صدای تلویزیون و موسیقی ملایمی که پخش میشد خانه را پر کرد بود…
قهوه ی غلیظ و خوش عطر را داخل فنجان ها ریختم و از آشپزخانه خارج شدم…
هنوز کمی کسل و کم جان بودم…
سرما خوردگی بی موقع و استرس های روزانه بدنم را به شدت ضعیف کرده بود…
و قرص هایی که دیگر حتی رنگشان را هم ندیدم…
مسیح بسته ی قرص را در سطل زباله انداخته بود و با نگاهِ سرزنش آمیزی ، تهدیدم کرده بود اگر یک بار دیگر سرخود از این کارها بکنم و سلامتی ام را به خطر بیاندازم ، آن رویش را نشانم خواهد داد…
با کمی فاصله کنارش نشستم و فنجان قهوه را جلوی رویش گذاشتم…
-شکر بریزم واست؟؟
سرش را کمی بالا انداخت و یک دستش را به طرفم باز کرد…
خودم را جلو کشیدم ، با اشتیاق سرم را روی سینه اش گذاشتم و خودم را در آغوشش فشردم…
-چرا امروز انقدر ساکتی؟؟
هنوز کسلی؟؟
-نــه…
من …
من میترسم مسیح…
کمی قهوه اش را مزه مزه کرد…
-از چی میترسی ؟؟
-این کیه که مدام بهت زنگ میزنه …
به خونه زنگ میزنه…
تو باهاش حرف میزنی ، اما با من حرف نمیزنه…
نفسِ آه مانندی کشید…
-یه مزاحم…
فکرت رو درگیرِ چیزای بی اهمیت نکن…
صورتم را بالا گرفتم و به چشمانِ عسلی اش خیره شدم…
خط های شکسته ی کنار چشمانش من را به یاد چند تارِ موی سفید خودم انداخت ، که به تازگی در میان موهای سیاهم دیده بودمشان…
پیــر میشویم مسیح…
مـــن و تـــو داریم ، پیر میشویم…
-این چیزای بی اهمیت ، داره منو آزار میده مسیح…
من آرامش میخوام…
من زندگی قشنگِ چند ماه پیشمون رو میخوام…
من … تو رو میخوام …
دستش را آرام و پر نوازش بر موهای سیاه و پریشانم کشید…
بر روی تار های سفید شده ام هم…
-نیازی نیست نگرانِ چیزی باشی ، اصلا چیزی واسه ترس و نگرانی وجود نداره خانوم…
همه چیز درست میشه بهت قول میدم…
من و تو باهم…
یه زندگی آروم…
نگاهم را در چشمانِ غمگینش چرخاندم در حالی که حس میکردم صدایش از بغض خش دار و گرفته شده…
-اصلا … اصلا بچه دار میشیم …
تو میشی مامان…
من میشم بابا…
دوست داری مامانِ بچه های من بشی ؟؟
قطره ی اشکِ درشتش روی پلکم چکید…
پلکم سوخت از اشکِ داغش و حسی بد از عذاب در تمام تنم نشست…
من نباید بیش از این آزارش میدادم…
من نباید دردی میشدم بر همه ی درد هایش…
شانه های این مَرد از کوله بار غم های زیاد ، سنگین بود و من باید ، مثل همیشه منبع آرامشش میشدم…
پشتِ پلک را پاک کردم و لبخندی زور زورکی بر لبانم نشاند ، لبانم را جلو دادم و با عشق و لذت نگاهش کردم…
-میدونی چه کاری رو بیشتر از همه دوست دارم؟؟
اینکه هروز عصر دست بچه ام رو بگیرم و ببرمش پارک تا بازی کنه و من بازی کردن و خندیدنش رو نگاه کنم…
اصلا دلم یه عالمه بچه ی تخس و شیطون میخواد…
یه عالمه مسیح…
مرا با لبخندی محو از آغوشش جدا کرد و قهوه ی نیمه خورده اش را روی میز گذاشت…
-فعلا که خدا یه دختر بچه ی لوس گذاشته رو دستم…
من اول تو رو بزرگ کنم هنر کردم…
مشتِ آرامی به بازویش زدم و اخم های ساختگی ام را در هم کشیدم…
-اء مسیح خیلی لوسی …
خودت حرفش رو پیش کشیدی …
حالا هم من بچه میخوام…
میخواستی من رو هوایی نکنی…
با چشمانِ گشاد شده نگاهم کرد و ابرویش را بالا انداخت…
-چقدر عجول…
همین امشب هم میخوای حتما ؟؟
دستم را داخل موهایِ سیاه و پرپشتم فرو بردم و چندین مرتبه تکان دادم ، تا کمی رطوبتش گرفته و همین طور مواج خشک شود…
نگاهم از آینه صاف وسط چشمانم بود…
چشمانی که از شوق و هیجانِ ناشی از شبِ گذشته ، حریصانه میدرخشید…
چشمانم داشت میخندید…
نیمه های شب ، مسیح از خواب بیدار شده بود و منِ غرق در خواب را از پشت به آغوش کشیده بود…
خوابالود بودم و میشنیدم صدای نفس های تند و نامنظمش را…
گفته بود خوابِ بد دیده…
در میان زمزمه هایش گفته بود ، مرا در میان خوابش دیده که پشت به او کرده و رفته بودم…
در میان خواب و بیداری بغلم کرده بود ، که نروم و من که در میان خنده های آرامم گفته بودم بخدا نصفه شبی هیج جا نمیرم …
محکم تر مرا فشرده بود و زیر گوشم پچ پچ کرده بود…
گفته بود ، بچه میخواهد …
جدی جدی گفته بود و من چقدر به لحنِ لجوجانه و تخسش ، خندیده بودم…
صدای زنگِ آیفون افکارِ شیرینم را پراند…
رژِ لب ماتم را بر لبهایم کشیدم و از اتاقِ روشنم خارج شدم…
با دیدن تصویر مسیح ، در را پایین زدم و برای تکمیلِ آرایشم به اتاق رفتم…
سریع گونه هایم را رنگ کردم و عطرِ ملایم و شیرینی به بناگوش و گردنم پاشیدم ، هنوز نگاه از آینه و چشمانِ براقم نگرفته بودم که با صدای کوبیده شدن محکمِ در از جا پریدم…
قدم هایم را تند کردم و با همان لبخندِ همیشگی به سالن رفتم…
شوهرم آمده بود و من باید به پیشوازش میرفتم…
شوهرم آمده بود و من …
-چرا اینقدر زود اومدی پس …
با دیدنِ مسیح سرجایم خشک شدم…
در یک لحظه خون درون رگ هایم یخ بست و دمای بدنم به صفر رسید…
مسیح رو به رویم ایستاده بود…
عسلی های خوشرنگش غرق در اشک و صورتش بی نهایت گرفته و پریشان بود…
با بهت ، نگاهش کردم…
با ترس ، نگاهم میکرد…
هنوز از شُک دیدنش در این وضعیت رها نشده بودم ، که قدم هایش را به سمتم تند کرد و با خشم در آغوشم کشید…
با تمام وجودش تنِ ظریف و بی حرکتم را در آغوشش میفشرد و تند و با ولع نفس میکشید…
بو میکشید تنم را…
تند و پشت سرهم ، بو میکشید من را…
یک دستم را داخل موهایش سر دادم و دست دیگرم را پشت کمرش سفت کردم ، تا از لرزشِ اندکِ بدنش جلوگیری کنم…
هنوز در شُک بودم و نمیدانستم مسیحم را چه شده؟؟
هنوز در باورم نبود ، صورتِ غرق در اشک و چشمانِ ترسیده اش…
تا به حال اینگونه ندیده بودمش…
-عزیزدلم؟؟
آروم باش عشق من…
آروم مسیح…
بیا اینجا بشین عمر من … بیا ببینم چی شدی تو…
فشارِ دستم را پشت کمرش بیشتر کردم و به روی کاناپه نشاندمش…
چشمانِ پر سوال و بهت زده ام دور تا دورِ صورتِ خیسش میگشت و انگار هر لحظه ، با دیدن هر قطره از اشکش یک روز از عمرم کم میشد…
دستم را روی صورتِ پر بغض و چانه ی لرزانش کشیدم…
-مسیح؟؟
نی نی کوچولو شدی؟؟
بگو ببینم کی اذیت کرده پسر کوچولوی من رو…
نه جوابم را داد و نه آرام شد…
تنها سرش را روی سینه ام گذاشت و تلخ و پر هق هق گریست…
گریه اش تمامِ جانِ منجمد شده ام را ، به آتش میکشید …
با لرزش هایش شکستم…
تَرک بر داشتم…
صورتم را داخلِ موهایش فرو بردم و به این فکر کردم که هیچ گاه گریه اش را این گونه دردمند و بی پناه ندیده ام…
حتی آن روزی که خود را داخلِ حیاط بزرگِ خانه ی مادری اش انداخت و صدای برخورد زانوهایش با زمین قلبم را به درد آورده بود…
هیچ مزاحمی دیگر به خانه ام زنگ نمیزند…
انگار دیگر خیالش راحت شده ، که خانه ام را خوب لرزانده …
خانه ام این روزها رنگ و بوی غم به خود گرفته…
روز به روز ساکت تر ، تیره تر میشود…
سرد تر…
مزاحم حتی به مسیح هم زنگ نمیزند…
انگرا خیالش از بابتِ او هم راحت شده…
مسیحِ ساکت و سردِ این روزها ، نه من را میبیند و نه انگاری میشنود ، غرق در خودش و وجود ناآرامش ، با افکارِ تمام نشدنی اش درگیر است…
هنوز ظهر ها به خانه می آید و من هنوز برایش ناهار درست میکنم ولی او اکثرا نمیخورد…
میگوید میل ندارد…
میگوید در شرکت ناهار خورده…
گویی فراموش کرده که من هم بدون او ، لقمه ای هرچند کوچک از گلویم پایین نمیرود…
مسیحِ این روزها عجیب از من هم فرار میکند…
عوض شده…
انگاری که فرد دیگری شده…
از همان روزی که با چشمانی اشک بار وارد خانه شد ، از همان روزی که ساعت ها درون آغوشم اشک ریخت و هِق زد …
بی حرف فقط اشک ریخت…
بی حرف فقط نوازشش کردم…
.
.
امروز جمعه است و من به شدت خسته ام…
از همه ی لبخندهای الکی و پر تظاهرِ لب هایم ، از پر حرفی های بی خودی و از سرِ ناچاری ام خسته ام…
از ساکتی بیش از حد اش که کم کم مرا به جنون میرساند ، از چشمانِ سرد و شیشه ای این روزهایش هم ، خسته ام…
از تمامِ مدارا کردن هایم…
کوتاه امدن هایم…
و خوب نشدن هایش خسته ام…
پشت دستم را محکم بر پیشانی ام کوبیدم و شعله ی گاز را پایین کشدم تا خورشتِ بابِ میلش ، حسابی جا بیوفتد در حالی که حس میکنم فک ام از پر حرفی زیاد درد گرفته و دهانم خشک و بد طعم شده…
مسیح روی مبل نشسته و نگاهش به صفحه ی سیاه تلویزیون خشک شده…
من بی خودی برای خودم حرف میزنم و او اصلا نمیشنود…
از همه چیز میگویم…
از تابستانی که رو به اتمام است…
از اولین پاییزِ مشترکمان…
از شش ماهه شدنِ زندگی و …
کف میکنم…
لیوانی آب برای خودم میریزم و از عطشِ زیاد یک نفس سر میکشم…
هم زمان بوی عطرِ تلخی در مشامم میپیچد…
رویم را به سمت مسیح ، که حالا دقیقا رو به رویم ایستاده برمیگردانم…
باز هم لبخندهای الکی و مضحک میزنم…
-چیزی میخوای ؟؟
سرش را آرام تکان میدهد…
چشمانم بر روی صورت تکیده و پژمرده اش میچرخد…
با همانِ چشمانِ پر ترس و ملتمس نگاهم میکند…
-محیا؟؟
یک قدم نزدیکش میشوم…
-جانم عزیزم…
-تو … محیا تو …
تو من رو دوست داری ؟؟
قلبم میریزد از سوالش…
دلم میگیرد از طرزِ نگاهش…
-چی داری میگی تو … این حرف چیه آخه میزنی …
-جوابم رو بده…
من و دوست داری یا نه ؟؟
دستم را به پیراهنش بند میکنم…
-من نمیفهمم مسیح …
من…
تو همه ی زندگی منی آخه ، من که غیر از کسی رو تو این دنیا ندارم …
در ضمن اگه دوست نداشتم که الان اینجا نبودم…
چشمانش را برای لحظه ای میبندد…
-اگه یه روز نباشم…
تو اون روز چیکار میکنی ؟؟
بدون من ..
معده ام میسوزد و کسی به سینه ام چنگ میزند…
دستم را از روی قلبش عقب میکشم…
– اصلا اگه یه روز ازم سیر بشی … ازم خسته بشی …
اگه دیگه منو نخوای و دوستم ندشته باشی…
اونوقت میری ؟؟ تنهام میزاری ؟؟
یک قدم به عقب میرم و به بدنه ی سردِ یخچال میچسبم…
ترسِ نگاهش ، من را تا سر حد مرگ میترساند…
این وحشت من را از پا در می آورد…
این افکار و این سایه ی شوم…
-چت شده تو ؟؟
-من نمیخوام یه روزی برسه که تو ازم خسته شی…
نمیخوام که …
نباید حرمت بینمون از بین بره و جاش رو به …
فاصله ی اندکِ بینمان را کم میکند و با دستش مرا به سمتِ خود میکشد…
-من میترسم محیا…
از خودم میترسم…
از تو میترسم…
از اینکه یه روز نباشی …
از اینکه دوباره تنها بشم…
درمانده نگاهش میکنم…
دستش را پشت گردنم میگذارد و جلو ترم میکشد…
چانه ام بندِ شانه اش میشود…
نفس های داغش گوشم را میسوزاند و زمزمه هایش قلبم را…
انگاری که تب دارد مسیح…
هذیان میگوید مسیح…
-از من خسته نشو … دلگیر نشو …
هیچ وقت از من متنفر نشو .. حتی اگه اون روز من نباشم …
اشکم روی شانه اش میچکد…
-چی شده مسیح؟؟
-کم آوردم محیا…
دیگه نمیکشم…
دیگه طاقتش رو ندارم …
میترسم ازینکه همه چیز رو خراب کنم …
میترسم همه چیز رو خراب کنی …
محیا من …
من نمیخوام ذره ذره آب شدنت رو ببینم …
منو ببخش…
مسیح نیست …
من اما هنوز هستم…
زنده ام و عجیب پوست کلفت ..
هنوز در همان خانه ام و با بیچارگی تمام هوای دم کرده را نفس میکشم …
دیروز با هم دعوای سفتی کردیم و او با پریشان احوالی ، از خانه بیرون زد و شب را هم برنگشت…
نمیخواستم دعوا کنیم ، فقط میخواستم همه چیز برایم روشن شود…
من دیگر محیای صبور سابق نبودم…
دیگر کشش نداشتم…
من هیچ نمیدانستم و این ندانستن هر لحظه مرا میکشت…
حالا بیشتر از قبل ، حس میکردم آن سایه ی شوم بر زندگی ام را…
انگار دیگر هیچ انگیزه ای برایم نمانده و فکر و خیال مغزم را پوک کرده بود …
من از مسیح دلیل میخواستم …
حرف زدنش را میخواستم…
توضیحش را ، نه توجیح های همیشگی اش را…
رو به رویش ایستاده بودم ، تا منطقی باهم صحبت کنیم…
رویش را از من برگردانده بود…
چشمانش تیره بود…
سرد بود…
چشمانش دیگر مهربان نبود…
جواب سوال هایم را نمیداد…
سکوت میکرد…
اصرار میکردم…
دست لا به لای موهایش میکشید و بهانه می آورد…
صدایم ناخواسته بالا رفته بود و گفته بودم آنچه را که نباید…
شکسته بودم و تکه هایم به هر طرف پاشیده شده بود…
-من خسته شدم …
بخدا از دستت خسته شدم مسیح…
دیگه به اینجام رسوندی…
آخه به من بگو چه مرگت شده ، بگو تا منم بدونم …
دستم را محکم بر پیشانی ام کشیده بودم…
-اینِ اون زندگی که میخواستی برام بسازی ؟؟
اینِ اون خوشبختی که میخواستی و میخواستم؟؟
مسیح من مدت هاست که دارم با یه مُرده زندگی میکنم…
با یه جسمِ خالی…
با وحشت نگاهم کرده بود…
با چشمانی گشاد شده از ناباوری …
از ترس…
من فقط درمانده بودم و او باید حرف میزد…
فقط میخواستم حرف بزند…
همین…
-من هیچ وقت مجبورت نکردم محیا ، این ازدواج خواسته ی خودت هم بود …
تو این زندگی رو با من انتخاب کردی و میدونسی که من …
من که بهت گفته بودم…
صدای فریاد های دردمندم ، ستون های خانه ی کوچکمان را لرزانده بود…
ریشه هایش را سست کرده بود…
-مــن دیگه نمیخوام این زنــدگی نکبتی رو…
اینی که تو میگی زندگی نیست مســــیح …
بابا منم آدمم…
احساس دارم…
نیازت دارم…
بفهم لعنتی بفهم…
زانو هایم خم شد و روی زمین ، جلوی پایش افتادم…
اشک هایم درشت درشت روی گونه هایم ریخت و ناله هایم قلبم را تکه تکه کرد…
جلوی پایم زانو زده بود…
صدایش کمی میلرزید و دستش را مشت کرده بود…
-پشیمون شدی ؟؟
سرم را محکم تکان دادم…
اشک هایم پاشید…
-شبانه روز دارم فکر میکنم ولی به هیچ نتیجه ای نمیرسم…
اصلا نمیدونم یهویی چی شد…
همه چیز خوب بود مسیح…
ما خوب بودیم…
چرا اینجوری شد…
چرا ذهنم یک لحظه آروم نمیگیره…
چرا از فکر رها نمیشم…
بخدا مغزم داره از درد منفجر میشه…
دستش را زیر چانه ام گذاشته بود و من نمیدانستم چانه من این چنین میلرزید یا دست او …
-من میخوام تو خوشبخت باشی…
من …
محیا من لیاقت تو رو ندارم…
من نمیخوام تو خونه ی من باشی و من ذره ذره اب شدنت رو به چشم ببینم…
شاید هیچ وقت متوجه نشی ولی من …
نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست…
-من اونی نیستم که تو میخوای…
دستش را محکم پس زدم و رویم را برگرداندم…
-تو خودخواهی…
فقط به خودت فکر میکنی همین…
هیچکی من رو درک نمیکنه…
فقط کمی هم حق رو به من بده …
اصلا چرا همش من باید صبوری کنم…
چرا تو ساکتی…
چرا من این همه احمقم…
چرا حس میکنم دارم از دستت میدم مسیح…
من دارم زیر بار این همه فشار میمیرم لعنتی چرا نمیفهمی…
چرا جوابِ سوالام انقدر برات سخته ؟؟
چرا با من اینکار رو میکنی بی انصاف ، من دیگه طاقت ندارم…
چرا این همه برات بی ارزشم…
لحظه ای گیج نگاهم کرده و بعد ، بلند شد …
انگار میخواست حرفی بزند ولی نمیتوانست و شاید هم نمیخواست …
سرم پایین بود ولی میدیم قدم هایش را…
دور شدنش را…
سرم را روی پاهایم گذاشتم و چشمانم را بستم…
تا نبینم رفتنش را…
نمیدانم چند لحظه گذشت که صدای بسته شدن در برای چندمین بار بغضم را ترکاند…
نمیخواستم سرم را بلند کنم…
ندیده میدانستک که مسیح رفته بود…
تمامِ پرده های اتاقم را کشیده ام…
همه جا تاریک است…
قلبم سیاه است…
موهایم تک تک سفید شده و زیر چشمانم اندازه ی یک بند انگشت فرو رفته…
مسیح هنوز نیامده…
تلفن مدام زنگ میخورد ولی کسی پاسخگویش نیست…
در آخر روی اسپیکر میرود و صدای نگرانِ مهدیس در تاریکی خانه میپیچد…
-محیا جان کجایی تو دختر خوب …
میدونی چند بار زنگت زدم ، گوشیت رو هم که جواب نمیدی …
نگرانتم محیا بهم زنگ بزن…
منتظرتم یادت نره ها …
قطع میشود و پس از چند بوق پیامِ بعدی…
اینبار نگران تر…
مضطرب تر…
-محیا خونه نیستی مگه ؟؟ آخه کجایی تو من خیلی نگرانم …
یه زنگ به من بزن خواهش میکنم…
به مسیح هم زنگ میزنم جوابم رو نمیده…
شما دوتا چتون شده آخه…
پاهایم را در سینه جمع میکنم و روی تختِ بهم ریخته مچاله میشوم…
خودم هم نمیدانم چه شده…
انقدر یکدفعه ای و غیر منتظره همه چیز برهم ریخت که نفهمیدم چه شد…
نفهمیدم…
دوباره بوق و پیام بعدی…
اینبار صدای فریادش همه جا را پر میکند…
-شما دوتا دارین چه غلطی میکنین…
دام میام اونجا محیا…
وای به حالت اگه خونه باشی…
این سری من تکلیفم رو با شما دوتا خل و چلِ دیوونه روشن میکنم…
سرم را به تاجِ تخت تکیه میدهم و به تصویر ریخته و شکسته ی خودم در آینه نگاه میکنم…
من خانه نیستم مهدیس…
هیچ کس در این ماتم کده نیست…
.
.
مسیح دیشب ، نیمه های شب آمد…
در میانِ بارانی تند و رگباری…
با چهره ای شکسته و پریشان ، موهایی آشفته و چشمانی خون بار…
مریض و تب دار…
با وحشت به سمتش دویدم و کمک کردم روی تخت دراز بکشد…
دست که روی صورتش گذاشتم از حرارت زیاد بدنش سوختم…
تمام تنم از تبش تاول زد…
شب را تا صبح بالای سرش پر پر زدم…
مدام تبش را چک کردم…
مدام پاشویه اش کردم…
مدام خودم را نفرین کردم ، که چرا او را این چنین از خود رانده ام…
هنوز داغ است و در میان خواب و بیداری هایش هذیان میگوید و در تبی سخت میسوزد…
دستمالِ خیس را روی پیشانی اش میگذارم و دستانِ داغش را در دست میفشارم…
لب های خشکش آرام تکان میخورد و زمزمه هایش مرا ، ذره ذره آب میکند…
جانم را میگیرد…
-ازت … متـنفرم …
ازت … مت .. نفرم …
اشکم میریزد و با خودم تکرار میکنم که من هم از خودم متنفرم مسیح …
من هم…
منی که سرِ قول و قرارم با تو نماندم شوهر خوبم…
که شانه هایم لرزید و کمرم خم شد…
منی که سایه ای را اطرافم حس میکنم …
سرم را روی بالشت و نزدیکی صورتش میگذارم …
-ب … رو
راحتم بزار …
بـــرو…
اشکم میریزد و عرق های درشتِ صورتش را ، دانه دانه میبوسم …
پشت دستم را به گونه ام میکشم و لیوانِ آب مملو از یخ را یک نفس سر کشیدم…
امیری دیوانه ، صاف رو به رویم نشسته و با آن چشمانِ لعنتی اش به صورتم زل زده…
تمام حرکاتم را زیر نظر دارد و دقیق و موشکافانه نگاهم میکند…
نمیدانم چرا ولی نگاهش معذب و دستپاچه ام میکند…
-خب؟؟
نگاهم را تا چشمانش بالا میکشم و نگاهش میکنم…
جنگل های سرسبزش آرام و آفتابی است…
-همین…
-خب بعدش چی شد…
صدایش محکم و لحنش دستوری است…
نفس عمیقی میکشم و نگاه از چشمان مسحور کننده اش میگیرم…
نگاهم روی کاغذ دیواری های رنگی پشت سرش ، چرخ میخورد و در نقطه ای خاکستری رنگ ثابت میماند…
-خب دیگه هیچ وقت … هیچی درست نشد …
روز به روز بیشتر از هم دور شدیم…
روزای بدی بود…
مسیح سرد بود و من هم …
سرد شدم…
ناامید شدم…
خب من همیشه فکر میکردم خیلی قوی و صبورم…
فکر میکردم میتونم از پسِ همه مشکلات بر بیام و زندگیم رو هم رنگ آرزوهام بسازم…
روزای اول انقدر خوب بود که …
احساس میکردم همه چیز همون طوری هست که میخوام باشه…
به خیال خودم مسیح دوستم داشت…
نگاهش واقعا فرق کرده بود…
ولی من مثل همیشه ، اشتباه میکردم…
خیلی زود همه چیز بهم ریخت …
توی چشم بهم زدنی خراب شد و هیچ وقت هم درست نشد…
دیگه من هم صبور نبودم…
منم …
سرم را پایین انداختم…
حسِ انسانی خطاکار را داشتم…
-من عقب کشیدم و مثل خودش شدم…
بدتر از اون حتی…
انقدر توی ذهنم صدا بود که … انقدری فکر و خیال بود که داشتم دیوونه میشدم…
حس میکردم کم کم دارم روانی میشم…
حافظم ضعیف شده بود…
میرفتم توی آشپزخانه ولی یادم نمیومد چیکار داشتم که اومدم…
گاهی یادم نمیومد آخرین بار کی با مسیح حرف زدم و اصلا چی بهم گفتیم…
کارمون شده بود دوری کردن…
لج و لجبازی…
انگار میخواست منو آسی کنه تا از اونجا برم…
میخواست فراریم بده…
خونه تاریک بود…
من از تاریکی و تنهایی میترسیدم…
مسیح نبود…
وقتی هم که بود ، همش باهم بحث میکردیم…
همش داد و فریاد…
تا اینکه سر نمیدونم چی دوباره باهم دعوامون شد و مسیح از خونه رفت و مثل دفعات گذشته شب رو هم برنگشت…
سه روز …
این بار سه روز و سه شب خونه نیومد…
فکر اینکه الان ممکنه پیشِ …
حالم خوب نبود…
وقتی اومد گلایه کردم…
آب دهانِ خشک شده ام را به سختی قورت دادم…
حتی گفتنش هم سخت بود…
مثل جان دادن بود…
آن هم جلوی چشمان امیری…
-بهم گفت برو…
گفت مجبور نبودی …
گفت…
حرفاش تیرِ خلاص بود …
دیگه نمیتونستم توی خونه ایی بمونم که در و دیوارش هم بهم فشار میاورد…
اون دیگه منو نمیخواست…
رفتم پیش مهدیس…
رفتم و…
قطره های درشت اشک روی زانویم چکید…
روی دست های مشت شده ام…
-ای کاش همون روزا میمردم و هیچ وقت نمیفهمیدم که چقدر احمق و سادم…
که چقدر مسیح بازیم داده…
تازه اون شب بود که فهمیدم مسیح هنوز از همسر سابقش جدا نشده…
هنوز طلاقش نداده…
من …
من اونشب تموم شدم …
نگاهِ خیسم را تا چشمانِ جنگلی اش بالا کشیدم…
نمیدانستم چرا ولی همه چیز را برایش گفته بودم …
-تموم شد…
این همه چیزی بود که میخواستید بدونید…
امیری جدی و متفکر نگاهم میکرد…
-بعد از این ماجرا ها ، بازم فراموشی داشتی؟؟
سرم را تکان دادم…
-اولین بار که بهوش اومدم توی بیمارستان بودم…
هیچی یادم نبود…
فکر میکردم هنوز یه دختر بچه ی کوچولو هستم که توی خونه ی خاله مریم زندگی میکنه…
گاهی یه چیزایی یادم میومد و گاهی هم همه چیز پاک میشد…
امیری دستانش را در هم مشت کرد و به سمتم خم شد…
-ولی حالا همه چیز رو برای من گفتی ، این یعنی خیلی چیزا به یادت هست…
سرم را تکان دادم…
آن فراموشی دوست داشتنی تنها مربوط به روزهای و ساعات اول بود ، ولی ای کاش تا ابد با من میماند…
صدای آرامش مرا از فکر بیرون کشاند…
-حالا میخوای چیکار کنی؟؟
میخواستم چکار کنم ؟؟
من واقعا میخواستم چکار کنم … نمیدانستم …
فکرش را هم نکرده بودم…
حالا که زنده ام..
که فراموشی عمیقی ندارم …
حالا که …
سرم را از روی ندانستن تکان دادم…
-نمیدونم…
اخم هایش را در هم کشید…
-نمیدونی ؟؟
صدای پوزخندش خطی روی اعصابِ ضعیفم کشید…
با دست چانه اش را فشرد و پر تمسخر نگاهم کرد…
-جالبه … نمیدونی …
نکنه هنوز میخوای برگردی به اون خونه و به پای شوهرت صبر و حوصله بریزی…
باز به سمتم خم شد و انگشتش را توبیخ گر به سمتم گرفت…
-آخه دختره ی دیووانه ، تو توی اون خونه پیر میشی…
روزهایی که میتونستن واست قشنگ و زیبا باشن ، پشت سر هم میگذره و روز به روز افسرده تر از حالات میشی…
زندگیت میگذره بدون اینکه بفهمی خوشبختی واقعی چه مزه ای داره…
بدون دلواپسی…
بدون دلهره…
تاحالا اینجوری خوشبخت بودی ؟؟
با چشمان گشاد شده از سر بهت و ناباوری نگاهش میکردم…
حرفهایش طعمِ بدی داشت…
حرفهایش با این لحن تند و تیز جایی نزدیک قلبم را میسوزاند …
-با تو ام…
تاحالا حسش کردی؟؟
اشکم چکید روی گونه های استخوانی ام …
-نه …
نفسش را پر صدا فوت کرد و از جایش بلند شد …
-باید بلند شی محیا…
تموم کن این درجا زدن ها رو لطفا …
تو باید …
دستت رو بزنی روی زانوت و بگی یا علی …
باید یه بار دیگه بخوای و وقتی که بخوای ، مطمئن باشی و مصمم ، میشه …
شک نکن که میشه…
-چه طوری ؟؟
من … من نمیدونم باید چیکار کنم …
بخدا نمیدونم…
دیگه … دیگه نمیفهمم درست و غلط کدومه …
من خیلی بدبختم که هنوزم …
نگذاشت حرفم را ادامه دهم و بگویم که هنوز هم …
دستش را بالا آورد…
-نه این غلطِ و تو باید ثابت کنی که هیچی مثل قبل نیست…
این درستِ …
که تو اون محیای قبل نباشی …
ثابت کنی که احمق و ساده نیستی …
به خودت و اطرافیانت…
چانه اش را بالا گرفت و دستش را به سمتم دراز کرد …
اخمی بر چهره نداشت و لبخندی مهربان تمام لبهایش را اسیر خود کرده بود …
-حالا پاشو …
یا علـــــــــی …
قلبم از شنیدن نامش لرزید و دستم بی اختیار به سمت دستی که یاری دهنده ، به سمتم دراز شده بود کشیده شد…
هم زمان نگاهم در نگاهِ درخشانش قفل شد…
-چرا میخوای کمکم کنی؟؟
عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد و ابرویش را بالا فرستاد…
-من شغلم اینِ و در قبالش پول خوبی هم از مراجعینم یگیرم…
تو هم یکی مثل بقیه …
و من قصد دارم جلسات مشاوره ی توپی رو برات تنظیم کنم و حسابی پول ازت دریافت کنم…
قلمبه ی قلمبه…
حالا دقیقا رو به رویش ایستاده بودم…
دستم را از دستش بیرون کشیدم و آرام خندیدم…
-ولی من اونقدر ها هم پولدار نیستم که اینجوری برام نقشه کشیدی…
چشمانش را تنگ کرد…
-من میدونم حقم رو چه جوری و از کی بگیرم و میخوام به تو هم یاد بدم چه جوری این کار رو بکنی…
اصلا هم سخت نیست…
با لبخند ، نگاهم دور تا دور اتاقش گشت…
رنگین بود و زیــــبا …
شیشه را کمی پایین کشیده بودم تا ریه هایم از هوای گرمِ و دم کرده ی تابستانی پر شود …
حرارت داغ به صورتم میخورد و حالم تا حدودی مساعد بود …
نگاهم تند و سریع از جنب جوش آدمها میگذشت …
از همه چیز و همه کَس…
سرعتش زیاد بود …
معلوم بود برای زودتر رسیدن عجله دارد …
سنگینی نگاهش را از آینه ی جلو حس میکردم ، ولی گردنم اندکی به سمتش چرخیده نمیشد…
نگاهِ من دیگر در پی اش نبود ، حتی وقتی آن جور نگران خیره ام میشد…
من باید ثابت میکردم …
باید ثابت میکردم و فکرم هنوز در آن مطبِ عجیب و غریب مانده بود …
پیشِ آن دکتر به ظاهر پول پرست و حرفهای تند و بی پروایش …
نفس عمیقی کشیدم …
حرفهایش تلخ ، ولی درست بود …
دستم را گرفته بود تا بایستم …
دست یاری دهنده اش را پس نزده بودم …
من کمکم میخواستم و او مرا به بالکن کوچک و دنج اتاقش برده بود …
برایم قهوه ی تلخ آورده بود و ساعتی را برایم حرف زده بود …
آن قدری گفته بود و آن چنان مصمم که قانع شوم …
که حرف هایش اثر کند …
که بدانم راهی که میخواهم بروم درست است …
قانع شدنم را که مطمئن شد ، مشاوره اش را با تماسی به مسیح تمام کرد و من را با دنیایی از فکر و خیال راهی کرد…
انگشتانم را روی شیشه ی خاک گرفته و پر از لک لغزاندم…
من تصمیم خود را گرفته بودم …
من این بار اشتباه نمیکردم…
-میای پیش ما ؟؟
صدای مسیح حرکت انگشتانم را روی لکه ها متوقف کرد …
ما ؟؟
از کی ما شده بودیم ؟؟
پوزخندِ آرامی به خوش باوری اش زدم…
مایی وجود نداشت دیگر مسیح…
دیگر نه …
مسیح هنوز نمیدانست که من …
مهدیس نگاه از رو به رو گرفت و کمی به سمتش خم شد …
-نه داداش من رو برسون خونه باغ ، کلی درس دارم ، محیا هم خسته اس باید استراحت کنه …
ایشالا یه روز دیگه میام دیدنتون…
الان بهتره تنها باشید …
آژیر های خطر یک به یک در گوش هایم به صدا در آمد و حرفهای امیری از تکرار …
داشت تکرار میشد و من از تمامی تکرار ها بیزار بودم …
گفته بود آرام باشم و مصمم …
گفته بود تردید نکنم…
شک نکنم…
گفتم بود ثابت کنم به خودم ، به همه که دیگر احمق نیستم …
دیگر به هیچ قیمتی نمیگذاشتم پس زده شوم…
نمیگذاشتم…
صدایم محکم بود و گویی سال هاست که تردید در من مُرده بود …
-من هم با مهدیس میرم خونه باغ…
نگاهش از آینه ی وسط ماشین ، صاف وسطِ چشمان سرد و بی حالم بود …
-یعنی چی میری خونه باغ ؟؟
نگاهِ خالی ام را به چشمانِ ناآرام اش دوختم …
– میرم خونه باغ…
فهمش انقدر هام سخت نیست …
چشمانش را کمی باریک کرد و نفس کلافه اش را بیرون فرستاد…
-شما هیج جا نمیری و با من میای خونه …
باید باهم حرف بزنیم…
پایش را بیشتر روی پدال فشرد …
مهدیس به سمتم برگشته بود و با التماس نگاهم میکرد تا آرام باشم …
تا حرفی نزنم …
ولی من حرف ها داشتم برای زدن …
-ولی من حرفی باهات ندارم …
با تو هم جایی نمیام…
نمیتونی مجبورم کنی به خونت بیام …
صدایش رنجور بود …
صدایش خسته هم ، بود …
-خــونم ؟؟
رویم را به سمت پنجره برگرداندم …
-بعدا حرف میزنیم…
الان نه …
خواست حرفی بزند که مهدیس دست روی بازویش گذاشت…
-داداشم اشکال نداره ، بزار محیا با من بیاد …
تو هم که میری شرکت ، طفلی خونه تنها میمونه …
پیش من باشه بهتره ، تا کمی مواظبش باشم تا خوبِ خوب بشه …
-من خوبم …
نیازی به نگهداری هم ندارم فقط میخوام تنها باشم …
من رو به حال خودم بزارید …
چشمان مهدیس از نمیدانم چی گشاد شده بود و خیره خیره نگاهم میکرد …
مسیح کلافه مشتِ آرامی روی پایش کوبید …
-آخه کجا میخوای بری ، تو باید توی خونه ی خودت باشی …
جایی که من هستم …
نکنه فراموش کردی که تو زنِ منی …
شانه ای بالا انداختم و سرم را به شیشه ی کثیف تکیه دادم …
بحث بیهوده نمیکردم دیگر…
انرژی ام را بی خود و بی جهت تلف نمیکردم…
من این انرژی را برای رو کردنِ زنِ واقعی اش نیاز داشتم …
خیابان های شلوغ و پر ترافیک را با بالاترین سرعت ممکن طی کرد و در کوچه ی سبز و زیبای منتهی به باغ پیچید و رو به روی در بزرگِ خانه ایستاد…
نفس عمیقی کشیدم …
این کوچه همیشه برایم آرامش بخش بود …
-زود زود بیا پیشمون ، انقدر درس رو بهونه نکن …
دلمون برات تنگ میشه…
مهدیس لبخند آرامی زد و من پوزخند آرام تری…
زود تر از مهدیس و در مقابل نگاه های خیره و بهت زده شان در را باز کردم و پیاده شدم …
مهدیس و سریع تر از او مسیح از ماشین بیرون پریدند …
دستانم را روی سینه قفل کردم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم …
-اگر توی خونت جایی ندارم بهم بگو اشکالی نداره ، چند وقتی رو میرم پیش سحر …
نگاهم فقط به مهدیس بود ، ولی حس میکردم نگاه خشم آلود مسیح را…
نگاه نا آرام و ترسانش را…
-بشــین .. تــوی .. ماشــین …
همین الان میریم خونه و این بحث مزخرف رو برای همیشه تموم میکنی فهمیدی ؟؟
سرم را پایین انداختم…
بی تفاوت…
بی خیال…
همانند آن روزهای خودش شده بود و همانند آن روزهای من شده بود …
-من مجبور نیستم توی اون خونه باشم …
مجبور نبودم …
دستش از روی سقف ماشین سر خورد و کنار بدنش افتاد…
شنیدن حرف های خودش انقدر سخت بود ؟؟
پس من چطور شنیده بودم و هنوز نفس میکشیدم…
نگاهم را تا چشمان به خون نشسته اش بالا کشیدم …
-این راهیه که خودم انتخاب کردم و اعتراضی هم ندارم …
دلخور هم نیستم …
تو مسئول انتخاب های اشتباه من نیستی …
مسئول بچه بازی هامم نیستی …
دیگه نیستی …
تکیه ام را از دیوار برداشتم و یک قدم به سمتش برداشتم …
-بهم گفتی برو هم خودت رو راحت کن و هم من رو …
خب من هم دارم میرم…
نکنه خیال میکردی فراموش کردم ؟؟
سرم را تکان دادم و به سمت مهدیس که بهت زده نگاهمان میکرد چرخیدم و کلید را از دستش کشیدم تا در را باز کنم …
پاهایم دیگر توان ایستادن نداشت …
کلید را در قفل چرخاندم و در را هل دادم …
-زیاد مزاحمت نمیشم ، فقط تا وقتی که یه جایی رو مناسب خودم پیدا کنم …
قول میدم خیلی زود از اینجا برم و همه رو راحت کنم …
پشت به آن ها و سکوت لحظه ای شان وارد حیاط شدم و ناتوان کنار حوض بزرگ و پر آب نشستم …
صدای قدم هایی را میشندیم …
پشت سرم بود …
نزدیکم …
و من که دیگر این نزدیکی را نمیخواستم …
من تردید ها را نمیخواستم …
-منظورت چی بود از اینکه ؟؟
جای مناسب برای چی میخوای پیدا کنی اصلا ..
تو … تو داری چیکار میکنی …
هیچ میفهمی چی میگی …
زده به سرت انگار…
مهدیس آرام از کنارمان گذشت و وارد خانه شد …
دستم را داخل آب فرو بردم و موجی از حرکت دستانم شکل گرفت…
باور نمیکرد مسیح …
نمیخواست باور کند که همه چیز خراب شده …
که پل های پشت سرمان فرو ریخته و همه چیز به بدترین شکل ممکن شکسته …
هنوز نمیدانست و من میگفتم تا بداند …
تا خیالش راحت شود…
تا آسوده خاطر برود…
-دیگه مجبور نیستی من رو تحمل کنی و شبها رو جای دیگه سر کنی …
بی قرار و آشفته خم شد و بازوهایم را چنگ زد و به سمت خود کشید …
لبم را از داخل گاز گرفتم …
چشمانش برق میزد …
از شادی بود یا اشک نمیدانم …
-محـــیا …
-فردا میرم دادخواست طلاق میدم ، بهتره هرچه زودتر و توافقی همه چیز رو تموم کنیم …
اینجوری واسه تو هم بهتره …
میدونم که این خواسته خودت هم هست …
سرم را پایین انداختم تا شادی نگاهش را از حرفم نبینم و قلبم بیش از این نسوزد …
-حالا دیگه میتونی اونجور که میخوای زندگی کنی …
من دیگه نیستم …
خیالت راحت باشه که مزاحمتی برای تو و زندگیت ندارم …
فشار دستانش روی بازوهایم بیشتر شد و از صدای فریادش گوش هایم کیپ شد …
-چی داری میگی لعنتی …
نگاهم را به سختی ، از روی سینه اش تا چشمان پر وحشت اش بالا کشیدم …
-برو پیش زنت …
یک قطره اشک از چشمِ چپم چکید …
نگاهِ ماتش روی قطره ی درشت و مسیرِ لرزانش ماند …
-باور کن اگر میدونستم ، خیلی زودتر از زندگیت میرفتم …
حالا هم نگران نباش…
میرم…
تو هم میتونی به زندگی دلخواهت برسی …
با کسی که تمام فکر و ذکرت رو به خودش مشغول کرده …
دستانش شل شد و خود را عقب کشید …
مشتش را روی شقیقه ی چپ اش فشرد و من حس کرد زانو هایش دارد خم میشود …
رویم را از او و جسمِ پر زوالش برگرداندم و قطره های اشکم را از دیدش پنهان کردم …
صدای کشیده شدن پاهایش بر زمین را میشنیدم و تردید ها را یکی یکی در خود میکشتم…
نگاهم را تا اسمان کشیدم …
تا درختان سر به فلک کشیده …
صدای بسته شدن در تنم را به یک باره لرزاند …
نگاه از آبی آسمان گرفتم و کنار حوض نشستم …
دستم را داخل آب روشن فرو بردم ، در حالی که نگاهم روی سایه ی لرزانِ پشت درِ وردی سالن مانده بود …
سایه ای که بی شک از گریه میلرزید نه از سرما …
موهای بلندم را پشت گوشم فرستادم و روزنامه را ورق زدم …
یک دایره ی قرمز دیگر …
گوشی تلفن را از لا به لای روزنامه ها برداشتم و شماره را گرفتم …
-چرا محیا ؟؟
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم …
در این یک هفته زیاد با هم همکلام نشده بودیم و مهدیس برای حرف زدن دودل بود …
چشمانش کمی دلگیر بود و به خوبی حس میکردم که سعی میکند ، مثل همیشه آرام و خود دار باشد…
قدمی جلو آمد و روی زمین ، کنار روزنامه های بهم ریخته زانو زد …
-هیچ میفهمی داری چیکار میکنی ؟؟
با خودت … با زندگیت …
آهی کشید و سرش را تکان داد …
-با مسیح …
تلفن را قطع کردم و صاف نشستم …
-من کاری نمیکنم …
برادر عزیزت قبلا زحمت همه چیز رو کشیده …
من فقط کاری رو میکنم ، که اون جرات انجام دادنش رو نداره …
مشت آرام و حرصی اش را بر روی روزنامه ها کوبید …
-حالا شد برادر من ؟؟
اون موقع که جلز ولز میکردم و میگفتم نه چرا بهم گوش نکردی ؟
چقدر بهت گفتم این کار رو نکن محیا …
چقدر گفتم مسیح دیگه اون آدمِ سابقی که میشناختی نیست ، نزدیک یه آدمی زخمی نشو …
گفتم داغون میشی …
گفتم پشیمون میشی …
من همه چیز رو بهت گفتم ، ولی تو بهم گوش ندادی …
انقدر داغ عشق و دوست داشتنت بودی که حقیقت رو ندیدی…
آرام پلک زدم و شانه هایم را بالا انداختم …
-من اشتباه کردم …
حالا هم میخوام جبران کنم و همون کاری رو انجام بدم که تو میخواستی …
-حالا دیگه ؟؟
محیا الان میخوای جبران کنی ؟؟
خودم را عقب کشیدم و تکیه ام را به تخت فلزی دادم …
مهدیس ناآرام بود و من عجیب آرام بودم …
-جلوی ضرر رو هرموقع بگیری منفعتِ…
حالا هم دیر نشده …
مگه خودت همین رو نمیخواستی ؟؟
صدای فریادش هم از خونسردی ام کم نکرد …
-الا نه محیا ، الان دیگه نه…
الان دیگه خیلی دیر شده واسه این که بفهمی اشتباه کردی …
خـــیلی …
صدای فریادش خاموش شد و اشک روی گونه های خوش فرمش راه گرفت …
-نه …
نه الان که مسیح داره دق میکنه …
توی این هفت هشت روز ، روزی صد ده بار زنگ زده محیا …
هزار دفعه خواسته بیاد سراغت ولی من نزاشتم …
گفتم بزار یکم تنها باشه …
یکم به حال خودش باشه بهتره …
شب و روز توی شرکتِ …
محیا ، مسیح حتی خونه نمیره …
از همون شبی که رفتی بیمارستان پاش رو توی خونه اش نزاشته …
نمیتونه بره…
نگاهم را از پنجره به آسمان آبی و روشن دوختم …