشم از من بردارد و به شیرین توجه ای کند باز میگوید:
_همین الان گازشو میگیرم میرم ماشینو بُکسُل میکنم، میبرمش تعمیرگاه.
تند سر بالا میآورم و معذب از نگاه خیره اش میگویم:
_نه اصلاً نیازی نیست، طاها سرش شلوغ بود؛ ولی گفت تا یک ساعت دیگه خودش میره سراغ ماشین. شما بیشتر از این خجالتمون ندین.
لبخند میزند و نگاهش را توی صورتم میگرداند:
_چه زحمتی؟ ناسلامتی طاها رفیق منم هستا! میرم دنبالش با هم…
شیرین پوف کلافه ای میکشد، ناغافل خم میشود و دستش را روی نیم رخ سهیل میگذارد و به زور صورتش را به جانب خودش میچرخاند:
_جانْ برکفْ جان! جلو رو هم بپا!
لب هایم از هم کش میآیند، گاهی نخندیدن به لودگی های شیرین چقدر سخت میشود.
سهیل که سرخ و سفید میشود، سخت تر هم میشود. شیرین بی امان ادامه میدهد:
_ما الان دیرمونه، میریم، فردا هم خودم بهت زنگ میزنم.
دوباره تشکر میکنم و از ماشین پیاده میشوم. اگر یک دقیقه بیشتر میماندم، هیچ بعید نبود پقی بزنم زیر خنده و سهیل را شرمسار تر کنم.
به خیابان خلوت و تاریک مقابلم زل میزنم. خانه های اعیانی که پشت درخت های کهن سال و پر برگ و بار پنهان شده؛ از لابه لای دیوارکوب های زردشان نمایان است.
برگ های طلایییشان یک در میان ریخته و زمین را با آن برگ های پهن زیباشان فرش کرده.
چشم بالا میکشم و از در و دیوارِ خانه ای که قرار بود پا درش بگذاریم، بالامیروم. مجتمع بزرگ و شیکیست؛ اما چشم ببیننده در وهله اول درگیرِ پشت میله های درِ ورودی میشود. گل های سرخی که سر تا سر حیاط را پوشانده و عطرآگین کرده.
بعضی از این بوته های گل سرخ آدم را چقدر متعجب میکنند! مگر به این سادگی هاست که در پاییز هم گل بدهی؟ گل دادن، ثمره دادن، بار آوردن کار هر کسی نیست که! باید مست باشی تا خلاف جهت شنا کنی…
صدای شیرین که با فاصله نسبتاً طولانی تری پیاده شده، از جا میپراندم:
_ این پسره قشنگ خُلِت شده.
اخم میکنم:
_نباید بهش زنگ میزدی. من هر دفعه که مدیونش میشم بیشتر از وضعیتی که توش قرارم داده بیزار میشم.
میخندد و پر هیجان میگوید:
_زنگو بزن، دیر شد… گاهی فکر میکنم بعد از مهنوش فقط این بیچاره انقد از به هم خوردن نامزدیات با اون نوشمک خوشحاله.
در با صدای تیکی باز میشود و وارد میشویم، شیرین باز میگوید:
_بچه پررو میخواد منو تفتیش اطلاعاتی کنه؛ میگه ده میام دنبالتون برتون گردونم. منم گفتم نه اینجا پارتیه مهمونی تازه از دوازده به بعد شروع میشه.
و خودش از ذوق ریسه میرود. سمت آسانسور میرود و همانطور که میخندد ادامه میدهد:
_کار دنیا به کجا رسیده که اینم واسه من..
میان حرفش میروم:
_شیرین
به سمتم میچرخد: چیه؟
دلم مثل سیر و سرکه میجوشد:
_من نمیتونم بیام. برو بالا بگو دایی رسولم بیاد پایین.
لب هایش شل و آویزان شده:
_دیوونه شدی؟ نکنه تو باور کردی داریم میریم پارتی؟ خانم خدابنده اون دروغو گفتم سهیل رو اذیت کنم، این مهمونی حسابی کاریه و تو باید باشی!
پنجه های هر دو دستم را توی موهایم فرو میبرم و محکم به عقب میکشمشان.
_نمیتونم… دلم گواه بد میده. میترسم بیام، فردایی پس فردایی معلوم شه حدسمون درست بوده و ما با این توافق یه جهنم واسه ضعیفترا ساختیم… نمیتونم شیرین…
به سمتم میآید:
_بابا تو روز روشن دارن میلیارد میلیارد حق این مردمو میخورن یه آبم روش. تو از یه توافق که هیچیاش دست تو نیست عذاب وجدان گرفتی؟
اشاره میکنم بایستد:
_اینکه هیچی دست ما نیست، یه دروغ بزرگه که میگیم تا تو شب بتونیم بخوابیم. من نمیخوام بخوابم. نمیتونم بخوابم… برو داییام رو بیار پایین. من اگه بیام دیگه نمیذارن بیام بیرون.
هاج و واج ایستاده و تماشایم میکند. دلم به هم میخورد. اشکم میجوشد، بویِ بغضِ ریشه دوانده در گلویم چنان کهنه است که حتی مزه خنده های چند دقیقه پیشم را هم میدهد!
تمام طول مسیر را بغ کرده به شیشه تکیه زده بودم و با خودم حساب میکردم که اگر تبلیغات به نفع ما شود و چندین وچندکارخانه درشان تخته شود، چه بلایی سر کارکنانش می آید؟ اگر تبلیغات شکست بخورد و هستیِ آق بابا زیر سوال برود چه؟
لعنت به من.
به من که امروز نمیتوانم دهان باز کنم وبرای یک جناح از این جنگ نابرابرانه، لب به دعا باز کنم. اصلاً خدا چه میکشد از دست ما با این همه خدا بودنش. با این همه خدایِ همه بودنش!
شیرین را در پس غبار اشکی که پشت چشمانم نشسته تار میبینم. سوار آسانسور میشود و در یک چشم به هم زدن من میمانم و یک نگهبان که با چهار متر فاصله، پشت میزش نشسته و فوتبال تماشا میکند.
صفحه تاریک گوشی را مقابل چشمانم میگیرم و خیره اش میشوم. چه میشد اگر همین حالا زنگ میزدند و دلم را روشن میکردند؟ چرا آدم ها با خودشان لج میکنند؟ واقعا غرور این همه مهم شده؟ نرمش مجاهدانه چه میشود؟
بعد از حدود ده دقیقه در آسانسور دوباره باز میشود و این بار قامت دایی رسول با آن کت و شلوار و پیرهن دیپلمات پدیدار میشود.
نگران و آشفته به سمتم میآید. از جا بلند میشوم و به سوی او و پدرانه هایی که این سال ها خرجم کرده پر میکشم. مقابلش میایستم. چشم هایش از پشت عینکِ گرد و بدون قابش دو دو میزند.
_چی شده پناه؟ حالت خوبه بابا؟ چیزیات شده؟ چرا بالا نیومدی، آق بابات یه چشمش به در یه چشمش به ساعت خشک شد که دختر!
بغضم سر باز میکند. همیشه همینطور بود جوری پدرانه هایش را خرجم میکرد که گاهی فکر میکردم قد بابا دوستش دارم.
اشک هایم را که میبیند، یک پارچه آشوب میشود. انگشت های سرد و منجمدم را میگیرد و به سمت مبلمانی که در کنارمان است میرود:
_نبینم، نبینم این مرواریدا رو پناه، نبینما! میدونی طاقتشو ندارم. قشنگ برام تعریف کن چی شده که انقد آشفته شدی؟
دست میکشم زیر چشمانم. حالم بد است و کاش فقط یک نفر بخواهد من را بفهمد. کنارش مینشینم و تند تند دست زیر چشم هایم میکشم.
_ آق بابا قرار تبلیغات رو با شرکت های تبلیغاتی اش امضا کرد؟
چشمانش ریز میشود:
_نه هنوز برادر زاده غیاث نیومده؛ اینا رو پیش آق بابات نمیگم؛ ولی کاش غرور این بچه کار دستمون نده. حاج یحیی با اون همه حاج یحیی بودنش اومده نشسته تو خونه غیاث، منتظره شازده تشریف بیاره.
سر تکان میدهم. باید خدا را شکر کنم یا نه نمیدانم.
_میدونی که برام فرقی با جفت بچه هام نداری و حسابت برام حسابی از سولماز و مهنوش جدا تره، مگه نه؟
سر تکان میدهم.
_خب پس بگو بهم چته دایی.
باز بغض میکنم؛ ولی باید بگویم:
_ روز اولی که اومدم تو شرکت کار کنم، تنها غصه ام این بود که دارم پا روی منیّتم میذارم و شدم پادوی خواهرام. هیچ وقت برام مهم نبود دارین چیکار میکنین، چه بلایی سر شرکت میارین، یا اینکه قراره جانشین آق بابا کی باشه.
نفسم را محکم بیرون میفرستم و ریشه چرکین بغض را میبلعم.
_ولی امروز… تنها چیزی که برام اهمیت نداره همینه. حاضرم هر کاری بکنم. هر کاری دایی! هر کاری! ولی به آق بابام صدمه ای نرسه. به… به اون آدمایی که علیهاشون اینجا جمع شدین…
اخمش باز میشود. ناباورانه لبخند میزند و من ادامه میدهم:
_رفتم با علیوردی حرف زدم. خیال خامم بود راضی اش کردم شراکت کنیم؛ ولی اونام کوتاه نمیان. الان… الان همه امیدم شمایی.
لبهایش به شکوفه باران باز و دندان هایش نمایان میشوند.
_نشد که اونا راضی بشن. ولی شما، بهم قول بدین که نذارین هیچ حقی پایمال بشه. قول بدین که از حقتون استفاده کنین و حواستون به همه چیز باشه. قول بدین دایی. قول بدین که تنها چشم امیدم حق طلب بودن شماست.
دست دور سرم میاندازد و موهایم را از روی شالم میبوسد. چند بار. صدایش خش دار و گرفته است، اما حسابی پدرانه شده.
_قول میدم دختر خلف مهدی. قول میدم کپی برابر اصل بابات.