رمان دلدادگان پارت ۳۳
بهاره : سلام
کوردش : سلام
بهاره : اینجا اومدم چون میخواستم ببینم که میخواهی بهم چی بگی
کوروش: فقط همین یا
بهاره : برای گفتن حرف های خودمم اومدم تا حرف هامو بهت بزنم و این بازی رو تمام کنم بعد از شنیدن حرف های من و خودت با دیگه نباید هم دیگه رو ببینم
کوردش : اول بزارین تا حرف هامو بزنم بعد اگه خواستی برو
بهاره : میشنوم میخوام بدونم دیگه چی داری که بگی بعد از اینکه من گفتم که نمیخوام دیگه ببینمت
کوروش : درباره ی مادرمه
((نمیخواستم باور کنم که خاله از همه چی خبر دار شده باشه
بهاره : میشنوم
کوروش: راستش من امروز با مامانم که داشتم حرف میزدم اون یه جور عجیبی بود تو که از دلستان ما چیزی بهش نگفتی
بهاره : من که دوست دارم مادرو پدرت از همه چی خبر دار بشن ولب نه من چیزی نگفتم هر کسی رو که من میشناسم رو میدونم که نگفتن
کوروش : درسته شاید اون نفهمیده باشه ولی من احساس کردم که ممکنه که از چیزی خبر دار شده باشه
بهاره : چی یعنی چی تو له خاطر این حرف منو کشوندی اینجا
کوروش: یعنی این حرف مهمی نیست
بهاره ؛ معلومه که مهم نیست
((دلم میخواست جواب بهاره رو بدم ولی قلبم نمیزاره که چیزی به بهاره بگم من عاشق شده بودم
بهاره : خیلی خوب خرفت رو گفتی منم فهمیدم دیگه خداحافظ
((وقتی داشتم میرفتم سمت ماشین کوروش به حرفی زد چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد
کوروش : صبر کن بهاره
بهاره : باز چی شده
کوروش : من عاشقتم
——–پایان——–پارت———۳۳