رمان طالع ترنج پارت ۱

4.4
(178)

 

 

 

 

 

 

آن قدری آبمیوه و نوشیدنی خورده بود که دستشویی لازم بود.

کفش‌ هایش به خاطره نو بودن، پشت پاهایش را زخم کرده بود.

لنگان لنگان سمت سرویس بهداشتی ته باغ رفت.

 

به خاطر این که از زیبایی‌ هایش چیزی کم نشود، عینکش را امشب نزده بود.

درست جلوی سرویس بهداشتی پاشنه بلند کفشش در سنگ ریزه ها فرو رفت و پایش پیچ خورد و آخش را در آورد.

 

_ انگار لج کردین که من امشب نرقصم ولی باید به عرضتون برسونم که هر چی بشه من تا آخر مجلس وسطم و دارم قر می دم.

 

در حالی که با خودش درگیر بود، داخل سرویس رفت.

قفل در را بست و چرخید که به مانع سفتی برخورد کرد.

تعادلش را از دست داد و کم مانده بود پخش زمین شود، که دست‌ هایی دور کمرش حلقه شد.

 

چشم‌ هایش را که تا آن لحظه بسته بود، باز کرد. با دیدن پسر غریبه ای که فرشته نجاتش شده بود، برای ثانیه‌ ای ماتش برد.

 

از او جدا شد. گوشه ی لبش را گاز گرفت و گفت:

 

_ شما داخل سرویس چی کار می کنید؟

 

لبه های کتش را صاف کرد و صاف ایستاد.

 

_ بقیه تو دستشویی چی کار می‌کنن؟ منم همون کار رو می کردم.

 

با دقت به سر تا پای پسر نگاه کرد و خجالت زده گفت:

 

_ من فکر کردم کسی داخل نیست چون در قفل نبود.

 

 

 

 

 

 

زیر لب خدا را شکر کرد که حداقل بد موقع وارد سرویس نشده بود و زمانی رسیده بود که او کارش را انجام داده بود.

چرخید و خواست هر چه سریع تر از آنجا بیرون بزند.

 

قفل در را پیچاند و دستگیره را پایین کشید به امید این در باز شود، اما در باز نشد.

 

فراز که تقلاهای او را دید، نیشخندی زد و گفت:

 

_ فکر کردی برای چی من در رو قفل نکرده بودم؛ بلد نبودم یا منتظر امثال تو بودم که یهو سرشون رو زیر بندازن و بیان تو؟

قفل در خراب بود دختر کوچولو!

 

قفل در خراب بود؟

ترنج آب دهانش را قورت داد و با خود زمزمه کرد:

 

_ ” قفل در خرابه؟ ”

 

اگر دیر می کرد و متوجه غیبتش می شدند، حتما همه جا را به دنبالش می گشتند.

اگر حاج بابا؛ آن دو نفر را با هم می دید، کار ترنج تمام بود.

 

حالا باید چه کار می کرد تا از اینجا هر چه زودتر خلاص می شد؟

می دانست که حاج بابا، با دیدن دخترش کنار یک غریبه قیامت به پا می کرد.

 

_ با این هیکل ریزه میزه‌ت مگه جونی هم تو بدنت داری که بتونی در رو باز کنی؟

برو اونور ببینم می تونم کاری کنم!

 

 

 

 

 

 

ترنج را به کنار هول داد. سرش به دیوار خورد و آخش را در آورد.

دستش را روی سرش گذاشت و همان طور که آرام آرام سرش را می مالید، عصبی به او خیره شد.

 

اصلا از او خوشش نیامده بود. تا به حال پسری به این پرویی و زبان درازی ندیده بود.

 

صدای آرام فراز به گوشش رسید:

 

_ شد قوز بالا قوز؛ همین جوری هم به عروسی دیر رسیدم، حالام که با یه دختر کور که نوشته به اون بزرگی رو جلوی در ندیده توی دستشویی گیر افتادم. مصَبِت‌و شکر.

 

ترنج در دل به اقبال خود ناسزایی نثار کرد.

اگر جلوی در سرویس بهداشتی پایش پیچ نمی خورد، حتما آن نوشته ای را که او ازش حرف می زد، می دید.

 

چشم غره ای رفت و گفت:

 

_ جلوی در سرویس پام پیچ خورد، وگرنه کور نیستم. حالا میشه در رو باز کنی تا زودتر بریم؟

 

سمت ترنج برگشت. یک تای ابرویش را بالا فرستاد و از در فاصله گرفت.

 

_ باز نمیشه. حالا میشه بگی چجوری باید از این جا بیرون بزنیم؟

 

فکر ترنج حول و حوش حاج بابایش می چرخید.

اگر بابا ابراهیم به دنبالش می آمد، تازه آن موقع بدبختی های ترنج شروع می شد.

 

 

 

 

 

ترنج با خود زمزمه کرد:

 

_ اگه حاج بابا بفهمه این جا با یه پسر گیر کردم، خیلی بد میشه. باید هر جور شده قبل این که کسی چیزی بفهمه از این جا بزنم بیرون.

 

سمت در رفت و دستگیره در را چند بار تکان داد. چند بار خودش را به در کوبید تا در را بشکند ولی فایده ای نداشت.

 

فراز که تقلاهای بی جای دختر را دید، دست هایش را داخل جیبش برد و نیشخندی حواله ی ترنج کرد.

 

ترنج سرش را به دیوار تکیه داد و لب زد:

 

_ چرا امشب این جوری داره می‌ شه؟ چجوری باید حاج بابا رو آروم کنم؟

 

زیر چشمی به پسر نگاه کرد. چرا او عین خیالش نمی آمد و آن قدر ریلکس بود؟

 

ترنج، او را نمی شناخت. حتما از فامیل های داماد بود.

صورت اخم آلود فراز، ترنج را ترسانده بود و جرات نمی کرد چیزی از او بخواهد.

 

بعد از کلی کش مکش با خود، تمام جراتش را جمع کرد و پرسید:

 

_ می گم راهی نیست که در باز بشه؟

 

فراز گوشه لبانش را خاراند و به تمسخر گفت:

 

_ قفل ساز یا کلید ساز نیستم مادمازل.

دیدی که هر کاری کردم باز نشد. تو اومدی و این لعنتی رو قفل کردی، پس خودتم یه فکری به حالش کن.

 

چه کار می توانست بکند؟

بیشتر از آن چه که فکرش را بکند، تلاش کرده بود ولی در لعنتی باز نشده بود.

تنها یک راه برایش مانده بود. راهی که دوست نداشت امتحانش کند.

 

 

 

 

 

 

می توانست برادرش را صدا بزند یا دخترعموها و دخترعمه هایش را… ولی نگران بود.

 

فامیل هایش را به خوبی می شناخت. می دانست که اگر او را با یک غریبه ببینند، چه حرف هایی که برایش درست نمی کردند.

 

نگران آبروی حاج بابایش بود.

می دانست یک نفر آن دو را ببیند با این که اتفاقی بینشان نیوفتاده بود، ولی هزار تا صفحه پشت سرش می گذاشتند.

 

_ از فامیلای دامادی؟

 

سر بلند کرد و از سر تا پای ترنج را به تمسخر نگاه کرد.

 

_ دونستن این قضیه ربطی به باز شدن در داره؟

 

فراز بی حوصله و کلافه شده بود.

در دل به خودش ناسزایی گفت و از عصبانیت چشم هایش را بست.

اگر آن موقع هوس سیگار کشیدن به سرش نزده بود، الان به این وضیعت دچار نشده بود.

 

_ نه ربطی به این قضیه نداره ولی اگه یکی از فامیل های من؛ ما رو با هم، توی دستشویی ببینه هزار جور حرف در میاره!

 

لبش را کج کرد و به آن همه استرسی که دخترک داشت پوزخند زد.

برایش مسخره بود که یک نفر آن هم در این دوره زمانه، این قدر حرف مردم برایش مهم باشد.

 

_ جواب خانواده تو رو هم من باید بدم؟

 

 

 

 

 

 

پاکت سگارش را از جیب شلوارش در آورد و سیگار دیگری را روشن کرد.

ترنج که به دود سیگار عادت نداشت، به سرفه افتاد و گفت:

 

_ میشه اون کوفتی رو خاموش کنی و یه کاری بکنی تا زودتر از این جهنم درّه نجات پیدا کنیم؟

 

یک دختر و پسر جوان، تنها داخل دستشویی…

این جمله می توانست، سر تیتر تمامی حرف های فامیل بشود و مثل یک بمب در خاندان رسولی بترکد.

 

ترنج از حرف هایی که قرار بود به ناحق بشنود، می ترسید. می ترسید که آبرویش را برای کار نکرده، ببرند.

 

برای این که تیر خلاص را بزند و با او اتمام حجت کرده باشد، یگ گام به فراز نزدیک شد و گفت:

 

_ ببین آقا پسر اگه بابام ما رو با هم ببینه اول یه بلایی سر من میاره، بعد یه بلایی سر تو میاره…

خانواده من از اون دسته خانواده های مذهبی هستن که بد می دونن یه دختر با یه پسر تنها تو یه اتاق در بسته باشه. موقعیت الانمون که حتی بدتر از اتاقم هست. هزار جور حرف واسمون در میارن، می فهمی؟

 

شانه هایش را بالا انداخت و باز سرش را داخل گوشی اش برد.

ترنج که کاملا از او ناامید شد، سمت در رفت.

 

باید همان تنها راهی را که برایش مانده بود، امتحان می کرد.

 

 

 

 

خیلی آرام لب زد:

 

_ ” ای کاش منم پسر بودم اون موقع همین قدر راحت به بیخیالی می زدم. ”

 

اگر امشب حاج بابا یا محمدعلی بلایی سرش نمی آوردند، می توانست به جرات بگوید تا صد سال عمر می کرد.

 

_ یک دو سه…

 

تا سه شمرد تا استرسش را کم‌تر کند و بعد محکم به در کوبید.

هر کسی که به ذهنش می آمد را بلند صدا می زد:

 

_ کسی این جا نیست؟ امیرعلی؟ نرگس؟ نازنین زهرا؟

 

صدای موزیک به قدری زیاد بود که صدای نازک و آرام ترنج به گوش کسی نمی رسید.

 

آنقدر به کارش ادامه داد تا بالاخره کسی صدایش را شنید.

 

_ ترنج تویی؟

 

با شنیدن صدای هامون، آرام گرفت.

نمی دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت؟

غر زد:

 

_ بین این همه آدمی که صدا زدم کسی این دور و بر نبود و دقیقا همونی که نباید، سر و کله ش پیدا شده بود؟

 

غیبتش طولانی شده بود و باید زودتر به داخل مجلس برمی گشت.

از سر اجبار و درماندگی جواب داد:

 

_ بله خودمم آقا هامون. نمی دونستم قفل در مشکل داره و حالا هر کار می کنم باز نمی شه. میشه به امیرعلی بگید بیاد اینجا؟

 

_ از در فاصله بگیر ترنج. باید در رو بشکنم!

 

کنار همان پسر که هنوز داشت سیگار می کشید، ایستاد و چپ چپ خیره اش شد.

***

دوستان این رمان 3 روز در هفته پارت گذاری میشه و حمایب بیشتر بشه رمان  هر روز پارت گذاری هست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 178

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عرشیا خوب
9 ماه قبل

عالی هست هرروز پارت گذاری شود

تارا فرهادی
9 ماه قبل

منتظر پارت بعد هستیم😍😍
رمان زیبایی بود🙂🧡

Saina
9 ماه قبل

منتظر پارت بعدی هستم 🙂
خیلی قشنگ بود

raha M
9 ماه قبل

#حمایت
لطفا هرروز پارت گذاری کنید رمان قشنگ بود

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x