رمان طالع ترنج پارت ۹

4.6
(71)

 

 

 

 

– خیلی خوبه حاج ابراهیم.

شما صیغه این دو جوون رو بخون. مهریه‌ اش رو هم یه واحد خونه بزن.

 

حاج ابراهیم به همین سخاوت و احترامی که حاج محمود برایشات قابل بود، لبخند زد و گفت:

 

– لازم نیست حاج محمود. یک سکه و یک شاخ گل کفایت می کنه!

 

حاج محمود از ترنج پرسید:

 

– تو بگو دخترم. دوست داری مهریه ت چی باشه؟

 

این اولین باری بود که داشتند ازش نظرش را می پرسیدند.

حاج بابایش که اصلا نظرش را نمی پرسید و به جای ترنج حرف میزد.

با خجالت گفت:

 

– من چهارده تا گل رز سفید می خوام.

 

همیشه دوست داشت مهریه اش گل باشد. حالا که همه رویاهایش نابود شده بود، می توانست فقط مهریه اش را همانجور که دل خودش می خواست انتخاب کند؟

 

حاج ابراهیم سر تکان داد و گفت:

 

– بختت هم مثل همون رزهای سفید باشه دخترم.

 

حاج ابراهیم زیر لب ” بسم الله ” گفت و شروع کرد به خواندن آیات صیغه.

ترنج از این که برای یک بار هم شده کسی مخالفت نکرده بود خوشحال شد.

 

 

 

بعد از قبلتُ گفتن ترنج، فاطمه گفت:

 

– انگشتر نشون هم آوردیم اگه اجازه بدین دست دخترم کنم!

 

زینب چادرش را روی سرش مرتب کشید و با لبخند به انگشتر جواهری که دست فاطمه بود، نگاه کرد.

 

همه می دانستند حاج محمود برای پسرش هر کاری می کند. حاج محمود بود و فرازش!

حالا ترنج داشت زن فراز می شد و این یعنی خوشبختی ترنج…

زینب از این وصلت بسیار راضی بود.

 

– ترنج هم دختر خودته آبجی.

 

فاطمه بلند شد و جعبه انگشتر را دست فراز داد.

حالا که بهم محرم شده بودند مشکلی نداشت او حلقه را دست ترنج کند.

 

فراز انگشتر را در آورد و رو به ترنج گفت:

 

– دستت رو بده.

 

ترنج لب های خشکش را با زبان خیس کرد و دست سردش را سمت فراز گرفت.

از خجالت سرش را نمی توانست بالا بگیرد.

 

از برادرهایش و بزرگ ترهای مجلس خجالت می کشید.

فراز دست ترنج را در دست گرفت و باعث شد یک شوکی به ترنج وارد شود.

فکرش را هم نمی کرد که دستش را بگیرد.

فکر می کرد بدون لمس کردن دستش، انگشتر را داخل انگشتش می کند.

 

 

 

 

فراز زیر نگاه های خیره بقیه دست ترنج را در دست گرفت و انگشتر را داخل انگشت حلقه ترنج کرد و خیلی زود دستش را رها کرد.

 

ترنج دستش را که حالا انگشتر نشان داخل انگشتش برق میزد را روی پایش گذاشت.

 

– تاریخ عقد رو برای آخر ماه بذاریم‌ حاج محمود؟

 

فراز ولی با این تاریخ موافق نبود چون می خواست کارهای مطبش را راست و ریس کند. کلی کار داشت.

به حاج ابراهیم نگاه کرد و گفت:

 

– من این ماه خیلی کار دارم دایی اگه میشه تاریخ عقد رو عقب تر بندازید.

 

حاج محمود نگاهی به فراز انداخت و با خنده گفت:

 

– بین کارهای مطبت و بیمارستان، خرید عقدت‌و توی اولویت بذار فراز که همون تاریخی که حاج ابراهیم گفته عقدتون کنیم.

هر چی ترنج می خواد واسش بخر. تازه اول کارت کشیدناته پسر!

 

زینب و فاطمه به شوخی حاج محمود خندیدند.

 

اعصاب فراز به قدری بهم ریخته بود که نتوانست جلوی دهانش را بگیرد:

 

– نه من، نه ترنج قرار نیست فرار کنیم. یکی دو هفته اونورتر مشکلی به وجود نمیاره بابا جان.

 

حاج ابراهیم اخم هایش در هم شد.

از بی احترامی به بزرگ تر، به شدت بدش می آمد.

 

 

 

 

 

قبل این که حاج محمود چیزی بگوید، حاج ابراهیم گفت:

 

– با بزرگ ترت مودبانه حرف بزن فراز.

 

لیوان آب را برداشت و سر کشید تا آرام تر شود.

برگشته بود ایران تا کار کند، نه این که هنوز کوچک ترین کارهایش را نکرده مراسم ازدواجش را بچینند.

 

– من معذرت می خوام ولی نظر من و ترنج رو هم بپرسید.

خیر سرمون جشن عقدی مائه ولی هیچ کدومتون نظرتون ما رو نمی پرسید. ما دو نفر رو که به زور کنار هم نشوندید و دست هامون دارید تو دست هم گذاشتید، کم ترین کاری که می تونید بکنید این که تو بقیه چیزا نظر ما رو هم بدونید.

 

محمدعلی با لحن تندی گفت:

 

– وقتی دو تا بزرگ تر حرف می زنن کوچیک تر حرفی واسه گفتن نباید داشته باشه!

 

فراز پوزخند زد و از جایش بلند شد.

ترنج با حرف هایی که فراز زده بود موافق بود ولی جرات نداشت حرفی بزند.

مثل همیشه ساکت مانده بود.

 

– تو جایی که من زندگی کردم این طرز تفکر چند قرنی میشه که پوسیده شده محمدعلی!

 

رو به مادرش ادامه داد:

 

– به هوای آزاد نیاز دارم.

 

با بیرون رفتن فراز، فاطمه با خجالت گفت:

 

– شما ببخشیدش حاج داداش. منظوری نداره از حرفاش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x