رمان غبار الماس پارت ۱

4.3
(35)

 

***خلاصه***

 

سال ها پیش دل به نگاه های محجوب مردانه اش دادم! من عاشق مردانگی اش شدم، غیرتش، حمایت هایش، دنیایم در آغوشش خلاصه شد و همه چیزم رو به او بخشیدم! روحم را، قلبم را، جسمم را…!

اما او رفت! به چشمانم نگاه کرد و رفت. رفتنش را به چشم دیدم و شکستم!

نگفت با من بیا و من هم جلویش را نگرفتم! رفت اما یک یادگاری برایم به جا گذاشت. یک یادگاری با همان نگاه و همان اخم ها…

او اشتباه من بود ولی دیگر پشیمان نبودم! من جانم را برای آن یادگاری می دادم!

حالا سرنوشت ما را دوباره مقابل هم قرار می دهد. حالا مجبورم که دوباره وارد زندگی اش شوم و آن ها با هم روبرو می شوند. فرشته ی من آنقدر شبیه اوست که نشود شباهت غیر قابل انکارشان را نادیده گرفت!

 

به نام خدا

 

 

-آماده ای شهرزاد؟

 

نفس های عمیق می کشم و تپش های قلبم آرام نمی گیرد. حس می کنم رنگ و رویم پریده و چیزی تا پس افتادنم نمانده است.

 

اما قرار نبود که کوتاه بیایم. این همه راه را نیامده بودم که حالا پا پس بکشم. دستم را میان دستش می فشارد و درب آسانسور باز می شود.

 

یک محیط باز و بی نهایت شلوغ و پر رفت و آمد. آنقدر تشویش دیدنش را دارم که نمی توانم به چیز دیگری فکر کنم.

 

و من پیر این راه بودم، که از هرچه که می ترسیدم و مطمئن بودم که قطعا به سرم می آید با سر به استقبالش می رفتم.

 

قدم های موزونم را با سری بالا گرفته برمی دارم و به سمت میز منشی می روم. کیف لپتاپم را در دستم جابجا می کنم و با صدای رسایی اعلام حضور می کنم…

 

-روز بخیر ایزدی هستم…

 

با روی باز از جایش بلند می شود با لحن محترمانه ای پاسخ می دهد:

 

-بله خوش اومدین بفرمایین من راهنماییتون می کنم.

 

خودش جلوتر به راه می افتد و پیش از رفتن برای پیشقدم بودن عذرخواهی می کند.

 

پشت سرش به راه می افتیم و مهشید ابرویی بالا می اندازد و من نگاه تیز می کنم تا پرستیژ کاری را حفظ کند. سر در گوشم می برد و با صدای نجوا گونه ای می گوید:

 

-فقط شهرزاد همیشگی باش. تنها فرد مورد اعتماد رئیس و طراح برتر جشنواره…! اون کسی که پشت میز قراره ببنیش رو می شناسی و انتظار دیدنش رو داری اما اون نه. پس قدرت دست توئه. چون تو خودتو از روزها قبل برای این لحظه آماده کردی. من بهت ایمان دارم اما هرجا که کم آوردی یا حس کردی نمی تونی ادامه بدی ارجاع بده به من، بدون اینکه آب از آب تکون بخوره ادامه می دم اوکی؟

 

 

نگاهش می کنم و وقتی زبانش امید به من تزریق می کند و چشمان پر مهرش از نگرانی می لرزند، گویی که قدرت به وجودم بر می گردد.

 

که گذشته را فراموش کنم، که اگر اینجام فقط و فقط برای هدفم آمده ام.

 

افسار نگاهم را، دلم را، دستم را، می کشم تا مبادا دودو بزنند، مبادا بلرزند، مبادا نوازش بخواهند و طلبش کنند!

 

سرم را بلند می کنم و با نفس عمیقی قدم داخل اتاقش می گذارم. به محض حضورمان از جا بلند می شود. قدمی به سمتمان بر می دارد که به قدم دوم نرسیده سر جایش خشک می شود.

 

نگاهش را بین من و مهشید می گرداند و بعد روی من ثابت می شود. زمان متوقف می شود.

 

چشمانش را می جویم چرا که در این نگاه من آرزوهایم را می دیدم یک زمان هایی…

 

زمان هایی نه خیلی دور من تمامیتم را به پایش ریخته بودم.

 

آن زمانی که فکر می کردم که مردی و مردانگی درون چشمان محجوبش خلاصه شده است.

 

وقتی که برای اولین بار در تمام زندگی ام طعم حمایت های مردانه را به من بی سایه ی سر چشانده بود.

 

وقتی که برای منه ندیده و نشناخته یقه پاره کرد و تمام کوچه را روی سرش گذاشته بود. وقتی که… تمام نمی شود طومار نداشته های منی که تمامش را در او یافته بودم.

 

زمان های نه خیلی دوری که سخت گذشت اما گذشت، حالا هم بگذریم…!

 

سرم را برای لحظه ای پایین می اندازم و و اینبار که سرم را بلند می کنم همکارش جلو می کشد و با مهشید دست می دهد و خودش را معرفی می کند:

 

-سماواتی هستم…

 

 

 

مهشید با آن لبخند زیبای مرد افکنش نوک انگشتانش را در دستان آقای سماواتی قرار می دهد و متقابلا خودش را معرفی می کند:

 

-زارع هستم ایشون هم خانوم ایزدی طراح اصلی پروژه…

 

فهمیده بود غرق شده ام میان چشمان او که نیاز دید به جای خودم مرا معرفی کند. این گونه به من وقت داده بود.

 

کلامی از تشویشش نگفت اما چشمان نگرانش را روی خودم دیدم و می دانستم در تلاش است تا برای من زمان بخرد و من به آن نیازی نداشتم!

 

نگرانی برای چه؟ من فقط لحظه ای غرق شده بودم… اصلا نمی دانم که چه شد، شوک حضورش بود؟ رد شد!

 

من دیگر غیر از خاکستر یک مشت آرزوی سوخته چیزی از دستان این مرد طلب نداشتم. خوب یا بد همه چیز به ثانیه از مقابل چشمانم رد شد و حالا حس می کنم که آماده ام!

 

دستم را بلند می کنم رو به سماواتی با صدای آرام و یک خوش رویی نسبی شروع می کنم:

 

-خوشبختم جناب سماواتی ایزدی هستم.

 

سماواتی دستم را کوتاه می فشارد و او هم انگار شوک اولیه را رد کرده که کلافگی را در حرکاتش می بینم.

 

مهشید می خواهد دستش را رو به او بلند کند و همین حین می گوید:

 

-خوشبخـ…

 

دستم را با آرامش روی دستان مهشید قرار می دهم و با خونسردی می گویم:

 

-آقای فرهمند با نامحرم دست نمی دن خانوم زارع…

 

دستش داخل جیبش فرو می رود و لبه کتش را جمع می کند. نگاهش را باریک می کند و سعی می کند که هدفم را از اینجا آمدن بخواند.

 

فکر می کند که برای پس گرفتنش آمده ام؟ برای زنده کردن چیزی که نبود؟

 

 

 

می تواند هرچه که می خواهد میان افکار بی سر و تهش دست و پا بزند اما حتی نمی تواند فکرش را بکند که من چرا و برای چه چیزی به اینجا آمده ام.

 

-خوش آمدین. منتظرتون بودیم!

 

سری به ادب تکان می دهم و آخرین نگاهی که ردی از آشناییت در خودش دارد را به چشمانش می دوزم و می چرخم و به سمت انتهای سالن قدم برمی دارم.

 

باید منتظر می ماندم تا خودشان به سمت صندلی ها تعارف بزنند و هدایتم کنند؟ خب اولین چیزی که راجع به من باید بدانند این است که من منتظر اجازه ی کسی نمی مانم! تحمل مقابلش ایستادن و تظاهر به غریبگی بیش از آنچه که فکرش را می کردم نفسگیر و جان فرساست!

 

وزن نگاه هایشان را روی شانه هایم حس می کنم اما راست تر قدم برمی دارم. سینه ام را جلو می دهم و با سری برافراشته و چشمانی مصمم به سمت صندلی ها می روم.

 

کیف لپتاپ را روی میز قرار می دهم و مشغول در آوردنش می شوم و آن ها هم به من ملحق می شوند.

 

-آشنایی پیشین داشتین شما درسته؟

 

نگاهم را مستقیم به چشمان سماواتی می دوزم و با لحن سنگین و غیر قابل انعطافی می گویم:

 

-چند سال پیش تو یه سمینار آشنا شدیم. ابدا چیز خاصی نبود. می تونیم شروع کنیم یا باید منتظر کس دیگه ای باشیم؟

 

واضح گفتم که دوست ندارم در این باره سوالی پرسیده شود و بیشتر از همین دو جمله ی من چیز بیشتری دستش را نمی گیرد تا پاسخگوی کنجکاوی های ناشتا ناشتایش باشد.

 

 

و اویی که با اخم های در هم رفته اش اظهار می کند که به هیچ عنوان از حضورم خوشحال نشده هم بداند از همین ابتدا، که ابدا به دنبال بافتن رشته های از هم گسسته ی سال ها پیش نیامده ام!

 

من به پای یک قول آمده ام. زمین و زمان را به هم می دوختم و کوتاه نمی آمدم. از حرفم باز نمی گشتم. من خودم را زیر پا گذاشته بودم که حاضر شدم دوباره به آن چشمان نفرت انگیزش نگاه کنم، او که دیگر ارزشی برای من نداشت!

 

می توانست هرچقدر هم که می خواهد اخم در هم بکشد و حتی همین حالا از اینجا بیرونم کند. اگر قرار نبود که بشود من هم اصراری نداشتم. من قول داده بودم و تلاشم را می کردم، فقط همین!

 

-خیر می تونیم شروع کنیم!

 

و با این جمله اعلام کرد که او هم شوک را از سر گذرانده و اگر بیش از این طول می کشید جای تعجب داشت. اصلا تا همینجا هم زیادی احساسات به خرج داده اند جناب فرهمند!

 

اتفاقا با لحن رئیس موابانه اش خواست برائتش را از حضورمان اعلام کند تا هرچه زودتر کارمان را انجام دهیم و شرمان را کم کنیم!

 

چشم در چشمش می دوزم و او هنوز هم چشمانم را می کاود، اما مطمئن هستم چیزی را که انتظارش را دارد نمی یابد.

 

من دخترک احمق و عاشق پیشه ی آن روزها نبودم و نخواهم بود. تپش قلبم؟ چیزی نیست…! قطعا من باب تنش های عصبی این چند وقت اخیر است. فقط و فقط همین!

 

-توی لپتاپ براتون پرزنت کنم یا مایلید روی پرده نمایش بدم؟

 

 

نگاهی به سماواتی می کند و اشاره ای می زند و او بلافاصله از جایش برمی خیزد. کابل اتصال پروژکشن را به لپتاپ وصل می کند و دقیقه ای بعد تا من پاور پوینت را آماده کنم اتصال هم برقرار شده و من از جا برمی خیزم.

 

در می زنند و وسایل پذیرایی از راه می رسد و سماواتی با لحن شوخی زمزمه می کند:

 

-خانوم مهندس عجله نکنید، وقت برای کار زیاده. تازه از راه رسیدین. بفرمایید پذیرایی بشین بعد شروع کنیم…

 

مهشید تشکری می کند و فنجانی از داخل سینی بر می دارد. اما من با چهره ای که سعی می کنم از نفرت جمع نشود و بیش از این جو بینمان را خشک نکند چاشنی یک لبخند ظریف می گویم:

 

-ممنون جناب برای پذیرایی خدمت نرسیدیم. ما عجله داریم چون اگر قرارداد نبندیم باید برگردیم تهران. اگرم قرار داد بسته شه من باید ترتیب انتقال خانواده ام رو بدم. در هر صورت تایمی برای تلف کردن ندارم.

 

هر دو ابروهایشان از این سخنرانی غرای من بالا رفته و لبخند پهن شده روی صورت مهشید که پشت فنجان قهوه پنهان می شود برای من سرشار از انرژی است.

 

می توانم حدس بزنم که از برخوردم بی نهایت راضی است. و جناب فرهمند هم متعجب شده که من این قدر معمولی از برگشت به تهران صحبت می کنم.

 

انگار که توقع داشته باشد برای گرفتن این کار به هر دری بزنم و او دقیقا همینقدر خودپسند و مغرور است!

 

و قسم می خورم بودنم اینجا را طور دیگری برداشت کرده و با این حرف من تا حدودی مردد شده است.

 

-هر طور مایلین مهندس ما در خدمتیم.

 

تشکری می کنم و به سمت پرده ی نمایشگر برمی گردم. لپتاپ را هم به سمت خود می چرخانم و پاور پوینت را پخش می کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
نتیجه‌ای پیدا نشد.
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sanaz
sanaz
1 سال قبل

خوب بود❤️‍🔥

sahar
1 سال قبل

خوب بود

...
...
1 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزاری قاصدک جونم ؟

Mehrdokht
Mehrdokht
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

سلام میگم جناب آدمین میشه رمان قمصور هم پارت گذاری کنین شنیدم خیلی رمان قشنگیه

sahar
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

حیف شد رمان خوبی بود

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x