رمان شوکا پارت ۱۵

4.2
(135)

 

 

با تعجب به خودش اشاره کرد.

– با من هستین؟

 

پرستار نگاه چپکی به او کرد و تشر زد.

– مرد دیگه‌ای مگه تو این اتاق هست؟ کمکش کنید راه بره.

گفت و بی‌توجه به آن دو از اتاق بیرون زد.

 

با تردید جلو رفت و بلاتکلیف نگاهی به کمر خمیده‌ی آهو انداخت. آهو با حالی خراب سعی داشت دستش را به زیر تخت برساند و کفش‌هایش را از زیر آن بیرون بیاورد. خیلی سریع‌تر از او عمل کرد و کفش‌ها را جلوی پای دختر جفت کرد.

– می‌تونید بپوشید؟ کمک کنم؟

 

قطعاً چیزی بدتر از این نبود که این مرد جلویش خم شود و کفش به پایش بپوشاند. نه آرامی زمزمه کرد و به سختی پوشید. برای راه رفتن نیاز به کمک داشت ولی وقتی معذب بودن مرد را حس کرد، ترجیح داد جفتشان را راحت بگذارد. قدم مورچه‌ای با کمری خمیده راه افتاد. هر چیزی که دم دست می‌آمد، تکیه‌گاه دستان ظریفش می‌شد.

 

یاسین همان‌طور که خودخوری می‌کرد، کیف و داروهایش را به دست گرفته و پابه‌پایش راه می‌آمد. کاش می‌توانست کمکش کند!

 

چند دقیقه‌ای طول کشید تا از راهروی نه چندان طولانی بیمارستان بگذرند و وارد محوطه شوند. حیاط چیزی برای کمک کردن به آهو نداشت و ناخواسته آخی از درد بی‌امان کمرش نالید. نمی‌توانست با وجود این درد تعادل بگیرد، فشار زیادی به ستون فقراتش می‌آمد.

 

نگران دو قدم فاصله‌ی بینشان را با گامی بلند طی کرد و بدون فکر، بازوی دخترک را گرفت و به خود تکیه‌اش داد.

 

 

 

 

آهو هینی کشید. به پیرهن یاسین چنگ زد و بلافاصله دستش را عقب کشید.

 

یاسین من و منی کرد و درنهایت جان کند تا بگوید:

– می‌خواید… می‌خواید بغلتون کنم؟

 

– چییییی؟!

چشم‌های پف کرده‌اش درشت شد و با تعجب به مردی که حتی چشمانش بیشتر از چند ثانیه‌ خیره‌ی صورت او نمی‌ماند نگاه کرد.

 

یاسین هول‌زده برای جمع کردن قضیه گفت:

– به خدا منظور بدی ندارم. سوء‌تفاهم نشه. قصدم کمکه فقط.

 

لبش را زیر دندان کشید.

– لازم نیست، ممنون.

معذب و دردمند خواست فاصله بگیرد که یاسین  اجازه نداد.

 

مرد نفسش را کلافه بیرون داد و با فشاری به بازویش مجبورش کرد قدم بردارد.

– من بیشتر از شما معذبم. ماشین همین نزدیکی بیرون بیمارستان پارکه.

 

حرفی نزد و قدم‌هایش را با او هماهنگ کرد. بغض کرده بود؛ از درد، از بی‌کسی، از ناتوانی. انگار که خدا همه‌ی دردهای دنیا را روی شانه‌های ظریف او آوار کرده بود.

 

این نزدیکی، حال هیچ کدامشان را منقلب نمی‌کرد؛ نه قلبی به تپش می‌افتاد و نه عرق بر پیشانی‌شان می‌نشست. دخترک بیچاره از اخم‌های در هم و کلافگی مرد احساس حقارت می‌کرد. یاسین هم درگیر عذاب وجدان و احساس گناه خودش بود.

 

هر چه سنش بالاتر می‌رفت، به وضوح تعصبش روی تفکرات مذهبی‌ بیشتر می‌شد و متنفر بود از قرار گرفتن در چنین اجبارهایی. ای کاش همان‌موقع به حرف حاج صابر گوش می‌داد تا هم جان دخترک در امان می‌ماند، هم خودش در چنین شرایطی گیر نمی‌افتاد.

 

 

 

 

ریموت ماشین را زد و در عقب را باز کرد تا آهو دراز بکشد و راحت باشد.

 

با فکری مشغول، در صندلی جلو جای گرفت و به سمت محله‌شان راند. انگار حالا به اصل ماجرا رسیده بود… کجا می‌بردش؟ تنها رهایش می‌کرد؟ عمراً! امکان نداشت او را به حال خود بگذارد.

 

در این فکرها بود که آهو را در خانه‌ی به قولی مجردی‌اش که در همین نزدیکی به اجبار مادرش و به امید آشیانه‌ای برای زمان زن گرفتنش خریده بود مستقر کند که با کمی فکر، خودبه‌خود ردش کرد و کلافه‌تر از هر وقتی چشمش به خیابان بود.

 

آنجا هم باز ساعتی در روز تنها می‌ماند، چه فایده داشت؟ بهترین گزینه خانه‌ی پدری‌اش بود که آنجا هم اگر می‌بردش واویلا! دیشب تا صبح خانه نبوده و حالا دست دختری را بگیرد و با خود ببرد.

شک نداشت قبل از اینکه او فرصت تبرئه کردن بیابد، مادرش یه دور سکته را زده‌. حساسیت غیرقابل‌انکارش روی یاسین بر هیچ‌کس پوشیده نبود. پسر بزرگش بود و عزیز دردانه‌اش، اما چاره چه بود؟ جایی جز آنجا هم مگر وجود داشت؟

 

با توقف ماشین، دستش را به صندلی جلو گرفت و آرام از حالت درازکش بیرون آمد. دست به سمت دستگیره برد و زبانش به قصد تشکر چرخید که با دیدن کوچه‌ای ناآشنا، نطقش کور شد. با تعجب از شیشه‌های دودی بیرون را نگاه کرد که یاسین کمربندش را باز کرد و گفت:

– می‌تونید پیاده شید. فقط مواظب باشید لطفاً، عجله نکنید.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 135

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
1 ماه قبل

خسته نباشی قاصدکی

خواننده رمان
1 ماه قبل

بدون هماهنگی آهو رو میبره خونشون الان جر و بحث میشه آهو بدتر تحقیر میشه جلو خونواده یاسین
خسته نباشی قاصدک جان

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x