۲ دیدگاه

رمان ت مثل طابو پارت 23

4.6
(15)

 

می‌شود همان زنی که فقط یک‌بار دیده بودم؛ همان ببر جذابی که چشم‌های درشتش چنان می‌درخشند که گویی آینه‌ای در آب‌های آبی‌ تکان می‌خورد:
_بی‌شرف! باید حدس می‌زدم که انقد از این کثافت کاریا کردی تا بدونی روند قانونی‌اش چیه!
صدای حاج یحیی می‌لرزد و پر از هشدار می‌شود، پر از توبیخ:
_پنـاه!
الف پناه را چنان کشید که دخترک به سمتش چرخید، ناباور، عاصی:
_آق‌بابا! منو باور نداری؟
سکوت وهم آور می‌شود، همه بی‌حرکت ایستاده‌‌اند و مرکز نگاهشان، پیرمرد و دختر جوانی‌ست که نگاه از هم نمی‌گیرند، حتی برای یک لحظه. خونِ راه گرفته از کنار لبش، فقط شیار اشک را کم دارد که آن را هم کامل می‌کند.
_نداری…
صدایش… درست مثل مؤمنی‌ست که خدایش را گم کرده. مثل کسی که با وجود چندهزار سال عبادت، برای یک لحظه سر بالا آورده، چشم در چشم پروردگارش شده و پرسیده: اصلا تو مرا قبول داری‌؟
ثانیه‌ها لنگ می‌زنند، نمی‌گذرند. حاج یحیی چشم از نوه‌اش برنداشته و مریدش با ناباوری به او زل زده. فضا جوری شده که همه ترجیح داده‌اند ساکت باشند تا ببیند پیر مرد چه می‌گوید. مسخره است، جواب پیرمرد نگفته برایم عیان است. این همه بهت را نمی‌فهمم. وضعیت زندگی پناه در کنار او به حدی حاد و حقارت آمیز هست که نیازی به این سؤال مسخره نباشد.
بالاخره یحیی لب باز می‌کند به حرف، بی‌اینکه نگاه از نوه‌اش بگیرد:
_سولماز یارا رو ببر!
اشک‌ها تند و تند صورتش را خیس می‌کنند. سولماز دست می‌اندازد و با ملاطفت یارا را به سوی خود می‌کشد که پسرک تقلا می‌کند:
_نمیام… آجی… نمی‌خوام.
کج و بی‌‌دقت کمر خواهرش را چنگ می‌زند و باز فریاد می‌زند:
_نمی‌خوام، برو، نمیام.
پناه دست روی ساعد برادرش می‌کشد و یحیایی را که اخم کرده به یارا زل زده، تماشا می‌کند.
_سولماز!
سولماز با این اخطار، محکم تر یارا را می‌کشد. صدای ناله‌ها و گریه‌های پسرک بلند می‌شود؛ اما پناه در سکوت به پدر بزرگش زل زده و فقط اشک می‌ریزد. لعنتی‌! نیست، این دختر آن ببر غُرانی که شناخته بودم نیست. و این فقط یک دلیل دارد: مردی که مقابلش ایستاده همان کسی‌است که در وصفش گفته بود به خاطرش هر کاری می‌کند.

بدن پسرک که از تنش جدا می‌شود، نگاهش از یحیی جدا می‌شود. به دنبالش می‌رود، اما حاج یحیی مانع می‌شود.
_انقد تو این اتاق می‌مونی تا عقلت سر جاش بیاد.
لب می‌زند:
_‌بابا…
پیر مرد اهمیتی نمی‌دهد، نه به چشمان ملتمس پناه و نه به ضجه‌های بلند یارا. دختر و دامادش را بیرون می‌فرستد و کلید را از پشت در می‌کشد، در اتاق را می‌بندد. و بهت جمع را با چند قفلی که به در می‌زند به اوج خود می‌رساند.

در که قفل می‌شود، رو به همسرش می‌گوید:
_یاقوت خاتون، مهمونی می‌مونه واسه فرداشب! شب بخیر.
به سمت یکی از اتاق ها می‌رود، با همان قدم های بی‌عجله و آر‌ام‌آرام؛ اما با یک بدخلقی عجیب که کمتر از او سراغ دارم.
من هم به پایین می‌روم؛ سر وصدا ها را می‌شنوم، متلک‌هایی که بعضاً از جانب همسر محسن یا فاطیما پرانده می‌شود؛ اما ذهنم جوری درگیر شده که متوجه‌اشان نباشم.
می‌خواهم بروم؛ اما این‌طور رفتن هم صورت خوشی ندارد و من مجبورم ظاهر قضیه را همچنان حفظ کنم.
سولماز اولین کسی‌ست که از پله‌ها متواری می‌شود و خودش را به منی که دارم کتم را می‌پوشم می‌رساند.
_تشریف می‌بری؟
دست‌هایش را می‌چلاند و نگاه کوتاهی به طبقه بالا می‌اندازد.
_شرمنده… نمی‌دونستم قراره همچین اتفاقی بیوفته، وگرنه امکان نداشت بی‌خبر دعوتت کنم تا از برنامه‌هات حرف بزنی. آق‌بابا هم از اومدنت خبر نداره وگرنه…
گوشی‌ و پوشه‌ای که برگ برنده‌ام محسوب می‌شود را از روی میز برمی‌دارم و مقابلش می‌ایستم. قد بلند و اندام کشیده‌اش را با استهزا از نظر می‌گذرانم و سعی می‌کنم شوخ به نظر برسم، هرچند که با این آشفتگی مغزی، محال به نظرمی‌رسد:
_انگار یادت رفته من خیلی سال اینجا نبودم و با اینجور مسائل راحت تر از تعارفات عجیب شرقی‌ کنار میام.
می‌خندد، کوتاه و بی‌حوصله:
_انقد خوب فارسی حرف می‌زنی، گاهی آدم کاملا فراموش می‌کنه.
نیشخندی که می‌خواست جو مان صمیمانه باشد، کمرنگ می‌شود؛ این را یک بارهم پناه گفته بود.
پوشه را به معنای خداحافظی بالا می‌گیرم و از کنارش عبور می‌کنم.

در خانه را که می‌بندم هیاهو بالاخره ساکت می‌شود.
سرما زیادتر شده، هوا سوز غریبی دارد؛ اما نه در حد زمستان‌های غیرقابل تحمل پاریس. زمستان‌هایی‌ که گرم نمی‌شدند مگر با امید برگشتن.
به عقب برمی‌گردم و به پنجره‌ای که احتمالا برای اوست چشم می‌دوزم. آبی‌هایی که در اشک می‌لغزیدند، پیش چشمم ترسیم می‌شود. آبی هایی که یک درنده را درون خود محبوس کرده‌اند. درنده‌ای که حتی اگر دست به سرش کنم باز نمی‌تواند بی‌خیال جراحتی که به یک غریبه وارد کرده شود. درنده‌ای که فقط وقتی دستی علیه برادرش بلند شود، خوی اصلی‌اش را نشان می‌دهد.
چقدر شبیه هستیم‌، چقدر متفاوتیم!
پشت فرمان می‌نشینم. عرق سردی روی تیره کمرم نشسته، نمی‌توانم به چیزهایی که درباره داماد حاج یحیی شنیده ام فکر کنم؛ ذهنم را چیز دیگری پر کرده.
استارت می‌زنم و از خانه خارج می‌شوم. پنداشتی توی سرم گیر کرده؛ درست مثل سکه‌ای که توی گلوی تلفنی قدیمی و خراب گیرکرده باشد. پنداشتی که نمی‌خواهم حتی برای یک بار مطرح شود، خودش را به در و دیوار می‌زند. روزنه‌ای پیدا می‌کند و بالاخره از گوشه‌های مغزم تالاپی پایین می‌افتد:
_مسئله ساده‌است. او ورای خانواده‌اش، اما برای خانو‌ده‌اش است.
فرمان را سفت توی مشت می‌گیرم؛ این چیز ها نه به من و نه به طرحی که چیده‌ام دخلی ندارد. ولی…
اگر جنگ در راه نبود، اگر نقشه‌ها ریخته نشده بود، اگر همه گزینه‌ها و آدم‌ها توی ذهنم به صف کشیده‌ نشده بودند، اگر بوی خون مجتبی‌ را از پوستشان نمی‌شنیدم، اگر دشمن نبودیم… یا شاید اگر… همسری نداشت… چقدر این دختر خواستنی می‌شد!

* * *

پناه:

روی زمین نشسته‌ و سرم را مابین دو زانو نگه‌ داشته‌ام و به صدای نفس‌هایی که از میان لب‌هایم خارج می‌شوند، گوش می‌دهم.
زخم کنار لبم می‌سوزد. خیلی هم می‌سوزد. برای یک لحظه هم دست از گزگز کردن نمی‌کشد. دردش خیلی بیشتر از یک تو دهنی خوردن ساده است؛ جگر سوز است. نه چون خوار کننده بوده باشدها، نه! جور دیگری جگرم را می‌سوزاند… نه مثل تو دهنی‌هایی که توی این چند سال زندگی از آق‌بابا خورده‌ام. این یکی بدجور آتشم زده. گویی با هر انقباض و انبساط ماهیچه‌های دردناکش بی‌کس و کار می‌نامدم.
اشک‌هایم برای هزارمین بار می‌جوشند. به ‌تلفنم که کنارم افتاده زل می‌زنم؛ جعبه دریافت پیام‌ها از بس که پیام گرفته، در معرض انفجار است، همه هم از طرف شیرین. سر شب سعی‌ می‌کرد آرامم کند، قربان صدقه می‌رفت و می‌گفت پیش یارا مانده و خیالم از بابت برادرم راحت باشد.
نزدیک‌های نیمه شب شروع کرد به آیه یٵس خواندن: اگر شکایت کنی چطور می‌خواهی اثبات کنی؟ مگر از قوانین لنگ این مملکت در برابر کودک آزاری خبر نداری؟ باید شاهد داشته باشی، باید دلیلی جسمی روی بدن یارا داشته باشیم یا لااقل خودش شهادت دهد.
در آخر شده بود مددکارِ عصبانی‌ای که یک‌ریز توبیخ می‌کرد و می‌گفت روی چه حسابی این‌طور خام و هیجانی واکنش نشان دادی؟ کمتر کودک سالمی این موضوع را برای والدینش بازگو می‌کند، چون از عکس‌العملی شبیه به کار تو می‌هراسد! از بی‌آبرو شدن! از توی جمع خجل شدن! از اینکه او را مقصر بدانند. تو آمدی و خیلی راحت دست به لباس برادرت زدی که چه؟!
و سر آخر راهکار داده بود که حواست به یارا باشد، اگر گوشه گیر شد، عذاب وجدان داشت، بازی نکرد و یا هر حالت افسرده دیگری احتمال بده که اتفاقی افتاده و با ذکاوت برخورد کن. نزدیکش شو، به او ایمان بده که مقصر نیست، بی اینکه پا پیچش شوی، قسمت های خصوصی بدنش را یادش بده و بگو اگر کسی به آن‌ها دست زد خبرتان کند.
گویی چنان گند زده بودم که خیال کرده بود چیزی بارم نیست و داشت از اول آموزشم می‌داد.

و چقدر خونم جوشیده بود وقتی که گفت:
باید قبول کنی که تنهایی. نه تو، که تمام خانواده‌های ایرانی با آن ترس از بی‌آبرو شدن، در این مقوله دست تنها هستند. باید دست به دست هم بدهیم و علاوه بر تغییر زیرساخت‌های فرهنگ نادرست، خودمان حامی بچه‌ها شویم. اگر نمی‌شود کار را قانونی پیش برد، لااقل جسم و روان یارا را از از تباهی نجات دهیم. استراتژی برخورد با کودک آزاری را به کار ببندیم و با کار هایی مثل دادن اعتماد به او، قطع ارتباط با آن رذل بی‌همه چیز و… یاد دادن اینکه این اتفاق برای هرکسی ممکن است بیوفتد، مثل هر اتفاق دیگری، ازش حرف بزنیم. بپذیریمش و برخورد کنیم. حتی در حد قطع رابطه‌ای در سکوت و بی‌جار و جنجال.
تمام حرف‌هایش را قبول داشتم. احساسی و بی‌فکر واکنش نشان داده بودم؛ اشتباه کرده‌ام و حالا امکان ارتباط برقرار کردن با یارا را به صفر رسانده‌ام. آن هم برادر مریضی که شرایطش هیچ عادی نیست.
گوله‌های اشک روی گونه‌ام می‌غلطند، من چه می‌کردم وقتی یارا را مثل پناه چهارده ساله دیدم؟ چه کسی قرار بود روان آسیب دیده من را نجات دهد؟
دستانم را زیر زانوانم قفل می‌کنم و این بار پیشانی‌ام را روی زانوانم می‌کشم. حالم ناخوش است،

جیغ‌های یارا، آنچه که دیده‌ام، شب به شدت مزخرفی که گذراندم؛ همه و همه تبدیل به یک قطره درشت اشک می‌شوند که دیدم را تار تر از قبل می‌کند.

با صدای کلید که توی قفل در می‌چرخد، سرم به شدت بالا می‌پرد. ساعت حول و حوش یک نیمه‌ شب است، معمولاً توی این زمان همه خوابند. در روی پاشنه می‌چرخد و من توی تاریک و روشن اتاق آق بابا را می‌شناسم.
قفل دست‌هایم را از زیر زانوانم باز می‌کنم و می‌ایستم. نگاهش می‌کنم. سنگین، دلخور و… پر قربان صدقه. گوشه لبم هنوز می‌سوزد و دل نفهمم قربان صورت روشنش می‌رود.

در اتاق را پر طمانینه می‌بندد و به همان آرامی چراغ خواب را روشن و به سرعت پیدایم می‌کند.
بغض توی گلویم باد می‌کند، بزرگ و بزرگ تر می‌شود: با دیدن مو و ریش یک دست سپیدش، عبای روشنی که معمولاً برای نماز شب روی دوشش می‌اندازد، عینک مربعی و بدون قابش، اندام لاغر و استخوانی‌اش؛ بغض در گلویم باد می‌کند. بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود.
صدای او هم مرتعش است:
_گریه می‌کنی؟ تو چرا؟
اشک‌هایم سرعت می‌گیرند.
_بزرگ شدی، بلوا به پا می‌کنی، دیگه ازم حساب نمی‌بری.
قطرات اشک روی گونه‌ام سُر می‌خورد و روی لب‌هایم می‌لغزد. دوباره به اتاقم آمده، مثل تمام وقت‌های قبل از بهرام. مثل همان وقت‌ها که با وجود سردی‌هایش، دوست داشتنش را احساس می‌کردم. آن دوست‌داشتن‌های ریز و زیر پوستی که دیدنشان کار هرکسی نبود. نزدیک می‌روم و صدایش می‌زنم:
_بابا…
نگاهش روی لب‌هایم می‌ایستد، پر از درد نقطه به نقطه‌اش را می‌کاود، شاید به دنبال زخمی که زده. و در آخر با صدایی که

ی‌تواند شعله به جانم بکشد، می‌گوید:
_تو روم وایمیستی پناه؟!
این یکی را تحمل نمی‌کنم، بی‌تابانه نزدیک می‌شوم و میان اشک هایم می‌نالم:
_غلط بکــنم.
مویه‌ می‌کنم و توی دهانم می‌کوبم:
_من غلط بکنم، غلط بکنم…
با یک قدم خودش فاصله را تمام می‌کند و مچ دستم را می‌گیرد و نمی‌گذارد بیش از این لب‌های زخمی ام را مجروح کنم. صبر نمی‌کنم، به اینکه اهل لوس کردن و در آغوش گرفتن نیست اهمیت نمی‌دهم، می‌خزم درون آغوش پر هیبتش و بوی گلاب را از روی پیرهنش چنگ می‌زنم.

هق می‌زنم:
_من غلط می‌کنم بابا…
معجزه می‌شود، آسمان شکافته می‌شود، آغوشش باز می‌شود و بازوانش سفت و سخت دور تا دورم حصار می‌کشند. شق القمر شده، ماه من به دو نیم تقسیم شده، نیمی در برابر من، نیمی به دور من. نفس کم می‌آورم و بی‌توجه‌ به اینکه شبانه آمده تا کسی متوجه‌مان نشود؛ صدای ضجه‌هایم را آزاد می‌کنم.

دست دیگرش روی موهایم می‌نشیند و می‌شود یک پارچه نوازش. من هق می‌زنم و او دست می‌کشد. من روی سینه‌اش، او روی موهایم. تو دهنی که زده کار خودش را کرده که بی‌هیچ اکراه و شکایتی اجازه می‌دهد با اشک سینه‌اش را غسل بدهم و او فقط نوازشم کند.

نفس‌هایم که ریتم منظمی می‌گیرند، چشم باز می‌کنم. وجودم قرص شده، دلم آرام گرفته؛ اما توی ذهنم خلاء ایمنی یارا هشدارم می‌دهد. سر از سینه‌اش می‌کشم و شانه‌اش را می‌بوسم، او هم شانه‌ام را می‌فشارد. مثل همان وقت‌ها… با سری افکنده می‌گویم:
_ بابا مهدی‌ام… یه قاب خطی روی میزش داشت که همیشه جلو چشمش بود. یادتونه؟
سکوت کرده و من حرف می‌زنم:
_ “به من بگو: نگو؛ نمی‌گویم. اما نگو نفهم، نمی‌توانم.‌ من می‌فهمم.”
چشم در چشمش می‌شوم:
_بهم بگین نبین، کور می‌شم. بگین نشنو، ببینین چطوری براتون کر می‌شم… بگین بمیر، بشینین و شهید شدنم تو راهتون رو تماشا کنین.
نیمچه ‌اخمش هم مهربان است.
_ولی بهم نگین نفهم… نمی‌تونم…

جوابم را نمی‌دهد، روی تختم می‌نشیند و بی‌اینکه نگاهی به جانبم بیاندازد، بالاخره سکوتش را می‌شکند:
_ بابات از دست کی لقمه گرفت که اون جوری یاغی شد، نمی‌دونم.
نزدیک می‌روم تا صدای پایین آمده اش را به خوبی بشنوم:
_تو هم دختر همون پدر!
کنار پاهایش روی زمین می‌نشینم. از آخرین باری که این‌طور نیمه شبی و پنهانی به اتاقم آمده، چند سالی می‌گذرد و من به سختی دلتنگ آن روزها هستم.
نگاهم می‌کند، با اخم:
_خیلی خب. بسم الله. بفهم! چون فقط تو می‌فهمی، به جای همه بفهم.
لب می‌گزم و چشم می‌دزدم.
_خیالته با داد و قال یارا رو حفظ می‌کنی؟ خیلی خب! داد بزن. بلوا به پا کن. آتیش بسوزون. بالاخره هرچی نباشه بزرگ ترش تویی‌!

نمی‌خواهم بحث کنم، آن هم حالا که بعد از مدت ها بوی خوش پیرهنش را استشمام کرده‌ بودم و من را توی آغوشش سفت و محکم گرفته بود.
دلم می‌خواهد ماهم بتابد و من فقط مهتابی شوم؛ اما نمی‌شود. موضوع یاراست، آن هم چیزی که به خوبی می‌دانم تا چه حد درش مُحقم.
_واقعا فکر می‌کنی کار درستی کردی؟!
_نمی‌دونم؛ من فقط می‌دونم اون مرد یه آشغال به تمام معناست و هرکاری…
به میان حرفم می‌آید:
_راجع‌به شوهر عمه‌ات ازت نپرسیدم.
سکوت می‌کنم و او جری تر از قبل می‌غرد:
_تو بزرگتر یارا نیستی‌، من ولیِّ قهری‌اشم! اون بچه‌ی منه! تو مادرش نیستی!
سر پایین می‌اندازم و او با مکث اضافه می‌کند:
_تو فقط و فقط بچه‌ منی.
سر بالا می‌آورم. مردمک‌هایش در تاریکی درخشان و درشت تر شده اند؛ باید کور بود تا مهربانی را پشت این همه یک دندگی ندید.
کلافه دست از چشمانم می‌کشد و به سمت در می‌رود، لبخندم عمیق می‌شود. او که اهل اینجور حرف‌ها نیست، هرچه نباشد او آق‌باباست! در را باز نکرده به سمتم می‌چرخد و اتمام حجت می‌کند:
_دنبالشو نمی‌گیری پناه! امشب خوب دستک دست خاله زنکا دادی تا پشت سرت جار جار کنن. دیگه ادامه نمی‌دی‌! تمام شد رفت!
و از اتاق خارج می‌شود و می‌رود.
دست روی زخم کنار لبم می‌کشم، دیگر نه گزگز می‌کند و نه می‌سوزد. فقط به طرز مزخرفی دوست داشتنی به نظر می‌رسد.

لپ تاپ را می‌بندم، به صدای تشویق حاضرین گوش می‌سپارم و پر از لذت می‌شوم. هرچند که این دست زدن ها، یک به یک صندلی عقب کشیدن ها و ایستادن‌ها برای من نیست‌…

امروز شنبه است. همان شنبه معروف که هفته‌هاست با تمام وجود انتظارش را می‌کشم. درست همان روزی که قرار است میان ما و همکارانمان در شرکت‌های دیگر پیوند صلح برقرار شود و همه در یک جبهه برای رسیدن به خواسته‌هایمان بجنگیم.
سولماز تشکر می‌کند؛ آق بابا پر افتخار تماشایش می‌کند و دایی رسول و مامان فاطیما پر اغراق تشویقش می‌کنند.
رو به مژگانی که به من خیره‌است نگاه می‌کنم. لبخند محوی می‌زنم و پلک‌هایم را به معنای تشکر هم می‌گذارم. او هم به طور نامحسوسی سر تکان می‌دهد. امروز عالی پیش رفته. خیلی بیشتر از آنچه می‌خواستم. همه راضی بودند و این یعنی شد، آنچه باید می‌شد.

ادامه جلسه و احتمالاً تنظیم قرارداد توسط محسن خان به هفته بعد موکول می‌شود و خانم ابطحی، یکی از منشی‌های شرکت دیگران را به بیرون از اتاق جلسه راهنمایی می‌کند تا از خودشان پذیرایی کنند.
اعضا یک به یک از اتاق جلسه خارج می‌شوند. وقتی اتاق خوب خلوت می‌شود، سولماز به سمتم می‌چرخد و لبخند مهربانش را به صورتم می‌پاشد.

از یک ریشه‌ایم؛ اما بذر نفرتی که مامان فاطیما در دلشان کاشته‌ و آبش داده، گاهی می‌تواند در برابر درخت اصالتمان هم بایستد. با این همه باز هم او خوش خلق و مهربان است؛ هرچند که آدم کاملی نیست و وقت‌هایی که این‌طور وجود جاه طلبش را به کام می‌نشانم، خوی مهربانش را رو می‌کند؛ اما باز چه کسی می‌تواند ادعا کند انسان کاملی‌ست‌؟ همه ما آدم ها گرفتار این تناقضات می‌شویم.
همه چیز خوب است‌؛ خوب تر از خوب. الّا پنداری که مازِ ذهنم را سانت به سانت طی می‌کند: چرا امیریل تابان بی‌خیال و آرام به نظر می‌رسید؟!

وقتی که همه در تکاپو بودند، هرکسی در راستای حرف های سولماز چیزی می‌گفت و مثل به مزایده آمده‌ها رفتار می‌کرد، او آرام و بی‌جنب و جوش نشسته بود و فقط گاهی حرف‌های غیاث خان، عمویش را تایید می‌کرد.

سالن که خالی می‌شود، من هم از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم. هنوز فکرم درگیر تجزیه و تحلیل روان امیریل‌است اما هرچه بیشتر فکر می‌کنم چیز کمتری دستگیرم می‌شود. او را قبلاً هم در این وضعیت دیده بودم. درست همان روزی که برگه تنظیم شده قرارداد را مقابلشان گذاشتیم و دستانش روی کیفش خشک شد. فکرش را هم نمی‌کرد همچین رودستی بخورد؛ اما با این همه آن روز هم ساکت و آرام نشست و بدون اینکه به دنبال تبصره یا ماده‌ای باشد، فقط امضا کرد.
با یاد اینکه در آبروریزی دو شب پیش او هم مهمان خانه‌مان بوده و شاهدی بر آن‌ همه سر و صدا، بدنم مور مور می‌شود. هوف کلافه‌‌ای می‌کشم و سعی می‌کنم نموداری را که وصل پرده‌ی نمایش شده، بکشم و جدا کنم. فایده ای ندارد.
خودم را روی نوک انگشتان پا می‌کشم و سعی می‌کنم گوشه‌ی نمودار را چنگ بزنم که برای یک لحظه تعادلم را از دست می‌دهم و تکان شدیدی می‌خورم. قبل از اینکه هر اتفاقی بیوفتد، یا حتی بفهمم چه شده، دست‌هایی مردانه دو طرف پهلو هایم را می‌گیرد و صاف سر جا ثابتم می‌دارد.
شوکه شده‌ام، نمی‌توانم واکنش فوری نشان بدهم. آهسته‌ سر می‌چرخانم. با دیدن مردی که پشت سرم ایستاده و هنوز در برم گرفته، فشارم می‌افتد و بی‌درنگ جای انگشت‌هایش روی پهلوهایم، شروع به سوختن می‌کنند.
کامل برمی‌گردم، می‌خواهم از او فاصله بگیرم که دستش را برای حمایت و کمک نزدیک می‌آورد.

.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helen
4 سال قبل

Adorable 😀

نیوشا
4 سال قبل

با عرض پوزش اما این آق بابا هم رو مخ منه•••• اعصاب منو خورد میکنه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x