_یارا…
_داد نزن. به آجیم نزن.
نه. گویی ترس دنیای بزرگتری هم دارد؛ تازه میفهمم معنای ترس چیست. ترس یعنی مادری که فرزندش در مهلکه باشد و احساس ناامنی اش پخش شود. اینجاست که میفهمم یارا همان عضوی از تنم است که خارج از حجم وجودم نفس میکشد.
_برو بالا داداشی… برو…
_از خونه من گمشو برو بیرون! عاقت میکنم. بچهای مثل تو نباشه، کاش سنگ میشدی تا آدمیزاد…
فریادهای گیرا و پیرمردانهاش چنان بلندند که فضای حنجره اش را میخراشند.
_عاقت میکنم. دیگه نمیخوام چشمم تو صورتت بیوفته، گمشو از خونه من برو!
حتی اشکهایم هم متحیر شده. عزیز بازوی شویش را میمالد:
_آرو باش مرد! باز عصبانی شدی چشم رو همه چی بستی؟
دستش را میکشد، عبایش از روی شانه سر میخورد و میافتد. چادر عزیز را که دورش ولو افتاده میکشد و روی من پرت میکند:
_ دور و بر یارا ببینمت، دستش رو میگیرم میبرم جایی که حتی ندونی مرده اس یا زنده.
جیغ های عصبی یارا قلبم را تکه پاره میکند.
روی زمین چهاردست و پا به سمتش میروم:
_به خدا من کار بدی نکردم آق بابا، نکن آق بابا، تو رو خدا نکن.
از ساعدم میچسبد و به عقب پرتم میکند.
_ یارا! یارا داداش…
میخواهم برخیزم ولی قوت از استخوان هایم رخت بسته؛ نمیتوانم بنشینم و تماشا کنم، چهار دست و پا خودم را به سمت آق بابا میکشم:
_به خدا من کار بدی نکردم! داره دروغ میگه آق بابا خودتم میدونی، نکن آق بابا، تو رو خدا نکن.
از بازویم میگیرد و بلندم میکند و به عقب پرتم میکند. با شدت به دروازه ته حیاط برخورد میکنم.
_یارا… یارا داداش…
به عزیز التماس میکنم:
_عزیز تو رو قرآن! تو رو به روح بابا! بهشون بگو من این کارو نمیکنم! من خودم ولش کردم، چرا باید این کارو کنم؟
عزیز اشک میریزد و فشارش میافتد و عمه ماهی زیر بغلش را میچسبد. کم میآورم. نمیدانم به که رو بزنم، به مامان فاطیما رو میکنم:
_مامان فاطیما بهشون بگو. بگو وقتی اومدی من داشتم داد میزدم. تو خودت بچه داری چطوری دلت میاد من رو از داداشم جدا کنن و هیچی نگی!
یارا بیتابی میکند. بدنش را از زیر دست سولماز میکشد تا به سمتم بیاید، بیتابی من دیوانهاش کرده، نمیتواند تحمل کند:
_آجـی… آجــی…
هیچ کس جرات جلو آمدن ندارد نه دایی رسول و نه امیرحسین نه عزیز و نه هیچ کس دیگر. عادت همهمان است، هرچه آقبابا بگوید صدق اکبر است، هرچه او کند حقیقت بیچون و چراست.
در کوچه را باز میکند و با چادر گلدار عزیز به میان کوچه خلوت و کم سکنه پشت حیاط پرتم میکند. در کوچه را بیاینکه به حال زارم نظری بیافکند میبندد و این بار بیاینکه مخاطبش من باشم فریاد میزند:
_هرکی بذاره اون دختر روی این خونه رو ببینه، من تو روش نگاه نمیکنم. برو دیگه عروس، برو با خیال راحت حجله دختر بیآبروتو آماده کن.
به در میچسبم. کجا بروم که نیمه جانم، کس و کارم، نیروی نفسهایم توی این خانه مرا صدا میکند.
_یارا! باشه، باشه آق بابا میرم… یارامو بدین تا برم… یارا رو بده آق بابا… داداشمو بده… یارا!
کسی از آن سوی در به آرامی میگوید:
_دختر دایی صبر کن آق بابا بره، میام میبرمت خونمون. دیوونه نشی این وقت شب جایی بریا!
صدای داد و فریاد یارا کم و کمتر، اما قدرتش بیشتر و بیشتر میشود. دورش میکنند و او برای بودن با من گلویش را پاره میکند.
خدایا من بدون یارا کجا بروم؟ کجا بروم خدایا؟ بروم کجا؟ بیحال کنار در میافتم.
رو از من گرفت. باورم نکرد… کسی که تمام عمر چشم و گوش بسته باورش داشتم، برای باور کردنم از من ادله خواست…
مطمئن شده که پناه نخواهد آمد؛ اما هنوز به کوچه خیره است، یه محض اینکه در خانه باز میشود و حجم سفیدپوشی به میان کوچه پرت و در به رویش بسته میشود، پناه را میشناسد. پا روی گاز میفشارد و با سرعتی غیر قابل کنترل به سویش میراند.
از ماشین بیرون میپرد و به سمت پناه که به در دخیل بسته میدود.
_پناه چی شده؟ چهات شده؟ اینجا چه خبر شده؟
سوال هایش تمامی ندارند، اما پناه متوجه او نیست. در مرز بیهوشی و بیخبری است و ذکر لبهایش 《یارا، یارا》 ست.
کسی از آن سوی در زمزمه میکند:
_پناه الان ماشین رو برمیدارم میآم دنبالت میبرمت خونمون، اصلا هرجا خواستی میبرمت فقط تو رو خدا پا نشی تنهایی جایی بری!
_یارامو بدین…
قلبش فشرده میشود. چه کردند با این دختر؟ کمک میکند تا برخیزد و به محض اینکه بلند میشود چادر گلداری که رویش افتاده، به زمین میافتد. اوضاع نابسامان لباسهایش، دستهای زخمی و صورت سرخ و متورمش زیر نور تیر چراغ برق نفسش را میبرد. مغزش سوت میکشد، مشتش برای کوبیدن به در و دیوار محکم میشود، رگ گردنش تیر میکشد، چه کردند با پناه؟! روی پا بند نیست، تمام وجودش میخواهد در این خانه را از جا بکند حساب سرخیِ زیر چشم تا کنار لبهای پناه را از تکتک اهالیاش پس بگیرد.
پناه با قدم اول لنگ میزند و توجه او را به پاشنه شکستهاش جلب میکند.
خونش میجوشد، صورتش گر میگیرد. کدام خانه خرابی جرات کرده و به او این چنین حمله کرده؟ پس آن پیرمرد خرفت توی آن خانه چه میکرد؟ نکند خود او بوده که… مغزش سوت میکشد و خون خونش را میخورد.
خم میشود و کفشهای پناه را از پاهایش خارج میکند و روی چادر خاکی میاندازد. کمک میکند تا روی صندلی اتومبیل بنشیند و خودش هم به سرعت سوار میشود تا از آن خراب شده دور شوند. پناه را امشب به هیچ کس نمیسپرد، به هیچکس.
پناه تمام طول راه ناله کرد، نمیداند به خاطر درد بدن لت و پارش ناله میکند یا هنوز اسم یاراست که از سر زبانش نیوفتاده. اگر او را مستقیم مخاطب خود قرار نمیداد، شک نمیکرد که هنوز حتی متوجه او نشده.
_منو کجا میبری؟
خودش هم نمیداند. پناه سرش را با درد به شیشه میچسباند و مینالد:
_تو خیابون هم بمونم خونهات نمیام… من اون زنی که انگش رو بهم میزنن نیستم…
با این حرف گویی یک سطل آب جوش روی سرش ریخته باشند، کدام بیشرفی اینچنین حرمت پناه را هتک کرده؟
پاسخش را نمیدهد، مسیرش را به وسط شهر تغییر میدهد و با سرعت میراند.
جنون محض است، اما پناه را به هیچ کس نمیسپرد.
*
در بزرگ و سفید کوچه را باز میکند و دوباره به اتومبیلش خیره میشود. آوردن پناه به این خانه جنون است، جنون! جنون است که توی این موقعیت هیچ چیز جز پناه برایش اهمیتی ندارد.
در اتومبیل را باز میکند و به او که به بیحالی روی صندلی خزیده میگوید:
_باید پیاده شی.
پلک از هم میگشاید و فقط تماشایش میکند. از زیر چشم تا کنار لبهایش کبود است. مشتش را به هم میفشارد، وای از روزی که بفهمد کدام بیوجدانی به این صورت کوبیده…
پناه با تردید به خانه قدیمی و آجری خیره میشود و او زود تر به حرف میآید:
_اینجا نمیتونن بهت تهمت بزنن.
آهسته پیاده میشود. درد توی چهره اش پیچیده و پاهای برهنهاش را روی زمین میکشد. کنار پناه میایستد و تا داخل کارزاری که نمیداند چه در انتظارشان است، همراهیاش میکند.
هنوز چهارستون بدن نحیفش در حال لرزیدن است؛ کنار شیر آب حیاط وادارش میکند خم شود و به صورتش آب بپاشد. پناه بیدار نیست، خواب هم نیست. با حالی نزار و چشمانی نیمه باز، روی دوپا مینشیند و برای اینکه سقوط نکند کف هر دو دستش را روی زمین میگذارد. شیر آب را باز میکند اما پناه فقط به آب زل زده. یک مشت آب برمیدارد و به صورت پناه میپاشد. زخمهای صورتش با گذشت ثانیهها خودشان را بیش از پیش نشان میدهند. چانه پناه از سرما به هم میخورد.
صدای حیرت زده سارا را میشنود که میگوید:
_این کیه یل؟
پلکهای پناه روی هم میافتد و بیحال به خود میلرزد.
_برو یه پتو بیار، بجنب!
پتو را دور پناه میپیچد و در برابر چشمان دایه و سارا او را وارد اتاقی که هربار میماند، در آنجا مقیم میشود، میکند.
پناه روی تخت دراز میکشد. پاهایش خیس و خاکی است. صدایش میکند؛ اما چیزی به جز واژههایی نامفهوم که از پس لرزش چانهاش شنیده میشود، جواب نمیگیرد. سارا میرسد و توی آستانه در میایستد.
پتوی دیگری دور او میپیچد و باز پناه را به نام میخواند. لرزشش متوقف نمیشود، میخواهد پتوی دیگری رویش بیاندازد که دایه مانع میشود:
_لرز کرده دایه؛ حالا هرکار کنی گرم نمیشه.
دایه چرخ های ویلچرش را میکشد و به پناه نزدیک میشود؛ صورت درب و داغان پناه باعث میشود برای چند ثانیه نتواند نگاه از آن بردارد، دست روی پیشانی پناه میکشد و میگوید:
_چقدر داغه این دختر. تنش کوره آتشه… ساراجان حالا که لرزش تمام بشه تبش بالا ترم میره یه سطل آب و سرکه و دستمال برام بیار.
به محض اینکه دایه از تب میگوید، دست روی پیشانی پناه میگذارد تا حرارتش را کنترل کند؛ چیزی از حرارت آن کوره که گفت حس نمیکند.
دایه دست روی بازویش میگذارد و میگوید:
_ نترس. خوب میشه، توام برو یه تکه گوشت برای زخماش بیار.
ترس؟
_تو چرا این همه داغی دایه؟ تونم که داری میسوزی!
او هم میسوزد؟ احساس گر گرفتگی میکند، داغی مفرطی در ناحیهی حدقه و از مردمکهایش زبانه میکشد؛ سلول به سلول تنش میخواهد برگردد به آن خراب شده و این بار رو در رو با آن پیرسگ خرفت گلاویز شود. دلش میخواهد…
_ برو یه آب سرد دست و بالت بزن. من اینجام دایه به قربانت. سارا که آمد میگم یکی از آرامبخش های من را به تنش سوزن کنه تا خود صبح راحت بخوابه. برو یلم.
برود؟ از کنار دختری که به خاطر یک خراش کوچک دستمال یادگار مادرش را به او داد و تیمارش کرد، کجا برود؟ تا صبح پا به پای پناه سوختن از هزار بار سالم و سلامت شدن بهتر… بهتر.
پناه
مغزم گروم گروم صدا میدهد، تمام تنم کوفته است، گویی کسی با غلتک از روی تمام وجودم رد شده؛ با این حال بالاخره بر وزنههایی که به پلکهایم آویزان شده فائق میآیم و میتوانم پلک باز کنم. سقف اتاقی غریبه و تاریک اولین چیزی است که میبینم.
سر میچرخانم و با دیدن دو چشم تیره و براق که کنارم دراز کشیده و به من زل زده نفسم حبس میشود. صاحب چشمها میخندند و با جیغی غیر منتظره آرامش بیمثال اتاق را کن فیکون میکنند.
_بیدار شد! ترسا بیدار شد! ترسا بیدار شد!
روی تخت بالا و پایین میپرد و با هیجانی کودکانه چیزی از سکوت چند لحظه پیش باقی نمیگذارد. این اسم را از کجا آورده؟ زنی جوان در اتاق را باز میکند و سرک میکشد؛ صورتش را در هالهای از ابهام، از دیشب به خاطر میآورم. کجا هستم من؟
زن با کنجکاوی زیر و بمم را به باد تماشا میگیرد و میپرسد:
_بهتری؟
گویی روی جفت گوشهایم گودی لیوان قرار گرفته، کیپ اند و سرم سنگین. با این حال سری تکان میدهم و سعی میکنم بنشینم. پیرزنی با لباسهای مشکی و محلی ویلچرش را به دنبال دخترک پر شر و شور میکشد و وارد اتاق میشود. سلام میدهم.
_سلام.
ارتعاشات صوتی صدایم مثل یک نوت بد قواره و گوش خراش شده. جواب سلامم را هنوز نگرفتهام که دختر بچه رو به پیر زن میگوید:
_ببین! مادر جون ببین! ترسا بیدار شده!
این دیگر چه جور اسمی است که برای خودش انتخاب کرده؟! پیر زن نزدیک تر میآید و به همراه زن جوان، به قیافه درهمم که به دختر بچه خیره شده میخندند. زن جوان به حرف میآید:
_دیشب که حالت بد بود عمویل شنه چند بار ترزا صدات کرد؛ بچهام تو ذهنش مونده. حالا واقعا اسمت چیه؟
شنه. چه اسم عجیبی! شنه شلوغ میکند و با هیجان میگوید:
_عمویِل گفت مباظبت باشیم تا برگرده. نترس من مباظبتم هیشکی نمیتونه بیاد تو قلعه ما و تو رو بزنه.
گره بغض توی گلویم شل میشود. چقدر شبیه یارای من عمویِل عمویِل میکند… بیشتر از اینکه به خاطر اوضاعم در نزد کسانی که حتی نمیدانم چه ربطی به امیریل دارند شرمنده شوم، به خاطر مواظبت این نیم وجبی شاد شدم. لبخند غم انگیزم را نثارش میکم اما دستی که روی پیشانیام نشست حواسم را از شنه پرت میکند. پیر زن که حالا تا کنار تختم آمده دست روی سطح پوستم میکشد و بیاینکه ارتباط قوی چشمیاش را قطع کند میپرسد:
_نگفتی کی هستی؟ نام و نشانت چیه؟
مثل افسری که در حال بازجویی است جدی و بی انعطاف با نظر میرسد؛ زیر نگاه دقیقش فقط میتوانم اسمم را بگویم:
_پناه.
یعنی امیریل هیچ چیز از من به اینها نگفته؟ جدیت و وقار پیر زن جوریست که معذب میشوم. چهره در هم رفتهاش با شنیدن اسمم باز میشود و میگوید:
_ اسمت رو پناه گذاشتن که مٵمن شده ای… چهرهات برام آشنا آمد؛ ولی چیزی به یاد ندارم. نشونت چیه؟ تو کرماشان آشنا نداری؟
_ندارم.
مادرم اهل ایوان بود و از ایوان تا کرمانشاه راهی نیست؛ اما دلم نمیخواهد زیاد حرف بزنم، حالی برای این کار ندارم. میگویم:
_آقای تابان خودشون نیستن؟ من باید حتما به جایی زنگ بزنم ولی تلفنم همرام نیست.
پیرزن بیصدا میخندد و دو دندان نیش طلایش را به به نمایش میگذارد:
_ یلم را چقدر سخت صدا میزنی! او که خوب برایت نام ثانی هم انتخاب کرده.
گونههایم از شرم حرارت میگیرند. من هم اسم ثانی برای او توی چنته دارم، منتهی به اندازه او رک و راحت نیستم.
صدای در خانه باعث میشود شنه مثل اسپند روی آتش از جا بپرد و با ذوق بگوید:
_آخ جون آخ جون عمویل اومد!
سارا شکه شده میپرسد:
_این وقت روز؟!
ساعت روی دیوار را دید میزند. نُه شب است دیگر، مگر چه وقتی آمده؟ لبخند عمیق پیر زن و نگاه شیطنت زدهاش به من باعث میشود تا وقتی از اتاق خارج میشود سرم توی یقهام فرو بماند. وقتی دارد به هوای امیریل پشت سر شنه میرود میگوید:
_استراحت کن، رگ به چهره نداری. میگم برات سوپ بیارن قوتت بشه.
میرود و زن جوان هم که میخواهد متعاقب پیرزن خارج شود، مانعش میشوم:
_میشه به من یه تلفن بدین؟
تلفن همراهش را از جیب شومیزش بیرون میکشد و از اتاق خارج میشود.
شماره شیرین را میگیرم، نمیتوانم بیش از این سر بار کسانی باشم که حتی من را نمیشناسند. جواب نمیدهد، طبق معمول حمال تلفن همراهش است.
به ذهنم فشار میآورم تا شماره طاها را به یاد بیاورم. او خلاف شیرین با اولین بوق جواب میدهد:
_الو سلام.
_سلام طاها پناهم، خوبی.
صدایش بد میاد:
_الو پناه تویی! هیچ معلومه کدوم گوری گم و گور شدی از صبح هزار بار گرفتمت، گوشیات چرا خاموشه؟
باید خودم را آماده میکردم، امروز عروسی بهرام است و مسلماً طاها همه کار کرده تا من را پیدا کند و آرامم کند. حالا چه بگویم؟
از بیوفایی آق بابا به او که بزرگترین منتقد اوست، بگویم؟ تا باز هزار تا لیچار بارم کند که 《حقت است، کسی که رابطهاش برپایه مرید و مرادیست و بیچون و چرا همه چیز را می پذیرد بیش از این حقش نباشد، کمتر از این نیست!》 هرچند که حق با اوست، همه اینها حق من است.
_عروسیه دیگه، نمیدونم کجا افتاده. شیرین پیشت نیست؟
_شیرین مگه پیش تو نیست؟ از سر ظهر داشت دنبالت میگشت، آخر سر طاقت نیاورد خودش رو مهمون کرد، اومد تو عروسی پیشت باشه تا حال ملوکانهات بهم نخوره.
ای وای! حتما شیرین فهمیده و تا به او نسپرم دهانش را ببندد، عالم و آدم را خبر دار کرده.
_حالا اینا رو ول کن؛ حالا که خودت زنگ زدی به کارِ رفیقِ خبرنگارت بیا تا اخبار رو از جای موثقش بگیره… این چه سر و وضعیه بهرام پیدا کرده؟! از غروب که سوشال مگزین ها عکسای دومادی شازده رو شکار کردن، همه به جنب و جوش افتادن بفهمن چه بلایی سر صورت نخراشیده آقازاده اومده.
بند افکار در هم و برهمم میگسلد؛ گفت بهرام چه شده؟
_درست حرف بزن ببینم چی میگی! بهرام چهاش شده؟
صدایش بد میآید اما نه آنقدر که نشود، فهمید.
_ زکی. از کی میپرسم! مثل همیشه خوابی که. ببینم مطمئنی تو اون خونهای؟ دختر عالم و آدم دارن راجع به این موضوع حرف میزنن، عکسای داغون بهرام به عنوان “دامادی پر حاشیه پسر نماینده مجلس” دست به دست داره پخش میشه؛ تو از نعمت اینترنت هم بیبهرهای؟ جای سالم تو صورتش نذاشتن.
معادلاتم به هم میخورد؛ توی چند ساعتی که من خواب بودم، چه اتفاقی افتاده؟
_ کار هر کی بوده دمش گرم! دک و پوز واسه اون بیوجود نذاشته.
لبخند روی لبهای نابکارم مینشیند. کار آق باباست. مثل همان کاری که با نصیر کرد. ولی این بار مرا باور نکرد، باورم نکرد…
_ من باید برم طاها. به شیرین بگو به همین شماره زنگ بزنه. فعلاً خداحافظ.
_وایسا ببینم چرا…
مجالی برای سوالهای زیرکانه بعدیاش نمیدهم و تلفن را قطع میکنم.
آق بابا داری چه میکنی؟ نابودم کردی، دیگر با چه رویی به خودم بقبولانم کارهایت حکیمانه است؟ چه حکمتی؟ تو باورم نکردی.
از جا برمیخیزم و به سمت پنجره رو به روی تخت میروم. پرده را کنار میکشم، حیاط در پس تاریکی شب پیداست، اما من نمیتوانم چشم از روی تصویری که روی شیشه افتاده بردارم. چهرهام پر است از کبودی و ورم؛ اما هیچ کدام توی چشمم ننشسته، فقط جای آن دست بزرگی که زیر گوشم خوابیده، خار چشمم شده.
به من تاختند، چیزی نگفتی. حیثیتم را با تهمتهایشان به باد دادند، چیزی نگفتی. تمام سالهای عمرم، مجبورم کردی عزت خانهات را حفظ کنم و هرچقدر به ما ظلم کردند سکوت کنم؛ همه اش فدای سرت! تو من را، من را که بیچون و چرا باورت داشتم، باور نکردی! تو که میدانستی یارا شیشه عمر من است، تو شیشه عمرم را از من جدا کردی! حالا هر لحظه ممکن است او بیفتد و بشکند. همه اش به کنار، تو خودت را از من گرفتی آق بابا…
دو تقه به در اتاق میخورد و به تعقیب آن زن جوانی که سابقاً داخل اتاق بود، با سینی پر از غذا وارد میشود. سینی را جلوی آینه، روی میز میگذارد و خودش هم با لبخندی زورکی به میز تکیه زده و به من زل میزند. شنه هم از دستگیره در آویزان است و من را تماشا میکند.
این یعنی قصدش ماندن ات و پرسیدنِ چیزهایی که نمیدانم جوابشان چیست؛ و این آخرین چیزی است که امشب به آن نیاز دارم!
_بابت غذا ممنون؛ ولی نمیخورم… بیشتر از این شرمندهام نکنین، امشب یا فردا زحمت رو کم میکنم.
دوباره روی تخت برمیگردم و دراز میکشم تا از راهی که آمده برگردد و سوال پیچم نکند. راه حلم جواب میدهد، سینی را برمیدارد بیحرف و همراه با دخترک شیرین زبان میروند.
به دیوار مقابلم زل میزنم. یعنی آق بابا چقدر عصبی است که فکر آبرویش را نکرده و با از بین بردن صورت بهرام، خودش را نقل مجالس کرده؟ از او بعید بود، او صبرش در این چیزها همتا نداشت. شاید… او هم از اینکه من را از خانه بیرون کرده ناراحت است. کورسوی نوری توی دلم روشن میشود؛ شاید…
تقهی آهستهای به در میخورد، اما مثل دفعه قبل کسی وارد نمیشود. دوباره به در میزند، سر میچرخانم و به در زل میزنم که آرام باز میشود و با امیریل چشم تو چشم میشوم.
سینی غذایی را که برگشت خورده بود، آورده.
برمیخیزم و مینشینم و او سینی را کنار پایم، روی تخت میگذارد.
وقتی نزدیکم میآید نه از آن بوی خوش خبری هست، نه نگاه خیره و پر نفوذ. مثل همیشه تجملاتی و شق و رق نیست؛ اما هنوز برای هر زنی خواستنی است. هر زنی غیر از من که به تازگی صیغه ام را متارکه کردهام و قلبم را تارک الدنیا.
نه او سلام میکند نه من. این ها برایم زیادیست، توی این لحظه فقط میتوانم به خود فشار بیاورم و بگویم:
_ممنونم.
کنار پنجره میایستد و نیم رخش را به رخم میکشد. از دیدن رویم اجتناب میکند و خدا را شکر که قصد ندارد بیش از این معذبم کند. نیشخند میزند. نیشخندش انگار حرف میزند میدانم که با خود میگوید 《 باز هم ممنونه.》
خم به ابرو میدهم:
_زیاد بهتون زحمت نمیدم. به محض اینکه طاها شیرین رو پیدا کنه و زنگ بزنن…
به سمتم برمیگردد، تعلل میکنم ولی جملهام را تمام میکنم:
_میرم.
پارگی تمیز و عمیق کنار لبش حواسم را به خود جلب میکند. او هم سگرمه در هم میکند:
_با این سر و وضع کجا میخوای بری؟ غذاتو بخور دوباره نمونی رو دست.
دلم میگیرد. درباره او دچار مزخرفات ذهنی شده بودم، آدم حداقل میپرسد چه شد که چنین شدی. یعنی حتی به اندازه آن زن جوان هم در مورد بلایی که سرم آمده کنجکاو نیست؟
زانو به بغل میگیرم و سعی میکنم مانع از لرزش تارهای صوتیام شوم:
_پیش شیرین میمونم، تا ابد که نمیتونم بارمو رو دوش شما بذارم.
_نمیشه.
محکم گفت و خود رای.
_چرا؟
میآید و مقابلم روی تخت مینشیند. با محتویات سوپ توی سینی ور میرود تا خنک شود. از این فاصله پارگی کنار لبش خیلی واضح دیده میشود، خونریزی ندارد اما بخیه لازم است. چه بلایی سر خود آورده؟
_هر وقت انقد خوب شدی که بتونی سرپا وایسی… کبودیهات برن… مطمئن شم دیگه تا صبح هذیون نمیگی، هرجا خواستی برو.
میخواهم باز بپرسم چرا؛ ولی بخش آخر حرفهایش نمیگذارد:
_هذیون گفتم؟
جوابم را نمیدهد و باز با اخم هایی درهم با سوپ داخل بشقاب بازی میکند.
_چی گفتم؟
_همه چی…
تنم میلرزد.
_از اینکه دیشب چیا شد تا خاطرههات از اون شوهر عمه حرومزادهات.
لرزهام به رعشه تبدیل میشود.
چقدر این رمان قشنگه حیفه بخونمو بهش ۵ ستاره ندم
عایی خدا این رمان فوق العادس :))
هیییییی دوباره امروز پارت دیر گذاشته می شه
هرروز چه ساعتی پارت گذاشته میشه؟
امروز پارت نداریم؟
وایییی خیلی قشنگه زود پارت جدید رو بزارین♡♡♡♡♡♡♡♡❤❤❤❤❤❤❤❤
چه ساعتی پارت گذاشته میشه؟
یه حسه عجیبی بهم دست داده😕😯🤐😟 قبلن جای دیگه ای شنیده بودم که یسری دارن دنبال ادامه این رمان میگردن•• اینجا هم بعضی دوستان یچزایی گفتن که داریم به آخرهای پارتهایی که نویسنده تا الان گذاشته میرسیم• احساس میکنم این رمان نصفه رها شوده مثل؛ بعضی ازسریالها•• یادم یه رمان دیگه هم بود من خونده بودم(یکی ازصدهارمانی که درقدیم خوندم) اما ادامش رو پیدا نکرده بودم😕😳😵