۱۵ دیدگاه

رمان معشوقه‌ی جاسوس پارت 2

4.2
(70)

 

انگشت اشارم‌و گاز گرفتم
– عه بابایی! تو و خشونت؟
با حرص بهم نگاه کرد و یکی زد توی سر خودش.
– یعنی خاک تو سر من که نمونه‌ی بارز اون ماهان الدنگ‌و دارم تو دختر خودم می‌بینم.
سعی کردم نخندم.
– به مامانی نگو باشه؟
با انگشت‌هاش روی فرمون ضرب گرفت.
جلوی صورتش رفتم.
– نمیگی که؟
یه بار روی فرمون زد و با حرص گفت: لعنتی! نه نمیگم.
لبخند عمیقی روی لبم نشست و محکم گونه‌ش‌و بوسیدم و بغلش کردم.
– ‌عاشقتم بابایی.
نفسش‌و به بیرون فوت کرد.
*******
داشتم کفش‌هام‌و درمیاوردم که دو جفت پا رو به روم وایساد.
آروم سرم‌و بالا آوردم که دیدم مامان دست به کمر زده و با اخم‌های درهم درست مثل عزرائیل نگام می‌کنه.
سریع درست وایسادم، آب دهنم‌و با صدا قورت دادم و کفشم‌و کنار جا کفشی هلش دادم.
– سلام.
نگاهش درست مثل ببر درنده بود.
– کدوم قبرستونی بودی؟
– چیزه…
با ورود بابا سریع بهش نزدیک شدم.
رو به بابا گفت: کجا بوده؟
بابا همون‌طور که کفش‌هاش‌و درمیاورد گفت: پاسگاه.
با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم.
مامان: چرا؟
کفش‌هاش‌و توی جا کفشی گذاشت.
– مثل همیشه، زده پسرا رو ناکار کرده.
از ته دل نفس آسوده‌ای کشیدم.
مامان عصبی نگاهم کرد و یه دفعه با دمپایی به سمتم هجوم آورد که جیغی کشیدم و پا به فرار گذاشتم.
– جرئت داری وایسا ورپریده، من چی بگم به تو آخه؟ هان؟
پشت مبل رفتم.
– آرام باش ‌مادرم، اصلا من غلط کردم.
تا خواست به سمتم هجوم بیاره بابا از پشت بغلش کرد و با خنده گفت: ولش کن.
با حرص گفت: ولم کن بذار بزنمش.
بابا گونه‌ش‌و بوسید.
– کم کم آدم میشه.
با نیش باز به صحنه‌ی رمانتیک رو به روم خیره شدم.
بابا محکم‌تر بغلش کرد و بوسه‌ای به گردنش زد.
نگاه مامان به من افتاد که عصبانیتی که توی نگاهش خوابیده بود بازم رشد کرد و داد زد: به چی نگاه می‌کنی فضول؟ بیا برو تو اتاقت.
سعی کردم نخندم و دست‌هام‌و بالا بردم.
آروم آروم ازشون دور شدم.
– آروم باش دارم میرم.
صدای عصبی زیر لبیش‌و شنیدم.
– شب جمعه‌مونم خراب کرد!
لبم‌و گزیدم تا نخندم.
به سمت پله‌ها رفتم و گفتم: شما به بقیه‌ی معاشقتون برسید.
این‌و گفتم و د فرار.
جیغ زد: آرام؟
صدای خندون بابا بلند شد.
– ‌بیخیال اون.
وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم
روی تخت ولو شدم و زدم زیر خنده.
– آی آی، مامانم اینقدر هات آخه؟
دست‌هام‌و زیر سرم بردم و با ته مونده‌ی خندم نفس عمیقی کشیدم.
گاهی وقت‌ها که بابام‌و می‌بینم میگم کاش منم یه شوهر مثل اون داشتم.
مهربون، شیطون، کلی هوای مامان‌و داره… اصلا بابام یه چیز دیگه‌ست، فکر نکنم اصلا کسی شبیه اون باشه.

#رادمـــانـــ

لیوان مشروب‌و به دستم داد و کنارم نشست که دستم‌و دور گردنش حلقه کردم.
همون‌طور که به دختر و پسرای رو به روم خیره بودم کمی از مشروب‌و خوردم.
بچگیم به گندترین شکل ممکن گذشت، با اینکه اونی که بزرگم کرده حسابی هوام‌و داشت اما هیچ چیز مثل خانواده‌ی خودت نمیشه؛ خانواده‌ای که یه لاشخور من‌و از داشتنش محروم کرد.
تو قلب من چیزی جز انتقام، کینه و خشم نیست، زنا فقط وسیله‌ایند که میشه باهاشون واسه چند ساعت سرگرم شد.
هیچ زنی مثل مادرم و خاله مطهره‌م نمیشه، دلم واسه همشون تنگه اما مدت‌هاست که با نبودشون کنار اومدم.
سال‌هاست که دارم سعی می‌کنم بفهمم کی به خونه حمله کرد و باعث مرگ مامان سارام شد اما ردی ازش پیدا نکردم.
اونی که بزرگم کرد یادم داد چجوری زندگی کنم، چجوری نترس باشم، چجوری از خودم محافظت کنم و حالا من صاحب بزرگ‌ترین باند پاریسم، کسایی که به بابام پشت کرده بودند رو یا کشتم و یا بازم با خودم همراه کردم.
چند ماه دیگه بابام از زندان آزاد میشه.
دو سال پیش تنها دوستش شروین، از زندان آزاد شد و پیشم اومد، اینجوری فهمیدم بابام سال‌هاست که افتاده زندان، حالا با کمک اون و تجربه‌های اون تونستم حسابی رشد بکنم.
اما هیچ کسی نمی‌دونه دقیقا من برای چی و با چه هدفی این باند رو تشکیل دادم ولی وقتی از پوسته‌ی ظاهریم بیرون بیام تموم خلافکارا و دشمنای اطرافم‌و آتیش میزنم و انتقام این همه سال تنهاییم‌و ازشون می‌گیرم.
با صدای جولیا به خودم اومدم.
– لیوان‌و بازم برات پر کنم؟
کمی به چشم‌های طوسیش نگاه کردم و بعد رو به اون و فاستر که کنارم نشسته بودند گفتم: یه کم آمادم کنید.
فاستر با خنده گفت: اینجا رئیس؟
نیشخندی زدم.
– کسی نمی‌بینه.
بعد سرم‌و زیر گلوی جولیا بردم و مشغول بوسیدنش شدم.
جولیا آروم گفت: واقعا باعث افتخاره که به رئیسم سرویس بدم.
پوزخندی روی لبم نشست.
فاستر رو به سمت خودم کشیدم که روم لم داد و مشغول بوسیدن گردنم شد.
یه دفعه صدای شروین‌و بالای سرم شنیدم.
– تنها تنها داری میری رو ابرا رادمانی؟
سرم‌و بلند کردم که فاسترم عقب کشید.
– راستش خوشم نمیاد یکی شریکم بشه.
لبخند مرموزی زد.
– خوشم میاد که ‌شبیه پدرتی.

چشمکی زد.
– ‌مزاحم شما جوونا نمیشم.
یه جوری میگه انگار هشتاد سالشه!
هنوز چهل و هشت سالش بیشتر نیست!
بعد مشروبش‌و سر کشید و رفت.
فاستر زیر گوشم گفت: دو شب دیگه محموله‌ی دخترا رو می‌فرستیم دبی رئیس.
نیم نگاهی بهش انداختم.
– خوبه.
جولیا بازوم‌و گرفت.
-‌ شما نمیاین؟
بهش نگاه کردم.
– نه.
بعد از جام بلند شدم که جولیا متعجب گفت: چی شد؟
مشروب‌و یه نفس سر کشیدم.
– میرم دوش بگیرم، همه رو بندازید بیرون دیگه بسه، اثری از سیگارا هم نباشه.
لیوان‌و روی میز گذاشتم و همون‌طور که دستم‌و توی موهام می‌کشیدم به سمت پله‌ها رفتم.

#مـطـهـره

بهم اشاره کرد که نگاهی به بیرون از آشپزخونه انداختم و بعد روی پاش نشستم.
دستش‌و دور کمرم حلقه کرد و بوسه‌ای به لبم زد.
– هیچ جوری از جذابیتت کم نمیشه.
لبخندی زدم و دستم‌و توی موهاش که هنوزم پرپشت بود کشیدم.
– نه که خودت پیر میشی!
خندید و موهام‌و روی کمرم انداخت.
سرش‌و تو گودی گردنم فرو کرد و بوسه‌های عمیق زد که چشم بسته گفتم: نکن آرام میاد مهرداد!
زیر گوشم‌و بوسید.
– فضول خانمم بیاد باید عادت کنه که بابای هات داره که تو هر لحظه نمی‌تونه از مامانش دست بکشه.
خندیدم.
دستش‌و زیر لباسم برد که سریع مچش‌و گرفتم‌ و عقب کشیدم.
– دیگه بیشتر پیش‌ نرو.
لبش‌و با زبونش تر کرد و به لبم چشم دوخت.
– چی‌کار کنم که دیوونتم، هوم؟
دستم‌و توی موهاش فرو کردم.
– من چی‌کار کنم جذاب لعنتی که نمی‌تونم از چشم‌هات چشم بردارم؟

#آرام

دو دستم‌و روی دهنم گذاشتم تا صدای خندم بلند نشه.
لعنتیا چه دل قلوه‌ای هم به هم میدنا! جون!
چقدر هات و رمانتیکند!
فکر کنم بهتر باشه پیام بازرگانی بندازم وگرنه کارشون به جاهای باریکم می‌کشه.
آروم خندیدم و بعد خودم‌و جدی نشون دادم.
وارد آشپزخونه شدم که مامان از جا پرید و سریع به سمتم چرخید.
– یه هایی، یه هویی!
سعی کردم نخندم.
در یخچال رو باز کردم.
– شما به کارتون برسید انگار که من نیستم، من چشم و گوشم بسته‌ست نمی‌فهمم.
کره‌ی بادوم زمینی‌و برداشتم.
با حرص گفت: یعنی از دست تو آرامش نداریم! باید عروست کنم بری.
در یخچال‌و بستم.
– نگو این حرف‌و مامانم، من نباشم کی شبای جمعتون‌و خراب کنه؟
بابا معترضانه اما خندون گفت: عه! آرام!
مامان دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.
– اصلا برم که نگاهم به توی بی‌حیا نیوفته.
بعد غرزنان از آشپزخونه بیرون رفت.
خندیدم و روی صندلی نشستم.
– اینقدر مامانت‌و حرص نده.
– خب حرص نخوره بابای من، باید بدونه واسه من عادیه.
چشم غره‌ای بهم رفت که با پررویی خندیدم.
– والا!
از جاش بلند شد و کتش‌و برداشت.
خواست از آشپزخونه بیرون بره که سریع بلند شدم.
– وایسا وایسا.
به سمتم چرخید و سوالی نگاهم کرد.
– می‌خوام برم خونه‌ی عمو امروز قراره جواب کنکورمون بیاد، صبر کن صبحونه بخورم منم‌و برسون.
به ساعتش نگاه کرد.
– نمیشه قربونت برم، الانشم دیرم شده، به مامانت بگو.
با لبای آویزون گفتم: باشه.
خندید و بغلم کرد.
موهام‌و بوسید که لبخندی روی لبم نشست.
ازش جدا شدم و گونه‌ش‌و بوسیدم.
– خداحافظ بابای جذابم.
خندید و بینیم‌و کشید.
– خداحافظ فضول خونه.
خندم گرفت.
از آشپزخونه که بیرون رفت روی صندلی نشستم و مشغول صبحونه خوردن شدم.
لبخندی زدم.
واقعا خوشبختم، مگه نه؟ همیشه قدر خانوادت‌و بدون آرام، درجه یکند، بیستند، نه اصلا بیست و یکند.
خدایا هیچوقت این خوشبختی‌و ازم نگیر.
*********
– از طرف من به اون زن عموی خلت سلام برسون.
خندون گفتم: چشم، میری موسسه؟
سری تکون داد.
– باشه، خداحافظ.
دستش‌و بالا برد.
چرخیدم و آیفون‌و زدم.
وقتی در رو باز کردند و رفتم داخل مامانم رفتم.
مثل همیشه نفس از توی بالکن اتاقش داد زد: سلام عوضی.
دستم‌و بالا بردم.
– سلام کثافت.
داشت ناخوناش‌و سوهان می‌کشید.
– بیا تو.
– نمی‌گفتی هم میومدم.
با خنده گفت: کوفت!
خندیدم و در هال‌و باز کردم.
صدای عمو رو از توی آشپزخونه شنیدم.
– سلام لو رفته.
خندم گرفت.
همون‌طور که کفشم‌و درمیاوردم گفتم: سلام.
وارد هال شدم که زن عمو رو درحال پایین اومدن از پله‌ها دیدم.
– سلام، چطوری؟
وایسادم.
– سلام، خوبم، مامانم گفت از طرف من به زن عموی خلت سلام برسون.
با خنده سرش‌و به چپ و راست تکون داد.
– خل عمشه.
به هم رسید و روبوسی کردیم.
– صبحونه خوردی؟
– آره.
عمو همون‌طور که انگشت شستش‌و می‌مکید از توی آشپزخونه بیرون اومد.
زن عمو به سمتش رفت.
– اینکارا رو نکن!
عمو با تعجب گفت: وا، مگه چشه؟ انگشتم مربایی شده بود.
شیطون گفت: تو منحرف میری!
خندم گرفت.
زن عمو با حرص موهاش‌و به هم ریخت و توی آشپزخونه رفت.
عمو خندید و به سمتم اومد.
دست‌هاش‌و از هم باز کرد که خندیدم و به سمتش دویدم.
توی بغلش پریدم و پاهام‌و دورش حلقه کردم.
محکم گونه‌ش‌و بوسیدم.
– چطور مطوری؟
-‌ عالیم.
اخم ریزی کرد.
– دیشب بد جایی بودید.
– می‌دونم.
از بغلش پایین پریدم.
– یه کم هیجان می‌خواستیم.

اخم کرد.
– لازم نکرده از این هیجانا دلتون بخواد.
به بازوش زدم.
– ‌بیخیال عمو، شما و بابا هم بودید آدم شدید، ما هم آدم می‌شیم.
سعی کرد نخنده.
– از جلوی چشم‌هام گم رو آرام.
خندیدم و عقب عقب روی پله‌ها قدم برداشتم.
– ‌چشم عمو، تو جون بخواه.
بعد بوسی براش فرستادم که سعی کرد نخنده.
باز خندیدم و از پله‌ها بالا اومدم.
یه ضرب در اتاق نفس‌و باز کردم که بدبخت از جا پریدم و جیغی کشید.
شالم‌و از سرم کندم و با خنده خودم‌و روی تختش انداختم.
شونش‌و روی میز گذاشت و با حرص گفت: کوفت! چرا مثل گاو وارد میشی؟
– هیجانش بیشتره عشقم.
چپ چپ بهم نگاه کرد و حوله لباسیش‌و از تنش درآورد و در کمدش‌و باز کرد.
بخاطر حرص دادنش خیره بهش گفتم: جون بابا! تا حالا به چند نفر دادی؟
جیغی کشید و به سمتم هجوم آورد که با خنده سریع بلند شدم و از اتاق بیرون زدم، اون دیوونه هم همینطور نیمه لخت بیرون اومد.
-‌ می‌کشمت آرام.
بلند خندیدم.
همین که خواستم از پله‌ها پایین بیام یه دفعه یکی از نگهبان‌ها اونم کلی کیسه به دستش از آخرین اتاق بیرون اومد که هردومون سرجاهامون میخکوب شدیم.
نگهبانه با تعجب به پشت سرم نگاه کرد که دیدم بله!… داره نفس‌و دید میزنه.
کم کم نگاهش رنگ دیگه گرفت که دست به کمر زدم و عصبی گفت: چشمات‌و درویش کن یابو!
نفس به خودش اومد و با یه جیغ به سمت اتاق دوید.
نگهبانه اخمی کرد و به سمت پله‌ها اومد.
چه چشم‌های هیزی داره!
از رو به روم رد شد و از پله‌ها پایین رفت.
چرخیدم و به سمت اتاق رفتم.
واردش شدم که دیدم با حرص داره لباس می‌پوشه.
در رو بستم.
– حرص نخور.
با حرص گفت: اون نگهبانه‌ی عوضی یه بار دیگه هم دیدم که از روی حیاط داره من‌و دید میزنه.
اخمی کردم.
– خب برو به بابات بگو بیرونش کنه.
-‌ بخاطر مادر مریضش دلم نمیاد، حقوقش‌و داره خرج مامانش می‌کنه وگرنه تا حالا صدباره انداخته بودمش بیرون.
روی ‌تخت نشستم.
– حالا حرص‌هات‌و نگه دار شاید کنکور اون چیزی که خواستیم قبول نشدیم، اونوقت حرص بخور.
پوفی کشید و شلوارکش‌و پوشید.
لپ تاپش‌و برداشت و کنارم نشست.
+++++++++++
با دیدن اینکه هردومون پزشکی قبول شدیم یه جیغ فرا بنفش کشیدیم و جوری هم دیگه رو بغل کردیم که لپ تاپ از روی پاش پرت شد پایین.
بلند شدیم و با خوشحالی روی تخت بالا و پایین کردیم.
داد زدم: عاشقتم خدا.
نفس داد زد: مامان بیا بهم شیرینی بده.
بعد هم دیگه رو بغل کردیم و بپر بپر کردیم.
یه دفعه در به شدت باز شد و زن عمو با ترس وارد شد.
– چی شده؟
هردومون به سمتش هجوم بردیم و بغلش کردیم.
شروع کردیم به بوسیدنش که سعی کرد جدامون کنه.
– اه توفیم کردید دیوونه‌ها! ولم کنید بگید چی شده؟
ولش کردیم و نفس با هیجان گفت: هردومون پزشکی قبول شدیم مامان!
زن عمو با خوشحالی گفت: راست میگید؟
هردومون سرمون‌و با ذوق تکون دادیم که یه دفعه زن عمو از ما بدتر جیغ کشید و با داد از اتاق بیرون رفت.
– ماهان؟
با تعجب به هم نگاه کردیم اما کمی بعد زدیم زیر خنده و دست‌هامون‌و به هم کوبیدیم و هم‌و بغل کردیم‌.
از بغلم که بیرون اومد با ذوق گفت: من برم به فرهاد بگم.
صورتم جمع شد.
– مگه نگفتم با اون پسره‌ی چندش کات کن؟
به بازوم زد.
– بذار روی نگین‌و کم کنم بعد.
پوفی کشیدم.
*********
با خستگی خودم‌و روی تخت انداختم.
بی‌صبرانه منتظر فردام چون قراره بخاطر قبولیمون یه جشن بزرگ بگیرند و کل فامیل‌و دعوت کنند.
آقا جونمم قراره از خارج برگرده، چقدر که دلم براش تنگ شده.
چشم‌هام‌و بستم که نمی‌دونم کی خوابم برد.
*******
درحالی که اطرافم پر از خون بود و صدای شلیک همه جا رو پر کرده بود جیغ زدم و از صدای جیغم یه دفعه از خواب پریدم.
نفس زنان چشم‌هام‌و بستم و آب دهنم‌و به زور قورت دادم.
عرق روی پیشونیم‌و پاک کردم اما با صدای گوشیم از جا پریدم.
با دیدن “نفس” تعجب کردم و نگاهی به ساعت انداختم.
ساعت سه نصفه شب بود!
گوشی‌و برداشتم و جواب دادم.
– این وقت شب…
با صدای گریونش حرفم‌و قطع کردم.
– بدبخت شدم آرام.
لب تخت نشستم و نگران پرسیدم: چی شده؟
با گریه گفت: اون فرهاد کثافت تموم پولای توی حسابم‌و بالا کشیده و فرار کرده، اگه بابام بفهمه می‌کشتم آرام.
ماتم برد و با بهت زمزمه کردم: چی؟! الان… الان خونه‌ای؟
– نه، توی خیابونم نتونستم تو خونه بودن‌و تحمل کنم انگار داشتم خفه می‌شدم.
با ترس و عصبانیت گفتم: تو دیوونه‌ای؟! این وقت شب اونجا چه غلطی می‌کنی؟ کجایی؟
گریون آدرس‌و گفت که سریع بلند شدم
– از سرجات جم نمی‌خوری میام دنبالت، فهمیدی؟
باشه‌ی آرومی گفت.
گوشی‌و روی تخت پرت کردم و با بالاترین سرعتی که از خودم می‌شناختم مشغول پوشیدن لباس‌هام شدم.
خداکنه لاشخور هوس‌بازی اون اطراف پیداش نشه.

#نـفـس

هیچ جوری گریه‌م بند نمیومد.
خلوت بودن خیابون رعشه به تنم مینداخت.
تازه دارم می‌فهمم عجب غلطی کردم که با پای پیاده از خونه بیرون زدم و اینقدر دور شدم.
نشستم و سرم‌و روی دست‌هام گذاشتم.
اگه بابام بفهمه… وای خدا دارم دیوونه میشم… منه احمق چه غلطی کردم!
بازم اشک‌هام شدت پیدا کردند.
لعنت بهتون پسرا که اینجوری از اعتماد پاک دخترا سوءاستفاده می‌کنید… خیلی پستید!
با ترمز گرفتن یه ماشین رو به روم به خیال اینکه آرامه سرم‌و بالا آوردم اما با دیدن یه ون مشکی انگار قلبم وایساد و با شتاب بلند شدم.
درش که باز شد با دیدن مرد هیکلی سیاه پوش با ترس عقب عقب رفتم.
– برو رد کارت.
لبخند مرموزی زد.
– خوبه، خوشگلی.
بعد اشاره‌ای کرد که یه دفعه دو نفر بیرون ریختند.
تو عرض فقط چند ثانیه ضربان قلبم روی هزار رفت که حتی گریه هم از یادم برد.
همین که به طرفم اومدند پا به فرار گذاشتم اما یه دفعه شالم به همراه موهام کشیده شد که با تموم توان جیغی زدم.
یکی از پشت گرفتم که شروع کردم به تقلا کردن و داد زدن.
-‌ ولم کن آشغال، ولم کن.
تا خواستم بازم جیغ بکشم با کسی که رو به روم دیدم ماتم برد و اشک‌هام بی‌صدا روونه شدند.
نیشخندی زد.
– سلام خوشگلم.
چونم از بغض لرزید و زمزمه کردم: فرهاد! تو چطور…
دست زیر چونم گذاشت.
– اون چشم‌های سبز خوشگلت‌و الان اشکی نکن، چون حالا حالاها باهات کار داریم.
این‌و گفت و یه دفعه با آرنجش یه جوری به گردنم زد که درد بدی توش پیچید و دیگه چیزی نفهمیدم.

#آرامـــــ

نمی‌دونم چجوری رانندگی کردم که سریع به اون خیابون رسیدم اما با دیدن یه ون مشکی که یه نفر آرام‌و روی دوشش انداخت چنان وسط خیابون زدم رو ترمز که از صدای لاستیک‌ها خودمم ترسیدم.
اونی که جلوتر از همه بود سریع به طرفم چرخید که با دیدن فرهاد یعنی جوری خون جلوی چشم‌هام‌و گرفت که سریع قفل فرمون ماشین‌و برداشتم و پیاده شدم اما توی ماشین پرید.
داد زدم: وایسا کثافت.
ولی برخلاف حرفم راننده پاش‌و روی گاز گذاشت و با سرعت زیاد رانندگی کرد.
هراسون به ماشین برگشتم و به سرعت پشت سرش حرکت کردم.
مدام بوق می‌زدم و داد می‌کشیدم: وایسا.
از ترس مغزم انگار ارور می‌داد و نمی‌دونستم دقیقا باید چیکار کنم.
تو یه کوچه‌ی تاریک پیچید که بدون فکر پشت سرش رفتم.
کنار کوچه نگه داشت که سریع نگه داشتم و قفل فرمون‌و برداشتم و پیاده شدم.
تا خواستم قدمی بردارم با پیاده شدن یه مرد به شدت هیکلی سرجام میخکوب شدم اما بازم سعی کردم خودم‌و شجاع نشون بدم.
– نفس‌و ول کنید عوضیا.
مرده خونسرد جلو اومد و قلنج انگشت‌هاش‌و شکوند.
رو به روم وایساد.
– یا بزن به چاک یا…
درحالی که مثل سگ ترسیده بودم پوزخندی زدم: یا چی گنده‌وک؟
نیشخندی زد و بازوم‌و تو دستش گرفت که با تقلا گفتم: ولم کن، تو هنوز نمی‌دونی داری با کی درمیوفتی.
خندید و یه دفعه چنان مشتی توی صورتم فرود آورد که به معنای واقعی انگار مرگ‌و چشیدم و به شدت روی زمین پرت شدم و چشم‌هام شدید سیاهی رفت.
با حس کردن مایع گرمی زیر بینیم دستم‌و بهش کشیدم که با دیدن خون دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
از جام بلند شدم.
– باشه.
و تو یه حرکت فنی که مامان بهم یاد داده بود که اگه گیر یه هیکلی هم افتادم بتونم از دستش فرار کنم روش انجام دادم که با سر روی زمین رفت و آخ بلندی گفت.
قفل فرمون‌و برداشتم که توی سرش بکوبم اما با شنیدن صدای ضامن اسلحه سریع سر بالا آوردم که دیدم فرهاد کلتی‌و به سمتم گرفته.
– سرجات وایسا تا یه گوله حرومت نکردم خانم شجاع.
کل تنم می‌لرزید و فکر اینکه نتونم نفس‌و نجات بدم داشت روانیم می‌کرد.
نفس بریده گفتم: ولش کن فرهاد، پولاش‌و دزدیدی دیگه چیکار به خودش داری عوضی؟
خندید و به هیکلیه اشاره کرد که با درد بلند شد و به سمتش رفت.
– نفس خوشگله، می‌دونی بخاطرش چقدر میدن؟
نفسم دیگه بالا نیومد و قفل فرمون از دستم افتاد.
– ‌درمورد چی حرف میزنی؟
– هوف! حتی نمی‌تونم تصورش‌و بکنم که چقدر قیمت روش می‌ذارند!
بدون فکر گفتم: اون‌و ولش کن من‌و بگیر.
اسلحه‌ش‌و تکون داد.
– نه، به دردم نمی‌خوری فقط حاشیه درست میشه، راستش نمی‌خوام با دزدیدن دختر یه مدلینگ دردسر بشه.
بغضم گرفت.
– به خانواده‌ش فکر کن.
با هر حرفی که می‌زدم کل صورتم بدجور درد می‌گرفت.
خندید.
– اوه، بیخیال، من زیاد از اینکارا کردم نمی‌تونی وجدان من‌و بیدار کنی! حالا هم نبینم دنبال ما راه افتاده باشی چون این دفعه واقعا می‌کشمت.
تنم لرزید.
در ماشین‌و باز کرد که به سمتش رفتم اما همین مساوی شد با صدای شلیک و پیچیده شدن درد و سوزش وحشتناکی توی پام که روی زمین افتادم و جیغ دردناکی کشیدم.
دست لرزونم‌و به کنار پام گذاشتم که پر از خون شد.
با چشم‌های پر از اشک به نگاه خونسردش خیره شدم.
پوزخندی زد و توی ماشین برگشت که راننده با سرعت حرکت کرد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zazaro
5 سال قبل

ممنون از نویسنده محترم ک زحمت میوشه و هرروز پارت میده دمتون گرم

maryam.b
5 سال قبل

این رمان کی و چه وقتی پارت میده بیرون؟

رکسانا
پاسخ به 
5 سال قبل

یعنی یه روز درمیونه؟؟

Asma 😉
5 سال قبل

عالیه مرسی♥(^.^)

فاطمه
5 سال قبل

سلام .چرا پارت جدیدو نمیزارین.

ادرینا
5 سال قبل

امروز پارت نداریم؟

za
5 سال قبل

هر روز پارت میذارید؟
ساعت چند؟
مرسی از نویسنده

...
5 سال قبل

امروز چرا پارت نمیزارید؟

فرانک
5 سال قبل

سلام توی جلد یک‌که واسه بیست قبل مطهره گوشی هوشمند داشت تلگرام‌داشت کانال داست میرفت چک‌میکرد مگه بیست سال قبل از این‌چیزا بوده؟
یا داستان واسه بیست سال اینده هست که ما نمیدونیم‌بیست سال دیگه دنیا چ جوری هست معمولا توی رمان از زمان حال و گدشته میگن که شرایط و امکانات زندگی بدونن
رمان خیلی قشنگی عست ولی اگه به جزییات توجه بشه که خیلی بهتر میشود
سپاس برای بودنتان

seti_fathy
5 سال قبل

چرا هر روز پارت نداریم؟؟

ss
5 سال قبل

بد عادتمون کردی نویسنده دیگه چرا هر روز پارت نمیزاری؟

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x