صدایم خش دار و گرفته…
-من هم جزئی از این خوانوادم ؛ نیستم ؟؟
تو داری فرار میکنی…
تو میترسی…
کلافه دستش را در میان موهایش کشید…
صدایش بلند شد …
صدایش ، بر سرِ من فریاد شد…
-وای خـــــدا …
ببین همین اول کاری ، یه مساله کوچک و بی اهمیت رو چه طوری بزرگش میکنه….
محیا من حال و حوصله بحث در مورد هرچیزی رو ندارم این رو بفهم…
من اعصاب درست و حسابی ندارم انقدر با من بگو مگو نکن…
عصبی به سمتم برگشت و صورتش را نزدیک آورد…
صورتی که از خشم برافروخته و رگ گردنش بیرون زده بود…
با چشمانش سرخ و آتشی به چشمانم زُل زد و نفسِ سردش را در صورتم خالی کرد…
-اصلا مشکل تو با این قضیه چیه ؟؟ هان …
این که میخوام یه زندگی مستقل و آروم داشته باشم ؟؟
یه خونه دیگه ؟؟
ازدواج و در کنار من بودن هان ؟؟
مشکل چیه؟؟
تنهایی مهدیس رو بهونه نکن ، چون من از قبل باهاش حرف زدم…
مهدیس در جریان همه چیز بوده و خودش قبول کرده…
در ضمن قرار نیست تنها بمونه و من اگر رضایتِ کاملِ خودش نبود این کار رو انجام نمیدادم…
به هیچ وجه…
تو فکر کردی بیش تر از من نگران خواهرمی آره؟؟
محیا ؟؟
نکنه پشیمون شدی و حالا دنبال بهونه میگردی؟؟
نگاه بهت زده و دلگیرم از چشمان به خشم نشسته اش ، به سمت مهدیس برگشت که سرش را زیر انداخته و به گوشه ی ناخن اش ور میرفت…
قدم های لرزانم به سمتش کشیده شد…
من کجای آن زندگی بودم ؟؟
چرا هیچکس نظر مرا نمیپرسید …
مگر من عضوی از آنها نبودم ؟؟
پس چرا کسی با من مشورت نمیکرد؟؟
پایین پایش نشستم…
سرش را پایین تر کشید…
-مهدیس؟؟ تو اینجوری راضی هستی ؟؟
-من نمیخوام آرامشتون رو بهم بزنم…
لبم را به دندان گزیدم …
بمیرم برایت مهدیس…
بمیرم…
-چی داری میگی دیوانه ؛ تو از کدوم آرامش حرف میزنی ؟؟ تو از کی مخل آرامش ما بودی که حالا …
صدایش را تا آخرین حد ممکن پایین کشید…
-به حرف شوهرت گوش کن…
-ولی تــو…
-من تنها نمیمونم…
چندتا از بچه ها هستن … قرار شده دیگه نرن خوابگاه …
باهاشون حرف زدم…
سحر هم که مدام میاد پیشم…
نگاهش را کمی بالا کشید و به چشمان آبکی ام زل زد و لبخند آرامی بر گوشه ی لبش نقش بست …
-نگران من نباش…
به نظر منم بهتره از اینجا برید…
واسه یه شروع دوباره…
واسه مسیح هم بهتره که تو این خونه نباشه…
همراهش برو…
تو خودت گفتی هیچ وقت تنهاش نمیزاری…
درستش هم همینه … من تو این مورد کاملا بهش حق میدم …
شماها نباید اینجا باشید…
برو محیا…
مسیح الان ترسیده …
از همه چیز فراریه …
اون الان به یه پناهگاه گرم و امن احتیاج داره…
توی ساختن اون پناهگاه بهش کمک کن …
خواهش میکم…
سرم رو شانه کج شد ، چقدر چشمان شفافش بی پناه بود…
اشکم پایین پایش چکید و قلبم تکان مختصری خورد…
ماشینِ ساده و گل کاری نشده را رو به روی آپارتمان پارک کرد…
ماشینی که در آخرین لحظات به کارواش برده بودش و حالا حسابی برق میزد…
صدای نفس های بلند وکش دارش عصبی و نامرتب به نظر میرسید…
برای لحظه ایی سرش را به عقب تکیه داد و چشمانش را بست …
هنوز ساکت بود…
کمی به طرفش چرخیدم و سعی کردم لبخند بزنم به تمام بی حرفی اش…
منِ عروس ، این سکوت را دوست نداشتم…
-نمیخوای پیاده شی ؟؟ نکنه تاصبح باید تو ماشین بشینیم…
سرش را کمی به طرفم چرخاند و آهسته لب زد…
-چرا ، پیاده شو…
لباس بلند و پف دارم را کمی بالا گرفتم …
به هیچ عنوان دلم نمیخواست حتی ذره ایی خاکی و کثیف شود ، لباس یک دست سفیدم…
مسیح در را با کلید باز کرد و کنار ایستاد تا ابتدا من وارد شوم…
با لبخندی مضطرب داخل شدم…
نور هالوژن های کوچک خانه را کمی روشن کرده بود …
همه جای خانه بوی تازگی میداد…
بوی نو بودن…
تمامی وسایل را به همراه مهدیس و سحر ، با نهایت سلیقه چیده بودیم…
خانه کوچک و در عین حال زیبا و مدرن بود…
دستم را روی دیوار کشیدم ، خواستم چراغ اصلی سالن را روشن کنم که صدای خسته و آرام مسیح مانعم شد…
-بزار خاموش باشه…
برای لحظه ایی ترس همه ی وجودم را در برگرفت…
من از تاریکی میترسیدم …
و امشب …
دلشوره داشت امانم را میبرید…
به سمتش برگشتم…
همانجا کنار در تکیه داده و چشمانش را به روی همه چیز بسته بود…
گلویم خشک شده و طعم دهانم رو به تلخی بود…
کلمات در ذهنم جفت و جور نمیشد و من مستاصل بر سر جایم خشک شده بودم…
چرا هیچ چیز سر جایش نبود؟
چرا امشب انقدر غریب و بی کَس بودم؟؟
-مم … میخوای یه چیزی بیارم بخوری ؟؟
شام که نخوردی درست…
تکیه اش را از دیوار برداشت و با پریشان احوالی واضحی به سمت اتاق خواب حرکت کرد…
دستان عرق کرده ام را در هم گره کردم…
به معنای واقعی کلمه فلج شده بودم و نمیدانستم چه باید بکنم…
من … اینجا … وسط خانه ایی نیمه روشن …
با لباس عروسی بر تن…
و دامادی که از عروسش گریخته بود…
دامادی که بی شَک باید ناز ، عروسِ تازه اش را میکشید…
مردانگی میکرد و همسرش را در اولین شب مشترک ، با عشق همراهی میکرد و ترس و دلهره را از دلش کنار میزد…
ولی تمام تصوراتم یکی یکی اشتباه از آب در می آمد و انگاری جایمان هم عوض شده بود…
گرمم بود…
به شدت گرمم بود و سریعا به دوش آبی سرد نیاز داشتم…
قفسه ی سینه ام سنگین بود و من که هوایی برای نفس کشیدن نداشتم…
گوشه ی لباسم را بالا گرفتم ، صندل هایم را با یک حرکت از پایم بیرون کشیدم و قدم های سستم روی زمین کشیده شد…
آرام وارد اتاقِ تاریک شدم …
چندین بار پلک زدم…
چندین بار نفس های پی در پی کشیدم و در تاریک و روشن اتاق ، مسیح را دیدم که روی تخت دو نفره مان نشسته بود و سرش را در میان دستانش میفشرد…
دلم میخواست برای اولین بار ، با تمام وجود سرش فریاد بکشم و بپرسم در عرض یکی دو ساعت اخیر چه مرگش شده…
چرا حرف نمیزد و این سکوت تا کجا ادامه دارد…
ای کاش میتوانستم تمام بغض گلویم را جیغ مانند در اتاق خالی کنم…
بلکه حرفی بزند…
بلکه این سکوت مرگ آورش را بشکند و مرا از تمامی دلهره ها نجات دهد…
پشیمان شده بود مسیح ؟؟
دستم را مشت کردم و رو به روی آینه ی کنسول ایستادم…
چند نفس عمیق…
چند دم و بازم…
افکار مصموم و کشنده را پس زدم…
باید آرام میشدم…
باید آرامش میکردم…
باید لباسم را از تنم در می آوردم…
لباسی که بیش از حد برای تنم سنگین بود …
لبانم کمی از هم فاصله گرفت و لبخندی مسخره صورتم را در بر گرفت…
دستم را کمی بالا کشیدم و نیم تاج درخشان را از روی سرِ پر دردم برداشتم…
و چشمانم…
خالیِ خالی…
نگاهش کردم…
از آینه…
-امروز خیلی خسته شدی … پاشو لباست رو عوض کن و بگیر بخواب…
و نمیدانم چرا صدایم میلرزید و تمام تنم هم…
خسته بودم و به خوابی عمیق احتیاج داشتم…
باید لباسم را در می آوردم…
باید رها میشدم …
باید میخوابیدم…
حالا دیگر ترس رفته و جایش را غم گرفته بود…
ماتم…
تنهایی و بی پناهی…
مگر نه اینکه او باید مرا آرام میکرد و لباس تنم را هم …
دستم را به پشتم کشیدم و تیره ی کمرم تیر کشید …
هنوز میلرزیدم و از شرمی ناخواسته ، تمام تنم مرطوب از قطرات درشت عرق شده بود…
لبانم را بر هم فشردم…
غرورم را چه میکردم ؟؟
شرمم را ؟؟
چرا حرف زدن با او این همه سخت و جانکاه بود…
-میشه … میشه یه لحظه بیای …
نگاهم نمیکرد…
نادیده ام میگرفت شوهر نامهربانم…
چشمم از اشک میسوخت و قلبم داشت تَرک میخورد…
بغض داشت خفه ام میکرد …
و من نمیدانستم از سر بیچارگی ، کدام ریسمان را چنگ بزنم…
و غم چکه چکه از چشمانم ریخت…
-دستم به پشتم نمیرسه … میخوام لباسم رو عوض کنم …
کمکم میکنی درش بیارم؟؟
با شنیدن صدای پر بغض و بیچاره ام ، یک دفعه از جا پرید…
پر از هول و ولا…
پر از ناباوری…
پر از پریدن از تمامی خواب های سنگین دنیا…
نگاه بهت زده اش دور تا دور اتاقِ تاریک گشت…
پریشان و سردرگم جلو رفت و با خشمی ناگهانی ، چراغ را روشن کرد…
نور پاشید…
همه جا روشن شد و دلِ من کِدر شده بود…
حالا بهتر میتوانست ببیند…
حالا داشت میدید…
از همان آینه ی روشن ، نگاهم میکرد و من سفید پوشیده بودم و قلبم سیاهِ سیاه بود…
و چشمانم میسوخت…
صدایش…
صدایش پر از زخم و زخم میزد به تن پر جراحتم…
به قلب تَرک برداشته ام…
-من کجــام ؟؟
ناخن کشیدم به کف دستم…
پر فشار…
نفس نفس میزد…
انگار مسافتی را دویده بود…
– من … تو …
ما اینجا چیکار میکنیم ؟؟
من…
نفسم گرفت…
قلبم ایست کرد و نبضم کُند …
با یک حرکت به سمتم حمله کرد و مرا به سمت خودش برگرداند…
نگاه گنگ و خاموشش روی صورتم گشت …
روی چشمان سیاهم و چکه های غمِ روان شده بر صورتم…
روی تور بلند و زیبای حریر مانندم…
فشار دستانش روی بازویم بیشتر شد و من که داشتم زیر آن همه فشار لِه میشدم…
-به تو میگم اینجا چیکار میکنی ؟؟
و چشمان حیرانش باز وراندازم کرد…
عمیق …
دقیق تر …
از چشمان سرخش حرارت میبارید و حرارتش من را میسوزاند…
منی که خود در تب 40 درجه میسوختم…
-مــنِ احــمق چیکار کردم ؟؟
دندان هایم روی لبم سفت شد و لبم ســــوخت…
خواب بودی مسیح؟؟
خواب بودی شـــوهرم…
شوهرِ گیــج و منگم …
رهایم کرد و تن شُل شده ام به کشوهای کنسول چسبید…
دستش را داخل موهایش فرو برد ، پس از چند لحظه پایین آورد و محکم بر صورتش کشید…
صورتِ سه تیغه اش…
هنوز در شُک بود شوهرم…
خوابش زیاد از حد عمیق و خرگوشی بود…
و حالا به بدترین شکل ممکن از خواب پریده بود و مانند پسر بچه های تخس ، نحسی میکرد…
و مادرش نبود تا آرامش کند…
قدم هایم را روی زمین سفت کردم و دستم را به سمتش گرفتم…
حس سقوط داشتم…
سرش را چرخاند و نیم تاج درخشان ، درون دستانم چشمش را زد…
و کور شد…
دندان هایش را با حرص بر هم فشرد و در یک چشم بهم زدن تاج را از دستم بیرون کشید…
دلم لرزید و صدای پرتاب چیزی درون آینه گوش هایم را پر کرد…
صدای خرد شدن…
شکستن…
بی حس و بی جان پاهایم را روی زمین کشیدم …
چند قدم بیشتر نرفته ، تمام تنم شل شد و روی تختِ مرتب و نو عروسانِ رها شدم…
فرو ریختم …
و مسیحی که هنوز آن وسط ایستاه بود…
کمی این پا و اون پا کرد…
کمی موهایش را کشید و زیر لب کسی را نفرین کرد…
هنوز نفهمیده بود ؟؟
هنوز خواب بود؟؟
و من که داشتم تازه میفهمیدم و دلم میخواست تا ابد بخوابم…
انگشتش را به سمتم گرفت و پس از لحظه ای بی حرف ، اتاق را تَرک کرد و صدای بر هم خوردن درِ خانه تمام وجودم را در هم شکست…
رعد زد…
طوفان شد…
بارانی باریدن گرفت و با صدای هق هق کم جانم هم نوایی کرد…
باید میخوابیدم و لباس بر تنم سنگینی میکرد…
چشمانِ سنگین و دردمندم را کمی ، فقط کمی از هم باز کردم…
اتاق ، تاریکِ تاریک بود…
و من ساعاتی میشد که روی تختِ نو عروسانه ام در خودم مچاله شده بودم…
باید بلند میشدم…
باید رها میشدم از این تاریکی مطلق…
از این سیاهی عمیق…
ازین سستی و کرختی…
دستِ خواب رفته ام را از زیر سرم بیرون کشیدم ، در حالی که سعی کردم تکانی به تن بی حس و خشک شده ام بدهم…
یک ورِ بدنم کاملا سِر شده بود و کمرم تیر میکشید…
دستم را ستون بدنم کردم و روی تختِ دونفره نشستم…
روی تختی که حالا دیگر مرتب نبود…
تخت ِ آشفته و بهم ریخته ای که حاصل جان کندن و بی خوابی من بود …
دامنِ بلند و پف دار لباسم را بالا گرفتم و پاهایم را از تخت آویزان کردم…
سرم کمی گیج میرفت و چشمانم میسوخت ولی اهمیتی نداشت…
باید از این تاریکی خلاص میشدم…
چشمم کمی نور میخواست…
دستم را به دیوار گرفتم و قدم هایم را به سمت پنجرهِ بزرگ و سرتاسری اتاق کشیدم…
درست نمیدانستم چه مدت گذشته و الان چه ساعتی از شبانه روز است ، فقط در دل خدا خدا میکردم که صبح شده باشد و نور و روشنایی اتاقِ تاریکم را پر کند…
من از تمامِ تاریکی های دنیا میترسیدم…
رو به روی پنجره ایستادم و با دست پرده های شیک و ضخیم اش را کنار زدم…
ولی نوری نبود…
روشنایی نبود…
فقط مهتابی بی نهایت زیبا ، شهر زیر پایم را زینت و روشنایی بخشیده بود…
نگاهم روی قرص کامل ماه ماند …
روی درخشندگی چشم نوازش…
روی آرامشِ ملایمش…
همراه با لبخندی ناخواسته که حالا گوشه ی لبانم جا خوش کرده بود ، پنجره را باز کردم و عمیق نفس کشیدم…
آسمانِ مهتابی جان دوباره ام بخشیده بود و نفس های عمیق و پشت سرهمم اکسیژنِ ناب و خالص درون ریه هایم میفرستاد…
حالا حس میکردم قلبم میزند و خون با سرعتی باور نکردنی درون رگ های پمپاژ میشود…
من زنده بودم و زندگی از آن من بود…
چشمانم را به روی آسمان درخشانِ بالای سرم بستم و با لبخندی پهن صورتم را به سمت بالا گرفتم…
و صدایی که نه تنها گوش هایم ، که تمام جانم را نوازش داد…
نور پاشید و همه جا را روشن کرد…
زندگی بخشید…
الله اکبر … الله اکبر
الله اکبر … الله اکبر
گویی به یک باره روح به تنِ بی جانم برگشته باشد…
گویی همان لحظه از مادر متولد شده باشم…
گویی همان لحظه ، من بی درد ترین و خوشبخت ترین بنده ی مهربانی ها باشم…
رها بودم…
آزاد…
لبخندم پهن تر و لبانم پر از زمزمه های عاشقانه …
پر از شکر…
نفس کشیدم…
لب زدم…
– خداوند بزرگترین است …
باز صدای زیبا پیچید…
باز قلبم زد…
اشهد ان لا اله الّا الله …. اشهد ان لا اله الّا الله
و لبانِ من که همراه با صدای گوش نواز و مقدسِ اذان ، تکان تکان میخورد و صدایِ زمزمه های آرامم در اتاق و همه ی دنیای کوچکم میپیچید…
-گواهی میدهم که خدایی جز او نیست.
اشهد ان محمداً رسول الله … اشهد ان محمداً رسول الله
اشهد ان علیاً ولی الله … اشهد ان علیاً ولی الله
نگاهم را به قعرِ آسمان بخشیدم و چشمانم حالا نور را میدید…
روشنایی پر درخششِ ماه و هاله ی زیبای اطرافش را …
ماهِ انرژی بخش من…
صدای اذان در تمام اتاق میپیچید و باد تور بلند و سفیدم را تکان میداد…
سفید پوشیده بودم و در گرگ و میش صبح گاهی ، لباسم همراه با نسیم خنک و پر نوازش تکان های ملایمی میخورد …
میرقصید…
خــــدا بود…
با من و در کنار من بود…
همراهم …
یارِ بنـــده نوازِ مــــهربانم…
داشت نوازشم میکرد و من دستِ پر نــوازش و پر مــهرش را بر صورتِ خنکم حس میکردم…
نه دیگر خوابم می آمد و نه لباسِ سفید و پف دار بر تنم سنگینی میکرد…
سبک تر از همیشه ، انگاری که حریری نازک بر تنم باشد…
خواستم باز نفسی عمیق بکشم ، که صدای باز شدنِ در حواسم را پرت کرد…
و صدای قدم های آرامی که حالا نزدیک و نزدیک تر میشد…
حسش میکردم…
حالا ، درون اتاق نیمه روشن و مهتاب زده بود…
دستانم لبه ی پنجره سفت شد و نگاهِ خیره ام بر آسمانِ درخشان و مهتابی برجا ماند …
آرام بودم و این آرامش را بر هم نمیزدم…
آرامشی که لحظاتی قبل ، پروردگار بخشنده ام به من هدیه کرده بود…
صدایش آرام بود…
صدایش در آن گرگ و میشِ خواستنی کوهِ درد بود…
-معذرت میخوام…
برگشتم…
به سمتِ مردی که هنوز لباس دامادی بر تنش نشسته بود…
دکمه های بالایی پیراهنِ دامادی اش باز و کرواتش شل شده بود …
پیراهنی که هنوز صاف و بی چروک به نظر میرسید…
موهایش نامرتب روی پیشانی اش رها شده و چشمانش بی نهایت پر درد و مظلوم بود …
همان جور نگاهش کردم…
آرام…
بی سرزنش…
دلسوزانه…
صـــبور…
نگاهِ خیره اش را از تخت بهم ریخته ، به سمتِ عروس پیش رویش بالا گرفت و قدم هایش را به سمتم کشید…
باد زد و تور بلند و زیبایم را به حرکت درآورد و من دیدم لبخند آرام گوشه ی لبانش را…
-یعنی در آوردنش انقدر سخت بود که تا حالا …
لبم را گاز گرفتم…
و صدایم نمیدانم چرا انقدر لــوس شده بود…
-گفتم که … دستم به پشتم نمیرسه …
سرش را برای لحظه ایی پایین انداخت و باز نگاهِ مظلوم و خواستنی اش را تا چشمانم بالا آورد…
دلم پر پر زد ، برای غم درون چشمانِ بی نهایت روشنش…
برای آن همه معصومیت نگاهش…
-محیا من ، دیشب …
نمیخواستم توضیح دهد…
من نمیخواستم هیچ چیز در مورد دیشب بدانم و یا حتی کوچکترین صحبتی در موردش …
-نیازی نیس …
دستش را بالا آورد و حرفم را نیمه گذاشت…
-ولی من دلم میخواد بهت بگم که دیشب چی بهم گذشت…
مگه ما شریک غم و شادی هم نیستیم؟؟
ساکت شدم…
نفس عمیقی کشید و نگاهش را به پشت سرم داد…
حالا او هم داشت آسمانِ درخشانِ صبحگاهی را نگاه میکرد و من آرامش را در نگاهش میدیدم…
شاید او هم شنید بود آن صدای روح نواز را…
آن همه آرامش و حضور را…
حس کرده بود…
-من … انگاری که … گُم شده بودم …
نه فقط دیشب…
من هر لحظه توی زمان ُگم میشم …
یادم میره…
من گاهی نمیدونم کجام …
کی هستم و اصلا قراره چیکار کنم …
دیشب ، حس میکردم دارم به عقب پرت میشم…
به گذشته…
وقتی باهم اومدیم توی خونه …
وقتی …
چشمانش را بست و دستش را به سمت یقه ی بازش برد و کشید…
نفس کم می آورد شوهرِ درد کشیده ام…
اکسیژن نداشت انگار مرد مظلومم…
-محیا …
من یک لحظه یادم رفت که با تو عهدی بستم…
یادم رفت که حالا تو توی خونه ی منی و …
و عروسِ مــــن …
انگار یه چیزایی داشت تکرار میشد…
صداها…
تصوریرها…
یه لحظه فکر کردم ، همه چیز یه خواب بوده و حالا به جای تــو …
من توی تاریکی اون رو دیدم که به سمتم برگشته بود و میخواست لباسش رو عوض کنه …
من به جای تو کابــوسِ تمام شب هام رو دیدم…
من از این کابوس ها بیزارم…
بیـــزار..
قطره ایی اشک از چشمان بسته اش پایین چکید و روی صورتش رد گرفت…
چقدر دردش آمده بود این مرد؟؟
چقدر زجر کشیده بود این شوهر؟؟
این پدر…
چشمانش را باز کرد و یک قدم دیگر به سمتم آمد…
دستانش را دو طرف بازویم چنگ کرد و چشمانش پر تمنا ، در چشمانم خیره ماند…
-من نمیخواستم …
دیگه نمیخواستم حتی یک ثانیه اون روزها برگرده…
من نمیخوام اون برگرده…
من …
ترسیده بودم…
باید مطمئن میشدم که اون توی این اتاق نیست و …
من توی اون لحظه فقط میخواستم تــو رو ببینم …
نگاهِ خیسش روی صورتم گشت…
-من نمیخواستم اذیتت کنم محیا …
نمیخوام…
به رویش لبخند زدم…
و درخشش چشمانم را حس کردم…
-شبیهِ …
شبیهِ فرشته ها شدی …
دستش را آرام پشتِ کمرم گذاشت…
کمری که دیگر درد نمیکرد…
-یه قولی به من میدی ؟؟
باز لبخند زدم …
کلامی در من نبود…
حرفی نبود…
اشتقیاق چشمانم را میدید و تردیدی در من نبود…
-تا ابد کنارم بمون…
حتی وقتایی که گُم میشم…
من …
من خیلی بهت نیاز دارم فرشته کوچولو…
به صبرت…
آرامشت…
قول بده وقتایی که بد میشم … گُم میشم … کور و کر میشم تنهام نذاری…
من …
من گاهی رفتارم … حرفم ، دست خودم نیست …
نگاهم را تا روی سینه اش پایین کشیدم در حالی که بغض صدایش ، گلویم را میسوزاند…
– یکم با من مدارا کن …
من میخوام خــوب بشم…
کمکم میکنی؟؟
و دیگر توانی ، صبری در من نبود…
سرم را روی سینه ی پهن و مردانه اش گذاشتم و صدای آرامِ تپش های قلبش را به جان خریدم…
چشمانم را بستم …
آرام و سبک…
آزاد و رها …
با همان لباسی که دیگر بر تنم سنگینی نمیکرد ، خوابیدم…
درحالی که دلم میخواست ؛آن لباس تا اَبد در تنم بماند…
نگاه مات و خیره اش روی سقف رنگین اتاق جا مانده بود…
نگاهی که رویی تک تک هالوژن های رنگی میچرخد…
لحظه ایی ، جایی مکث میکرد و دوباره شروع به چرخش …
از نو …
ارسلان از کنار پنجره فاصله گرفت و باز سرجایش نشست…
رو به روی محیا که تمامی آن مدت حتی کوچترین تکانی نخورده بود و فقط چشمانش میرخید و لبانش تکان میخورد…
و صدایش…
آنقدر تهی و سرد …
خالی … بی روح …
ارسلان از روی میز لیوان کریستالِ پایه بلند را به سمتش حل داد…
محتویات درونش تکانی خورد و تکه های یخ صدا داد…
ولی محیا ساکن بود…
برعکس او که چهره اش همانند همیشه بشاش به نظر میرسید و آن لبخند عجیب همیشگی ، گوشه ی لبانش جا خوش کرده بود…
حرف های آن دختر که گذشته اش هیچ شباهتی به حالش نداشت ، برایش عجیب نبود و به واسطه ی شغلش دیگر هیچ چیز را غیر ممکن نمی پنداشت…
گفتنی های محیا برایش جذاب بود…
در دل عشق و شجاعت آن دختر را میستود و دلش میخواست باز هم بشنود…
بــازهم…
شنیدن زندگی نامه ی دیگران بدجور سرگرمش میکرد…
دستش را با موذی گری تمام به چانه اش کشید و چشمان سبزش درخشید…
-مـــَن شجاعتت رو تحسین میکنم…
محیا تکانی نخورد…
بی عکس العمل ترین موجود زنده ی دنیا بود…
-حماقتم رو چی ؟؟
اون رو هم تحسین میکنید ؟؟
-مــن کلا دخترای زیبا و جسور رو تحسین میکنم…
نگاه سردش به پایین کشیده شد…
به سمت دکترِ جوان و بی پروای رو به رویش…
ارسلان به مبل تکیه زد و دستش را مغرورانه روی زانویش عمود کرد…
در حالی که صدای لعنتی اش بیش از حد شیطانی بود…
-خب ادامـــه بده…
تازه داشتیم به جاهای خـــوب خوبش میرسیدیم…
داره کم کم برام جذاب میشه…
محیا پوفی کشید و نگاهش را به پشت سر ارسلان دوخت…
به تکه ای از دیوار که رنگش صورتی کم رنگ ، با رگه های ســـفید بود …
.
.
17 روز از آن اذانِ دلچسب میگذشت …
از آن صبح دلنشینِ زمستانی ، که به هیچ عنون سرد نبود …
همه چیز آرام بود…
محیا خوب بود و مسیح آرام تر از قبل سعی میکرد بهتر باشد …
با لبخند هایی که گه گاه گوشه ی لبانش نقش میبست و شادی را به قلب مهربان همسرش هدیه میکرد…
همان لبخند های کوتاه ولی واقعی ، محیا را به اوج آسمان میبرد …
به اوج خوشبختی…
آسمان آن روزهایش آبی روشن بود…
آرامِ آرام…
حالا امیدوارانه تر از قبل زندگی میکرد و نفس میکشید…
حرف های مسیح دلش را گرم کرده و وجود خدا و حس بودنش ، اعتماد را به دنبال داشت…
اعتماد به بودنی همیشگی…
دوست داشتنی ابدی…
حالا به خوبی خدا را در نزدکی اش ، جایی حوالی رگِ گردنش ، حس میکرد و این بودن پر بود از حس های خوب…
حسی که انرژی بخش بود…
همه چیز خوب بود و هنوز رابطه ایی بینشان صورت نگرفته بود…
مسیح به طرز واضحی از این موضوع دوری میکرد و اصراری در محیا نبود …
تخت دو نفره کاملا در تصرف محیا بود و مسیح روی مبل راحتی ، راحت تر بود…
همانند دو دوست و یا شاید دو هم خانه ، کنار هم سر میکردند و تفریحشان سر زدن به مهدیس بود و بس…
مسیح صبحی زود به شرکت میرفت و حوالی غروب آفتاب برمیگشت و محیا هرغروب ، نزدیک به شنیدن ان صدای دلنشین منتظر آمدنش بود…
آمدنی که استقبال های زنانه و عاشقانه به دنبال نداشت…
فقط یک لبخند و سلامی گرم…
با فاصله…
مسیح به این دوری و امتناع نیاز داشت و محیا ان روزها عجیب صبور بود…
آن روز ولی زودتر از همیشه به خانه برگشت…
بلاجبار…
تقریبا دو ساعتی را زودتر آمده بود و این زود آمدن حال خوبی برایش نداشت…
ساعاتِ سختی را گذرانده بود و حالا نگرانی ، ناخواسته زیر پوستش جریان گرفته و دلشوره ایی نفس گیر در رگ هایش جریان داشت…
مدام خود را سرزنش میکرد…
مدام سر خودش داد مکشید و منکر افکار خرابش میشد ، ولی بدی ها بازهم در ذهنش ، در رگ هایش ، در میان خونش جریان داشت…
لحظه ای پشتی در چوبی خانه ایستاد و نفسی کشید…
دلش نمیخواست اینگونه باشد ، ولی قلبش با شدتی باور نکردنی میزد ، خونِ آلوده در تنش جریان داشت و گوش هایش از همیشه تیز تر شده بود…
هیچ صدایی نمی آمد…
تنها سکوت بود و بی صدایی…
چند دقیقه ایستاد و به سکوتِ ممتدِ پشتِ در گوش سپرد …
سکوتی که دلش را بیشتر زیر و رو میکرد…
آخر سر هم بیش از این تاب نیاور و یا اخم هایی درهم ، با خشمی ناخواسته در را باز کرد و داخل شد…
کفش هایش را در جا کفشی گذاشت و همراه با نفس عمیقی بــو کشید…
ولی در مشامش نپیچید بوی عطرهای تند و زنانه…
گویی عادت داشت به محض ورودش ، بوی عطرهای وسوسه انگیز را استشمام کند ولی حالا ، خانه ی کوچک و نقلی اش فقط بوی زندگی میداد…
بوی پاکی و تمیزی…
هوای درون ریه هایش را پر صدا خالی کرد و روی اولین مبل ولو شد…
سرش درد میکرد و کنار شقیقه هایش دل میزد…
محیا با شنیدن صدای در ، پر هراس از اتاق بیرون پرید ، در حالی که صورتش قرمز و ملتهب به نظر میرسید و نفس نفس میزد…
نگاه مشکوکِ مسیح برای لحظه ای روی صورت گلگونش ثابت ماند…
از فکر اینکه خیالاتش ، ترس ها و گمان هایش درست باشد قلبِ یخی اش سفت و منقبض شد…
هنوز اخم هایش در هم بود ، وقتی که از جایش بلند میشد و به سمت اتاق خواب میرفت…
همان اتاقی که محیا ، با گونه های رنگ گرفته ؛ هول هولکی از آن بیرون پریده بود…
محیا دستش را روی دهانش گذاشت ولی مسیح شنید صدای ” وایِ ” آرامش را…
مسیح همانند کسی که بخواهد مچ بگیرد ، خواست وارد اتاق شود که محیا سریع راهش را سد کرد …
صدایش کمی میلرزید و اضطراب دلش را آشوب کرده بود …
-چرا … چرا امروز زود اومدی انقدر ؟؟
مسیح ابرویش را بالا انداخت…
-نباید میومدم؟؟
-خب هیچ وقت این موقع …
-چته ؟؟ چیزی شده که من ازش بی خبرم ؟؟
محیا سرش را تکان داد و سعی کرد آب دهانش را قورت دهد…
-نه … هیچی نشده …
برو بشین تا واست نوشیدی بیارم…
مسیح همراه با پوزخندِ گوشه ی لبانش محیا را کنار زد و وارد اتاق شد ، در حالی که نگاه خثمانه اش در اخرین لحظه محیا را حسابی ترسانده بود…
به محض وارد شدن ، نگاه مشکوک و جستجوگرَش دور تا دور اتاق را برانداز کرد ، ولی هرچه بیشتر میدید کمتر به نتیجه میرسید…
در اصل هیچ مورد مشکوکی درون اتاق توجهش را جلب نکرده بود …
کلافه به طرف محیا چرخید و نگاه اخم آلودش را در چشمان مظلومش دوخت…
صدایش خش دار و آلوده به فکرهای لجن مال بود…
-کجا قایمش کردی؟؟
محیا لبش را گزید و سرش را به زیر انداخت…
سپس انگشت اشاره اش را به سمت راست گرفت…
نگاه مسیح به دنبال انگشتش کشیده شد و به میز اتو رسید…
پاهایش را به آن سمت کشید ، در حالی که اخم های عمیقش کم کم محو میشد و لبخندی محوتر جایگزینش میشد…
دستش را آرام بر روی پیراهنِ مورد علاقه و خوشرنگش کشید …
همین چند روز پیش بود که به محیا گفته بود ، روی لباس هایش حساس است و نیازی نیست پیراهنش را بشوید …
مسیح همیشه لباس هایش را به خشک شویی میبرد …
پیراهن را از روی میز اتو چنگ زد و بالا گرفت…
لبش را محکم گزید تا بیش از این خنده اش عمیق نشود ، سپس به سمت محیا برگشت که هنوز همان جا جلوی در ایستاده بود…
حتی جرات نکرده بود ، برای دیدن عکس العمل مسیح سرش را بالا بگیرد…
مسیح رو به رویش ایستاد و پیراهن را دورن دستانش بالا گرفت…
-این چیه دقیقا ؟؟
سرِ محیا تقریبا به سینه اش چسبیده بود…
-پیراهنت …
-واقــــعا ؟؟
محیا باز لب گزید و ناخنش را کفِ دستش فرو کرد …
-میشه صورتت رو بگیری بالا …
محیا مستاصل سرش را کمی بالا گرفت و جای سوختگی پیراهن چشمش را زد …
مسیح پیراهن را پایین گرفت و با انگشت چانه ی ضریفش را بالا گرفت و دستش را سریع پس کشید…
حالا نگاه اشک آلودش صاف وسط چشمان خندانِ مسیح بود…
دلش میخواست در خانه ی کوچکش هنرنمایی کند و خانه داری اش را به رخ ِ شوهرش بکشد…
دلش میخواست کدبانویی بی نظیر باشد و نگاه پر تحسینِ مسیح را ببیند…
در اصل میخواست با این کار خودش را شیرین کند ولی حالا…
-ببخشید…
مسیح سرش را تکان داد…
-همـــین ؟؟
-خب خشکشویی ها تمیز نمیشورن….
مسیح چشمان گشاد شده اش را به پیراهن دوخت…
-آره راست میگی الان که نگاه میکنم میبینم اینجوری خیلی بهتره…
دلش کمی آرام گرفته و اشک چشمانش نریخته خشک شده بود ، نگاه شوخ و بی سرزنش مسیح ترس را از تمام وجودش فراری داده بود…
-من که گفتم ببخشید …
-وقتی یکی عین همین برام خریدی میبخشمت …
سپس لباس را روی تخت پرت کرد ، سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت ، در حالی که صدای خالی شدن نفسِ حبس شده ی محیا خنده اش را تشدید کرده بود…
-حالا من امشب چی بپوشم؟؟
محیا باز از اتاق بیرون پرید…
اینبار با چشمانی متعجب…
سابقه نداشت با مسیح بیرون رفته باشد …
چیزی که همیشه آرزویش را داشت…
بودن در کنار مسیح در جای جایِ شهر …
-امشب ؟؟ مگه امشب جایی قراره بریم؟؟
مسیح خود را روی مبل رها کرد و دستش را به داخل موهایش کشید…
-متاسفانه ، بله…
محیا که حالا جرات و جسارتش بازگشته بود جلو رفت و درکنارش نشست…
-کجا ؟؟ خونه باغ ؟؟
-نه …
یکی از دوستام که در اصل همکارم هم هست امشب دعوتمون کرده خونش…
محیا تکیه داد و به رو به رویش خیره شد…
مهمانی … با مسیح … با شوهرش …
بی نظیر بود…
هنوز فرصتی برای رویا بافی نیافته بود ، که صدای مسیح رویاهایش را در هم ریخت …
-به هیچ عنوان دلم نمیخواد برم…
سه ساعت تمام داشتم باهاش سر و کله میزدم …
هر بهانه ای هم آوردم قبول نکرد…
-یعنی دوست نداری بریم ؟؟
-نوچ…
-خب اصلا مناسبتش چیه این دعوت ؟؟
-پاگشا…
دلش ریخت …
تا به حال کسی پاگشایشان نکرده بود …
شور و شوقی نگفتنی زیر پوستش دویده بود ، هرچند سعی میکرد خود را بی تفاوت جلوه دهد…
شانه اش را بالا انداخت و از جایش بلند شد…
-خب این که مهم نیست نمیریم…
-واقعا ؟؟
یعنی دوس نداری بری ؟؟
به سمت مسیح و چشمان گشاد شده اش چرخید …
-آره واقعا …
وقتی که تو دوست نداری منم دلم نمیخواد برم…
من در اصل اصل اون کاری رو میکنم که شما دوست داری ، وقتی تو ناراضی باشی چه فایده داره اخه ؟؟
مسیح هم از جایش بلند شد و رو به رویش ایستاد…
انگار این دختر با تمامی گذشته اش فرق داشت…
با کابوس های زندگی اش…
با سبز های لجن مال…
پریسان عاشق مهمانی بود و خود را برای مهمانی های جور واجور هلاک میکرد…
اصرار میکرد و مسیح را مجبور میکرد بروند…
مخصوصا اگر سعید هم بود …
کلافه و پریشان دستش را روی صورتش کشید…
-نمیشه که نریم … هر روز دارم بهانه میارم واسش و امروز و فردا میکنم…
گفته اگر امشب نیاین دیگه هیچی…
تازه خانومش هم کلی تدارک دیده…
محیا باز شانه اش را بالا انداخت…
-هرجور خودت میدونی مسیح … اگر بخوای میریم خب ضرری هم نداره …
محیا به سمت آشپزخانه رفت و مسیح متفکر سرش را زیر انداخت…
از این دور همی های دوستانه بیزار بود…
مدت ها میشد به هیچ مهمانی و جمع دوستانه ای نرفته بود…
مدت ها میشد از همه مردهای اطرافش ، از همه ی رفیق های عالم دوری میکرد و حالا در دوراهی مانده بود…
از یک طرف میلی به رفتن نداشت و از طرفی دیگر نمیخواست همکارهایش از دستش برنجند…
صدای محیا باعث شد سرش را بالا بگیرد …
-شام چی بخوریم؟؟ من هنوز هیچی درست نکردم …
چی دوس داری آماده کنم ؟؟
مسیح لبخند آرامی زد ، در حالی که دستش را روی دلش میکشید…
-نـــه هیچی ، سیرم از هرچی غذای سوخته اس…
آماده شو بریم مهمونی …
مسیح رویش را به جهت مخالف برگرداند …
-تا من یه دوش میگیرم تو هم سریع آماده شو …
چشمان ِ محیا از خوشی برق زد…
با هیجان دستانش را در هم قفل کرد و به سوی اتاق پرواز کرد…
این اولین باری بود که با شوهرش به مهمانی دعوت میشد ، به جمعی دوستانه …
قرار بود همکار های مسیح را ببیند و با آنها آشنا شود…
قرار بود با مسیح باشد…
همراهِ او…
نه خودش فامیلِ نزدیکِ آنچنانی در این شهر داشت و نه مسیح و خانواده اش زیاد با دوست و آشنا رفت و آمد میکردند…
هر دو از شهری دیگر…
دیاری دیگر…
پیوند خورده بودند به پایتختِ بزرگ و بزرگ شده بودند…
کشو های دراور را یکی یکی بیرون کشید ، در حالی که نبضش محکم میزد و لبش را از شوق مدام گاز میگرفت…
آن ماهِ گرد و روشن اثر خود را گذاشته بود و حالا تقدیر داشت کار خودش را میکرد…
سرنوشت داشت نوعی دیگر مینوشت و آن روی خوشِ زندگی روزهای تیره را روشن تر میکرد…
رویاهایش داشت رنگ و بوی حقیقت به خود میگرفت …
رنگش روشن بود و بویش ملایم…
بیش از حد شیرین…
قرار بود با مسیح برود…
چیزی از این زیباتر و دلنشین تر هم بود ؟؟
نگاهِ شفاف و نورانی اش روی لوازم آرایشی که مرتب روی میز چیده شده بود ، چرخی خورد…
این اولین بار بود که دوستان مسیح او را میدیدند…
همسرش را…
فقط میخواست خودش باشد…
خودِ همیشگی اش…
نگاهی به آینه ی رو به رویش انداخت…
صورت صاف و گندمگونش ، نیازی به کرم پودر و انواع سفید کنندها نداشت…
گونه هایش از خوشی کمی رنگ گرفته بود …
چشمانِ سیاه و کشیده اش خندان بود و لبان صورتی کم رنگش از همیشه صورتی تر به نظر میرسید…
با شادی چرخی دور خود زد…
چقدر امروز به نظرش زیبا بود…
همه چیز روشن بود و خودش هم …
مسیح بیرون از اتاق کمی این پا و اون پا کرد…
دلش ، دل دل میکرد …
حوله ی کوچک را از روی موهایش پایین کشید و دلِ خشکی زده اش را به دریا سپرد…
متنفر بود از حرفهای تکراری ، ولی باید مطمئن میشد…
باید به او میگفت که همه در آن مهمانی غریبه اند و او باید چگونه باشد…
که خواسته اش از او چیست و اخلاقش چگونه است…
باید یک بار برای همیشه با او اتمام حجت میکرد…
دیگر حوصله ی بحث و جدال در این مورد را نداشت…
آنقدر ها هم سخت گیر نبود ، ولی همیشه دوست داشت همسرش آنگونه باشد که دوست دارد…
درِ نیمه باز را به آرامی هل داد و یک قدم واردِ اتاقِ روشن شد …
چشمانش را از تخت و لباس های پخش و پلای رویش به دختری کشیده شد ، که تا کمر درون کمد فرو رفته بود و گویی دنبال چیزی میگشت…
دستش جلوی دهانش مشت شد و صدای سرفه ی آرامش ، محیا را از دورن کمدِ بهم ریخته بیرون کشید…
نگاهِ گشاد شده ی مسیح روی موهایِ آشفته و پخش در هوایش خشک شد …
موهایش بلند بود و سیاه…
موهایش مواج بود و پریشان…
موهای پر الکتریسیته اش به سمت بالا شاخ شده بود …
او مثلا میخواست به مهمانی برود؟؟
برای اولین بار میخواستند نو عروس را ببیند و حالا …
صدایش آرام بود و متعجب…
صدایش ناباورنه خش خورده بود و لبانش میل به خنده ای عمیق و پر صدا داشت…
-تو چرا ؟؟ اینجوری …
نفسش را در هوا فوت کرد و لپش را از درون گاز گرفت…
-چرا آماده نشدی پس؟؟
سه ساعته این تو چیکار میکنی آخه…
محیا شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و متعجب تر نگاهش کرد…
– آمادم دیگه…
نگاهِ سمجِ مسیح از موهایِ سرش ، به روی لباس های یک دست سفیدش کشیده شد…
تونیک ساده و در عین حال شیکِ سفید رنگ با طرح های ریز آبی نقره ای ، به همراه شلوار جین یخی خوش دوختی به تن داشت…
یک قدم دیگر جلو آمد …
تونیک اش آستین های بلندی تا روی مچِ دستش داشت…
یک قدمِ دیگر …
نه آنقدر چسبان بود و نه گشاد …
لباسِ اسپرت و دخترانه اش ، به تنش خوش نشسته بود…
حالا رو به رویش ایستاده بود…
صورتش آرام بود و چشمانِ آهویی اش درشت تر از همیشه به نظر میرسید…
آرایشش بی نهایت ساده و ملیح …
و موهایش…
لبانش را با اندکی حس ، آمیخته به حرص و موذی گری بهم فشرد و چشمانش را ریز کرد…
-فک نمیکنی موهات کمی نامرتب و بهم ریخته اس ؟؟
اصلا شونه میزنی اینا رو؟؟
و صدایش را با بدجنسی تمام پایین کشید…
-کفتر خونه میکنه این تــو…
محیا بی خیال دستش را روی موهایش کشید و لبانش را کمی جلو داد…
در حالی که تلاش میکرد موهایش را بخواباند به سمت تخت و بهم ریختگی هایش حرکت کرد…
-مهم نیست ، من که روسری سر میکنم…
چشمانِ مسیح کمی لرزید و دلش باز هم دل زد …
این دختر پوست کلفت بود انگاری…
اهل ناز و قهر کردن هم نبود…
دلش میخواست مثل همیشه جدی باشد ، ولی حالا لبانش برای اندکی لبخند بی قراری میکرد…
یادش بود که در کودکی هم ، محیای بازیگوش و سر به هوا همیشه باعث شادی و خنده اش میشد…
محیایی که هیچ وقت قهر نمیکرد…
ناز نمیکرد…
سرش را اندکی تکان داد …
خواست به سمت کمد برود و امیدوار بود چیزی درون آن بازار شام برای پوشیدن پیدا شود ،که صدای محیا باعث شد سرجایش بایستد…
سرش را چرخاند و نگاهش روی لباس مردانه ی سفید و اتو شده ای چرخی خورد…
پیراهنی اسپرت با آستین هایی بالا زده ، که اطراف یقه اش نوار هایی از آبی ملایم داشت…
باز هم لبانش را جلو داده بود…
-میشه اینو بپوشی؟؟
سه نفر از همکار های شرکتِ خصوصی و کوچکشان ، که باهم صمیمی تر از دیگران بودند به همراه خانم هایشان در مهمانی آن شب حضور داشتند…
همگی از قبل یکدیگر را میشناختند و تنها مسیح عضو جدید آن شرکت محسوب میشد ، که به واسطه ی یکی از دوستان نزدیکش به آنجا معرفی شده بود…
دوستی مشترک با سعید ، که درد های مسیح را و زخم های روحش را به چشم دیده بود و حالا این همکار های جدید هیچ کدام گذشته اش را نمیدانستند و نمیشناختند رفیقِ نارفیقش را…
تنها میدانستند مسیح تازه داماد است و برای آشنایی بیشتر او را به همراه عروسش به صرفِ شام دعوت کرده بودند و این ندانستن چقدر برای هر دوی آنها خوب و ارامش بخش بود…
در جمعی گرم و دوستانه و بیش از حد محترم باشی و کسی نگاه پر ترحم و دلسوزانه ای روانه ات نکند…
کسی هی سوالی نگاهت نکند و هی با چشمانش سوالات پشت سر هم نپرسد…
چقدر خوب بود که تازه بودند …
زوج بودند…
مهدیس به خاطر امتحانات فشرده و سنگینی که پیش رو داشت همراهی شان نکرده بود و حالا مسیح روی مبل تک نفره نشسته بود و محیا دقیقا کنارش را اشغال کرده بود…
مسیح بعد از مدت ها غرق در صحبت های دوستانه ، هر از گاهی دل از حرف های مردانه ی هم جنسانش میکند و به بغل دستی اش نگاهی می انداخت…
محیا کنارِ دستش نشسته بود ، از همان اول …
با همگی خانم ها دست داده و با احترام و نگاهی محجوب به آقایان سلام داده بود….
کوتاه…
لباسش روشن و شیک بود و لباسِ خودش هم…
از یاد آوری ساعتی قبل لبخند آرامی بر لب نشاند…
محیا برایش لباسی تقریبا ستِ لباس خودش انتخاب کرده بود…
حالا همان پیراهنِ سفید و تقریبا جذب به همراه جین یخی به تن داشت…
لباس های روشنش را دوست داشت…
نگاهش را دوباره معطوف به جمع مردانه کرد ولی حواسش دیگر آنجا نبود و گوش هایش هم…
پریسان همیشه رو به رویش مینشست…
راحت و بی پروا با همه برخورد میکرد و بیشتر از همه هم با سعید گرم میگرفت…
صدای جر و بحث ها و کل کل هایشان هنوز در گوشش بود…
صدای پر از ناز و عشوه اش …
افکارش داشت عمیق میشد ، که محیا پا روی پایش انداخت و با لحنِ گرمی صدایش زد…
نگاه مسیح ابتدا به پایین کشید شد…
به سمت ِمچِ پایش…
به روی جورابی نازک و شیشه ای و صندل نقره آبی درون پایش…
بلندای شلوار جین اش تا روی صندلش بود…
نفس راحتی کشید و با بالا گرفتن نگاهش روی بشقابِ درون دستِ محیا و میوه های پوست کنده ی داخلش ، لبخند باز مهمان لبانش شد و چکه ای خونِ قرمز و تمیز درون رگش راه گرفت…
تا درون قلبش…
سرش را به طرفش کج کرد و چشمانش دور تا دور صورتِ ملیح و مهربانش گشت…
روی چشمان براق و شالی سبک و سفید ، با طرح های ورساچه در حاشیه اش…
موهایش را یک ور روی پیشانی ریخته بود و کلیپس کوچک و عروسکی روی موهایش خود نمایی میکرد…
دستش را پیش برد و حرفی که ناخواسته ، از میان همان لبان خندانش بیرون پرید…
-مرسی عزیزم …
محیا خود را به نشنیدن زد و گوش هایش را در اختیار خانم های پر حرف کنار و رو به رویش قرار داد…
در حالی که خونی گرم درون رگ هایش جریان داشت و ریتم قلبش آرامِ آرام بود…
صورتش روی صورت خانم ها میگشت و حواس شش گانه اش روی مسیح بود که تکه ای میوه خودش میخورد و تکه ای به دست او میداد…
میوه هایی که گویی از بهشت آمده بود …
.
.
.