ماشین را که پارک میکنیم نگاهم به آفرود شاسی بلند و تیرهای میافتد که چراغهایش روشن هستند. حس بدی توی دلم میافتد. خدا خدا میکنم صاحب ماشین همان که فکرش را میکنم نباشد اما همین که درباز میشود و قامت آقای هوش با آن پلیور سرمهای و شلوار کتان نمایان میشود، از شرم نفس کشیدن را از یاد میبرم. کاش با بهرام نمیآمدم! بهرام هم خیره اوست؛ با اخمی محکم و نگاهی خیره او را که کیف و پالتوش را از صندلی کناری برمیدارد، رصد میکند. پیاده میشوم؛ اما همین که بهرام میخواهد پیاده شود تلفنش زنگ میخورد و مجبورا توی ماشین میماند.
او هم متوجه ما شده و نمیشود خود را به راه دیگری زد.
_سلام.
_سفر بخیر پناه، خدابنده!
از عمد اسم فامیلم را تشدیددار و پر تاکید گفت. مگر قرار نبود دوست باشیم؟ پس چرا تا فرصتی دست میدهد فقط ترکش روانهام میکند؟ تشکر میکنم و کنار میایستم تا برود، نه حال خوبی دارم و نه او من را در شرایط خوبی دیده. حس آدمی را دارم که مشغول گناهیست و سر بزنگاه کسی از راه رسیده.
قصد رفتن ندارد. دست توی جیب شلوارش فرو میبرد و رو به دویست و هفت مشکی رنگ بهرام میگوید:
_ انگار سفر پُر پَر و پیمونی داشتین، دیگه یه دقیقه هم ولت نمیکنه.
چشم از نیم بوت های جیر و قهوهایش میگیرم و توی چشمان تیرهاش تیز میشوم:
_فکر نمیکنم. هرچی نباشه خوب میدونه سر آدمایی که بهم پیله کنن چه بلایی میاد!
گوشه چشمهایش چین میافتد و چشمانش برق میزند. اگر خط میان دو ابرویش نباشد، میگویم بیشک این مرد عضلات صورتش را فلج کرده! مگر میشود تا این حد در برابر خندیدن مقاومت کرد؟
_ پس حسابی تو این چند روز ساختیاش!
دهانم باز میماند از این حرف صد پهلو اما قبل از اینکه چیزی بگویم به سمت آسانسور میرود و همانطور که شاسیش را میفشارد میگوید:
_شخصیتش منظورمه البته…
ماتم میبرد. این مقدار از هوشمندی که میتوانست هم تکه درشت بیاندازد و هم بیگناه جلوه کند مات بردن نداشت؟
محکم جلوه میکنم تا اوضاع را به نفع خودم جمع کنم:
_متوجه شده بودم. هرچی نباشه دوستیم و شما احترام منو نگه میدارین.
همانطور که رو به آسانسور ایستاده از زیر چشم نگاهی به جانبم میاندازد و کیفش را به دست دیگرش میدهد؛ توجهام جلب زخم درشت و عمیق میان انگشتانش که از این سر تا آن سر دستش را پوشانده میشود:
_دستتون بهتر نشد؟
کمی به سمتم میچرخد و بعد ازاینکه خوب با نگاه سوزنی شکلش معذبم کرد، میگوید:
_رابطههایی که زخم شمشیر خوردن خوب شدن، دست من که دیگه از گوشت و پوسته. چیش میخواد بشه؟
باز مات چهره بیتفاوتش میشوم؛ تا به حال در هیچ مکالمهای حریفی به این قدری نداشتهام!
_ فکر میکردم قراره دوست باشیم…
دستی روی تهریشش میکشد و کلافه توی جایش تکان میخورد، مثل کسانی که با خودشان درگیرند، کمی این دست و آن دست میکند و نهایتاً سکوتش را میشکند:
_یه بار میگم، خوب گوش کن که باز ریپیت نگی دوستیم، دوستیم! روابط من سه حالت بیشتر نداره خانم کوچولو؛ یا غریبهای و برام مهم نیست چه بلایی سرت میاد، یا زیر لوامی و برام مهم میشه چه بلایی داره سرت میاد، و یا مقابلمی و برات مهم میشه چه بلایی قراره سرت بیاد…
نزدیکم آمده، خیلی نزدیک، آن هم توی آن تاریکی نسبی که آسانسورها قرار دارند و دیدی به پارکینگ وجود ندارد! اما من نه میترسم و نه از جایم تکان میخورم. برعکس، لبخند کمرنگی روی لبهایم مینشیند و عمیق تر تماشایش میکنم. به زمختترین و خشنترین حالت ممکن گفته بود برایش مهم هستم. نگاهش نرم نرمک لبخندم را لمس میکند و آهسته میگوید:
_حتی نمیتونی فکرشو کنی با کسی که مقابلمه چیکار میکنم.
_کسی که زیر لواتونه چرا باید به این چیزا فکر کنه؟
چشمانش توی نگاهم مکث میکنند، با همان لبخند دست توی کیفم میچرخانم و نایلون خوش بو را پیدا میکنم:
_یه عطار دوره گرد میگفت اگه اینو یه ربع روی زخماتون بذارین و ماساژ بدین، دیگه نیازی به پانسمان کردن نیست.
نگاه خیرهاش تا روی نایلون سبز رنگ میلغزد.
_این زخمی که من میبینم حالا حالا ها خوب نمیشه، بد جایی هم هست…
از موضعش پایین آمده، آهسته میپرسد:
_موضعیه یا واسه زخمای درونیام به کار میاد؟
شوکه میشوم. منظورش را میفهمم و نمیفهمم. میفهمم و نمیدانم چرا باید از زخم درونش به من بگوید؟ نمیدانم پرا انقدر آرام شده؟ چرا انقدر عجیب و خیره تماشایم میکند؟
وجود بهرامی را که بیش از اندازه دیرکرده، از خاطر بردهام و مثل خودش آهسته میگویم:
_زخمای درونی با حرف زدن خوب میشن، با درد دل کردن.
در آسانسور با دینگی باز میشود و به چهره او دوباره شیطنت تلنگر میزند:
_حیف شد! میخواستم یه کمشو تو مغزت تزریق کنم ببینم دست از خیانت کردن به خودت برمیداری یا نه.
خندهام را از این چرخش و انحرافی که به حرفش داده فرو میخورم و او همانطور که نایلون را از کف دستی که رو به رویش باز شده برمیدارد، با ابرو به آسانسور اشاره میزند:
_ بفرمایین.
با ابرویی بالاپریده و شیطان گفت. جوری که انگار منتظر واکنشم نشسته میخواهد ببیند چه میکنم.
_منتظر میمونم بهرام بیاد شما بفرمایین.
_یعنی میگی اگه با اون سوار شم کمتر میترسم!
هاه! تمام شد. از فوبیایی که به این اتاقک فلزی و منفور دارم هم با خبر شده! فرصتی برای واکنش نشان دادن نمیماند، آسانسور بیاینکه حامل هیچ کداممان باشد، راه میافتد و همین که میرود صدای بهرام از پشت سرم شنیده میشود:
_نرفتی بالا؟
_منتظر تو بودم.
لبخند فاتحانهاش را به روی امیریل میپاشد و سلام و علیکی خشک و ستیزجویانه میکند. به طور اغراق آمیزی دست دور شانه ام میاندازد و مرا به خودش میفشارد و رو به امیریل میگوید:
_خوب به نظر نمیای آقای تابان! فکر کنم همچین یه کم دلخور میزنی.
دیوانه است! دیوانه است این مرد! آخر تو را چه به بحث کردن با مهمترین شریک تجاریمان؟ میداند که امیریل با من تماس داشته و این دیوانهاش کرده. لبم را از تو میگزم و منتظر حمله یل میمانم؛ اما او خلاف انتظارم نگاه کوتاهی به وضعیت وخیممان میاندازد و میگوید:
_ای همچین. ولی عیبی نداره، توافق سولماز با علیوردی بیشتر از برنامههای من میارزید.
نفس راحتم را از اینکه بیتوجهای کرده و جواب دندان شکنی نداده، هنوز نکشیدهام که باز میگوید:
_تو که باید خوب بدونی، دخترای فاطیما خانم رو دست ندارن!
قلبم هری میریزد. بهرام کمی توی جایش جا به جا میشودو با نیم نگاهی به من میگوید:
_آره خب، با هم بزرگ شدیم و همیشه به هم نزدیک بودیم. هرکی دیگهام بود میدونست.
نیشِ یل کج میشود:
_از مقدار نزدیک بودنتون باخبرم… فقط دارم به این فکر میکنم بقیه هم با خبرن یا نه؟
انگشتان بهرام شل میشوند و از دور بازوی
م پایین میافتند و این بار چشمان یل است که فاتحانه نیشخند میزنند.
حالا که خوب فکر میکنم میبینم دوستی با این پروردگارِ هوشِ هیجانی بهترین کار زندگیام بوده، در نگاه اول جواب متلک بهرام را با چیزی بیربط داد اما او توی فقط چند صدم ثانیه همه چیز را توی ذهنش مرتب کرد، جوری که کاملا میدانست دارد چه بحثی را پیش میکشد و به کجا میکشاند.
هنوز از شوک بیرون نیامدهام که با همان دوئل نگاهی که با بهرام راه انداخته، دستش را پشت کمر بهرام میگذارد و درحالی که هولش میدهد میگوید:
_آسانسور خرابه، دیر به جلسه نرسیم.
از مقابلم میگذرند و من به او خیره میمانم؛ آسانسور که سالم بود، پس از من و ترسم محافظت میکرد؟
_سوار شو پناه!
به سمت ایستگاه قدم تند میکنم، دلم فرار میخواهد، از دست او، از دست خودم و از دست هرکسی که شاهد امروز بود.
_ دختر احمق با این حال و روزت میخوای بری تو اون خراب شده؟ لااقل واسه اون اعصاب لامصبت یه کم چیز قائل شو.
چرا انقدر بی شعور است؟ چرا نمیفهمد که از حضور اویی که شاهد ماجرا بوده بیشتر میسوزم و حالا باید گورش را گم کند. نه اینکه دنبالم بیاید؟
باران به تندی میبارد و سیلی را که از چشمم روان است، پنهان میکند؛ باد میتازد و هقهق فروخوردهام را توجیه میکند؛ عاجزانه به سمت اتوبوسی که دارد راه میافتد میدوم. امیریل که دیگر طاقتش طاق شده از ماشین پیاده میشود و علناً فحش میدهد:
_یکی دیگه رنگی ات کرده، چرا به من جفتک میندازی؟ پناه سوار اون اتوبوس بشی میام و…
بیاهمیت به نگاه متحیر و سرزنشگر بقیه خودم را توی اتوبوس پرت میکنم و چشمانم را از فریاد خشمگینی که تمام ایستگاه را پر کرده، میبندم:
_لیاقتت همون اتوبوسه… پنـــاه!
صندلیها پر است و همه با تحیر به من زل زدهاند، نای ایستادن ندارم، میله را میچسبم و روی زمین مینشینم؛ پیشانیام را روی زانو میچسبانم و هق میزنم، خدایا… خدایا من چه کردم؟!
*
بیست دقیقه قبل*
چیز زیادی از جلسه نفهمیدم. با اینکه تمام عقل و هوشم را به سولمازی داده بودم که هیجانزده و شمردهشمرده اوضاع را تشریح میکرد، باز چیز زیادی دستگیرم نشد. فکرم پیش مهنوشی بود که ابری و مغموم به تابلو زل زده و گاهی چیزی یادداشت میکرد. فکرم پیش تصمیمی بود که میدانستم هرطور شده اجراییاش میکنم.
همه ایستادند و به افتخار سولماز کف زدند، آقبابا با شعفی خاص نوه ارشدش را به عنوان مسئولِ اصلی این قرارداد برگزید و دایی رسول و مامان فاطیما از غرور باد کردند. آقای علیوردی هم که با آن سبیلهای نعل اسبی و پرشتش که کنار مرجان و مدیرعاملشان نشسته بود، گاهاً به من خیره میشد. چشمانش حرف میزدند، میگفتند چرا این کارها را میکنی؟ و من جدا از جمع شادی که به سولماز و مامان فاطیما نزدیک میشدند و تبریک میگفتند، وسایل سخنرانی را جمع و جور کردم و از زیر چشم مراقب مهنوش بودم تا فرصتی دست دهد و به دنبالش از این جمع خارج شوم.
بهرام نزدیکم آمد و من چنان خودم را غرق کار نشان دادم که ترجیح داد به جمع دو نفره پدرش و آق بابا بپیوندد. گرم کار بودم که گوشی توی جیبم لرزید، با دیدن اسم دو حرفیِ چشمک زنِ روی اسکرین، فوراً توی جمع به دنبالش گشتم:
_یک ربع دیگه جلوی ماشینم ببینمت.
این دیگر چه جور درخواست کردنی بود؟!
چشمان جستجوگرم پیدایش کرد؛ با فاصله چند سانتی از مدیرعاملشان و دایی رسول ایستاده و مرا تماشا میکرد.
با لب و دهانی آویزان گفتم:
_متاسفم، ناهار قرار دارم.
_منم نگفتم بریم ناهار، ولی اگه تواصرار داری، اونم میشه.
دلم میخواست با کف دست توی پیشانیام بکوبم. از همان فاصله هم میتوانستم نیشخند محوی که چشمانش را رنگ زده ببینم، میخواستم گندی که زدهام را جمع کنم که زودتر گفت:
_یک ربع دیگه پارکینگ نباشی، میام به روش خودم میبرمت.
و مقابل چشمانم گوشی را قطع کرد و به سمت مدیرعاملشان که داشت پوشهای به دایی رسول تسلیم میکرد رفت، احساس میکردم پوشه را قبلا هم دیدهام؛ اما مشغله ذهنیام اجازه طرح معما نداد و فقط زیر لب زمزمه کردم: وقتی دوستی میکنه هم قلدره! منو تهدید میکنه!
شادی اعضای سالن اجتماعات با پیوستن باقی پرسنل به جمع و شروع تشویق کردن و تبریک گفتن، افزون شد و در همین اثنا مهنوش بی سر و صدا بلند شد و از سالن خارج شد.
پشت سرش بلند شدم و تا اتاقش رفتم. همهمهای شورانگیز از اتاق جلسه برخواسته بود و تقریباً هیچکس توی باقی جاهای شرکت نبود. از لای در دیدمش که دستش را حائل سرش و میزِ کارش قرارداده و تنها نشسته بود. متوجه ورودم نشد، بالای سرش که ایستادم هم التفاتی نکرد:
_میخوام با بهرام ازدواج کنم.
بالاخره از عالم هپروت خارج شد و سرش به ضرب به سمتم برگشت.
_نمیخوای چیزی بگی؟
_منتظری بهت تبریک بگم؟
باید یک بار شکست خورده باشی تا جنس بغضها را خوب بشناسی.
پوزخند زدم:
_چرا که نه. هرچی نباشه بزرگترمی، خواهرمی، پاره تنمی.
ریشههای قلبم میسوزند و دودش توی چشمم میرود.
_ میدونی که آق بابا بهم فرصت داده تا آخر امشب بهش خبر بدم قراره با بهرام ازدواج کنم یانه؟ گفت اگه بگم میخوام همه جوره پشتمه تا این وصلت سر بگیره.
بیاینکه پلکی بزند اشک از گوشه چشمش سُر خورد و روی پوستش شبنم زد.
_میخوام امشب بگم که ازدواج میکنم؛ ولی…
توی چشمانش امید میدرخشد:
_ولی؟
پیامی که از قبل برای بهرام آماده کرده ام را فرستادم《هی آقاهه! بیا فرار کنیم از دست اینا و قرارداداشون، اگه قراره بهم یه ناهار خوشمزه بدی الان وقتشه، تو اتاق مامان فاطیمام.》
_ولی یه سوال بدجوری ذهنم رو مشغول کرده. تو میدو
نی چرا بهرام هیچوقت انگشتری که آق بابا تو روز نامزدی دستش کرد رو ننداخت؟
پلکش پرید و توی سکوت تماشایم کرد.
_نمیگی… من میگم. چون هنوز با تو رابطه داشت، چون از همون روز اول منو نمیخواست.
زل زده بود به مردمکهایم و هیچ نمیگفت.
_اون روز نحس که تریا دعوتم کرد رو برات تعریف کرده؟ همون روزی که پیامای شرم آورتون با هم رو خوندم و فهمیدم تو همچینم بزرگترم نیستی رو بهت گفته؟ گفت میخواد زود بره، چون میخواست نامزدی رو به هم بزنه و بیاد پیش تو.
آهسته برخاست و مقابلم ایستاد، سینه به سینه. کاش باز اشک میریخت، کاش لااقل کمی، فقط کمی نگاهش بوی شرمندگی میداد.
_واسه همین همیشه کنار تو سر و کلهاش پیدا میشه.
_ما عاشق همیم.
پوزخند زدم، پر بغض!
_عاشق؟
_شاید واسه تو تحملش سخت باشه ولی حقیقت همینه. به اجبار عمو محمد اومد خاستگاریات، چون آقبابا گفته بود فقط در این صورته که امسال تو انتخابات از عمو محمد حمایت میکنه.
لب زیرینم را به دندان کشیدم و پر بغض خندیدم. آقبابای من! به خاطر خواسته منِ احمق چقدر خودت را کوچک کردی!
_همیشه میگفت بعد از اینکه آق بابا عمو محمد رو حمایت کنه و کمپینا راه بیوفته، باهات حرف میزنه تا تمومش کنین.
صدایم میلرزید:
_واسه همین هیچ وقت اون انگشترو ننداخت و گذاشت خونه بمونه.
_انگشتر پیش منه.
چشم بستم. حدس زده بودم، به همین خاطر گفتم تا خانهشان دنبال انگشتر برویم.
_اون انگشترو بهم داد تا هر وقت نوبت عشقمون شد خودم دستش کنم.
شالش را کنار زد و از زیر مانتو و پیرهنش زنجیر بلندی را بیرون کشید که سرش انگشتر عقیق آق بابا آویزان بود. اشک توی چشمم طغیان کرد و در همان لحظه در باز شد و صدای شاد بهرام اتاق را پر کرد:
_حاضری خانمم؟
نگاه مهنوش روی بهرامی که پشت سرم ایستاده بود دو دو زد و من با تمام وجودم میخواستم از آن کابوس سرد بیدار شوم.
آهسته به سمتش چرخیدم:
_من حاضرم عزیزم، تو چی؟
نگاهش روی زنجیر و انگشتر گیر کرده بود، حیرت زده، ناباور و نگران پرسید:
_چیکار کردی پناه؟!
اشک را پس زدم:
_گفتم حالا که قراره ازدواج کنیم، به مهنوش یه کمکی کنم. چی بهم گفته بودی؟ گفتی بیاینکه مهنوش بفهمه عقد کنیم. چون تهدیدت کرده و گفته اگه از پناه جدا نشی فیلما و عکسای سابقتون رو پخش میکنه و با یه اعتراف فوق العاده، فرایند بردن آبرومون رو تکمیل میکنه، مگه نه؟
نگاهش روی مهنوشی که پشت سرم قرار داشت لغزید.
_تو فکر نمیکنی مهنوش دست تنها سختش میشد نامزدجان؟ بالاخره به یه صدابرداری، فیلم برداری چیزی نیاز داشت.
به خودش آمد، بهت زده به من خیره شد و زمزمه کرد:
_چی؟
گوشی تلفنم را بالا گرفتم:
_نگران نباش، زحمتشو خودم به گردن گرفتم. هرچی راجعبه گذشته پر عشقتون گفت رو ضبط کردم.
به سمت مهنوشی که با صورت گچی و دهانی نیمه باز به من خیره شده چرخیدم و گفتم:
_مگه نه خواهری؟
و روی فایل ضبط شده را لمس کردم و گذاشتم صدای ضبط شده مهنوش اتاق را پر کند.
#پست131
من تو کنجکاویم الان امتحانمو صبح خراب میکنم آخه این چه کاریه با ما میکنید😐😂
من هر روز به امید پارت جدید روز رو شب میکنم 😂
وای گفتی :))
ادمین لطفا اسم نویسنده رو نمیگی ؟؟!!
به نویسنده بگو بیاد نظرات ما رو بخونه😁
عاااااالی
ایول داری پناه آخیش کیف کردم فقط کاشکی جای حساسش تموم نمیشد ممنون از نویسنده جان
هرچه از این رمان بگم کم گفتم واقعا از هر نظری عالیه
ممنون بابت پارت گذاری تون😘