رمان از کفر من تا دین تو پارت282

4.4
(79)

 

 

صحبت مریم با گوشی تموم میشه و با نگاه چپکی به آدمای پشت پارتیشنی که مارو از سالن اصلی جدا میکرد میاد طرفم..
_چقدر شلوغه انگار سنگ پا گم کردن.. مسعود گفت ده دقیقه دیگه اینجاست. مطمئنی با ما نمیای؟ با اینکه از سر خر خوشم نمیاد اما دلم نمیاد اینجا ولت کنم.

برمیگردم طرفش که با کلی افاده روی صندلی چرخون میشینه و خودش و به چپ و راست دور میده ..
_ موقعی که هر دیقه زنگ و اس میدادی، تهدید میکردی نیام اِل میکنی بِل میکنی دیگه اسمم و نمیاری سرخر نبودم..!
نیشش و تا ته باز میکنه و با محبت میگه..
_کثافت بیشرف چه خوشگل کرده تو قراره مثلا تو مجلس کنار من باشی.. برو بگو زنه بیاد نصفه مالیده هاش و پاک کنه اینجوری من از سکه میفتم.
_خاک تو سرت کنن بیشعور چه طرز تعریفه!؟

شونه ای بالا میندازه و اینبار به لباسم گیر میده..
_به اون مرده چُس کلاسِ یُبس نمیومد به لباس مباسات گیر بده.. یه چیز بازتر میگرفتی.. هرچند خیلی شیکه و مشخصه برنده..
چپ چپ نگاهش میکنم..
_خجالت نکش همینجوری ردیف کن.. بعدم همین تو خودتو انداختی بیرون بسه خانم با نجابت و سربه زیر مسعود خان..

به جواب نمیرسه که یکی از دستیارا میاد دنبالمون..
_عروس خانم اومدن دنبالتون..
_مرسی عزیزم..
کمک میکنم تا وسایلش و جمع کنه..
_نگفتی کِی میان دنبالت.
سرسری یه جوابی بهش میدم تا فکرش مشغولم نباشه.
_یه یک ربع دیگه منم رفتم.

دور خودمون چرخی میزنیم تا چیزی جا نمونده باشه و مریم با دامن بالا گرفته مغرور و سرخوش از وسط سالن خرامان رد میشه و برای بقیه زنایی که دارن نگاهش میکنن فخر فروشی میکنه.
انگار از بین همشون اون برنده مسعود شده.

منم پشت سرش شبیه ندیمه شخصیش هِلک هِلک دارم وسایلا رو حمل میکنم.
_خدا خفت کنه مریم مگه چی داری تو این پلاستیکا!؟ چقدر سنگینن..!
_انتظار نداری که با این پرستیژ بیام کمکت.!
زیر لب چندتا فحش آبدار بهش میدم و جلوی در فیلمبردار منتظرمون ایستاده.
_سلام عزیزم لطفا یه چند قدم عقبتر برو تا این لحظه رو بگیرم.

گوشه ای می ایستم تا توی کادر نباشم و ادا اطوار مریم و تماشا میکنم و فکرم مشغول صحبتی که با سروش داشتم میشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x