رمان معشوقه‌ی جاسوس پارت 68

4.4
(57)

#آرام

از مرتب بودن مانتوم اطمینان پیدا کردم و از دستشویی بیرون اومدم.
– پیس آرام؟
چینی روی پیشونیم افتاد و نگاهی به اطراف انداختم.
رایان‌و توی یه سالن دیگه دیدم که داره بهم اشاره می‌کنه.
با ابروهای بالا رفته به سمتش رفتم.
– چی…
اشارش‌و روی بینیش گذاشت و خفه لب زدم: هیس، نفس نباشه اینورا.
رو به روش وایسادم.
– نیست؛ ماشین بابام درست نشد؟
– اون‌و بیخیال، یه چیز میگم نفس نفهمه.
لبخند شیطونی روی لبم نشست.
– نمیگم بگو.
دستش‌و زیر کتش برد و بعد از اینکه نگاهی به اطرافش انداخت جعبه‌ی حلقه رو درآورد.
دستم‌و روی شونش گذاشتم و با تحسر گفتم: حیف شد نرفتیم کافه.
دستم‌و از روی شونش گرفت و با شیطنت گفت: نگران نباش خواهر خانم دارند همگی میان اینجا، می‌خوام اینجا ازش خواستگاری کنم.
به خنده افتادم.
– اینجا روانی؟ تو بیمارستان؟
بینیم‌و کشید که با حرص دستش‌و پس زدم.
همیشه رو بینیم حساسم.
– نه که رادمان خان کنار برج ایفل ازت خواستگاری کرد!
چپ چپ نگاهش کردم.
– خیلی هم خوب بود، یه ایده‌ی بی‌نقص و جدید.
خندید.
– باشه اینجور نگام نکن.
دست به سینه شدم.
– حالا چرا به من گفتی؟
اخم ملایمی روی پیشونیش نشست.
– ناسلامتی خواهرمی باید بدونی.
نتونستم جلوی لبخند دندون نمام‌و بگیرم و از ذوق به بازوش کوبیدم.
– داداشی خوبم.
خندید و بازوم‌و کشید و تو بغلش انداختم.
این اولین بار بود که طعم آغوش برادرانه رو می‌چشیدم و آخ که چقدر لذت و آرامش داشت.
چشم بسته دست‌هام‌و دور کمرش حلقه کردم.
– چقدر خوبه که دارمت، از همون روزی که فهمیدم یه داداش گمشده دارم همیشه می‌خواستم زودتر ببینمش، راستش فکر نمی‌کردم اینقدر جذاب باشی‌.
خندید و بیشتر دست‌هاش‌و دورم پیچید.
نالیدم: نفس عوضی بغل داداشم‌و هم چجوری تصاحب کرده!
خندون گفت: نه دیگه خواهرشوهر بازی درنیار.
آروم و زیرپوستی خندیدم.
– داداش جونم؟
– جون داداش؟
لبخندم بیشتر رنگ گرفت.
– خیلی دوست دارم.
روی شالم‌و محکم بوسید.
– آخ من به قربونت آبجی خوشگلم منم دوست دارم.
با شوق و ذوق حلقه‌ی دست‌هام‌و تنگ‌تر کردم.
حالا می‌فهمم داداش داشتن چه نعمت بزرگیه؛ مخصوصا آرامش آغوشش.
بوی عطرشم چقدر خوبه.
از جیغی که همراه باهاش آرام گفته شد ترسیده عقب کشیدم و با چشم‌های گرد شده به نفس و قیافه‌ی سرخ شده از حرصش نگاه کردم.
رایان که خم شد و از خنده ریسه رفت.
میون خنده‌هاش بریده بریده لب زد: قیا… فش‌و!
دست به کمر وایساده بود؛ درست مثل نامادری سیندرلا.
خطاب به من غرید: چشم من‌و دور دیدی شوهرم‌و بغل می‌کنی؟ شوهر دزدی تو روز روشن هان؟
حرص به جونم افتاد.
– قبل از اینکه شوهر تو باشه داداش منه، دلم می‌خواست؛ فضولیش به تو نیومده.
به سمتم حمله‌ور شد اما رایان سریع وایساد جلوش و با خنده‌ای که امونش‌و بریده بود بازوهاش‌و گرفت و انداختش تو بغلش.
نفس پر حرصی کشیدم.
محکم بغلش کرد و با خنده‌ی نسبتا کنترل شده‌ای گفت: تو که صبح تا شب تو بغل منی، حسودی چی‌و می‌کنی؟
اینبار نوبت من بود که حسادت به وجودم چنگ بزنه.
نفس با مظلوم نمایی گفت: خب دلم می‌خواد فقط من‌و بغل کنی.
نتونستم جلوی زبونم‌و بگیرم.
– افریته‌ی بدجنس!
تند سرش‌و عقب کشید و اشارش‌و سمتم گرفت.
– ببینا…
رایان خندون و معترض گفت: اِ! بسه!
دستش‌و دراز کرد.
– تو هم بیا خواهری.
نفس تهدیدوار نگاهم کرد اما لبخند بدجنسی زدم و تو بغلش اومدم که دستش‌و دورم انداخت.
– یه بار دیگه ببینم دعوا می‌کنید من می‌دونم با شما.
سعی می‌کرد جدی باشه اما هنوزم خنده به جونش بود.

#مطهره

– واقعا شرمندم مرضیه، این همه کار افتاده رو دوشت و من جا گذاشتم اومدم!
– عه این چه حرفیه؟ تا هر وقت صلاح دونستی اونجا باش، کارا هم خودم راست و ریست می‌کنم.
لبخندی زدم.
– برگردم جبران می‌کنم.
– نگو این حرف‌و! من تا عمر دارم مدیون تو و آقا مهردادم، چهار زن دیگه رو شناسایی کردیم آوردیمشون تو کار، دوتاشون خواستند قالی بافی یاد بگیرند، دوتاشونم عروسک بافی؛ حقوق همه رو هم واریز کردم به حسابشون.
نخ دکمه‌ی مانتوم‌و لمس کردم.
– دستت درد نکنه، زنگ زدم یه چیز دیگه هم بگم، حمیده خانم خواست بهت بگم به علی بگو اگه می‌شه نوبت واسشون نگه داره، درضمن بیچاره وضع مالیش زیاد خوب نیست اگه می‌شه علی با هزینه‌ی کم عملش کنه.
– به علی میگم، تو شمارش‌و واسم بفرست بهش زنگ میزنم خبرش می‌کنم.
نگاهم‌و بین نیما و مهرداد که گاه به گاه به هم نگاه می‌کردند انداختم.
– ممنون فداتشم، کاری نداری؟ چیزی نمی‌خوای واست بیارم؟
صدای ورق زدن‌و از اونور خط شنیدم.
– نه عزیزم، سفرت بی‌خطر.
– به علی سلام برسون، خداحافظ.
– رو چشمم، خداحافظ.
تماس‌و قطع کردم و نفسم‌و بیرون فرستادم.
اینم از این، بابت موسسه خیالم راحت شد.
مهرداد همون‌طور که با انگشت‌هاش روی رونش ضرب گرفته بود گفت: کجا موندند؟
– مهرداد هنوز بیست دقیقه‌ست که زنگ زدیا!

پوفی کشید و روی صندلی جا به جا شد.
زیر چشمی نگاهی به نیما انداختم که دیدم هنوزم قفلی زده رو من.
کلافه دستم‌و زیر مقنعم بردم و به گردنم کشیدم.
لا اله الا الله!
– خیلی آروم و ساکت شدی مهرداد خان!
دیدی؟ آخرش باید یه نفرشون شروع کنه!
مهرداد با اخم ریزی بهش نگاه کرد.
– خب که چی؟
شونه‌ای بالا انداخت.
– فقط جای تعجب داره.
واسه بالا نگرفتن بحثشون گفتم: می‌شه اصلا حرف نزنید؟… لطفا.
نیما با کنترل توی دستش صدای فیلمی که با ولوم کم داشت پخش می‌شد رو بیشتر کرد.
– باشه عزیزم.
لبم‌و گزیدم.
متوجه نگاه تند و تیز مهرداد بهش‌و شدم.
پوفی کشیدم و از جام بلند شدم.
– میرم ببینم بچه‌ها کجا موندند.
از اتاق بیرون اومدم.
یه لحظه بین رفتن و نرفتن تردید پیدا کردم.
می‌شه این دوتا رو تنها گذاشت؟ مثل سگ و گربه نپرند به هم؟
رایان و نفس و آرام‌و دیدم که از اینور سالن و رادمان‌و دیدم که از اونور سالن به این سمت میان.
تو دست رادمان یه کیسه‌ پر از کمپوت بود.
رایان: چیزی شده مامان؟
لبخندی زدم.
– نه اومدم دنبالتون ببینم کجایید.
آرام: واقعا بابا و نیما رو می‌خواستی باهم تنها بذاری؟ می‌دونی که نمی‌تونند هم‌و ببینند آخرش دعوا می‌کنند.
پوفی کشیدم.
– چی بگم؟
رو به رادمان گفتم: اینا چیه؟
با ابروهای بالا رفته گفت: کمپوت.
– می‌دونم منظورم اینه که این همه واسه نیما؟
– گفتم زیاد بخرم باهم بخوریم.
خندون و معترض نگاهش کردم که خندید.
نفس: ماشین عمو درست نشد؟
سعی کردم نخندم.
– درست می‌شه نگران نباش.
یه دفعه نگاهشون به پشت سرم افتاد و از تعجب کردن نفس فهمیدم که بالاخره رسیدند.
نود درجه چرخیدم و رو بهشون دستم‌و بالا بردم.
به به ماهان خان چقدرم خوشتیپ کرده انگار عروسی دخترشه!
نفس با نگاه گیج و متعجب جلوتر ازم وایساد.
– سلام، شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟
اما کسی جوابش‌و نداد و ماهان بعد از اینکه لپش‌و کشید رفتند داخل اتاق الا ایمان.
نفس کشیده گفت: وا!
بعد چرخید.
– چه خبره؟
به ایمان نزدیک شدم.
– نمیری؟
دستش‌هاش‌و توی جیب کتش برد و با کمی مکث گفت: نمی‌دونم، بیست ساله باهاش رو به رو نشدم، حتی ملاقاتشم نرفتم.
رایان: بریم تو می‌فهمی.
نفس: بگو دیگه!
رایان همون‌طور که بازوی نفس‌و گرفته بود رفت داخل.
عطیه دم در اومد.
– چرا اونجا وایسادی؟
ایمان دستی به ریشش کشید.
معلوم بود کلافه‌ست.
عطیه سوالی نگام کرد.
– نمی‌تونه با نیما رو به رو…
اما صدای بلند نیما حرفم‌و قطع کرد.
– ایمان، نمی‌خواد قایم موشک واسه من بازی کنی، بیا تو ریختت‌و ببینم چه شکلی شدی.
با حرکت سر گفتم: برو تو.
نفس گرفت و قدم برداشت.
پشت سرش وارد شدم.
نیما: به به! نگاش کن! چطوری پسر خاله؟
ایمان به سمتش رفت و باهاش دست داد.
– سلام خیلی وقته ندیدمت.
نیما سوتی کشید.
– خیلی وقته، بیست سال! آخرین بار یه ماه بعد از ازدواج با مطهره دیدمت.
نچی زیرلب گفتم.
خدا به خیر کنه.
همه‌ی نگاه‌ها به سمت مهرداد چرخید.
تموم حرصش‌و سر لبش خالی می‌کرد.
سری به چپ و راست تکون داد.
نیما هم انگار نه انگار چیزی شده.
– خب ماهان خان، چه خبر؟ توی لعنتی چرا پیر نمیشی؟
ماهان طعنه زد‌.
– یه نگاه به خودت توی آینه بنداز بعد دیگه این حرف‌و به من نمیزنی.
خندید.
– هنوزم مثل قبلی.
نگاهم بین مهرداد و ایمان و نیما چرخید.
جمع شوهرای سابق و فعلیمم که جمع شده.
از فکرم و شرمش لبم‌و گزیدم.
خدایا حکمتت‌و شکر! دقیقا چه حکمتیه که من چهاربار ازدواج کردم؟ ( قابل توجه مطهره تو نسخه‌ی ویرایش شده‌ی اینستاگرام قبل از آشنایی با مهرداد با محمد ازدواج کرده بوده )
نگاهی به رایان انداختم که نگاهش با نگاهم تلاقی کرد.
ته نگاهش یه ذره استرس‌و داشت.
لبخندی زدم و با طمانینه چشم‌هام‌و بستم و باز کردم.
نفس عمیقی کشید و کتش‌و تو تنش مرتب کرد.

#نفس

علت اینکه چرا همه اینجا جمع شده بودند رو نمی‌فهمیدم.
قطعا بخاطر ملاقاتی نیما نیست چون نمی‌خوان سر به تنش باشه.
– نفس؟
با کلافگی پوفی کشیدم و بهش نگاه کردم.
– رایان چرا همه اینجان؟
– عروس عزیزم…
صدای نیما باعث شد بهش نگاه کنم.
– یعنی داری میگی من لیاقت ملاقاتی ندارم،
بی‌محابا گفتم: اینایی که اینجان هیچ کدوم واسه ملاقاتی شما نمیان، اینکه چرا اومدند نمی‌دونم.
رایان معترض شد: نفس!
نیما در کمال خونسردی خندید.
– خوشم میاد رکی! درست مثل مامانتی.
نگاهی به مامان انداختم که دیدم زیرپوستی می‌خنده.
حقم داره کسی که میزان رک بودن من‌و می‌شناسه خودشه… البته خودشم دست کمی از من نداره.
– نفس؟
روم‌و به سمتش چرخوندم.
– جونم.
– سه تا خبر واست دارم.
با کنجکاوی درست به سمتش چرخیدم.
– چی؟
همه سکوت کرده بودند.
با نگاه شیطونی گفت: خبر اول…
اما ساکت شد و بعد از اینکه اثر حرص‌و توی نگاهم دید گفت: مسلمون شدم.
دیگه یادم رفت اینجا بیمارستانه و از ذوق جیغی کشیدم که با خنده چشم‌هاش‌و محکم بست.

مشت‌هام‌و روی قفسه‌ی سینم گذاشتم و از هیجان بالا پریدم.
– بخدا راست میگی؟ مسلمون شدی؟
خندید.
– آره قربون چشمات برم.
جیغ خفه‌ای کشیدم و تا خواستم بغلش کنم هم خودش عقب کشید و هم از وجود این همه بزرگتر خودم سریع وایسادم و از خجالت لبم‌و به دندون گرفتم.
نیما با خنده و تعجب گفت: واسه دل خودت مسلمون شدی یا بخاطر نفس؟
رایان: هردوتاش.
– که اینطور!
– و خبر دوم.
از هیجانی که هنوزم حسش می‌کردم قلبم تند می‌تپید.
نگاهی به همه انداخت.
– شرمنده این‌و باید درگوشی بگم.
بابا: نه نشد دیگه داماد.
– پدر زن عزیزم بد قلقی نکن دیگه، این خصوصیه.
آروم خندیدم.
زن عمو با خنده گفت: ماهان بچم‌و اذیت نکن.
رایان خم شد و همین که هرم نفس‌هاش به گوشم خورد دلم هری ریخت.
جوری که خودمم به زور شنیدم گفت: دارم درمان میشم اونم با سرعت بالا.
تا اومدم جیغ بزنم تند گفت: اما…
دست‌های بالا اومدم بی‌حرکت موندند.
– ازدواج که کنیم مشخص می‌شه کامل درمان شدم یا نه.
از خوشحالی دوست داشتم جیغ بزنم اما نازم‌و رو کردم.
– درموردش فکر می‌کنم به احتمال زیاد قبول می‌کنم.
خندون و با حرص عقب کشید.
نگاهم‌و بین همه چرخوندم.
– گوشاتون‌و بگیرید من یه جیغ بزنم.
مامان درحالی که خودش‌و می‌کشت اخم کنه و نخنده گفت: اینجا بیمارستانه نفس!
با نارضایتی پوفی کشیدم.
– و خبر سوم.
نگاهم تند به سمتش چرخید.
نگاهش شیطون و جذاب‌تر شده بود.
از فکری که ناگهانی به ذهنم رسید اخم کردم و با تردید گفتم: صبر کن ببینم نکنه تو همه رو جمع کردی که…
سریع حرفم‌و خوردم.
– نه نه هیچی، من به هیچی فکر نمی‌کنم.
می‌دونم که فهمید فهمیدم.
حالا قلبم از قبل هم تندتر و محکم‌تر به قفسه‌ی سینم می‌کوبید.
بی‌طاقت گفتم: خبر سومت‌و بگو.
دستش زیر کتش رفت که منتظر بیرون آوردن جعبه‌ی حلقه جلوی مانتوم‌و تو مشتم گرفتم و حرکات دستش‌و زیر نظر گرفتم.
دستش‌و بیرون کشید اما با درآوردن یه دستمال لبخندم جمع شد و اتاق با صدای خنده‌های همه به هوا رفت.
خندون و پر حرص به چشم‌هاش که حسابی می‌خندیدند نگاه کردم.
هنوز تو حال خندیدن و کار قبلیش بودم اما یه دفعه جعبه رو درآورد و رو بهم بازش کرد که از حرکت ناگهانیش خنده از لبم پرید و یکه خوردم.
لعنتی با اینکه فهمیده بودم خوب موقعیت‌و تو دست گرفت و آخرش غافلگیرم کرد!
تموم مدت نگاه شکه شدم خیره‌ی حلقه‌‌ی نسبتا ساده‌ی ریزنقش در عین حال شیک بود.
نفهمیدم کی و چطوری اشک توی چشم‌هام حلقه زد که با این سرعت نگاهم‌و پر کرد.
با زانو زدنش رو به روم نگاهم‌و آروم به سمت چشم‌هاش سوق دادم.
احساس توی نگاهش مست کننده بود.
– خانم نفس رادمنش آیا با من…
رادمان پرید وسط حرفش: نگی جذابا، جذاب لقب منه.
چشم‌های پر از اشکم‌و کوتاه بستم و همراه بقیه آروم خندیدم.
رایان خندون و با حرص گفت: نپر وسط حرفم، کتک می‌خوای؟
– چشمم روشن می‌خوای دست رو برادر بزرگت بلند کنی؟
نیما با خنده معترض شد: بچه‌ها!
چشم‌هام‌و باز کردم که سریع دو قطره اشک لجوج روی گونم سر خوردند که زود پاکشون کردم.
رایان نفس گرفت و خیره به چشم‌هام گفت: خانم نفس رادمنش آیا با من، رایان شاهرخی، ازدواج می‌کنی؟
از بغض ریزی که کنج گلوم نشسته بود نفس لرزونی کشیدم و سکوت کردم.
یه کم کرمم میومد.
ابروهاش‌و بالا انداخت.
– می‌خوای دوبار دیگه تکرار کنم مثل ایرانی‌ها بشه؟
خندیدم و با شیطنت و بدجنسی سری تکون داد.
خندید و با کمی مکث گفت: خانم نفس رادمنش آیا با من، رایان شاهرخی، ازدواج می‌کنی؟ خانم نفس رادمنش آیا با من، رایان شاهرخی…
نذاشتم حرفش‌و کامل کنه و یه دفعه‌ای بلند گفتم: آره.
و همین کلمه‌ی من کافی بود تا اتاق پر بشه از سر و صدا.
وایساد و حلقه رو درآورد.
جعبش‌و توی جیبش گذاشت و مچم‌و از روی مانتو گرفت که زود جلوی خندم‌و گرفت.
– دستم‌و نمیگیری؟
حلقه رو سر انگشتم انداخت.
– نه، پوستم به پوست می‌خوره.
لبم‌و محکم گاز گرفتم.
واسه این خندم می گیره چون گذشته‌ی رایان به ذهنم هجوم میاره و این حرف الانش… بماند!
بدون اینکه دستش بهم بخوره حلقه رو تا ته انگشتم سوق داد.
مادر زن و مادرشوهر کل کشیدند.
نیان هممون‌و بندازند بیرون خوبه.
از کرمی که قلقلکم می‌داد سر انگشت‌هام‌و روی دستش کشیدم که از جا پرید و سریع دستش‌و عقب کشید.
این دفعه از خنده خم شدم و دلم‌و گرفتم.
– آخ خدا رایان اصلا بهت نمیاد.
با حرص گفت: اصلا هم خنده نداره.
صاف وایسادم و خندون گفتم: بغلم که می‌تونی بکنی؟
– خیر.
دست به کمر زدم.
– پس چطوری توی سالن بغلم کردی؟
یه نگاه به پشت سرم که مطمئنا بابا بود انداخت.
– واسه اینکه دعواتون‌و خاتمه بدم.
انگشت اشارم‌و تکون دادم.
– نچ نچ! قبول نیست اینم حکمش همونه.
با صدای بابا چرخیدم.
– اگه شما گشنتون نیست من گشنمه، میریم رستوران یا خونه؟
رادمان: شما برید من می‌مونم پیش بابام.

نیما: من خوب خوبم برید دکترم‌و بیارید مرخصم کنه، حالم داره از اینجا به هم می‌خوره، می‌خوام برم حموم زودتر از دست این ریش خلاص بشم.
رایان: نه بابا، بهتره تا فردا بمونی.
نیما نچی کرد.
– میگم خوبم.
رادمان: می‌دونم خوبی، اما بهتره بمونی.
پوفی کشید و با کمی مکث گفت: خیلوخب، برو…
نفسش‌و رها کرد.
– برو یه… برو یه چیز بیار که…
باز حرفش‌و نصفه گذاشت که زن عمو بی‌محابا گفت: ویلچر؟
واسه چند ثانیه نگاهی بهش انداخت و درآخر دستی به چشمش کشید و سر تکون داد.
به رایان نگاه کردم.
چشمش به پای نیما بود و ته نگاهش غم داشت.
نیما: برو بردار بیا برم دستشویی.
رادمان چشم آرومی گفت و از اتاق بیرون رفت.
آرام: بابا می‌تونم برم همراهش؟
در کمال تعجب عمو سری تکون داد.
جا خورد اما رفت.
آروم گفتم: رایان؟
نگاهش‌و سریع به سمتم چرخوند.
– جونم؟ چیزی گفتی؟
لبخندی زدم.
– خوب می‌شه بابات.
لبخند کم جونی زد.
نگاهم‌و به نیما دوختم.
چشم بسته دستش‌و به ریشش می‌کشید.
شاید بهتره که رو ویلچر باشه، شاید اینطوری دیگه نخواد آرامش زندگی کسی حتی خودش‌و به هم بزنه.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
maryam
3 سال قبل

عااااالی بود . امیدوارم به خیر و خوشی تمام شه دیگه

دکاروس
دکاروس
3 سال قبل

دیگه این رک بودن نیست نشونه ی بی احترامیه
البته من به شخصه خوشم نمیاد اینطور رک بودن رو ولی اخلاق هر کس یه مدله دیگه
اما باید توجه داشته باشید که بین رک بودن و بیشعوری فقط چند نقطه فاصله داره و مفهوم رک بودن و بی احترامی کاملا از هم جداست لطفا بدون تعصب نظرم رو بخونید

Melina
Melina
3 سال قبل

دلم برای نیما میسوزه کاش بتونه راه بره

Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  Melina
3 سال قبل

اره منم خیلی دلم میسوزه براش

Sar81
Sar81
3 سال قبل

محمد کیه دیگه؟
عالی بود مرسی💋

هانا
هانا
پاسخ به  Sar81
3 سال قبل

عشق اول مطهره بود که طی یه تصادف ماشین بهش برمیخوره و میمیره

پرنیان
3 سال قبل

راستشو بخواید برام یکم جای تعجب داره . چون این رمان اولین رمانیکه که من تو سایت رمان من خوندم که بقیه نویسنده اش رومورد فحش قرار نمی‌دن😂

لیلا
لیلا
3 سال قبل

نویسنده اعلام کرد دوشنبه معشوقه ی جاسوس تموم میشه و امشب و فردا پارت نداره

Parnian
3 سال قبل

خانوم ( لیلا ) از کجا میدونی مگه با نویسنده در ارتباطی؟ ⁦☺️⁩

لیلا
لیلا
پاسخ به  Parnian
3 سال قبل

توی کانالش گذاشته نویسنده

elahe
3 سال قبل

بچها مگه نگفته بودن که محمد رفته بوده سربازی و بعد اون قرار بوده که با هم ازدواج کن؟؟؟پس چی شده که تو رمان گفته مطهره با محمد ازدواج کرده؟؟؟
اگه مطهره اول با محمد ازدواج کرده پس اون اتفاقات چی بودن…..
واییییییییی من کلا گیج شدم!!!!!!!

لیلا
لیلا
پاسخ به  elahe
3 سال قبل

تو نسخه ویرایش شده که اینستا میزاره محمد با مطهره ازدواج کرده بوده منم شنیدم خودم هنوز نخوندم
جتی مطهره دانشگاهش تغییر داده بود

Mahiw
Mahiw
3 سال قبل

دقیقا منم موافقم .

هانا
هانا
3 سال قبل

سلاااام کی پارت بعدیو میزارین خواهشاااا زود باشه دلم لک زده

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x