رمان شیطان یاغی پارت 170

4.2
(92)

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥:
#پست۵۳۹

 

افسون سر بالا انداخت.
-من بدون تو هیچ جا نمیرم…!

-بچه نشو افسون… اینجا بودنت فقط من و بیشتر عذاب میده چون دستم بسته اس… پس بهتره برگردی ویلا مخصوصا که باید مراقب تو راهیتم باشی…!

باز اشک دخترک چکید.
-پس تو چی…؟!

-وضعیت من و که می بینی باید یه چند روزی باشم…!

-ولی دل من طاقت نمیاره…!

دخترک داشت با حرف هایش، مرد را دیوانه می کرد مخصوصا دلبری هایی که از سر خواستن و احساسش بود.

-منم می خوام پیشم باشی مو فرفری ولی نمیشه… بهت قول میدم خیلی زود بیام خونه اما الان جونت برام از هرچیزی مهم تره…!!!

دخترک حرفی نزد و فقط سکوت کرد.
قبل از ان اسفندیار خان هم همین حرف را زده بود که باید هرچه سریع تر به ویلا برگردد…

افسون طاقت نیاورد و با صدایی خشدار لب زد.
-میشه بیام تو بغلت…؟!

چیزی درون دل پاشا سقوط کرد.
این دختر و نازهایش تمامی نداشت و چه قدر زیبا که پاشا تمامش را خریدار بود.
او هم از خدایش بود.

خودش را کنار کشید و با وجود درد کمی جا باز کرد به قدری که دخترک ریزه میزه اش توی آغوشش جای بگیرد…

-الان می تونی بیای…!

افسون با ذوق خندید…
خود را از روی تخت بالا کشید و خیلی آرام به پهلو چرخید و سر روی بازوی پاشا گذاشت…

-می تونم یکم پیشت بخوابم…؟!

پاشا چشم بست…
-قبلش یه بوس بده…!!!

#پست۵۴٠

 

-فهمیدین کار کی بوده…؟!

بابک سری تکان داد و نگاهی به پاشا کرد.
حتی توی این حالم دنبال هدفش بود.
داشت از درد زجر می کشید ولی برایش ذره ای مهم نبود.
-اجیر شده افراد اردشیر بوده که گویا وقتی با اسفندیار قرار میزاره از اون طرف هم برنامه ای ترتیب میده تا بتونه افسون رو بکشه…!

همینقدر ساده تعریف کردنش هم حال پاشا را بد می کرد.
اردشیر گورش را کنده بود.

-اسفندیار قبول کرد برای شراکت…؟!

-چاره ای جز این نداره که با اتفاقی که برات افتاد، خودش یه تنه وارد ماجرا شد و جوری با اردشیر حرف زد که انگار از خداشه تا شریک بشن…!

پاشا پوزخند زد.
-ما هم همین رو می خوایم… پرویز کدوم گوریه که خبری ازش نیست…؟!

-پرویزم با یه عده زن و دختر فعلا تو خوشگذرونیه تا به وقتش وارد عمل بشیم… اطلاعات محرمانه محموله ها رو هم به دست آوردیم که فرستادم برای پلیس…!

پاشا رضایتمندانه سر تکان داد و خیالش راحت بود از بابکی که عین برادر کنارش بود و به کارها رسیدگی می کرد…

ولی در کل هر کدام از ان ها زخم خورده اردشیر و ان برادر حرامزاده تر از خودش پرویز بودند…

-خوبه تنها دلیلی که می تونه اونا رو نابود کنه، گرفتن قدرتشونه… همین که محموله ها لو بره، اعتبارشون رو هم از دست میدن…. فقط بابک…؟!

بابک نگاهش کرد و پاشا ادامه داد.
-با اونایی که وارد معامله شدن، وارد معامله شو… باید قدرتی که مال اوناس رو به دست بگیریم و چی بهتر از معامله اسلحه هایی که از خودشون دزدیدیم…!!!

#پست۵۴۱

 

هرچی می خورد از گلویش پایین نمی رفت و در دلتنگی عمیقی برای پاشا به سر می برد.

تنها راه ارتباطی اش با تلفن بود که بعد از ان هم آنقدر گریه می کرد که حالش بد می شد و پاشا را عصبی می کرد.

الان هم با بغض نشسته و در حالی که حوصله هیچ چیزی را نداشت در دلتنگی به سر می برد.

-حداقل یکم میوه بخور…!

بغ کرده نگاه عمه ملی کرد.
-نمی خوام بدون پاشا از گلوم پایین نمیره…!

عمه ملی کنارش نشست.
-عزیزم پاشا امروز فردا میاد خونه اما تو باید به فکر اون بچه باشی…!

چانه افسون لرزید و اشکش چکید که دل عمه ملی خون شد.
-من پاشا رو می خوام… اون بیاد غذا هم می خورم.

سپس دست روی شکمش گذاشت.
-این فندق هم باباش و می خواد…!

آذر که شاهد بحثشان بود، اشاره ای به ملیحه کرد که بیشتر از ان اصرار نکند و در عوض فکر کرد که شاید با بابک حرف بزند و مشکل دخترک را حل کند.

****

-همچین چیزی اصلا نمیشه آذر خانوم… یعنی منم بخوام پاشا من و می کشه…!

آذر اما کوتاه نیامد.
-ولی اون دختر داره از دل تنگی آب میشه…!!!

بابک هم به چشم دیده بود ولی شدنی نبود.
-می دونم اما آذر خانوم، افسون از خطر مرگ برگشته و پاشایی که الان تو بیمارستانه اگه خودش رو سپر زنش نکرده بود الان باید برای افسون و بچش عزاداری می کردین…!!!

#پست۵۴۲

 

عمه آذر می دانست اما شنیدنش از زبان بابک ان هم به این صراحت واقعا ترسناک بود.

-اما اون دختر داره دق می کنه…!!!

-پاشا امروز مرخص میشه… خودش بیشتر بی تابه و علی رغم اینکه تا بهبودیش باید تو بیمارستان بمونه، با رضایت خودش میاد خونه…!

زن ماند…
-اما آخه هنوز باید تحت نظر باشه…؟!

بابک خندید و دستی به دماغش کشید.
-شما که باید برادرزادتون رو بهتر از هرکسی بشناسین…؟!

****

بعد از آنکه به زور عمه ملی غذایش را تمام کرد، روی همان مبل به خواب عمیقی فرو رفت.
این روزها خواب های طولانی اش چیز عادی بود.

پاشا آمده بود و همانجا روی مبل نشست…
دلتنگ چشمانش پیش دلبرک مو فرفری اش بود.

ملیحه و آذر نگران نگاهی بهم کردند که در آخر با نگاه عمیق پاشا به زنش لبخند روی لبانشان نشست…

-پاشا اونجور نشستی اذیت میشی… می خوای افسون رو بیدار کنیم…!

پاشا نگاه آذر کرد.
-نه بخوابه منم حالم خوبه همین جا می شینم تا بیدار بشه…!

-ولی زخمت…

به میان حرف آذر آمد.
-خوبم نگران نباشین…!

دو زن رفتند و تنهایش گذاشتند.
پاشا طاقت نیاورد و با همان درد بلند شد و سمت دخترکش رفت…
کنارش نشست و دستش را روی سرش کشید که چشمان دخترک تکان خوردند و آرام باز شدند…
-دلم طاقت نیاورد و اومدم موفرفری پاشا…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x