رمان طالع ترنج پارت۸

4.6
(65)

 

 

 

 

لج کرده بود؛ با خودش با ترنج با خوشبختیش، با پدر و مادرش که این خواستگاری را ترتیب داده بودند.

 

ترنج به خودش آمد و با دو خودش را به فراز رساند. از گوشه‌ی آستین کتش گرفت و کشید. پشیمان گفت:

 

– من اشتباه کردم. من از هیچی خبر ند…

 

پوزخند زد و از کنارش رد شد.

دیگر مهم نبود چون حرف هایی را که نباید می شنید، شنیده بود.

 

آبی که ریخته شده بود را نمی شد دیگر جمع کرد.

خودش را خونسرد نشان داد و شانه بالا انداخت.

 

مادر و پدرش به این وصلت راضی بودند و ترنج را دوست داشتند، پس فراز هم با این ازدواج مشکلی نداشت.

 

دل نگرانی های مادرش هم با ازدواج کردنش بالاخره تمام می شد و دیگر بیخیالش می شد.

 

– من دیگه با این ازدواج مشکلی ندارم. تو اگه راضی نیستی خودت به همه بگو و جواب منفیت‌‌و خودت به پدرت بگو ترنج!

من می خوام یه بارم که شده خلاف میل خودم عمل کنم!

 

لبخند زد و بعد از زدن حرف هایش، ترنج را تنها گذاشت.

 

دست ترنج از عصبانیت مشت شد ولی چیزی نگفت چون خودش بود که با حرف هایی که زده بود، خراب کاری کرده بود.

ترنج پشت سر فراز داخل خانه رفت.

 

 

 

 

 

چطوری می توانست جلوی این ازدواج اجباری را بگیرد؟

فاطمه با دیدنشان لبخند زد و پرسید:

 

– دهنمون رو شیرین کنیم؟

 

ترنج خواست حرفی بزند که نگاه اش به حاج بابایش افتاد و حرف در دهانش ماسید.

دلش به این وصلت نبود چرا داشتند با زندگیش بازی می کردند؟

 

حاج ابراهیم به جای ترنج پاسخ داد:

 

– سکوت علامت رضاست خواهر. ترنج بیا شیرینی رو پخش کن!

 

فراز پوزخند زد و آرام گفت:

 

– مبارک باشه عروس خانم.

فقط واسه من سه متر زبون داری؟ چرا اینجا بلبل زبونی نمی کنی؟ نکنه تو حیاط زبونت‌و جا گذاشتی؟

 

با خشم و غضب نگاه اش کرد و با حرص به سمت میز رفت. نمی توانست روی حرف پدرش حرف بزند.

 

شیرینی را برداشت و جلوی حاج محمود برد.

حاج محمود شیرینی را برداشت و با لبخند گفت:

 

– عروس اخمو ندیده بودیم که به لطف تو دیدیم ترنج.

با ما بِه از این باشی که با خلق جهانی!

 

ترنج لبخند زد و سر تکان داد.

حاج محمود را بیشتر از یک شوهر عمه دوست داشت.

 

درک این مرد خیلی بالا بود.

مهربانی که در چشم های سبزش بود، باعث آرامش می شد.

 

 

 

 

– چشم عمو.

 

نوبت فراز بود که شیرینی بردارد. با اخم جلویش ایستاد.

فراز شیرینی را برداشت و به تمسخر گفت:

 

– مرسی عروس خانم!

 

پشت چشم نازک کرد و خواست داخل آشپزخنه برود که حاج ابراهیم گفت:

 

– کنار فراز بشین بابا!

 

چرا خواسته بود کنار فراز بشیند؟

دستش مشت شد و آرام گفت:

 

– چشم.

 

معذب کنار فراز نشست.

فاطمه از داخل کیفش تراول صد هزار تومانی در آورد و با چشم های پر از اشک سمت آن ها رفت.

 

پول را اول دور سر ترنج و بعد دور پسرش چرخاند و گفت:

 

– ماشالا هزار الله اکبر… چقدر بهم می آید. از چشم بد دور باشید انشالله!

 

حاج محمود با خنده گفت:

 

– فاطمه از فراز و ترنج بیشتر ذوق داره.

خانوم تو که این قدر ترنج رو دوست داری چرا زودتر واسه پسرت آستین بالا نزدی؟

 

همه خندیدند.

ترنج لبخند کم رنگی روی لب های صورتی رنگش نشست ولی فراز اخم هایش جمع شد.

 

 

 

دوست داشت بلند بشود و یک راست به فرودگاه برود و از اینجا دور شود.

سخت بود برایش ساکت بماند.

 

به خاطر حرف هایی که از ترنج شنیده بود ساکت مانده بود.

لج کرده بود و سر همین لجبازی می خواست زندگیش را به آتش بکشد.

 

نیم نگاهی به ترنج انداخت و به طعنه گفت:

 

– انگار زیاد بدت نیومده.

 

لبخند ترنج پر کشید و از گوشه چشم به او نگاهی کرد.

آرام لب زد:

 

– نمی خوای واقعا جلوشون رو بگیری؟

 

حاج ابراهیم رو به حاج محمود گفت:

 

– تا زمان عقد بهتره که بینشون صیغه محرمیت بخونیم حاج محمود. زمان عقد رو هم می ذاریم وقتی که بچه ها خریداشون و کارهاشون رو سر و سامون بدن!

 

– من موافقم اگه شما پسر مارو به غلامی قبول کنی.

 

حاج ابراهیم لبخند زد و سر تکان داد.

 

– این چه حرفیه حاج محمود. فراز هم پسر خودمه!

 

حاج محمود و حاج ابراهیم برای هم هندوانه می شکانند و نمی دیدند فراز و ترنج چه حالی دارند.

 

حتی برای زمان عقد هم نظر ترنج را نپرسیده بودند.

دوست داشت داد بکشد.

سرش درد گرفته بود و شقیقه هایش تیر می کشید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x