بدون دیدگاه

رمان شوره زار پارت 9

4.8
(5)

دستش را میان دستانش گرفت و پشتِ آن را ضربه های آرامی زد :
– من جایی نمیرم مهری . اگه روزگار بهم فرصت بده که زندگی کنم و تو جوونی نمیرم ، همیشه و هر وقت بیای من همینجام .
چشمان مهری برق زدند بابت کلامی که از دهان او خارج شد . لب هایش لرزیدند :
– حافظ . . . نگو !
حافظ باز خندید ، همانطور بم و کوتاه . از همان خنده هایی که دلِ دخترک را می برد :
– این رسمِ زندگیه دختر. هر کسی دیر و زود میمیره .
اما مهری دستش را از میان دستان او بیرون کشید و روی لب هایش فشرد :
– ولی تو نه ! برای تو نه ! تو که تمام زندگیت سختی کشیدی و حالا من میخوام برات همه شون رو جبران کنم ، حق نداری حتی بخوای از رسمِ زندگی
حرف بزنی .
نگاهشان در هم گره خورد و لبِ حافظ بی اراده به کفِ دستِ مهری چسبید و پلک بست .
دست هایش را دورِ شانه ی او حلقه کرد و سرش را به سینه چسباند و زمزمه کرد :
– نترس مهری. از هیچی نترس . تو آرزوته که درس بخونی و یه کاره ای بشی . نمیذارم هیچ چیزی مانع رسیدن به آرزوت بشه . نترس که من نباشم ،
نترس که دوری ، نترس که تو نبودت چی میشه . فقط به فکر خودت و اون چیزی که میخوای بهش برسی باش .
سرش را از تنِ خودش دور کرد و لبخند زد :
-هوم ؟! دیگه نشنوم . . . کتابات رو از خونه ی بابات بیار و شروع کن به خوندن . ببین چه مدرکی می خواد که جمع و جورش کنیم تا وقتِ ثبت نام
مشکلی نباشه . اگرم کتابات تغییر کردن بگو برات تهیه کنم . نگران پول و شهریه و هیچی نباش . . . هیچی . خب ؟!
مهری فقط بغض کرده ، نگاهش نمود .
باز هم ، بر تصمیمش بود که اگر همه ی دنیا را بدهند از او دست نمی کشد ولی . . .
حافظ این را از او می خواست .
حافظ می خواست که درس بخواند و پر بگیرد .
حافظ این را می خواست .
***
صدای خنده های دوقلوها در حیاط می پیچید .
سبا روی تخت نشسته و حریر را در آغوشش تکان می داد و مهری کنارِ یاسین و یاسمین نشسته و به شیر خوردن بچه گربه نگاه می کردکه گاهی
مادرش روی کمرش را می لیسید .
سبحان استکان چای را سمت حافظ گرفت :
– دیگه کارمون در اومده . از فردا این دو تا اینجان واسه خاطر گربه ها .
سبا خنده ای موذیانه کرد و نگاه چپی به آنها انداخت :
– منم یه نفسی میکشم !
حریر آروغی زد که سبا خندید و روی موهایش را بوسید :
– آره مامان ؟! تو هم موافقی ؟!
حافظ دست دراز کرد و او را از میان دست های مادرش بیرون کشید و به سینه چسباند :
– نخیرم . این خوشگل خانم هم دلش نمیخواد دو تا دایی اش بر اثر جیغ جیغای خواهر و برادرش دچار سکته ی مغزی بشن . مگه نه دایی ؟!
حریر با رضایت خرخری کرد و خمیازه ای کشید و سر به سینه ی او گذاشت . سبحان بلند خندید :
– ای جونم . . . . .
سبا لب برچید و بلند شد :
– ایـش ! با این قیافه هاشون ظرف یه ثانیه بچه های منو گول میزنن !
سپس با گام های بلند به سمت بچه ها رفت . سبحان نفس عمیقی گرفت و با رضایت به آنها نگاه کرد :
– نگاه چه بچه ها راضی ان از بودنشون !
حافظ هم سری تکان داد و اندکی از چای گرم نوشید :
– اول فکر میکردم با دیدن قیافه شون بترسن ولی راحت کنار اومدن .
سبحان آهی کشید و به او نگاه کرد :
– بچه ها راحت تر از ما با این چیزا کنار میان . خیلی زود این تفاوتا تو نظرشون بی رنگ میشه .
حافظ رخ به رخش داد و همانطور که در برابرِ بادِ سردِ پائیزی خودش را جمع می کرد ، گفت :
– تو کی میخوای با این تفاوتا کنار بیای ؟!
سبحان اخم در هم کشید :
– یعنی چی ؟!
حافظ ابرو بالا فرستاد و استکان چایش را درون سینی گذاشت :
– یعنی این رفتارای افراطیت رو کنار بذار برادرِ من . خسته نشدی از بس کتابایی رو خوندی که شماره ی صفحه و حتی جای ویرگولاشون رو حفظی ؟!
سبحان اخم کرد :
– حافظ !
اما او سر تکان داد و ایستاد :
– توپ و تشرات اثر نداره برادر من . . . به خودت بیا . دیگه برای هیچکدوم از شاگردات به چشم نمیاد که پا نداری و نمیتونی راه بری . الان بیشتر از همه
این مهمه که تو ، جدای از معلولیتت ، استادِ زبان یه آموزشگاهی . یه عالمه شاگرد داری و ایضا از بین اونا . .
خم شد و لبخند زد :
– زن داداش ما رو انتخاب کردی !
دستی به شانه اش زد و از کنارش گذشت .
دل دادنِ برادرش ، شیرین ترین زهری بود که زیر زبانش آمده .
می دانست ازدواجش باعث دوری آنها می شد اما . . . خوشبختی اش ، تمام این دوری ها را به کامش شیرین می کرد .
نازنین برادرش . . . نازنین برادرش !
86#
***
خانه در نبود سبحان و حافظ ، سرشار از سکوت بود .
باد می وزید و باران به پنجره شلاق می زد و دلِ مهری برای همسرش شور .
حافظی که صبح تنها با یک پوششِ پیراهنِ نازک از خانه بیرون زده بود .
به آشپزخانه رفت و به غذا سرکی کشید . اما دلش آرام نمی گرفت .
دست هایش را در هم پیچید و لب گزید . اگر سرما می خورد چه ؟!
دمِ موهایِ بلندش را گرفت و روی شانه آورد و کشید . سبحان برای ملاقات با حنا و مانی و صحبت درباره ی کار ، به نزد آنها رفته بود و قرار هم نبود که
شب هنگام باز گردد .
این تنهایی و بی همکلامی ، مهری را بیشتر درگیر تشویش می کرد .
به ماده گربه ای که اسمش را حنایی گذاشته بودند و بساطِ خنده شان بر اثر حرص خوردن حنا فراهم شده بود ، نگاه کرد .
درون حیاط قدم میزد و انگار غر غر می کرد !
بسته ی شیرشان را برداشت و چتر را از کنارِ در ، از پله ها پائین رفت .
گوشه ی حیاط برایشان خانه ای ساخته بودند ، ظرف شیر را پیش کشید و آن را پر کرد .
بچه گربه پایش را لیس می زد ، انگار درد داشت . آرام انگشت شستش را میان گوش هایش کشید که گردنش را کج کرد و آرام خر خر نمود .
حنایی که پیش آمد ، بلند شد و کنار ایستاد . کنار فرزندش ایستاد و گاهی لیسی از شیر می زد .
دوباره به در نگاه کرد . . . خبری از حافظش نبود .
از پله ها بالا رفته و منتظر به در خیره ماند . دیگر باید پیدایش می شد !
با پا روی زمین ضرب گرفت . . هیچ خبری نبود !
ناله ای کرد و دست روی سینه فشرد . حس بدی داشت !
به داخل خانه رفت و روی مبل نشست . گرمای اتاق حالش را بدتر می کرد .
تلفن همراه را به دست گرفت و شماره ها را بالا و پائین کرد .
روی نامِ حافظ توقف نمود . همان لحظه که انگشت پائین آورد تا نامش را لمس کند ، صدای در بلند شد .
از جا پرید و انگار سمتِ در پرواز کرد .
با دیدنش ، او را بلند صدا زد :
– حــافظ!
سرتاپایش خیس بود اما خندید :
– شبیه موشِ آب کشیده ام !
چتر را به دست گرفت و پائین دوید . آن را روی سرش گرفت که بلندتر خندید :
– دیگه چه فایده دختر ؟! کل هیکلم خیسه !
لب گزید و با دست موهای ریخته روی پیشانی اش را کنار زد :
– صبح چه قدر گفتم حداقل یه چتر ببر !
از پله ها که بالا رفتند ، حافظ کفشش را در آورد :
– اینکه پر از آبِ حافظ !
حافظ چیزی نگفت ، تنها با لبخند نگاهش کرد . جورابش را درآورد و دکمه ی شلوارش را گشود . مهری لب گزید :
– چی کار میکنی ؟!
حافظ شانه بالا انداخت :
– با لباس خیس برم تو ؟!
مهری اخم کرد و او را به داخل خانه هل داد :
– یه راست برو تو حموم . به اندازه ی کافی سرما رفته تو جونت . حالا وسط حیاط هم لباست رو دربیاری ؟! دیگه چی ؟!
او را راهی حمام کرد و حوله اش را پشتِ در گذاشت . به آشپزخانه دوید و زیرکتری را روشن کرد .
از طرفی از یخچال شیر بیرون کشید و آن را گرم کرد .
سر و صدایش را شنید ، از آشپزخانه بیرون رفت .
بینی اش سرخ بود و عطسه ی کوتاهی زد .
سمت او رفت و بی اختیار در آغوشش کشید . روی سینه اش را بوسه زد :
– دیر کردی ، دلم هزار راه رفت .
حافظ دست روی کمرش گذاشت و بینی اش را بالا کشید :
– ای بابا ! تو هم زیادی نگرانی . بادمجون بم آفت نداره عزیزم !
کلاه حوله را روی موهای خیسش کشید و او را به اتاق برد . از کشوی لباسش ، پلیور و شلوار گرمکنی بیرون کشید . حافظ با خنده لباس را از دستش
کشید اما او آنها را محکمتر گرفت و اخم در هم برد :
– بده ببینم ! زود باش ! یالا !
حافظ برایش چشم درشت کرد :
– دختر من زیر اینام باید یه چیزی بپوشم ها !
مهری به جای جواب ، نگاه از چشمانش گرفت و لباس را روی سینه اش کوبید و از اتاق بیرون دوید که صدای خنده ی بلند حافظ را شنید . . .
لیوانی چای و لیوانی شیر گرم برایش تدارک دید . در هر کدامشان قاشقی دارچین و عسل ریخت و به سالن رفت . صدایش زد :
– حافظ ؟! بیا اینا رو بخور !
حافظ در حالی که یقه ی پلیور در سرش و دستش درگیرِ آستین هایش بود تلو تلو خوران از اتاق بیرون آمد و به زحمت لباس را تن کرد .
دستی به موهایش کشید و با دیدن دو لیوانِ بزرگ ، متعجب گفت :
– اووو ! چه خبره ؟!
و در همان لحظه عطسه ای دیگر کرد .
مهری با دیدنِ حالش ، به سمت بخاری رفت و شعله اش را بالا کشید و بازویِ او را گرفت . روی مبل نشاندش و جلوی پایش نشست :
– بخور تو رو خدا . . . میترسم سرما بخوری . . .
حافظ لبخندی زد و دست هایش را گرفت و تنِ مهری لرزید از سرمایِ دستانش .
ترسید و ترسش بالاخره به سرش آمد !
***
با صدای به هم خوردنِ دندان های حافظ ، مهری ای که تمام شب نیمه هوشیار به خواب رفته بود ؛ بیدار شد و سمتِ او چرخید . حتی بی نور هم می
توانست بفهمد که او مثل جنین در خود جمع شده است .
از جا پرید و کلیدِ برق را فشرد و با دیدنِ حال او ، ناله ای سر داد :
– وای !
کنارش نشست و دست روی پیشانی اش گذاشت :
– حافظ ؟! عزیزم ؟!
کفِ دستش از عرقِ صورتش خیس شد . حافظ بازوهایش را چنگ زده بود و می لرزید . .
دوباره صدایش زد و تنش را تکان داد ، حافظ لای پلک هایش را آرام باز کرد :
– سردمه . . . سردمه . . .
پتو را تا روی شانه اش کشید و از اتاق بیرون دوید . نمی دانست باید چه کند .
اول از همه قرص سرماخوردگی و استامینوفن را از سبد داروها بیرون کشید وبا یک لیوان آبِ ولرم به اتاق رفت . حافظ هنوز می لرزید . . .
روی موهایش را دست کشید :
– حافظم ؟! عزیزم ؟!
اما او فقط می لرزید .
از کمد دیواری دو پتوی دیگر برداشت و روی او انداخت . شعله ی بخاریِ کوچکِ اتاق را بالا کشید و کنارش نشست .
صدایش زد :
– حافظ پاشو اینا رو بخور . . . حافظ !
اما فایده ای نداشت . همانطور از روی پتو او را در آغوش کشید .
آنقدرکنارش ماند تا بالاخره لرزِ تنش از بین رفت و آرام گرفت .
روی سرش را بوسید و آرام گونه اش را نوازش کرد :
– حافظ ؟! عزیزدلم . .. عزیزم پاشو این قرصا رو بخور . . . حافظ .
بدنش داغ بود و چشمانی که گشود ، خونی . صدایش خفه شده بود انگار ! :
– نمیخواد .
تلخندی زد از حالِ بدش :
– اینا رو بخور و راحت بخواب . حافظ ؟!
سرفه که کرد ، مهری در حیرت ماند از سنگینیِ سینه اش . مگر در این چند ساعت چه شده بود که چنین سرفه هایش پر از گره و چرک بود .
به زحمت قرص ها را به او خوراند و کنارش دراز کشید .
دستش را ستونِ سرش کرد و روی ابروهایش را نوازش نمود .
تا صبح خواب به چشمانش نیامد و منتظر کوچکترین نشانی از ناراحتی در چهره اش ماند که اگر اتفاقی بیفتد ، به دادش برسد .
و با بالا آمدنِ خورشیدِ گرفته ی پائیزی ، مهری در حالی که هنوز دستش روی گونه ی حافظ بود به خواب رفت .
***
حافظ را تقریبا مومیایی کرده بود !
پتو را مثلِ چادور دورش و روی سرش پیچیده و به سان یک پروانه دورش می چرخید .
آنقدر که حافظ شرمنده می شد و گاهی از شدت خجالت سر در پتو می برد .
سرفه ای کرد و جرات نداشت از دردِ تنش ناله کند چون بدون شک مهری بیشتر خودش را به عذاب می انداخت .
سبحان با خنده به او نگاه می کرد که روی مبل میخکوب شده بود .
با صدای گرفته و تو دماغی اش گفت :
– چته ؟!
اما او فقط با خنده سر بالا انداخت و وقتی مهری با یک لیوانِ بزرگِ دیگر که حاوی شیر بود به سالن آمد ، خنده اش شدت گرفت .
مهری لب گزید و کنارِ حافظ نشست . لب های حافظ هم به خنده گشوده شده بودند . مهری با قهر ضربه ای به بازویش زد :
– خب چیه هی به من میخندین ؟ میخوام زودتر خوب شی !
حافظ لب هایش را روی هم فشرد و چانه بالا فرستاد و سبحان همانطور با لبخند خیره شان ماند .
مهری پتو را از روی دستانِ حافظ کنار زد و لیوان را به دستش داد:
– تا داغه ، کم کم بخور گلوت باز شه . . . .
به سبحان نگاه کرد و با ناراحتی گفت :
– از صبح هر چی بهش میگم بریم دکتر ، میگه نه ! تب داره هنوز . . .
سبحان به چشمانِ خمارِ برادرش نگاهی انداخت و سپس به مهری :
– تا شب اگه بهتر نشد ، زنگ میزنم مانی بیاد .
قبل از اینکه مهری چیزی بگوید ؛ صدای گرفته و شاکیِ حافظ بلند شد :
– مانی نه !
سبحان چشم غره ای به او رفت و توپید :
– تو ساکت شو با اون صدای خروسک گرفته ات !
حافظ هم نگاه او را ، با نگاه چپ چپی جواب داد اما این ها که برای مهری اهمیت نداشت .
فقط و فقط نگرانِ صورتِ رنگ پریده و چشمانِ سرخِ حافظ بود . . .
برخاست و دوباره به آشپزخانه رفت که باز صدای خنده ی سبحان بلند شد و این بار گفت :
– این دفعه معلوم نیست چی درست کنه برات !
مهری هم در آشپزخانه به خنده افتاد و در همان حال هویج را خرد کرد و در قابلمه ی در حال جوش ریخت .
زن بود و عاشق و نگرانِ یار . .
دلش می رفت با هر سرفه و عطسه و ناله اش .
به شیشه ی باران خورده نگاه کرد . کاش در این هوا ، هیچکسی نگرانِ زیرِ باران ماندنِ عزیزش نباشد .
کاش در این سرما ، هیچ انسانی بی سرپناه نماند .
بغضش را خورد و به قل قل سوپ خیره ماند .
کاش می توانست فقر را ریشه کن کند و تمام بی خانمان ها را سامان دهد . . .
آهی کشید و همی به سوپ زد و از خدا خواست هیچکسی در این هوا ، دستش از گرمایِ یک خانه ی گرم و کوچک کوتاه نباشد .
87#
***
تونیکش را گوشه ای انداخت و سوییشرتی به تن کرد . به حافظ نگاهی انداخت که روی تخت به پهلو خوابیده و بد نفس می کشید .
کنارش نشست و سرانگشتانش را میان موهایش لغزاند . خیس از عرق بودند .
دست روی گونه اش گذاشت :
– حافظ ؟! خوبی ؟!
صدایش چنان گرفته و عجیب غریب بود که یکه خورد :
– خوبم !
نگران از این حال و اوضاعش ، دستش را گرفت :
– خوب نیستی که عزیزم . . . هنوزم دیر نشده . زنگ میزنم آژانس بیاد ، بریم دکتر .
حافظ تک خنده ای نمود ، و مهری حس کرد انگار چیزی درون سینه اش قل زد :
– من انقدرام لوس نیستم مهری . پونزده شونزده ساله هر بلایی سرم اومده ، تنهایی از پسش براومدم . سینه پهلو هم کردم کسی انقدر نازم رو نکشید .
مهری به پهلو روبرویش دراز کشید و گونه اش را نوازش کرد .
حافظ پلک های پف کرده اش را اندکی گشود ، سفیدی چشمانش پیدا نبود ؛ فضای اطراف مردمک هایش تماما رگه دار و خونی بود . زمزمه کرد :
– برو تو اتاق حنا بخواب . سرما میخوری.
اما مهری خودش را پیش کشید و دست روی پهلوی او گذاشت . لب زد :
– هیچی ام نمیشه .
حافظ باز چشم هایش را بست . دست و پایش سست بود و لرزان . انگار اختیار تنش را نداشت . پشت پلک هایش احساس گرما می کرد و چشم هایش
علاقه ای به باز ماندن نداشتند .
زیر پتو دستش را پیش برد و دست مهری را گرفت و آرام گفت :
– امروز بیشتر از همیشه دلم برای مامانم تنگ شد .
تک سرفه ی پر دردی کرد و چهره در هم برد . از راه دهان نفس عمیقی گرفت و بینی اش را بالا کشید :
– هر وقت سرما میخوردم ، منو میبست به چایی و شیر و انواع و اقسام نوشیدنیِ داغ و گرم . یه وقتایی آب جوشم تو حلقم میریخت . انقدر پتو روم
مینداخت که حس می کردم دارم زیرش دفن میشم .
لبش یکوری شد و پلک هایش را رویِ هم فشرد . مهری جلوتر رفت و دست دورِ او پیچید ؛ خودش را بالا کشید و چانه روی سرِ حافظ گذاشت. حافظ هم
در خودش جمع شد تا میانِ دستانِ کوچکِ او جا شود .
آهی کشید و بغضش را بلعید :
– سرما که میخوردم دوست نداشتم برم مدرسه . نه واسه اینکه از مدرسه رفتن بدم میومد و میخواستم از زیرش در برم . واسه اینکه خونه که میموندم
مامانم کلی نازم رو میکشید . سبحانم حرص میخورد و مدام غر می زد !
سر عقب برد و هوفی کشید . رو به بالا خوابید و دستش را گشود . مهری لبخندی زد و میان آغوشش خزید و سر بر بازویش گذاشت .
حافظ به سقف بالای سرشان خیره ماند :
– تو این سالا یادم نمیاد بعد از رفتن مامان و بابا ، اصلا خاطرم مونده باشه کی تولدمه . یا وقت مریضی واسه کسی ناز کنم . یا یه وقتایی به خودم اجازه
بدم واسه اینکه یه غذایی رو دوست ندارم غر بزنم . امروز بعد از این همه سال ، تمام اون خاطرات برام زنده شد . وقتی هی پتو مینداختی روم و مدام چک
میکردی ببینی تبم پائین اومده یا هی دم به دقیقه یه لیوان شیر دستت میگرفتی و منتم رو میکشیدی تا بخورم .
سرش را به سمت او چرخاند و نگاهِ مهری خیره ی گردنش ماند که با چرخشِ سرش ، عضلات و استخوان هایش برآمده شده بودند .
حافظ دست مهری را که روی سینه اش بود ، گرفت و فشرد :
– تو خیلی خوبی . . خیلی ! بیشتر از اونی که حقِ منه !
مهری چشم به چشم او داد و خیره ی نگاهِ بیمارش ماند . آبِ دهانش را به زحمت از لابلای بغضی که گلویش را پر کرده بود ، پائین فرستاد . لب زد :
– دوست دارم . . دوست داشتن منتی نداره . اگرم خوبم واسه عشقیه که از تو میگیرم .
حافظ هیچ نگفت . لب بست و فقط نگاهش کرد . دوست داشت فریاد بزند که تو هم لایق دوست داشتنی اما . . .
این حافظ بود که لیاقتِ اینکه مهرِ مهری را در دل بدارد ، نبود .
***
حافظ رنگ پریده و بیمار ، هیچ وقت در خاطرِ هیچ کدام از اعضای خانواده ثبت نشده بود .
سبحان یادش نمی آمد روزی را که او ، به خاطر بیماری از کار و زندگی اش زده و خانه نشین شده باشد .
اما حالا برادرِ جوانش روی زمین خوابیده و همسرِ نگرانش مدام او را چک می کرد مباد که حالش بدتر شده باشد .
حس میکرد شاید دلیل اینکه او بعد از تمام این سالها اجازه ی این را به خود داده که بیماری و از کارافتادگی اش را نشان دهد ، حضور مهری است .
شاید بودنش و توجه و مراقبتش ، به او اجازه داده تا ضعفش را بروز دهد .
او همیشه مجبور بود بایستد و مقاومت کند و حرفی نزند ، چون کسی را نداشت که بتواند مراقبش باشد و به اوضاع خانه برسد .
وجدانش او را شرمنده ی برادرش می کرد . چطور می توانست زحماتش را جبران کند ؟!
حافظ برای آنها مثل یک پدر بود . . مثل یک مادر !
دهانش نیمه باز بود و آرام و تو دماغی نفس می کشید .
مهری کنارش نشست و سرانگشتانش را به پیشانی اش چسباند :
– تب نداره خدا رو شکر.
سبحان نچی کرد و آرام گفت :
-بد سرما خورده . ببریمش دکتر شاید یه آمپول زد ، خوب شد .
مهری سری تکان داد و ایستاد ، قبل از رفتن به آشپزخانه خم شد و پتو را تا زیر گلوی حافظ کشید . پچ زد :
– هزار بار گفتم بهش . گوش نمیده بهم .
سبحان هم سری تکان داد و کنارِ برادرش ایستاد . این حالِ نزار به او نمی آمد .
همیشه برادرش را قوی و مقاوم در خاطر داشت .
نگاهی به آشپزخانه انداخت . معلوم نبود دخترک دیگر چه چیزی می پزد !
به آن سمت رفت ، در یک دست کتاب داشت و با دست دیگر محتویات قابلمه را هم می زد .
او را خواند :
– چی کار میکنی ؟!
با لبخند جوابش را داد :
– شله زرد درست میکنم . دوست دارین ؟!
سبحان ابرو بالا فرستاد و هومی گفت :
– نمیذارم یه قاشقش به حافظ برسه !
مهری خندید و شاکی گفت :
– آقا سبحان !
اما او با جدیت چانه بالا انداخت :
– نچ. راه نداره . واسه اش یه چی دیگه بپز . شله زرد ماله خودمه !
خنده ی مهری دنباله دار شد . استکانِ کوچکی که تا نیمه از زعفران پر بود ، چشمک می زد .
چه قدر این روزها همه چیز بویِ مادر را داشت .
سبحان لبخند کمرنگی زد :
– مامانم عادت داشت هر وقت هوا خیلی سرد میشد یا یکی مون مریض میشد ، آش و شله زرد و سوپ خیلی می پخت . همه اش یه کاسه های کوچیک
می ریخت و به در و همسایه ها می داد . یادمه یه آقایی سرکوچه مون بود ، کارتن خواب بود . اون موقع انقدر کارتن خواب و این چیزا نبود . همیشه هر
چیزی می پخت یه مقدار براش میفرستاد . . . .
مهری در سکوت تماشایش کرد . انگار دو برادر به قدرِ یک دنیا از مادرشان خاطره داشتند و به اندازه ی تمامِ سالهایی که از خلقتِ جهان می گذشت
دلتنگِ او بودند .
سبحان نگاه به نگاهِ او داد و لبخندش را وسعت بخشید :
– انقدر هست که واسه کسی ببریم ؟!
مهری اندکی ابروهایش را به هم نزدیک کرد . سبحان شانه بالا انداخت :
– یه خونواده ای اول کوچه زندگی میکنن ، زیاد وضع شون خوب نیست . تازگیا هم شنیدم که پدره سرکار زمین خورده و پاش شکسته . کارگر بوده .
میشناسمش . وقتی بچه بودیم ، یه جورایی رفیقم بود ، هوام رو داشت . میگم انقدر هست که . .
مهری حرفش را قطع کرد و تند و تند سرش را تکان داد:
– بله که هست ! میبرم براشون !
سبحان به صورت مهربانش خیره شد و آرام گفت :
– مامان و بابات اسم خوبی برات انتخاب کردن !
صورتِ دخترک رنگ گرفت و سبحان نفس عمیقی از عمقِ ریه .
به کتاب درونِ دستش نگاه کرد . :
– از الان شروع کردی ؟!
و با چشم و ابرو به کتاب اشاره زد . لبخندِ بزرگی بر لبِ مهری پدیدار شد :
– آهان . . آره . میخوام همینجا قبول شم . نمیخوام خرجِ اضافه رو دستِ حافظ بذارم .
سبحان نچی کرد و اخم به چهره نشاند :
– با این چیزا خودت رو محدود نکن . تو فقط بخون . به خودت استرس وارد نکن . سوالی هم داشتی ، از خودم بپرس. فک کنم زبان و ریاضی و ادبیاتم
بد نباشه .
و چشمکی به او زد و از آشپزخانه بیرون رفت .
مهری کتاب را به سینه چسباند و با رضایت به مسیرِ رفته ی او خیره ماند . سبحانِ دوست داشتنی !
برادرِ مهربان خانواده !
به قابلمه ای که پر از برنجِ بود ، خیره شد . همان لحظه از کابینت ، قابلمه ی کوچکتری بیرون کشید و دمِ دست گذاشت .
با ذوق کفِ دست به هم کوبید . چه قدر عضوِ این خانواده بودن ، دوست داشتنی بود !
***
– بخور دایی جون . . بخور عزیزم ! خیلی خوشمزه اس !
مانی دست جلوی پیشانی گرفته بود و ریز ریز می خندید .
حنا به حافظ تشر زد :
– خفه کردی بچه رو ! اونا واسه خودته نه یاسین !
اما حافظ با رضایت به او نگاه کرد و در همان حال که بینی اش را می گرفت ، گفت :
– من که گفتم شلغم دوست ندارم !
حنا به جای جواب دادن با رضایت به پشتِ سرش خیره و دست به سینه شد . جوابِ او را فردِ دیگری می داد !
مهری بشقابِ دیگری از شلغم های پخته را جلویِ حافظ گرفت :
– عزیزم . . . یاسین به اندازه ی کافی خورد . بیا بخور عزیزم! خیلی خوشمزه اس !
حافظ حالتِ بیچاره ای به خود گرفت و نالید :
– شلغم نه !
اما مهری دست بردار نبود . خودش دانه دانه ی آنها را به خوردش داد .
دورِ هم جمع شده بودند تا درباره ی یک مساله ی مهم سخن بگویند و درباره ی امری مشورت کنند که از همه بیشتر برای حافظ عذاب آور بود . . . .
88#
***
مهری استکان های کمر باریک و ظریف را از چای خوشرنگ و تازه دم پر کرد و آنها را کنارِ هم درون سینی گذاشت . ظرف شیرینی را هم به دستِ سبا
سپرد و به سالن رفتند . . . بعد از شام یک چایِ گرم و خوش طعم می چسبید !
حنا زیر گلوی خواهرزاده اش را با بینی قلقلک می داد و صدای خنده اش کل فضای خانه را پر می کرد .
سینی را که گرداند ، کنارِ حافظ نشست . نیم نگاهی میانشان رد و بدل شد .
لبخندی زد و کمی بیشتر خودش را سمت او کشید ، خیلی نامحسوس و کم !
حنا گلویی با چای تر کرد و سپس صدایش را صاف نمود . حافظ سکوت کرده و میدان را به خواهرانش سپرده بود .
حنا به آرامی سبحان را مخاطب قرار داد :
– خب سبحان . . . تصمیمت چیه ؟!
سبحان ابرویی بالا فرستاد و کمی روی ویلچرش جابه جا شد :
– درباره ی چی خواهرِ من ؟!
حنا لبخندی زد و استکان را میان دستانش گرفت :
– ازدواجت و طاهره خانم !
سبحان اخم کرد و بی حرف سر به زیر انداخت . نگاه خواهرها لحظه ای تلاقی کرد و سپس این سبا بود که به حرف آمد :
– داداش گلم . . . تعارف نداریم با هم . دیگه سنت داره بالا میره . علاوه بر این . . . اگه واقعا علاقه ی بین تون انقدر شدید و رابطه تون انقدر محکمه ،
پس بذار پا پیش بذاریم . ما هم دل داریم به خدا .
باز هم سبحان سکوت کرد .
مهری نگاهی به دست مشت شده ی حافظ انداخت و به آرامی سرانگشتانش را روی آن لغزاند .
سرِ او بالا آمد و لحظه ای پلک بست . به آرامی مشت گشود و پنجه های ظریف مهری را میان دستانش گرفت . و بالاخره زبان گشود :
– راست میگن سبحان . انقدر دست دست نکن . تردید نداشته باش . الانم که میگیم پا پیش بذاریم معنی اش این نیست که فردا بریم خونه شون و قرار و
مدار بذاریم . کلی کار هست که اول از همه باید بکنیم . یک اینکه درباره ی مراسم صحبت کنیم ، دو درباره ی اینکه من و مهری کِی خونه رو خالی کنیم
که شما بیاید ساکن شین . سه اینکه یه زمانی رو بهم بدید که من تا اون موقع پول عروسی و جشن و خرید رو فراهم کنم . . .
لب که بست ، دستِ مهری را بیشتر فشرد . با او درباره ی این امر پیش از همه صحبت کرده بود . حتی خواهرانش نیز خبر نداشتند .
می دانست حقِ سبحان است که در آن خانه زندگی کند، به خصوص که برای معلولیت و ویلچر او و حنا تمام موانع را از سد راه برداشته و مطمئنا سخت
بود خانه ی دیگری متناسب با شرایط آنها یافتن.
حنا متعجب از این کلامِ او ، پرسید :
– خونه رو خالی کنین ؟! یعنی چی حافظ ؟! پس . . . پس شما کجا برین ؟!
حافظ نگاه از نگاهِ پر اخمِ سبحان دزدید :
– من و مهری یه مدت تو زیرزمین ساکن میشیم تا یه جایی رو پیدا کنیم و بعدش . . .
– واقعا عقل نداری یا فقط داری نشون میدی که عقل نداری ؟!
ماتِ کلام پر از خشمِ سبحان شد .
دستانش محکم دسته ی ویلچر را می فشردند . صدایش بالاتر رفت و نه مراعات مانی را کرد و نه دوقلوها را اما خودِ مانی ، برخاست و آرام دستِ یاسین و
یاسمین را گرفت و از خانه بیرون رفتند . . .
می دانست میانِ بحثِ آنها ، آن هم با این لحنِ تند و خشمگینِ سبحان ، جایی ندارند . بی شک حافظی که با او هنوز هم سرسنگین بود ، هیچ دوست
نداشت در جایی که او حضور دارد سبحان چنین تند او را خطاب قرار دهد .
سبحان از شدت عصبانیت به نفس نفس افتاده بود . با تندی به او توپید :
– با کدوم عقلی با خودت فکر کردی که من زن بگیرم و تو بری تو اون زیر زمین نمور و رطوبتی زندگی کنی ؟! کِی میخوای دست از این حماقت برداری
؟! یعنی من انقدر بیشرف و بی غیرتم که بذارم برادرم که یه عمر برام زحمت کشیده حالا که من دارم زن میگیرم آواره و بی سرپناه بشه ؟! حافظ هر کی
ندونه ، من و این دو تا خواهرت بهتر از همه میدونیم که بیشتر از هر کسی تو این دنیا ، حقِ توئه که تو این خونه زندگی کنی . به اندازه ی کافی واسه
خاطرِ ما از زندگیت گذشتی ، این همه سال سگ دو زدی و الان تو اوجِ جوونیت گاهی وقتا شبا از شدتِ دردِ دست و پات مثل پیرمردا بیخواب میشی .
اگر کسی قرارِ از این خونه بره ، منم نه تو !
حافظ کمی خودش را پیش کشید و زبان گشود تا چیزی بگوید که سبحان قاطع تر و جدی تر ادامه داد :
– من و طاهره همو دوست داریم . خیلی هم دوست داریم . قرارم نیست تا آخر عمرمون رابطه مون همینطوری باشه . ولی زندگی خرج داره . برج داره . . .
هزار کوفت و زهرمار داره . مشکل خونه هم که . . . .
هوفی کرد و باز روی دلش سنگین شد . پذیرفتنِ خواسته ی طاهره سخت بود اما . . .
شرایط را که می سنجید می دید راهی ندارد . نمی تواند با همسرش کنارِ حافظ و مهری زندگی کند . نه اینکه آنها بد باشند یا مشکلی میانشان پیش
بیاید . طاهره ، مهری را ندیده عاشقش بود !
مساله حقِ حافظ بود برای داشتنِ یک خانه برای خودش و همسرش . می دید برای هر دویِ آنها سخت است که با وجودِ یک فردِ دیگر ، به زندگی روزمره
و مشترک شان برسند . هیچ کدام گله و شکایتی نداشتند ولی او که نفهم نبود !
حالا وقت آن بود که حافظ دیگر به زندگی خودش برسد و برای خودش تلاش کند .
زبان روی لب کشید :
– پدرِ طاهره ، زمینِ خونه قدیمی شون رو با هزار بدبختی ساخته . اونم خیلی سال قبل . یه سوئیتِ کوچیک و دست نخورده رو هم برای طاهره ساخته .
مخصوص طاهره و شرایطش . از اول هم برای دخترش شرط گذاشته با هر کسی بخواد ازدواج کنه ، باید تویِ اون خونه و پیشِ خودشون زندگی کنه .
یعنی مشکلِ خونه . . . . حله !
سر به زیر انداخت و سکوت میانشان حاکم شد . اما صورتِ حافظ کم کم در هم می رفت و رگِ گردنش برآمده میشد و صورتش سرخ !
دندان قروچه ای کرد و غرید :
-مگه من مُردم که داداشم واسه خاطر اینکه مجبورِ بره زیر دین پدرزنش گردنش رو خم کنه؟! تو خودت خونه داری ، زندگی داری ! قرار نیست منت
کسی سرِت باشه ! من چشمم کور ، دندم نَرم ، میرم تو کوچه میخوابم ولی نمیذارم که . . .
سبحان با عصبانیت کلامش را قطع کرد :
– تو میری ، مهری رو میخوای چی کار کنی ؟! یه کم عقل داشته باش ! الان دیگه مجرد نیستی ! دو فردای دیگه بچه دار میشین ! میخوای خودت رو
آواره کنی ؟! من زیرِ دین و منت کسی نیستم ! قراره واسه اون خونه اجاره بدم ، قرارداد بنویسم ! تو واقعا فکر کردی من کسی ام که واسه خاطرِ شرایطِ
زندگی ام بشم دوماد سرخونه ؟! من نه شرفَم و نه وجدانم اجازه میده واسه خاطرِ خودم تو رو آلاخون والاخون کنم . چرا از همه چیزت به خاطر ما
میگذری ؟! یه بار از اون دختر پرسیدی راضی هست به این تصمیمِ تو ؟! مهری . . د تو یه حرفی بزن !
مهری نگاهش را به زیر انداخته بود و حرفی نمی زد .
چه می گفت ؟!
کاش او هم مثل مانی جمع را ترک می کرد . سبا مهربانانه او را خطاب کرد :
– مهری . . . عزیزدلم . . . حرفت رو بزن ! اینجا بحثِ زندگیِ تو هم هست !
مهری آبِ دهانش را فرو برد و به آرامی گفت :
– من چیزی ندارم بگم . هر جا حافظ باشه و هر جا حافظ بره ، من چشم بسته دنبالش میرم!
سبحان کم مانده بود چنگ بیندازد و موهای خودش را از ریشه بکند ! صدایش فقط یک پله با فریاد فاصله داشت :
– یعنی چی این حرف ؟! عقلت رو دادی دستِ حافظ ؟! اصلا حافظ مگه چه تحفه ایه که بهش حق میدی هر بلایی سرت بیاره ؟! فک کردی بدخلقیاش با
تو رو نمیبینم ؟! یا نمیبینم حواسش بهت نیست ؟! با همه ی اینا بازم میگی هر چی حافظ بگه ؟!
ابروهای حافظ بالا رفتند و نگاهش رنگِ تعجب گرفت . فکر نمی کرد سبحان متوجه رفتارش بشود یا بخواهد علنا بیانش کند .
مهری سر در یقه اش برد و این بار با صدایی که اندکی قوی تر بود گفت :
– حافظ شوهرمه ، کسیه که دوستش دارم . نه تا حالا تحقیرم کرده و نه بدی ای بهم کرده . بهش اعتماد دارم . میدونم بهترینو برای زندگی مون میخواد
. اگه بد بود ، اگه حواسش به من نبود که مجبورم نمیکرد دنبالِ درس و دانشگاه باشم . کدوم مردیه تو این شرایط بد مالی زنش رو مجبور کنه برای
دانشگاه درس بخونه و فکر پولم نباشه ؟! همین کارش برام یه دنیا ارزش داره . . . . برام مهم نیست اینجا زندگی کنیم یا جایِ دیگه . هر جا حافظ باشه ،
خونه ام اونجاس .
حافظ حتی پلک نمی زد . به نیم رخِ مهری خیره بود .
حس می کرد چیزی روی قلبش سنگینی می کند . انگار یک تخته سنگِ بزرگ را رویِ آن می فشردند . . .
سبحان کلافه مشتی به دسته ی ویلچرش زد :
– وای از دست تو مهری . . وای از دستِ تو و اون دلِ ساده ات !
کفِ دست به پیشانی کشید و پوفی کرد . نفس عمیقی گرفت و سپس کلامش را ادامه داد :
– حرفم رو درباره ی خونه زدم . بابای طاهره اجازه نمیده دخترش جای دیگه زندگی کنه . اگه بعدِ اون شب تا الان سکوت کردم و کار به جایی رسید که
شما حرف از این بزنین که کِی بریم پیِ طاهره و خواستگاری واسه این بود که یه ذره سرِ کار و حقوق درگیرم . مانی قرار شده یه چند جایی دستم رو بند
کنه واسه ترجمه و کارای مربوط به زبان . منتظرم اونا حتمی بشه . بعدش . . . کیه که دلش نخواد کنارِ یارش آروم بگیره ؟!
لبخند کوچکی زد و نگاه از چشمانِ برّاق سبا و حنا گرفت . اشکِ شوق با همین یک کلام در چشمانشان حلقه بسته بود .
حافظ اما گرفته بود . دوست داشت هر طور که شده سبحان را در این خانه نگه دارد . فکر اینکه روزی می رسد که دیگر کنارِ هم زندگی نمی کنند ،
قلبش را به درد می آورد .
آهی کشید و دست مهری را محکم تر فشرد .
امان از این زندگی . . . امان از این زندگی . . . .
***
مهری که کنارش روی تخت نشست و موهایش را روی یک شانه ریخت ، آرام خودش را بالا کشید و دست دورِ کمرش انداخت .
چشمانِ درشتش سمت او جلب شدند . خندید . . .
خندید و حافظ آرام گلخندش را پر پر کرد .
نوکِ موهایش را به دست گرفت و آرام رویِ آن را بوسه زد. مهری دست میان موهایِ او فرستاد و حافظ زمزمه کرد :
– واقعا این همه بهم اعتماد داری ؟!
اشاره اش به حرف هایی بود که به سبحان زد .
مهری زیر گلوی او را بوسه زد و نجواکنان پاسخش را داد :
– نداشتم ، تموم زندگیم رو نمیدادم دستت . . . اگر اعتماد نداشتم نمیذاشتم هر کاری که میخوای با من وزندگیم بکنی . . .
حافظ دست دورِ کمر او حلقه کرد و تنش را پائین کشید . او را روی تخت دراز کش کرد و سایه اش را بر سر او انداخت . دو دستش را دو طرفِ صورتِ او
گذاشت و ابروهایش در هم گره خوردند :
– چطوری مهری ؟! چطوری با این همه بد بودنم بازم دوستم داری ؟!
مهری دست از میان دکمه های بازِ پیراهنش داخل فرستاد و کفِ آنها را به رویِ سینه ی حافظ چسباند و لبخند زد :
– حتی خودتم نمیدونی چه قدر خوبی !
یقه اش را چنگ زد و او را پائین کشید و گذاشت که اینبار این حافظ باشد که اوجِ خواستن و تندی طبعش را حس کند . که بفهمد او تا چه حد مشتاقِ
این در هم تنیدن و این پیوند با اوست . که بداند تا چه حق عاشقِ اوست . .
این بار او بی وقفه زیر گوشش آواز سر داد .
عاشقانه ها برایش خواند و خودش را به دست او سپرد .
خواستنش را ، عشقش را ، تبِ تندش را برای او بی صدا فریاد کرد و بوسه هایش را نثار قامتِ بلند و مردانه اش نمود .
کنارش آرام گرفت و نفس های تندش نم نمَک به ساحلِ امن و آسایش رسیدند .
پتو را تا رویِ سینه ی حافظ کشید که تا زیرِ گوشِ خودش بود .
میانِ دستانِ او فشرده شد و پچ زد :
– خوبیت انقدری هست که زیر گوشِت بدون ترس از تحقیر شدن و از ته دلم بگم عاشقتم و انتظارِ اینو نداشته باشم که ازت جواب بگیرم . انقدری بهت
اعتماد دارم که بدون هیچ چشم داشتی و بدون اینکه انتظار داشته باشم قربون صدقه ام بری ، اجازه بدم ازم انتظارِ یک زنِ کامل رو داشته باشی و من
راضی بشم به اینکه بدونم با من آروم میگیری . که منم اون کسی که آرامشِ روح و جسمت میشم . بهت اعتماد دارم حافظم . . اعتمادم از عشقمه . تا
وقتی که عاشقتم ، چشم بسته بهت اعتماد دارم .
حافظ بیتاب و پریشان از این لطافت و مِهر کلامش ، بازوهایش را گرفت و او را بالا کشید و پیشانی به پیشانی اش چسباند :
– نمیدونم چه کارِ خیری کردم که خدا یه پاداشی مثلِ تو رو نصیبم کرده .
و سپس آرام روی قلبش را بوسه زد و سرش را میانِ سینه اش گرفت و در آغوشش او را فشرد و روی موها و بازویش را نوازش کرد . .
و قلبِ مهری پر بود از عشقش ، از نجابتِ نگاه و کلامِ حافظ و از حسی که همان جمله به او داد .
مگر می شد یک زن را با جمله ای بهتر از آن ستایش کرد ؟!
کلامِ حافظ را با جوهری ابدی روی قلبش نوشتند . اگر هر ثانیه به او میگفت که دوستش دارد هم ، آنقدر برایش با ارزش نبود که آن ابرازِ محبت او را به
عرش رساند . . . .
با بغضی ناشی از خوشحالی ، گونه روی سینه ی او سائید و بی صدا لب زد :
– خیلی دوست دارم !
و جوابِ حافظ بوسه ای آرام روی پیشانی اش بود . . .

89#
***
کارگاه غرقِ سکوت بود . . .
فقط صدای تق و توقی که حافظ به راه انداخته بود به گوش می رسید .
تخته ها را روی هم می چید و ابزار و وسایلی که همکارانش اطراف پخش کرده بودند را جا به جا می نمود .
اره ی برقی را تمیز می کرد و کارهای آماده را با بر چسب تحویل مشخص .
بازوهایش درد می کرد و همینطور پاهایش !
کفِ دستش زخمِ بزرگی به وجود آمده که با پارچه بسته بود .
با پشت دست عرق پیشانی اش را گرفت و سر بلند کرد که . . .
– نه جواب تلفنام رو میدی و نه اس ام اس هام . . . مشکل چیه حافظ ؟!
همانطور که کفِ دستش به میز چسبیده بود ، خیره ی او شد .
خرامان خرامان جلو آمد و نگاهش را در اطراف چرخاند :
– وقتی همکارات تعطیل شدن ازشون پرسیدم . گفتن حافظ میمونه تا کرکره رو بکشه پائین !
اخم کرد :
– تو . . . تو اینجا چی کار میکنی ؟!
صدای خنده اش آشنا بود . . خیلی آشنا ! دور زمانی زیر گوشش از این خنده های دلفریب می کرد !
شانه بالا انداخت :
– من گفتم باهات میخوام حرف بزنم ولی تو . . .
حافظ راست ایستاد و صدایش را بالا برد :
– ولی من چی ؟! چی فکر کردی درباره ی من ؟!
موهایش را رنگ کرده بود . شرابی !
شاید با آن رنگ مرد دیگری را فریب می داد . نکند اصلا آن موهایی که دلِ حافظ را بردند هم ، رنگ و آرایش بود ؟!
زیبا جلویش ایستاد و آرام دستش را روی سینه ی او کشید و زمزمه کرد :
– درباره ی تو چیزی فکر نکردم .اما درباره ی خودم چرا . . . . دلم مردی رو می خواست که . . .
اما حافظ نگذاشت کلامش به اتمام برسد . دست او را پس زد و غرید :
– برو بیرون !
زیبا گوشه ی چشمانش را چین داد :
– چته تو ؟! این رفتار چیه ؟!
حافظ بلند نعره کشید :
– این رفتار ، رفتارِ یه مردیه که نمیخواد ریختت رو ببینه !
و نفس نفس زنان لب بست و با چشم هایی درآمده به او خیره شد .
زیبا اما تکیه اش را به میز داد و تای یک ابرویش را بالا فرستاد :
– زیادی خشن شدی . . . زیادی جذابی !
حافظ دستش را مشت کرد و روی میز کوبید :
– وقتی جوابت رو ندادم ، وقتی تماسات رو ریجکت کردم . وقتی فرستادمت تو لیست سیاه گوشیم یعنی دوست ندارم صدات رو بشنوم ! نمیفهمی ؟!
قدمی پیش رفت و پوزخند زد :
– نمیفهی یا انقدر حقیری که برات مهم نیست ؟!
زیبا اما به جای عصبانی شدن ، لبخندی بر لب نشاند :
– عزیزم . . . یه چیزی بین ماست که ریجکت کردن و لیست سیاه حالیش نیست . رابطه ی ما گرمتر از این حرفاس !
حافظ دندان قروچه ای کرد و گام بزرگی برداشت . روبرویش ایستاد و بازویش را چنگ زد و او را به سمت خود کشید :
– چی بین ماست ؟! هان ؟ چی ؟! ببینم این دفعه دیگه میخوای کیو عذاب بدی که قصد داری بازم منو بازیچه کنی ؟!
زیبا گردن کج کرد ؛ مگر می شد حافظ با این همه ناز و غمزه کوتاه نیاید ؟! :
– عزیزم . . من خودت رو میخوام !
حافظ بازویش را محکم تر فشرد و فریاد سر داد :
– بهم نگو عزیزم ! حالم به هم میخوره اینو از زبونت میشنوم !
او را به عقب هل داد و کفِ دست روی پیشانی کشید .
از خشم می لرزید . . .
از همان روزی که اولین پیامکش آمد ، به خود قبولاند که باید بی توجه باشد . نادیده اش بگیرد اما . . .
زیبا به این سادگی او را رها نمی کرد . پیش آمد و سر انگشتانش را روی لاله ی گوش او کشید :
– بخوای نخوای عزیزِ منی . . .
حافظ لبِ بالایش را جمع کرد و با صورتی در هم گفت :
– یعنی باور کنم نشنیدی که زن گرفتم ؟! تا چه حد خودت رو پائین میاری ؟! شخصیتت برات ارزش نداره ؟! یا فکر کردی من احمقم ؟! احمقم که
دوباره بهت اعتماد کنم و بذارم تو گوشم ورد بخونی ؟!
زیبا خنده ی کوتاهی کرد و گردش سرانگشتانش را تا روی گلوی او ادامه داد . :
– حافظ ! تو زن گرفتی . . ولی کدوم زنیه که جز من بتونه تو رو آروم کنه . . آتیشت بیشتر از این ها تنده . علاوه بر این . . تو منو دوست داری نه زنت رو
. این که یادم نمیره !
دستش را آرام از یقه اش به پائین سرد داد و پنجه هایش تنِ مرد را به بازی گرفتند اما . . .
زیبا خبر نداشت در دلِ حافظ چه می گذرد !
او نوازش های بی ریای مهری را تجربه کرده بود و حالا انگار برای خودش هم غیر قابل باور می نمود که طنازی های زیبا هیچ احساسی را در او بر نمی
انگیخت .
پوزخندی زد . سرش را پائین برد و بینی به بینی زیبا چسباند . نجوا کرد :
– انگشتات داغن . . گرماشون رو روی پوستم حس میکنم !
زیبا لبخندی زد . موفق شده بود اما . .
دست حافظ تختِ سینه ی او نشست و او را عقب فرستاد . بلند خندید . . .
زیبا مات و متحیر نگاهش می کرد .
خنده اش که تمام شد ، دست به سینه ایستاد و با لبخندی گوشه ی لب به او خیره شد :
– که دوست داشتم . . . که تو منو آروم میکنی . خیلی در اشتباهی خانم .
عقب تر رفت و روی صندلی ای که تازه آماده اش کرده بودند ، نشست :
– تو برام یه هوس بودی . تموم که شدی انداختمت دور . زیبا تو از دلِ مردا هیچی نمیدونی . هیچ مردی نیست که زنی رو دوست داشته باشه و وقتی زن
انقدر پیگیرِ اینه که باهاش تماس بگیره ، نسبت بهش بی توجه باشه .
سرش را تکان داد و دوباره ایستاد . با گام هایی منظم و استوار پیش رفت و برابرش ایستاد :
– درسته . من زنم رو دوست ندارم اما . . .. مطمئن باش ، حتی اگه از دستش به حدِ مرگ هم عصبانی باشم ، ولی وقتی باهام تماس بگیره با اولین زنگ
جوابش رو میدم .چون برام مهمه . ارزشش برام بالاتر از دوست داشتنشه . اون پاکِ ، نجیبِ ، ساده اس . عاشق خونواده اشه و عاشقِ اینه که رشد کنه .
که بفهمه . . که فهمش به زندگی و خونواده اش کمک کنه . اون خودش رو پیش هر مردی لخت نمیکنه ، مثه تو ! من تمام بدنت رو دید زدم زیبا . . . .
چطور میتونی انقدر بی غیرت باشی نسبت به خودت و وجودت که پیشِ من بایستی و هوس یه پسرِ جوون رو که تمام عمر خودش رو محدود کرده بود
رو بذاری پایِ عشق ؟! من رهات کردم . . چون راضی ام کردی. آتیشِ هوسمو خاموش کردی . من آرومم . . خیلی آرومم ! چون زنی شبا کنارم سر میذاره
رو بالش که حتی یه نگاهش کافیه که آروم شم . دنبال چی هستی ؟ چرا خودت رو انقدر بی ارزش میکنی ؟! برای چی هنوز پیگیرِ منی ؟! چی میخوای
؟! من هیچ حرفی باهات ندارم . .. فقط برو !
دستش را از روی شانه ی زیبا بالا گرفت و درِ خروج را نشان داد :
– برو و خودت رو بیشتر از این تحقیر نکن . سراغِ منم دیگه نیا . چون با وجودِ مهرِ زنم ، زیبایی های زنی مثه تو وسوسه ام نمیکنه !
چانه بالا انداخت :
– بیرون !
تمام صورت زیبا از خشم می لرزید .
چهره ی حافظ را از نظر گذراند و در عین حال دستش روی میز پیشروی کرد . . .
ابروهایِ مردانه و سیاهش ، چشمانِ براق و صورتِ مردانه ی زیبایش ، موهای سرکشِ روی پیشانی اش . . .
سرش را تکان داد :
– خوش به حالِ زنت . . . مردِ جذابی داره و همینطور یه مردِ خونواده . . . اما حیف . .
دستش آن را لمس کرد ، همان تکه چوبِ مستطیلی شکلِ بزرگ را . پوزخندی زد :
– اما حیف که دیگه نمیبینتش !
و در کسری از ثانیه آن را چنگ زد و قبل از اینکه حافظ بتواند واکنشی نشان دهد به سرش کوبید .
انگار برق از سرش پرید . لحظه ای برابر چشمانش روشن شد و سپس همه چیز تاریک . . .
تاریکِ تاریک و صدای افتادنِ جسمی بر زمین و خونی که اطرافش را گرفت در میان نفس های بلندِ زیبا ، تنها اثر از یک برخوردِ سخت بود .
و مرد حتی فرصتِ ناله را هم پیدا نکرد . . .
90#
***
مرد ترسیده بود .
مگر می شد صحنه ی پیش رویش را ببیند و نترسد ؟!
دست هایش می لرزیدند . فکر نمی کرد وقتی برای برداشتن وسیله ی جا گذاشته اش به کارگاه برگردد ، چنین تصویری پیش چشمانش رقم میخورد .
کنارش زانو زد و لب هایش گویی به هم دوخته شده بودند . در دل ناله می زد و در ظاهر ، فقط دست روی پای می کوبید .
خم شد و به صورتش نگاه کرد . همه ی چهره اش زیر خون مدفون شده بود .
چندشش شد با زخم بدشکلی که از کنارِ چشمش شروع شده و به کمی آنسوتر از گوشش می رسید .
لب زد :
– الله . . الله . . .
دستش را پیش برد و جلوی بینی اش گرفت و در همان حال صدایش بالاتر رفت :
– یا الله . . یا الله . . . .
جریان هوایِ ضعیفی که حس کرد ، انگار رمقی دوباره گرفت . حس می کرد پسرِ جوان مرده است !
اما حالا . . . .
دست روی شانه اش گذاشت و کمی تکانش داد. صدایش زد :
– حافظ ؟! حافظ جان؟! حافظ . . . بابا ؟!
اما پسرک واکنشی نداشت . آرام دست زیر بدنش برد وبه آهستگی هر چه تمام تر آن را چرخاند . گردنش روی بازویِ او ماند و ته دلش ضعف رفت از شل
بودن و انعطاف پذیری اش . بی هیچ اراده ای روی دست او آیزان بود و خون از موهایش می چکید .
صدای پایی آمد و سر چرخاند ، نگهبانِ انبارِ روبرو بود :
– آقا هم زنگ زدم به پلیس و هم اورژانس . . .زِ . . زنده اس آقا ؟!
دوباره نگاهش را به حافظ داد ، سرانگشتان لرزانش را پیش برد و سعی کرد خونی را که بی وقفه از محل زخم بیرون می زد ، کنترل کند تا به لب ها و
بینی اش نرسد . اما نمی شد!
باز هم صدایش زد ، نمی دانست چه بکند :
– حافظ ؟! آقا حافظ . . . . حافظ من جوابِ زنت رو چی بدم آخه ؟! جوابِ خواهرا و برادرت رو چی بدم ؟! کی این بلا رو سرت آورده ؟!
باورش سخت بود اما انگار پلک های پسر اندکی لرزش داشتند . نورِ امید در دلش تابید .از این خانواده به قدر کفایت شناخت داشت . می دانست جانشان
برای هم در می رود ! پس ادامه داد :
– زنت منتظره . . . . مهری ات . . خانمت . . . سبحان شبا تا کنارت یه استکان چایی نخوره که نمیخوابه . . . . اینطوری نکن . ته دلم رو خالی نکن .
در سکوت خیره ماند به چهره ی خونی اش . در دل دعا دعا می کرد . یک واکنش ، یک حرکت ،یک نشان ! تا قلبش قوت بگیرد . . .
و پس از مکثی طولانی ، لب هایش کمی تکان خوردند و چشم هایش با لرزشی شدید و به سختی نیمه باز شدند.
مرد با صدای بلند گفت :
– خدایا . . خدایا . . . منصور . . منصور یه پارچه آب بزن بیار . . . یالا !
نگهبان که با عجله رفت تا پارچه ای خیس بیاورد ، نگاهِ آقا جلبِ حافظ شد . لب هایش تکان می خوردند و از لایِ پلک های نیمه باز مشخص بود که
چشم هایش در حدقه می چرخند .
انگار حافظ سعی داشت کنترلش را به دست بگیرد که سرش روی دست او چرخ می خورد و مثل یک تکه گوشت بی حس اینور و آنور می شد . سرش را
پائین برد . به سختی قابل شنیدن بود که چه می گوید :
– مـِ . . .. . ری . . . .مممم . . . . مِـ . . . ه . . . .
حدس می زد که همسرش را می خواند . . . شاید ! اما کلامش جویده جویده بود و حالِ مساعدی نداشت . قبل از آمدنِ منصور تمام تلاش های حافظ
برای هوشیاری بیشتر تمام شد و دوباره ساکت و صامت و چون گوشتی لَخت روی دست او افتاد .
مقصود که کنارش نشست صدای آژیر به گوششان رسید . پارچه را گرفت و سعی کرد کمی خونِ صورتش را تمیز کند ولیِ خونِ رویِ زمین را چه می
کرد ؟!
به سرعت محیطِ کارگاه شلوغ شد و کسی حافظ را از دستانِ آقا گرفت . پلیس ها احاطه شان کردند . سعی داشتند بفهمند چه اتفاقی افتاده اما نگاهِ مرد
فقط در پیِ شاگرد و دستیارِ جوانش بود که نیمه جان روی برانکارد به سمت آمبولانس برده می شد . . .
***
کسی حرفی نمی زد .
حنا و سبا چنان بازوی یکدیگر را چنگ زده بودند که اگر فشار بیشتری وارد می کردند انگشتانشان در گوشت تن همدیگر فرو می رفت .
سبحان مات و مبهوتِ روبرویش بود . حتی ذره ای ، ثانیه ای فکر نمی کرد وقتی برادرش صبح با لبخند از او خداحافظی کند و بوسه ای روی پیشانی اش
بگذارد ، شب هنگام خبرِ شکافته شدنِ سر و پیشانی اش را به او بدهند .
طاهره کنارش بود .با خواهرِ بزرگترش آمده و او را تنها نمی گذاشت .
اما بدتر از همه مهری بود . آنچنان در آغوش پدرش مچاله شده بود که چیزی جز چشم های وحشت زده اش مشخص نبود .
دلش کبابِ صورتِ بی رنگ او بود .
چشم هایش را با درد بست و پایش را چنگ زد .
کسی داشت جانش را می گرفت . انگار دو دست دور قلبش حلقه شده بودند و کافی بود ذره ای تکان بخورد تا آن را از سینه اش بیرون بکشند . طاهره
روی بازویش را نوازش کرد :
– سبحان . . .آقا سبحان ؟!
حرف نزد . نمی توانست حرف بزند . . نازنین برادرش را خونین و مالین تحویلش داده بودند .
آقا را همیشه مردی استوار و مقاوم می دید ولی وقتی در بیمارستان چشمش به رنگِ پریده ی صورت و دستانِ لرزانش افتاد ، فهمید حالِ حافظش وخیم
تر از آن است که بشود توصیف کرد .
صدای مانی نگاهش را جلبِ خواهرانش کرد :
– سباجان .. . سبا خانم . . خواهرِ من یه حرفی ، یه کلامی . . خوبی ؟!
حنا با وجودِ روحیه ی لطیفش همیشه از سبا قوی تر بود و سخت در برابرِ مشکلات خم می شد . حالِ بدی داشت ، نفس هایش انگار از بین لوله ای به
ضخامتِ یک تارِ مو می گذشتند اما باز حالش از سبا به جا تر بود . موهای بیرون ریخته اش را زیر روسری فرستاد و با صدای گرفته و لرزانش گفت :
– آبجی . . قربون چشمات برم . نریز تو خودت . باید بچه شیر بدی . نکن اینطوری با خودت . سبــا !
اما هیچ واکنشی نداشت . فقط بازویِ خواهرش را دو دستی چسبیده و به دیوار روبرویش خیره بود .
مانی درمانده نگاهی به سبحان انداخت که او ویلچرش را به سمتِ سبا هل داد . روبرویش ایستاد . آرام صدایش زد :
– سبا ؟! عزیزم ؟!
مژه های بلندش لرزیدند اما پلکی نزد . سبحان لحظه ای چشم بست و نفس گرفت . کاری نمی توانست بکند جز . . .
شترق !
سیلی ای در گوشِ خواهرش نواخت که صورتش به سمت دیگری چرخید .
حنا هینی کشید و غرید :
– چی کار میکنی سبحان ؟!
اما سبحان دردمند پلک زد و گفت :
– با صدا کردن و قربون صدقه رفتن درست نمیشد .
صورت سبا اندک اندک سمت آنها چرخید . نگاهش پر از اشک بود و چانه اش می لرزید . دست روی صورتش گذاشت و با بغض گفت :
– حافظ بود نمی ذاشت احدی دست روم بلند کنه ، حتی اگه تو باشی !
سبحان هیچ نگفت و فقط نگاهش کرد . دلش پر از درد بود و خودش بین زمین و آسمان معلق .
سبا هق زد و خودش را روی پاهای او انداخت و صدای گریه اش در راهرو پیچید .
دست سبحان روی سرش نشست و نگاهش باز سمت مهری کشیده شد .
همانطور مچاله شده در آغوشِ پدرش .
سرانجامِ این شبِ جهنمی چه می شد ؟!
***
فقط او مانده بود و مهری و مانی !
کاظم که صبح رسید ، همه شان را مجبور کرد به خانه بروند .
حتی آقا را علی رغمِ اصرارِ شدیدش بر ماندن .
کاظم قرار بود کمی بیارامد و سپس جایگزین آنها شود .
سبحان بی حرف دستِ مهری را گرفته و او را کنارِ خود نشانده بود مباد که دختر از جا بپرد و دوباره به شیشه بچسبد .
مانی با سینیِ پلاستیکیِ قرمز و سفیدی در دست برگشت . برای خرید از بوفه رفته بود . شاید چیزی از گلویشان پائین برود .
از لیوان هایِ گیاهیِ حاویِ چای بخار بر می خواست .
لیوانی را به دست مهری داد و کلوچه ای را برایش گشود . زمزمه کرد :
– اول یه کم چایی بخور ، بعد اینو .
مهری به کلوچه های گردی که سبحان ، میانِ پوشش پلاستیکیِ نیمه بازشان رویِ پایش قرار داد خیره شد و آرام سرش را جنباند .
سبحان اندکی از چای نوشید . مغزش خسته بود و چشمانش طالبِ دقیقه ای خواب بودند ولی نمی خواست پلک ببندد .
نه تا وقتی که پلک های برادرش گشوده شوند .
گویی شبِ قبل یک بار به هوش آمده بود اما ضربه ی شدید ، وضعیتِ بدی برایش رقم زده .
باید چهل و هشت ساعت تحت مراقبت می بود .
با وجودِ صحبت های امید بخشِ پزشکش ، آرام نمی گرفتند . گویی با دیدنِ شدتِ جراحت و زخم انتظار وضعیت وخیم تری داشته اند اما اوضاع کمی به
سامان تر بود . با همه ی این ها تا وقتی که خودِ او با آنها سخن نمی گفت ، دل شان قرار نمی گرفت .
مهری که از شبِ قبل ، مُهرِ سکوت بر لبانش زده بود ؛ به آرامی او را مخاطب قرار داد :
– خوب میشه ؟!
با اینکه خودش هم اطمینانی نداشت اما لبخند کج و کوله ای تحویلِ او داد :
– خوب میشه !
پشت سرش را به دیوار تکیه زد و لیوان را به لب چسباند شاید با چایِ داغ بتواند بغضش را ببلعد .
91#
***
مرد روی تخت را اگر از عطر تنش نمی شناخت شک داشت از روی ظاهر بشناسد !
نصف صورتش زیر بانداژ پنهان بود و تا روی سینه اش زیر ملحفه .
به خود جرات داد و جلوتر رفت . تمام اجزای چهره اش ورم داشتند .
وجودش می لرزید . چهار روز گذشته را در یک گونه هوشیاریِ سرشار از بی خبری غوطه می خورد .
می دید ، می شنید ، حرف می زد اما انگار همه چیز را از دیدِ سوم شخص تماشا می کرد .
گویی شخصی که آن اعمال را انجام می داد ، او نبود و مهری هیچ درکی از آن لحظات نداشت .
آرام دستش را زیر ملحفه و روی انگشتان حافظ سُر داد .
به پلکِ بسته اش نگاه کرد . چه کسی می توانست این بلا را بر سر او بیاورد ؟!
لحظه ای پلک بست و نفسی گرفت . خم شد و روی چشمش را بوسه زد و عقب کشید . زمزمه کرد :
– نمیدونم میشنوی یا نه . . . . ولی من همین بیرونم . منتظرتم . . . بیدار که شدی ، صدام که بزنی ، زودتر از برگشتنِ نفس تو سینه ات کنارتم .
ملحفه را مرتب کرد و عقب نشینی نمود . پشت کرد و دست روی سینه فشرد . طاقتش را نداشت بار دیگر برگردد و چهره ی بیمار و ضرب دیده اش را
بنگرد .
در اتاقش را که بست ، کاظم برخاست :
– خوبه حالش ؟!
مانی هم که روبروی اتاق دست به سینه به دیوار تکیه زده بود ، برای شنیدنِ جوابِ مهری پیش آمد :
– مثه اینکه خوبه . دیگه از اون لوله ها خبری نیست . ولی خب . . . . نمیدونم بیهوشه ؟ خوابه ؟
سرش را تکان داد و آهی کشید .
مانی لبخند زد و آرام گفت :
– دکترش گفت که مهری خانم . مسکن بهش میدن . دردش زیاده . خوابیده . . . ان شاءالله یکی دو روز دیگه به این مسکنام نیاز نیست .
کاظم دست در جیب برد و زمزمه کرد :
– ان شاءالله . .
مهری روی صندلی نشست و دست هایش را در هم گره کرد و به آنها خیره شد .
مانی اما روبرویش ایستاد :
– من دارم میرم خونه ، دستور دارم شما رو هم ببرم .
سر بالا گرفت و به او نگاه کرد . همان لبخند اطمینان بخشش را بر لب داشت :
– سبحان گفته . منم باهاش موافقم البته . یه چند ساعت بخوابین ، بعدش دوباره بیاین . الحمدالله که خطر هم رفع شده .
مهری لب روی هم فشرد و قبل از اینکه مخالفت کند ، کاظم هم دنباله ی کلامِ باجناقش را گرفت :
– راست میگه . . . بهتره بری خونه . من که هستم . خبری شد زنگ میزنم . حافظ هم حالا حالاها خوابه . شمام به یه کم استراحت نیاز داری خواهرِ من
.
اما مهری نمی خواست و نمی توانست ! باید همانجا می ماند !
ولی آنها که دست بردار نبودند . وقتی اصرارهایشان نتیجه ای نداد ، با سبحان تماس گرفتند و توپ و تشرهای او مجبورش کرد که راهی خانه شود ولی
دلش را همانجا پیشِ چشمانِ بسته ی حافظ گذاشت .
***
درد سرش غیر قابل تحمل بود . هر لحظه از یک جهت چون تیری میان تار و پودِ مغزش می نشست و باعث می شد برای اینکه ناله نکند ، لب بگزد .
چیز زیادی از آن روز به خاطر نداشت ولی می دانست زیبا به دیدارش آمد . دقیق در یادش نبود که چه گفته و چه شنیده ، فقط لحظه ای را به یاد داشت
که دست زیبا سمت سرش می آمد و دیگر هیچ !
اما به کسی لام تا کام چیزی نگفته بود . پایِ او را از زندگی اش بریده بود و نمی خواست بارِ دیگر به آن باز گردد . اما او را بی مجازات نمی گذاشت . .
به وقتش می دانست چه کند !
علی رغم اصرارهای برادر و داماد هایش ، هیچ شکایتی از کسی نکرد و این دلخوریِ همه ی آنها را به همراه داشت .
ولی چاره ی کارِ زیبا پلیس و شکایت ودادگستری نبود !
سبا با دستمالی عرق از چهره اش زدود و آرام گفت :
– خوبی ؟! بگم پرستار بیاد مسکن بزنه ؟!
بی حال و خسته بود اما دلش نمی خواست دوباره بخوابد !
حسِ این را داشت که چند روز از زندگی اش را حذف کرده اند و دوباره نمی خواست آن را تجربه کند .
به آهستگی لب زد :
– نه. . . . فعلا نه . . .
به ساعت روبرویش نگاهی کرد . کمی دیر کرده بود :
– مهری . . . . چرا نیومد ؟!
سبا لبخندی زد و گوشه ی ابرویش را بوسید :
– میاد . تو راهه .
و به آرامی با انگشت شستش روی تک ابروی برادرش را نوازش کرد . نمی دانست آن ضربه و جای بخیه و زخم چه اثراتی بر چهره و سلامتی اش می
گذارد و برایش اهمیتی هم نداشت . همین که با آنها حرف می زد و آنها را می شناخت برای او بس بود !
سبا فقط حضورش را می خواست .
حافظ مچ دستش را چسبید:
– چیه ؟!
در حالی که در چشمانش اشک حلقه بسته بود ، لبخند زد و چانه بالا انداخت :
– هیچی . . .
خم شد و دوباره و چند باره روی چشمانش را بوسید .
پیشانی به پیشانی اش چسباند و لب زد :
– خدا رو شکر . . . خدایا شکرت !
92#
***
در آینه که به خودش می نگریست بیش از آنکه مردی با سر و صورتی بانداژ شده ببیند ، فردی را می دید که در تنها چشمش که از زیر پانسمان مشخص
بود ، برقِ انتقام و کینه می درخشید .
نه چیزی یادش رفته بود و نه کسی را از خاطر برده ! همه چیز خوبِ خوب یادش بود . .
تنها عواقبی که آن حادثه داشت این بود که همان اندک مهربانی ای که می توانست به زیبا روا دارد و سعی نکند بابت زخم هایی که به روح و جسمش
زده از او انتقام بگیرد ، از بین رفت و هم سوغاتِ ضرب شستِ او ، سردردهای وحشتناکی بود که گریبانش را می گرفت .
سر و صدای خواهرانش از آشپزخانه می آمد . همانطور که آشِ نذری را در ظروف می ریختند ، درباره ی مراسمِ خواستگاریِ سبحان هم صحبت می
کردند .
علی رغم اعتراض های بی شمارِ سبحان ، حنا را وادار کرد که با خانواده ی طاهره تماس گرفته و قرارِ یک مراسم آشنایی بگذراند .
به محض اینکه از بیمارستان مرخص شد ، این درخواست را کرد .
می خواست برادرش قبل ازسالروزِ تولدش ، تکلیفِ زندگی اش را بداند .
با صدای در ، به خود آمد و سربرگرداند .
مهری داخل شد و نگاه مضطربش را از او گرفت ، به سمت کمد رفت و چیزی را برداشت .
سمت او چرخید :
– مهری . . .خوبی ؟!
مهری لبخند زد :
– آره ! چرا خوب نباشم ؟!
نگاهِ حافظ ، وسیله ی درون دستش را شکار کرد و جلوتر رفت :
– تا جایی که یادمه ، این ماه تموم شد !
مهری خجالت زده عقب رفت و سر در گریبان برد . اما حافظ قدمی به سمت او برداشت :
– مهری مشکلی پیش اومده ؟!
مهری می خواست دهان باز کند و بگوید حالا که تو خوبی ، دیگر هیچ مشکلی مرا از پا نمی اندازد ولی هر قدمش که به سمت او می آمد ، زبانش را قاصر
از سخن گفتن می کرد .
حافظ روبرویش ایستاد ، آن مقدار کمی از صورتش که از زیر باند مشخص بود نشان از این داشت که تماما آن سمت ورم کرده است .
بازویش را گرفت :
– تو یه چیزیت هست مهری . هوم ؟!
مهری بغض کرده ، سر به زیر انداخت و با نوکِ پایش روی فرش خط کشید . حافظ شی درون دستش را گرفت و گوشه ای انداخت ؛ آرزو می کرد کاش
قطره ای آب می شد و در زمین فرو می رفت !
دستِ حافظ زیر چانه اش نشست و سرش را بالا آورد :
– رنگ و روت پریده اس . . . هی به خودت می پیچی . . . چیه ؟! این اوضاعت برای چیه ؟!
و با سر به کمد اشاره زد . مهری نگاهش را به جایی بالای ابروی او دوخت :
– خب . . . خب مشکل پیش اومد . . . .اممم . . . . تکرار شد دیگه . . .
حافظ اخم کرد و بازوی او را میان دستانش گرفت :
– چرا نسیه حرف میزنی دختر ؟! باید تک تک سوال بپرسم ؟!
مهری بغض کرد . حافظ چه می فهمید وقتی که او را در آن حال دید ، چه به روزگارش آمده است ؟! :
– خب وقتی تو اونطوری شدی به هم ریختم . ترسیدم . استرس گرفتم . . . الانم . . . . بدتر شده خب .
حافظ چهره ی گرفته اش را از نظرگذراند و سپس لبخند کمرنگی زد :
– عزیزدلم . . .
سرش را به سینه چسباند و در قلبِ مهری کیلو کیلو قند آب می کردند ! حافظ او را عزیزِ دلِ خود خواند ؟!
دستش میانِ شانه ی او نشست و بوسه اش روی سرش :
– نیاز نیست بری دکتر ؟! اگه خیلی اذیتی ، عصری با سبا برو !
مهری چانه بالا انداخت و دست دورِ کمرِ او حلقه کرد ، خودش را بیشتر به او فشرد:
– نه ! بیمارستان که بودیم ، رفتم ! واسه خاطر استرسه فقط !
نگفت که یکی از پزشکِ زنانِ بیمارستان او را وقتی در دستشویی از ترس اشک می ریخت ، دیده است .
یک روز از به هوش آمدنِ حافظ می گذشت ولی حالِ او ثبات نداشت . می ترسید که ضربه ای که به سرش خورده ، عوارضِ جبران ناپذیری داشته باشد .
فشارِ عصبی زیادی را تحمل میکرد و حالی هم که بر اثر اضطرابِ بیش از حد برایش پیش آمده بود ، او را از پا در آورد .
حالش بدتر از هر وقتی بود که جریانِ طبیعیِ بدنِ زنانه اش گرفتارِ آن می شد . دست و پایش می لرزید و حس می کرد کسی تمامِ خونِ بدش را کشیده
که مدام ضعف و سرگیجه داشت .
از شدت بیچارگی به گریه افتاد که پزشک به دادش رسید .
حالا کمی بهتر بود ، با اندکی قرص و دارو و توصیه های غذایی .
حافظ دست دو سویِ گونه ی او گذاشت و سرش را عقب برد . چشمانِ زیبایِ مهری ، برّاق و شاد بودند .
سرانگشتانِ مهری آرام روی باند نشست و به سمت چانه ی او کشیده شد :
– کی این کارو باهات کرد حافظ ؟! چرا نمیگی کی بود ؟! چرا این کارو کرده ؟!
حافظ نفس کوتاهی گرفت و زمزمه کرد :
– کسی که یه زمانی فکر میکردم دوستش دارم . . .
مهری یکه خورد . دستش ثابت رویِ چانه ی او ماند و نگاهش خیره به نگاهِ او . کلامش گره خورده بود به ترس و نگرانی :
– اَ . . . الان چی ؟!
حافظ لبخندِ بی رنگ و رویی زد که تنها کمی عضلاتِ صورتش را جنباند و چهره اش را از گرفتگی درآورد :
– الان دیگه تو رو دارم !
و سپس گونه به گونه ی او چسباند و چشم بست .
مهری هم خودش را بالاتر کشید و لبش را نمی توانست وادار کند که لباسِ لبخندِ گَل و گشادِ تنش را در بیاورد . .
***
بی پلک زدن ، بی لحظه ای نفس کشیدن خیره ی چهره ی خوابیده ی برادرش بود .
روزی صد هزار بار خدا را شکر میکرد که حالش خوب است !
تصورِ دنیایِ بدون حافظ برایش ممکن نبود .
در همان چند روز حس می کرد حنا نیمی از وزنِ تنش را از دست داده و سبا آرام تر و بی صداتر از همیشه شده است .
چه کسی و چه چیزی می توانست سبا را آنقدر از شور و نشاط همیشگی اش دور کند یا در عرض مدتِ کمی حنا را تبدیل به چهار پاره استخوان ؟!
خم شد و آرام روی بانداژ را بوسید . سرش را پس نکشید و از همان زاویه به صورتش خیره شد . یادش نیست کِی ریش درآورد یا چه وقت استخوان
ترکاند و قامتش درشت شد و از آن پسرکِ نحیف تبدیل به مردی تنومند شد ؟!
آنقدر به این حافظ عادت کرده بودند که انگار همین گونه از شکمِ مادرشان بیرون آمده بود .
گویی روزهای کودکی اش وجود نداشتند ؛ از بس که روزهایِ یتیمی شان را با وجودِ مردانه و بزرگواری هایش پر کرده بود .
روی چشمش را بوسید و آرام پیشانی روی پیشانی اش سائید .
نفسی گرفت و قامت راست کرد . دستش را میان دو دست گرفت و تکیه اش را به ویلچر سپرد و باز خیره ی او ماند .
خیره ی مردی که می دانست ، بی شک اگر از زخمِ صورتِ خود بگذرد از نگرانی و عذابی که آنها کشیدند ، گذشت نخواهد کرد و این سبحان را می
ترساند !
نگاهِ برّان برادرش ، مثل چشمانِ شیری بود که در بیشه کمین کرده . همانطور هوشیار و در عین حال ساکت .
و این سکوت ، برای سبحان مثلِ آژیر خطر بود. . .

93#
***
با اخم به تصویر خودش در آینه زل زده بود . حالا یک ردِ بزرگ از حضورِ زیبا در گذشته اش ، بر چهره اش مانده بود .
آرام سرانگشتش را بر جای بخیه ها کشید . ردی که از جایی پائین حلقه ی چشم شروع ، به بالا و میان ابرویش می رفت و آن را می شکافت و سپس از
زیر ابرو یک انشعاب می گرفت و این خط از زیرِ شقیقه اش به میان موهایش و بالا گوشش می رفت .
موهایِ اطراف زخم کم کم رشد می کردند ولی بدون شک این اثر تا عمر داشت با او می ماند .
به چشمان خودش خیره شد . زمزمه کرد :
– منتظرم باش زیبا خانم . . . منتظرم باش !
پلک بست و سر خم کرد . خودِ زیبا دردسر را به زندگی اش فراخوانده بود .
دستی روی شانه اش نشست :
– حافظ ؟!
برگشت و نگاهش کرد . لبخند زد :
– جانم ؟!
دیگر جلوی زبانش را نمی گرفت ، قفلش را گشوده بود و کلماتِ محبت آمیز را مثل درّ و گوهر تقدیمِ مهری می کرد و دختر انگار هر روز شکوفاتر می شد
؛ چهره اش بشاش تر و روحیه اش شادتر !
مهری دست روی ابرویِ زخمی اش کشید و لب جنباند :
– جاش میمونه . . .
دست هایش را دورِ کمر او پیچید و جلویش کشید :
– مهم نیست .
بوسه ی کوتاهی بر پیشانی اش زد و مهری روی موهایِ کوتاهِ اطراف زخمش را نوازش کرد .
لبخندی بر لب نشاند و دوباره میان ابروهایش را بوسید .
مهری به آرامی گفت :
– باید کم کم حاضر شیم . . . سبا زنگ زد که تو راهه .
حافظ خندید و دستانش را از دورِ او گشود :
– خدا رحم کنه . میترسم به کشتنمون بده !
مهری در عین حال که می خندید ، اخم کرد :
– بنده خدا گواهینامه گرفته . یه کم بهش اطمینان داشته باش !
حافظ همانطور که شلوارش را عوض می کرد از روی شانه به او نگاهی انداخت :
– والا رانندگی سبا چه با گواهینامه چه بی گواهینامه ترس داره . باید یه پدال ترمز زیر پای ما هم می ذاشتن !
مهری هم به خنده افتاد و پیراهن اتو شده ی حافظ را از کاور بیرون کشید و پشت سرش نگه داشت . حافظ یک به یک دست هایش را میان آستین های
آن فرستاد و سپس برابر مهری ایستاد تا دکمه هایش را ببندد .
مهری لبخند کوچکی زد و روی پنجه ی پا ایستاد و قلبِ حافظ را هدف گرفت . سپس یک به یک دکمه ها را بست و یقه اش را مرتب کرد .
حافظ هر دو دست او را با دستان خودش گرفت و با گردنی کج و لبخندی بر لب خیره اش ماند .
آهسته و نجواگونه به حرف آمد :
– فقط بودنه توئه که نمیذاره مثله یه آوار سرِ زندگیش خراب شم . . . فقط تو !
مهری مات شد . نگاهش را میان چشمان او چرخاند :
– زندگیِ کی ؟!
حافظ سکوت کرد و با لب هایی بسته تنها به او خیره ماند .
آنقدر که سبا آمد و تقه ای به در زد و مجبورشان کرد که از هم فاصله بگیرند . حافظ نگاه دزدید و مهری ، غرق در فکر شد .
باید با سبحان صحبت می کرد . شاید او چیزی می دانست . . .
***
صحبت های اولیه رضایت بخش بودند و قند در دلِ مردِ جوان آب می کردند !
لبخند یک لحظه از لبِ او کنار نمی رفت به خصوص وقتی با دیدنِ طاهره ، خانواده اش لب به تحسینِ انتخابِ او گشودند .
دیگر مجبور نبود صحبت هایش با طاهره را در خفا انجام دهد یا به دروغ برای پوشاندنِ مخاطبش ،شخصِ دیگری را معرفی کند !
اما نگرانِ حافظ بود . دیرتر به خانه می آمد و بیشتر کار می کرد . سردرد هم به مشکلاتش اضافه شده بود .
بیشتر اوقات یا خسته از کار بود یا درگیرِ دردی که در سرش جا خوش نموده .
چندین بار از او خواسته بود تا درباره ی مخارج عروسی و مراسم ازدواجش بنشینند و گپ بزنند ولی او قاطعانه می گفت که نیازی به گفت و گو نیست و
خودش از پسِ همه ی هزینه ها بر می آید .
کتاب درون دستش را بست و به ساعت روی دیوار نگاه کرد .
کمی از نُه شب گذشته بود و مهری آرام با حافظ سخن می گفت .
از آن شبِ نحس به بعد ، دیگر هر وقت که حافظ تا دیروقت در کارگاه می ماند ؛ مهری مدام با او تماس داشت و از اوضاع و احوالش می پرسید .
تلفن را روی دستگاه گذاشت و سمت او چرخید :
– میگه تا نیم ساعت دیگه راه میفته .
سبحان آرام پلک زد :
– دیدی الکی نگران بودی ؟
مهری هومی گفت و روی مبل نشست و کتابش را در دست گرفت :
– آره . حالش خوبه .
دوباره کتابِ ادبیاتِ درون دستش را گشود و سبحان می فهمید که تلاش می کند تا ذهنش را متمرکز نماید ولی نچی که گاه و بی گاه و آرام از میان لب
هایش خارج می شد نشان از حواس پرتی اش داشت .
بالاخره دخترک طاقت نیاورد و کتاب را بست و او را صدا زد :
– آقا سبحان ؟!
نگاهش را به او داد :
– جان ؟!
مهری لب گزید و با لبه ی کتاب ور رفت :
– امم . . . . میگم . . . میگم که . ..
زیر زیرکی نگاهی به او انداخت و آهسته گفت :
– شما . . . شما میدونی کی اون بلا رو . . . سرِ حافظ آورده ؟!
سبحان سکوت کرد و ابروهایش کمی به هم نزدیک شدند .
مهری کتاب را میان دستانش تاباند و آهی کشید :
– میدونم میشناسه که کی این کار رو کرده . رفتار و گفته هاش نشون میده ولی چرا . . چرا به پلیس شکایت نکرد ؟!
سبحان نفس کوتاهی گرفت و به دست هایش خیره شد . حدس هایی می زد ولی نمی دانست تا چه حد صحت دارند .
بنابراین به زحمت لبخندی زد :
– نمیشناسم . فکر هم نکنم خودشم بشناسه . احتمالا یه دزدی ، چیزی بوده . نگران نباش . نمیخواد فقط خودش رو گرفتار کنه . میدونی که ؟! شکایت
و دادگاه و پاسگاه و وکیل و این چیزا . تو خودت رو نگران نکن و به درسِت برس .
معلوم بود که مهری راضی نشده ولی به سختی عضلات صورتش را وادار کرد که کِش بیایند . سری تکان داد و با مکث کتاب را گشود و نکته های ادبی
و آرایه های شعر را مرور کرد اما . .
ذهنش پیشِ حافظ بود .
چشم هایش برای او سخن می گفتند و مهری از کلامِ نگاهِ سختِ او می ترسید .
94#
***

برف نم نمَک می بارید و زیبایی اش با وجودِ بارشِ کم رمقش آنها را وادار می کرد که دست از بخاری ها و گرمای آن بکشند و خودشان را به یک فنجان
چای گرم دعوت کنند .
سبحان به نیم رخِ زخمیِ حافظ خیره بود . تمام تلاشش را می کرد تا سر از رمز و راز و نقشه ی او درآورد .
به حیاط و گربه هایی چشم دوخته بود که زیرِ بارشِ برف ، بوته ی گل را پناه خود گرفته بودند .
او هم نگاهش را به روبرو داد و آرام پرسید :
– زیبا بود . . نه ؟!
از گوشه ی چشم دید که سرِ حافظ با کمی مکث به سمت او چرخید :
– کی ؟!
بدون اینکه به او نگاه کند ، اندکی از چای نوشید :
– اون کسی که این بلا رو سرت آورده .
و سپس ، گردن به سمت او چرخاند . چشم در چشمش ادامه ی کلامش را بیان کرد :
– مگه نه ؟!
گوشه ی لب حافظ بالا رفت و فنجان چای را میان دستانش بازی داد :
– چرا فکر کردی کارِ اونه ؟!
سبحان خنده ی کوتاهی کرد و سپس پوزخند زد :
– همینطوری !
حافظ سکوت کرد و سرش را تکان داد :
– خودش بود .
سبحان اخم کرد و به ته مانده ی چای در فنجان خیره شد که هنوز بخار می کرد :
– چرا باز اومده بود سراغت؟!
حافظ شانه ای بالا انداخت و خمیازه ای کشید :
– نمیدونم . دختر میزونی نیست . یه کم نامتعادله !
سبحان به او خیره شد و آرام گفت:
– چی تو سرته؟! چرا ازش شکایت نکردی ؟! این چشمات . . . . این چشمات داد میزنن یه چیزی تو فکرته . . . میخوای یه کاری کنی !
حافظ اما فقط پوزخند زد و سپس به آرامی برخاست ، فنجانش را درون سینی گذاشت و گفت :
– این برف اهل نشستن نیست ، فقط داره خودی نشون میده !
***
مهری کنار مادرش نشست و دسته ای از نعناها را برداشت . به آرامی شروع به تمیز کردنشان نمود که مادرش ، به آهستگی او را مخاطب قرار داد :
– حالا این راسته ؟!
مهری هومی گفت و بی آنکه به او نگاه کند جوابش را داد :
– چی راسته مامان ؟!
دست مادرش روی دستش نشست :
– اینکه شوهرت بهت گفته بخون برای دانشگاه . . .
مهری به دست مهربان و چروکیده ی مادرش خیره شد و لبخند زد . آن را میان دستانش گرفت و سر بلند کرد :
– آره مامان . . .تا چند روز دیگه هم ثبت نام میکنم .
مادرش لبخند کمرنگی زد و اندکی جا به جا شد :
– خب اگه . . . اگه راه دور قبول شی . . . .زندگیت چی میشه ؟!
مهری به سبزی های پاک نشده ی میان شان خیره ماند و نفس عمیقی گرفت :
– همینجا قبول میشم . مطمئنم . . .
و سپس باز لبخند زد و دسته ای دیگر از نعناها را برداشت :
– آجی چطوره ؟! بردینش دکتر ؟!
به وضوح سایه انداختن غم بر چهره ی مادرش را دید ؛ سری تکان داد و حزن آلود گفت :
– چه بردنی ؟! بچه ام نصف شده . . . کِی بشه که از دست دیالیز خلاص شه و رویِ خوش ببینه تو زندگیش . بابات داره خرد خرد پول جمع میکنه برای
عملش . ولی کو کلیه که بهش بخوره ؟!
کلماتِ آخرِ مادرش سرشار از بغض بود . دستانش را گرفت و آهسته صدایش زد :
– مامان !
مادر بینی اش را بالا کشید و با پشتِ دست پایِ چشم هایش را خشک کرد :
– چی کار کنم ؟! کاری جز گریه مگه از دستم بر میاد ؟! الانم از ظهری که از بیمارستان اومدیم گرفته خوابیده . جون نداره بچه ام . . .
با غصه به سبزی های روزنامه پیچ شده خیره شد در حالی که مهری می دانست حواس و نگاهش هر جایی هست جز آنجا .
او هم در سکوت مشغول کارش شد .
دلش به حالِ خواهرکش می سوخت .
اگر پدرش راضی می شد ، کلیه اش را به او می داد ولی . . . نه پدرش و نه خودِ خواهرش به این کار رضایت نداشتند .
دست مادر روی دستش نشست :
– تو دیگه تو فکر نرو . اومدی پیشمون یه کم فضات عوض شه ، فقط برات غم و غصه داریم . .
لبخندی زورکی زد :
– نه بابا . . این حرفا چیه مامان ؟
دسته ی سبزی میان دستش راروی کپه ی پیش رویش گذاشت و بلند شد :
– فک کنم چایی دم اومده . میخوری بیارم ؟!
هومِ مادرش را به معنایِ جوابِ مثبت تلقی کرد .
به آشپزخانه رفت و با ناراحتی دو فنجان چای ریخت . تمام فکر و ذکرش خواهر معصومش بود .
سینی به دست بازگشت و روبروی مادرش نشست . استکان را که پیش رویش گذاشت ، مادر دوباره به حرف آمد :
– میگم که مهری . . . . خبری نیست ؟!
اخم کرده و گنگ خیره اش شد . سوالش برای او نامفهوم بود . مادر که این را در چشمانش خواند نچی کرد و گفت :
– نچ . . . منظورم حاملگیه . بچه . . بچه ! خبری نیست ؟!
مهری لب گزید و خجالت زده سر به زیر انداخت.
صدای خنده ی ریز ریز مادرش باعث شد ، نگاهِ قهرآلودی به شوخی به او بیندازد :
– اِ مامان ! من بچه میخوام چی کار الان ؟! بذار اول خودم بزرگ بشم بعد . . . !
و این حرف خنده ی بلند و بی پروای مادرش را به دنبال داشت . او هم خجالت زده خندید و موهایش را پشت گوش زد .
جریانِ شیرینی از تنش گذشت . حتی فکرِ فرزندی از وجودِ حافظ هم ، او را به عرش می برد . . .
پسرک یا دخترکی با چشمان و نگاهِ او و مهربانی خدادادی اش .
چشم از مادر دزدید و استکان چایش را برداشت .
یعنی می شد روزی فرزندِ او را به آغوش بکشد ؟!
***
بی هیچ احساسی فقط به ساختمان مقابلش خیره بود .
تمام دردهایی که کشید ، زخمی که به جانش نشست و نگرانی ای که به عزیزانش روا داشته شد ؛ مدام و مدام در سرش چرخ می خورد و او را تحریک
می کرد که خود وارد گود شود .
دوست نداشت کسی را بیازارد یا انتقام بگیرد اما . . .
این بار نمی توانست کوتاه بیاید ، این بار نمی توانست دست بکشد .
جلو رفت و زنگِ در را زد . . .
خودش را به عنوان یکی از آشناهای او معرفی کرد که برای دیدارش آمده چون از بیماری اش اطلاع داشته و احتمالا اکنون حالش آنقدر بد هست که
حتی توان گشودن در را هم ندارد .
در با تیکی گشوده شد و حافظ پا به درونِ حیاطِ کوچک گذاشت .
سرش را بالا گرفت و ساختمان را نگاه کرد .
این خواسته ی خودِ او بود و حال باید تاوانش را هم می داد . . .
95#
پله ها را بالا رفت و روبروی درِخانه ی او ایستاد . خیره به شماره ی پلاکِ کوبیده شده به در و چشمی آن .
دندان روی هم سائید و پلک بست . با سرانگشتانش ، پیشانی اش را فشرد و از دردِ آن اخم کرد .
زنگ در را فشرد و از جلوی چشمی آن کنار رفت و دست در جیب فرو برد .
اندکی بعد در باز شد و پوزخند روی لبِ حافظ نشست . حتی نپرسید که چه کسی پشت در است !
خودش را جلوی در کشید و سر زیبا کم کم بالا آمد . موهای همیشه مرتبش حالا پریشان بود و زیر چشمانش گود رفته .
با دیدنش ، مات و متحیر ایستاد . مبهوت و گنگ .
حتی پلک هم نمی زد . حافظ هم بی هیچ واکنشی خیره اش ماند .
لب های زیبا لرزیدند و به سختی گفت :
– تو . . . تو . . .
حافظ پوزخندش را عمق داد :
– زنده ام ؟! آره . . زنده ام !
انگار نفسِ زیبا کم آورد که بریده بریده گفت :
– حا . . حافظ من . . . من . . .من نمیخواستم . . .
حافظ اما به جای جواب با کف دست به شانه ی او کوبید و به عقب هلش داد و داخل شد .
زیبا شانه به دیوار چسباند و در خود جمع شد تا حافظی که داخل خانه می شود به او برخوردی نداشته باشد .
تمام آن مدت را در ترس و وحشت سپری کرده بود .
فکر می کرد او مرده است و از ترس حتی جرات نداشت که به آنجا برود و خبری از او بگیرد و پرس و جو کند .
به خصوص که فکر می کرد اگر او زنده می ماند بدون شک از او شکایت می کرد و وقتی هیچ خبری نشد ، فرض را بر بدترین اتفاق گذاشت .
حافظ میانه ی سالن ایستاد و سمت او چرخید که هنوز همانطور به دیوار سنجاق شده بود .
سرانگشتانِ دستِ چپش را بالا آورد و به سمتِ زخمِ صورتش گرفت :
– میبینی ؟! کار توئه !
زیبا آستین های بلوزش را با انگشتانش گرفت و پائین کشید و با ترس کمی جلو آمد .
دست هایش می لرزید :
– من نمیخواستم . . تو . . تو عصبانی ام کردی !
حافظ خندید ، تک خنده ای بلند و عصبی :
– که من عصبانیت کردم . مــن!
دندان قروچه ای کرد و دیگر نتوانست جلوی ابروهایش را بگیرد که به هم چسبیدند :
– کی اومد دنبالم ؟! مگه بهت نگفتم دست از سرِ من بردار ! مگه بهت نگفتم دنباله ام رو نگیر که دفعه ی بعد تضمین نمیدم ببخشمت !؟! تو بودی که
اومدی دنبالم ، تو بودی که خواستی دهن باز کنم و چشم ببندم و هر چی دلم خواست بگم بهت !
دوباره پوزخند زد و این بار کاپشنش را از تن بیرون کشید و روی مبل انداخت . جلو رفت و دست زیبا را گرفت :
– میخوای لمسش کنی ؟! شاهکارت رو ! تا ابد رو صورتم میمونه !
و دستش را روی صورتش کشید . چنان رنگ از رخِ زیبا پریده بود که انگار زنده نبود !
او را به عقب هل داد و کنجِ لبش بالا رفت . گردنش را کج کرد :
– حالا منم یه شاهکار برات میذارم که یادت نره ، هر عملی عکس العملی داره عزیزم !
و در یک ضرب لبه ی بلوزش را گرفت و با زور آن را از سرش بیرون کشید . یقه اش در سرش گیر کرد که با خشونتِ لبه ی آن را گرفت و کشید و ناله
ی زیبا را به دنبال داشت . خندید :
– جون ؟! دردت اومد ؟! اذیت شدی ؟! تازه اولشه !
به تاپی که به تنش بود نگاهی انداخت و با ابرو به آن اشاره زد :
– خودت در میاری یا من زحمتش رو بکشم ؟!
زیبا هق زد :
– حافظ . . به خدا من فقط . . فقط میخواستم باهات حرف بزنم . . تو . . تو عصبی ام کردی . بهم توهین کردی . . کنترلم رو از دست دادم یه لحظه .
حوصله ی گریه اش را نداشت ! دردِ سرش بدتر می شد و عصبی ترش می کرد . صدایش را بالا تر بود :
– خفه شو !! خفه شو ! زر نزن . . زر نزن که سرت رو گوش تا گوش میبُرَم !
بازویش را گرفت و محکم فشرد . زیبا دست روی سینه ی او گذاشت و سعی کرد خودش را نجات دهد . صورت به صورتش نزدیک کرد و غرید :
– ما مگه حرفی داشتیم با هم بزنیم !؟! مگه بهت نگفتم دیگه دنبالم نیا !؟ نگفتم دست از سرم بردار ؟!
تکانی به تنش داد و داد زد :
– گفتم یا نه ؟!
زیبایی که برابرش ایستاده بود هیچ شباهتی به آن زنی نداشت که روزی حس می کرد عاشقش است . ترس خورده ، لرزان و پر از بغض نگاهش می کرد و
انگار با چشمانش التماس می کرد دست از سرش بردارد .
با چشم و ابرو دوباره به لباسِ تنش اشاره زد :
– در میاری یا نه ؟!
زیبا میان دستش پیچ و تاب خورد :
– حافظ . . تو رو خدا !
خندید ، بلند و ترسناک :
– خدا ؟! مگه تو خدا رو میشناسی ؟! بهت گفتم خودم زحمتش رو میکشم برات !
دستش لبه ی تاپ را گرفت و دور خود چرخید . دنبال یک جسم تیز می گشت . چاقوی میوه خوریِ رویِ میز به او چشمک می زد . آن را برداشت و
محکم میانِ پارچه فرو برد . سپس با دو دست آن را درید و با خشونت از تنش بیرون کشید .
حالا زیبا با صدای بلند گریه می کرد و صدایش در سرِ حافظ اکو می شد .
دست رویِ گوش هایش گذاشت و فشرد . از بین دندان های چفت شده اش بلند گفت :
– خفه شو . . خفه شو . . گریه نکن !
جلو جهید و بازوی زیبا را که سعی می کرد به سمت در فرار کند میان پنجه هایش گرفت . او را به دنبال خود به اتاق کشید و روی تخت انداخت . غرید :
– یالا شلوارت رو در بیار . . یــالـــا !
زیبا برابرِ عصبانیتِ او نمی توانست مقاومت کند و با دومین تشرش ، کاری را که می خواست انجام داد شاید بتواند او را کنترل نماید .
حافظ روی او خیمه زد و زیبا مثل یک جوجهِ باران خورده در خود جمع شد . حافظ پوزخند زد ، غلیظ و تلخ :
– بهت نمیخوره حیا داشته باشی . خودت رو میپوشونی . چیزای عجیب میبینم !
دست هایش را دو طرفِ او روی بالشت کوبید و فریاد زد :
– بس نبود تحقیرم کردی ؟! بس نبود زندگی رو بهم زهر کردی ؟! بس نبود دلمو ازم گرفتی ؟!
صورتش را پائین برد و آرام و پر از خشم گفت :
– دیگه چی ازم میخواستی که این ردِ لعنتی رو رویِ صورتم گذاشتی ؟! برای چی دنبالم اومدی ؟!
زیبا به سختی از میان گریه توانست سخن بگوید :
– چو . . چون می . . می خواستم . . می خواستم هنوز . . هنوز باهات باشم ! نمیتونم . . نمیتونستم فراموشت کنم !
حافظ عصبی لبخند زد و سر تکان داد :
– باید فراموش میکردی . . باید ! دیگه میخوای کیو خر کنی که اومدی سراغم ؟! هان ؟!
نگاهی به تن او انداخت و پوزخندی زد به تلخی زهر . لبش بی اراده ی او چنین حالتی می گرفت ، با دیدنش نمی توانست گونه ی دیگری شکل بگیرد !
:
– ولی خیلی بی ارزشی . . خیلی . . . من ساده هستم ، زود باور هستم ولی احمق نیستم زیبا !
خیره به چشمانش شد و با نهایت نفرتش گفت :
– مردِ دیگه ای رو پیدا نکردی که با وجود تمامِ بدی ها و زشتی هات چشم ببنده و دلش رو تقدیمت کنه ، گفتی کی خرتر از حافظ ؟! هنوزم بهش راه
بدم و بر و بازوم رو نشونش بدم ، خام میشه میاد سراغم . . ولی نه خانم ! این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست .
از روی او کنار رفت و از تخت پائین آمد . به سمت بطری ای رفت که روی میز آرایش بود . گردنِ آن را به دست گرفت و به سمت زیبا چرخید :
– میبینی زیبا ؟! حتی انقدر به چشمم نمیای که دست و دلم بلرزه و هوس کنم باهات باشم . میدونی زیبا ؟ تو پست تر ، بی ارزش تر و حقیرتر از اینی
هستی که من حتی زحمت بدم به خاطرت کمربندم رو باز کنم ! تو هیچ حسی ، هیـــچ حسی رو تو وجودم بیدار نمیکنی ، حتی در حدِ یه زنِ هرزه و
خیابونی ! پس برای اینکه بیشتر از این تحقیر نشی دست از سرِ من و زندگیم بردار !
زیبا با چشمان روشن و اشکی اش به او می نگریست . عاشق چه چیز این زن شد ؟!
حالا در نظرِ او در حد یک آشغالِ چسبیده به کفِ خیابان بود .
لبخندی موذیانه زد :
– اما قبل رفتنم یه یادگاری بهت میدم . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x