خودم را روی صندلی پشت میز پرت میکنم و با بیتوانی چشم میبندم. پلک میزنم و با دیدن ساعت روی میز که عدد هشت شب را نشان میدهد خستگیام چند برابر میشود. بیشتر از چهار ساعت است که بیوقفه کار کردهام.
واقعا درب و داغانم. تلفنم را برمیدارم تا ببینم سهیل در جواب اینکه قرار امشبان منتفی شده چه نوشته که با علامت بزرگ عدم سرویس مواجه میشوم. نفسم را کلافهتر بیرون میفرستم. چهار ساعت من را توی یک نقطه کور نگه داشته و کار کشیده و خودش با خیالی آسوده روی صندلی خوابیده. این دیگر چه جورش است؟
مثل او سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم تا نفسی چاق کنم. ناخودآگاه چشمم به پنج تخته شاسی که با میخ روی دیوار آویزان شده میافتد. پر هستند از برگه های بسیاری که درست شبیه لیستهای کذاییام هستند. شباهتشان کنجکاویام را تحریک میکند. دست میاندازم یکی از آنها را بر میدارم. در نگاه اول روتین و معمولی به نظر میآیند؛ اما در نگاه دوم و سوم و چهارم باعث میشوند تنم گر بگیرد. مهر قرمز پایین صفحه خار میشود و توی چشمم فرو میرود: انبارگردانی شده!
از جا میپرم و لیست را با دقت دو چندان ورق میزنم. عددهای آشنا و نام اقلام آشنا تر به شریان خون درون رگهایم را به سرعت میبخشد. او را که به سان بی خیالترین موجود عالم به خواب ناز فرو رفته خشمگینانه مینگرم. بیشتر از این نمیتوانم در برابرش سکوت کنم. تخته را محکم روی میز میکوبم و با کوبش غیر منتظرهام چرت نازک او بریده می شود.
_ این انبار که قبلاً انبار گردانی شده!
خواب آلودگی منگ و بیحواسش کرده، با تاخیر به من خیره میشود . از عصبانیت در مرز انفجار قرار گرفتهام، گوشهایم از گرمای درونم داغداغ شده و لحنم تند.
_ گفتین اینجا به نیروی کمکی احتیاج داره اومدیم و هیچ کس نبود. حالا هم که این برگه ها! هیچ فکر کردین دارین چیکار میکنین؟ منو مسخره کردین؟
صدایم از شدت عصبانیت گرفته و گلویم تیر میکشد. نمیخواهم باور کنم به این آسانی با من بازی کرده و حتی برایش مهم نبوده با این کارهای خبیثانهاش چقدر غرورم خرد میشود! این سکوت و نگاهی که بدون هیچ توجیهای روی من ثابت مانده، دقم میدهد! سری از تاسف تکان میدهم:
_تقصیر خودمه. تقصیر منِ احمقه که همیشه پای دوستی رو میکشم وسط و در برابر دستورای بی منطقتون سکوت میکنم. تقصیر منه که دیدم قصدتون تلافیه؛ ولی خودم رو مضحکه کردم و پاشدم اومدم تو این خراب شده!
هنوز تماشایم میکند. بدون کوچکترین تلاشی برای اینکه ثابت کند اشتباه فهمیدهام. دندان قروچهکنان کوله ام را بر میدارم و به طرف در انبار میروم.
لعنت به تو امیریل تابان که مثل معما میمانی. گیجم میکنی و باعث میشوی تا این اندازه خودم را توی مخمصه بیاندازم! لعنت به تو با آن لحن پُر پر و پیمانت که آدم را توخالیِ حرفها و منطق پوچت میکند و دنبالت میکشاند.
کفشم به درگاه در گیر میکند و سکندری میخورم. آخ! لعنت به تو که حتی نمیپرسی 《کجا》! لعنت به تو که حتی مانع رفتنم نمیشوی.
در آهنی و کرکرهای را میکشم؛ اما باز نمیشود. قفل است و این بار نمیتوانم خودم را کنترل کنم:
_لعنت بهت! (بلندتر فریاد میزنم) یکی بیاد این درو باز کنه!
کسی جوابم را نمی دهد. به طرف کیوسک نگهبانی میروم. هردویشان رو به روی تلویزیون نشستهاند و فوتبال تماشا میکنند. به یشه میکوبم و میخواهم بیایند در را باز کنند؛ اما دریغ از یک کلمه جواب! تا دیوانه شدن فاصله چندانی ندارم. محکم به شیشهی کیوسک می کوبم و می غرم:
_صدام رو نمیشنوین؟ میگم بیاین در این خراب شده رو باز کنین!
باز هم اهمیتی نمی دهند؛ اما این بار یکی از نگهبانها از پشت شیشه به امیریل که داخل انبار است اشاره میکند و شانهای بالا میاندازد. داغ بودم، با این کارشان که شک ندارم به خواست امیریل است، آتشم می زنند. عصبانیتم را با مشتی که میکوبم بر روی در خالی میکنم و با قدمهایی عصبی به طرف او میروم. همچنان روی صندلیاش لم داده و خودش را با لیستهای من مشغول کرده. انگار چقدر هم مهم است! م
قابلش میایستم و پرخاشگرانه میگویم:
_ بگین درو باز کنن بیشتر از این نمی تونم این فضای کوفتی رو تحمل کنم!
جوابم را نمیدهد، با چنان دقتی به لیست خیره است و مشغول تورق کردن آن است که دارد دیوانهام میکند.
_میگم این در رو باز کنین! مگه صدام رو نمیشنوین؟
لیست را منگنه میکند و توی جیب داخل پالتویش میگذارد. بر میخیزد و پالتویش را از روی میز برمیدارد. انگار وقتی بیدار شده بود آن را دوباره روی میز قرارداده.
درحالی که پالتو را میپوشد به من خیره است، با همان برقی که درون چشمانش بیداد میکند!
لعنت به تو و این همه لذتی که از عذاب آدمها میبری!
در انبار به خواست او باز میشود و من باغیظ نگهبان چاپلوس را دید میزنم، نگهبان هم به روی مبارکش نمیآورد و درحالی که در آهنی را پشت سرمان قفل میکند، با نیشی باز تماشایم میکند. حقارت آور است.
بیرون که میآییم، به او توجهی نمیکنم. بدون هیچ حرف اضافهای مسیرم را به جهت مخالف اتومبیل او کج میکنم و با قدمهای پرحرص از او دور میشون؛ اما هنوز یک قدم هم برنداشتهام که با یک جستِ تیز مقابلم سد میکشد:
_کجا؟
دلم میخواهد بگویم چه عجب زبانت بازشد!
_جایی که حرمتم حفظ شه. برید کنار!
گردش پر کنایهای به چشمانش میدهد و به طرز باور نکردنی شبیه پسر بچههای تخس میشود:
_ مثلا پیش اون دکتره که با چشماش میخواد بخوردت؟
دود از کلهام بلند میشود؛ این همه گستاخی از کجا نشات گرفته که استراق سمعش را اینقدر وقیحانه به رویم میآورد؟ به حالت تدافعی انگشت سبابهام را به سمتش میگیرم و هشدار میدهم:
_هـی!
از چشمانم آتش میجهد و چشمان شوخ او میتواند این آتش را به جهنمی خاموش نشدنی مبدل کند.
تا به خودم بجنبم انگشتم را محصور میان دستش میبینم و چشمان بشاش او را نزدیک صورتم:
_ میبینی؟ پیش من حرمتت بیشتر حفظ میشه. پس راه بیوفت.
_ امکان نداره!
دستش را تاب میدهد، به خودم که میآیم به جای انگشتم مچ دستم میان پنجهاش اسیر شده:
_راه بیوفت ببینم بچه!
تقلا میکنم، دستم را عقب میکشم و خودم را عقبتر:
_ولم کن! من با تو هیچجا نمیام میگم ولم کن!
اما بیفایده است. نه او میایستد و رهایم میکند و نه من میتوانم خودم را آزاد کنم. با ریموت قفل ماشین را باز میکند و تقریبا درون اتومبیلش پرتم میکند. خودش که پشت فرمان مینشیند
باورم نمیشود امروز این چیزها را از سر گذراندهام.
_آفرین! پیشرفت چشمگیری داشتی. ماشالله دیگه به خواست آدما هم توجهی نمیکنی، کارای خودسرانهات رو از پیش میبری.
شوخی چشمانش به لبانش سرایت میکند، لبخند محوش آشکار میشود و هنوز هستیریک کننده ترین موجود زمین است!
_من همیشه همین بودم! در اصل پیشرفت رو تو داشتی که بالاخره بعد این همه مدت دست از شما شما و تون تون کردن برداشتی.
حتی مغزم هم رکب میخورد. دندان به دندان میسایم. حالا که هرچه بگویم علیه خودم استفاده میکن، لال بمانم بهتر است. با چشم غره رو میگیرم و از شیشه به بیرون زل میزنم. خدایا عاقبت من را با این به قول شیرین خرس گریزلی ختم به خیر کن.
از شیشه به بیرون زل زدهام و او توی سکوتی که سعی در شکستنش ندارد، میراند.
تلفنم زنگ میخورد. با دیدن اسم سهیل قلبم از خشم و ناراحتی تیر میکشد، رد میکنم تا برایش چیزی بنویسم، دلم نمی خواهد زیر سنگینی حضور امیریل دلیل نیامدنم را بگویم و احتملاً قرار بعدی را تنظیم کنم. پیامهایش را که به خاطر عدم سرویسدهی انبار حالا به دستم رسیده باز میکنم و بیش از پیش به خاطر او غصه دار و به خاطر یل خشمگین میشوم. اصرارش برای اینکه منتظرم بماند تا برگردم عذاب وجدانم را چندین برابر میکند. برایش مینویسم « بابت امروز متاسفم » و باز با دستی که زیر چانه نشسته به خیابان زل میزنم.
برف می بارد. سنگین و پر شدت. خیابان زیر بار این همه سرما شانه خم نکرده و مثل همیشه سرزنده است. چراغ مغازهها روشن و حال و هوای عید همهجای شهر را پر کرده. افرادی با صورتکهای سیاه و پیرهن قرمز که داریه و دنبک میزنند و برای اربابشان میخوانند، علی رغم این سرما پشت هر چراغ قرمزی ردی ازشان هست.
میبینم که اتومبیل به جای خیابان خانهمان، به فرعی دیگری میپیچد. راه تریایی که قبلا هم با هم آمده بودیم را خوب می شناسم. چطور این سربالایی منتهی به تریا را نشناسم؟ چطور این درخت ها و شمشاد ها و پیاده روی پله دارش را نشناسم؟ نیمی از خاطرههایم با بهرام همینجا و توی همین مسیر رقم خورده.
حیرتم را پنهان نمیکنم و جاخورده میپرسم:
_واسه چی اومدیم اینجا؟
داخل تریا میپیچد و اتومبیل را کنار فوارهها پارک میکند. دستی را میکشد و من جریتر میگویم:
_بسه دیگه! بسه! حتی ازم نمیپرسی می خوای همراهیام کنی یا نه. شما منو چی فرض میکنی؟ از حدود کارمند و مدیر چی میدونی؟ نکنه این جا هم واسه کار میریم و قراره من برات غذا لقمه کنم که نظرم پشیزی نمی ارزه؟
حالِ آرامَش را کجای دلم بگذارم؟
_دیگه یه لحظه هم این نمیتونم این بیحرمتی رو تحمل کنم.
در اتومبیل را باز میکنم و میخواهم پیاده شوم که بازویم اسیر دستانش میشود و به تندی به سمتش کشیده میشوم. حرکتش به قدری ناگهانی و غیرقابل پیشبینی است که به سمتش پرت میشوم و موهای جلوی سرم طی این ماجرا، پر شدت توی صورتم میریزند.
سر به سمتش میچرخانم. شدت عمل هردویمان فاصلهمان را خیلی کم کرده. نگاهش از روی چشمانم سُر میخورد و تا موهای رها شدهام می لغزد. هنوز بازویم توی مشتش است و هنوز نتوانستهام حرکتی را که اگر یک دقیقه پیش برایم تعریف میکردند، محال بود باور کنم، هضم کنم که با حرکت بعدی نفسم حبس میشود. دست آزادش را نرم روی موهایم مینشاند و نرم تر از آن تا پشت روسریام مهارشان می کند.
_ممکنه حق با تو باشه. ممکنه من هیچی از روابط مدیر و کارمندی حالیام نباشه؛ ولی مگه مهمه؟ اینجا پناه فقط رفیق یله.
خشم از کنج ذهنم پر میخورد؛ کینه از گوشهی قلبم فرو میریزد و این سبکی خوب میگذارد قلبم بومب و بومب به قفسه سینه ام کوبیده شود. چه شد؟!
بین عسلیِ تیرهی چشمهایش گیر میافتم؛ اما او آزاد است و رها، چشمانش روی تکتک اعضای صورتم جست میزند. تمام حجم نفسش را یکباره بیرون میدهد و ناغافل پیاده میشود؛ ولی نگاه من هنوز روی صندلی او مانده، مانده و مدام میپرسم: چه شد؟
پیاده شدن من مثل او سریع و ناگهانی نیست، دقایقی طول میکشد، طول میکشد تا با خودم کنار بیایم و اتفاقات افتاده را هضم کنم. هضم کنم و با خودم کنار بیایم که آنچه شیرین حدس زده نمیتواند درست باشد! نمیخواهم که باشد…
پیاده میشوم. کنار حوض ایستاده و علی الظاهر به برفهایی که توی آن میریزند خیره شده. برف شانههای کشیدهاش را سپید پوش کرده و روی موهای جمع شدهاش چند دانه سفید جا خوش کرده.
نزدیک میروم، به سمتم میچرخد. به طرز غیرقابل باوری آن امیریل و پناه ده دقیقهی پیش نیستیم. نه او حرص دربیاور است و نه من تا گلو از دست او عاصی هستم. چنین چیزی چطور ممکن میشود؟
انگشتانش را به دوطرف پالتویم گیر میدهد و هر دو طرفش را به هم نزدیک میکند. چقدر دستانش هوای سرما نخوردنم را دارند!
کلمات به طرز نا مفهومی از میان لبهایم بیرون میآیند:
_داری چیکار میکنی؟
نیشخند میزند، یک نیشخندِ بی ریشخند.
_جبران مافات، خانوم وکیل!
ادامه نمیدهد، به من هم اجازهی ادامه دادن نمیدهد. طبق عادت مٵلوف بند کیفم را میگیرد و من را دنبال خودش میبرد.
داخل تریا هم مهلت سوال و جواب نمیدهد، به همان میزی که اولین بار که آمدیم، پشتش نشسته بودیم، اشاره میکند تا بنشینم. خودش هم بدون اتلاف وقت به جانب یکی از خدمه میرود.
پالتوم را ازتنم بیرون میکشم و با نگاهم او را که تا پشت صندوق رفته دنبال میکنم. کجا رفت؟ یعنی چه که میخواهد جبران مافات کند؟
قبلاً هم این را گفته بود. درست همان شبی که من را تا کوهسار برد و حامیانه پشتم ایستاد و کمکم کرد. لبانم از لبخند رنگ و رو میگیرند. جبران مافاتهایش را دوست دارم…
چندی نمیگذرد که می آید، کنجکاوانه براندازش میکنم، پشت سرش زنی را می بینم که به شدت برایم آشناست. هرچه نزدیک تر میآیند دهانم بیش از پیش باز میماند. این زن را میشناسم؛ قبلاً که بیشتر اینجا میآمدم، حال بدش را دیدم. پرس و جو کردم، فهمیدم دردش حسابی درد است…
پسرش آدم بی آزار و ساکتی بود که کنار مادر و شوهر مادرش زندگی می کرد. بنا به گفته همسایه ها شوهر مادرش مرد عیاش و دائم الخمری بوده که با دلیل و بی دلیل زهرا خانم را زیر باد کتک میگرفته؛ اما یکی از این بارها پسرک دوام نیاورده و با چند ضربه چاقو دخل شوهر مادرش را در آورده. از آن پس به زندان افتاد و حکم قصاص برایش بریدند. با اینکه زمان ارتکاب جرم سن کمی داشته و دلیلش دفاع از مادرش بوده، به اعدام و یا گرفتن رضایت شاکی محکوم شده.
موضوع را که فهمیدم به طاها خبر دادم و پس از آن پانزده روز بست نشستن پشت در خانه ی شاکی، رضایت مشروط بر گرفتن دیه را گرفتیم. دیه را هم با چند کمپین انسان دوستانه ای که دیگران یاریاش دادند جور کردیم و پسرک از مرگ دور شد. اما… امیریل او را از کجا می شناسد؟
نزدیک که می آیند زهرا خانم به رویم آغوش میگشاید و من را بین بازوانش جا میدهد. سلام میکنم؛ اما او فقط سرم را میبوسد و توی بغلش فشارم میدهد.
میخندم. پر از شادی و پر دز حس رضایت درونی. امیریل را تماشا میکنم، با حسی سرشار از قدردانی.
_سلام به روی ماهت دخترم. سلام به روی ماهت!
از آغوشش بیرون میآیم؛ اما دستم را رها نمیکند:
_میدونی چقد دنبالت گشتم؟ چقد از خدا خواستم یه بار دیگه ببینمت؟ انقدری که حالا باورم نمیشه اینجایی.
میخندم، شاد و ناباور.
_گهگاهی اومدم! ولی انگار شیفتتون نبوده که شما رو ندیدم.
صورتم را لمس می کند.
_اون آقایی رو که یکی دوبار باهاش اومده بودی با دوتا خانم دیگه دیدمشون ولی شما رو نه. اگه اونا رو نمیدیدم کمکم باور میکردم فرشتهای بودی که از آسمونا اومده و باز پر زده به آسمون… میگفتم اگه نبینمت و بمیرم تا قیوم قیامت احساس دین میکنم. هرچند که حالا هم دستم بسته است و نمیتونم اونجوری که لایقشی جبران کنم. جون بچهام رو بهم برگردونی…
با آوردن یادی از بهرام لبانم شل میشود و نگاهم به سمت امیریلی که محو ماست کشیده میشود. او هم با شنیدن چیزی که از بهرام و مهنوش گفت، جای لبخند محوش را با اخمی محو تر عوض کرده بود.
_شاید یه روز شما هم من رو یا عزیزای من رو نجات دادین. برای هرکسی ممکنه پیش بیاد نباید احساس دین کنین.
_ولی میکنم. هر بار که مصطفام رو جلوی چشمم میبینم، هر بار که اون رو سر یه شغل نون و آب دار میبینم. هر بار که میبینم جلوی چشمم سرما میخوره و جلوی چشمم مداوا میشه بهتون احساس دین میکنم.
چشمان خونی و اشکیاش دلم را زیر و رو میکند، دوباره در آغوشش میگیرم و بازوانش را میمالم.
_مصطفی حالش چطوره؟
_زنده است! نفس میکشه و میره دنبال آرزوهاش… خوب و بد باقیاش واسه همهمون میآد و میره.
زهرا خانم دست درون جیبش میکند و پلاستیکی از آن خارج میکند. داخل پلاستیک دستبند بندی و سادهایست که تنها زینتش یک مهره سیاه و درشت وسط آن است.
_این رو برای شما گرفتم؛ ناقابله ولی چندین ماهه هر روز همه جا با خودم بردم و آوردم تا اگه یک روز دوباره دنیا بهم روی ماهت رو نشون داد دور دستت ببندمش.
دستم را میگیرد و دستبند را دور مچم میبندم. به قدری پر احساس این کار را میکند که نمی خواهم با تعارفهای بیخود حال خوشمان را زایل کنم.
_از روستای پدری خودم آوردمش. اسمش دلرباست، اهالی اونجا میگن قدرتی با این سنگه که دور دست هرکس باشه یارش رو پیدا میکنه و هیچ وقت ازش جدا نمیشه.
بیصدا و بیحس میخندم. شاید هم به یار پوشالی خودم پوزخند میزنم. نمی دانم.
_وصله جونم رو بهم دادی اینو از دستت در نیار تا وصلهی جونت همیشه کنارت باشه.
به دستبند خیرهام که به سمت امیریل میچرخد:
_یه بار که نشونی پناه خانوم رو ازت خواستم بهم قول دادی برام بیاریاش. اون روز فکر کردم دست به سرم کردی مادر. راست میگن که آدما جفت خودشون رو راحت پیدا میکنن؛ قربون عدالت خدایی برم که آدمای هم کفو هم رو سر راه هم قرار میده.
دستم روی دستبند خشک میشود. نگاهم روی امیریل میلغزد و او هم به من خیره است. از شرم زیاد تند چشم میدزدم، میخواهم اشتباه زن را اصلاح کنم؛ اما از آشپزخانه صدایش میزنند و او مجبور میشود با بوسهی دیگر شماره تماسم را بگیرد و برود.
حالم خوب است. یک جور خوبی که نه یاد بهرام و نه اشتباه آخر زهرا خانم نمیتواند آن را از من بگیرد. تمام حال خوبم را با یک لبخند تمام عیار به او منتقل می کنم:
_ممنونم.
حال او هم عجیب است، بدون خساست لبخند می زند!
_ گفته بودی به جز عذر خواهی های مکررت منتظر تشکر کردن هاتم باشم؛ خوب رو حرفات وایمیستی!
اشاره اش به حرف های شبی که با بهرام و عزیز شمال بودیم، روی هوا می قاپم و به کلی فشار چند دقیقه قبل را از یاد می برم:
_ شما هم خوب همه چی تو ذهنتون می مونه! انگار هیچی رو فراموش نمیکنین.
نمیدانم او هم اشاره به شدت غیر مستقیمم به مکالمه امروزمان را زود دریافت کرده یا نه؛ اما خیره تماشایم میکند. گویی بین گفتن و نگفتن گیر مانده.
_ آدما فقط اون چیزایی که دوست دارن فراموش نکنن رو واسه خودشون نگه میدارن.
چیزی که گفت را خوب نفهمیدم؛ نفهمیدم پس چرا قلبم یک سقوط آزاد کم سابقه را تجربه کرد؟!
نور کم تریا، موزیک آرام و دلنوازی که در حال پخش شدن است، اتفاق خوشی که مثل یک نسیم خوش از میانمان گذشته بود، نمی دانم، نمی دانم تقصیر را گردن کدام یکی از اینها باید انداخت تا منظورش را اصلاً نفهمید!
لبخند روی لبم ماسیده؛ ولی من مقیدانه حفظش کردهام. زیر لب تشکر میکنم… چرا؟ مگر منظور حرفش این نبود که تشکر های مکررم را دوست دارد؟ چرا دوباره دسته گل به آب میدهم؟
گارسون که میآید تا سفارشهایمان را روی میز بچیند، از فشار جو کاسته میشود. رو به گارسون میگوید:
_ زحمت نکش خودم ردیفش میکنم. دمت گرم.
صمیمیتش به چند ماه قبل پرتم میکند. به روزی که با بهرام قرار داشتم و تصمیم داشتیم راجع به ازدواجمان حرف بزنیم. آن روز هم همین پیشخدمت نزدمان آمد، خوش آمد گفت، یک چیزهایی در مورد همکارانش زمانی که بهرام می آید می خواست بگوید که بهرام با رفتار مغرورانه اش مانع شد. چقدر آن روز دلم گرفت! چقدر به خودم دروغ گفتم و رفتارش را برای خودم توجیه کردم. مگر کور بودم؟ نمی دیدم آدمی که اینطور کله اش باد دارد با آن دماغ بزرگی که پدرش برایش چاق کرده، چطور آدم های دیگر را با غرورش له می کند و نادیده می گیرد؟ کور بودم انگار. آدمیزاد چقدر راحت کور می شود!
پس امیر یل چه؟ چرا این قدر میان امیریلی که من می بینم و آن یلی که غیاث خان از آه مظلوم و کشاورز بر حذرش کرد، فرق هست؟!
دست امیریل که مقابل چشمانم تکان می خورد به او بر می گردم. مشکوک می پرسد:
_ یه ساعته صدات می کنم. کجا سیر می کنی؟
اخم های در هم رفته اش را از نظر می گذرانم. جدی تر می پرسد:
_ میگم به چی فکر می کردی؟
چرا امروز دو ساعت دیرتر پارت گذاشتی ادمین؟ داشتم جوون مرگ میشدم !
رمان قشنگیه بی صبرانه منتظر بقیه پارتها هستم
امروز چه ساعتی پارت میزارید؟
میشه بگید دقیقا کی پارت میزاریذ؟
امروز پارت نداریم؟ :-[
اهههههههه
این دیگه چه وضعشه
چرا پارت جدید نمی آد😢😢😢
بی زحمت پارت بعدی رو زودتر بزارید ….
تا پارت بعد ادم دیوونه میشه ……
اووووه فقط امیدوارم🙏 اون مثلث: بهرام• مهنوش• پناه تبدیل نشه به امیریل•سولماز•پناه 🤔😐😑😶😣😥😮🤐😫😓😒🙁😝🤒🤕😷😕😔😯😲😞😟😤😦😧😩😬😰😳😵😡😠😨😖😢 بگذریم یچیزه دیگه میخواستم بگم••••
اگر از این کفترهای عاشق بگذریم•••• میخواستم بگم این آق بابای پناه و بیشترخانواده• فامیلشون و تقریبن کل خانواده امیریل تابان مثل: خانواده یاسی•یاسمن تو رمان دختر حاج آقا هستن مخصوصا یکدفعه، که اون عموغیاث امیریل بدجور منو یاده ایمان انداخته بود••••😳😵😨😖