#آرام
با ذوق به اطرافم نگاه کردم.
خواهری بالاخره اومدم اونجایی که تو هستی.
نورانی بودن ساختمونها و خیابونها اونم تو اون تاریکی شب جلوهی قشنگیو به شهر داده بود.
با حس سر رادمان روی شونم نگاهمو از خیابون گرفتم و با ابروهای بالا رفته به چشمهای بستهش نگاه کردم.
– روتو کم پررو! اجازه گرفتی؟
– تا میرسیم یه چرت بزنم، غر نزن.
سکوت کردم و باز به خیابون چشم دوختم.
یعنی کجای این شهری؟ پیش کی هستی؟ رحم داره یا نه؟ مهربونه یا نه؟
تا پیدات نکنم وجودم آروم نمیشه.
اما یه چیز خیلی جالبه، درست قبل از روزی که میخواستم بیام اینجا خاله عطیه و عمو ایمان مجبور شدند واسهی بیماریه عرفان، پسر پونزده سالشون، برند یه شهر دیگه و معلوم نیست که کی برگردند، اصلا همه چیز دست به دست هم داده تا من به اینجا برسم، نمیدونم چی میدونی خدایا اما هر چی که هست لطفا بلاهاشو ازم دور کن.
به رادمان نگاه کردم.
چه جایی هم خوش کرده!
بیصدا و کوتاه خندیدم.
سرمو به سرش تکیه دادم و ته ریششو با انگشتهام نوازش کردم.
برعکس اولا الان حس خوبی بهم میده، با اینکه میدونم خلافکاره، با اینکه میدونم شاید آدمای زیادی بخاطرش مرده باشند؛ واقعا نمیدونم چه بلایی سرم اومده، از اتفاقی که داره برام میوفته شدید میترسم.
******
راننده چمدونها رو پایین آورد و به دست نگهبانها داد.
تموم مدت اطرافو دید میزدم.
به بزرگی خونهی توی پاریسش نبود اما خیلی سرسبزتر از اونجا بود و برعکس اون خونه حالت ویلایی داشت.
اونقدر چراغ ایستاده توی حیاط بود که زیاد حس نمیکردی شبه.
با نشستن دست رادمان روی کمرم بهش نگاه کردم.
– بریم داخل.
باهم هم قدم شدیم و نگهبانها با سر و صدای چمدونها روی راه سنگ فرش شده پشت سرمون اومدند.
– اینجا چقدر خدمتکار داری؟
– فقط یکی هست که بعضی وقتها میاد خونه رو تمیز میکنه، یکی هم باغبون.
ابروهام بالا پریدند.
– یعنی هیچکی تو خونه نیست؟
دستهاشو داخل جیبهای شلوارش برد و با شیطنت گفت: نه، تنهای تنهاییم.
با آرنج به پهلوش زدم و چشم غرهای بهش رفتم که خندید.
خدایا خودمو به خودت سپردم.
در شیشهایه کشویی رو باز کرد و اول خودش وارد شد که غرزنان گفتم: هی، اول خانما بیفرهنگ!
خندید و اشاره که برم تو.
وارد شدم و بیمقدمه کیفمو روی مبل حالت ال طوسی که سر تا سر یه طرف دیوار گذاشته شده بود پرت کردم و با خستگی خودمو به بالا کشیدم.
نگهبانها به داخل اومدند و رادمان بهشون اشاره کرد که چمدونها رو طبقهی بالا ببرند.
به آشپزخونهی شیکی که حالت بار داشت نزدیک شدم.
– شام چی میخوری؟
به سمتش چرخیدم.
– هر چی خودت میخوری.
– بریم بالا لباسهامونو عوض کنیم شام بپزیم.
با ابروهای بالا رفته و خنده گفتم: میخوای شام بپزی؟
چپ چپ بهم نگاه کرد.
– مگه چمه؟
خندیدم و به سمت پلههای چوبی تقریبا مارپیچ رفتم اما هنوز پامو روی پلهی اولی نذاشته بودم که یه دفعه در شیشهای به شدت باز شد و یکی سراسیمه به داخل اومد که سریع اسلحهی گیر به شلوارمو گرفتم و چرخیدم اما با دیدن یکی از نگهبانها نفس آسودهای کشیدم.
رادمان با اخم و تشر گفت: این چه وضع اومدنه؟
نفس زنان گفت: معذرت میخوام ارباب اما یه خبر بد.
نگران به رادمان نگاه کردم.
اخمش عمیقتر شد.
– چی شده؟
– استفان، همونی که باهم خرید و فروش داشتید توسط پلیس پاریس گرفته شده.
برای اولین بار بخاطرش دلهره گرفتم اما خودش چندان هم عصبانی نشد!
نگران گفتم: این یعنی اینکه ممکنه تو رو هم بگیرند؟
رو به نگهبانه گفت: میتونی بری.
با ترس گفت: اما ارباب…
با تحکم گفت: نشنیدی؟
با نارضایتی چشمی گفت و قبل از اینکه بیرون بره اون دو نگهبان هم پایین اومدند و باهم بیرون رفتند.
به سمتش پا تند کردم.
– رادمان…
خونسرد گفت: نگران نباش.
– یعنی چی که نگران نباش میان…
بازوهامو گرفت.
– وقتی میگم نباش یعنی نباش، هیچ صدمهای به ما نمیرسه.
– اما ممکنه برعلیهت حرف بزنه.
لبخندی زد و دستهاشو دو طرف صورتم گذاشت.
– همه چیز تحت کنترل منه.
گیج گفتم: من واقعا نمیفهمم! تو این خبر رو شنیدی اما یه ذره هم استرس بهت وارد نشده؟ اون یکی از باندای بزرگی بود که سود زیادی ازش میبردی!
نگاهش هیچ چیزیو لو نمیداد.
واقعا که این پسر حسابی مرموزه!
– فکرتو درگیرش نکن، بریم.
بعد دستمو گرفت و همراه خودش کشوندم.
این خونسردیش غیر عادی نیست یا من خیلی حساس شدم؟
#نفس
به پنجرهی اتاقش نگاه کردم اما نبود که نبود.
– بشینید خانم.
با ناامیدی نگاه از بالا گرفتم و توی ماشین نشستم.
از دیروز حتی یه ذره هم بهم محل نداده.
منه احمقم چقدر حساس شدم!
رانندهای که آرمین واسم فرستاده بود در رو بست و بلافاصله خودش نشست و به راه افتاد.
چقدر از همه تیکه شنیدم، حتی سوگل!
پوزخند تلخی زدم.
مگه دست به دست شدنم به خواست قلبیه خودمه؟
************
با استرس، جوری که دست و پاهام یخ کرده بودند وارد هال درن دشت عمارت آرمین شدم.
معماریش حتی از خونهی رایان هم خوشگلتر بود.
بوی عودی که پیچیده شده بود رو دوست داشتم.
– سلام خانم خانما.
نگاهم به سمت صداش چرخید.
پلههای سنگیو دونه دونه پایین اومد.
– بیا جلو.
آروم قدم برداشتم.
دستهاشو از هم باز کرد.
– خوش اومدی.
و همین که بهم رسید کوتاه بغلم کرد.
هم استرس داشتم و هم از تنها بودن باهاش خجالت میکشیدم.
به خونهی رایان عادت کرده بودم و غریب بودن اینجا حس بدیو بهم میداد.
– صبحونه خوردی؟
با کمی مکث آروم لب زدم: آره.
دستمو گرفت اما مطمئنا از سرد بودنش اخمی کرد.
– چرا اینقدر یخی؟
اون دستمم گرفت.
– حالت خوبه؟
سری تکون دادم.
دستهامو خوب توی دستای گرمش گرفت.
– نترس نفس، کاری باهات ندارم، رایان زر مفت زد.
بازم سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود رو به زبون آوردم.
– خب پس چرا منو آوردی اینجا؟
– قبلا بهت گفتم، دو روز و نصفی تا میتونی خوش بگذرون.
نگاه ازش گرفتم و با غم قلبم گفتم: اما دو روز و نصفی دیگه رایان آزارم میده.
فشار دستش بیشتر شد.
– غلط میکنه، اذیتت کرد بهم بگو تا دمار از روزگارش درارم.
نم اشک چشمهامو پر کرد.
چقدر دلم واسه حمایتای بابام تنگ شده.
چونمو گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
– غصه نخور، هواتو دارم، نمیخوام مجبورت کنم که دوستم داشته باشی اما سعی میکنم با رفتارم عاشقت کنم.
تلخ خندیدم.
– که بعد چی بشه؟ بشم یه عاشق درمونده و بیشتر عذاب بکشم؟
مکث کرد و گفت: نخواستم جلوی رایان بگم، صبر کردم بیای اینجا… از همون شبی که دیدمت یه حسیو تو وجودم انداختی، فکر کردم میتونم باهات واقعا خوشحال باشم و خوش بگذرونم.
نگاه ازش گرفتم.
بعد از اون کاری که فرهاد باهام کرد دیگه نمیتونم هیچ کدومشونو باور کنم.
– نفس؟
نگاهش کردم.
معلوم بود یه چیزی میخواد بگه اما نمیگفت.
لبخند کم رنگی زد و بالاخره لب باز کرد: بیخیال، بریم اتاقتو بهت نشون بدم.
#آرام
با دقت جوری که سعی میکردم پوست سرم نسوزه گرههای اعصاب خورد کن موهامو با شونه باز میکردم.
هروقت برم حموم و بدون شونه کردن موهام بخوابم همین بلا سرم میاد.
اخرش از درد بازوهام بیاعصاب بازیم گل کرد و شونه رو روی میز آرایش پرت کردم.
با اخمهای درهم آرنجهامو روی میز گذاشتم و به آینه خیره شدم.
اصلا امروز بیرون نمیرم.
با یادآوری مامان لبخند کم رنگی زدم.
اگه اون بود اول یکی میخوابوند پس سرم و میگفت ” حقته تا باشی موهاتو شونه کنی” بعدم خودش با حوصله میشست و موهامو شونه میکردم.
دلتنگی انگار قلبمو تیکه تیکه کرد.
یعنی چقدر دیگه طول میکشه تا به این دروغام ادامه بدم؟
آخ رادمان من با این همه دروغی که به تو گفتم چیکار کنم؟
دستهامو توی موهام فرو کردم و اون مقداری هم که شونه شده بود رو به هم ریختم.
با صدای در دست برداشتم و سرمو بلند کردم.
بیحوصله گفتم: کیه؟
صدای رادمان توی فضا طنین انداخت.
– میتونم بیام داخل؟
نفس پر غمی کشیدم.
– آره بی…
هنوز حرفتمو کامل نکرده بودم که در رو باز کرد و اومد داخل.
از توی آینه به قیافهی متعجبش نگاه کردم.
– چرا این ریختی شدی؟!
بیحوصله گفتم: موهام پر از گرهست، حوصلم نمیکشه بازشون کنم.
سرشو به چپ و راست تکون داد و به سمتم اومد.
– شونهت کو؟
ابروهام بالا پریدند.
– میخوای شونه کنی؟
– آره بده.
از خدا خواسته شونه رو به دستش دادم و صاف نشستم.
آب پاشم خودش برداشت.
با دقت و اخم ریزی مشغول شونه شد.
آروم شونه میکرد تا نسوزتم.
جوری دقیق شده بود که انگار داره یه چیزی کشف میکنه!
از فکرم خندم گرفت.
یه ثانیه هم نگاهمو از روش برنداشتم.
بودنشو دوست داشتم اما دروغهام سوزنی میشد توی بادکنک خوشیهام.
اونقدر شونه کرد تا موهام کاملا مرتب شدند.
از توی آینه بهم نگاه کرد.
– کش مو.
از ذوق اینکه یه کار از روی دوشم برداشته شده کشمو بهش دادم که موهامو دم اسبی بست.
درآخر درست وایساد و دست به کمر زد.
– تموم شد.
با لبخند عمیقی گفتم: دست مریزاد آق رادمان.
خندید.
– خواهش میکنم اما مزدمو بده.
بلند شدم و به سمتش چرخیدم.
– چه مزدی؟ چه کشکی؟ وظیفهت بود.
حرص نگاهشو پر کرد.
– کاری نکن به حالت قبل برش گردونما!
چپ چپ نگاهش کردم.
– چی میخوای؟
به لبش زد که پوفی کشیدم.
– یالا، زود باش.
کاملا بهش نزدیک شدم و گونهشو بوسیدم که ابروهاشو کوتاه بالا انداخت.
– لب بده بیا هزارتا کار داریم.
نوچی گفتم.
تهدیدوار نگاهم کرد.
– باشه.
یه دفعه کمرمو گرفت و به خودش چسبوندم که هینی کشیدم.
تا بخوام کاری بکنم لبشو روی لبم گذاشت که بازم مثل دفعهی اول کل وجودم زیر و رو شد.
بوسهی عمیقی زد و آروم به عقب رفت.
تنها سکوت کرده به چشمهای قهوهایش چشم دوختم.
به لبم نگاه کرد.
– بوسیدنتو دوست دارم.
نگاهشو به چشمهام سوق داد.
– خودتم…
اما سکوت کرد و منو تو خواستن ادامهی حرفش فرو برد.
بیتاب گفتم: خودم چی؟
– به زودی بهت میگم.
با نارضایتی گفتم: اما…
گونهمو بوسید.
– بریم پایین صبحونه حاضره.
*************
#رایان
از آسانسور بیرون اومدم و بلند گفتم: نفس؟
از اینکه بازم باید صدبار صداش بزنی تا سروکلهش پیدا بشه حرصی شدم و فریاد زدم: نفس؟ کدوم قبرستونی هستی؟
خاتون از آشپزخونه بیرون اومد و با ابروهای بالا رفته گفت: ارباب مگه یادتون نیست که نفس پیش آقا آرمینه؟
تازه یادم افتاد که پوفی کشیدم و چنگی به موهام زدم.
بازم مثل دیروز صبح شد!
به اینکه نفس بیدارم کنه عادت کرده بودم، یه خدمتکار دیگه بیدارم کرد فکر کردم اونه و بدون اینکه نگاهش کنم گرفتمش و پرتش کردم روی تخت بعدم دیدم که اون نیست و حسابی گند زدم و ضایع شدم.
به سمت دیوار تمام شیشه رفتم و به ساعت سلطنتی نگاه کردم.
نزدیک سه بود.
انگار قراره بازم زلزله بیاد و صدای عربدههام توی عمارت بپیچه.
کوتاه خندیدم و سیگار توی دستمو با فندک توی جیبم آتیش زدم.
اگه بگم دلم واسه اعصاب خوردکنیاش تنگ نشده دروغ گفتم.
بعضی وقتها میگم کاش بیشتر پا فشاری میکردم و تسلیم آرمین نمیشدم.
با یادآوری حرفش پوزخندی زدم و یه پک از سیگار کشیدم.
” اینکه قبول کردم دو روز و نصفی پیشت باشه فقط بخاطر رفاقت قدیمیمونه، اولشم دو روز و نصفی پیشه منه اما یک ماه که بگذره و به نبودش بیشتر عادت کنی میشه پنج روز پیش من و دو روز پیش تو”
زیر لب گفتم: اگه دیگه تو خواب ببینی آرمین خان!
باز پوزخندی زدم و یه پک دیگه کشیدم.
– شده میرم یه کشور دیگه اما نفسو به دست تو نمیدم، اون بردهی منه نه تو.
#نفس
تموم مدت با پام کف ماشین ضرب گرفته بودم.
هم از اینکه از دست آرمین راحت شده بودم خوشحال بودم و هم ناراحت.
تو ذهنم رایانو کمربند به دست تصورم میکردم و کل ستون فقراتم میلرزید.
وارد عمارتش که شدیم انگار روح از تنم کنده شد.
ضربان قلبم بد روی اعصابم بود.
بخدا اگه بلایی سرم بیاره دیگه از چشمهام میوفته و وقتی رفتم پیش آرمین ازش میخوام که کلا از دستش نجاتم بده.
ماشین نزدیک ساختمون وایساد.
برعکس خونهی آرمین که در رو برام باز میکردند خودم باز کردم و پیاده شدم که ماشین حوضو دور زد و ازم دور شد.
یعنی مگسم توی محوطه پر نمیزد.
ساعت سه و پنج دقیقهست و وقت استراحت همهست.
حتما هم رایان خوابه.
آروم به سمت اتاقکمون قدم برداشتم اما آخرش فضولی امونمو برید که به سمت ساختمون رفتم.
خداکنه خواب باشه که بتونم یه چند ثانیه ببینمش و برگردم.
دستمو روی قلبم گذاشتم و در رو باز کردم.
سکوت توی عمارت پیچیده بود و درست طعم مرگو میداد.
وارد شدم و آروم در رو بستم.
پاورچین پاورچین به سمت پلهها رفتم.
خدایا به امید خودت.
یه دفعه به طور ناگهانی نگاهم به یه طرف هال کشیده شد که با دیدنش پاهام میخ زمین شدند و خون تو رگم یخ بست.
وویی خدا اینکه اینجاست!
پشت بهم رو به شیشه بود و نمای بیرونو که تو فاصلهی دور دریا بود رو تماشا میکرد.
غلط کردم برگردم بهتره.
آروم چرخیدم و رو پنجهی پام به سمت در رفتم اما هنوز نزدیک درم نشده بودم که صداش قلبمو از کار انداخت.
– سلام بهت یاد ندادند؟
لبمو گزیدم و چشمهامو روی هم فشار دادم.
– انگار اونجا که رفتی اون مقدار تربیتی هم داشتی ازت گرفتند!
نه حرفی زدم و نه چرخیدم.
به زور روی پاهام وایساده بودم.
صدای قدمهاش که بهم نزدیک میشد رو شنیدم.
– بچرخ ببینم.
با آرومترین سرعتی که از خودم میشناختم چرخیدم که به محض گره خوردن نگاهم تو نگاهش نفس تو سینهم حبس شد.
تو یک قدمی ازم وایساد و دستهاشو داخل جیبهای شلوار ورزشیش برد.
اون قد و هیکلی لعنتیش ترسناکش میکرد.
به زور به حرف اومدم.
– س… سلام.
– کی اومدی؟
آب دهنمو به سختی قورت دادم.
– الان.
– مگه ساعت سه نیست؟ پس تو ساختمون چیکار میکنی؟
اینبار دیگه رسما لال شدم.
حالا چی بهش بگم؟ بگم اومدم تو رو ببینم؟
– حرف بزن، چرا؟
– آخه…
اصلا هیچ دلیلی به ذهنم نرسید که باز سکوت کردم.
کاملا بهم نزدیک شد که یه قدم به عقب رفتم.
ابروهاش بالا پریدند.
باز فاصلهی بینمونو پر کرد که دوباره بخاطر ترس ازش یه قدم ازش دور شدم.
یه بار دیگه هم همین کار رو کرد که همین اتفاق افتاد.
مرموزانه خندید.
– ازم میترسی؟
آب دهنمو با صدا قورت دادم.
یکی بیاد بگه کیه که بخاطر این اخلاقت ازت نترسه؟
یه قدم به سمتم برداشت اما تا اومدم ازش دور بشم مچمو گرفت که هینی کشیدم و به بالا پریدم.
چشمهامو بستم و تند گفتم: بخدا کاری باهام نداشته باش، اصلا هم اونجا خوش نگذشت، باور…
گرمی لبش که محکم روی لبم نشست تموم کلماتو از ذهنم پروند و ناباور چشمهامو باز کردم.
کمرمو گرفت و به خودش چسبوندم.
دستهامو آروم روی قفسهی سینهش که طولانی بالا و پایین میذاشت گذاشتم و خواستم به عقب هلش بدم اما نتونستم.
با دستی که دور کمرم بود لباسمو تو مشتش گرفت و فشار لبشو حریصانهتر کرد که از دردش نفسم رفت و آخ تو گلویی گفتم.
هیچ جوری نمیتونستم بعد از اون غولی که توی ذهنم ازش ساخته بودم این حرکتشو قبول کنم.
یه دفعه در هال به شدت باز شد و پس بندش صدای ترسیدهی سوگل بلند شد.
– ارباب صح…
اما صداش قطع شد.
این دفعه دستهام جون پیدا کردند که به عقب هلش دادم و خودشم مخالفتی به عقب رفتن نکرد.
با اخم و تقریبا نفس زنان گفت: چی شده؟
جرئت چرخیدم نداشتم.
اگه فکر اشتباهی درموردم بکنه و به همه بگه چی؟
صدای سوگل نزدیکتر شد.
– صحرا شدید تب کرده.
رایان بیتفاوت گفت: خب چرا داری اینو به من میگی؟ برو به یکی از نگهبانا بگو که ببرتش بیمارستان.
– گفتیم شاید باید اول به شما بگیم.
عزممو جمع کردم و چرخیدم.
– سلام.
یه جوری نگاهم کرد جوری که از نگاهش اصلا خوشم نیومد.
– سلام نفس خانم.
ته نگاه و چهرهش انگار حسادت و نفرت بود.
رایان: چرا وایسادی؟ برو دیگه.
به رایان نگاه کرد.
– چشم ارباب اما میتونم به جای صحرا امشب من بیام؟
نمیدونم چرا ته دلم یه حس بدی پیدا کردم.
به رایان نگاه کردم.
از گوشهی چشم نگاهی به من انداخت.
از جوابی که داد ابروهام بالا پریدند.
– نه، هرکی نوبت خودش.
– اما ارباب من آمادگیشو…
با تحکم گفت: همین که گفتم، برو.
چشمی گفت و باز همون نگاهو بهم انداخت و بعد به سمت در رفت.
– منم میرم، خداحافظ.
خواستم برم اما بازومو گرفت.
– تو هیچ جایی نمیری، با من میای توی اتاقم.
با استرس گفتم: چرا؟
– چون حسابی باهات کار دارم خانم شجاع.
قلبم فرو ریخت و با ترس نگاهش کردم.
– چه کاری؟
نگاهش پر از مرموزیت بود.
– میفهمی.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
مرسى عزیزم که به حرفمون گوش دادى و مشکل رو حل کردى😍
عالى بود 👍👍👍
انا جون کدوم مشکل؟؟🤨🤔🤔
واقعا مرسیااا مثل همیشه عالی👌👌
ولی تورو خدا جای حساس دیگه ول نکن 😭😭😭
ممنون عالی بود ولی مریم جون راس میگه جای حساس رمان رو هم بگید آدم میمونه تو خماری
ادمین سایت رمان وان مشکل پیدا کرده ؟یا فقط برای من نمیاره
سایت مشکلی نداره
کی ها پارت میزارین ؟؟
ادمین چرا پارت جدید نمیزارین؟؟؟؟؟