*******
تا خواست به بابام زنگ بزنه سریع گوشیو از دستش چنگ زدم و کنارم پرت کردم که از جا پرید.
– چیکار میکنی؟
– هیچ کسی خبردار نمیشه، بین خودمون میمونه.
با صدای رادمان نگاهمون به سمتش چرخید.
– جواب نمیده، نه خالد اینوراست نه خودش.
نگرانی به دلم چنگ زد.
گوشیو توی جیبش گذاشت و کنار آرام روی تخت نشست.
– نمیخوای بگی چی شده؟
نگاه ازشون گرفتم.
– چیز مهمی نیست.
آرام عصبی خندید.
– مهم نیست؟ کمرت کبوده، جای دندون روی گردن و پهلوته، سرم لازم شدی، رایان چی بلایی سرت آورده؟
بهش نگاه کردم و عصبی گفتم: هیچی، باشه؟ خوردم زمین.
اخمهاشو توی هم کشید.
– حتما زمین دندونت گرفته نه؟ رنگ به صورت نداشتی، روی تخت همینطور شکه افتاده بودی! از چهرهی رایانم مشخص بود حسابی ترسیده.
با تحکم گفت: پس حرف بزن.
پتو رو روی سرم کشیدم و گفتم: من حرفی ندارم.
صدای نفس عصبیش بلند شد.
رادمان: واقعیتو بگو نفس، داداش من و آرامه، بخدا اگه اذیتت کرده بگو تا حسابشو بذارم کف دستش.
حرفی نزدم.
ضربهای به سرم زده شد.
– هوی، با توعیما!
بازم جوابی ندادم.
کمی سکوت کردند و رادمان بازم به حرف اومد.
– میخواست بلایی سرت بیاره؟ میخواست به زور باهات تماسی داشته باشه؟
پوست لبمو کندم و پشت دستمو به لبم کشیدم.
آرام: نفس؟ لطفا یه چیزی بگو.
پتو رو از سرم برداشتم.
– اون نبود.
گیج گفت: یعنی چی اون نبود؟
– یعنی اینکه اونی که گردن و پهلومو گاز گرفت و یه کمربندم حوالهی کمرم کرد اون نبود.
هردوشون متعجب و سردرگم نگاهی به هم انداختند.
آرام با ناباوری گفت: یعنی با کمربند زدتت؟
به تندی گفتم: گفتم اون نبود، رایان هیچوقت اینکار رو نمیکنه.
رادمان: پس کی اینکار رو کرده؟ به جز رایان که کسی توی خونه نبود!
فکش قفل شد.
– نکنه کار یکی از نگهبانهاشه؟
کلافه کنار سوزن سرم توی دستمو خاروندم.
– هیولای درونش بود.
آرام ضربهای به دستم زد و با حرص گفت: مگه فیلم تخیلیه؟ درست حرف بزن ببینم.
نفسمو رها کردم.
– رایان… مشکلی داره که وقتی بروز بده تمایل شدیدی به زجر دادن دختر رو به روش پیدا میکنه.
اخمهای هردوشون بیشتر درهم رفت.
رادمان: یعنی چی؟ چه مشکلی؟
نمیخواستم واضح بگم اما انگار مجبور بودم و آخرش تیر خلاصو زدم.
– رایان سادیسم داره.
بهت و ناباوری نگاه هردوشونو پر کرد.
با حرص گفتم: راحت شدید؟ ولی خونتون گردن خودتونه اگه کسی از این موضوع بویی ببره.
آرام با همون حالت گفت: دکتر رفته؟
سری بالا انداختم که نگاهی به رادمان انداخت.
رادمان دستی به صورتش کشید.
– وای خدا!
آرام: مامانم نباید بفهمه وگرنه دیوونه میشه.
رادمان: خودم میبرمش دکتر.
پوزخندی زدم.
– فکر میکنی حرفتو قبول میکنه؟ که همراهت بیاد دکتر؟
آرام: تو که میگی اینطوره پس چطور وقتی توی عمارتش بودی بلایی سرت نیاورده؟ نکنه داری چیزیو پنهان میکنی؟
یه ابرومو بالا انداختم.
– تو باز حرف مفت زدی؟!
بازم وجودم از حرص آتیش گرفت.
– تا اون سوگل خانم بود نیازی به من نبود.
چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
– خدانکنه باز ببینمت.
آرام: ازش ناراحتی؟
چشم باز کردم.
برق اشک توی نگاهش بود.
– میدونی که داداشم چقدر دوست داره.
دستشو گرفتم.
– هممون خوب میدونیم که به خواست خودش نبوده، هیولای درونش مجبورش کرده، ازش ناراحت نیستم اما نمیذارم بفهمه.
– آخه چرا؟
– نه باهاش حرف میزنم و نه بهش محل میدم، میخوام فکر کنه با این بیماری ممکنه از دستم بده، اینطور ارادشو جمع میکنه و میره دکتر، اگه تلنگری بهش نخوره میخواد اینجا بمونه تا وقتی باباش به هوش بیاد، اینم مشخص نیست کی به هوش میاد، هم بخاطر خودش و هم بخاطر خودم باید درمان بشه، مطمئنم الان بخاطر کاری که کرده کلی داره زجر میکشه.
***********
به سختی میخندیدم و حرف میزدم و سعی میکردم به رایان نگاه نکنم که بفهمه میدونم بهم زل زده.
پشت اپن روی صندلی تک پایهی بلند نشسته بودم و اونم از عمد روی مبلی نشسته بود که بهم دید داشت.
کاهوی بعدیو برداشتم و ریز کردم.
عمو حمیدم که برگشت ایران؛ دلم براش تنگ میشه.
مامان: نگفتی نفس، این چسب روی گردنت واسه چیه؟
چاقو توی دستم بیحرکت موند و با استرس به آرامی که لبشو گزیده بود نگاهی انداختم.
– نفس؟
رومو چرخوندم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم.
– چشمت روز بد نبینه مامان افتادم مثل چی، شکستگی یه مجسمه کشیده شد به گردنم.
اخمهاش به هم گره خوردند.
– ببینم.
آب دهنمو به زور قورت دادم.
– نه… چیزه دکتر گفته تا یه هفته بازش نکنم تا زخمش بسته بشه و عفونت نکنه.
خداروشکر بیخیال شد و به سیب زمینی خرد کردنش ادامه داد.
– همیشه سر به هوایی! بیشتر مواظب خودت باش.
هم زمان با آرام نفس آسودهای کشیدم.
– چشم.
– چیه پسرم دلت واسه نفس تنگ شده که اینقدر بهش زل زدی
با صدای خندون زن عمو خواستم بهش نگاه کنم اما زود جلوی خودمو گرفتم.
– نفس کنارمم باشه دلم براش تنگ میشه.
زود جلوی لبخندمو گرفتم.
مامانو دیدم که ابروهاش بالا پریدند و همونطور که کار میکرد نه بابایی گفت.
نفس پر حرصی کشیدم.
آرام به سمتم خم شد و آروم نالید: نگاه کن داداشم چطوری مظلومانه داره بهت نگاه میکنه!
نیم نگاهی بهش انداختم.
– اگه میخوای بفرستیمش دکتر پس نشو دایهی مهربانتر از مادر.
– دلم طاقت نمیاره اینجور ببینمش.
به کارم ادامه دادم.
- باید بیاره، حالا هم حرف نزن کارتو بکن گشنمه.
مامان از جاش بلند شد و رو به زن عمو گفت: به نظرت یکی دیگه پوست بکنم یا بسه؟
زن عمو: یه دونه دیگه میخواد ولی برو بشین خودم پوست میکنم.
مامان بدون مخالفت از آشپزخونه بیرون رفت.
با دستی که یکی از کاهوها رو برداشت سریع سر بالا آوردم.
با دیدن رایان هل کردم و سریع اخمهامو توهم کشیدم و نگاه ازش گرفتم.
یکی دیگه برداشت و دستشو کنار ظرف نزدیکم به اپن تکیه داد.
– امشب خوشگلتر شدی، چیکار کردی؟
مثلا اینجوری با مهربونی میخواد سر بحثو باز کنه.
– برو بشین سرجات.
موهای کوتاه روی صورتمو کنار زد که زود به دستش زدم.
– یه کم حرف بزنیم؟
یه کاهوی دیگه برداشتم.
– حرفی نداریم.
شستشو که روی صورتم کشید محکمتر به دستش زدم و اینبار با اخم بهش نگاه کردم.
– گفتم برو بشین سرجات.
خوب شرمندگی توی نگاهشو میدیدم.
درمونده گفت: معذرت میخوام.
به گردنم دست کشید که دستشو پس زدم و نگاه ازش گرفتم.
– نکن رایان برو، حرفی باهات ندارم.
– اما من دارم، حداقل اگه حرفی نداری سکوت کن بذار من حرف بزنم، بیا بریم توی حیاط؛ لطفا نفس.
آرام به بازوم زد.
– برو تا خودم ننداختمت توی حیاط؛ درسته داداشم خطا کرده اما بذار حرفشو بزنه.
با یه ابروی بالا رفته بهش نگاه کردم که باز به بازوم زد.
– زود باش وگرنه اینبار میزنم توی کمرت دادت دربیاد.
رایان: هنوز درد میکنه؟
نگاهمو به سمتش سوق دادم.
– مهمه؟
نم اشک توی چشمهاش بود.
سرشو پایین انداخت و آروم گفت: آره خیلی.
خیلی خیلی خودمو میگرفتم تا نقشمو خراب نکنم.
از جام بلند شدم.
– خیلوخب بریم.
بعدم بدون نگاه بهش از آشپزخونه بیرون اومدم و به سمت در رفتم که طبق فکرم مامان بازجویی کرد.
– دوتایی کجا؟
دستگیرهی تو رفتهی در رو گرفتم و چرخیدم.
– میخوایم یه کم حرف بزنیم.
تا مامان اومد مخالفت کنه بابا دستشو دور گردنش انداخت و دهنشو گرفت.
– برو دخترم، مامانتو ولش.
رادمان جوگیرم گفت: اگه این دوتا میرند خلوت من و آرامم بریم.
تا خواست بلند بشه عمو محکم روی رونش زد و نذاشت.
– بشین سرجات فیلمتو ببین.
زن عمو خندون و معترض گفت: مهرداد! بچمو نزن.
عمو: ماشاالله چقدرم بچه داری! پاشو کنارم بشین، اونجا خیلی دوره.
آروم خندیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم.
آرام با حرص گفت: بابا خودت نمیتونی از مامان دور باشی اونوقت رادمان بدبختو…
عمو دستشو بالا گرفت.
– ساکت! کارتو انجام بده.
باز خندیدم و بعد از نیم نگاهی به رایان که همون طور بهم زل زده بود در رو باز کردم و بیرون رفتم.
در رو بست و به طرفی اشاره کرد.
– بریم اونجا.
کنار ساختمون و نزدیک ماشینها رفتیم.
دست به سینه به ماشین رادمان تکیه دادم که کمرم کمی درد گرفت.
– خب؟
نزدیکم وایساد و سر به زیر گفت: نفهمیدم چیکار میکنم.
– خب؟
– انگار خودم نبودم.
– بهت گفته بودم اینطور میشی.
سر بالا آورد.
– ببخشم.
نگاه ازش گرفتم و پوزخندی زدم.
– ببخشم!
بهش نگاه کردم.
– شده کابوسم، میفهمی؟ دیگه نزدیکم که میشی ازت میترسم، حالا میفهمم وقتی که به اون بردههات میگفتی شب آماده باشند چرا وحشت میکردند.
درمونده نالید: نگیر خودتو ازم، میدونی که بدونت نمیتونم.
نگاه ازش گرفتم تا اشک توی چشمهامو نبینه.
دستشو کنارم به ماشین تکیه داد که سعی کردم بیخیال و خونسرد بشم اما ضربان قلبم با اون اتفاقی که دیروز افتاد تحت کنترلم نبود.
دستشو کنار صورتم گذاشت که پسش زدم اما بازم گذاشت که اینبار به عقب انداختمش.
با لجبازی بازم تلاش کرد که تقلا کردم.
– نکن رایان.
به ماشین کوبیدم که از درد چشمهامو روی هم فشار دادم و دست از تقلا برداشتم.
دو طرف صورتمو محکم گرفت و با حرص گفت: تو نمیتونی خودتو از بگیری.
و بلافاصله لبشو روی لبم گذاشت که محکم به عقب انداختمش اما بازم سریع فاصلهی بینمونو پر کرد و لبمو به دام انداخت که تقلا کردم و تو گلو و نامفهوم گفتم: ولم کن.
پر حرص بوسیدم و لبهامو به ترتیب به بازی گرفت.
نفس کم آوردم که با تموم توانم صورتشو به عقب بردم و هلش دادم.
به ماشین دست گرفتم و با نفسهای عمیق سعی کردم نفسهایی که کم آوردمو جبران کنم.
خودشم نفس نفس میزد.
– میرم درمان میشم، بهت قول میدم.
آب دهنمو به زور قورت دادم.
– دروغ میگی، نمیری، یعنی الان نمیری میخوای بذاری بابات…
حرفمو قطع کرد.
– نه، از فردا میرم، دیروز که این اتفاق افتاد رفتم پیش یه دکتر خوب که توی دبی یه نفر بهم معرفیش کرده بود و گفته بود ساکن اینجاست، واسه فردا نوبت گرفتم؛ بهت قول میدم کاملا درمان بشم نفس.
از اینکه به خواستم رسیده بودم میخواستم از خوشحالی بغلش کنم اما سخت جلوی خودمو گرفتم.
– چه تضمینی بهم میدی که وسط راه ولش نمیکنی؟
یه کم بهم نزدیک شد.
– عشقمو تضمین میکنم، اگه وسط راه ولش کردم یعنی اینکه از ته دل عاشقت نبودم اما اگه تا کاملا خوب شدنم ولش نکردم یعنی اینکه اونقدر عاشقتم که حاضرم واست بمیرم.
سریع نگاه ازش گرفتم تا متوجه حس خوبی که بند بند وجودمو پر کرده بود نشه.
– قبول میکنم، پس تا وقتی که خبر بیاری داره درمانت پیشرفت میکنه و به سمت بهبودی میری و دیگه آسیبی قرار نیست بهم بزنی نزدیکم نیا.
اینو گفتم و سریع ازش دور شدم که با التماس گفت: لعنتی همچین شرطیو واسم نذار!
جلوی ساختمون اومدم و قدمهامو آرومتر کردم.
زیر لب زمزمه کردم: مجبورم رایان، بخاطر خودت مجبورم.
***************
از بیکاری نشسته بودم و با یه خودکار نقاشی میکردم یا متن مینوشتم.
مردها که تو این سرما روی حیاط داشتند والیبال بازی میکردند، زن عمو و آرامم بدمینتون؛ انگار تو بهار اومدند شمال!
مامانمم داشت واسه تقویت مردا میوه پوست میکند، از هر کدومم که پوست میکند چندتاشو میخورد.
دست به خیریشو میبینی خدا!
اینقدر همه سرگرمند که کسی متوجه نمیشه توی حیاط نیستم.
خاله عطیه هم قرار بود بیاد، نمیدونم چرا تا حالا نیومده.
رایان بعد از اینکه فیلم بچگیهاشو دیده با عمو خیلی خوب شده.
تو این سه روز نمیدونم دکترشو رفته نرفته، تلاش میکنه درمان بشه یا نه.
لبخندی روی لبم نشست و قلبی کشیدم.
فکر میکنه نمیفهمم نصفه شب وقتی همه خوابند میاد کنارم و پیشونیمو میبوسه و میگه دوست دارم.
روی برگه نوشتم “عشق خواستنی من”
سرمو روی دستم گذاشتم و به چرت و پرت کشیدنام ادامه دادم.
با صدای باز شدن در سرمو کمی بلند کردم که رادمانو دیدم.
– چرا اینجا نشستی؟ بیا بیرون.
توی آشپزخونه اومد.
– حسش نیست، تازه از سرما بدم میاد.
از توی یخچال جعبهی شیرینیو برداشت.
– بخاطر رایان نمیای؟
سری به طرفین تکون دادم.
از آشپزخونه بیرون رفت.
– بیا با آرام بدمینتون بازی کن.
سری بالا انداختم و به کشیدنم ادامه دادم؛ اونم بیخیال شد و رفت.
یه دفعه صدای ضربهای به بدن یکی بلند شد و پسبندش صدای رادمان.
– دمت گرم داداش بازوندیمشون مثل چی!
سریع سر بالا آوردم که رایانو دم در دیدم.
خندید و به شونهی رادمان زد.
همین که اومد تو هل کرده روی صندلی جا به جا شدم و سریع خودمو مشغول نوشتن نشون دادم.
وارد آشپزخونه شد و در یخچالو باز کرد.
درست مثل دختری شده بودم که عشقش نزدیکشه و نمیدونه که دوسش داره.
صدای ریختن آب توی لیوان بلند شد.
در یخچال بسته شد.
تموم حواسم به پشت سرم بود و نمیدونستم چی دارم میکشم.
روی اپن کنارم نشست که سریع دستمو کنار صورتم گذاشتم و رومو مخالفش چرخوندم.
– صفحه سیاه کردی ولی چی کشیدی؟
– آثار هنری.
خندید.
– کاملا مشخصه، بده ببرم قاب کنم بدم به نمایشگاه.
نفس پر حرصی کشیدم.
دستشو کنار دستم گذاشت و همین که اون یکیش روی کمرم نشست از جا پریدم و تند به سمتش چرخیدم.
– بهم دست نزن.
حرص نگاهشو پر کرد.
باز چرخیدم و همون حالتو به خودم گرفتم.
پرید پایین و اونطرفم نشست که نیم نگاهی بهش انداختم و زود به برگه چشم دوختم.
– دکتر گفت با روان درمانی و هیپنوتیزم درمانی درمان میشم.
دست از کشیدن برداشتم.
– خب؟ از کی شروع میکنی؟
– شروع کردم؛ گفت در کنارش بعضی چیزها میتونه کمکم کنه.
نگاهمو بهش دوختم.
– مثلا چی؟
– اول اینکه باید رو تصورات ذهنیم کنترل پیدا کنم؛ تصورات مخرب جن**سیم، ورزش، ارتباط بیشتر با خدا و انجام معنویاتم کمک میکنه، جدا از اینها گفت که ازدواج و یه زندگی عاشقانه هم کلی موثره.
سری تکون دادم و رو یه قسمت سفید برگه گل کشیدم.
– اوکی.
چونمو گرفت و سرمو بالا آورد.
– نفهمیدی؟ گفتم ازدواج.
از جام بلند شدم و به سمتش خم شدم.
با لبخند گفتم: من تا درمان نشی باهات ازدواج نمیکنم، اوکی؟
بعدم لبخندمو جمع کردم و در مقابل نگاه پر حرصش از آشپزخونه بیرون اومدم.
چند قدمی برنداشته بودم که بازوم کشیده شد و چرخیدم.
– به فرض اینکه دکتر میگه داری درمان میشی اما من چطوری بفهمم؟
– یعنی چی که چطوری بفهمی؟ وقتی دکتر بهت میگه میفهمی دیگه!
– ببین باید باهات عشق بازی کنم تا مشخص بشه رو به درمانم یا نه، اگه دارم درمان میشم پس دیگه اذیتت نمیکنم.
دستی به گاز استریل گردنم کشید که دستشو پس زدم.
– یا اینجوری گازت نمیگیرم، پس باید ازدواج کنیم دیگه، تو که الان نمیذاری.
– آقای آی کیو اول اینکه مامانم نمیذاره یه راست عروسی کنیم میگه باید نامزد بشیم یعنی عقد موقت، تو هم مسیحی هستی عقد موقت که ندارید هیچ تازه اسلامم حکم کرده دختر مسلمون نمیتونه با پسر مسیحی ازواج کنه، اوکی؟ پس اول برو درمان شو بعد برو مسلمون شو بعد بیا…
دستمو تکون دادم.
– بدرود.
خواستم از کنارش رد بشم ولی نذاشت.
– پس از امروز میرم درمورد اسلام تحقیق میکنم؛ وقتی کاملا با دینت آشنا شدم مسلمون میشم، بعد نامزد میکنیم، چطوره؟
سعی کردم لبخندم زیاد پررنگ نشه.
– اینجوری یه کاریش میشه کرد، اینجا حتما مبلغ دین چندتایی داره، برو پیششون راهنماییت میکنند.
لبخند عمیقی زد و با شیطنت گفت: یعنی بعدش نامزد میکنیم؟
سر و سنگین گفتم: احتمالش زیاده.
دو طرف صورتمو محکم گرفت.
– پس حله حالا هم جم نخور دلم واسه لبات تنگ شده.
تا خواست ببوستم سریع با لگد انداختمش عقب و اشارم و سمتش گرفتم.
– سمتم نیا فعلا محدودی.
نفس پر حرصی کشید و دندونهاشو روی هم فشار داد.
**********
چون اتاق تاریک بود چشمهامو یه لحظه هم باز نمیکردم.
نکنه امشب نمیاد؟
به اومدنش عادت کردم و تا نیاد خوابم نمیبره.
بالاخره انتظار سر اومد و صدای باز شدن در خبر از اومدنشو داد.
سعی کردم ریتم نفسهام منظم باشه.
صدای خواب آلود آرام بلند شد: اینجا چیکار میکنی؟
– هیس حرف نزن، بیدار بشه من میدونم و تو.
خندم گرفت.
آرام سرفهای کرد و شیطون گفت: چیکار میخوای بکنی؟
آروم غرید: آرام؟
خندید.
– رادمان خوابه؟
– اوه چجورم، ولی بدبخت معلومه کبود زن داره تو خواب بغلم کرد.
لبمو محکم به دندون گرفتم تا نخندم.
آرام آروم خندید.
– شوهر بیچارم!
– حالا هم بگیر بخواب حرف نزن، روتم بکن اونور.
ایشی گفت و دیگه صداش درنیومد.
روی تخت پشت سرم نشست و موهامو پشت گوشم برد.
اینبار گونمو بوسید که بیاختیار تکونی خوردم.
واسه طبیعی جلوه دادن تکون خوردنم کاملا به طرفش چرخیدم اما بدتر شد و دستم روی رونش افتاد.
انگار متوجه نشد بیدارم.
با پشت اشارش گونمو نوازش کرد و انگشتشو به سمت لبم سوق داد که نفس تو سینم حبس شد.
– نمیذاری ببوسمت جوجه؟ اما اگه به تلافیش یه بار جوری بوسیدمت که نفست بالا نیومد نگو چرا.
تا خواستم بگم غلط کردی زود جلوی خودمو گرفتم.
هرم نفسهاش که توی صورتم پخش ضربان قلبمو بالا برد.
گرمی لبش آروم روی لبم نشست و کل وجودمو به آتیش کشوند.
بوسهی آرومی زد و کمی عقب رفت.
الانه که کنترلمو از دست بدم و بلند بشم ببوسمش.
– درمان میشم، بهت قول میدم به زودی تو بغل من خواب میری.
بیصبرانه منتظرشم.
یه دفعه در باز شد که از حرکت روی تخت فهمیدم از ترس از جا پرید.
خداکنه مامانم نباشه.
– تو اینجا چیکار میکنی؟
– تو اینجا چیکار میکنی؟
با صدای رادمان خیالم راحت شد.
انگار داخل اومد و در رو بست.
– اومدی اینجا چیکار؟
– خودت اومدی چیکار؟
خندم گرفت.
صدای تخت آرام بلند شد.
انگار روش نشست.
– از اونجایی که بابای محترمش نمیذاره یه کم باهم وقت بگذرونیم اومدم ببینمش.
صبر کن ببینم، چرا صدای آرام درنمیاد؟ سرش لخته!
نکنه خواب رفته! عوضی چجوری اینقدر زود خواب میره؟
رادمان: اصلا بیا یه کار کنیم، در اتاقو قفل کنیم کنارشون میخوابیم، حداقل تو روز روشن نمیتونیم تو تاریکی شب تلافی میکنیم.
رایان با هیجان استقبال کرد.
– دمت گرم داداش خوبه.
نفس پر حرصی کشیدم.
جفتتون غلط میکنید.
صدای قفل شدن در که بلند شد دیدم نه، انگار جدی جدی زده به سرشون!
رادمان: نگاش کن چجوری هم خواب رفته گوگولی من.
دستی دور تنم پیچید و کمی جا به جام کرد.
از حرارت بدن رایان فهمیدم کنارم خوابیده.
دستش دور کمرم حلقه شد و کاملا بهم چسبید که بدنمو سفت گرفتم.
ای خدا بگم چیکارت نکنه رادمان، صبح بیدار بشم یه بلایی سرت میارم.
صداشو نزدیک گوشم شنیدم.
– خیلی وقته که تو بغلم نخوابیدی، شبهای توی عمارتو یادته؟ اولین کسی بودی که کنارم خوابیدی اما ترغیب نشدم که اون بلاها رو سرت بیارم.
پیشونیمو به سینش تکیه داد که طبق معمول فهمیدم بازم نصف دکمههاش بازه که سینش لخته.
یه پاشم روی پاهام انداخت.
رادمان: میدونی رایان، بدبخت میشیم اگه صبح زودتر پا نشیم بریم، بیدار بشند ببینند اینجاییم قاطی میکنند بدجور؛ دوتاییشون دقیقا شبیه همند.
خندم گرفت.
راست میگه؛ فقط با این تفاوت که آرام کمی از من بیاعصابتره.
رایان: اقتدارت کجا رفته مرد؟ ما دوتا حریف این دوتا ریز میزه نشیم؟
دندونهامو روی هم فشار دادم و دیگه طاقت نیاوردم و محکم هلش دادم که با صدای بدی پایین تخت پرت شد و آخی گفت.
نیم خیز شدم و عصبی گفتم: مواظب حرفت باش، حالا هم برو بیرون.
با چشمهای گرد شده از همون پایین بهم زل زد.
چراغ خوابو روشن کرده بودند.
همون نگاه تندمو به رادمان دوختم.
– تو هم از این به بعد بهتره ایدههای احمقانه ندی، حالا هم بدو برو بیرون تا آرامو بیدار نکردم.
یه دفعه رایان بازومو گرفت و روی خودش پرتم کرد که از ناگهانی بودنش جیغی کشیدم اما زود دستشو روی دهنم گذاشت.
با حرص بدی گفت: بیدار بودی؟
مرموزانه نگاهش کردم و سری تکون دادم.
صدای خندهی رادمان بلند شد.
– انگار رو دست خوردی داداش!
فشار دستش روی دهنم بیشتر شد و تو یه حرکت جای خودشو باهام عوض کرد که دلم هری ریخت.
– شبهای دیگه چی؟
پر استرس نگاهش کردم.
دستشو برداشت و فکمو گرفت.
– شبهای دیگه چی؟
با استرس خندیدم.
– بیدار بودم.
سرشو کنار سرم آورد و خندید.
شاید از روی حرص بود.
به رادمان نگاه کردم و تهدیدوار گفتم: داداشتو بلند میکنی یا آرامو بیدار کنم؟ قلق بیدار شدنشو خوب میدونم.
با حرص گفت: یه امشب اومدم آرامو بغل کنم بخوابما!
رایان سرشو عقب آورد.
چشمهاش میخندیدند.
– عشق جونم چرا ادای دخترایی که دلخورنو درمیاری هوم؟
نگاه ازش گرفتم.
– تو تا درمان نشی من ازت دلخور میمونم، نزدیکمم نباید بیای.
سرشو کنار گوشم آورد.
– یعنی دوست نداری ببوسمت؟ تو بغلم بخوابی؟ باهم بریم گردش؟
برخلاف واقعیت گفتم: تا درمان نشی نه، چون ازت میترسم یهو وحشی میشی.
رادمان: اینو راست میگه رایان.
نگاه بدی بهش انداخت.
– دارم با اون حرف میزنم، تو آرامتو بغل کن.
یه دفعه نوری از لا به لای چارچوب وارد اتاق شد و صدایی توی هال پیچید که زهرم رفت.
با ترس گفتم: اگه مامان یا بابام یا عموم باشه بدبخت میشید.
رایان اشارشو روی بینیش گذاشت و آروم گفت: حرف نزن نمیفهمند.
صدای آب و چند ثانیه بعد تق لیوان بلند شد.
چشمهامو روی هم فشار دادم.
توروخدا هر کی هستی زودتر برو بخواب.
دیگه صدایی نیومد اما هنوز چراغ هال روشن بود.
پیرهن رایانو توی مشتم گرفتم و با حالت زار آروم گفتم: میکشمت اگه…
انگشتهاشو روی لبم گذاشت.
یه دفعه دستگیره بالا و پایین شد که پیرهنشو اینبار به همراه تنش چنگ زدم و آروم گریهی ساختگی کردم.
– بدبختیم.
صورتش درهم رفت و مشتمو محکم توی دستش گرفت.
– بفهمند این وقت شب اینجایید فکرای بدی میکنند.
بازم دستگیره بالا و پایین شد.
صدای سرفهی آرام بلند شد و با حالت عادی صدا گرفته گفت: اینجا چه…
اما صداش قطع شد.
به بالا نگاه کردم که دیدم رادمان روش نشسته و دهنشو گرفته.
قلبم شدید خودشو به قفسهی سینم میکوبید.
تو که خوابت اینقدر سنگین بود چجوری بیدار شدی!
نفسهام تند شده بودند و از اینکه رایان روم خیمه زده بود انگار کم کم هوا داشت کم میشد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
وااااای عالی بودددددد
کاش زود به زود پارت بزارید یاحدعقل زیادباشه یه پارت شما گفته بودید تا قبل عید تموم میشه
دستتون دردنکنه بابت این رمان قشنگ خیلی رمان هیجانی قرزدنای مام به خاطر قشنگی رمان دستتون درد نکنه
رمانتون عالیه عالی فقط کاش روزی یه پارت بزارید
واییی
واییی خداجونم دست نویسنده طلا نه نه اصلا الماس
عالی بووووووود
عالی بووووووووووووووووووود
از خنده ترکیدم
واییییییییییییی
این پارت خیلی خنده دار بود….خیلی خندیدم
از نویسنده ممنونم ….. واقعا عالی بووود
وای خیلی باحال بود مرسی
از نویسنده و ادمین عزیز رمان خیلی ممنونم
فقط. پارت بعدی را کی میزارید؟؟