بدون دیدگاه

رمان مرد قد بلند پارت 9

4.3
(9)

_بریم!

صدای پچ پچ سنا و پریسان دراومد…صدای “آوا” گفتن رها به گوشم خورد…موقع رد شدن از کنارش صورت خواهرمو بوسیدم و دم گوشش بعد چند ماه به زبون آوردم ” دوست دارم ”

نیم ساعت اول جز حرف طرح و نظرات کریمی هیچ چیز دیگه ای به زبون نیاورد…حتی بهترم برخورد کرد…آخرای کارم بودم که متوجه نگاه سنگینش شدم…

جلوش دست تکون دادم و صداش زدم..ولی نمیدونم مات به کدوم نقطه صورتم شده بود که متوجه بالا و پایین پریدنام نشد…

_علی؟!

چندبار پلک زد و به خودش اومد

_هان؟!

_میگم تموم شد…بیا یه نیگاه بنداز ببین مشکلی نداشته باشه.

از روی صندلی با تاخیر بلند شد و کنارم ایستاد…برای اولین بار این همه بهم نزدیک شده بود…

من از شنیدن صدای نفس های نامنظم مرد ها وحشت دارم!!همینکه سرشو بلند کرد و از مانیتور کامپیوتر فاصله گرفت نفسمو با خیال آسوده بیرون فرستادم…

_سه بعدیش خوب دراومد..تا ببینیم تو کار چی میشه

_الان حالت خوب شد؟!

تعجب چشم هاش بیشتر شد وقتی گفتم

_نهار بریم بیرون شرکت؟! من و تو!

قبل از رفتنمون محمد اومد شرکت..به شدت سرحال و خوش رو به نظر اومد..بازم بابت اون غش کردن دستم انداخت و مسخره ام کرد…حرفی بهش نزدم چون دلیلی برای ناراحتی وجود نداشت…حق با اون بود…شاید داشت بهم درس زندگی میداد…زن به اندازه ی کافی زن هست چه برسه به زمانی که ناتوان تر از همیشه با تداعی یه خاطره ی تلخ فشار بالا و پایین بشه یا مثل من نفس کم بیاره…من نمیخواستم زن باشم..کوهیار میگفت!

دقیقا همون روزایی که از زنانگی های خودم حالم بهم میخورد! حموم که میرفتم موقع لیف کشیدن روی تنم چشم هامو میبستم…دست جای دست دو مردی میذاشتم که وحشیانه به غارت برده بودنم… دستشویی دیر به دیر میرفتم! کمتر میخوردم که کمتر برم…هربار موقع شستن خودم عق میزدم یا اونقدر محکم روی تنم دست میکشیدم که گاهی زخم میشد و دچار سوزش میشدم…

این حرفارو نمیتونستم به کوهیار بگم…یادمه یه مراسمی برای بچه های تیمارستان گرفته بودند که کوهیار منم برد…اون روز به یکی از پرستارا گفتم…مهربونتر از بقیه نشون میداد…گفتم و باهام حرف زد…حرفاش تو گوشم نمیرفت…میخواست علاقه مندم کنه به برجستگی های مردم کش!

میگفت با همین سینه ها چند سال دیگه به بچه ات شیر میدی…بزرگش میکنی…حالم بد میشد وقتی تصور میکردم …حرفاش حالمو بدتر کرد…

حرف هامو به کوهیار گفته بود!! اونم تکرار کرد…همون حرف هارو کمی کلی تر…اما من متنفر بودم از تنم…! کوهیار که از صحبت کردن باهام خسته شده بود وقتی دید گوشم بدهکار نیست بهم یه کلام گفت “هیچوقت زن نباش!” ادامه حرفش رسید به جملاتی که همیشه سرپا نگهم داشت…” از زن بودنت فرار نکن اما نذار مالک عقل و هوشت بشه”…”مثل زنا زندگی نکن…بال و پر دادن به نیاز تنت برای تو جز زخم روی نمک هیچه”…

بعضی وقتا هورمون هام که دست به کار میشدن تا بگردم دنبال لحظه ای لذت بخش بین رابطه های گذشته ام با یادآوری همین دو سه جمله کوچیک این تن کوه یخ میشد و هورمون ها سرکوب…

با اومدن رها تو زندگیم بعضی وقتا پیش می اومد که هربار بعد کلاس تنظیم خانواده بحث کشیده میشد به رابطه داشتن…کلاسی که هیچ جلسه بدون هنذفری توی گوشم واردش نشدم!!

رها خیلی رک و راحت بود درست مثل الان…یادمه یه بار در اتاقمو باز کرد و با گریه گفت ” گر گرفته” و این دردناک ترین جمله از زبون یه دختره که کسی رو نداره تا نوازشش کنه…بهش گفتم دوش آب سرد…!!

تا به خودم اومدم توی رستوران به نسبت شیک و کلاسیک رو به روی علیرضا نشسته بودم و نهار میخوردم…

دست از غذا خوردن کشیدم تا جواب گوشیمو بدم…شماره کوهیار روی صفحه دل نوازی میکرد!

_الو…سلام

_سلام خانوم خوبی؟

_ممنون بهترم…

_…

_الو

_ببخشید حواسم رفت پیِ امیرارسلان…

_اونجاست؟

_من اونجام…منظورم خونه عرفان…شدم پرستار بچه اش

_ببوسش از طرف من!!

با خنده گفت

_حتما! کاری بود بهم زنگ بزن…به رها سلام برسون مراقبش باش قل بزرگتر…

_باشه…فعلا

گوشیمو توی کیفم میذاشتم که بالاخره فضولیش گل کرد

_کی بود؟

_کوهیار! همون آشنامون…

دیدم که چنگال توی دستش روی بشقاب افتاد. نگاه متعجبش به چشم هام میرسید.

_امروزم اومدم که به سوالای تو جواب بدم..! بپرس…

لیوان رو به روش که از تیکه های یخ و آب پر شده بود سرکشید.

_همه چیو بگو..تا هرجاش که بهم مربوط میشم..من از اون روز بیمارستان دارم دیوونه میشم.

سخت بود حرف زدن …حرف راست گفتنش سخت تره برای همینم همه دوست دارن دروغ بگن و حتی گاهی دروغ بشنون…تموم حرفایی که این پنج سال تو دلم مونده بود برای علیرضا گفتم…گفم و هر لحظه علیرضا گنگ تر از قبل به چشم هام خیره شد…از عشق و علاقه ای گفتم که سرکوبش کرده بودم تا به امروز…تقریبا یه چیزایی گفتم که هم دروغ بود هم راست..گفتم که کوهیار پسر خانواده ای ِ که چند سال باهاشون زندگی کردم…از همون روزا به پسرشون علاقه مند شدم…بعد چند وقت از خارج برگشته و اومده سراغم…بهش گفتم که اگه هیچ وقت جایگاهش در نظرم عوض نشد برای بودن کسی چون کوهیار توی قلبم بود…هیچی نپرسید…حتی یک کلامم نگفت…طوری وانمود کردم که ایمان بیاره به دوست داشتنم…حتی میون کلامم بغض هم کردم…چند قطره اشک ضمیمه ی حرف های شیرین برای من و تلخ برای علیرضا شد…

حرفامو زدم و از سر میز بلند شدم…عذرخواهی کردم و ازش خواستم حرفامون بین خودمون بمونه…بهشم گفتم تا شب بهم خبر بده که فردا پامو بذارم شرکتش یا نه!! گفتم من از تو دستور میگیرم نه محمد! سر تکون و داد و زیر با صدای خش دار و آرومش گفت ” خداحافظ ”

تو راه دوباره به حرفایی که زدم فکر کردم..به اعترافاتی که شاید هیچ وقت دیگه ای هیچ روز دیگه ای به زبون نخواهم آورد…راستش میشد دوست داشتن مردی که همیشه کنارم بود و دروغش میشد خواستن زندگی کنار همون مرد!!

من نمیخوام کنار کوهیار باشم…نمیخوام عمرشو…زندگیشو پای منی بذاره هیچی ندارم…از کمترین چیزها بگیر تا….

نه خانواده…نه حتی یه قلم جنس برای جهیزیه…نه اخلاق…نه جسم..نه تن…نه روح…موهامو گذاشتم کوتاه بمونه که هیچوقت نبینه و باز عاشقم بشه! برام یه نشونه بود…هر روز که جلوی آئینه موهامو شونه میکردم حرفای مریم گوشه ذهنم رژه میرفتند…دوست نداشتم به خاطر موهای بلند خرمایی و چشم های خاکستری مردی رو تصاحب کنم حتی برای یه شب!

امیدوار شدم به رفتن و دل کندن علیرضا…تو این سالها دستم اومده بود اخلاقش…ازش توقع دارم منطقی برخورد کنه …

به رها پیام دادم که رسیدم خونه اونم بهم گفت تازه از شرکت دراومده…خوابم می اومد و خسته بودم…حالا نوبت کوهیار بود…باید طوری رفتار میکردم که خودش پا پس بکشه…میدونم کم میاره…وقتی سردی و تندیمو ببینه دووم نمیاره…اعتراف احمقانه ام رو نباید به زبون میاوردم و نباید اونم مدام به یادم می آورد…حالا که گفتم باید به جوری جمش کنم..نمیتونم بزنم زیرش چون من هیچ وقت حرفی رو که باور نداشته باشم به زبون نمیارم و اینو کوهیار خوب میدونه…باید طور دیگه ای برخورد کنم…سه شنبه که میاد اون رومو میبینه…روزهای دیگه بدترشو..میدونم یه روزی خسته میشه…اینجوری هم دلم ساکت میشه هم خود کوهیار…اونوقته که من میتونم یه نفس راحت بکشم..

حالم خوب نبود…توی خونه راه میرفتم و با خوم حرف میزدم…باز مخم تکون خورده بود…دلواپسی سراغم اومد…دلواپس رها…دلواپس کوهیار…حتی علیرضا…کاش هیچوقت این آدما به زندگیم وصله نمیشدن…کاش هیچوقت کوهیارو نمیدیدم…کاش رها برنمیگشت و من توی تنهایی خودم با خیال راحت میمردم..علیرضا…؟؟ تو از کجا پیدات شد؟!…کی اومدی…کی عاشق شدی…چرا دلسرد نمیشدی؟…هر روز بدتر و بدتر میشدم که ببری…اما تو گره زدی…ببخش اگه امروز دلخورت کردم..باور کن به نفع خودت بود…تو لایق بهترینی چون دلت پاکه..فکر و نگاهت پاک تر…من کنار تو هیچوقت معذب نبودم…با وجود دوست داشتنت هیچوقت از بودن کنارت یا حتی پیشت نشست نترسیدم…تو خوبی علی…برو پیِ زندگیت..باور کن من ِ روانی کاری جز خراب کردن زندگی آدمای دور و برم ندارم…نمیخوام توام پای من بسوزی.نماز شکر بخون که از زندگیت بیرون رفتم…شاد باش که دیگه به فکرم نیستی…گلریزون کن واسه دفن دلم…بدجور سر ناسازگاری برداشته…هی اسم کسی رو به زبون میاره که من …عقلم اگه کم بیاره چی؟…اگه به حرف دلم برسه چی؟…اگه بشه چی؟…میکشم!! خودمو…اونوقته که همه راحت میشن…فقط دلم شورِ رها رو میزنه…پیش کی زندگی کنه؟…با مامانم؟…بابام؟…میای عاشق رها بشی؟…میشه به جای من خواهرم بشه خانوم خونه ات؟…

کوهیار تو چی؟…تو عاشق چشمای خاکستری ام شدی و موهای بلندم…رها هر دو این هارو با هم داره…بیا و خیال منو راحت کن…بیا و با خواهرم جای من بمون…بیا و تنهاش نذار…بیا تا من این ساعت شنی عمرمو نگه دارم…بیا که خسته شدم از نمردن..

آقا..بیا…به تو اطمینان دارم..به قلبت شک ندارم…بیا و با رها زندگی کن…اونوقت هر روز منوکنارت میبینی…کسی که شادتر از منه..مهربونتر و خوش قلب تر…منو گناهکارو به تو چه؟

من با مرغ آمین لب پنجره قرار گذاشته ام…بدقولم نکن…بیا تا من با خیال راحت برم..رها دست تو باشه اما بدون اون دنیا رها فقط مال منه…نخند به حرفم مرد خوش خنده ی من…رها خواهر دو قولی منه…مثل منه…فقط روحش سالمتر…جسمش پاک تر…همه ی خوبیاش مال تو…همه بدی ها من مال من…از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحبش…ارزونی خودم این جسم و این روح…بذار آرامش قبل از مرگم با تو تکمیل بشه…بذار تو و رهارو کنار هم ببینم…میذاری؟

قبل از اومدن رها عکس های آلبوم دو نفره ام رو با کوهیار ورق زدم…اونقدر ورق زدم تا سیر شدم از نگاه کردن بهش…

آروم که شدم گوشه ی حیاط..چوب ها زود سوختند…عکس ها زودتر…دستبند چوبی که برام خریده بود مثل بقیه خاطراتش خاکستر شد…

با دلم عهد کردم فقط یک ماه دندون سر جیگرش بذاره…خفه شه! قولی نداد…بدتر قهر کرد و لوس شد…

رها که رسید توی حیاط بودم…از علیرضا پرسید و من گفتم که همه چی تموم شد..از بچه های شرکت گفت…از سنا که بهم سلام رسونده بود و گفته بود بس که علی سوال پیچش کرده بوده عصبانی میشه و باهام اونطور حرف میزنه…برام مهم نبود حرفای رها…پریسان همیشه همونطور بود و سناهم گاهی خوب گاهی بد…

_اینم کارت نامزدی محمد و عسل بانوش…

به کارت خوشگل و شیکی که رها دستم داده بود خیره شدم…

_واسه پنجشنبه دعوتمون کرد…تازه واسه اونایی که خودشون ماشین ندارن راننده میفرسته!! فکرشو بکن…تالارشم تو نیاورانه…حالا اینا رو بی خیال چی بپوشیم؟

_منکه نمیام..توام کت و شلوارتو بپوش

_یعنی چی؟؟ میای! بعد چند وقت یه جشن دعوت شدیم…باهم میریم..

_من حوصله آهنگ و دست و سوت ندارم..تو برو خوش بگذرون…

جلوم نشست و تابی به موهای خوش رنگش داد…

_سر راه رنگ مو خریدم موهاتو رنگ کنم…دودی خوبه؟! به چشماتم میاد…من اگه نمیذارم واسه اینه که تازه رنگ گذاشتم میترسم موهام داغون بشه…الانم برو نمازتو بخون میخوام دوتایی بریم حموم!

سرمو به دیوار تکیه دادم…رها کنار کوهیار خوشبخت میشد…مگه نه؟

_حوصله ندارم رها..

دستمو گرفت و محکم کشید

_پاشو ببینم…نیای از شام خبری نیست…گفته باشم

دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و ناچارا باهاش رفتم…پیش می اومد یه وقتایی باهم میرفتیم حموم…اون بدون لباس مشغلو به شستن خودش میشد و من با لباس های زیرم…

یه صندلی وسط حموم کوچیک خونه امون گذاشت …

_بشین جوجو…

نشستم و چشم هامو روی هم گذاشتم…بیشتر دوست داشتم به آهنگی که رها گذاشته بود و گه گداری زیر لب میخوند گوش بدم…

_بوی رنگ گلومو اذیت میکرد…ماسک به دهنم زده بود اما بازم ته گلوم میسوخت..

_تموم نشد رها؟ یه ذره مو چقدر طول کشی

_الان عزیزم…موهات پر پرشته تازه الان تا سر شونه هات میاد دیگه اونقدرکوتاه نیست!

_پس رنگت که تموم شد کوتاهش کن..بیاد تا دم گوشم…

_بیخود…چیِ کوتاه…باید بلند بشه دیگه ام نمیذارم به موهات دست بزنی…

بی هوا بلند شدم و جلوی آئینه رفتم…

_آوا؟!

موهام چسبیده بود به سرم…معلوم نبود کوتاهی و بلندیش…نباید بلند میشد…اصلا چرا گذاشتم رو موهام رنگ بذاره؟

_رها بشورش…نمیخوام دودی بشه…

_چرا؟ به چشمات میاد قشنگ تر میشی…

قشنگتر بشم؟؟ که چی بشه؟ که کی ببینه؟ کی خوشش بیاد؟ مردای تو مترو که با هر قدمت تنشون بالا و پایین میشه؟ یا مردای سر کوچه که وایسادن ناموسای همدیگه رو برانداز کنن؟

_بشورش وگرنه …

دست به کمر شد

_نمیشورمش…

کف حموم نشستم و سعی کردم به نفس های منقطع و کوتاهم راهی برای گلوم باز کنم…

نیم ساعت رها دست به سرم کرد و نذاشت تا موهامو آب بکشم…تو حموم مثل همون روزایی که مریم می اومد و میشستم دست به سرم میکشید…میدونست نباید به تنم دست بزنه…انگشتای ظریفشو توی موهام فرو کرده بود و آروم چنگ میزد…

_الهی فدات بشم…تو که موهاتو بیرون نمیریزی…کسی ام متوجه نمیشه…واسه دل خودت گفتم رنگ بذاری…واسه روحیه ات خوبه…خسته نمیشی هر روز خودتو با یه قیافه جلوی آئینه میبینی؟

_رها خسته شدم…خوابم میاد…خودتو بشور تا منم بیام بیرون…

گوشه ی حموم نشستم و به تن ظریف و قشنگ خواهرم نگاه کردم…دیوونه میخندید و بهم میگفت ” هیز”…میخندیدم و جوابی نمیدادم…

بیرون که رفت خودمو آب کشیدم و حوله پیچ بیرون رفتم…خیسی موهامو با یه حوله گرفتم و قبل از اینکه جلوی آئینه برم رها اصرار کرد تا موهامو سشوار بکشه…

کم کم داشت خوابم میبرد که جیغ خوشحالیش گوشمو کر کرد…

_وااای مثل عروسکا شدی…قربونت برم عشقم

جلوی آئینه به دختر چشم خاکستری نگاه میکنم..موهای به بیرون سشوار کشیده اش تا روی شونه هاش می اومد…صورت گرد و گندمی اش سرخ شده بود و چشم هاش کاسه اشک…دلش گریه میخواست اما دوست نداشت خواهرش غمگین بشه…ابروهای بلند و کمی نامرتبش بهم ریخته تر شده بود…دست کشید و مرتبش کرد…از چهره ی جدیدش هم خوشحال بود و هم ناراحت…

دل کندم…!

_مرسی رها قشنگ شد…میرم بخوابم

_پس شام چی؟

_اشتها ندارم لباساتو بپوش…شامتم بخور…شب بخیر.

گونه اش رو بوسیدم و محکم بغلم کرد…

_اگه بدونی چقدر دوست دارم…

موهای خیسش رو نوازش کردم و با بغضی که توی گلوم خودنمایی میکرد جواب محبتش رو دادم…

_هر چقدر که تو منو دوست داری بیشترشو من دارم!! من واسه تو زنده ام..به خاطر تو نفس میکشم…دلم به تو خوشه…رها همیشه بخند حتی وقتایی که من عصبانی ام…قهرم…سگم! تو بخندی دلم وا میشه…واسه یه لحظه همه چی از ذهنم میره…ممنون که هستی…

خواهر دل نازکم به گریه افتاد..

_اینجوری حرف میزنی میترسم…

_گریه نکن..میدونی دوست ندارم لوس بشی…کار من و تو از گریه گذشته رها…تو فقط بخند گریه واسه من…

به هق هق افتاد…بی خود و بی دلیل با چهار تا کلام ساده …از اتاق بیرون رفتم و گوشه پذیرایی خونه دراز کشیدم…آروم که شد بیرون اومد و روم لحاف ضخیمی انداخت…رنگ موهامو دوست داشتم اما بوشو نه…خیلی تند بود و مدام اذیتم میکرد…

صبح زودتر از رها بیدار شدم و گوشیمو چک کردم…علیرضا پیام داده بود!

“سلام…

دیشب تا صبح چشم روی هم نذاشتم…هنوزم با خودم میگم “آوا راست میگفت؟”…قبول کن که سخته باورش…هیچوقت فکر نمیکردم قبل از من مردی تو زندگیت باشه…هیچوقت فکر نمیکردم دلت پیش کس دیگه ای باشه…وگرنه به خودم و این دل اجازه ی دل بستن نمیدادم…حالاهم میسپردم دست خدا…به زمان نیاز دارم تا باور کنم که دیگه نباید توی ذهن و فکرم باشی…به زمان نیاز دارم تا به خودم بیام و بهفمم که کی دوست داشتنم به دختر تخس دانشگاه شروع شد! باور من تا به خودم اومدم تو شده بودی ملکه ذهنم…همه مسخره ام میکردن از عشقی که توی سرم بود…حالام حرف بقیه واسم مهم نیست…فقط ای کاش از اولم بهم میگفتی پای یکی دیگه وسطه تا منم زودتر پا پس بکشم…دیر نبود؟! تو که دیدی حال و روز منو…میخواستی چیو ثابت کنی؟ از آزار دادنم لذت میبردی؟ من دوست داشتم…هنوزم…میتونم داشته باشم!…بیا شرکت…اگه هیچوقت دوست خوبی برات نبودم امیدوارم همکار خوبی باشم..درباره ی اون مرد…فقط میتونم بگم لعنت به من که دیر رسیدم…خوشبخت باشید”

لبخند رضایتمندی روی لب هام نشست…بهش جواب دادم

“ما همیشه دوستای خوبی برای هم میمونیم علی…ممنون که خیالمو راحت کردی…ببخش اگه دیر گفتم و دیر شنیدی…گناهش گردنم…میبینمت…”

وقتی رسیدیم شرکت سنا اومد تو اتاقم و بازم عذرخواهی کرد…فهمیدم دلش گرفته چون باز دهنش بوی الکل میداد…هرچی گفتم قبول نکرد که خورده…من از صدقه سر بابام میفهمیدم کی خورده و چقدر خورده…بهش گفتم شب با رها میایم خونه اش!…خوشحال شد و بغلم کرد…دستمو دور کمرش قفل شد وقتی سامان بی هوا در اتاقو باز کرد !

با تعجب نگاهمون کرد و زود درو بست…

_دعوا کردین؟

_ولش کن..بذار یه خورده تو بغلت باشم! چه آرامشی داری آوا…!

_دیوونه…ولم کن خفه شدم بیشتر از کپونت بغلم کردی…

ازم فاصله گرفت…با لبخند کنج لبش گفت

_کاش خواهر من بودی…

_مگه نیستم؟

_نه!

_بی انصاف

خنده ی رو لبش پهن تر شد و گونه ام رو بوسید…

_خیلی گه ام نه؟! یه روز خیلی خوب و مهربونم یه روز مثل یه تیکه عنم!

قافیه بندیش به خنده انداختم…

_گم شو برو حالمو بد کردی…شب لوبیا پلو میذاری با سیر ترشی بخوری!؟

قهقه زد و منم سرخوشانه خندیدم…تنها غذایی که خیلی خوشمزه درست میکرد همین بود…

محمدم اومد شرکت اما ساعت یازده شده بود و خبری از علیرضا نبود…

چند بار خواستم به گوشیش زنگ بزنم و بپرسم کجاست اما…بهتر بود این دوری..

میون حرفای محمد فهمیدم که علیرضا تا آخر هفته شرکت نمیاد…نگاهش بهم نیفتاد اما همه به من نگاه میکردن و من به نوک کفش های گلی ام!

طرح های جدیدمو برای محمد بردم…

_درو ببند بیا بشین

در اتاقشو بستم و رو به روش نشستم

_علی به خاطر تو نمیاد

_اوهوم!

_بهتره باهاش حرف بزنی زودتر بیاد..میبینی که من وقت نمیکنم بیام…علی الخصوص این هفته…

_میخوای من یه هفته نیام تا اون بیاد؟

_نه…جفتتونو لازم دارم…زنگ بزن…اصلا همین امروز بهش بگو فردا بیاد…اون حرف تو رو زمین نمیندازه…

_شاید بندازه

خیره نگاهم کرد و سری تکون داد

_ای بابا…چی بگم؟ تو تلاشتو بکن تا ببینیم چی پیش میاد…

_باشه…

قبل از تموم شدن ساعت کاری به علیرضا زنگ زدم..اول جوابمو نداد تا اینکه خودش باهام تماس گرفت…

سعی کردم خیلی عادی و معمولی حرف بزنم….

_سلام…کجایی؟

_سلام..خونه ام

به روی خودم نیاوردم غمگینیِ صداش رو

_فردا میای که؟!

_فکر نمیکنم…

_چرا؟

_سرما خوردم!

_بیا برات سوپ درست میکنم..دوستی به درد همین روزا میخورده دیگه!

_…

_هستی علی؟

_اوهوم…

با خنده گفتم

_بیا برات سوپ درست میکنم

_تو که آشپزی بلد نیستی…!

یه آن حس کردم بغض صداش داره باز میشه…اما بی صدا…مثل من که گاهی با چشم های باز گریه میکنم بدون ریختن قطره ای اشک!

_آقای عزیز دیگه دستور سوپ و که میتونم از خواهرم بپرسم…

_نه!

دیدی گفتم…پسر حاجی به این دل نازکی ندیده بودم…کاش همه ی مردا مثل تو بودن!

_بیا علیرضا با ندیدن من هیچی درست نمیشه…بیا نذار مجبور بشم حرفایی بزنم که دیگه نتونم تو روت نگاه کنم..با این حالت بیشتر منو عذاب میدی…حالمو نگیر..فردا پاشو بیا…برای تو بهتر از منم هست..به خدا قسم من لایق تو نیستم…

_این حرفا چی میزنی…من لایق نیستم از اولم نبودم نمیدونم چه اصراری بود خواستنت…

_جناب مهندس…بیا شرکت بدون تو صفایی نداره…نیای میرم دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنما…

_از هفته دیگه میام…خوبه؟

_نه! فردا میای نباشی میرم…به مرگ خودم قسم…

_جون خودتو قسم نخور…

_وای خدا…تو زبون آدمیزاد حالیت نمیشه؟ نباشی دیگه نمیام…تمام!

_باشه…یه ساعت میام!

_علی میای حلیم بخر…شب خونه سناییم میدونی که تا صبح عادت داریم چرت و پرت بگیم…

میون حرفم اومد…

_طبق معمولم که بهتون صبحونه نمیده…

_آفرین…زدی وسط خال…شام میخواد لوبیا پلو به خوردمون بده اما صبحونه عمرا کوفتم جلومون بذاره…

_باشه میگیرم…

_پولشو از حقموقم کم نکنی…این ماه دو تا چک دارم…

میفهمم که به زور داره خودشو میخندونه!!

_نه…موعد چک ها کیِ…چقدر هست؟

_دو تا سیصد تومن…مال خونه اس…دوماه کرایمون عقب افتاده بود….!

_حالا میگی؟

_خدا این شرم و خجالتو از من نگیره!

شیطنتم به خنده وادارش کرد…

_از دست تو باید سر به بیابون بذاریم…همه امون!

_حالا تو فردا بیا چشممون به جمالت روشن بشه …

_چشم…امر دیگه…

_هیچی…راستی امروز هیشکی نبود که مثل تو گل یاس بخره و بذاره تو گلدونای اتاقا…! گل یاس یادت نره…

تلفن قطع شد و من مات و مبهوت به قاب عکس روی دیوار خیره شدم…بوی عطر یاس تو مشامم پیچید…

خونه ی سنا مثل خودش بهم ریخته بود…رهام مثل همیشه عاشق تمیز کردن…

به محض رسیدنمون دستمالو برداشت و میزهاشو گردگیری کرد…تو اتاق روی تختش نشستم تا شلوارمو از تنم دربیارم و عوض کنم…

سنا یهو وارد اتاق شد و من از ترسم شلوارمو روی پاهام انداختم…

_چرا در نزدی…

چشمای هیزش روی پاهام خشک شد

_خونه خودمه دوست داشتم اینجوری بیام تو…

_نمیری بیرون؟

ابروهاشو بالا انداخت و درو پشت سرش بست…

_نوچ!

سر تکون دادم و شلوارمو پوشیدم…من از اون پرو تر بودم…

_شما چه پوست خوشگلی داری!

نگاه خریدارانه اشو روم انداخت… میترسیدم شیطنتش به حرفای اون روزش ختم بشه…

_بگو ببینم…از خودت و سامان! چند بار باهم…

صندلی میزشو بیرون کشید و رو به روم نشست…

_دوبار!

وقیحانه نگاهم میکرد چون حریم بینمون برداشته شده بود…

_چرا؟

_نیاز!

_تو میخواستی یا اون…

به نقطه زمین خیره شد و طبق عادت همیشه اش لب گزید…

_بار اول من میخواستم بار دوم…اون!

گوشه لبش داشت به خنده باز میشد که چشم غره ی اساسی براش رفتم

_خجالت بکش!

پقی زد زیر خنده و گفت

_آخه خیلی خوب بود…داشتم فکر میکردم کاش امشب دعتتون نمیکردم!

اینقدر از ته دل خندید که ناخودآگاه منم زدم زیر خنده…زیر دلمو گرفته بودم و به شدت میخندیدم..رک بودن این دختر منو از رو برده بود…

_خاک تو سرت…خیلی وقیحی…میخوای بریم؟!

خودشو انداخت روی تخت و منو کشوند تو بغلش…پاهاشو داشت دور کمرم قفل میکرد که محکم زدم به پهلوش…

_وحشی منو بگو گفتم یه فنشو روت اجرا کنم شاید توام دلت خواست زنگ زدی به کوهیار جونت!

اخم ها به صورتم برگشتند…کنارش روی تخت دراز کشیدم و خیلی جدی گفتم

_من اونقدرام عاشق نیستم که بابت لذت بردن طرف درد بکشم!

با کف دستش آروم به صورتم زد…

_خری دیگه…مگه فقط اون لذت میبره…کی گفته تو اذیت میشی…به منکه خیلی خوش گذشت…تازه روز قبلش جناب سامان خان بهم محرم شدن! صیغه خوندیم…

از گوشه چشمم نگاهش کردم…

_باز خوبه عقلتون به این یکی رسید…

_برای منکه مهم نبود…اون هی میگفت…به نظر من کاری که اشتباه با صیغه کردن بازم اشتباه میمونه…کلاه شرعیِ…

_چند ماه صیغه اشی؟!

_شیش…

_الان از زندگیت راضیی؟

_نمیدونم…منکه نه مامان درست و حسابی دارم نه بابای درست و درمون…فقط سامان هست همینکه شیش ماه کنارش با عشق زندگی کنم گند این چند سال تنهایی رو جبران میکنه…امروزم اگه تو شرکت حالم گرفته بود برای دل خودم بود…میترسم روزای خوشم با سامان تموم بشه…من دوسش دارم…پسر خوبیِ…بیچاره رو اینقدر اذیت کردم راضی شد به این کار…وگرنه میدونی که اهلش نیست…

به روی خودم نیاوردم داره از گوشه ی چشمش گوله گوله اشک میریزه…

_هر سلامی یه خداحافظی داره…آدما نمیان که بمونن…میان که برن…توام با غصه خوردن و فکر کردن به روزی که قراره سامان بره فقط حال خوش الانتو خراب میکنی…هرچیزی موقع خودش اتفاق میافته…حالا که هست بذار باشه…به رفتنش فکر نکن…راستی پریسانم میدونه؟

اشکاشو با لب آستینش پاک کرد

_نه…اون روزم تو شرکت میون حرفا گفتم که فکر کنه شوخیِ…توام چون همیشه خدا به من شک داری فهمیدی…مگه نه؟

_سنا….؟! بکارتت چی؟

_به درک! به خاطر اینقده خودمو لای پستو قایم کنم که یه خری بعد صد سال پیداش بشه و بنا به همون خریتش تصمیم بگیره با من زیر یه سقف زندگی کنه و اونوقت بدم افتتاحش کنه؟ برو بابا اومدیم و من هفته دیگه مردم! ناکام از این دنیا رفتن واقعا حیفه!

هرکی اعتقاد خودشو داره!

_سنا….؟!

_جانم؟

_تو گفتی که موقع رابطتون توام ….یعنی درد نکشیدی؟

آرنج و تا دستاشو روی تخت گذاشت و با شیطنت نگام کرد…خیلی جدی نگاهش کردم…

_هان؟

_شیطون نکنه قضیه ات با این کوهیار جدیِ؟

مجبوری دروغ گفتم…

_آره…خب!

چهره ی خوشحالش یهو درهم شد…

_بیچاره علیرضا…چقدر غصه بخوره…میمردی زودتر میگفتی عاشق یکی دیگه ای؟

_بیچاره من! به خدا کم عذاب وجدان نکشیدم..تو بدترش نکن…

_درباره کوهیار بهم میگی؟

به پهلو خوابیدم تا صورتشو راحت تر ببینم…

_تو که همه چیو میدونی…چی بگم؟

_یعنی واقعا دوسش داری؟

_بهم نمیاد کسی رو دوست داشته باشم؟

_نه! خیلی سردی…خشکی…محبت کردن بلدیا ولی رو نمیکنی…مردا حالا بیست و چهار ساعته بعشون سرویس بدی بازم ولت میکنن یا دلشونو میزنی …اصلا حالا که فکر میکنم بیچاره کوهیار!

_پاشو غذاتو بذار…!

زد زیر خنده و لپمو کشید…

_کلک نکنه دلت میخواد با کوهیار شیطونی کنی؟ هووم؟

تو دلم چه خبر بود؟!

_میترسم! از رابطه…از دردش…از اینکه نتونه خودشو کنترل کنه…من نمیخوام درد بکشم…نمیخوام ناله کنم…عقم میگیره فکرشو میکنم…باورت میشه؟

روی تخت نشست و با تعجب نگام کرد…

_مگه میشه؟ اصلا کسی هست بدش بیاد؟ چرا فکر میکنی قراره تو درد بکشی؟ از کجا میدونی کوهیار تو رابطه چطوریِ؟ مثلا همین سامان حالت عادیش خیلی پسر آرومیه اما موقع س…س اینجوری نیست…در حین آرامشش یه خشونتی ام داره که واسه من لذت بخشِ…آدما باهم فرق میکنن…مثلا یکیو میبینی فکر میکنی این خیلی باید هات باشه اما تو رابطه باهاش خوابتم میگیره…اصلا اینجوری نیست که تو فکر میکنی…تو تا حالا فیلم ندیدی؟

حس کردم دوباره دارم حالت تهوع میگیرم…دهنم مزه بدی گرفته بود و زبونم به سقف دهنم میچسبید…

_سنا بس کن…منو چه به این حرفا…بیا بریم پیش رها…

از روی تخت پایین اومدم اما سنا سرجای خودش خشکش زده بود…

_تو مریضیا! پیش یه روانشناس برو بگو میترسی…حتما بهت راهکارشو میگه یا فوقش به کوهیار میگه که کمکت کنه…باور کن میشه حلش کرد…!

از اتاق بیرون رفتم تا با یادآوری گذشته دوباره حالم بد نشه…

کنار رها و سنا مجبور شدم تو کار آشپزی کمکشون کنم! دو تایی تصمیم گرفته بودند یه شبه بهم یاد بدن چجوری غذا بپزم…برنج آب کش کنم…کنارشون میخندیدم و خوشحال بودم..دلم شاد شده بود…فکر کرده بود با حلوا حلوا کردن دهنش شیرین میشه…

بعد شام کوهیار بهم زنگ زد..جوابشو ندادم…یه دفعه تصمیم گرفتم از همین امشب به بازی آخر زندگیم رو بیارم…من بازیگر خوبیم…مگه نه؟!

صبح توی شرکت منتظر علیرضا بودیم…به بچه ها گفته بودم که قول داده بیاد…نزدیکای ساعت نه بود که اومد…

بچه ها خیلی تابلو به استقبالش رفتند…اما من توی آشپزخونه نشستم و تکون نخوردم.

_سلام!

صداشو شنیدم و بدون اینکه سر برگردونم بشقابمو بالا گرفتم

_گشنمه علی…

برای اولین بار دلم نیمود تو چشماش نگاه کنم..با دیدن دستاش موقع باز کردن مشبای ظرف حلیم دلم براش سوخت…کم کم بچه ها اومدم توی آشپزخونه…

علیرضا برام حلیم ریخت و کنارم نشست…بلوز و شلوار سورمه ای بهش می اومد…دلم برای هم دانشگاهی مهربونم تنگ میشه…!

_بخور دیگه…

نگاهم به نگاهش گره خورد…

_پس خودت چی…

یه قاشق از روی میز برداشت و توی بشقابم کشید…بعد همون قاشقو توی دهنش گذاشت و مزه مزه کرد…

_سرد شد…

زیر نگاه های سنگینش حلیم خوردم! اجازه دادم بهش تا یه دل سیر نگاهم کنه…

_ممنون…خوشمزه بود…

پلک روی هم گذاشت و من از کنارش رد شدم…توی اتاق نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم…علیرضا اولین نفری بود که از زندگیم به خواست خودم بیرون رفت! میموند رها و کوهیار! این دو بهم وصل میشدن من با یه تیر دو نشون میزدم…

با اینکه از خالی شدن دور و برم میترسم اما چاره چیِ…مرگ دلم نزدیکه…خدایا کمک…

کوهیار

_عرفان احمق میگم دارم میرم مهمونی…بیا این وروجکو ببر…

_عجب آدمی هستیا…یه امشبو بذار خوش باشم…نگارو دعوت کردم خونه!

_خب احمق حالا که جمعتون جمه بیا بچه اتم ببر…

_آخه بیشعور شاید ماشب دلمون خواست یه یادی ام از شب عروسیمون بکنیم…اونوقه تو بودی دوست داشتی زنت بره تو اتاق پیش بچه ات بخوابه؟ نه خدایی دوست داشتی؟!

_نه دوست نداشتم اما من دارم میرم مهمونی…نمیتونم امیرو ببرم…بیا دیرم شد

_زبون نفهم…الاغ دکتری مثلا…من الان هوا برم داشته حسمو نپرون…بابت یه امشب بهت هرچقدر پول بخوای میدم…نگهش دار دیگه

لپامو باد کردم و نفسمو با صدا بیرون فرستادم…کم آوردم!

_خوش بگذره…

_خیلی مردی دکی…ایشالا قسمت خودت بشه شب عروسیت بیام پشت در بشینم!

_چرت و پرت نگو..فقط حواست باشه هول بازی در نیاری…بعد چند وقت دعوتش کردی خونه ات ممکنه رابطه بخوای بهش بربخوره…راضی نبود بهش دست نزن که همه چیو بهم میریزی…باشه؟

_حواسم هست …بازم ممنون که گفتی…

_هوای خونه رو گرم نگه دار شاید به آرزوت رسیدی…موسیقی ِ ملایم یادت نره..ورنداری راک بذاری واسش؟

_آهان…باشه باشه…دیگه چیکار کنم؟

_چنتا دونه شمعم تو همون ورودی خونه ات بذار…پا گرد بزرگه…شکل قلب بچینش لامپ بالاشم خاموش بذار…به روی خودت نیار واسش چیکار کردی تا خودش بگه…اگه تعریف و تمجید کرد فقط تشکر کن..توضیح اضافه نده که میفهمه قصدت چی بوده…به منصوره خانومم بگو پذیرایی رو خوشبو نگه داره…

_دمت گرم…یادت نره کادویی که واسشون خریدیمو ببری..

_باشه..خدافظ

به چهره ی معصوم امیر ارسلان نگاه کردم …صبح باهم رفتیم حموم و تر و تمیز شده بود..عرفان براش یه دست کت و شلوار خریده بود امیرم از ذوقش لباس رو پوشیده بود …بیدارش کردم و صورتشو شستم…سراغ پدرشو گرفت منم دیدم بهونه گیری میکنه گفتم میریم پیش آوا…خوشحال شد و شیطنتش گل کرد…شعرهایی که آوا بهش یاد داده بود برام خوند….

بین تیپ اسپرت و کت شلوار دو به شک بودم…عجیب احساس میکردم اعتماد به نفسم فروکش کرده…

_امیر به نظرت چی بپوشم؟

گوشه لباسش رو توی دهنش گذاشته بود و میکشید…

_همین خوبه!

به شلوار تو خونه ای گشادم نگاه کردم

_کاش سلیقه ات به بابات میرفت!

_خب اونو بپوش!

انگشت کوچیکشو به کت شلوارم گرفته بود…قهوه ای خوش دوختی به نظر میرسید…یادم نمی اومد کی خریدمش و کجا پوشیدم…

وقتی از چوب لباسی درآوردمش مارک آستینش به چشمم اومد…نو بود! پیرهن نباتی چروکمو از ته کشو بیرون کشیدم و آه از نهادم دراومد…اتو کشیدن لباسام اون روزا کار آوا بود…

با عجله لباسمو اتو زدم و پوشیدم…امیرارسلان یه ریز گفت ” بریم …بریم ”

سوار ماشین که شدیم آقا زاده اشاره کردن به جمله ی همیشه معروفش ” جیش دارم! ”

دیرم شده بود و نمیتونستم ببرمش خونه …بی فرهنگ شدنم دست خودم نبود…گوشه خیابون با یه بطری آب!

جلوی گلفروشی یه نیش ترمز زدم و دسته گلی رو که سفارش داده بودم تحویل گرفتم…امیر ارسلان تا خود کرج برام شعر خوند و یه خورده ام رقصید..اومدنش میتونست باعث خیر بشه…حال و هوای منو که حسابی عوض کرده بود…

جلوی در که پیاده شدیم چشمم به کفش های واکس نخورده ام افتاد…دوست داشتم هرچی تف تو دهنم دارم روی کفش بریزم و با یه دستمال تمیزش کنم…دست به کمر خیره به کفشم بودم که امیرارسلان پاچه ی شلوارمو کشید

_چی شد پس؟

_امیر کفشام…! کثیفه نه؟

نوچ نوچی کرد و از توی ماشین بطری آب روی صندلی رو برداشت…

_بلیز لوش…

فکر خوبی بود..راهکاری که زود نتیجه ام داد…امیر ارسلانو بغل کردم تا یه وقت وسط کوچه شیطنتش گل نکنه…دست گل بزرگو توی دست دیگه ام به همراه کادوها نگه داشتم…

میخواستم زنگ درو بزنم که پسر بازیگوشی که جلوی در بود گفت خرابه و خودش درو برامون باز کرد…

طبقه سوم که رسیدیم با دیدن کفش های جفت نشده ی آوا فهمیدم خونه خودشونه…امیرو روی زمین گذاشتم و دستی به کت و شلوارم کشیدم…

_خوبم؟

امیر انگشت شصتشو بهم نشون داد و گفت

_پلفکت!

بر پدرت بچه!

آروم به در زدم…کمی فاصله گرفتم چون در خونه اشون چشمی نداشت…

در که باز شد رها با دیدن امیرارسلان تقریبا جیغ کشید و گفت

_آوا بیا ببین با کی اومده…جونم!

امیرارسلان بدون اینکه کفش هاشو دربیاره دویید رفت توی خونه…

_سلام…خوش اومدی عشقم…

رها که دستاشو برام باز کرد اولش کاملا شوکه شدم …اما…خودش توی بغلم اومد و صورتم رو بوسید…اینم نمونه ی دیگه ای تفاوت فاحش این دو خواهر…

سعی کردم خودمونی باهاش برخورد کنم…حرفای توی اتاقش رو که شنیدم هنوز یادم هست! اون یه برادر میخواد…یه برادر بزرگتر…خوب منم بعد ازدواج با آوا میشم برادرش…

_زحمت دادم…

همینطور که تو بغلم بود گفت

_چه زحمتی…خوش اومدی

آروم ازم فاصله گرفت و من هنوز خیره به دری بودم که آوا تو چارچوبش ظاهر نشد! کفشمو درآوردم و پشت سر رها وارد خونه ی کوچیکشون شدم…

آوا هنوز توی اتاق بود چون صدای خنده هاش با امیرارسلان به گوش میرسید…دور تا دور خونه رو با وسواس خودم چک کردم! دو تیکه مبل دو نفره…میز تلوزیون قدیمی ِ چوبی…پرده های ساده ی سفید…فرش شیش متری زرشکی…خیلی ساده بود…

رها تو آشپزخونه مشغول کار خودش بود که به سمت اتاق خواب رفتم…امیرارسلان با دیدن خونه ی تقریبا میشه گفت خالی شیطنتش گل کرده بود و برای خودش میدویید و سر و صدا ایجاد میکرد…

نیمه در اتاق رو کامل باز کردم…آوا روی تخت نشسته بود و آرنج دستاشو روی زانوش عمود کرده بود…

_کشتی هات غرق شده؟

سرشو بالا آورد و بلافاصله از روی تخت بلند شد…تونیک ذغالی بلند با شلوار پارچه ای مشکی پوشیده بود…رنگ موهاش جذابترش کرده بود…تیله های خاکستری زیر نوری که مستقیم از پنجره به صورتش میخورد بیشتر میدرخشید…

_سلام!

کامل وارد اتاق شدم و تکیه امو به دیوار دادم…

_ممنون از این استقبال گرمت…

خیلی تند و صریح گفت

_نمیخوای که مثل رها بغلت کنم!

پس دیده بود!…اونکه باید خواهر خودشو بهتر از من بشناسه…موقع بغل کردن رها من فقط گوشم به تپش های منظم قلبش بود…و این یعنی هیچ فکر بی ربطی کنج ذهنش نیست…

_نه…توقع ندارم مثل خواهرت باشی اما احترام گذاشتنو که بهت یاد داده بودم!

_آهان خوب میخوای بیا روبوسی کنیم؟ هان؟! دوست نداری؟ هرچی تو بگی..چیکار کنم که فکرکنی بهت احترام گذاشتم؟

_آوا خوبی؟

_نه! حوصله ی تورم ندارم..اصلا میبینمت عصبی میشم..تحریکم میکنی واسه جیغ و داد کردن…واسه چی اومدی خونه ی ما؟ خوشت میاد خودتو آویزون کنی؟ یه نگاه به خودت بنداز…دنبال چی اومدی؟

_حالت خوب نیست…بدموقع اومدم…نه؟

_خسته ام می خوام بخوابم..توام مهمون رهایی نه من! برید بشینید ور دل هم پشت سرمن حرف بزنید…یا بهتره باهم مشورت کنید که چجوری منو درمان کنید…هوووم؟

گفت و مثل بچگی هاش سریع روی تخت دراز کشید و لحاف رو روی سرش انداخت! باز شمشیر از رو بسته بود….باز من باید پیشقدم میشدم…

_باشه پس رفع زحمت میکنم…خوش گذشت..خوب بخوابی…

بیرون از اتاق امیر ارسلان و دیدم و بغل کردم…رها با سینی شربت داشت می اومد سمت اتاق که با لحن جدی ام گفتم

_مثل اینکه بد موقع اومدم..باشه یه وقت دیگه…

چشمای رها گرد شد و به سمت در اتاق کشیده شد…

_وای نه…مگه چی شده؟

_چرا نگفتی ساعت خواب خواهرت عوض شده! تا موقعی که من یادمه خواب ایشون به روز بود و شبا چشماشون مثل جغد باز بود! یه روز دیگه میام رها…

در خونه اشون باز کردم که امیر به شونه ام زد…

_هان؟

_من میمونم به علفان بگو…

تقلا میکرد تا بذارمش پایین…عصبانیم کرد و یه آن کنترلمو از دست دادم…

_امیرارسلان…یه کلام دیگه حرف بزنی من میدونم باتو…

صدام اونقدرام بلند نبود که همسایه رو به رو در خونه اشو باز کنه و بپرسه “مشکلی پیش اومده؟”

_نخیر!

منتظر بودم در خونه اشو ببنده و بره اما بِرو بِر وایساد به نگاه کردن…به شیطون لعنت فرستادم و کفشامو پام کردم…صدای ریز ریز گریه کردن امیرارسلان دوباره داشت عصبانیم میکرد…

_کوهیار ترو خدا نرو…تو رو قرآن…به خدا نمیدونم آوا چشه…جون رها نرو…خواهش میکنم

آستین کتمو از دستش بیرون آوردم …دلا شدم تا امیرو بغل کنم که پسر همسایه صداش تو گوشم پیچید

_مشکلی پیش اومده رها؟!…آوا خوبه؟

_رها…آوا؟…به چه حقی به اسم کوچیک صداشون میزنی؟

قدش تا گردنمم نمیرسید…سینه اشو واسم سپر کرد و دست به کمر گفت

_شما چیکارشون هستی که تازه پیدات شده؟

تا اومدم جوابشو بدم رها بینمون قرار گرفت…دستشو روی سینه ام گذاشت …کی به گریه افتاده بود؟

_همسایمونه کوهیار…پسر خوبی به خدا…بیا بریم تو خونه

همون لحظه برگشت سمت اون پسر و با گریه گفت

_میعاد داداشمه…چرا اینجوری میکنی؟

نگاه پسر همسایه رنگ شرمندگی به خودش گرفت

_آقا ببخشید…فضولی کردم شرمنده…

باید میفهمید که خیلی زود خودش تو معرکه انداخته…

_رها من میرم…

بازومو چسبید و با چشم های نمناکش نگاهم کرد

_جون آوا نرو…به خاطر من بمون

خودمم نمیفهمید یهو چه مرگم شد که همه چیو بهم ریختم…باید بفهمه که دیگه نمیتونم مثل اون روزا صبر و تحمل به خرج بدم..آستانه صبرم تموم شده…

رها امیرارسلانو از بغلم گرفت و پشت دستشو به کمرم کشید

_بریم دیگه…

وارد خونه شدم و روی اولین مبلی که نزدیکم بود نشستم…امیر از ترسش کنارم نشست و دستای کوچیکشو تو دستم گذاشت…

_عمو عصبانی شدی؟

به ته ریش روی صورتم محکم دست کشیدم

_آره عمو…

لب های کوچیکش پشت دستم جا خوش کرد…

_من تلسیدم.

روی پام نشوندمش …موهای لختشو از روی صورتش کنار زدم و پیشونیشو بوسیدم…

_ببخشید…دیگه عصبانی نمیشم.

_باشه!

لعنت به این عرفان که به بچه نیم وجبی یاد داده همه رو از لب ماچ کنه! پشت دستمو به دهنم کشیدم…امیرارسلان غش غش شروع کرد به خندیدن و شکلک دراوردن…میدونست خوشم نمیاد باز کارشو تکرار میکرد…

_خوشمزه نبود!

_نخیر مزه سرلاک میداد…اه!

رها از توی اتاق بیرون اومد و با لبخند دوباره سینی رو برداشت …

_چی مزه سرلاک میداد؟

لیوان شربت رو برداشتم و سریع یه قلپ ازش خوردم…

_دهن من!

بچه ای که صبح به صبح هرچی شبش خورده رو بالا میاره که نباید از لب بوسید!

_رها ببخشید…

کنارم نشست و رو به امیرارسلان گفت

_میری پیش خاله آوا؟

امیر به سینه ام تکیه داد و موشکافانه رها رو نگاه کرد

_پس تو کیی؟

_من رهام..آوا تو اتاقه…برو پیشش

امیرارسلانو روی زمین گذاشتم و شربتم رو یه نفس سرکشیدم…

_من نمیدونم چشه…از صبح تو شرکت پیله کرده بود من شب خونه نمیام! میخواست بره خونه یکی از بچه..از بس گریه کردم راضی شد بیاد…تو شرکتم دعوام کرد که چرا دعوتت کردم خونه امون…به خدا موندم چیکار کنم…اون روز توی خونه ات یه طوری درباره ی تو حرف زد و یه جوری رفتار کرد که باورم شد براش مهمی و حتی دوست داره…

_نمیخواد گریه کنی…عادت نکردی به این اخلاقش؟

_مگه تو عادت کردی؟

جواب تند و سریعش زبونمو بند آورد…نه عادت نکرده بودم که اینجور از کوره در می رفتم…

رها پذیراییشو شروع کرد…میوه اورد..شیرینی…کیکی که خودش درست کرده بود…با سر و صدای امیرارسلان میشد فهمید آوا نخوابیده و هنوز بیداره…نمیدونم باز چی شده بود…باز چه نقشه ای تو سرش کشیده بود…

یه روز پاتو گذاشتی تو خونه ام و برای من شدی خانوم اون خونه ی همیشه ساکت…

یه روز صبح پاشدی و با لبخند برام صبحونه اماده کردی و سر میز سراغ لباس گرم هامو گرفتی تا سرما نخورم!

یه روز دیگه بردمت تا لباس گرم بخری اما بهم گفتی دوست نداری کنارم راه بیای و باهام حرف بزنی…

هر روز یه جور بودی و من تمام روز مثل همیشه بودم…حالا بعد این همه وقت یه روز زنگ زدی و گفتی دوسم داری اما حالا…هرکارت بوی تنفر میده…چیکار میخوای بکنی با منو این دل…پیر شدم خانوم…آدمایی که پیر میشدن مثل بچه های کوچیک بهونه گیر میشدن…نیاز پیدا میکنن به توجه…اما تو…

یک ساعت و نیم گذشته بود و آوا پاشو از اتاق بیرون نذاشته بود..گپ و گفتم با رها ادامه داشت تا وقتی که امیر اومد و گفت “گشنه امه”…سرمو به دیوار تکیه داده بودم و مثل هر روزم به پوچی زندگی ناتموم فکر کردم…

_غذای امیرو دادیم خورد خوابید..بچه چقدر سوپ دوست داره…

_رها میشه با آوا حرف بزنم؟

بشقابای شامو آماده میکرد که متوقف شد…

_میخوام سفره بندازم…بذار برای یه روز دیگه…

_میشه الان حرف بزنم؟

سر تکون داد و گفت

_بذار امیرو بیارم تو پذیرایی بچه بیدار نشه…

منتظر موندم…مسخره تر از این نمیشد…مهمونی که فکر میکردم قراره توش حسابی خوش بگذرونم و بعد چند وقت دوباره لبم به خنده باز بشه شد زهرماری که تلخیش داره حالمو بهم میزنه…

_برو کوهیار…فقط

_نیا تو اتاق…بذار حرفامو بزنم..سعی کن حرفامون به گوش نرسه چون الان موقع دونستن نیست…باشه؟

سر کج کرد و با التماس نگاهشو سمت در اتاق کشوند…آوا جلوی در اتاقش ایستاده بود…دستاشو زیر بغلش جمع کرده بود و به قدری سرد و یخ نگاهم کرد که من تا مرز سنگکوب این قلب یخی پیش رفتم…

سمتش رفتم و بازوشو توی دستم گرفتم…نمیخواست تکون بخوره اما من زورم بهش میرسید…هولش ندادم اما وقتی دستشو ول کرد نزدیک بود بیفته زمین…

_چته تو؟

درو پشت سرم بستم و قفل کردم…

_هیس…صداتو بالا نبر.

گوشه اتاقش نشست و زانوهاشو بغل کرد…طول اتاقو چند بار طی کردم و نفس عمیق کشیدم…

_نمیخوای بری خونه ات؟

همینکه ناغافل سمتش رفتم جیغ کوتاهی کشید و دستشو جلوی دهنش گرفت

تک تک دندون هام روی هم ساییده میشدن تا شاید از خشمم کم کنند…

_چی تو اون مغز کوچکته؟ هان؟!

نمی خواستم از روی ترسش بهم جواب بده …ولی حسابی ترسیده بود…

_به تو چه!

وای از دست تو دختر…

کف دستمو سمت صورتش بردم …اونقدر آروم و با طمائنینه که نگاهشو از چشمام گرفت و به دستم خیره شد…

دستمو روی پهنای صورتش گذاشتم…پلک هاشو محکم روی هم فشار داد..

_از من میترسی ؟!

_دستتو بردار…

مچ دستشو گرفتم به سمت خودم کشیدمش…تکیه اش از روی دیوار برداشته شد اما بازم خودشو محکم مثل چوب نگه داشت…

_تو از من نمیترسی…تو دوسم داری…تو فقط دو دلی…تو ناامیدی…تو دلت میخواد کنار من باشی…تو دلت یه زندگی آروم میخواد…تو میخوای به آرامش برسی…

_خفه شو!!

با چشم های بسته جیغ کشید…

_خفه شو کوهیار…من نمیخوامت…من دوست ندارم..من هیشکیو دوست ندارم…حالم ازت بهم میخوره ولم کن…

مچ دستاشو به سمت خودم کشیدم تا توی بغلم اومد…سرش محکم به سینه ام خورد…

دستامو دور کمرش حلقه کردم تا نتونه ازم فاصله بگیره…با مشت به سینه ام کوبید…

_آشغال عوضی…ولم کن…برو دنبال زندگیت…برو از زندگی من بیرون…

سرمو کنار سرش گذاشتم…

_هیس…رها میشنوه…

تقلا میکرد تا سرشو از روی سینه ام برداره…زانوهاشو تو شکمم فرو میکرد تا رهاش کنم اما من محکمتر از قبل به خودم نزدیکش کردم تا شاید بشنوه صدای قلبمو…

_یه لحظه آوا…خواهش میکنم…آروم بگیر دختر…چرا این بلا رو سرمنو خودت میاری…خسته نشدی از تنهایی؟ من کم آوردم آوا…بفهم…یه اینبار به خاطر من…

روی شالش بوسه ای زدم…

_ من دوست دارم آوا…

همه زورش ته کشید…بی جون تر از قبل نالید…

_من دوست ندارم…دوست ندارم…ندارم…

دستمو نوازشوار پشت کمرش کشیدم…بدن منقبض شده اش توی بغلم آروم و بی هیچ حرکتی جا خوش کرده بود…

سرمو پایین آوردم و شاهد اشک هایی شدم که بی صدا ریخته میشد…

_ولم کن…باور کم با من خوشبخت نمیشی…حق تو یه دختری مثل رهاست! به خاطر من باهاش ازدواج کن..اگه دوسم داری…

تو ذهنم از کار افتاده ام داشتم حرفاشو حلاجی میکردم …چی گفت؟

پشت گردنم یه لحظه چنان تیری کشید که جفت دستامو پشت گردنم بردم…

_آخ…

درد عجیبی داشت…آوا از بغلم بیرون رفت و من سرم هرچه بیشتر به سمت شکمم خم شد…دست خودم نبود انگار یکی داشتم خمم میکرد…

_کوهیار خوبی؟

نباید ناله میکردم اما دست خودم نبود …

_گردنم …خدا…

سرم روی زمین فرود اومد …انگشتای دستم ترکش توی گردنمو لمس میکرد.

دست سرد و یخ زده ی آوا پشت گردنمو لمس میکرد…حسش میکردم اما ضعف بدی توی تنم نشسته بود…ضعفی که حتی قدرت سربلند کردن هم ازم گرفته بود..

_کوهیار چی شدی؟ غلط کردم پاشو…

یه دستمو روی زمین گذاشتم و سعی کردم تکونی به خودم بدم…پشت گردنم مدام تیر میکشید.چشم هامو نمیتونستم باز کنم…با همون دست دنبال جایی میگشتم تا بگیرمشو بلند شم…

_بده دستتو به من…

دستشو پس زدم و به دیوار گرفتم…به سختی بلند شدم…

_درو باز کن آوا..

از لای چشم های نیمه بازم نگاهش کردم…وحشت رو میشد کاملا از صورتش فهمید…درو بازکرد و بیرون رفتم…

_رها …؟؟ کجایی ؟

داد میزدم چون سرم داشت منفجر میشد …چون ادامه ی ماجرارو میدونستم نمیخواستم این دوتا خواهر و تو هول و ولا بندازم…

_چی میخوای به من بگو…

باید آوا رو نادیده میگرفتم…با این فکراش…با این تخیلات احمقانه ای که تمام ذهنشو احاطه کرده بود باید فکر دیگه ای براش میکردم…

تا پذیرایی خونه دست به دیوار رفتم و به روی خودم نیاوردم آوا کتمو گرفته و داره کنارم راه میاد….چشمم به رها افتاد..هنذفری توی گوشش گذاشته بود و کنار امیرارسلان دراز کشیده بود…با دیدنمون سرجاش نشست…

_یا خدا…

_سوییچ ماشینمو بردار برو از داشبور هرچی قرص هست بردار بیار…یکیشو میخوام…

رها سرجاش خشکش زده بود…آوا دویید سمت آویز جلوی درشون و سوییچمو برداشت…بدون شال روی سرش درو باز کرد و صدای شالاپ شالاپ کفشاش تو گوشم پیچید…

رها سمتم اومد و کمک کرد روی مبل بشینم…یه روز بالاخره جونمو میگیری…راحتم میکنی…

صدای گریه های رها یه طوری تو گوشم میپیچید تا انگار وسط یه غار یا بین دوتا کوه یکی جیغ بکشه…

_رها جان یه لیوان آب برام میاری

آوا برگشت…به نفس نفس افتاده بود …سراسیمه خودشو بهم رسوند و قرصی که یادش بود اینجور مواقع میخوردم کف دستم گذاشت…دوتا قرص خوردم…انگشتای دستمو محکم روی گردنم میکشیدم…

_رها برو یه حوله تمیز بیار با اتو گرمش کن…

_نمیخواد…یه چند دقیقه بشینم بهتر شدم رفع زحمت میکنم…تو یه وقت ساعت خوابت دیر نشه؟

طوری به چشم هاش نگاه میکنم که حساب کار دستش بیاد…شاید اندازه ی نیم ساعت مجبور شدم بدون یک کلام حرف زدن سرمو روی پشتی مبل بذارم تا وضعیت سر و گردنم به حالت اول خودش برگرده…نباید این چند روز تو مصرف قرص ها تنبلی میکردم…پشت گوش انداختم و نتیجه اش شد این…

_بهتری کوهیار؟

_آره رها جان…دیگه میتونم برم…

همینکه چشمامو باز کردم آوا گفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x