رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۵۷
4.5
(67)

 

 

 

انگار آتیش گرفتم و برافروخته شدم.. هر غلطی انجام میداد اونم با سرنوشت من بعد انتظار داشت صمٌ بُکم بشینم براش لبخند ژکوند بزنم!؟کلا گوربابای حواس پنجگانه ام.!

_به شعور من توهین نکن هامرز.. من گماشته تو نیستم یا عروسک خیمه شب بازیت، به هر طرف برقصونیم.

مدارک منو بده، دیگه اون کیف لعنتی روهم نمیخوام برم گورم و گم کنم از شر همتون خلاص بشم.

انقدر همدیگه رو تیکه پاره کنین تا جونتون در بیاد. من برگ برنده تو نیستم اشتباه گرفتی یه مهره سوخته هیچ سودی برات نداره.. بزار بزم رد کارم.

 

تمام مدت خنثی فقط به جوش و خروشم نگاه کرد و بعد… هیچ.. من نفس نفس، اون پلک برهم زدنی و هیچ…

به خوبی و خوشی به ادامه مسیر درکنار هم پرداختیم.

توی پارکینگ وقتی دید سفت و محکم لج کرده چسبیدم به صندلی، انگار بخواد با بچه ها سروکله بزنه آهی کشیدو بی حوصله به زور از ماشین پیاده ام کرد و حتی اون گنده بکای جلو نشسته هم انگار حوصلشون از سگ و گربه بودن ما سر رفته بود که نفس راحتی کشیدن و سریع پیچیدن و فلنگ و بستن.

 

بازوم و از دستش بیرون کشیدم و زودتر ازش سوار آسانسور شدم و با اخم های درهم و لب های مچاله، دست به سینه پشتم و توی اتاقک کوچک فلزی بهش میکنم.

ریلکس دست های باز کرده‌اش رو روی میله تکیه گاه گذاشته و از توی آینه نگاه خیره اش روم سنگینی میکنه..  عوضی..

 

حیف حیف که.. ولی عجب ژستی گرفته بی شرف.. با اون پیراهن سفید با کت و شلوار مشکی و موهای پریشون ریخته روی پیشونیش..

اصلا بره به جهنم مرتیکه قاچاقچی هفت تیر کش جذاب.. با اون لنگای درازش.

 

چقدر من بدبختم!؟ حد و اندازه اش چقدره!.. آهی که با ورود به جایی که سقف داره و گرما رو توی گلوم خفه میکنم.

همین جایی که براش ناز میکنم و با چک و چونه اما به زور واردش شدم، خونه ای که میتونه یه سر پناه باشه برای من خسته و آواره و من امشب تقریبا تو خیابون خوابیدم.

حقیقت تلخی اما واقعیت داره و گوشه چشم هام خیس میشن و نفسم تنگ.

 

گوشی به دست از کنارم رد میشه و نمیدونم با کی صحبت میکنه اما میگه بیان بالا. این وقت شب منتظر کی!

 

 

 

روی اولین مبل نزدیک ورودی میشینم و حکم چی رو اینجا دارم و نمیدونم.

سرووضع مرتبی ندارم و کمی خاکی ام و میترسم رویه های سفید مبل هاش و کثیف کنم.

اصلا به جهنم، کم بلا سرم آورده نگران چی ام من!؟ اما دلم طاقت نمیاره و میرم طرف سرویس بهداشتی نه برای خاک های احتمالی که مثانه ام داشت می‌ترکید..اما سروصدای خودش از توی آشپزخونه میاد.

 

دست و روم و آبی میزنم و کمی خودم و تو روشویی دستمال کشی میکنم اما باز همچنان قیافه و تیپ درب و داغونی دارم.

بیرون که میام همزمان صدای بسته شدن در ورودی به گوشم میرسه.

محتاط خودم و جلوتر میکشم و کسی تو دیدم نیست. دودل بین رفتن و موندن صدای هامرز بلند میشه.

_سامانتا بیا آشپزخونه..

 

آهسته مسیر و طی میکنم و عوض کسی یه میز از غذا روبه روم ظاهر میشه و تازه میفهمم من چندین ساعته هیچی نخوردم البته اگر جز کتک، فحش یا حرص و جوش هایی که کم کم داره جای خوراکم و میگیره رو فاکتور بگیریم.

انگار معده بیچارم هم تازه متوجه نقشش توی این بدن میشه.!

_بیا بشین تا گرمه یه چیزی بخور.. منم نتونستم چیزی بخورم.

 

کتش و درآورده و آستین‌های پیراهن سفیدش و مرتب تا داده بالا و دوتا قوطی دلستر از یخچال بیرون میکشه میزاره سر میز..

_چرا مگه شماهم دغدغه فکری دارین! خیلی ممنون از اینکه اینقدر به فکر آسایش منین، من به اندازه کافی نمک گیر شما هستم و کم کم دارم رودل میکنم.

صندلیش و عقب کشیده و میشینه سر میز.

_جدی خسته نمیشی از این همه فک زدن؟!.. حتی اینم انرژی میخواد بیا بخور جون داشته باشی بهم بپری.

 

خداییش اینو راست میگفت همین الانشم دل و رودم سر جر دادن زبونم باهم درگیر بودن.

پس مثه بچه آدم قبل هر تلفاتی میشینم سر میز و از دو مدل غذایی که توی ظرف های یکبار مصرف چیده برای خودم میکشم و نمیدونم چقدر میگذره که سکوت و سنگینی نگاه آدم روبه روم منو به خودم میاره و با دیدن لبخند ژکوندی که گوشه لبشه لقمه بزرگی که توی دهنم چپوندم و با خجالت قورت میدم و با پرویی میگم..

_چیه!؟

 

لب هاش و تو دهنش میکشه و کمی از نوشیدنیش و میخوره و نمیخوام فکر کنم قهقهه شو قورت داد.

چشم غره ای به چشم های خندونش که ازم میگیره میرم و با ناراحتی از سوتی کلاسی که گذاشته بودم، چنگال پر کاهو و فرو میکنم تو دهنم و با حرص میجویم.

_میخوام صبح باهم تا جایی بریم. اینجارو جمع نکن زودتر استراحت کن تا انرژی داشته باشی.

 

 

 

مات از پشت به هیکل گنده اش که داره میره میمونم.

اینجارو جمع نکنم؟ نچایی بابا.. چه غلطا کی خواست دست به چیزی بزنه! نوکر بابات سروش غلام سیاه..

بزار ببینم چی گفت.. جایی میخوایم بریم؟ خدایا باز چه خوابی دیده! به قرآن قسم اگر بخواد از اون فکر مریضش نقشه در بیاره همچین با لگد میزنم وسط پاهاش تا سه نسل بعدش مقطوع بشن.

 

بقیه غذامو بی میل تموم میکنم و درآخر نگاهی به میز بهم ریخته و خروجی میندازم و انداختن چندتا ظرف یکبار مصرف تو سطل زباله که کار شاقی نیست. شایدم تلاشم برای فرار از فکر های بیهوده بود.

با وجود تمام خستگی و کتکی که خوردم و بلاهایی که سرم اومد باز یکساعتی تو جام غلط زدم و حتی دوشی که گرفتم هم نتونست سبکترم کنه و خواب و به چشم هام بیاره.

 

گوشیم و به شارژ زده بودم و مریم تازه بعد چند ساعت جواب زنگ و پیامک منو داده بود و گفته که با مسعود بیرون بودن و همه چی داره بینشون دوباره گل و بلبل میشه.

نخواستم بین خوشیش ضد حال باشم و براش از دلتنگی و احوالپرسی زر زدم و آرزوی خوشبختی کردم که فعلا کیمیا شده.

 

انقدر بدنم اجیر و هوشیار بود که با صدای هامرز و تقه ای که به در خورد سریع چشم باز کردم و بلند شدم.

جدی جدی می‌خواستیم بریم بیرون!.. همون لباس های قبلی رو که دیشب با دست شسته و روی شوفاژ انداخته بودم و دوباره میپوشم اما آثار بیخوابی و استرس توی صورت خسته و چشم های جمع شده ام مشهوده.

 

به شتره میگن گردنت کجه، میگه کجام راسته.. حالا حکایت منه.! چیم درسته که سرو ریختم درست باشه.؟

به جهنمی میگم و از اتاق میزنم بیرون .. همینی که هست.. و این حرف فقط تا قبل از دیدن اون جنس نر پشت در بود.

این مرد اتو کشیده با کت و شلوار طوسی و پیراهن سفید! کفش های چرم واکس خورده؟ اوه.. کروات هم که زده! چه شود.

 

نفس عمیقی میکشم و چه سرو صورتی هم صفا داده.. شبیه تازه دامادا شده.

حتی برای تعارف هم نگفت یه چایی بخوریم ته دلمون و بگیره و دهنمون بو نده، اینی که اینجور آلاگارسون کرده و معلوم نیست از ساعت چند داره با خودش ور میره حتما یه ته بندی هم داشته.. خب گور بابای من.

 

با تیم محافظتیش هماهنگ میکنه و سوار آسانسور میشیم.

بوی ادکلنش آخرین تیریِ که به ترور شخصیتی من میزنه.. نمیدونم اصلا چرا مثه یه گوسفند شلخته دنبالش راه افتادم!

چه نوشابه ای هم برا خودم باز میکنم، مثلا چاره دیگه ای هم داشتم!؟

_کجا میریم؟

_میریم نه میری..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

امشب پارت داریم دیگه?🤗یه پارت متفاوت و البته طولانی!درسته مگه نه?😎😊

camellia
پاسخ به  NOR .
9 ماه قبل

ولی دیشب وقت پارت گذاری بود…نبود?😥یعنی من اشتباه کردم?!!😑

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x