رمان شیطان یاغی پارت 161

4.4
(104)

 

افسون لب گزید.
اخم ظریفی روی پیشانی نشاند.
باید با او قهر می کرد و حرف نمی زد ولی دلش طاقت نداشت.

-من بهت گفته بودم ولی…

پاشا دست زیر چانه اش برد.
لبش را بوسید.
–ولی چی موفرفری…؟!

قطره اشک افسون راه گرفت.
-تو گفتی نمیشه…!

پاشا اخم کرد…
-چی نمیشه…؟!

افسون دوباره بغض کرد.
او حتی آخرین حرفی را که زده بود هم یادش نمی امد…!!!

خواست عقب بکشد که پاشا نگذاشت.
می دانست یک جایی دل دلبرکش را به درد آورده اما یادش نمی آمد کجا…؟!

-عقب نکش… حرف بزن تا بفهمم مشکلت چیه…؟!

افسون دوست نداشت خودش را تحمیل کند.
-من یه بار مشکلم رو گفتم…!!!

پاشا بهم ریخت و عصبانی شد.
اعصابش این روزها بهم ریخته بود و حال رفتارهای افسون هم بدترش می کرد.

دست خودش نبود که از کوره در رفت…
چنگی توی موهایش زد.
-یه بار دیگه هم تکرارش کن افسون… منم تحت فشارم اما باهام حرف بزن تا بفهمم مشکل چیه…؟!

افسون از تندی کلامش اشکش چکید که بدتر شد و پاشا صدایش را بالا برد…
-حرف بزن افسون…!!!

چانه دخترک لرزید…
-من مشکلی ندارم…!!!

پاشا داد زد.
-غلط کردی… پس چرا بیهوش شدی هان…؟!

افسون ترسیده بود.
لباسش را چنگ زد و بیچاره دخترک به گریه افتاد…
-داد نزن… من فقط… خواستم…خواستم که…. اینجا… زندونی… نباشم….!!!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [11/02/1403 10:18 ب.ظ] #پست۴۹۶

 

پاشا مات دخترک شد.
او فقط داشت از او محافظت می کرد تا آسیب نبیند…!

افسون بی صدا اشک می ریخت و پاشا دلش خون شد.
دست زیر چانه اش برد و ان را بالا برد…

-این خونه به این بزرگی کجاش مثل زندونه موفرفری…؟!

قطره اشک بزرگی از روی گونه افسون قل خورد که نگاه مرد را به دنبال خود کشید.
چشمان پر از اشکش را خیره آبی های مرد کرد…
-اینکه نتونی یا اجازه نداری بری بیرون یعنی چی…؟!

پاشا اشک های روی گونه اش را پاک کرد.
-یعنی اینکه جونت برای من باارزش تره…!!!

چشمان دخترک دوباره کدر شدند و قطرات اشک با سرعت بیشتری پایین ریختند که پاشا با حرص چشم بست…
-افسون بهتره تمومش کنی چون سر جونت اصلا شوخی ندارم…!

لب های دخترک لرزیدند.
بغض داشت.
ناچار سکوت کرد.
با مظلومیت نگاه از پاشا گرفت و سعی کرد حتی اشک نریزد.
-چشم…!!!

چشمی که به زبان آورد دل پاشا را زیر و رو کرد که خیره دخترک شد…
اگر هر دختر دیگری بود، جار و جنجال راه می انداخت اما افسون…
چیزی ذهنش را درگیر کرد…
قرار بود نریمان زنگ بزند اما هنوز هیچ خبری نشده بود…

میان دل دل زدن های دخترک او را توی آغوشش کشید و سرش را روی سینه اش گذاشت…
-چشمت بی بلا مو فرفری…

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [13/02/1403 09:57 ب.ظ] #پست۴۹۷

 

با صدای ویبره گوشی اش چشم باز کرد…
کمی نیم خیز شد و بدون آنکه دخترک را بیدار کند، گوشی اش را از عسلی کنار تخت برداشت…

نریمان بود.
تماس را وصل کرد.
-بگو نریمان…؟!

نریمان عینکش را بالاتر گذاشت…
-جواب آزمایش منفیه اما حال جسمی و روحی زنت اصلا خوب نیست…

پاشا کامل از تخت پایین می آید…
-می دونم ولی نمی تونم ریسک کنم…!!!

نریمان کاملا جدی گفت: اونوقت این دفعه باید برای جسم و روح بیماری که در امان نگه داشتی دنبال درمان باشی…!!! اون دختر بهت احتیاج داره…!!!

پاشا برگشت و نیم نگاهی به افسون کرد و نفسش را بیرون داد…
-یه کاریش می کنم…!

-من باید برم، مریض دارم فعلا…!!!

تماس را قطع کرد و این بار همانطور که سمت اتاق لباس هایش می رفت، شماره بابک را گرفت…

با دومین بوق جواب داد…
-جونم داداش…؟!

-خبری نشد…؟!

بابک نگاهی به ردیاب روی مانیتور کرد و گفت:
-هنوز توی همون خونه هستن و جایی نرفتن…!

-پاشا شلوارش را بیرون آورد.
-فعلا قرار نیست جایی برن چون هنوز اون آدمی رو که بای پیدا کنن تا محمولشون رو رد کنه، پیدا نکردن…!!!

-چطوره ما کارشون رو راحت کنیم…؟!

چشم های خسته اش را مالید و احتیاج شدیدی به حمام داشت.
جدا از ان نگران وضعیت افسون بود…

-فعلا دست نگه دار چون می خوام یه چند روزی با افسون برم کلبه…!!!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [15/02/1403 10:26 ب.ظ] #پست۴۹۸

 

حتی حوصله دوستانش را هم نداشت.
بهار و تارا با ناراحتی نگاهش کردند که آنها به دعوت پاشا آمده بودند اما افسون فقط در جمعشان نشسته و انگار در آنجا نبود…

بهار رو به ملیحه گفت: افسون چرا باهامون حرف نمی زنه…؟!

عمه ملی بغض کرد.
-با هیچ کس حرف نمیزنه بچم…!!!

تارا نگاهی به بهار کرد و با تکان سر بهش اشاره کرد که پیش افسون می رود.
کنارش نشست که دخترک نیم نگاهی خرجش کرد و بعد بی تفاوت نگاه گرفت…

تارا بغض کرد.
-قبلا حداقل یه نگاه می نداختی بهمون و یه حرفی می زدی…!!!

افسون نگاه تیره اش را به تارا دوخت.
-چی بگم…؟!

تارا الکی خندید…
-هرچی دوست داری…!!

افسون بی حال و خسته پاهایش را بالا آورد و توی خود جمع کرد و نگاهش را به پنجره داد.
-حوصله ندارم تارا…!!!

تارا بازویش را گرفت…
-یعنی چی حوصله ندارم… مگه دست خودته…؟!

سپس سمت بهار چرخید و با قلدری گفت: بهار بیا اینجا… این خانوم زیادی نی نی به لالاش گذاشتن همچین داره خودش رو لوس می کنه…!!!

بهار مثل فشنگ بلند شد…
-من آماده ام، چیکارش کنیم…؟!

افسون مات دو دوستش بود که یه دفعه هر دو دختر سمتش حمله ور شدند…

جلوی چشمان متعجب اذر و ملیحه دست و پایش را گرفتند و سمت خروجی ساختمان رفتند…

افسون جیغ می کشید…
-روانی شدین ولم کنین… عمه… پاشا…. ولم کنین…!!!

تا به بیرون رسیدند افسون همینطور جیغ جیغ می کرد که او را روی زمین گذاشتند و بعد پا به فرار گذاشتند….

افسون جیغ کشید و بعد جلوی چشم محافظ ها دنبال دو دوستش افتاد….
-بیشعورای نفهم نمی تونین مثل آدم باشین، حتما باید برینین توی حال طرف… می کشمتون جونورای وحشی…!!!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [16/02/1403 10:04 ب.ظ] #پست۴۹۹

 

اسفندیار با ابروهایی بالا رفته نگاه سه دختر کرد و خندید…

بهار وقتی دید افسون سمت تارا رفته، سمت شلنگ آب رفت و ان را از باغبان بیچاره گرفت و بعد با جیغی افسون را صدا زد…

افسون برگشت اما خیس آب شد…
-بهار… بهار بیشعور دهنت و صاف می کنم…!!!

سمت بهار دوید و شلنگ آب را ازش گرفت و او را هم مانند خودش موش آب کشیده کرد…!!!

-نکن…. غلط کردم افسون…!!!

تارا هم به جمعشان اضافه شد که افسون او را هم خیس کرد و بعد صدای خنده هایشان بود که فضای باغ را پر کرده بود…

پاشا در حالی که سیگار دود می کرد، دخترها را هم زیر نظر داشت و صدای خنده های افسون برایش بهترین ملودی گوش نواز بود…
هیچ کس هم حق جلو رفتن نداشت…

-نمی دونم چطوری از اون حال و هوا درش آوردن اما این صدای خندشون دلم رو باز کرد…!!!

پاشا پک دیگری به سیگارش زد.
-دل منم…!!!

اسفندیار ابرویی بالا انداخت و با تعجب نگاه کرد.
-دلت که هیچی این روزا خودت هم عجیب شدی…؟!

پاشا دل به دل اسفندیار داد.
بزرگترش بود و بودنش برایش نعمت….
-خاصیت بودن افسونه، اسفندیار خان… نمی دونم چطوری ولی بدجور من و از خودم جدا کرده…!!!

اسفندیار تاک ابرویی بالا انداخت…
-خاصیت عشقه پسر… ولی بهتره بری این سه تا خاله ریزه رو جدا کنی وگرنه کم مونده باغبون با بیلش بیفته دنبالشون…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x