رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 63

4.4
(60)

 

مادرم بعد از چند لحظه حرف زدن با دنیل و پدرم تازه متوجه من میشه و با مهربونی به سمتم میاد و میگه : شما خدمتکار شخصی شاهزاده هستید ..چیشده که به اینجا امدید بانوی جوان؟!

به سختی بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود رو مهار میکنم و میگم: مگه ادم برای دیدن مادرش حتما باید دلیلی داشته باشه؟!

مادرم گنگ نگاهم میکنه و میگه : خوشحالم که برای شما جای مادرتون هستم بانوی جوان .. احیاناً شاهزاده با من کاری داشتن که شما رو به اینجا فرستادن؟

بین بغضی که داشتم لبخند زدم . مادرم هنوز ماجرا رو متوجه نشده بود و عکر میکرد برای کاری به اینجا امدم . دیگه نمیتونستم جلوی اشک های گرم و سوزانم رو بگیرم .

قطرات اشک به ارومی صورتم رو نوازش میکردن . مادرم با تعجب نگاهی به منی که مثل دیونه ها بین گریه هام میخندیدم میندازه و سوالی میگه : چرا دارید گریه میکنید؟! اینجا چه خبره ؟! یکی به من توضیح بده چیشده !.

پدرم با مهربونی هر دو دست مادرم رو میگیره و با صدای دلنشینش میگه : خانوم دخترمون برگشته ! عزیز دردونمون برگشته ! بعد از چند سال دوری بالاخره صحیح سالم پیداش کردیم ! این بانویی که اینجا ایستاده همون ایزابل گمشده ما هست!

مادرم که مشخص بود گیج شده میگه : یعنی ..یعنی چی که این بانو دختر گمشده ما هست؟! پس ..پس اون دختری که بانو الکساندرا به قصر اوردن چی ؟!عزیزم مطمئنی که اشتباه نمیکنی ؟!

_ مطمئنم خانوم ! این دختر خالکوبی که توی دوران بچگی برای دخترمون زده بودم رو روی بدنش داره ! بانو الکساندرا درمورد اون دختری که به قصر اورده بود اشتباه میکرد . دختر واقعی ما اینجاست !

مادرم با حیرت نگاهی به چهره غرق در اشک من میندازه . دست هاش رو از داخل دست پدرم بیرون میاره و روی صورت من میزاره .

با دقت به تک تک جزئیات صورتم رو نگاه میکنه و تیکه از موهای پر پشتم رو توی دست هاش میگیره و بو میکنه .

_ تو دختر منی ؟ تو ایزابلای منی؟! خدا منو نبخشه که تمام این مدت دختر خودم رو نشناختم . به عنوان یک مادر چطور انقدر درحقت کوتاهی کردم دخترم .

من: من از شما ناراحت نیستم ! خواهش میکنم اینجوری حرف نزنید . من از شما معذرت میخوام که زودتر خودم رو بهتون معرفی نکردم و گذاشتم این جدایی مدت بیشتری طول بکشه .

مادرم من رو تنگ در آغوش میکشه . نمیدونستم باید چی بگم تا ارومشون کنم . روزها جلوی آیینه می ایستادم و این صحنه رو برای خودم تجسم میکردم .

روزها فکر کردم که وقتی توی این موقعیت قرار گرفتم چی بگم . اما الان هیچ حرفی برای گفتن ندارم . اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم .

میترسیدم از حرف زدن . میترسیدم حرفی بزنم که ناراحتشون کنه . فقط دوست داشتماز این لحظه نهایت لذت رو توی سکوتی که پر از حرف های ناگفته بود ببرم .

بعد از چند دقیقه بیرون ایستادن و گریه کردن بالاخره رضایت میدیدم که از بغل هم بیرون بیایم . مادرم دستی به صورت خیس از اشکش میکشه و میگه: وای انقدر شوکه شدم که اصلا متوجه زمان و مکان شدم .. بهتره بریم داخل خونه .

 

با این حرف مادرم همگی به سمت داخل خونه حرکت میکنیم . پدرم به سمتم میاد و کلیدی رو داخل دستم میزاره و میگه: خودت دیگه میدونی اتاقت کجاست !؟

با شوق کلید رو از پدرم میگیرم و به سمت اتاقم حرکت میکنم . چون خونمون هیچ تغییری بجز عوض شدن وسایلش نکرده بود تونستم به راحتی اتاقم رو پیدا کنم .

با دست های لرزون کلید رو داخل قفل اتاقم میچرخونم و داخلش میشم . با ورودم سیل عظیمی از خاطرات برای من تازه میشه .

وسایل اتاقم هیچ تغییری بجز انداخته شدن یک پارچه سفید روی اونها نکرده بود . با دقت پارچه ها رو از روی وسایلم برمیدارم و گوشه ای از اتاقم میزارم .

به سمت کمدم میرم و نگاهی بهش میندازم . لباس های دوران کودکیم دست نخورده داخل کمد بودن . با ذوق چندتا از اونها رو بیرون میارم و جلویه آیینه می ایستم .

انقدر بزرگ شده بودم که هیچکدوم از اونها اندازم نبودن . چند دقیقه با لباس هام سرگرم بودم که چیزی داخل کمدم توجهم رو جلب میکنه .

خم میشم و کتابی رو که تقریبا ما بین وسایلم مخفی شده بود رو برمیدارم . دفترچه خاطراتم بود ! با خوشحالی به سمت تختم میرم . روش میشینم و شروع به خواندن کتاب میکنم .

خوندن هر یک از کلمات کتاب من رو غرق در خاطرات خوش گذشتم میکرد . نمیدونم چقدر میگذره که کم کم چشم هام گرم میشه و به خواب فرو میرم .
….

توی یک انباری تاریک و قدیمی با دست های بسته نشسته بودم . انقدر ترسیده بودم که جرعت تکون خوردن هم نداشتم . انقدر گریه کرده بودم که دیگه چشمه اشکم خشک شده بود .

با باز شدن در نور کمی وارد انباری میشه . چون مدتی توی تاریکی بودم با ورود نور چشم هام رو میبندم تا کمتر اذیت بشم .

_ چرا چشم هات رو بستی دختر کوچولو ! از من ترسیدی؟!

بعد از چند لحظه به سختی چشم هام رو باز میکنم و با چهره مرد جوانی رو به رو میشم . توی تاریکی زیاد چهرش مشخص نبود اما صداش خیلی اشنا به نظر میرسید .

ترسیده رو به اون مرد میگم: شما کیی هستید ؟! چرا من رو دزدید ؟! بزارید برم اگه پدرم متوجه این کارتون بشه به سختی مجازاتتون میکنه .

مرد میخواد حرفی بزنه که یک دفعه صدای جیغ مانند دختری مانع این کار میشه .

_ تو هیچ وقت زنده از اینجا بیرون نمیری ! تو و اون پدرت هردو باید بمیرید!

دنبال صدا میگردم اما چون تاریک بود چیزی نمیبینم . یک دفعه با کشیده شدن موهام از پشت جیغ بلندی میکشم و روی زمین تقریبا کشیده میشم .

اون دختر همینجوری که موهام رو میکشید من رو به سمت در خروجی انباری میبره . احساس میکردم موهام داره از ریشه در میاد .

با تمام توانم چنگی به دست دختر میزنم که موهام رو رها میکنه . با صدای پر از نفرت و جیغ مانندی رو به اون پسر میگه : چرا اونجا ایستادی داری من رو نگاه میکنی زود باش این دختر سلیطه رو از انباری بیار بیرون . مادرم ب ای این دختر و پدرش نقشه های خوبی کشیده !

تمام توانم رو جمع میکنم و فریاد میزنم : تو و اون مادرت هیچ وقت نمیتونید پدرم رو شکست بدید ! پدرم من رو از دست شما نجات میده.

دختر پوزخند صدا داری میزنه و با اطمینان میگه: خواهیم دید دختر کوچولو!

این رو میگه و با قدم های بلندی از انباری خارج میشه. مرد بدون هیچ رحم و لطافتی دست هام رو میگیره و تقریبا با تمام توانش پرتم میکنه بیرون .

شدت ضربه ای بهم وارد شده بود انقدر زیاد بود که با صورت کف زمین می افتم . کف دست هام و قسمتی از صورتم زخم شده بودن .

بغض بدی به گلوم چنگ میندازه . این رفتار با یک دختر بچه به سن سال من درست بود؟! مگه من چه اسیبی به اونها زده بودم که انقدر بی رحم بودن .

میخوام از روی زمین بلند بشم که با قرار گرفتم دست اون مرد بین موهام و کشیده شدنشون جیغ بلندی میکشم و شروع به تقلا کردن میکنم .

مرد به همون حالت من رو به سالن بزرگی میبره . با ورودم با اونجا زنی که تا اون موقع پشتش به من بود به سمتم برمیگرده . چشم هام به خاطره جوشش اشک داخلشون تار میدیدن .

اما تونستم تشخیص بدم که اون زن کی بود ! ناباور بهش خیره و با صدایی که سعی میکردم نلرزه میگم : همه ..همه این نقشه ها رو شما کشیدید! شما دستور دادید که من رو به اینجا بیارن ؟!

_ در تعجبم چطور هنوز زنده ای و توان حرف زدن داری !

بعد از زدن این حرف در کمال بهت و ناباوری من رو به اون مرد میگه : شلاق من رو بیار

مرد تعظیمی میکنه . موهای من رو رها میکنه و به سمت شلاق میره . تمام پوست سرم به خاطره کشیده شدن موهام میسوخت .

مرد بدون هیچ مکثی شلاق رو تحویل میده و کنار می ایسته . زن در حالی که با شلاق توی دستش بازی میکرد با سنگدلی میگه: چطوره کمی تلافی کارهای پدرت رو سر تو خالی کنم ؟ اینجوری شاید کمی روحم ارام بگیره !

با برخورد اولین ضربه شلاق به پوستم از هراسان از خواب میپرم . ترسیده نگاهی به اطرافم میندازم . همش یک خواب بود !

اما نه یک خواب الکی ! این دقیقا اتفاقاتی بود که در گذشته اتفاق افتاده بود و من اونها رو فراموش کرده بودم . هنوز هم باور اینکه چه کسی اون بلا رو سرم اورده بود برام سخت بود .

نگاهی به ساعت میکنم . تقریبا صبح شده بود اما من هیچ تمایلی به بیدار شدن نداشتم . هضم این خاطرات برام سنگین و سخت بود .

برای دختر بچه در سن من این اتفاقات علاوه بر اینکه روی جسمم تاثیر گذاشته بود برای روح و روانم هم مثل یک شکنجه بود !

اون زمان من دختری بودم که چندین ندیمه داشت تا کار هاش رو انجام بدن و تا به حال کسی به اون از گل نازک تر نگفته بود . طبیعیه که بعد از اون اتفاق انقدر اشفته و بهم ریخته باشم .

جوشش اشک رو داخل چشم هام احساس میکنم . برای گریه کردن لحطه ای تردید نمیکنم. باید میزاشتم تا اشک هام راه خودشون رو پیدا کنن تا شاید اینجوری کمی ارام بگیرم .

نمیدونم چقدر از گریه کردنم گذشته بود که با صدای صحبت کردن چند نفر به خودم میام و دست از گریه کردن میکشم. تقریبا سبک شده بودم اما هنوز هم اون خاطرات برام درد اور بودن .

به سمت دستشویی داخل اتاقم میرم . چند بار به صورتم اب سرد میزنم تا بلکه از قرمزی چشم هام و دماغم کم بشه و مشخص نباشه که گریه کردم .

سعی میکنم به خاطرات بدی که به یاد اوردم توجه نکنم تا حالم دوباره بد نشه . از دستشویی خارج میشم و جلوی آیینه اتاقم میرم . کمی از قرمزی ها کمتر شده بود.

با یاداوری اینکه الان خونه خودمون و بین افرادی که دوستشون دارم هستم لبخند رضایتی روی صورتم میاره .بالاخره این سختی ها برای من تموم شد .

شاید الان وقتشه زندگی روی خوشش رو به من نشون بده . خودم رو با شونه کردم موهام سرگرم میکنم . دوست داشتم حالا که بعد از مدت ها قرار با خانوادم سر یک میز باشم اراسته باشم .

بعد از اتمام کارم نگاهی به خودم میکنم در نهایت سادگی زیبا شده بودم . به سمت در میرم و از اتاقم خارج میشم و سالن غذاخوری میرم .

همه افراد خانوادم پشت میز نشسته بودن و صبحانه میخوردن . پدرم اولین کسی بود که متوجه حضورم توی سالن میشه .

لبخند پر محبتی میرنه و میگه : سلام دخترم ! بالاخره بیدار شدی ؟

من: سلام به همگی ..اگه میدونستم که شما چه موقع صبح رو شروع میکنید زودتر از اینها از خواب بیدار میشدم .

مادرم به صندلی کنار خودش اشاره میکنه و مهربون میگه: اشکالی نداره دختر عزیزم ..بیا اینجا کنار من بشین . دیروز بدون اینکه شام بخوری خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم برای همین امروز صبحونه رو باید کامل بخوری.

من: دیروز تا به خودم امدم دیدم که خوابم برده . نمیخواستم با شام نخوردنم ناراحتتون کنم .

_ اشکال نداره دختر عزیزم میدونم حتما خیلی خسته بودی و فشار سنگینی رو تحمل کردی. پدرت تمام ماجرای دیروز رو برای من تعریف کرد . باورم نمیشه اون دختر چطور تونست با احساسات ما بازی کنه و برای رسیدن به خواسته هاش ما رو فریب بده .

تا پایان صبحانه درمورد این موضوع حرف میزنیم . همه چیز برای من خیلی دلنشین و خوب بود . فقط تنها چیزی که من رو ازار میداد سکوت دنیل بود .

بجز اون سلامی که اول صبح کردیم دیگه هیچ حرفی بین ما صورت نگرفته ! دنیل حتی یک کلمه هم سر میز حرف نزد و با صبحانش بازی میکرد .نمیدونستم این رفتارها برای چی هست !

تنها امید داشتم که با گذشت زمان همه چیز درست بشه و دنیل با من مثل سابق رفتار کنه . امروز اولین روزی بود که پیش دیوید نیستم تا اون رو از خواب بیدار کنم .

یعنی در نبود من چه کسی میخواد این کار رو انجام بده؟! در همین فکرها بودم که متوجه شدم پدرم و دنیل میخوام از خونه خارج بشن .

من: جایی دارید میرید پدر جان؟

_ اره دخترم من و برادرت باید به قصر برگردیم تا کارهامون رو انجام بدیم .

من: عه خب صبرکنید من هم اماده بشم و همراهتون بیام .

_ نمیشه دخترم تو باید داخل خونه بمونی . نمیتونی به قصر بیایی.

من: چرا نمیتونم به قصر بیام. ؟!

_ چون تو دیگه در قصر خدمتکار نیستی و نمیتونی به راحتی سابق در قصر رفت و اماد کنی کنی دخترم . تو از این به بعد به عنوان دختر یک وزیر باید در قصر حضور پیدا کنی و این باعث ایجاد یکسری محدودیت ها برای تو میشه .

من: چه محدودیت هایی؟! خب دخور وزریر باشم دلیل نمیشه که دیگه نتونم به قصر رفت و امد کنم .

_ نه دخترم نگفتم نمیتونی رفت امد و امد کنی ولی مثل قبل هر وقت دلت میخواد نمیتونی وارد قصر بشی .

با لب های اویزون مظلومانه میگم: چرا نمیتونم؟! شما این اجازه رو به من نمیدید پدر جان؟!

_من هیچ وقت تورو از انجام دادن کاری منع نمیکنم . اما اگه تو زیاد به قصر رفت و امد کنی ممکنه حرف هایی پشت سرت زده بشه که اصلا در شان تو نیست .

من: چه حرف هایی ؟

_ دخترم تو برای چی میخوای به قصر بیایی؟

با این حرف پدرم لحظه ای خشکم میزنه . سرخ میشم و سرم رو پایین میندازم. پدرم خنده ای میکنه و پدرانه دستش رو روی شونم میزاره و میگه : لازم نیست از من خجالت بکشی دخترم حرفت رو بزن .

هنوز اونقدرها با پدرم راحت نبودم که همه چیز رو بهش بگم . شاید این دوری این صمیمیت رو بین ما کم رنگ تر کرده بود . اما نمیخواستم هم بهش دروغ بگم .

برای همین بعد از مکث کوتاهی لبخند خجولی میزنم و میگم: خب من مدت زیادی داخل قصر بودم پدر جان ! دل کندن از اونجا اون هم یک دفعه ای برای من سخته . من اونجا دوستان زیادی دارم به علاوه من و شاهزاده از بچگی با هم دیگه دوست بودیم و ایشون خیلی به من کمک کردن . برای همین میخوام به قصر برم تا اگه ایشون به کمک نیاز داشتن بتونم محبت هاشون رو جبران کنم .

_ درسته هدف تو از رفتن به قصر جبران محبت شاهزاده و دیدن دوستانت هست دخترم اما قصر جای بی رحمیه شایع هایی که برات میسازن ممکنه به روح لطیفت اسیب بزنه دخترم .

من : چه شایعه هایی پدر؟ اگه امکانش هست ممکنه کمی واضح تر توضیح بدید .

_ اونها ممکنه بگن قصد فریب شاهزاده رو داری و چون تشنه قدرتی میخوای ملکه اینده بشی و برای به دست اوردن این عنوان میخوای ملکه و پادشاه رو بکشی . یا بگن دنبال فرصت برای به دست اوردن جایگاه و مقام در قصری و یا حتی بگن قصد کشتن شاهزاده رو داری .

متعحب نگاهی به پدرم میکنم و میگم: اما من قصد انجام دادن هیچکدوم از این کارها رو ندارم !

_ من به خوبی تورو میشناسم دخترم . من میدونم تو روح پاک و لطیفی داری اما قرار نیست همه مثل من فکر کنن ! قصر پر لز ادم های سیاستمدار و تشنه قدرته . اونها برای رسیدن به جایگاه بهتر به هیچکس رحم نمیکنن حتی به دختر پاک و معصومی مثل تو .

من : اما من از هیچکس و هیچ چیزی نمیترسم . برام مهم نیست بقیه درمورد چه حرفی میزنن من راه خودم رو ادامه میدم . همینجوری که شما تونستید توی قصر دوام بیارید من هم میتونم این کار رو بکنم .

_ من با تو خیلی فرق میکنم دخترم. من از بچگی داخل قصر بزرگ شدم . زخم هایی از سیاست و افراد قصر خوردم که تو حتی فکرش رو هم نمیکنی . من نمیخوام تو یک بار دیگه از قصر و ادم هاش اسیب ببینی دختر نازم .

با تمام وجود لبخندی به دلنگرانی های پدرم میزنم . میدونم هنوز هم باورش نمیشه که بعد از سال ها دخترش برگشته و میترسه که دوباره از دستش بده . اما من نمیزارم که این اتفاق بی افته .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehrnaz84
4 سال قبل

عالییی بود

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x