رمان طالع ترنج پارت ۱۳

4.3
(69)

 

 

 

 

 

با صدای زنگ آیفون از روی مبل بلند شد و کیفش را برداشت.

کفش هایش را پوشید و گفت:

 

– فراز اومد مامان. من دارم میرم!

 

قرار بود امروز برای خرید حلقه بروند.

زینب از آشپزخانه بیرون آمد و با تشر گفت:

 

– تعارف کردن بلد نیستی خیره سر؟ برو کنار خودم بهش بگم بیاد بالا یه گلویی تازه کنه بچه!

 

بچه؟ درست شنیده بود؟آن نره غول، بچه بود؟

هیکل و قدش سه برابر ترنج بود بعد مادرش او را بچه صدا می زد؟

شالش را مرتب کرد و با خنده گفت:

 

– خداروشکر نمردیم و معنی بچه رو هم فهمیدیم.

 

چشم غره زینب باعث شد نیش ترنج بسته شود.

با هم تا جلوی در رفتند و زینب با دیدن فراز، گفت:

 

– بریم بالا پسرم یه شربت بهارنارنجی چیزی درست کنم واست.

زشت نیست مثل غریبه ها جلوی در منتظر نامزدت بمونی آخه؟ اگه حاج ابراهیم بفهمه خیلی ناراحت میشه ها!

 

ترنج پشت سر مادرش ایستاده بود و به فراز نگاه می کرد.

مدل موهایش را تغییر داده بود.

آن لباس سبز و شلوار کرم، دخترکشش کرده بود.

 

به لباس‌ های ساده خودش نگاه کرد و نفسش را بیرون فرستاد.

چقدر تفاوت بود بینشان…

 

 

 

عینک دودیش را برداشت و با لبخند گفت:

 

– انشالله وقتی از خرید برگشتیم، یه سر میزنم بهتون. همینجور هم دیر کردم می ترسم طلافروشی ها بسته بشن زندایی.

 

– پس منتظرت هستیم پسرم.

 

فراز سر تکان داد و زینب به خانه برگشت. ترنج کنار فراز ایستاد و گفت:

 

– سلام علیکم آقا. اوغور بخیر!

دو ساعت که آماده منتظر جنابعالی موندم. وقتی که کار داری و میدونی دیر می کنی حداقل بگو من آماده نشم. تو این همه لباس پختم والا.

 

فراز به غر غرهای ترنج گوش داد و خنده اش گرفت ولی وقتی به لباس های او نگاه کرد، حق را به او داد.

واقعا با آن همه لباس چطور دوام می آورد؟

 

اولین حرفی که زد این بود:

 

– مجبوری این همه لباس بپوشی؟

 

مجبور بود وگرنه خودش هم دلش نمی خواست در این گرمای داغ تابستان این همه لباس بپوشد.

 

سوار ماشین شدند و ترنج پرسید:

 

– کدوم سمت میریم؟

 

– حاج محمود هماهنگ کرده پیش آشناهاش بریم.

 

ترنج سر تکان داد و ضبط ماشین را روشن کرد.

صدای همایون شجریان که در ماشین پیچید، ترنج با تعجب به فراز نگاه کرد.

فکر نمی کرد فراز آهنگ های ایرانی گوش بدهد.

 

 

 

داخل طلافروشی رفتند و فراز خودش را به آقای بهارفر معرفی کرد.

 

– سلام خیلی خوش اومدید. مبارکتون باشه آقای خسروشاهی و شما خانم.

بفرمایید الان واستون حلقه ها رو میارم.

 

ترنج با لبخند سرتکان داد. فراز هم با صورت در هم گفت:

 

– ممنون آقای بهارفر.

 

بین آن همه حلقه، انگشتر جواهر برلیان و پشت حلقه‌ ی ظریفش چشمش را گرفت.

عاشق این جور حلقه ها بود.

 

جفت انگشترها را داخل انگشتش کرد و به فراز نشان داد و نظرش را پرسید:

 

– چطوره؟

 

به انگشت ظریفش بیش از حد می آمد.

نظرش را صادقانه گفت:

 

– خیلی خوشگله!

 

ترنج دستش را بالا گرفت و با لبخند به حلقه نگاه کرد.

شوهرش انتخاب خودش نبود ولی حلقه و خریدهای دیگرش را باب میل خودش می خرید.

حلقه را در آورد و از فراز پرسید:

 

– به نظرم تو یه رینگ ساده بگیر.

 

فراز سر تکان داد و گفت:

 

– آره ساده باشه بهتره.

 

حلقه هایشان را که انتخاب کردند، فراز به آقای بهارفر گفت:

 

– اون سرویس رو میشه بیارید آقای بهارفر؟

 

 

دستش را روی اولین سرویس جواهر گذاشت و پرسید:

 

– این کار رو میخوای پسرم؟

 

سر تکان داد و آقای بهارفر سرویس را برایشان آورد.

به ترنج نشان داد و پرسید:

 

– نظرت چیه؟

 

بیش از حد خوشگل و چشم گیر بود.

سلیقه‌ ی خوبی داشت. لبخند روی لبش نشست و گفت:

 

– خوبه!

 

به ساعت نگاه کرد. امشب باید خرید لباس را هم انجام می دادند. با عجله گفت:

 

– پس اینم می خوایم آقای بهارفر.

 

رو به ترنج کرد و پرسید:

 

– چیز دیگه ای نمی خوای ترنج؟

 

– نه ممنون.

 

ترنج به لباس ها نگاه می کرد ولی از هیچ کدام خوشش نیامده بود. یا خیلی پر زرق و برق بودند یا خیلی باز و بدون پوشش…

 

فراز که از این همه راه رفتن خسته شده بود کلافه گفت:

 

– این همه لباس این جا هست یعنی هیچ کدوم چشمت‌و نگرفته؟

 

خودش هم از این همه گشتن، خسته شده بود.

فراز هم که اصلا نظر نمی داد و این کارش را سخت تر کرده بود.

چپ چپ نگاه اش کرد و گفت:

 

– اگه لباس قشنگ دیده بودم که الان اتاق پرو بودم!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x