– می خوای بیچاره ام كنی. ماشینم رو می گیرن می خوابونن خودم هم میرم زندان.
كیان صدایش را بالا برد.
– من نمی ذارم. نگه دار.
اما علیمراد ترسیده بود پا را در پدال گاز فشرد. فریاد كیان در صدای رگبار گلوله ای كه از تیربار پشت پاترول گشت شلیك می شد، گم شد.
علیمراد جوان بود و بی تجربه، سراسیمه و وحشت زده به نظر می رسید. كیان فرمان را به دست گرفت و پایش را بالا برد و آن سوی دنده از بالای ران علیمراد روی پدال ترمز فشرد. وانت ویراژی رفت و چند متر آن طرف تر متوقف شد و مامورین به سرعت باد آنها را محاصره كردند. با محاصره وانت، وقت هیچ عكس العملی برای كیان باقی نماند، از این رو با دستهای بالا، به اتفاق علیمراد و با اشاره مامورین پیاده شد.
كیان به مجرد رویارویی با سرباز جوان دهان باز كرد تا حرفی بزند، اما قنداق اسلحه او روی شكمش فرود آمد. بی اراده از درد ناله ای كرد و روی زمین زانو زد.
صدای یكی از سربازان وظیفه بلند شد.
– سركار استوار، اینجا رو… یه نفر اینجا طناب پیچه.
استوار احمدی پا در ركاب عقب گذاشت و با كمك دستها بالا رفت. نگاهش در چهره رنگ پریده و هراسان ولی خان خیره ماند. گفت:
– كی هستی ها؟ چرا بسته بندیت كردن بنده خدا؟
ولی خان قصد نیرنگ داشت. قیافه مظلومی به خود گرفت و با لهجه اصلی خود گفت:
– اینا از اشرارن، خیلی خطرناكن… من بیچاره رو دزدیدن، به جاش پول بگیرن.
استوار احمدی نیم نگاهی به علیمراد انداخت. قیافه او به همه چیز می خورد جز اینكه با جسارت قادر به آدم ربایی باشد. هیكل نحیف و رنگ باخته او نشان می داد جربزه خلاف سنگین ندارد.
نگاهش به كیان خیره ماند. از بالای وانت جست زد و غضبناك گفت:
– آدم ربایی می كنی هان؟
– دروغ میگه… اسمش ولی خان، و یكی از بزرگترین قاچاقچیان این منطقه است.
– و جنابعالی!؟
– سرگرد زادمهر.
استوار احمدی سرتاپای او را برانداز كرد و گفت:
– یه مرد با لباس افغانی! … با این چهره آفتاب سوخته و درب و داغون. توقع داری باور كنم؟
– من حدود بیست و پنج روز قبل توسط این مرد ربوده شدم… دستور خاصی در این مورد دریافت نكردی؟
استوار احمدی با تعجب انگشت سبابه به سمت كیان نشانه رفت و گفت:
– باید باور كنم كه خودتی. یعنی شما همون سرگرد زادمهری كه توسط اشرار ربوده شده؟
– می تونی بعدا مدرك بخوای، ولی فعلا می تونم خودم رو تسلیمت كنم.
استوار احمدی برای اطلاع رسانی به مركز درنگ نكرد. بلافاصله مراتب را ارسال و با احترام زیاد كیان را به داخل پاترول هدایت كرد.
ولی خان دستبند زده به اتومبیل گشت انتقال یافت و علیمراد نیز با دستهای بسته كنار پاترول سر به زیر داشت كه كیان وساطت كرد و گفت:
– علیمراد به گردنم خیلی حق داره…. بذارید بره. البته بعدا از ایشون سپاسگزاری ویژه خواهد شد.
استوار احمدی كه پس از مدتها تعقیب و گریز توانسته بود یكی از شوتی ها را به قلاب بیندازد، دلخور گفت:
– ولی این مارمولك حقشه كه بره زندان.
– باشه دفعه بعد كه با مسافر دستگیرش كردی، حالا كه جرمی مرتكب نشده.
– این هم به خاطر گل روی جناب سرگرد… ولی دفعه دیگه بگیرمت نمی ذارم قِصِر در بری.
علیمراد با خوشحالی به كیان نزدیك شد و گفت:
– به خدا نوكرتم… آقایی به مولا.
كیان دست او را فشرد و گفت:
– اسمم زادمهره. كیان زادمهر. هر وقت كاری، گرفتاری داشتی می تونی بیای سراغم… معاونت مبارزه با مواد مخدر، سپس او را به سیـ ـنه فشرد و گفت:
– برات یه پاداش می گیرم… بهتره دنبال یه كار كم خطر و سالم بگردی… قاچاق انسان جرم سنگینیه.
فروردین ماه روزهای پایانی خود را سپری می كرد و گرما بار دیگر چهره این استان گرم و خشك را زینت می داد.
آسوده از پایان و گریز یك ماهه، اما خسته و افسرده روی تخـ ـت دراز كشیده بود كه سربازی در زد و گفت:
– جناب سرگرد، سردار بهروان پای تلفن هستند.
كیان بدن خرد و خمیر خود را تكان داد، پشت میز سرهنگ نشست و گوشی را برداشت:
– سلام مرد مومن!
صدای سردار بهروان بغض داشت، با صدای لرزانی كفت:
– كیان! خدا وكیلی خودتی؟
– نه، روحشم.
خنده بهروان تلخ و شیرین بود.
– باورم نمیشه… حالت خوبه؟
– بد نیستم. بگو ببینم چه كار كردی؟ محموله كشف شد؟
– آره پسر… هشت تن هروئین كشف و ضبط شد. دستت درد نكنه تلفنت به موقع بود.
كیان آهی پرحسرت كشید و گفت:
– دست كسی درد نكنه كه جونش رو پای اون مكالمه تلفنی گذاشت.
سردار سكوت كوتاهی كرد و ناباور گفت:
– یعنی هدایت كشته شد؟
اشك در چشمان كیان حـ ـلقه زد.
– درسته.
– وااای… حالا چطور جواب خانواده اش رو بدم. هر روز سراغش رو می گیرن، خیلی بیتابی می كنن.
بغض گلوی كیان را می فشرد. سكوت كرد. در حالیكه نمی خواست سردار پی به اعماق احساسش ببرد، مادر را مابقی مكالمه كرد.
حفاظت اطلاعات سیستان و بلوچستان امكان عزیمت سرگرد را به زاهدان و از آنجا به استان كرمان فراهم آورد. بدین ترتیب كیان در فاصله زمانی بیست و چهار ساعت، به همراه متهم خود، ولی خان، به زادگاهش كرمان انتقال یافت.
استقبال پرشور و بی سابقه بود
فصل 23
اخبار حادثه بمب گذاری و كشته شدن خانواده سرهنگ شفیعی او را عمیقا تحت تاثیر قرار داد؛ به طوریكه ملاقات با شفیعی از سویی و غم از دست دادن غزاله از سویی دیگر، از او مردی افسرده ساخت؛ تا آنجا كه در مدت مرخصی اش گوشه عزلت گزید و خود را در اتاق كوچكش زندانی كرد.
پرده های اتاق را می كشید تا دیگر طلوع خورشید را شاهد نباشد، گویی با هر چه كه او را به یاد غزاله می انداخت، قهر بود.
با روحیه داغان كارش را در معاونت مبارزه با مواد مخدر كرمان آغاز كرد و چون كسالتش مشهود بود، سردار بهروان تصمیم گرفت در ملاقاتی دوستانه و در محیط خانوادگی، در مقام پسر دایی، به سراغش برود و علت را جویا گردد.
شب هنگام به منزل عمه رفت. كیان هنوز به منزل نیامده بود. باید از غیبت او كمال استفاده را می برد و فرصت بدست آمده را به راحتی از دست نمی داد . از این رو سر صحبت را با عمه عالیه باز كرد و پس از سخن گفتن از هر دری، وقتی صحبت افسردگی او پیش آمد، پرسید:
– عمه جان! میشه بگی شازده شما چرا اینقدر تو لكِ؟
– نمی دونم عمه. فكر می كردم تو یكی حداقل می دونی چشه.
– من كه سر از كارهای پسر شما در نمیارم. خدا شاهده، جدای از فامیلی، اگه دوستش نداشتم، تا حالا توبیخش كرده بودم.
– چی بگم عمه…. از وقتی برگشته خرده گیر و عصبی شده. غروبها غمگینه. مدتها خیره میشه به آسمون، بدون اینكه یك كلمه حرف بزنه. كم خوابه. بیشتر شبها توی حیاط قدم می زنه و دم دمای سپیده سحر مشغول دعا و نماز میشه…. بعد نماز یه چرت می خوابه و بدون صبحانه میره اداره.
– چی تونسته كیان رو تا این اندازه به هم بریزه!؟…
عالیه پس از بازگشت كیان، در جریان گروگان بودن او قرار گرفته بود، از این رو آگاه از بلایی كه سر فرزندش آمده، گفت:
– نكنه تاثیر شكنجه هاست… بچه ام دیوونه نشه عمه.
– این چه حرفیه… كیان قویه. فكر نكنم تحت تاثیر اتفاقی كه افتاده قرار گرفته باشه… قراره ترفیع درجه بگیره. با این حال و احوال و كم كاریش، ممكنه حكمش به تعویق بیفته.
– باهاش حرف بزن عمه… شاید به تو بگه چشه.
– امشب واسه همین مزاحم عمه عزیزم شدم.
– حالا دیدی پدر صلواتی، تو برام مثل كیانی… كاش قابل می دونستی و با بچه ها میومدی، بیشتر خوشحال می شدم.
– اتفاقا حاج خانم خیلی اصرار كرد، ولی من می خواستم با كیان تنها باشم.
– خیر ببینی عمه. ما كه جز زحمت برای تو سودی نداریم.
صدای قیژ در آهنی حیاط صحبت آن دو را قطع كرد. عالیه نیم خیز شد و از گوشه پنجره سرك كشید:
– مثل اینكه اومد.
و متعاقب آن صدای قدمهای كیان در حیاط پیچید و چند لحظه بعد صدای یاا… از پشت در بلند شد. عالیه به استقبال فرزندش رفت .
– اومدی مادر. سلام.
– سلام… محمد اینجاست؟
– هان!… سگرمه هات تو هم شد.
– هیچی بابا.. خسته ام مادر، حوصله مهمون نداشتم.
لحظاتی بعد كیان در حالیكه سعی داشت چهره باز و گشاده ای به خود بگیرد، وارد پذیرایی شد و با دیدن سردار بهروان با لبخندی جلو رفت و خوش و بش كرد.
– پس چرا تنها اومدی مرد؟
– نمی تونی ببینی یه شب بی دردسر باشیم.
– كه این طور… بذار حاج خانم رو ببینم، آشی برات می پزم كه هفت هشت وجب روغن روش باشه.
– ما چاكرتیم… ما رو با وزیر جنگمون سرشاخ نكن.
كیان به لبخندی اكتفا كرد و عاله در حالیكه با سینی چای وارد می شد گفت:
– پشت سر عروس برادرم كی حرف زد؟
سردار به علامت تسلیم دستها را بالا برد و گفت:
– كی جرئت داره پشت سر عروس برادر شما حرف بزنه.
– خلاصه… گفته باشم.
– چه عجب! یادی از ما كردی؟
– ما كه روزی چند دفعه قیافه غیرقابل تحمل شما رو زیارت می كنیم. اداره كمه، خونه هم میام.
– حیف كه مافوقمی.
– پسر عمه جوش نیار كه یه وقت سر میری. فعلا بذار بعد از اینكه ما رو یه پیتزا مهمون كردی آمپر بچسبون.
– یعنی چی؟… یعنی شام عمه رو نمی خوری دیگه، پیتزا می خوای.
– شام عمه رو باید با حاج خانم و بچه ها خورد. درست میگم عمه جون؟
عالیه لبخندی زد و چشم بست.
– صد البته.
سردار دست روی شانه كیان گذاشت و گفت:
– معطل نكن كه خیلی گرسنه ام.
– یعنی خستگی هم در نكنیم دیگه.
– اگه شام رو زودتر بدی، زودتر می خوابی.
كیان هوای ریه اش را با صدا بیرون داد و در حالیكه می دانست هدف اصلی سردار از این ملاقات چیست، با اكراه برخاست. دقایقی بعد در حال عبور از خیابان ها مشغول صحبت شدند ولی كیان حوصله شنیدن حرفهای سردار را نداشت. بالاخره سردار با مشاهده بی حوصلگی او سر صحبت را باز كرد و با گلایه از رفتار كیان به شوخی گفت:
– ببینم كیان! وقتی شكنجه می شدی، مخت ضربه مربه نخورده؟
– جون محمد شروع نكن. به خدا حوصله ندارم.
– می دونی! هنوز باورم نمیشه كه برگشتی… نمی دونی چقدر خوشحالم، ولی تو كم كم داری این خوشحالی رو زایل می كنی.
– اگه جای من بودی، شاید می تونستی وضعیتم رو درك كنی. ولی… و ساكت ماند.
سردار نیم نگاهی به چهره خسته و غم زده او انداخت و گفت:
– خیلی بهت سخت گذشت، نه؟
– سخت و تلخ.
– این قدر سخت كه هنوز آزارت می ده؟
– تو دنبال چی هستی محمد؟
– می خوام بدونم توی دل بهترین رفیقم چی می گذره. می خوام بدونم چه چیزی داره تو رو اینطور از پا در میاره. خودت حالیت نیست، تو داری داغون میشی كیان.
– چرا فكر می كنی من مشكل دارم. من فقط خسته ام، روحم آزرده است… احتیاج به آرامش دارم، فقط همین.
– من تو رو خوب می شناسم. تو مرد جنگی، مرد جبهه و مبارزه. باورم نمیشه به خاطر یه آدم ربایی و چند روز شكنجه اینجور بهم بریزی.
– چرا باور نمی كنی. منم یه آدمم مثل هزاران هزار آدم دیگه.
– نه كیان، نه. دروغ میگی. بذار كمكت كنم. حرف بزن… بگو چی عذابت میده؟
كیان با دیدن تابلوی پیتزا فروشی، متوقف شد و در حالیكه ماشین را خاموش می كرد، بدون آنكه تمایل به ادامه بحث نشان دهد، گفت:
– پس چرا نشستید قربان! بفرمایید.
سردار عبـ ـوس شد:
– خودت می دونی كه پیتزا بهونه بود. پس ادا در نیار.
زیر نور كم رستوران باز صحبتهای متفرقه پیش آمد و اگر احتمالا سردار مبحث قیل را پیش می كشید، از جواب دادن طفره می رفت. سردار كه متوجه بازی كیان شده بود، با دلخوری فراوان پس از صرف شام از سوار شدن به اتومبیل خودداری كرد و در امتداد فصای سبز بلوار شروع به قدم زدن نمود. اصرار كیان بی فایده بود، سردار بی توجه و قدم زنان جلو می رفت.
كیان كلافه سرتكان داد و شتابان در حالیكه عرض خیابان را می پیمود، شاسی دزدگیر را فشرد و به دنبال سردار با گامهایی تند قدم برداشت.
– چرا اذیت می كنی محمد آقا…. خدا وكیلی بیا سوار شو بریم.
– چه كار به من داری؟ راهت رو بكش برو خونه ات.
– باور كن من مشكلی ندارم. تو بی جهت نگرانی.
سردار از حركت باز ایستاد . چرخید. لحنش ملامت بار بود، گفت:
– ده، پانزده روزه كه برگشتی سرِكار، ولی دیگه خودت نیستی. یا امشب میگی چته، یا تا اصلاح نشدی حق برگشتن به سر كار رو نداری.
– جدی نمیگى!؟
– می بینی كه روحیه شوخی كردن ندارم.
كیان با رخوت به درخت پشت سرش تكیه داد. نگاهش به نقطه نامعلومی خیره ماند.
– چند روز مرخصی می خوام. باید یه نفر رو پیدا كنم.
سردار سیـ ـنه به سیـ ـنه او ایستاد. چشمانش گرد شده و لحنش متعجب بود:
– یه نفر رو پیدا كنی!؟ كی!؟
كیان با صدایی كه از ته چاه بالا می آمد گفت:
– هدایت.
– هدایت! یعنی چی!؟
سردار بهروان حرفش را نیمه تمام گذاشت و كفری لب جمع كرد. اما كیان به التماس افتاد.
– من باید پیداش كنم محمد.
– چطوری می خوای یه جنازه مفقود شده رو پیدا كنی؟
– خاك افغانستان رو زیر و رو می كنم… شاید زنده باشه.
سردار لحن متعجبی به خود گرفت و گفت:
– تو به خاطر یه احتمال محال، می خوای جونت رو به خطر بندازی؟
– چاره ای ندارم.
– دیوونه شدی مرد! میفهمی چی میگی؟
– تو متوجه نیستی. من باید برم.
– تو كِی می خوای دست از این كارهات برداری!… حالا خودت رو مدیون می دونی یا عذاب وجدان؟
– فرض كن بهش مدیونم… اصلا همه ما بهش مدیونیم، تلفنش كه یادت نرفته؟
– نه، یادم نرفته…. اگه تلفن به موقع اون نبود، محموله هرویین كشف نمی شد، ولی خودت بهتر از من می دونی…. تو یه افسری و بدون هماهنگی حق خروج از این كشور رو نداری. تهران و اصفهان كه نمی خوای بری…. خروج از مرز در حیطه اختیارات من نیست.
كیان كلافه و مـ ـستاصل صورت را با دو دست پوشاند.
سردار با تعجب تمامی حركات او را زیر نظر داشت. حدسهایی در ذهنش زده بود، از این رو لحن ملایمی به خود گرفت و گفت:
– یه چیزی بیشتر از دِین داره تو رو ادیت می كنه، درسته؟
كیان دیگر طاقت پنهانكاری نداشت. با رخوت روی چمن رها شد. سردار مقابل او زانو زد و پرسید:
– بین شما اتفاقی افتاده!؟
كیان به تنه درخت تكیه داد و سر به زیر انداخت.
شاید سردار احساس او را درك كرد، چون دست او را فشرد و با یك حركت او را از جا كند و شانه به شانه او قرار گرفت.
لحظاتی بعد سردار پشت فرمان اتومبیل كیان، كنجكاو دانستن چند و چون ماجرا، لحن پرعطوفتی به خود گرفت و گفت:
– نمی خوام فضولی كنم، ولی دوست دارم بدونم در این مدت كم و در آن موقعیت خطرناك، مردی مثل تو چطور گرفتار عشق شد؟
– سوءتفاهم نشه. رابطه ما یه رابطه ساده، اما عمیق و ریشه دار بود.
سردار نیشخند زد:
– باورم نمیشه! كیان بدعُنُق و عاشقی؟!
– مسخره می كنی؟
– نه جون كیان…. فقط موندم آدم بی احساسی مثل تو، چطور تحت تاثیر یه زن قرار گرفته.
– همیشه فكر می كردم تا عمر دارم مجرد زندگی می كنم. هیچ احساسی در خودم نسبت به جنس مخالف نمی دیدم. هیچ زنی نتونسته بود توجه من رو به خودش جلب كنه، تا اینكه غزاله رو برای تحویل به بیمارستان كرمان از زندان سیرجان تحویل گرفتم…. وقتی كنجكاوانه در زندگیش پرس و جو كردم، فكر نمی كردم یه روزی خیلی زودتر از اونچه فكرش رو می كنم، بلای جونم بشه.
فكر می كرد زندگیش به دست من از هم پاشیده…. دلتنگ پسر كوچكش و داغدار مادرش بود. شوهرش هم در عین ناباوری برای همیشه تركش كرده بود. چهاردیواری زندان و تلخی اتفاقات اون رو افسرده و بیمار كرده بود.
– با این وصف باید چشم دیدار تو رو نداشته باشه؟
– آره. دلش می خواست سر به تنم نباشه. نمی دونی با چه غیظی نفرینم می كرد.
– كه اینطور! خواستی ثواب كنی، كباب شدی. منظورم رو كه می فهمی…. یعنی اومدی یه جوری از دلش دربیاری، اسیر دلش شدی.
– نه اینجور هم نبود. ما در شرایطی قرار داشتیم كه محتاج كمك هم بودیم. جز خودمون و خدا كسی رو نداشتیم. این نزدیكی یه جورایی بین ما وابستگی به وجود آورد.. البته از حق نگذرم غزاله بسیار زیبا بود.
– حالا به خاطر عشق و علاقه ای كه داشتی نمی خوای باور كنی كه اون مرده و می خوای اعتباراتت رو نادیده بگیری و بری دنبالش… فكر نمی كنی باید عاقلانه تصمیم بگیری و اسیر احساسات نشی؟
– اگه زنده باشه و گرفتار!؟
– از حرفات بوی تعهد میاد! تو از نگاه یه عاشق دلشكسته حرف می زنی یا یه عاشق متعهد؟
كیان كلافه سرتكان داد و با حسرت گفت:
– نمی خواستم آلوده گناه باشم. وقتی نگاش می كردم كاملا بی اراده می شدم. برای پرهیز از گناه ازش خواستم عقد كنیم.
– فكر می كنی اگه بری افغانستان پیداش می كنی؟
– اگه از مرگ، یا زنده بودنش مطمئن نشم، می دونم تا وقتی نفس می كشم، كلافه ام.
– تو كه بی توكل نبودی.
كیان احساس درماندگی می كرد.
– می بینی… می بینی چه به روزم اومده… من عوض شدم محمد.
– حتم دارم ارزشش رو داشته.
– شاید اون هم یه امتحان در مقابل وسوسه های دنیا بود.
– چرند نگو. حالا گوش كن ببین چی میگم…. فردا یه نفر رو پیدا می كنم و می فرستم اون طرف مرز، قول میدم هرطوری شده نشونی از او دست بیارم.
– نه، نه… می خوام خودم برم.
– امكان نداره.
– لج نكن محمد، بذار برم.
– اگه گیر بیفتی جاسوس محسوب میشی. می دونی كه آمریكاییها اونجا پایگاه دارن. پسر! هزار تا دردسر برای خودت و دولت درست می كنی. اصلا فراموش كن.
– خواهش می كنم محمد. یادت رفته توی روزهای جنگ، چند بار رفتیم عراق و برگشتیم. می دونم كه می تونم بدون دردسر برم و برگردم.
سردار ناباور به چهره كیان خیره ماند. التماس، موج نگاه آن افسر مغرور بود. بی اراده جواب داد:
– فقط می تونم یه مرخصی كوتاه برات رد كنم.
– نوكرتم.
استرس وجود سردار را فرا گرفت. پشیمان از گفته خود با صدای لرزانی گفت:
– كیان خیلی مراقب باش. نه می خوام دردسر درست كنی، نه آسیبی به خودت برسه… می فهمی؟
مشغول صحبت بودند كه كلید درون قفل چرخید و كیان وارد شد.
سمانه از گوشه پرده نگاه كرد:
– خاله! آقا كیان تشریف آوردند.
قلب مادر پیر گرم شد و نفسی به راحتی كشید. آرزوی دلش شده بود كه دیگر فرزندش به ماموریت های خطیر و طولانی نرود. در حالیكه غیبت ناگهانی و دوباره كیان را كه به عنوان ماموریت خانه را ترك كرده بود نمی دانست، با خوشحالی شكر خدا را به جا آورد و به استقبال دوید.
سمانه از غیبت طولانی كیان بی اطلاع بود، وقتی شور و اشتیاق عالی را دید، متعجب پرسید:
– چیه خاله مگه اتفاقی افتاده!؟
– بیست روز ازش بی خبر بودم. نمی دونم چه ماموریتی بود كه خبری از خودش نمی داد. ترسیدم مثل دفعه قبل از من پنهان كرده باشن.
– حالا كه خدا رو شكر سالمه، چشم و دلت روشن خاله.
– از پا قدم خوب تو بود عروس گلم.
سمانه گونه های گل انداخته اش را از عالیه پنهان كرد و كمی خود را مرتب كرد و به انتظار ورود كیان نشست. كیان با دیدن یك جفت كفش ناآشنا یاا… گفت و منتظر ایستاد. عالیه سراسیمه و با چشمهای اشكبار به استقبال فرزند دوید و او را در آغـ ـوش كشید. دستهای كیان دور گردن مادر حـ ـلقه شد:
– قربونت برم مادر، نبینم گریه كنی.
– آخه پدر صلواتی نمی تونستی یه پیغامی! خبری! چیزی از خودت بدی…. دیگه داشتم دیوونه می شدم.
– قربون اون شكل ماهت برم، منكه گفتم نمی تونم تماس بگیرم.
– چه كار كنم؟ دل صاحاب مرده من طاقت نداره.
كیان خم شد و مشغول باز كردن بند پوتینش شد. بار دیگر چشمهایش به كفش ناآشنا خورد و پرسید:
مهمون داریم مادر؟
– مهمون كه نمیشه بگی. انشاا… به همین زودی ها صاحب خونه میشه.
فهمیدن اینكه چه كسی مهمان مادر است، دشوار نبود. به محض اینكه دهان مادر بسته شد. كیان عصبانی چشم بست و مجددا شروع به بستن بند پوتینش كرد.
– چی شد پس! پشیمون شدی؟
– اصلا یادم نبود، گزارش ماموریت توی ماشین جا مونده. باید برم اون رو تحویل فرمانده بدم، والا بدجوری توبیخم می كنه.
– حالا دیر نمیشه. بیا تو، یه احوالی بپرس، یه چای بخور بعد.
كیان در حالیكه به سمت پله های ایوان می رفت گفت: (زود برمی گردم)، و به سرعت منزل را ترك كرد.
عالیه مبهوت به در حیاط خیره ماند. سمانه كه برای شنیدن گفتگوی آنها گوش تیز كرده بود جلو آمد و گفت:
– آقا كیان رفتن بیرون.
– آره خاله، مثل اینكه یادش رفته بود گزارشش رو تحویل بده…. زود برمی گرده.
احساس سمانه می گفت كیان مثل همیشه گریخته است، سكوت كرد و بی حوصله و دمق در انتظاری بیهوده ساعاتی را گذراند تا اینكه با نزدیك شدن عقربه های ساعت به عدد هفت، چادرش را به سر كشید و با تشكر از عالیه داخل حیاط شد.
عالیه در حالیكه تا دم در حیاط مشایعتش می كرد، گفت:
– می بینی خاله! شغل كیان من اینه، یه وقت در طول روز، یه دقیقه هم نمی بینیش یه وقت هم یه ماه، دو ماه به كلی مفقود میشه.
برای سمانه این حرفها توجیه رفتار زشت كیان بود. بـ ـوسه ای به گونه خاله نواخت و بیرون زد.
كیان در انتهای كوچه و داخل اتومبیل خواب آلود چشم به آیینه داشت. در حالیكه از فرط خستگی روی پا بند نبود، هر لحظه انتظار بیرون آمدن سمانه را می كشید.
به محض مشاهده چادر سیاه او گذشتنش از خم كوچه دنده عقب گرفت و به سمت منزل رفت. حتی حال پارك كردن ماشین را نداشت، از این رو آن را داخل كوچه گذاشت و وارد شد. پای كیان كه به هال رسید، عالیه با ترشرویی غیظ كرد و قیافه گرفت.
– سلام.
– چه سلامی، تو آبروی من رو بردی.
– تا همین الان گرفتار بودم. به جون مادر خیلی خسته ام. بی خیال شو.
عالیه قصد داشت كیان را محاكمه كند. بنابراین لحن جدی به خود گرفت و گفت:
– آخه تو چه مرگته؟ چرا تا اسم سمانه و زن و ازدواج رو می شنوی رم می كنی!
– چشم ازدواج می كنم… اگه فرمایش دیگه ای نیست برم یه دوش بگیرم، البته اگه زیر دوش غش نكنم.
– برو دوش بگیر. ولی وقتی اومدی بیرون باید به من توضیح بدی.
كیان در حالیكه خسته از سفر بیست روزه اش به افغانستان بود، بی حوصله به حمـ ـام رفت. دقایقی بعد در حالیكه مشغول خشك كردن موهایش بود، مورد خطاب مادرش قرار گرفت:
– كیان، بیا مادر… شام یخ كرد.
– اومدم خانم خانما.
كیان در حالیكه با دوش گرفتن كمی سرحال شده بود، با اشتها غذایش را در سكوت صرف كرد و بلافاصله با ابراز خستگی شب به خیر گفت و به اتاق خوابش رفت، اما عالیه مصمم بود حرف بزند. بدون توجه به خستگی كیان، پشت سر او وارد اتاق شد و گفت:
– نمی ذارم این دفعه قِصِر در بری.
كیان روی تخـ ـت ولو شد و به التماس افتاد.
– جون حاج خانم بی خیال شو، من دارم غش می كنم.
– فقط ده دقیقه. قول میدم جوابت رو كه شنیدم، برم بیرون.
– جواب شما معلومه… من زن نمی خوام.
– تو غلط می كنی. مگه دست خودته.
– مادر! جونِ من تمومش كن.
– سی و پنج سالته، یه نگاه به خواهر و برادرات بنداز … بچه هاشون امروز و فرداست كه برن خونه بخت، ولی تو هنوز عزبی… تو كه این قدر ادعا می كنی… تو كه این قدر دم از خدا و پیغمبر می زنی، چطور به واجب ترین دستور دینی عمل نمی كنی…. كاش برادرت ایران بود و یه خرده تو رو نصیحت می كرد.
– چَشم…. چَشم… به موقعش به دستور دینی ام عمل می كنم.
– موقعش كِیه؟… بذار دخترخاله ات رو برات خواستگاری كنم، دستش رو بگیر بیار و زندگی مشترك رو شروع كن.
كیان با كلافگی برخاست.
– مادر اگه قراره ازدواج كنم، كه می كنم، هر زنی رو حاضرم بگیرم الا سمانه.
– آخه چرا؟ مگه سمانه چشه؟
– مادر، سمانه دختر گلی یه، یه خانم تمام و كماله… ولی من علاقه ای به او ندارم.
كیان در حالیكه می نشست با یادآوری غزاله با لحنی سرد افزود:
– شاید اگه وضعیتم تغییر نكرده بود، دلت رو نمی شكستم.
– الان حضرت آقا چه وضعیتی دارن؟… نكنه فكر می كنی پست و مقامی داری و سمانه در شان تو نیست!
– نه عزیز دلم! ربطی به این موضوع نداره.
– به هر حال من دیگه صبر نمی كنم، ماه صفر كه تموم شد، زنگ می زنم به خواهرت كه بیاد. بالاخره تكلیفت رو معلوم می كنم.
كیان خمیازه ای كشید و میان تخـ ـت ولو شد.
– باور می كنی كه نمی شنوم چی میگی.
سر كیان به بالشت نرسیده از حال رفت. عالیه پتو را روی او كشید و زمزمه كرد: (بمیرم الهی! بچه ام چقدر خسته بود).
سقف بلند و گنبدی خانه قدیمی به نظرش كوتاه و دلگیر می آمد. قاب عكسهای چیده شده روی طاقچه، گویی به خاطره دور از ذهن بدل گشته بودند.
با حسرت از دست رفتن روزهای خوش و شیرین گذشته، برخاست و مقابل عكسها ایستاد.
نگاهش را در چهره مادر دقیق كرد. چقدر احساس دلتنگی می كرد. چقدر به لبخندهای منعكس شده در تصویر نیاز داشت. دستهای لرزانش را بلند كرد و روی تصویر مادر كشید.
قطرات اشك برای فرار از چشمانش مسابقه گذاشته بودند.
– دلم برات تنگ شده مامان… تو كجایی… بیا ببین دخترت چقدر تنهاست.
از پشت پرده تار دیدگانش، در تصویر غزاله خیره ماند.
– خیلی بی معرفتی! به تو هم میگن خواهر! می دونستی بعد از مادر دلم رو به تو خوش كردم! چرا رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟
كلمات در صدای گریه آلودش نامفهوم شد.
صدای باز و بسته شدن در حیاط او را از حال و هوای خود بیرون كشید، با دیدن برادرش و ایرج، كه به تازگی با او نامزد كرده بود، بلافاصله وارد آشپزخانه شد. آبی به دست و صورتش زد و خود را مشغول كار نشان داد.
صدای هادی كه او را به نام می خواند بلند شد: (آبجی كجایی؟ مهمون داریم)، از آشپزخانه خارج نشد و با گفتن: (من اینجام) چادر سفیدش را روی سر انداخت و تعارف كرد. هادی پاكتهای میوه را روی میز گذاشت. سپس به كابینت تكیه داد و گفت:
– ایرج اینجاست.
– برای چی اومده؟
هادی چادر غزل را كنار زد و ملامت بار دست زیر چانه او گذاشت و گفت:
– صبر كن ببینم! باز گریه كردی؟
– توقع بیجا داری.
– توقع بیجا!!!؟ سه ماه از مرگ غزاله می گذره. فكر می كنی با گریه كردن بر می گرده؟
– دلم كه آروم میشه.
– تو فقط داری خودت رو داغون می كنی. اگه به فكر خودت نیستی، حداقل به این پسره بیچاره فكر كن.
– اون رو برای چی آوردی؟
– از پدر و مادرش خواسته تا یك جلسه بذاریم و روز عقد رو تعیین كنیم.
– ولی…
– ولی نداره، منتظر چی هستی؟ تك و تنها توی این خونه دراندشت موندی كه چی؟ زودتر تكلیفت رو معلوم كن. اگه قراره ایرج نسبتی با تو داشته باشه، زودتر و اگر هم پشیمون شدی، بیشتر از این معطلش نكن. دَكش كن بره.
– به تو هم میگن برادر! هر اتفاقی می افته، برای تو خیلی زود عادی میشه. به همین راحتی حرف از ازدواج می زنی. واقعا كه…
– مزخرف نگو… فكر می كنی ناراحتیم رو باید با زار زدن و گریه نشون بدم. نه خواهر من. نه. من هم آدمم. من هم احساس دارم. اگه بیخیال نشون میدم، واسه اینه كه در قبال تو احساس مسولیت می كنم. دلم نمی خواد با قیافه عبـ ـوس و گرفته، روحیه ات رو داغون كنم، می فهمی؟
– معذرت می خوام. نباید خودخواهانه قضاوت می كردم.
– اشكال نداره. من از تنها بازمانده خانواده ام دلگیر نمی شم…. ما كه دیگه كسی رو نداریم، داریم؟
غزل لب برچید. هادی با نوك انگشت زیر چانه او زد.
– خدا وكیلی حالگیری نكن. به اندازه كافی چشمای قشنگت قرمز شده. جون داداش كوتاه بیا.
لبـ ـهای غزل را لبخندی از روی اجبار گشود و هادی با ابراز نگرانی افزود:
– من برای تنهایی تو نگرانم. اگه با جشن مخالفی، یه مراسم ساده توی محضر برگزار می كنیم.
– هرچی شما بگی داداش.
– آفرین. حالا شدی خواهر خودم. حالا سه تا چایی لبریز، لب سوز، لب دوز بریز، بیا تو پذیرایی.
با وجود غم و اندوه فراوان، كمی آرام تر از گذشته نشان می داد و با دقت و پشتكار بیشتری بر روی پرونده ها كار می كرد.
بعد از ماجرای ربایندگی، با صلاحدید فرمانده كل به طور تمام وقت در معاونت مبارزه با مواد مخدر كرمان مشغول به كار شده بود و به دلیل بزرگی استان و جمعیت بیشتر آن، سختی و فشار كار نیز بیشتر شده بود. با این وجود راضی به نظر می رسید زیرا فرصتی برای فكر كردن به گذشته های تلخ و شیرین نداشت.
در یكی از روزهای پرمشغله، تلفن اتاق زنگ خورد و نگهبان از حضور خانمی به نام هدایت او را مطلع ساخت.
سراسیمه و دستپاچه شده بود. ضربان قلبش تند شده و استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود، داشت پس می افتاد: (یعنی خودشه؟). وقتی زن جوان وارد دفتر شد بی اراده و با دهان باز برخاست، گیج و مبهوت در چشمان او خیره ماند تا آنكه با صدای زن جوان به خود آمد.
– سلام… غزل هدایت هستم. خواهر غزاله هدایت.
گر گرفته بود. به زحمت نگاهش را از غزل گرفت و او را دعوت به نشستن كرد و با احوالپرسی سردی با رخوت روی صندلی رها شد.
غزل متوجه حالت كیان شد، اما دلیل واقعی آن را نمی دانست به همین دلیل سكوت اختیار كرد.
كیان با افكار پریشان به زحمت خود را جمع و جور كرد و با گفتن: (در خدمتم)، ساكت ماند.
غزل سعی داشت در گفتارش با احتیاط باشد، پرسید:
– به من اطلاع دادند كه خواهرم غزاله، با شما ربوده شده.
كیان تاكید كرد و غزل در حالیكه كنجكاو نشان می داد گفت:
– می خوام از زبون شما بشنوم… باید بدونم چه بلایی سر خواهرم اومده.
اگر دست كیان بود پس می افتاد. این همه شباهت باور نكردنی بود. اگر غزل زبان نمی گشود به طور حتم او را با غزاله اشتباهم می گرفت.
دلش می خواست از مقابل او فرار كند. اما ناگزیر، قوایش را به كار بست و گفت:
– مگه سرهنگ كرمی براتون شرح نداده!؟
– بله گفتن، ولی….
اشك در چشم غزل حـ ـلقه زد.
– لباس سیاه رو به تازگی از تنم درآوردم….
كیان در خلال صحبت غزل به آرامی گفت: (خدا صبرتون بده). غزل تشكر كرد و در حالیكه اشكهایش را پاك می كرد، ادامه داد:
– برام بگین ….این حق منه كه بدونم خواهرم چطور و در چه وضعیتی مرده.
آه از نهاد كیان بلند شد. زمزمه دلش بود كه: (كاش داغ دلم رو زنده نمی كردی)، سر به زیر شد و پس از تامل كوتاهی گفت:
– زیر شكنجه طاقت نیاورد.
چهره غزل درهم شد. به سختی جلوی هق هقش را گرفت و پرسید:
– می خوام از یه چیز مطمئن باشم….
اما نتوانست جمله اش را تمام كند. كیان تیز و با درایت بود بی تامل گفت:
– مطمئن باش هرگز نجابتش زیر سوال نرفته.
– نمی دونم چرا نمی تونم باور كنم كه غزاله مرده… یه گور خالی هیچ احساسی رو به آدم نمیده.
چشمهای پر التماسش را در چشم كیان دوخت و افزود:
– شاید دیگه هیچ وقت شما رو نبینم! می تونم یه تقاضا از شما داشته باشم؟
كیان چشم بست و به علامت مثبت سرتكان داد.
– برام بگید … مو به مو…. می خوام بدونم چه بر سر خواهرم اومده.
برای كیان یادآوری گذشته سخت بود، اما به دلیل احترام و عشقی كه به غزاله داشت فكر كرد شاید شرح وقایع، مرهمی بر دل خواهر داغدارش باشد. از این رو بدن آنكه اشاره ای به جرییات و روابط عاطفی اش داشته باشد، تمام ماجرا را شرح داد. وقتی ساكت شد چشمان غزل از فرط اشك قرمز و كوچك شده بود.
دیگر صحبتی باقی نمانده بود و غزل باید می رفت. در حالیكه با توضیحات كیان سبكبال تر به نظر می رسید، خداحافظی كرد، اما در آستانه خروج از در ایستاد و گفت:
– یه سوال دیگه؟ به نظر شما غزاله چه جور زنی بود؟
لبخند كیان تلخ بود.
– دنبال چی هستی!؟
– بعد از بلایی كه سرش اومد و بی گناه كنج زندون افتاد، برام مهمه كه نظر شخص شما رو بدونم.
كیان احساس كرد كه قبلش لای منگنه فشرده می شود. سعی كرد خوددار باشد، با این حال صدایش آهنگ غم داشت، گفت:
– مغرور و سركش… شفاف و زلال….. پای سفر و بال پرواز.
غزل میان اشك لبخندی زد و گفت:
– می دونستم… اگر غیر از این می گفتین بی انصافی بود.
و به سرعت خارج شد.
با خروج غزل، كیان نفس حبس شده اش را بیرون داد و با رخوت روی صندلی رها شد.
آفتاب چون همیشه تند و گزنده پرتوافشانی می كرد و تن زمین را خشك و پرحرارت می ساخت.
عالیه برای جلوگیری از تابش تند آفتاب، پشت پنجره ها را حصیر چوبی زده بود و هر از گاهی وقت خنكای صبح و عصر با پاشیدن آب به آنها باعث می شد نسیم خنكی از لابلای درزها به داخل ساختمان نفوذ كند.
از كار شستن حیاط كه خلاص شد، به سراغ فرزند رفت. ضربه ای به در نواخت و بلافاصله در را باز كرد. نگاه غمبار و پرحسرتش را به روی فرزند پاشید و به آرامی گفت:
– كیان مادر! نمی خوای صبحانه بخوری؟
كیان غلتی زد و كمی درز چشمش را باز كرد: (سلام)، چهره او در خواب هم نشان از غم و اندوه داشت. مادر پیر نگران از كسالت فرزند با صدایی آمیخته به بغض گفت:
– آخه تو چته پسرم؟ چرا حرف نمی زنی؟ ببین چه به روز خودت آوردی؟
كیان از تخـ ـت و پایین آمد و گفت:
– بذار چشمام رو باز كنیم بعد شروع كن، خانمی.
– چرا هرچی تو دلت هست نمی ریزی بیرون؟ بگو… بگو و خودت رو خالی كن مادر.
كیان با كلافگی از استنطاق بی موقع مادر گفت:
– من درد بی درمون دارم… این خیالت رو راحت می كنه؟
عالیه قهرآلود روی برگرداند و بیرون رفت. گوشه هال بساط صبحانه را علم كرد و مشغول شیرین كردن چای بود كه كیان مقابلش نشست.
عالیه همچنان قهرآلود رفتار می كرد، نگاهی به رنگ سیاه پیراهن تن او انداخت و با ملامت گفت:
– صفر هم كه تموم شد! باز هم سیاه می پوشی!!!!!
– می ذاری یه لقمه نون بخورم یا نه؟
– چشم دیگه حرف نمی زنم. خروس جنگی نشو. صبحونه ات رو بخور.
چشم كیان به دنبال برداشتن ظرف شكر به محتویات سفره افتاد. با دیدن پیاله عسل مات ماند. لحظه ای بعد با حالت تهوع و بدون تامل پیاله را برداشت و با خشم آن را به دیوار كوبید، اما خیلی زود آثار پشیمانی در چهره اش آشكار شد. كلافه و در حالیكه سعی می كرد بر اعصاب خویش مسلط شود، برخاست و برای جمع كردن خرده شیشه ها كنار دیوار زانو زد.
– ببخشید مادر دست خودم نبود.
عالیه مبهوت بود و بدون آنكه علت رفتار فرزند را بداند، شماتت بار گفت:
– دیوونه شدی؟ این كاها چیه مرد؟
و كفری برخاست و جارو و خاك انداز و دستمال خیس آورد. در حالیكه برای جمع كردن خرده شیشه ها می نشست پنجه های تپلش را در موهای فرزند فرو برد و با مهربانی گفت:
– چته مادر! از وقتی برگشتی، دیگه اون كیان سابق نیستی.
كیان روی زمین رها شد ، یه مرد از هم پاشیده و ویران شده بود، به دیوار تكیه زد و گفت:
– نه نیستم….. به خدا نیستم.
عالیه خرده های شیشه را از دست كیان بیرون آورد. دستمال خیس را روی انگشت های او كشید. چشم در چشم او دوخت و با كمی تردید پرسید:
– تو عزادار كسی هستی؟!
دیگر وقتش رسیده بود تا زبان به اعتراف بگشاید و از غم از دست دادن عشقی كه او را به سرحد جنون می كشید سخن بگوید، از این رو پیراهنش را لای دو انگشت گرفت و گفت:
– همه این دیوونگی های پسرت…. واسه از دست دادن عشقشه مادر… عشقش.
دهان عالیه از فرط تعجب باز مانده بود، كیان ادامه داد:
– خیلی دوستش داشتم، خیلی زیاد. ولی اون بی وفایی كرد و رفت، رفت و دیگه….
كیان سكوت كرد. مادر دست بر شانه او گذاشت و با تعجب پرسید:
– صبر كن ببینم! چی داری میگی؟ از كی داری حرف می زنی؟!
چشم كیان به نقطه ای خیره ماند. سیمای غزاله را یه یاد آورد و گفت:
– اون آهوی گریزپا كه من رو به داغ خودش نشونده …..غزاله است.
– غزاله!!!!! غزاله دیگه كیه؟!
– همسفرم، رفیق نیمه راهم.
– نكنه منظورت همون متهمیه كه باهات گروگان گرفتن!!؟
كیان سر به علامت تایید تكان داد و عالیه پوزخندی زد و گفت:
– حتما شوخی می كنی؟
– به من میاد كه حوصله شوخی داشته باشم؟
– مشتاق شدم ! بگو… می خوام بدونم چه بر سر پسرم اومده كه توی این سفر پرخطر و كوتاه، وقت عاشق شدن هم داشته.
– عشق كه وقت سرش نمیشه، میشه؟
– شاید هم احتیاج نباشه چیزی بگی. باید حدس بزنم یه زن بزهكار، چه جور تونسته پسرم! كیان من رو!!! از راه به در كنه.
– هیچ توقع نداشتم مادر! چطور می تونی در مورد كسی كه ندیدی این طور ناعادلانه قضاوت كنی. غزاله من یه فرشته بود.
آه كشید و با حسرت گفت:
– كاش هیچ وقت نمی دیدمش، تا غم از دست دادنش رو نمی چشیدم.
– این طور كه شنیدم، اون شوهر و بچه داشته. تو عاشق یه زن شوهردار شدی؟
– غزاله شوهر نداشت مادر.
كیان با گفتن این جمله بی حوصله بلند شد و با صدای بلند افزود:
– حالا دیگه فرقی نمی كنه. غزاله مرده و من برای همیشه از دست دادمش… فقط یه خواهش از شما دارم… از پاكی اش مطمئن باش، براش احترام قائل باش و حال من رو درك كن.
و به سرعت خداحافظی كرد و بیرون رفت.
اما عالیه دست بردار نبود. پاپی او شد و از همان جا فریاد زد:
– باید بدونم بین شما چه اتفاقی افتاده!
كیان گفت: (دیرم شده مادر)، و به سرعت از پله ها پایین دوید، اما عالیه با عجله به حیاط رفت و نهیب زد: (وایسا).
كیان گویی كه از افسر مافوق دستور می گرفت، بی درنگ ایستاد. چرخید و گفت:
– بله؟
– تا ندونم غزاله كی بوده نمی ذارم از این در بری بیرون.
– چی رو می خوای بدونی مادر؟
– غزاله چی داشت كه تونست پسر مغرور و سركش من رو رام كنه؟
– بس كن مادر.
– بگو كیان.
– یه زن خوب، نجیب، فداكار و زیبا.
– پس خدا بیامرز…
– نمی خوام رفتنش رو باور كنم. خواهش می كنم دیگه هیچ وقت این طوری یادش نكنید.
– به هر حال حالا كه رفته. تا آخر عمر كه نمی تونی عزادارش بمونی . می تونی؟
– عشق احساس عجیبیه، اگه فرصت شعله كشیدن نداشته باشه، مثل یه آتش زیر خاكستر می مونه.
– وقتی گوشت برای كباب كردن نداری، یه لیوان آب بریز روش و آتش رو خاموش كن.
– آتش زیر خاكستر با آب خاموش نمیشه.
– تو داری من رو می ترسونی. اگه نمی شناختمت باورش برام آسون تر بود، ولی از تو بعیده… تو و این همه احساس!
كیان به تك درخت كاج درون حیاط تكیه داد و گفت:
– روزی صد بار از خودم می پرسم چته پسر؟ چرا ادای بچه ها رو در میاری؟ ولی فایده ای نداره. عشقی كه نمی دونم چه جوری از كجا شروع شد تمام وجودم رو پر كرده. توی تار و پودم ریشه دوونده.
– ریشه اش رو بسوزون.
– ریشه اش رو كه بسوزونی درخت خشك میشه مادر.
عالیه روی صندلی ایوان نشست . برای شناختن غزاله مشتاق بود، كنجكاو پرسید:
– نمی خوای به مادرت بگی غزاله كی بود و چطور به اون نزدیك شدی؟
كیان با وجودی كه برای رفتن عجله داشت، جلو رفت و مقابل مادر نشست.
با یادآوری اولین دیدارش در اتاق بازجویی، تمام وقایع رو شرح داد و دقایقی بعد، وقتی سكوت كرد، متعجب در چشمان خیس مادر خیره ماند
لبه ایوان نشسته بود و در حالیكه احساس تلخ قلبش را در هم می فشرد، بار دیگر شاهد غروب خورشید بود.
سمانه آرام و بی صدا وارد ایوان شد و محتوی ظرف هندوانه را مقابل او قرار داد. با صدای زیری گفت بفرمایید و نشست.كیان بدون آنكه به جانب او روی گرداند قدری صورتش را به سمت راست مایل كرد كه سمانه توانست فقط نیم رخ او را ببیند و در سكوت، به غروب خورشید چشم دوخت.
سمانه آه كشید و با حسرت به مجسمه بی احساسی كه در مقابلش نشسته بود، چشم دوخت و گفت:
– نمی تونی فراموشش كنی؟
چهره كیان درهم شد. مغموم و گرفته سر به زیر انداخت، اما سكوتش را نشكست.
سمانه برشی از هندوانه را در بشقاب كنار دست كیان قرار داد و گفت:
– حداقل تكلیف من رو روشن كن.
سكوت سنگین كیان قلب سمانه را درهم می فشرد. برای فرار از جَوی كه احساس می كرد غرورش را می شكند، مـ ـستاصل گفت:
– اگه می خوای تا ابد با فكر اون زندگی كنی، من مانعت نمیشم. فقط بگو من این وسط چه كاره ام.
كیان ایستاد. چشم در چشم او دوخت و با لحنی سرد گفت:
– من به دردت نمی خورم سمانه. متاسفم…. واقعا متاسفم. نباید این اتفاق می افتاد. نباید مادر با شما حرفی می زد. تو دختر خاله عزیز منی، بودی و خواهی بود… خدا می دونه چقدر به تو و خانواده ات علاقمندم ولی این احساس فقط در چارچوب پیوندهای رگ و ریشه ای است… متوجهی چی میگم؟
– ولی خاله تمام حرفاش رو با پدرم زده.
– تو دختر عاقلی هستی… خودت یه راه حل پیدا كن.
سمانه انتظار نداشت. دلش شكست، اما از تك و تا نیفتاد پرسید:
– نمی خوای بیشتر فكر كنی؟
كیان سكوت كرد و سمانه اشك ریزان افزود:
– ولی خاله چند ساله كه من رو به پای تو نشونده. هروقت خواستگاری برام پیدا می شه، مادر و خاله اون رو به خاطر تو دست به سر می كنن.
– فكر می كنم هیچ وقت خارج از اندازه های متعارف با شما برخوردی نداشتم…. چطور با خودت فكر نكردی كه….
سمانه حرفش را برید.
– ولی خاله….
این بار كیان عصبانی در حرف سمانه پرید و گفت:
– اینقدر نگو خاله، خاله…. هیچ وقت نخواستم مـ ـستقیم بگم كه هیچ علاقه ای به زندگی با تو ندارم، اما فكر می كردم این قدر عاقلی كه بی تفاوتی و سردی من رو كاملا حس می كنی. گناه خودت رو گردن مادر و خاله ننداز سمانه.
– اما….
– برات آرزوی خوشبختی می كنم، خودت یه جوری خاله ات رو قانع كن.
و از مقابل دیدگان اشكبار سمانه دور شد.و لحظه ای بعد با تعویض لباس، بدون آنكه به سمانه نگاهی بیندازد، منزل را ترك كرد.
فصل 25
در حال تمیز كردن حیاط صد و پنجاه متری بود كه صدای زنگ را شنید. جارو را به تنه كاج تكیه داد و چادرش را به سر انداخت و با قدمهایی تند جلو رفت.
با مشاهده زنی بلند قامت و زیبا، لبخندی به لب راند و گفت:
– بفرمایید.
صدای لرزان زن به سختی شنیده می شد:
– منزل جناب سرگرد زادمهر؟
– بله…. شما!؟
لحظاتی بعد كیان مادر را مخاطب قرار داد.
– كی بود مادر؟
– یه خانمه با تو كار داره.
كیان زیرپوش ركابی سیاه رنگش را به تن كرد. دستی در موهای آشفته اش كشید و متعجب پرسید:
– با من!؟… چه كار داره؟
عالیه با حركت چشم به پذیرایی اشاره كرد و گفت:
– فكر كنم برای شوهرش مشكلی پیش آمده.
چهره كیان درهم رفت. به خیال اینكه همسر یكی از متهمین به قصد مددجویی به سراغش آمده است، با دلخوری گفت:
– مادر من! صد دفعه گفتم كسی رو توی خونه راه نده. من كه كاری از دستم بر نمیاد.
– به خدا دلم براش سوخت. اصلا نمی تونست حرف بزنه. یه ریز اشك می ریخت. دلم براش كباب شد. گناه داره مادر، به خاطر من هر كاری می تونی براش انجام بده.
– مادر ساده من! تا كی باید گول ظاهر افراد رو بخوری.
– حالا چرا ملامتم می كنی؟ اینقدر بگو تا بگم غلط كردم.
– دور از جون مادر. من سگ كی باشم به شما اهانت كنیم…. تو تاج سرمی. سرورمی.
و برای دلجویی بیشتر روی مادر خم شد و بـ ـوسه ای از گونه او گرفت و گفت:
– هرچی شما بفرمایید. بذار موهام رو خشك كنم… چشم.
– چشمت بی بلا… برم چایی بریزم.
و رفت.
كیان پیراهن سیاه رنگش را به تن كرد و مقابل آیینه ایستاد. باد سشوار موهای خوش حالتش را فرم می داد. پس از مدتها ریشش را اصلاح كرده بود و بیش از همیشه جذاب به نظر می رسید. انگشتش را به شیشه عطر سایید و كمی خود را معطر ساخت. روی از آیینه گرفت و از اتاق خارج شد. دم در سالن سرفه ای كرد. یاا… گفت و بعد از مكث كوتاهی وارد شد. سر به زیر كنار پیش بخاری ایستاد.
زن جوان به محض ورود كیان سراسیمه برخاست و با صدای خفه ای سلام كرد. كیان همچنان سر به زیر بود او را دعوت به نشستن كرد و گفت:
– با من امری داشتید؟
زن در سكوت به كیان خیره ماند. قدرت هیچ عكس العملی نداشت. زانوان لرزانش او را وادار به نشستن می كرد، اما به هر نحوی شده بود بر خود تسلط یافت و روی پاها ایستاد.
كیان بار دیگر گفت:
– حاج خانم از من خواهش كرده تا هر طور شده كمكتون كنم، دلم نمی خواد روی مادرم رو زمین بندازم… بفرمایید… من در خدمتم.
سكوت زن كیان را وادار كرد تا سرش را بالا بگیرد، اما به محض مشاهده زن، مبهوت ماند و با دهان نیمه باز به او خیره شد.
لرزش محسوسی بر اندامش چیره شد. لحظاتی بعد در عین ناباوری با قدمهای لرزان جلو رفت. نگاهش در زوایای صورت زن چرخی خورد و قطرات اشك بی اراده چشمانش را بَراق ساخت.
مقابل زن جوان با صدای خفه ای گفت: (غزاله)!