رمان آهو و نیما پارت 126

4.2
(119)

 

قیافه ی نیما بدجور دیدنی بود و همین هم بی نهایت خوشحالم می کرد! به همین دلیل با لبخند عمیقی جواب امید بازرگان را دادم.
– پس بهتره بریم تا مادر معطل نمونن!
چشمان امید بازرگان درخشید! هر دویمان با خداحافظی از شیوا و نیما از شرکت خارج شدیم.
هر لحظه انتظار داشتم امید بازرگان بگوید مادرش قرار نیست بیاید و این حرف را صرفا بخاطر این گفته است که هوایم را مقابل شیوا و نیما داشته باشد!
زمانی که سوار ماشین شدیم، نیم نگاهی به صندلی عقب انداختم.
وقتی از نبود گل اطمینان پیدا کردم از امید بازرگان پرسیدم: این اطراف گلفروشی نیست؟!
امید بازرگان با همان چشم هایی که از شادی می درخشیدند، نگاهم کرد.
– سفارش دادم، فقط بین مسیر باید تحویلش بگیریم.
زیر لب “خوبه” ای زمزمه کردم و نگاهم را به بیرون دوختم.
نمی دانستم چرا از رودررو شدن با مادر امید بازرگان واهمه داشتم!
شاید دلیلش چیزهایی بود که از مهری جان دیده بودم… اما خب، رابطه ی من با نیما کجا و با امید بازرگان کجا؟!

همین یک دفعه آمدن مادر امید بازرگان و از آن مهم تر حرف بی مقدمه ی امید بازرگان باعث میشد تا حدودی کنجکاو باشم.
رابطه ی من و امید بازرگان در حد دو همکار، اما صمیمانه بود.
خانه ای که او برایم مهیا کرده بود، بیشتر از این صمیمیت نگرانم می کرد!
می ترسیدم مادر امید بازرگان خبردار شود و بهش حق می دادم که خوشش نیاید!
میان ترس و دلهره هایم امید بازرگان سبد گل نسبتا بزرگی را از گلفروشی تحویل گرفت و به سمت فرودگاه رفتیم.
استرس بدی به جانم افتاده بود و لبخندهای امید بازرگان هم بدترش می کرد!
امید بازرگان ماشین را پارک کرد و من بدون آنکه درکی از اطرافم داشته باشم تنها کنارش راه می رفتم تا آنکه بعد از دقایقی میان شلوغی فرودگاه درحالیکه در یک دستش سبد گل بود با دست دیگرش برای خانمی که چادر به سر داشت دست تکان داد و به سمتش رفت.
من هم به ناچار درحالیکه خودم را مثل یک قاشق نشسته فرض می کردم دنبالش راه افتادم!
امید بازرگان مادرش را به آغوش کشید و من به یاد این افتادم که مدت زیادی است صدای مادرم را نشنیده ام، آغوشش که جای خود داشت! فقط یادم می آمد که آخرین بار چگونه شب را در خانه سحر کردم!

وقتی سلام و احوالپرسی امید بازرگان و مادرش تمام شد، امید بازرگان کنار رفت و من و مادرش را به همدیگر معرفی کرد.
دستم را به سمت مادرش دراز کردم و خوش آمد گفتم.
با خوشرویی جوابم را داد، اظهار خوشبختی کرد و به آغوشم کشید.
آغوشش بوی مادرم را می داد و عجیب دلتنگم می کرد… دلتنگ کسانی که مرا نخواستند!
به سختی خودم را کنترل کردم تا اشک نریزم.
و با تمام این ها این همه صمیمیت هیچ جوره برایم غیرقابل درک نبود!
***
تمام آن روز را کنار امید بازرگان و مادرش سپری کردم… در خانه ی امید بازرگان… خانه ای که واحد روبرویی اش یک روزی خانه ام بود!
مادرش بی نهایت مهربان بود و با همین مهربانی هایش باعث شد بعد از مدت ها احساسات خوب ته دلم سرازیر شود.
آنقدر خوب که دیگر به حلقه هایی که نیما و شیوا قرار بود بخرند، فکر نکنم!
در نهایت شام را قرار شد در رستوران صرف کنیم. هنوز غذاها را نیاورده بودند که مادر امید بازرگان گفت: آهو جان امید خیلی ازت تعریف می کرد و من هم با دیدنت کاملا بهش حق میدم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 119

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

چه عحب نویسنده پارت داده اونم چن خط
قاصدک جان ممنون بابت پارت گذاری دیشبت من دیشب گزینه کامنتام جواب نمیدم

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x