رمان خانم معلم پارت۵۳

4.2
(26)

خانوم معلم:

لابی حسابی شلوغ بود اما ترسناک تر از همه نگاه پر از نفرت مهمونا بود.

 

با همون بازوی اسیر از مقابل تک تک شون رد و داخل سالن با منصوری روبرو شدم که با رنگ پریده روی مبل دراز کشیده و مینا به زخم سرش رسیدگی میکرد.

 

با ناله دردناکی چشمای نیمه بازش رو بهم دوخت و بی جون لب زد:

 

-بهت که گفتم ولش کن چیزی نیست

باز کار خودت و کردی؟

 

مینا دستمال توی دستش رو روی میز کوبید و گفت:

 

-چجوری اینقدر وقیح و بی چشم و رویی؟

لعنت بهت دختره کثافت

زندگی مون و به گه کشیدی

خواهر جوونم و کشتی

هنوزم…

 

وقتی دست جلوی دهنش گذاشت و اروم هق زد حس کردم زبونم بند اومده.

 

توی دردسری افتاده بودم و اصلا نمیدونستم چجوری میتونم ازش خلاص شم.

 

هرمز خان که شبیه کوره تو آتیش میسوخت منو جلوی مبلی که منصور خوابیده بود هل داد و گفت:

 

-از آقا بابت غلطی که کردی معذرت خواهی کن!

 

 

 

 

زانوهام به خاطر کشیده شدن روی فرش ذق ذق میکردن اما قلبم بیشتر میسوخت.

اشکام روی صورتم سر میخوردن و بی توجه به چشمای شاکی و پر نفرت  ادمای اطرافم به هرمز خان خیره شدم و سرم رو به علامت  منفی تکون دادم.

 

نمیتونستم همچون تحقیری و تحمل و از یه آدم کثیف معذرت خواهی کنم.

منصور نچ کلافه ای کشید و بی حال گفت:

-هرمز جان…این دختره یکاری کرده حالا

فکر کرده امشب یه چیزی نصیبش میشه

ولی نمیدونست تیرش به سنگ میخوره

عصبانی شد و یه غلطی کرد

تو بزرگی کن و ببخش

 

نگاه ماتم روی صورت موذی منصور نشست و با چشمای گرد شده به طرف هرمز خان چرخیدم.

چشمام روی صورت جدی و مردمک های بی حسش موند.قفسه سینه ش از عصبانیت با شدت بالا و پایین میشد.

 

جلو اومد و بی توجه به شوکه  بودنم پرسید:

-تو عمارت هرمز خان هرز پریدی و معذرت خواهی نمیکنی؟

 

لبم رو گاز گرفتم تا هق نزنم  و هرمز خان عصبی و کلافه داد زد:

-چرا لال شدی دختر؟

 

لبای خشکم رو تکون دادم و گفتم:

-به خدا…دروغ میگه!

 

منصور به سختی دست روی سرش گذاشت و بلند شد.

به کمک دسته مبل صاف وایساد و شاکی گفت:

-مرسی پسر خاله

دروغگو هم شدم…دست مریزاد

یه خدمتکار باید بهم بگه دروغگو

من یه دیقه هم اینجا نمیمونم

 

قد یه نفس…

قد یه پلک زدن…

قد یه ارزن…

به من و حرفام فکر نکرد.

به بازوم چنگ زد و تن لرزونم رو بلند کرد و رو به مینا گفت:

-مراقب منصور باش

کسی هم امشب باغ پشتی بیاد قلم پاش و میشکنم

 

 

 

 

خون جلوی چشمای اون مرد و گرفته بود.

شونه های پهنش از حرص میلرزید و رگای برجسته دستش نشون از عصبانیتش بود.

شبیه یه گلوله آتیش به نظر میرسید.

میسوزوند و جلو میرفت.

بازوم رو چنگ زده و دنبال خودش می‌کشید.

چند لحظه بعد از عمارت بیرون رفتیم و دیگه از اون آدمای افاده ای خبری نبود.

همه میدونستن هرمز خان با کسی شوخی نداره.

 

وارد باغ که شدیم بالاخره خودم و عقب کشیدم و گفتم:

-تو رو خدا بذار توضیح بدم

اونجوری که فکر میکنی نیست

 

منو زیر یکی از درختای بزرگ و تنومند هل داد و طنابی رو که روی یکی از شاخه ها آویزون بود رو برداشت.

نیشخندی زد و گفت:

-یعنی میخوای بگی با سنگ نزدی تو سرش؟

 

آب دهنم رو قورت دادم و صادقانه گفتم:

-چرا…زدم

-تو حموم تحریک نشده بودی؟

دلم شور میزد و انگار یکی دلم رو  ناخون میکشد:

-چرا…شدم

 

روم خم شد و مچ جفت دستام رو گرفت.

طناب رو بی هیچ ملایمتی دور دستام بست و نیشخند زد:

-تو هم مثل برادرت هرزه و کثافتی

ولی نگران نباش

از امشب یاد میگیری هرمز خان با هرزه ها چجوری رفتار میکنه

 

چشماش…

از چشماش میترسیدم.

حتی شبی که منو تو لونه سگا انداخته بود اونجوری ندیده بودمش.

سر طناب رو روی یکی از شاخه های کلفت انداخت و طناب رو که کشید بدنم مثل یه تیکه گوشت قربونی روی هوا معلق شد.

 

 

 

شروع کردم به تقلا.

باید از خودم و غرورم دفاع میکردم.

اون نمیتونست منو نادیده بگیره.

چرا باورم نمیکرد.

چرا حقیقت و از چشمام نمیخوند،تا کی باید انتقام می‌گرفت.

کی طوفان توی وجودش آروم میشد.

 

اما وضعیت وقتی بدتر شد که دستای بزرگش رو که رگاش در حال ترکیدن بود رو توی یقه لباسم انداخت.

مردمک های لرزونم رو به چشمای سیاه و بی روح مرد مقابلم دادم و اون لباسم رو وحشیانه به دو طرف کشید و پارچه  مشکی رو توی تنم پاره کرد.

 

زار زدم و اشکام گلوله گلوله روی صورتم ریخت و لب زدم:

-اصلا دوستم نداری؟

حتی یه ذره؟

پرسیده بودم اما جوابش رو میدونستم.

و مرد عصبی روبروم نیشخند زهرآلودی در جوابم زد.

 

قامت بهمن رو که از دور دیدم نور امیدی توی قلبم روشن شد.

بهمن از دور گفت:

-هرمز خان…نکن…اون دختر کاری نکرده

 

اما هرمز خان بدون اینکه حتی نیم نگاهی بهش بندازه غرید:

-برگرد بهمن…دختره لخته

نگاهت به تنش بیفته امشب جنازه شو تو همین باغ دفن میکنی

-بذار حرف بزنیم

 

صدای فریاد هرمز خان حتی تن درختای تنومند باغ رو لرزوند:

-گفتم برو!

نگاه درمونده م روی بهمن بود که محافظا از اونجا دورش کردن.

 

زنجیر رو از روی شاخه برداشت و طعنه زد:

-انگار تو این خونه خاطر خواه زیاد داری دلا خانوم!

لبام از شدت بغض میلرزید،اولین بار بود اونجوری صدام میزد.

بی نفس گفتم:

-نزن…پشیمون میشی

 

 

 

😒😮‍💨

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mana Hasheme
4 ماه قبل

طولانی‌تربود بهتر می‌شد

عسل مرادی
4 ماه قبل

سلام لطفا بیشتر پارت بذارین تو سروش کانال چندتاپارت از شماعقب

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x