#رایان
کلتو از توی داشبورد برداشتم و در صندوق عقبو باز کردم که صدای جیغ و هق هقهاش واضح شد.
گرفتمش و بیرونش کشیدم.
به زور جلوی ماشین کشیدمش و وسط جاده خاکی پرتش کردم.
کلتو مسلح کردم و سمتش گرفتم.
با هق هق گفت: توروخدا بذار برم.
لگدی بهش زدم و فریاد کشیدم: تو مگه خدا رو هم میشناسی آره؟
دستشو به پهلوش گرفت.
– بذار برم قول میدم دیگه جلوت آفتابی نشم.
بیتوجه بهش واسه یه ذره کم کردن از عصبانیت درونم به کنارش شلیک کردم که جیغی کشید و دستهاشو روی گوشهاش گذاشت.
از عصبانیت نفس نفس میزدم و کل تنم کورهی آتیش بود.
– به چه جرئتی، به من بگو به جرئتی همچین غلطایی کردی؟
بهم نزدیک شد و هق هق کنان پامو گرفت.
– بذار برم رایان، غلط کردم.
با پا به عقب پرتش کردم و بازم کلتو سمتش نشونه گرفتم.
خالد: ارباب کشتنش به نفعتون نیست.
هر لحظه نزدیک بود انگشتم ماشه رو بیشتر فشار بده.
با گریه گفت: میخوای منو بکشی؟ بکش اما اینو بدون که اگه اینکار رو بکنی اون نفس کنار یه قاتل زندگی نمیکنه.
داد کشیدم: ببند دهنتو، اسم نفسو روی زبون کثیفت نیار.
متقابلا داد کشید: پس خودت چی بودی؟ ها؟ با اینکه هر روز ما رو با شلاق سیاه و کبود میکردی بیگناه و پاکی؟ اینکه همه رو تحقیر میکردی چی؟
نفس زنان سکوت کردم.
– ارباب؟
کلتو محکم توی دستم گرفتم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
چشمهاشو بست و نفس زنان آب دهنشو قورت داد.
لحظه به لحظه نفسو به یادآوردم… صداشو توی گوشم، چهرشو جلوی نگاهم.
حالا اون تیکه کلت واسم سنگین شده بود.
درآخر کلتو پایین بردم.
– فقط بخاطر نفس ولت میکنم.
سریع چشم باز کرد.
با فکی قفل شده ادامه دادم: اما اگه یه روزی چشمم بهت بیوفته میکشمت.
اینو گفتم و ماشینو دور زدم.
– بشین خالد.
– اما ارباب اگه اینجا ولش…
در رو باز کردم.
– بخواد زنده بمونه تا شهر پیاده میره.
بعدم نشستم و کلتو کنارم انداختم.
آرنجمو به در تکیه دادم و دستمو توی موهام فرو کردم.
چشمهامو بستم تا دیگه چشمم بهش نیوفته و آرومتر بشم و نظرم عوض نشه.
#آرام
افشین با اشارهی رادمان کنار خیابون نگه داشت.
– آدرس میگم واسش بفرست بیاد اینجا، فعلا نمیریم خونه.
نفس: یه آدرس واست میفرستم بیا اونجا، ما اونجاییم.
-…
معترضانه گفت: رایان!
یه دفعه رادمان گوشیو از دستش چنگ زد و عصبی گفت: برادر بزرگترت داره میگه، بدون مخالفت میای اینجا رایان.
-…
عصبیتر گفت: همین که گفتم؛ بخدا نیای مامانتو درجریان میذارم.
اینو گفت و قطع کرد.
با اخمهای شدید درهم آدرسو واسش فرستاد و گوشیو به نفس برگردوند.
– گفت میاد؟
– باید بیاد.
اینو گفت و در رو باز کرد و پیاده شد.
نفس: میگه ولش کرده، به نظرت راست میگه؟
کلافه گفتم: نمیدونم نفس، نمیدونم.
در رو باز کرد.
– منکه انگار دارم خفه میشم.
از ماشین پیاده شد و بهش تکیه داد.
رادمان از آخر ماشین به اولش و برعکس رژه میرفت.
دعوا نکنه باهاش خوبه؛ غیرت برادریش حسابی گل کرده.
آخ رایان دیوونه، چرا اینقدر دنبال شری؟!
با پام کف ماشین ضرب گرفتم و انگشتهامو روی رونم کوبیدم.
کت رادمان کنارم پرت شد که نگاهم به سمتش رفت.
– کتتو بپوش سرما میخوری.
اما توجهی نکرد.
پوفی کشیدم.
حتما باید به خوشیمون یه گندی زده بشه!
پاهامو روی صندلی آوردم و کف ماشین خوابیدم اما یه چیز کوچیک توی کمرم فرو رفت که از دردش صورتم جمع شد.
کتو از زیر کمرم بیرون کشیدم و نگاهی بهش انداختم.
کجاش رفت تو کمرم؟
جیبهای جلوشو گشتم که فقط یه خودکار پیدا کردم.
سراغ جیب داخلیش رفتم که دستم به یه جسم متوسط چوبی خورد.
بیرونش آوردم که جعبهی خوش نقش و نگاریو دیدم.
با کنجکاوی درشو باز کردم اما با چیزی که دیدم دستمو محکم روی دهنم گذاشتم و با چشمهای گرد شده با شتاب نشستم.
سریع حلقه رو درآوردم و با ذوق خندیدم.
نکنه این واسه منه؟ وای خدایا خیلی خیلی خوشگله، خیلی زیاد!
صدای داد رادمان از جا پروندم.
– نه نه نه!
تند به سمتش چرخیدم که یه دفعه جعبه و حلقه از دستم چنگ زده شد.
لگدی به ماشین زد و باز فریاد کشید: نباید میدیدی نباید!
بیتوجه به عصبی بودنش سریع از ماشین بیرون اومدم.
انگشتهامو توی هم قفل کردم و جیغ خفهای کشیدم.
– میخواستی ازم خواستگاری کنی؟
هر چی توی دستش بود رو توی ماشین پرت کرد و بازم لگدی به ماشین زد.
– لعنت بهت رایان!
یقشو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش.
از ذوق و هیجان رو پا بند نبودم.
– امشب میخواستی بهم بدیش؟
دو طرف صورتمو محکم گرفت و دندونهاشو روی هم فشار داد.
نفس: چه خبره؟
سریع از رادمان جدا شدم.
با دو خودمو بهش رسوندم.
یه دستشو بالا گرفتم و زیرش چرخیدم و بعد محکم بغلش کردم.
همونطور که بالا و پایین میپریدم گفتم: رادمان واسم حلقه خریده میخواسته ازم خواستگاری کنه.
به زور از خودش جدام کرد و پوزخندی زد.
– این الان چه خوشحالیای داره وقتی فهمیدی و سوپرایزت پر پر؟
هیجانم به کل خوابید و تازه متوجه عمق اتفاقی که افتاده شدم.
رادمان بازم لگدی به ماشین زد.
– به همه چیز گند زده شد، کلی برنامه چیده بودم.
به سمتش چرخیدم و با صدای تحلیل رفتهای گفتم: اشکال نداره، الانشم سوپرایز شدم.
چشمهاشو بست و چندین بار دستشو به پیشونیش کشید.
به سمتش رفتم.
– اشکال نداره.
چشم باز کرد و تشر زد: داره، خیلی هم داره، همشم از گور اون رایان احمق بلند میشه، خوبه بهشم گفته بودم میخوام امشب چیکار کنم.
نفس با حرص گفت: درست صحبت کن مطمئن باش تو هم اگه تو همچین موقعیتی قرار میگرفتی همین کار رو میکردم، اصلا شایدم برخلاف رایان سوگلو میکشتی.
اخمهام به هم گره خوردند و تند به سمتش چرخیدم.
– تو هم بفهم چی داری میگی.
با اخمهای درهم دست به سینه نگاه ازم گرفت.
نفس عصبی کشیدم.
– چیزیه که شده رادمان، نمیشه به عقب برگشت؛ این چیزا مهم نیست، مهم اینه که باهم ازدواج کنیم.
بعدم توی ماشین نشستم و در رو بستم.
نگاهم به افشین خورد.
با کمی مکث سرمو بین دوتا صندلی بردم و بعد از یه نگاه به رادمان که روی کاپوت نشسته بود و یه دستشم توی موهاش فرو کرده بود گفتم: افشین؟
به سمتم چرخید.
– بله خانم؟
با کنجکاوی که داشت مغزمو میخورد گفتم: رادمان میخواست چجوری سوپرایز کنه؟
سریع نگاه ازم گرفت و سرفهای کرد.
چشمهامو کمی ریز کردم.
– افشین؟ جوابم.
کتشو پایین کشید.
– مجبورم نکنید خانم نمیتونم بگم.
تهدیدوار گفتم: افشین؟
معترض گفتم: خانم نمیتونم بگم.
اینبار طاقتم طاق شد و یقشو گرفتم.
– بگو.
یه دفعه رادمان سریع ماشینو دور زد و از در باز اونطرف زود نشست و به عقب پرتم کرد که یقهی افشین از دستم در رفت.
با حرص گفت: افشین لو ندادی که؟
– نه آقا به هیج وجه.
بین بازوهاش محکم فشارم داد که دادمو در آورد.
– حداقل بذار یه سوپرایز بمونه واست دیگه گند نزن به این یکی.
مشتمو بهش کوبیدم.
– دیگه دیدم که، حلقمو دستم کن خیلی خوشگله.
– الان نه؛ به وقتش.
ضربهای به دستش زدم.
– سوپرایز نمیخوام حلقمو میخوام.
صداش پر از خنده و حرص شد.
– آرام من الان اعصاب درستی ندارم نخندونم بذار عصبانیتم واسه اومدن رایان بمونه ابهت داداش بزرگ بودنم نیوفته.
یه ابروم بالا پرید.
به سمتش چرخیدم اما متوجه عقب ماشین شدم.
خالد پشت ماشین وایساد و رایانم بلافاصله پیاده شد که نفس به سمتش دوید.
– اومد.
خواست بره که نذاشتم.
– داداشمو بزنی میزنمت.
تو صورتم خم شد.
– داداش خودمه هر کار میخوام میکنم.
بعدم کنارش نشوندم و تند از ماشین پیاده شد.
هم زمان با بیرون اومدنم داد زدم: رادمان!
با قدمهای تند خودشو به رایان رسوند و بلافاصله یقشو گرفت و به ماشین کوبیدش.
داد زد: دختره رو کجا بردی؟
سعی کرد یقشو آزاد کنه و متقابلا داد زد: به نفس گفتم ولش کردم.
بازوی رادمانو کشیدم.
– رادمان ولش کن.
اما توجهی نکرد و غرید: بخاطر توی از خود راضی و کارای احمقانت که هیچ کنترلی رو خودت نداری گند زده شد به برنامهی امشبم و آرام همه چیو فهمید.
چهرهی هردوشون واقعا عصبی و بد بود.
ناخونمو گاز گرفتم.
وای خدا!
فک رادمانو گرفت و با فکی قفل شده گفت: به من چه؟ چرا بیاصول بازی خودتو به من میچسبونی؟ خودت بیعرضه بودی و نتونستی پنهون نگهش داری.
با مشتی که رادمان تو صورتش فرود آورد هینی کشیدم و با ناباوری دستمو روی دهنم گذاشتم و جیغ نفس به هوا رفت.
یه دفعه رایان مثل ببر زخمی به سمتش هجوم برد و به عقب انداختش که جیغ زدم: خیابونه رایان!
قبل از پرت شدنش توی خیابون افشین سریع گرفتش.
رایان دستی به گردنش کشید و دندونهاشو روی هم فشار داد.
نفس وسطشون وایساد و داد زد: بسه!
با یه نفس عمیق ادامه داد: خواهش میکنم بسه.
رو به افشین و خالد عصبی گفتم: شما دوتا واسه دکور اینجایید؟
اما حرفی نزدند.
رادمان چشم بسته و دست به کمر نفس زنان گفت: من فقط به فکر توعه احمقم، حالا که بابا نیست بیشتر باید هواتو داشته باشم.
رایان با نفس نفس خیره نگاهش کرد.
– من برادر بزرگترتم رایان، اگه عصبی میشم فقط بخاطر اینه که نگرانتم، دوست دارم؛ بفهم اینو.
یه دفعه رایان به سمتش رفت که از اینکه باز بخواد دعوا کنه دلم هری ریخت اما برخلاف تصورم به سمت خودش کشیدش و محکم بغلش کرد که لبخندی روی لبم نشست.
رادمان دستشو محکم روی کمرش کوبید و همونجا نگهش داشت.
– تنها صلاحتو میخوام رایان.
– معذرت میخوام داداش.
رادمان آرومتر لب زد: منم معذرت میخوام.
چقدر عشق بین دوتا برادر قشنگ و تماشاییه.
از هم جدا شدند و رادمان یه بار آروم به گونش زد و دستشو چند ثانیه روی صورتش نگه داشت و درآخر به سمتمون چرخیدند.
هممون همون طور بیحرف بهشون نگاه کردیم.
رادمان: میریم شهربازی.
رایان با نگاه سوالی گفت: مگه نگفتی همه چیو فهمیده؟
با شیطنت نیم نگاهی بهش انداخت.
– این یکیو نفهمیده.
چه زودم عصبانیتشون فروکش شد، انگار آغوش برادرانه کار ساز بود!
مشکوک گفتم: چه خوابی برام دیدید؟
رایان نگاه بدجنسی بهم انداخت و بعد در ماشینو باز کرد.
نگاه ازم گرفت و رو به نفس دستشو دراز کرد و گفت: بیا بشینیم نفسیم.
نفسم از خداخواسته با قدمهای تند به سمتش رفت.
تا وقتی که رادمان به ماشین نزدیک بشه و درشو باز کنه با چشمهای ریز شده نگاهش کردم.
با لبخند شرورانهای گفت: بشین خانمم باید بریم.
همون نگاهمو روش ثابت نگه داشتم و به سمتش رفتم.
یه لحظه هم نمیشد که نگاهم نچرخه.
چون نمیدونستم کی سوپرایزشو نشون میده حسابی استرسم گرفته بود.
شهربازی هم نگم که چقدر شلوغ بود.
نگاهم به نفس افتاد که واسه چند لحظه از وضعیتش چشمهام گرد شدند.
اینو باش! رفته رو کول رایان که چی بشه؟
طعنه زدم: ننه پات درد گرفته؟
بهم نگاه کرد و مغرورانه گفت: عزیزم حسادت چیز خوبی نیست که بخاطرش به دوستت طعنه بزنی، راهتو ادامه بده.
حرص وجودمو پر کرد.
– نه رایانم؟
یکی از رونهای نفسو ول کرد و دستشو بالا برد.
– توروخدا منو وسطتون نندازید.
دست رادمان دور گردنم حلقه شد و به خودش فشارم داد.
با خنده گفت: خب تو هم بپر بالا، نوکرتم هستم.
با اینکه از خدام بود گفتم: من حسود نیستم عزیزم؛ تازشم دو جفت پای سالم دارم.
چشمهامو کمی ریز کردم و انگشت اشارمو طرفش گرفتم.
– تو سوپرایزتو نشونم بده.
با دستی که دور گردنم حلقه بود لپمو کشید.
– صبر داشته باش جیگرم.
– اصلا تو این شهربازی چی میتونه به غیر از وسیله سوار کردنم سوپرایزت باشه؟ نکنه میخوای قایق سوارم کنی بعد بندازیم تو آب و بگی، دی دینگ سوپرایز!
هم صدای خندهی خودش و هم خندهی رایان بلند شد.
فکمو گرفت و گونمو محکم بوسید که زدمش و فکمو ماساژ دادم.
– اونوقت که دیگه باید خودمو مرده فرض کنم.
بازم زدمش و با حرص گفتم: خوبه که میدونی پس بگو.
همونطور که به سمتم رو به پایین خم بود گفت: نه عشقم، نمیگم.
رایان: صبر داشته باشه بابا بیچاره رو دیوونه کردی دیگه سوپرایزت نمیکنهها!
نیم نگاهی بهش انداختم.
– تو نفستو حمل کن داداشی.
با خنده و حرص لگدی به کفشم زد که خندیدم.
دست رادمانو از دور گردنم برداشتم و همینطور که راه میرفتیم رو پنجهی پام وایسادم و گونهی رایانو بوسیدم.
– عشق آبجیتی.
خندید و تا اومد کاری بکنه نفس ضربهای بهم زد.
– نبوسش.
متقابلا زدمش.
– داداشمه دوست دارم.
اون دوتا هم فقط خندیدند.
– خواهر شوهر بیریخت.
– عروس دست پاچلفتی.
بعدم ادای همو درآوردیم و نگاه از هم گرفتیم.
خندهی اون دوتا تمومی نداشت.
رادمان: خدا بهت رحم کنه داداش؛ ازدواج کنی این دوتا همش دعوا میکنند بعد میان سر تو غر میزنند.
قیافش زار شد.
– چقدر وسط اینا گناه دارم میبینی؟
– نه داداشم تو طرف منو بگیر اونوقت اگه نفس بخواد اذیتت کنه حمایتت و بیچارش میکنم.
نفس: منو عصبی نکنا وگرنه میام پایین یه مشت حوالهی صورتت میکنم.
رایان بلند و با خنده گفت: عه بسه دیگه! ناسلامتی دوتاییتون کسایی بودید که جونتونو واسه هم میدادید.
هم زمان با هم نگاه از هم گرفتیم و غیر عمد و غیرقابل پیش بینی باهم گفتیم: الانشم همینطوره.
واسه لحظهای با ابروهای بالا رفته به هم نگاه کردیم و خندهی اون دوتا شلیک شد…
با تعجب از رادمان که بالای پلهها با یکی داشت حرف میزد نگاه گرفتم و گفتم: چرا هیچ کسی نیست؟ حتما قطارش خرابه.
رایان شونهای بالا انداخت.
– رادمان که رفته صحبت کنه.
با پایین اومدن رادمان بهش نگاه کردیم.
– بریم.
گیج و متعجب گفتم: یعنی چی که بریم؟ اگه کسی نیست پس قطارشو راه ننداختند!
– تازه روشنش کردند، تا مردمم بیان و بفهمن یه کم دیگه میشه، صحبت کردم گفتند اشکالی نداره خودمون چهار تا باشیم.
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
– اینکه خیلی خوبه وقتی یه چیز ترسناک دیدم راحت میتونم جیغ بکشم.
بعدم در مقابل نگاه خندونش از کنارش گذشتم و بالا رفتم.
تقریبا ابتدای قطار نشستیم؛ من و رادمان جلوتر از اون چهارتا.
به تونل غرق در تاریکی رو به روم خیره شدم.
صدای ناله کنان نفسو شنیدم.
– رایان من میترسم میدونی که از تاریکی وحشت دارم.
هردومون چرخیدیم.
بغلش کرد.
– تا کنار منی از چی میترسی هوم؟ تازشم راه بیوفته چراغ روشن میشه دیگه.
سرشو تو بغل رایان پنهان کرد.
– پس هروقت روشن شد صدام بزن.
آروم خندیدیم.
از بچگی فوبیای تاریکی داره.
با حرکت قطار درست سرجامون نشستیم.
دستم تو هردو دست رادمان اسیر شد.
نمیدونم چرا حس میکردم استرس داره.
خندون گفتم: میترسی؟
با خنده گفت: منی که همیشه تو دل شیر بودم از این تیکه راه تاریک و پر از موجودات ترسناک الکی بترسم؟
خندیدم و سرمو روی شونش گذاشتم.
قطار وارد تونل شد که یه دفعه چراغهای قرمز روشن شدند.
صدای رایانو شنیدم.
– وضعیت روشنه.
گهگاهی عروسکهای ترسناک پایین میومدند و گاهی هم بیش از حد ترسناک بودن یا یه دفعهای اومدنشون من و نفس جیغ میکشیدیم و اون دوتا هم میخندیدند.
به جایی رسیدیم که دیگه عروسکی سر و کلش پیدا نشد و یهو قطار وایساد.
با اخم نگاهمو چرخوندم.
– یه دفعه چی شد؟
خونسرد گفت: چیزی نیست؛ نگران نباش.
بازم به حرکت دراومد که نفس حبس شدمو رها کردم.
با آهنگ لایت و عاشقونهای که پیچید چشمهام حسابی گرد شدند و متعجب خندیدم.
– تو توتل وحشت آهنگ عاشقونه؟ این خارجیها تو ترسم دست از چیزای عاشقونه برنمی…
اما کلامم با خیلی خیلی آروم شدن حرکت قطار و افتادن تصاویری روی یه طرف دیوار تونل قطع شد.
با دیدن عکسهای خودمون که با آهنگ عاشقانه اسلاید میشد جوری شکه شدم که حتی یادم رفت نفس کشیدن یعنی چی و بیحرکت موندم.
هین نفسو شنیدم و با خنده و تعجب گفت: رادمان!
همون عکسهایی بودند که تو این مدت باهم گرفته بودیم.
آروم دستمو روی دهنم گذاشتم و اشک دریایی توی چشمهام به راه انداخت.
یه دفعه گلبرگهایی از سقف پایین ریخته شدند.
بغلم کرد و کنار گوشم لب زد: سوپرایز عشق زندگیم.
اون دستمم روی دهنم گذاشتم و بلافاصله اشکهام روونه شدند.
با صدای لرزون که بخاطر گریهی از شدت هیجان و شکه شدنم بود گفتم: رادمان؟
– جون دلم.
جلوی پیرهنمو توی مشتهام گرفتم و با گریه نگاهمو به عکسها دوختم.
حتی یه درصدم همچین فکری نمیکردم؛ حتی تو فیلمها هم این ایدهی سوپرایز رو ندیده بودم.
صدای خودش با آهنگ لایتی توی راهرو طنین انداخت.
– بزرگترین و بهترین اتفاق زندگی من دیدن تو بود؛ اتفاقی که اگه توی زندگیم نمیفتاد نمیدونستم چجوری بدونش زندگی میکردم… خیلی ماجراها واسمون اتفاق افتاد، ماجراهایی که یا تلخند بودند یا شیرین اما اینو مطمئنم که شیرینیهاش خیلی بیشتر بودند و ادامه خواهد داشت.
از شدت گریه به هق هق افتادم که سریع سرمو کشید و تو بغلش حبسم کرد.
همراه صداش کنار گوشم زمزمه کرد: میخوام بدونی لحظه به لحظهی کنار تو بودن یعنی خود خود زندگی و لذت که یه ثانیه هم نمیخوام از دستش بدم.
قطار وایساد.
– بدون تو نه توی این دنیا میتونم زندگی کنم و نه اون دنیا؛ نباشی میمیرم، نباشی نمیتونم نفس بکشم، چون خود نفسمی، خود زندگیمی.
نفس عمیقی کشید.
– وقتش رسیده مهمترین و حیاتیترین کار توی زندگیمو انجام بدم… اونم به دست آوردن تو به طور تمام و کمال بدون هیچ ذره بخششی از وجودت.
صورتمو از پیرهنش که بخاطر گریم خیس شده بود جدا کرد و صاف نشوندم.
اشک زیادی توی نگاه خودشم بود، همین طور یه لبخند عاشق کشی روی لبش.
با گریه گفتم: خیلی دوست دارم رادمان، خیلی زیاد.
محکمتر بغلم کرد و دستهاشو حریصانه دور تنم پیچید.
– منم خیلی خیلی دوست دارم خانم من.
صدای دست و سوت اون دوتا بلند شد که افشین و خالدم همراهیش کردند و یه دفعه دستهای دیگه هم بهشون اضافه شدند که آروم از بغلش بیرون اومدم.
چند تا مرد و زن بودند.
– صاحب و کارمند اینجان، خواستند اونا هم شاهد امشب باشند.
نگاهمو به سمتش سوق دادم.
باز صدام لرزید: رادمان؟
دو طرف صورتمو گرفت و هم زمان با پاک کردن اشکهام گفت: جونم خانمم، هنوز اصلی مونده.
دستهامو گرفت و بلندم کرد.
یه دستمو تو دستش نگه داشت و از قطار بیرونم آورد.
حسمو نمیتونستم وصف کنم، کلمات در حدش نبودند.
جلوی قطار رو به روی خودش وایسوندم.
نگاهم به رایان خورد.
لبخندی روی لبش بود و نفسم همونطور که دستهاشو توی هم قفل کرده بود با ذوق و هیجان نگاهم میکرد.
– خانمم؟
نگاهمو چرخوندم و سعی کردم بغضمو کنترل کنم.
– جونم آقای من.
دستمو ول کرد و از جیبش همون جعبه رو درآورد.
قلبمم بیتابیشو شروع کرد.
جای مامان و بابام خالی، اونم خیلی زیاد خالی.
رادمان نگاهشو به اون سمت سوق داد.
منتظر و بیتاب بهش خیره شدم اما صدای مامان نگاهمو سریع به سمت خودش چرخوند.
– دیر که نرسیدیم؟
با بابا جلوتر از همه وایسادند و نفس تا عمو و زن عمو رو دید سریع از رایان جدا شد و کمی با فاصله ازش وایساد که با بغض آروم خندیدم.
رادمان: مگه بدون مادر و پدر زن عزیزم از همسر آیندم خواستگاری میکنم؟
وجودم از جملش غرق لذت شد.
برق اشک توی نگاه مامان و بابا رو خوب میدیدم.
لبخند روی لبشون آخ که چقدر آرامش داشت.
با زانو زدن رادمان سریع بهش نگاه کردم و با هیجان و بغض دستهای به هم گره خوردمو روی قفسهی سینم گذاشتم.
نفس عمیقی کشید و با کمی مکث گفت: سرکار خانم… آرام رادمنش… آیا با منه خوشتیپ و جذاب…
خندیدم و صدای خندهی آروم بقیه هم بلند شد.
– یعنی رادمان شاهرخی ازدواج میکنی؟
رو پنجهی پام بالا و پایین پریدم و به مامان و بابا نگاه کردم که بابا چشمهاشو کوتاه بست و باز کرد.
نگاهمو به سمتش سوق دادم و با ذوق و قلب پر تب و تاب گفتم: آره.
بلافاصله صدای دست و سوت و کل کشیدن زن عمو و همینطور کل کشیدن ناشیانهی نفس بلند شد.
بلند شد و دستمو گرفت.
شیطون گفت: میدونستم باهام ازدواج میکنی، مگه چارهی دیگه هم داری؟
با خنده معترضانه گفتم: رادمان!
خندید و حلقه رو سر انگشتم گذاشت و آروم به ته انگشتم سوق داد که بازم صداها اوج گرفت.
بدون توجه به بودن بابا دستهامو دور گردنش حلقه و بغلش کردم که بین بازوهاش حبسم کرد و کمی تابمون داد.
– خیلی دوست دارم.
با ذوق گفتم: منم خیلی دوست دارم.
– یعنی الان نمیتونم ببوسمت؟
با خنده گفتم: اگه از بابام نمیترسی.
در کمال تعجب عمو گفت: خب دیگه همو ببوسید خواستگاری کامل بشه.
بابا معترض و خندون گفت: ماهان؟
از هم جدا شدیم و رادمان رو به بابا به لبش زد و بعد به حالت التماس کف دستهاشو روی هم گذاشت که سعی کردم نخندم.
بابا نگاه کوتاهی به مامان که آروم یه چیزی بهش میگفت انداخت و بعد گفت: چون پدرزن خوبی هستم اجازه میدم داما…
اما هنوز حرفشو کامل نکرده بود که رادمان چرخوندم و بلافاصله لبمو شکار کرد که از خجالت لپهام گل انداختند و همه با خنده بازم دست زدند.
بوسهی عمیقی زد و جدا شد که وجودم غرق لذت زد و سرمو به زیر انداختم و به حلقهای نگاه کردم که توی انگشتم فریاد میزد” آهای آرام رادمنش، دیگه رسما مال یکی شدی، مال یکی که همهی دنیاته و مرد زندگیت و البته حسابی شر و شیطون”
یه دفعه زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد که از ناگهانی بودنش جیغی کشیدم و گردنشو سفت چسبیدم.
قدم برداشت.
– خب حضار گرامی من دارم میرم عروسمو ببرم شام بدم اگه میاین بیاین بریم.
با خنده و حرص مشتمو بهش کوبیدم.
– بذارم پایین.
با سرخوشی خاصی گفت: باید همینجا باشی عروسم، عروسکم.
خندیدم و دیوونهای نثارش کردم.
چندین سال دیگر، من بوسه میزنم به دست های چروک شدهات …
به چین روی پیشانی و کنار چشمت،
به سپیدی کنار شقیقههایت …
به این دست لرزان …
من متعهدم به این تصویری که از تو ساختهام،
نمیدانی! آخ تو نمیدانی عزیزِ جانم!
چندین سال دیگر،
اینجا …
میان سینهام …
تو زیبا ترین پیرمرد ِ دنیایی …!
” سیده فاطمه حسینیان ”
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
بهترین پارت بود عالی بود
واییی ،این پارت معرکه بود معرکه
خیلی قشنگ بود،ممنون از ادمین و نویسنده عزیز
تموم شد 😭😭😭😭😭😣😣
نه هنوز رایان و نفس موندن
نویسنده گفت ادامه داره ولی به این زودی تموم میشه
معرکه بود. فقط این پارت آخر بود؟
نه فکر نکنم پارت آخر باشه اخه هنوز ماجرای نیما و رایان و نفس مونده ….
خدا نکنه تموم شه 😐😐
نه نویسنده گفت پارت اخر نیست
خیلی بود
پارت آخره یا هنوز مونده؟؟؟
نه نهویسنده گفت پارت اخر نیست
ولی به زودی تموم میشه
خیلی خوب*
پارت خیلی کم بود🥶🥺
بهترین پارتی بود که تا حالا خوندم 😍😍
خیلی ممنونم از نویسنده و ادمین عزیز!!
,وای عالی بود مرسی از نویسنده و ادمین
فقط دوستان کسی رمان های دیگه ای ع این نویسنده میشناسه؟! (لطفن معرفی کنید) ممنون
رمان جدید بعد معشوقه ی جاسوس قراره رمان جانا بنویسه قشنگه
ادمین لطفا رمانش بزار همه بخونن بعد معشوقه ی جاسوس رمان جانا قرار به بزاره
لیلا گلم تو میدونی نویسنده چند سالشه؟
نه ولی میپرسم ازش خودم باهاش در ارتباطم
پس فهمیدی بگو عزیزم
به هیچ وجه این یکی دیگه نباید همه جا پخش بشه؛ مگه تو کانالم نیستی عزیزم؟ گفتم که اگه ببینم جانا هم داره پخش میشه حق عضویتیش میکنم❤هر کی میخواد بخونه هم پیجم هست و هم کانالم قدمش اونجا روی چشم
الان این آخرش بود؟
نه ادامه داره
اها
هووووورااااا😁
خیلی قشنگ بود.ممنون از نویسنده…بعد کلی استرس واسه جریان سوگل این موضوع رمانو قشنگ و جذاب کرد…مرسی واقعا
این پارت اخر بود؟؟؟؟؟؟
نه پارت اخر نیست
وااااااااااااااایییییی این پارت عالییی بود عالییییی مرسی نویسنده جونم و ادمین 😍😘😘
تنها رمانیه که دوست ندارن اصلا تموم شه چون تو هر پارت کلی عاشقانه و هیجان داره 🤗
دوستان پارت اخر نیست نویسنده خودش گفت ولی این هفته احتمالا تموم بشه
مرسی فوق العاده بود نویسنده عزیزم …روند داستان عالیه🌹
عالیییی بود
معرکههههه بود
خععععععلی خوب بود 🥺😍
این رمان همش محشرع ، و واقعا دلم برای رادمان سوخت که آرام حلقه رو دید ♡ ممنون از مطهره حیدری ♡♡ واقعا قلم فوق العاده ای داری عزیزم ؛ اسم رمان های بعدیتم بگو بخونم