رمان طالع ترنج پارت ۲

4.3
(62)

 

 

 

 

 

 

ترنج نگران بود که هامون با دیدنشان به بقیه حرفی بزند.

اگر هامون می‌ خواست کار‌ ترنج را تلافی کند، حتما دهانش را بسته نگه نمی داشت.

 

برای دختری مثل ترنج که تا به حال خطایی نکرده، حرف های فامیل آزار دهنده بود. از الان هم می توانست حرف هایی را که می خواستند راجبش بگویند را حدس بزند.

 

با صدای زنگ گوشی فراز، ریشه افکارش پاره شد.

فراز زود تماس را وصل کرد:

 

_ قبل این که بخوای سرم غر بزنی مادر من، باید بگم که تو سرویس بهداشتی ته باغ گیر کردم. تا چند دقیقه دیگه پیشتم. منتظرم باش!

 

تماس را قطع کرد و گوشی را داخل جیبش گذاشت.

ترنج با دهان باز به او نگاه کرد.

 

یادش نمی آمد هیچ وقت با پدر و مادر خود با بی احترامی حرف زده باشد.

فراز صورتش را روی صورت ترنج خم کرد و گفت:

 

_ همیشه عادت داری به حرف بقیه گوش بدی؟

 

از این اخلاق ها نداشت ولی این فضای کوچک و فاصله کم بینشان، باعث شده بود که حرف هایش را بشنود.

 

از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت:

 

_ صدای خودت خیلی بلند بود.

به جای سرزنش بقیه، رو ولوم صدای خودت کار کن شازده.

 

نگاه اش از صورت ترنج به سوسکی که درست کنار سر دخترک بود، افتاد.

 

 

 

 

_ تکون نخور.

 

ترنج به او که در فاصله کمی ازش ایستاده بود، خیره شد.

خواست سرش را بچرخاند و به همان جایی که فراز زل زده بود، نگاهی بیندازد که فراز با دست هایش، صورتش را ثابت نگه داشت.

 

_ یه سوسک روی دیواره. اگه نمی خوای روت بپره پس بهتره تک…

 

ترنج ماتش برد. گرمای دست او روی صورتش، باعث شده بود گُر بگیرد.

 

با صدای در که محکم به دیوار برخورد کرد، ترنج در جایش پرید.

 

هامون سرش را بلند کرد و خواست خودی نشان بدهد که نگاهش به آن دو افتاد.

لبخندش رفت و با تعجب به آن ها نگاه کرد.

ترنج با یک پسر داخل دستشویی چه کار می کرد؟

 

فراز دست هایش را از صورت ترنج پایین آورد و رو به هامون گفت:

 

_ ممنون که فرشته نجات ما شدی.

 

ترنج دلهره داشت. هامون تو موقعیت چندان خوبی ندیده بودشان…

فراز دستش را دراز کرد و رو به ترنج گفت:

 

_ لیدیز فِرست. ( اول خانوم ها )

 

ترنج با اخم به او نگاه کرد.

تا چند دقیقه ی پیش با چند مَن عسل هم نمی شد خوردش، حالا جلوی هامون داشت شیرین بازی در می آورد؟

 

 

 

 

 

هامون که تا الان لحظه ساکت بود پرسید:

 

_ این جا چه خبره ترنج؟

 

_ م…می شه بیرون حرف بزنیم؟

 

هامون جلوتر از او بیرون رفت.

پایش را که بیرون گذاشت با عمو رضا و امیرعلی و عمه فاطمه رو به رو شد.

 

آب دهانش را با ترس قورت داد.

برگشت و سمت سرویس را نگاه کرد.

 

اگر دیرتر از سرویس بیرون می آمد، ترنج یک خاکی بر سرش می کرد ولی اگر عمو یا عمه او را می دیدند باید فاتحه همه چیز را می خواند.

 

از آنجایی که امروز، بخت با ترنج یار نبود، فراز همان موقع از دستشویی بیرون آمد.

هامون خیلی آرام طوری که فقط ترنج صدایش را بشنود پرسید:

 

_ چرا با این پسره تو دستشویی بودی ترنج؟

 

مانده بود جوابش را چی بدهد.

هامون باور می کرد صحنه ای که دیده بود، به خاطر یک سوسک بوده؟

 

به خاطر این که آن ها را در وضعیتی خوبی ندیده بود ترنج مجبور بود برایش توضیح بدهد.

تا دهان باز کرد حرفی بزند عمه سمت همان پسر رفت و بغلش کرد.

 

ترنج خشکش زد.

چرا عمه فاطمه یک پسر غریبه را بغل کرده بود؟

 

 

 

 

_ ترنج؟

 

نگاه اش را از آن ها گرفت و به هامون گفت:

 

_ ب…بله؟

 

_ شما دو نفر تو دستشویی چی کار می کردید؟

 

از سوالی که هامون پرسید، اخم هایش جمع شد. تا نوک زبانش آمد که جواب دندان شکنی حواله اش بکند ولی در یک تصمیم آنی ساکت ماند.

 

ساکت ماند چون می ترسید هامون را سر لج بیندازد.

 

_ ترنج؟

 

با صدای محمدعلی، موهای تنش سیخ شد. آرام به سمتش برگشت که او را با حاج بابایش دید.

 

نگران و عصبانی به سمتش می آمدند.

هامون تا محمدعلی را دید، فاصله اش را با ترنج بیشتر کرد و آنجا را ترک کرد.

 

ترنج ترسیده جواب برادرش را داد:

 

_ بله داداش؟

 

نیم نگاهی به امیرعلی انداخت و لب زد:

 

_ نجاتم بده داداش امیر…

 

محمدعلی نزدیکش شد و پرسید:

 

_ کجا موندی دختره ی خیره سر؟ می دونی مامان زینب چقدر نگرانت شده بود؟

 

بقیه هم سمتشان آمدند.

 

ترنج فکر می کرد حاج بابا و داداش محمدعلی‌‌اش از ماجرای دستشویی باخبر شده بودند.

ولی با سوالی که برادرش پرسیده بود خیالش تا حدودی راحت شد.

 

 

 

 

 

رضا و فاطمه سمتشان آمدند.

رضا تا نزدیکشان شد از ترنج پرسید:

 

_ ترنج عمو چرا با فراز تو دستشویی بودی؟ می دونی اگه بقیه از این قضیه باخبر بشن چه بی آبرویی می شه؟

 

عمو رضا همه چیز را لو داد.

ترنج ترسیده سر به زیر انداخت و دست هایش را در هم چفت کرد.

 

محمدعلی تا حرف های عمویش را شنید یک قدم به ترنج نزدیک شد و گفت:

 

_ تو با یه پسر توی دستشویی چه غلطی می کردی؟

 

ترسیده یک گام به عقب برداشت و گفت:

 

_ م… من اشتباهی داخل دستشویی رفتم.

 

حاج ابراهیم دستش را بالا گرفت و رو به محمدعلی گفت:

 

_ آروم باش محمدعلی.

 

محمدعلی که عقب کشید ترنج نفس آسوده ای کشید و به بابا ابراهیم نگاه کرد.

نمی توانست حدس بزند حاج بابایش عصبی است یا نه؟

ابراهیم از او پرسید:

 

_ هامون اینجا چی می خواست ترنج؟

 

آرام و خجالت زده پاسخ داد:

 

_ هامون کسی بود که در رو شکست حاج بابا.

 

دست هایش از شدت استرسی که داشت عرق کرده بود.

همه او را دوره کرده بودند و کسی به فراز که خیلی راحت کنارشان ایستاده بود کاری نداشت.

 

محمدعلی غرید:

 

_ همون نسناس برای این که چو بندازه تو کل بازار و خانواده کافیه… ترنج چرا با آبروی ما بازی می کنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
raha M
9 ماه قبل

از ادمایی که فقط به فکر آبروعن و ظاهر بینن متنفرم:/

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x