رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 8

4.8
(182)

 

_ خیلی خب بهتره راه بی افتیم .

سری تکون میدم و باهاش هم قدم میشم . حدود چهار ساعت بود که بی وقفه داشتیم راه می رفتیم .

از خستگی داشتم می میمردم . دیگه نمیتونستم راه برم .

من: من دیگه نمی تونم راه برم .

_ یکم دیگه تحمل کن ..حدود دو ساعت دیگه می رسیم شهر .

من: باشه حدعقل چندلحظه استراحت کنیم .

سری تکون میده و روی تخت سنگی میشینه . با خستگی به سمتش میرم و کنارش میشینم .

چند دقیقه ای گذشت که یک دفعه دستم رو میگیره من رو کف زمین میخوابونه .
با تعجب زل میزنم توی چشم هاش .

میخوام حرفی بزنم که دستش رو میزاره روی دهنم و اروم میگم :

_ دستم رو برمیدارم ولی وای به حالت اگه حرف بزنی !

سرم با ترس تکون میدم . دستش رو اروم از روی دهنم برمیداره .
به محض اینکه دستش رو از روی دهنم برمیداره میخوام جیغ بزنم که صدام توی گلوم خفه میشه .

دیوید لب هاش رو روی لب هام گذاشته بود و اروم داشت میبوسیدم .
برای چند لحظه هنگ کرده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم .

با گازی که از لبم گرفت به خودم امدم و شروع به تقلا کردم . اما فایده ای نداشت .
هرچی بیشتر تقلا میکردم اون خشن تر من رو می بوسید

نفس کم اورده بودم . قطره اشکی از گوشه چشمم پایین میاد.
چشم هاش رو باز میکنه و نگاهی به جشم هام میندازه .

دست از بوسیدنم میکشه اما لب هاش رو از روی لب هام برنمیداره .صدای سم اسب به گوشم میخوره .

صدا: تونستید عالیجناب رو پیدا کنید!؟

_ متاسفم قربان ما همه جا رو گشتیم ولی پیداش نکردیم.

صدا: تمام نیرو ها رو جمع کن وجب به وجب این منطقه رو باید بگردید حتی توی سوراخ موشا.

دیوید انگار صدای اون شخص رو میشناسه . سریع از روی من بلند میشه و میگه:

_ لازم نیست دنبال من بگردی دنیل . ما اینجاییم .

صدای نزدیک شدن صدای پاهارو میشنوم اما توان این رو نداشتم که از روی زمین بلند بشم .
دنیل و بقیه سرباز ها روی زمین زانو میزنن و ادای احترام میکنن .

دنیل: اوه سرورم خیلی خوشحالم که حالتون خوبه . ما وقتی فهمیدیم که شما گم شدید تمام جنگل رو دنبالتون گشتیم .

_ بسیار خوب ما حالمون خوبه فقط خیلی خسته ایم برای ما اسب و کمی اب غذا بیارید .

دنیل: اطاعت قربان.

بعد از رفتن دنیل دیوید به سمتم میاد و دستش رو به سمتم دراز میکنه .
وقتی میبینه هیچ واکنشی نشون نمیدم نیشخندی میزنه و خم میشه و دوتا بازوهام رو میگیره و از روی زمین بلندم میکنه .

سرش رو کنار گوشم میبره و اروم میگه :

_ هی دختر کوچولو زیاد تعحب نکن . باید به این کارا عادت کنی .

زل میزنه بهم و چشکمی میزنه .

دستم رو بالا میبرم تا سیلی توی گوشش بزنم که دستم رو توی هوا میگیره و فشار میده .

با چشم های اشکی زل میزنم توی چشم هاش و با بغض میگم :

_ ازت متنفرم ..متنفرم از اینکه همه رو به چشم بازیچه میبینی .

چند لحظه تو سکوت خیره نگاهم میکنه ولی بعد اخمی میکنه و بهم نزدیک میشه .

دیوید: هه فک میکنی اینکه تو چه احساسی نسبت به من داری برای من مهمه!؟ این دفعه هم چون جونم رو نجات دادی تنبیهه نمیشی ولی دفعه بعد سخت توبیخ میشی .

دستم رو از تو دستش به شدت میکشم بیرون . به سمت مخالفش شروع به حرکت میکنم.

کنار درختی میرم و بهش تکیه میدم .
چندتا نفس عمیق میکشم و اشک هام رو پاک میکنم و سعی میکنن به خودم مسلط بشم .

تو افکار خودم بودم که یه دست که توش یه تیکه گوشت بود جلوم قرار میگیره.
به سمت دست برمیگردم که با صورت دنیل رو به رو میشم .

دنیل: بخور ..فک کنم از دیروز تا الان هیچی نخورده باشی.

تیکه گوشت رو از دستش میگیرم و زیرلبی ازش تشکر میکنم .

دنیل: تازه واردی؟

_ بله

دنیل: اهل کجایی !؟

_ توی یکی از دهکده های محروم این شهر زندگی میکردم .

دنیل: هوم ..اسمت چیه!؟

_ ایزابلا

سکوت میکنه . سرم رو بالا میارم تا دلیل سکوتش رو بفهمم که نگاه خیرش رو به رو میشم.

توی نگاهش کلی حرف بود ولی هیچکدومشون رو نمی تونستم بفهمم .
سرش رو پایین میندازه و بحث رو عوض میکنه.

_ چیشد که به قصر امدی .

من: سرباز ها به دهکدم حمله کردن و من هم به اسیری گرفتن و به اینجا اوردن .

لازم نبود همه چیزرو براش توضیح بدم . همین توضیح مختصر به نظرم کافی بود .

_ میدونی تو شبیه کسی هستی که برای من خیلی عزیز بود .

من: عزیز بود؟! یعنی الان نیست!؟

_ 11 سال پیش دزدیدنش و خبری ازش ندارم دیگه .

من: اها ..متاسفم

_ ممنون

من: اون شخصی که دزدیده شده عشقتون بود ؟

_از عشق هم برام عزیزتر بود ..خواهرم بود

من: مطمعنم خیلی براتون سخت بوده نبودنش .

_ بعد از رفتنش کسی نتونست جاش رو برام پر کنه.

میخواستم سوالی از دنیل بپرسم که صدای دیوید مانع از حرف زدنم شد.

دیوید: دنیل؟ ..بهتره زودتر راه بی افتیم ..هی دنیل کجایی ؟

_ اینجا هستم سرورم ..اطاعت میشه .

به سمت من برمیگرده و میگه:

_ از اشنایی باهات خوشحال شدم ایزابلا

من: همچنین .

به سمت دیوید میره و باهاش حرف میزنه . نگاهی به تیکه گوشتی که تو دستم بود میندازم.
اروم گازی از گوشت میزنم و چشم هام رو با لذت میبندم .

بعد از یک روز چیزی نخوردن واقعا میچسبید . وقتی خوردن گوشتم تموم شد به سمت دنیل میرم .

_ عه امدی ایزابلا ..بیا این اسب تو هست ..سوارش شو تا راه بی افتیم ..ببنم سوار کاری که بلدی؟

من:مرسی دنیل ..اره از بچگی سوارکاری بلدم .

یکی از ابرو هاش رو بالا میندازه و با تعجب نگاهم میکنه اما چیزی نمیگه.

شونه ای بالا میندازم و بی توجه بهش سوار اسب میشم و اسب رو به حرکت در میارم.

همراه با بقیه سرباز ها به سمت قصر حرکت میکنیم .
دربین راه دنیل اسبش رو نزدیک اسبم میاره و میگه:

_ چی داشتی به دنیل می گفتی؟

من : چیز خاصی نبود .

_ به من دروغ نگو ..خودم دیدم داشتی براش عشوه می امدی !

من: چی!؟ تو اصلا میفهمی چی میگی!؟ من کی برای دنیل عشوه امدم.

_ هه ببین دختر جون من ادمای مثل تورو خوب میشناسم .. بهتره سعی نکنی خودت رو به اطرافیان من نزدیک کنی و گرنه بدمیبینی .

اشک تو چشم هام حلقه میزنه. خیلی بهم برخورده بود . این درمورد من چی فک کرده!؟

چون هرکسی که خواسته بهش نزدیک بشه به خاطره مقامش بوده دلیل نمیشه منم اینجوری باشم!

من هیچ وقت نخواستن خوردم رو به کسی نزدیک کنم .

با صدای بغض داری رو به دیوید میگم:

_ اطرافیانت ارزونی خودت .. حالم از هرچی که به تو مربوط میشه بهم میخوره.

این رو میگم و اسبم رو جلوتر از دیوید میبرم . برام مهم نیست که قراره چه تنبیهه برام در نظر بگیره .

اون حق نداشت به من توهین کنه .
تا رسیدن به قصر دیگا هیچ اتفاق خاصی نیوافتاد .

وقتی به دروازه اصلی قصر رسیدیم دنیل افسار اسبم رو به سمت خودش میگیره و اسبم رو به خودش نزدیک میکنه .

صورتش رو به صورتم نزدیک میکنه که سریع عقب میکشم.
نیشخندی میزنه و با تمسخر میگه :

_ نترس کاری باهات ندارم کوچولو

و بعد سرش کنار گوشم میاره و اروم میگه:

_ نمیخوام از اتفاقاتی که بینمون افتاده کسی خبر دار بشه.. پس اگه کسی پرسید کجا بودید ؟ با کی بودید ؟ یا چه اتفاقی افتاده..به هیچ کس هیچی نمیگی ..مفهوم شد؟

اروم ازش فاصله میگیرم و سرم رو تکون میدم .

_ خوبه … توی قصر نزدیکم بمون تا اگه سوالی ازت پرسیدن خودم جواب بدم .

من: باشه .

وقتی دیوید وارد سالن اصلی قصر شد یه نفر جیغ زنان به سمتش امد و پرید توی بغلش و شروع کرد الکی گریه کردن .

چون پشت دنیل بودم نمی تونستم ببینم کی بود که داشت جیغ میزد .
دیوید بدون اینکه هیچ واکنشی نشون بده ایستاده بود و دست هاش داخل جیب شلوارش بود.

_ اگه گریه کردنات تموم شده بهتره از من جدا بشی الیس .

آلیس: وای عزیزم کجا بودی دلم برات تنگ شده بود ..خیلی نگرانت شده بودم

دیوید بدون توجه به حرف الیس اون رو از خودش جدا میکنه و به سمت پله ها حرکت میکنه .

من هم پشت سر دیوید حرکت میکنم و به چهره مبهوت الیس توجه نمیکنم .
بین راه یکی دستم رو میگیره و به شدت میکشه .

تا برمیگردم یه طرف صورتم میسوزه. صدای سیلی توی کل سالن پیچید .
دستم رو روی جای سیلی میزارم و با عصبانیت به الیس نگاه میکنم .

احساس کردم جای دست الیس روی صورتم موند و متورم شد.

آلیس : دختره هرزه تو دیشب با شاهزاده بیرون چه غلطی میکردی

_ فک نمی کنم درمورد مسائل خصوصیم باید به تو توضیح بدم .

آلیس: هر چیزی که به شاهزاده مربوط میشه به من هم مربوط میشه زود بگو دیشب چیکار کردید

_ اگه به تو مربوط می شد بهت میگفت پس سعی نکن توی کار های دیگران دخالت کنی .

جیغی از حرص میزنه و به سمتم هجوم میاره و میخواد دوباره سیلی بهم بزنه که با صدای دیوید متوقف میشه

_ آلیس اگه یک بار دیگه انگشتت به این دختر بخوره میدم سرباز ها فلکت کنن

آلیس با تعجب به دیوید نگاه میکنه و یک قدم به سمت دیوید برمیداره .

آلیس : شاهزاده تو میخوای من رو به خاطره این دختره هرزه فلک کنی!؟؟

_ من هرجا که بودم و یا با هرکسی بودم به کسی ربطی نداره ..باره اخرت باشه توی کار های من سرک میکشی دخترعمه

دیوید به سمت برمیگرده و با ارمش میگه:

_ دنبالم بیا توی اتاقم

آلیس با نفرت نگاهی بهم میندازه و با داد رو به من میگه:

آلیس : همش تقصیر توی کثافته از وقتی که امدی مدام با کارهات داری خودتو به شاهزاده نزدیک میکنی تا شاهزاده رو به خودت جذب کنی.
ولی این رو بدون شاهزاده فقط مال منه ..مال منن

دیگه داشت زیاده روی میکرد از عصبانیت در حال انفجار بودم
امدم حرفی بزنم که با کاری که دیوید کرد قدرت تکلم رو از من گرفت.

دیوید بهم نزدیک شد و درست همون جایی که الیس سیلی زده بود رو عمیق بوسید .

گر گرفتم . سرخ شدن صورتم رو احساس کردم . با چشم های متحیر به دیوید خیره شدم

 

با پشت دستش اروم صورتم رو نوازش کرد و خیره نگام کرد.

_صورتت متورم شده عزیزم

برای لحظه ای هنگ کردم .دیگه داشت شاخ هام در می امد ! این الان چی گفت! به من گفت عزیزم!

با صدای به هم کوبیده شدن شدید در به خودم امدم . به پشت سرم نگاه کردم و با جای خالی الیس رو به رو شدم .

مثل اینکه از حرف دیوید حرصش گرفته بود و رفته بود . به دیوید نگاه کردم دوباره نگاهش سرد و بی روح شده بود .

_ خیالات تو سرت نباف . اون حرف رو برای این زدم که الیس از اینجا بره .

من: بله فهمیدم ..ولی لازم به اون بوسه نبود .

_ لازم بودن یا نبودنش رو من تعیین میکنم . دنبالم بیا .

به سمت اتاقش حرکت میکنه . وارد اتاق میشه و شروع میکنه به باز کردن دکمه های لباس

با صدایی که توش تعجب موج میزد میگم :

من: داری چیکار میکنی!!

_ مشخص نیست ؟ دارم لباسم رو عوض میکنم .

اخرین دکمه لباسش رو باز میکنه و اون رو از تنش درمیاره .
سریع چشم هام رو میبندم و پشتم رو بهش میکنم .

پسره بی حیا ! چشم سفید ..عه عه خجالت نمی کشه نمیگه یه دختر تو اتاقشه .یه دفعه ای لخت میشه .ایشش

_ تموم شد برگرد .

اروم چشم هام رو باز میکنم و برمیگردم . ولی با چیزی که دیدم سریع چشم هام رو دوباره میبندم.

من: تو که هنوز لباس تنت نیست!

دیوید: عادت به پوشیدن پیراهن و شلوار ندارم . این لباس زیرم هم که الان پوشیدم فقط به خاطره لینکه تو اینجایی.

_ خب پس من از اتاق میرم تا تو راحت باشی ..خدافظ

سریع به سمت در میرم که میگه:

_ اجازه رفتن رو بهت ندادم که داری میری!

همینجوری که پشتم بهش بود میگم:

من:خب حالا اجازه رفتن رو میدید قربان!

_ نه ..بیا پانسمان دستم رو عوض کن داره اذیتم میکنه .

من: خب صبر کنید میرم پزشک رو خبر میکنم تا بیاد معاینتون کنه .

_ نمیخواد خودت بیا نگاهی بنداز بهش..نمیخوام کسی بفهمه زخمی شدم.

من: اخه لباس…

_هیچ بهانه ای رو قبول نمیکنم ..تو ندیمه شخصی منی . هرکاری که من بهت میگم رو باید انجام بدی .

با قدم های سست به سمتش میرم و نگاهم رو از روی بدن لخت و عضلانیش میگیرم .

اخه چرا انقدر بی حیاس ؟ فقط با یه شورت نشسته جلوی من خجالت هم نمی کشه

با دست های لرزون پانسمانش رو باز میکنم . زخمش تقریبا بسته شده بود. و خون ریزی نداشت .

اما باید پیش دکتر می رفت تا داروی ضد عفونت بهش میداد . با دستمال خیس روی زخمش رو تمیز میکنم .

نگاهم به پایین تنش می افته . اندازش از روی شورت هم معلوم بود .
سرخ میشم و سریع چشم هام رو میبندم و نفسم رو کلافه بیرون میدم

دختره بی حیا واسه چی نگاه میکنی که بخوای الان سرخ بشی!

دیگه نمیخواستم توی اون اتاق باشم . سریع باند دست دیوید رو تعویض میکنم و از جام بلند میشم .

من: خب من کارم دیگه تموم شد می تونم برم؟

نگاهی به دستش میکنه . خودش رو روی تختش پرت میکنه و صورتش رو روی متکا میزاره .

_ بیا ماساژ بده پشتم رو

من:چی!!! چیکار کنم!؟

_ گفتم بیا پشتم رو ماساژ بده ! حرف خیلی عجیبی بود؟

من: من ماساژ بدم؟ من که ماساژور نیستم!

_ از این به بعد ماساژور هم هستی … زود بیا ماساژم بده ..کتفم خیلی درد میکنه .

چند لحظه میگذره اما من توان حرکت کردن رو نداشتم .

_ پس منتظر چی هستی دختر ! بیا دیگه

اروم به سمتش میرم و روی تختش میشینم .
دست هام رو به سمت کتف هاش حرکت میدم .

از استرس دست هام می لرزیدن . تنم یخ کرده بود .
دست های سردم رو اروم روی بدن داغش می زارم.

از سردی دست هام لرزی میکنه .چون دست هام روی کتف هاش بود متوجه این لرز شدم.

اروم شروع به ماساژ کتف هاش میکنم .

_ روغن

من: چی؟

_ روغن بیار ..با روغن ماساژم بده

من: روغن کجاست؟

_ توی سمت چپ کمدم.

به سمت کمد میرم . وقتی در کشو رو باز میکنم از تعجب چشم هام اندازه توپ میشه!

توی کشو پر بود از وسایل س..ک..سی. مبهوت به وسایل داخل کشو نگاهی میندازم .

_ منتظر چی هستی! بیار دیگه روغن رو

من: هان؟ چی؟ اهان ..باشه الان میارم .

روغن رو برمیدارم و به سمتش میرم . میخوام روی تخت بشینم که نمیزاره .

_ روی تخت نشین بیا روی کمرم بشین.

من: رو تخت راحتم

_ روی تخت بشینی تسلط نداری ..بیا روی کمرم

به اجبار روی کمرش میشینم . در روغن رو باز میکنم و کمی به کف دست هام میزنم .

بقیش رو هم روی کمر و کتف هاش میریزم. اروم شروع به ماساژش میدم .

_محکم تر

با اخرین زوری که داشتم شروع به ماساژ دادنش میکنم . انقدر محکم کتفش رو فشار میدادم که دست های خودم هم درد میگیره.

حدود بیست دقیقه ای بود که داشتم بی وقفه ماساژش میدادم .
دیگه دست هام توان فشار دادن رو نداشتن .

_دیوید هنوز هم میخوای ماساژت بدم ؟

جوابی نمیده . به طرف صورتش خم میشم که با چهره غرق خوابش رو به رو میشم .

انقدر ماساژش داده بودم که خوابش برده بود .
از روی کمرش بلند میشم . به سمت دسشویی توی اتاقش میرم . دست های روغنیم رو میشورم و خشک میکنم .

میخوام از اتاق خارج بشم که میبینم هیچی روی دیوید نیست .
به سمتش میرم و پتو رو تا نصفه های کمرش میکشم روش .

از اتاق خارج میشم . خیلی خسته بودم و راه زیادی هم پیاده امده بودیم .
به سمت اتاقم میرم . روی صندلی کناره پنجره میشینم و به پاهام نگاه میکنم .

پاهام تاول زده بودن . دلم یکم اب داغ میخواست .
سریع چند لباس هام رو درمیارم و توی سبد میندازم تا سر فرصت بندازمشون دور .

چون پاره و کثیف شده بودن . به سمت حمام میرم .
وان رو پر از اب داغ میکنم . وقتی وان پر شد اب رو میبندم و داخل وان میشم .

برخورد اب داغ با تنم حس لذت بخشی رو بهم تزریغ کرد . انگار تمام خستگی راه داشت از تنم دور میشد .

موهام رو باز کرم و سرم رو به لبه وان تکیه دادم و چشم هام رو بستم. حدود یک ساعتی توی حمام بودم .

دیگه اب داخل وان سرد شده بود . برای اینکه سرمانخورم سریع خودم رو میشورم و از حمام بیرون میام .

بعد از پوشیدن لباس هام جلوی اینه میرم. به خودم نگاه میکنم .
هر وقت از حمام بیرون میام لپ هام قرمز میشن و این قیافم رو دلنشین تر میکنه .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 182

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الی
5 سال قبل

سلام ادمییییین ادمین خواهشا رمان شبی که لیلی مرد رو بزارید من از یه کانال دارم میخونم کم پارت میزاره خیلی رمان جذابیهههه خیلی طرفدار جم میکنه خواهش میکنمممم ادمیییین

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x