رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 28

4
(202)

 

حدود پانزده دقیقه دیگه میگذره که یک دفعه در اصلی سالن به شدت باز میشه. به سرعت به سمت صدای در حرکت میکنم .

خوشحال بودم و توی دلم خداروشکر میکردم که دیوید برگشته . سرعت قدم هام رو بیشتر میکنم و با لبخند به استقبالشون میرم .

اما این خوشحالی زیاد هم دوام نیورد. با دیدن قامت دنیل توی چهار چوب در لبخند کم کم از روی لب هام محو میشه .

با تعجب اسمش رو به زبون میارم . دنیل با دیدنم شتاب زده به سمتم میاد و شونه هام رو توی دستش میگیره .

از این کارش تعجب میکنم .برای چند لحظه ای نگاهم میکنه و با لحن عصبی و نگرانی رو به من میگه:

_ باید باهم حرف بزنیم دنبالم بیا .

بعد از گفتن این حرف دستم رو میگیره و دنبال خودش میکشونه . انقدر تند راه میرفت که مجبور بودم پشت سرش تقریبا بدوم .

برای همین هم درد پام دوباره داشت برمیگشت . چند بار صداش میکنم اما بدون توجه به من به راه رفتنش ادامه میده .

با هر سختی که شده بود دستم رو از داخل دستش بیرون میارم . با ایستادن من اون هم می ایسته و به سمتم میاد .

دوباره میخواد دستم رو توی دستش بگیره و حرکت کنه که مانع میشم .

_ باید عجله کنیم . سوال های مهمی دارم که باید ازت بپرسم.

همینطوری که داشتم به خاطر تند راه رفتم نفس نفس میزدم برید برید میگم :

من: دیگه ..نمیتونم ..بیشتر از این حرکت ..کنم ..خواهش میکنم ..همینجا سوالت رو بپرس. من پام اسیب دیده .

_ چرا پات اسیب دیده ؟

میخوام براش توضیح بدن که سریع دستش رو به نشانه سکوت بالا نمیاره و میگه :

_ نه الان کارهای مهم تری داریم ..ولی یادت باشه بعدا بابد برام توضیح بدی .الان نمیشه ..نمیشه

من که از حرف ها و رفتارهای عجیبش سر در نمی اوردم شونه ای بالا میندازم و میپرسم :

من: چیشد که به اینجا امدی؟

_ شاهزاده من رو به قصر فرستاده

با شنیدن اسم شاهزاده نگران و شتاب زده شروع به سوال پرسیدن میکنم .

_شاهزاده حالش خوبه؟ چرا انقدر دیر کرده؟ کی به قصر برمیگرده؟ پس چرا ساکتی و هیچی نمیگی؟

دنیل چندبار دستش رو با تشویش روی صورتش میکشه و میگه:

_ نمیدونم !

من: چی ؟ یعنی چی نمیدونم ؟درست حرف بزن ببینم چیشده

_ من خارج از قصر مشغول انجام دادن ماموریتی از طرف پدرم بودم که یک نامه از طرف شاهزاده دیوید دریافت میکنم . داخل اون نامه همه چیز در مورد ماجرای سوء قصد به جان ایشون نوشته شده بود . بهم تو نامه گفته بود وقتی به قصر میرسم ایشون اونجا نیست . برای همین از من خواسته بود هرطوری که شده از جان تو محافظت کنم .

من: یعنی چی؟ من نمیفهمم ! چرا باید از جام من محافظت کنی؟ مگه قراره اتفاقی بیوفته؟

_ خودم هم هنوز نمیدونم چه اتفاقی قراره بیوفته .

من: ببینم تو کی نامه شاهزاده رو دریافت کردی؟

_ دقیق نمیدونم صبح بود یا نزدیک های ظهر .

من: پس چرا انقدر دیر به اینجا امدی؟

_ چون خارج از شهر بودم تا به اینجا بیام چند ساعت طول کشید .

سری تکون میدم و دیگه حرفی نمیزنم .

_ ایزابلا ازت میخوام تمام اتفاقات و چیز هایی که شنیدی رو مو به مو برام تعریف کنی .

من: مگه نگفتی شاهزاده توی نامش برات توضیح داده ؟

_ چرا بهم توضیح داده بود ولی ازم خواسته بود جزئیات ماجرا رو از خودت بپرسم .

مردد نگاهش میکنم که کلافه نفسش رو بیرون میده و دستش رو داخل کت مخملیش میکنه و میگه :

_ اگه حرفم رو باور نداری بیا خودت نامه شاهزاده رو بخون .

نامه رو به سمتم میگیره دودل نامه رو از دستش میگیرم و شروع به خوندنش میکنم .

بعد از خوندن نامه نفس عمیقی میکشم و شروع به تعریف کردن جزء به جزء ماجرا میکنم .

با تموم شدن حرفم دنیل به فکر فرو میره و زیر لب با خودش زمزمه میکنه.

_ چرا هر وقت زندگی میخواد روی خوش به ما نشون بده سر و کله رونالد پیدا میشه!

من: چرا این حرف رو میزنی؟

تا میخواد جواب سوالن رو بده اماندا هول زده به سمتمون میاد و پر تشویش میگه:

_ سرورم ..سروم ..شاهزاده رونالد همین الان وارد قصر شدن .

با خوشحالی به سمت اماندا میرم و ذوق زده میگم:

من: اینکه خبر خیلی خوبیه اماندا ! چرا تو انقدر رنگت پریده؟ شاهزاده دیوید هم همراهشون هست دیگه؟

_ا..ار..اره..هست ..اما ..اما ..

دنیل قدمی به جلو برمیداره و نگران میگه:

_ اما چی اماندا؟ برای دیوید اتفاقی افتاده ؟

اماندا چشم های لرزونش رو میبنده و با ناراحتی میگه:

_ بهتر من چیزی نگم و خودتون برید ببینید قربان .

با این حرف اماندا ،من و دنیل نگاه پر استرس و نگرانی به هم میکنیم و فورا به سمت سالن اصلی حرکت میکنیم .

وقتی رسیدیم رونالد رو میبینم که روی مبلی نشسته بود و عصبی پاش رو تکون میداد .

دنیل سعی میکنه یه خودش مسلط بشه . تک سرفه ای میکنه و به سمت رونالد حرکت میکنه .

_ درود بر شاهزاده رونالد خوب هستید قربان .

رونالد با دیدن دنیل از جاش بلند میشه و لبخند مصلحتی میزنه و میگه:

_ اوه جناب دوک دنیل . خیلی وقت بود که هم دیگه رو ملاقات نکرده بودیم .

دنیل هم مثل رونالد لبخند مصلحتی میزنه و میگه:

_ این هم از کم سعادتی ما هست که هم دیگه رو خیلی کم میبینم ..جدا از این ها میخواستم ببینم شما نیدونید شاهزاده دیوید کجاست؟

اخم کمی روی صورت رونالد میشینه و میگه:

_ مگه شما خبر ندارید؟ توی راه به ما حمله شد و متعسفانه شاهزده دیوید زخمی شدن .

شتاب زده به سمت رونالد میرم و با لحن پریشونی میگم:

_ چی ؟! دیوید زخمی شده؟! حالش خوبه؟ الان کجاست ؟

رونالد اول با تعجب نگاهم میکنه اما رفته رفته رنگ نگاهش تغییر میکنه و با مرموزی نگاهم میکنه و میگه:

_ ببینم ندیمه های اینجا عادت دارن مقام بالاتر از خودشون رو به اسم کوچیک صدا کنن؟

دیگه حالم داشت از رونالد بهم میخورد . من نگران حال دیوید بودم بعد اون میاد از مدل حرف زدن من ایراد میگیره .

با خشم چشم هام رو میبندم و چندتا نفس عمیق میکشم تا به خودم مسلط بشم و نزنم تو دهن رونالد.

از بین دندون های به هم قفل شدم رو به رونالد میگم:

_ بابت بی ادبانه حرف زدنم معذرت میخوام . چون خیلی نگران حال شاهزاده بودم نفهمیدم چطوری حرف زدم .

رونالد پوزخندی میزنه و به سمتم خم میشه و میگه :

_ امیدوارم تنها دلیل اینطوری حرف زدن شما فقط همین باشه .

من: مطمعن باشید که تنها دلیلش همین بوده .

این رو میگم و بعد از تعظیم کوتاهی سالن رو ترک میکنم و به سمت حیاط قصر حرکت میکنم .

میدونستم چون دیوید زخمی شده حتما به جرج خبر میدن تا به اینجا بیاد .برای همین تو حیاط قصر منتظر امدن جرج شدم تا بلکه همراه با اون بتونم به دیدن دیوید برم .

میدونستم اگر همینجوری به ملاقات دیوید برم رونالد فکر میکنه رابطه ای بین من و دیوید هست و شروع به ازار و اذیت من میکنه .

بعد از مدت کوتاهی کلاسکه ای که جرج در اون قرار داشت به قصر میرسه . جرج سراسیمه از کلاسکه پیاده میشه و با عجله به سمت پله های قصر حرکت میکنه .

وقتی که میخواست وارد قصر بشه جلوش می ایستم و مانع ورودش میشم .

_ اوه ایزابلا تویی .لطفا از جلوی در برو کنار شنیدم شاهزاده زخمی شده باید سریع به پیش ایشون برم.

من: میرم ..اما خواهش میکنم من رو به عنوان دستیار با خودتون به پیش شاهزاده ببرید .

_ چرا خودت نمیری ؟ ندیمه شخصی شاهزاده تو این موارد میتونه پیش ایشون باشه .

من: میدونم اما جون شاهزاده رونالد اینجا هستن این کار شدنی نیست . ایشون نمیدونن من ندیمه شخصی شاهزاده هستم .

_ خب برو بهش بگو .

من: شاهزاده از من خواستن که چیزی در این مورد به شاهزاده رونالد نگم.

جرج سری تکون میده و میگه :

_بسیار خب . پس دنبالم بیا .

این رو میگه و با عجله به سمت داخل قصر حرکت میکنه و من هم به دنبالش میرم .

به سرعت به سمت اتاق دیوید حرکت میکنه و پشت در می ایسته و در میزنه . بعد از اجازه ورود با عجله وارد اتاق میشه وبه سمت دیوید که روی تخت بی هوش افتاده بود میره .

با دیدن دیوید توی اون وضعیت بغض به گلوم چنگ میندازه اما چون رونالد و دنیل داخل اتاق بودن سعی میکنم جلوی احساسمو بگیرم .

رونالد با دیدن من اخمی میکنه و با فریاد رو به من میگه :

_ این دختره دهاتی اینجا چیکار میکنه ؟ مگه نمیدونی ورود به این اتاق برای افراد عادی ممنوعه !

جرج همینجوری که داشت دیوید رو معاینه میکرد رو به رونالد میگه:

_ شاهزاده لطفا یکم اروم تر صحبت کنید.اینجا مریض خوابیده! من از ایشون خواستم به عنوان دستیارم به اینجا بیاد .

رونالد نگاهش رو از من میگیره با همون اخمش رو به جرج میگه:

_ مگه تو خودت دستیار نداری؟ اصلا مگه فقط همین یک خدمتکار توی این قصره که به این گفتی بیاد دستیارت بشه!

دنیل که تا الان ساکت بود قدمی پیش میزاره و با صدایی که سعی میکرد اروم به نظر برسه میگه:

_ شاهزاده ایشون یکی از افراد مورد اعتماد سرورم هستند . لطفا بزارید جرج کارش رو انجام بده . اگه ایشون بخوان به شما جواب پس بدن ممکنه دیر بشه و خدایی نکرده نتونن به موقع شاهزاده رو معاینه کنن . پس لطفا کنار به ایستید و بزارید بقیه کارشون رو انجام بدن .

رونالد که معلوم بود بد ضایع شده بود پوزخندی میزنه و کنار می ایسته . با کنار رفتنش به سرعت خودم رو بالا سر دیوید میرسونم و به قیافه رنگ پریدش نگاهی میندازم .

جرج لباس دیوید رو توی تنش پاره میکنه و شروع به برسی زخم هاش میکنه . هر دوتا کتفش تیر خورده بود و داشت ازش خون می رفت .

جرج با اعصبانیت برمیگرده و میگه:

_ چه کسی تیر ها رو از توی بدن شاهزاده در اورده؟

رونالد با قیافه خونسرد همینجوری که روی مبل نشسته بود میگه:

_ من دستور دادم تیر ها رو از بدنش خارج کنن . چطور؟

جرج با همون لحن عصبیش رو بهش میگه:

_کیی به شما اجازه داده که این کار رو بکنید! شما که شاهزاده اید باید بهتر از هرکسی بدونید که وقتی کسی تیر میخوره نباید تیر رو از بدنش خارج کنی چون ممکنه بر اثر خون ریزی زیاد بمیره . اما اگه تیر تو بدنش باشه خون ریزی کمتر میشه . مگه میخواستید شاهزاده رو بکشید که دستور دادید تیر رو از بدنش خارج کنن.

به وضوح پریدن رنگ صورتش رو دیدم . رونالد دستی به گوشه لبش میکشه و با استرس اشکاری میگه:

_ خب ..خب ..من ..من ..اها ..من فکر کردم شاید که ..که تیرها سمی باشن برای همین دستور دادم از توی بدنش درشون بیارن .

غلط کردی پسره دروغگو! تو میخواستی دیوید از خون ریزی زیاد بمیره ! و گرنه خودت میدونستی این تیرها سمی نیستند.

دلم میخواست با دست های خودم رونالد رو خفه کنم . اما متاسفانه این شدنی نبود . جرج بعد از اون جواب رونالد ساکت میشه و چیزی نمیگه .

حدود ساعت سه و نیم صبح بود که بالاخره جرج میتونه جلوی خون ریزی شدید دیوید رو بگیره .

از سر و روی همه خستگی می بارید . جرج خسته چشم هاش رو کمی ماساژ میده و میگه :

_ خب خداروشکر خون ریزی متوقف شد. فقط باید صبر کنیم که شاهزاده به هوش بیان تا بقیه کارها رو انجام بدیم . بهتر شماها هم برید استراحت کنید .

دنیل کلی از جرج تشکر میکنه ولی رونالد با نگاه به خون نشسته ای به جرج نگاه میکنه و بی حرف اتاق رو ترک میکنه .

به سمت جرج برمیگردم و قدردان نگاهش میکنم و میگم:

_ ازت ممنونم که جون شاهزاده رو نجات دادی .

جرج با همون خستگیش لبخندی میزنه و میگه :

_پس پزشک شدم برای چی؟ وظیفم اینه که جون ادم هارو نجات بدم .

من: با این حال بازم ازت ممنونم . بهتره تو بری استراحت کنی . من پیش شاهزاده میمونم و اگه حالش بد شد بهت خبر میدم .

_ اما نمیشه اخه ..

من: قول میدم که مراقبش باشم . خواهش میکنم نه نیار . از سر و صورتت داره خستگی میباره.

جرج سری تکون میده . تشکر کوتاهی از من میکنه و بعد اتاق رو ترک میکنه .به سمت دیوید میرم و کنارش میشینم .

تمام بدنش عرق کرده بود و موهاش خیس شده بود . دستمالی برمیدارم و شروع به خشک کردن صورت و بدنش میکنم .

موهای ژولیدش رو از روی صورتش کنار میزنم و بوسه ارومی روی پیشونیش میزنم .اگه دیوید الان بیدار بود حتما من از خجالت اب میشدم ولی خب الان بی هوشه و چیزی نمیفهمه .

نمیدونم چقدر بالا سر دیوید بیدار موندم که کم کم چشم هام گرم میشه و به خواب فرو میرم .

اما چیزی نمیگذره که با صدای جیغ کسی از خواب میپرم . به ساعت نگاه میکنم . هشت صبح بود!

من فقط نیم ساعت خوابم برده بود. نفسم رو کلافه بیرون میدم . کش و قوسی به بدنم میدم .

هنوز هم خوابم می امد .چندبار چشم هام رو ماساژ تا بلکه این خوابالودگی از سرم بپره .

اخه کدوم خروس بی محلیه که این وقت صبحی جیغ میزنه؟! سرم رو با تاسف تکون میدم و میرم تا وضعیت دیوید رو چک کنم .

به خاطر اینکه خون زیادی از دست داده بود بدنش هنوز هم سرد بود اما از دیشب بهتر شده بود .

هر کس دیوید رو توی خواب میدید باورش نمیشد اون کسیه که این همه بلا سر من اورده . نفسم رو آه مانند بیرون میدم و میگم:

_ هی شازده! نمیخوای بلند بشی؟ ساعت هشت صبحه ! مگه تو نبودی که میگفتی یک شاهزاده همیشه باید زودتر از مردمش از خواب بیدار بشه تا به کارهای مردمش برسه؟

لبخند تلخی میزنم و با دستمال خیسی شروع به شستن صورتش میکنم . از بیرون صدای بحث کردن می امد .

یعنی چیشده اول صبحی؟ اولش که صدای جیغ امد و الان هم این صدای جر و بحث !خیلی عجیبه .

دلم میخواست برم بیرون و ببینم صدای چیه ولی میترسیدم دیوید رو تنها بزارم و دوباره اتفاقی براش بی افته.

خیلی گشنم شده بود از دیروز هم غذای درست حسابی نخورده بودم . یعنی جرج کِی به اینجا میاد تا من برم کمی غذا بخورم؟

حدود چهل و پنج دقیقه ای میگذره صدای جر و بحث ها هنوز هم به گوشم می رسید و این من رو خیلی کنجکاو میکرد .

بعد از گذشت چند دقیقه در اتاق باز میشه و فرمانده گارد سلطنتی به همراه چندتا از سربازها به داخل اتاق میان .

فرمانده با اعصبانیت رو به سربازهاش میگه:

_ این دختر رو دستگیر کنید !

مات و مبهوت به فرمانده گارد نگاه میکنم . یعنی چی ؟ واسه چی میخوان من رو دستگیر کنن؟مگه من چیکار کردم؟

دو سرباز به سمتم میان و بازوهان رو توی دستاشون میگیرن و من رو به سمت فرمانده میبرن. با همون لحن پر از تعجبم رو به فرمانده میگم:

من: این کارا یعنی چی؟ چرا من رو دستگیر کردید!

_ به دستور دوشیزه الیس من شما رو باید دستگیر کنم .

من: اما چرا؟ به چه جرمی؟ مگه چیکار کردم؟

_ من هم نمیدونم . انقدر سوال نپرس و دنبالم بیا .

بی حرف همراه سربازها حرکت میکنم . اصلا درک نمیکنم !چرا الیس باید بگه من رو دستگیر کنن؟

اصلا الیس که اینجا نبود؟ چحوری یک دفعه سر و کلش توی قصر پیدا شده! سربازها من رو داشتن به سالن اصلی قصر میبردن.

هر چه به سالن نزدیک تر میشدیم صدای جر و بحث ها هم بیشتر به گوش میرسید. صدای جیغ جیغوی الیس رو میشنوم که داشت با دنیل بحث میکرد .

_ دوک دنیل چطور به خودت اجازه میدی با من اینجوری صحبت کنی!اون دختر باید دستیگر بشه .

صدای خشمگین دنیل به گوشم میرسه که با اعصبانیت میگه:

_ تو هیچ مدرکی علیه اون دختر نداری! به چه جرمی حکم دستگیری اون رو صادر کردی؟

با ورود ما به سالن جر و بحث ها خاتمه پیدا میکنه .فرمانده گارد که کمی جلوتر از ما حرکت میکرد تعظیم کوتاهی به الیس میکنه و میگه :

_ بانوی من به فرمانتون این دختر رو به اینجا اوردم .

الیس کوتاه سری برای فرمانده تکون میده و پر غرور به سمت من قدم برمیداره .به یک قدمی من که میرسه نگاه تحقیر امیزی بهم میکنه و رو به دنیل میگه:

_ این دختر باید بازداشت بشه دنیل!

دنیل عصبی دستی داخل موهاش میکشه و میگه :

_تو مدرکی از این دختر نداری !

الیس چند قدمی به سمت دنیل حرکت میکنه و با لحن مرموزی میگه:

_ وقتی شکنجه بشه اون وقت به گناهش اعتراف میکنه .

دنیل با خشم سر الیس فریاد میزنه .

_ اما تو نمیتونی وقتی از کسی مدرکی نداری اون رو دستگیر کنی و به زور شکنجه ازش اعتراف بگیری ! من این اجازه رو به تو نمیدم .

الیس قهقه بلندی میزنه و با تمسخر رو به دنیل میگه :

_ دوک دنیل درسته مقام من و سما یکیه اما وقتی پای جان شاهزاده وسط باشه حکم یکی از خانواده سلطنتی به حرف تو ارجعیت داره .

الیس این رو میگه و به سمت من میچرخه و با صدای جیغ مانندش توی سالن فریاد میزنه .

_ این دختر کسیه که دوتا ادم رو از یک سر زمین دیگه استخدام کرده تا شاهزاده رو بکشن . این دختر مسئول حال الان شاهزاده هست .

با این حرفی که زد متعجب میشم . با اینکه ترسیده بودم اما سعی کردم به خودم مسلط باشم .

با نگاه مغرور و لحن محکم و بلندی رو به الیس میگم:

_ دوشیزه الیس شما تازه به اینجا رسیدید . چطور خبر دارید کسایی که به جان شاهزاده سوء قصد کردن دونفر از یک کشور دیگه بودن ! این اطلاعات رو فکر نکنم حتی فرمانده گارد سلطنتی هم داشته باشه !

به وضوح پریدن رنگ الیس رو میبینم . با چشم های گرد شده به من خیره میشه . چند بار دهنش رو باز و بسته میکنه اما هیچ صدایی ازش خارج نمیشه .

پوزخندی به این حالتش میزنم . دختره عقده ای میخواست من رو توی زندان بندازه اما حالا خودش گیر افتاده .

سکوت سنگینی توی سالن حکم فرما شده بود . اما طولی نمیکشه که رونالد که تا اون موقع ساکت بود سکوت رو میکشنه .

_ اوم ..خب من فکر کنم همه ما دچار سوء تفاهم شدیم . من فکر کنم منظوره دوشیزه الیس این بوده که هیچکس از مردم کشور خودتون جرعت نمیکنه که به جان شاهزاده سوء قصد کنه . حتما از یک کشور دیگه بوده .اینطور نیست بانو؟

الیس که تا اون موقع ساکت بود و حرفی نزده بود لبخندی به رونالد میزنه و با خوشحالی رو به ما میگه:

_ ار..اره اره ..منم منظورم همین بود .

من: از کجا میدونست کسایی که به شاهزاده حمله کردن دو نفر بودن؟

با زدن این لبخند رفته رفته از روی لب های الیس محو میشه و به جاش نفرت از من توی چشم هاش میشینه .

رونالد مکثی میکنه و لبخند مصلحتی میزنه و میگه:

_ اوف چقدر شماها سخت میگیرید .ایشون دونفر رو به عنوان مثال بیان کردن . وگرنه حتی ما هم نمیدونیم تعداد افرادی که به شاهزاده حمله کردن چندتا هست .

رونالد تک سرفه ای میکنه و ادامه میده :

_ اوم بانو الیس من هم با نظر دوک دنیل موافقم .تا وقتی مدرکی از این دختر نداریم بهتره دستگیر کردنش رو به یک فرصت دیگه موکول کنید .

الیس از شدت خشم دست هاش رو مشت میکنه و با حرس میگه:

_ بسیار خب ..همین کار رو میکنیم.

رونالد دست هاش رو به هم میکوبه و میگه :

_ خب خب بهتر بریم صبحانه بخوریم و این بحث رو به یک روز دیگه موکول کنیم . نظر شماها چیه؟

الیس با لحنی که سعی میکرد عصبانیتش توش معلوم نباشه رو به بقیه میگه:

_ من چون تازه از راه رسیدم کمی خستم . میرم کمی استراحت کنم .

این رو میگه و به سرعت سالن رو ترک میکنه. بعد از رفتن الیس ، رونالد هم کمی بعدش از سالن خارج میشه .

بعد از رفتن رونالد ، دنیل شتاب زده به سمتم میاد و نگران میپرسه:

_ خوبی؟ بهت که اسیبی نزدن؟

لبخندی بهش میزنم . واقعا دنیل رو مثل برادر نداشتم دوست داشتم .

من: من خوبم . نگران من نباش . اوم میگم که.. اشکال نداره الان شاهزاده تو اتاقش تنها هست ؟

_ نگران ایشون نباش . جرج وقتی تورو دستگیر کردن پیش شاهزاده رفته .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 202

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
silent
4 سال قبل

/:
\:
‘_’
=|
▪_▪

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x