حتي نمي تونستم از تختم کنده بشم ..چه برسه که بخوام اماده بشم و برم بيمارستان !
بايد زنگ مي زدم و مرخصي مي گرفتم اما با ياد اوري حرفهاي هومن …به هزار زحمت توي جام
نشستم و نفسي تازه کردم ..
ديوونه نبودم اما بايد مي رفتم ..که فکر نکنه که تونسته تحقيرم کنه ..بايد مي رفتم که اگه موحد
حرفامون رو شنيده بود …درباره ام فکراي بدي نکنه …به اندازه کافي بچه هاي بخش عذابم مي
دادن …موحد ديگه نبايد بهشون اضافه ميشد
در تمام طول عمرم چنين سرماي سختي نخورده بودم ..تا خواستم به خودم برسم و لباسي
بپوشم …ساعت شده بود…صدام انقدر گرفته بود که حتي براي گرفتن آژانس مجبور شده بودم که
از نگهبان ساختمان کمک بگيرم ..تا برام يه ماشين بگيره …
وقتي به بيمارستان رسيدم …در حالي که چشمام قرمز بودن و به شدت ورم داشتن ..با بدني خرد و
خاکشير…به سمت بخش به راه افتادم
خنده دار بودم …نه به دردهايي که ديشب کشيده بودم و نه به اينکه با اومدن به بيمارستان به اين
فکر مي کردم که باز موحد براي دير کردنم کشيک شب بهم مي ده ..اونوقت بود که با اين سرما
خوردگي بايد تا خود فردا صبح سرپا وايميستادم و به بيمارا مي رسيدم
وارد بخش که شدم يک راست براي عوض کردن لباسهام رفتم …از اتاق که اومدم بيرون گوشي رو دور
گردنم انداختم و وسايلم رو توي دست جا به جا کردم و به راه افتادم .
به قول يارو گفتني چشمام داشتن البالو گيلاس مي چيدن …نمي تونستم فکرم رو متمرکز کنم که
بايد از کدوم طرف برم ..سعي کردم برنامه امروزم رو به ياد بيارم …
خداروشکر عمل نداشتم …براي همين براي سرکشي از مريضام اولين قدم شلم رو برداشتم …
به شماره اتاق نگاهي کردم و خواستم برم تو که با ديدن موحد بالاي سر مريض قدمي به عقب
برگشتم و با نگراني بهشون خيره شدم …
مريض با ديدنم سرش رو به سمتم برگردوند که موحد هم متوجه شدو سرش رو چرخوند و منو ديد
با ترس سرم رو براش تکوني دادم که گوشيش و پرونده بيمار رو برداشت و با چهره اي برزخي به
سمتم اومد.
لبهاي خشکم رو با زبون تر کردم و نفس گرمم رو بيرون دادم …به نزديکيم که رسيد…نگاه بدي به
سرتاپام انداخت و بدون حتي لحظه اي مکث از کنارم عبور کرد.
قلبم ديوانه وار شروع به تپيدن کرد …حالم بدتر از صبح شده بود…هزار جور فکر مسخره به ذهنم
خطور کرد و بيشتر از همه نگران اين بودم که حتما حرفهاي من و هومن رو شنيده
برگشتم و نگاهش کردم …به سمت استيشن پرستاري مي رفت ..همسر هومن با نزديک شدنش
از جاش بلند شد و پرونده رو از دستش گرفت و نيم نگاهي به من انداخت
لحظه اي به موحد خيره نگاه کردم …جرات نزديک شدن بهشو نداشتم …معني رفتاراشو نمي
فهميدم
حتي خودم رو به اين موضوع که شايد ديروز بعد از رفتنم … هومن ..همه چيز رو درباره گذشته
بهش گفته باشه … آزار دادم
اما عقلم چيز ديگه اي مي گفت …هومن هر چي که بود اونقدر احمق نبود که با وجود همسرش
توي بخش بخواد حرفي از خودش و من بزنه ..اونم جلوي موحد!
اب دهنم به شدت خشک شده بود و گلوم درد مي کرد..دستمو به ديوار کناريم تکيه دادم و لحظه
اي با چشمهاي بسته فکر کردم …
و به خودم اطمينان دادم که اون چيزي نفهميده و از دير اومدنم عصبانيه …
اما بازم اروم و قرار نداشتم و بلاخره تصميم گرفتم قبل از دور شدنش از استيشن …. برم و گرفتن
پرونده يکي از مرضا رو بهونه کنم …تا که شايد چيزي دستگيرم بشه
چند قدمي اونها …دستي به صورت تب دارم شيدم و با صداي گرفته و به سختي رو به همسر
هومن گفتم :
-پرونده بيمار اتاق رو به رويي رو به من بديد
تن صداي خش دار و گرفته ام به قدر ي ناهنجار بود که بلاخره موحد آدم حساب کرد و برگشت و با
تعجب نگاهم کرد
لحظه اي با خودم فکر کردم که اگه حرفامونو شنيده باشه من الان دارم با چه رويي …رو در روش
حرف مي زنم که همسر هومن پرونده رو بدون سلام و حتي حرف اضافه اي به سمتم گرفت
معلوم بود از برخوردي که ديروز با همسرش داشتم ازم بيزار شده …شايد هم ….چيزي از گذشته
رو فهميده بود.
اما مگه فرقيم مي کرد..من که داشتم تو گذشته دست و پا مي زدم چه اشکالي داشت که اونم
يکم خون به دلش مي شدو عذاب مي کشيد
پرونده رو که برداشتم موحد کامل به سمت برگشت و گفت :
-چي شده ؟چه بلايي سر خودت اوردي ؟
همسر هومن بهم خيره شد…لحظه اي حواسم پرت اون شد و بهش نگاه کردم و براي اولين بار به
صورتش دقيق شدم ..
کمي بعد نگاهم به سمت پايين رفت و روي کارت شناسايش متوقف شد و اسمش باخودم تکرا
رکردم :
-صنم دولت خواه
موحد که متوجه حواس پرتيم شده بود با عصبانيت کمي صداشو برد بالا و پرسيد:
-حواست کجاست ؟
سريع نگاهمو به سمتش چرخوندم و گفتم :
-يه سرما خوردگي ساده است …
سوالي نگاهي به صورت رنگ و رو رفته ام انداخت و پرسيد:
-خوبي ؟مي توني سرپا وايستي؟
سرم رو خيلي اروم تکوني دادم و گفتم :
-بله
و به چشماش خيره شدم که مطمئن شم که چيزي نمي دونه
-اما به نظرم اگه امروزو مرخصي بگيري و بري خونه …برات خيلي بهتر باشه
حتما همه چيز رو مي دونست که ديگه نمي خواست جلو روش باشم …با وجود درد و گرفتگي
عضله هاي گردنم … سرم رو به تند ي حرکتي دادم و گفتم :
-نه ..نه ..من خوبم
قيافه مردنيم هر احمقي رو متوجه مي کرد که من به زور سرپام و هر آن ممکنه از حال برم …اين
که ديگه موحد بود
با پوزخندي که مي زد قدمي به سمتم برداشت و پرونده توي دستم رو از بين انگشتاي بي حسم
بيرون کشيد و با تحکم گفت :
-نه ..لازم نيست بموني..برو …
و برگشت و پرونده رو جلوي صنم گذاشت ..دلهره ام بيشتر شد و گفتم :
-اما من به مريضام سر نزدم
خودکارشو از جيبش در اورد و برگه اي رو برداشت و شروع به نوشتن چيزي کرد و گفت :
-دکتر بختياري و دکتر عرشيا هستن
و در حالي که نوشته اش تموم شده بود … برگه اشو برداشت و به سمت اتاقش به راه افتاد
با نگراني مکثي کردم و به صورت صنم نگاهي انداختم که بد نگاهم مي کرد .. به نگاه پر از تنفرش
اهميتي ندادم و دلمو به دريا زدم و به دنبال موحد قدمهامو تند کردم
وارد اتاقش شده بود که اروم ضربه اي به در اتاقش زدم و گفتم :
-دکتر
هنوز به ميزش نرسيده بود که با شنيدن صدام ايستاد و برگشت و يه دفعه اي طور خاصي نگاهم
کرد که رنگ از صورتم پريد و با خودم گفت :
-اره …. اون با اين نگاهش داره مي گه که همه چي رو فهميده
حالا چي بايد بهش مي گفتم ..که سرشو حرکتي داد و گفت :
-چيزي مي خواستي بگي ؟
انگار داشت جونم بالا مي اومد…که يه کلمه حرف بزنم ..وقتي ديد حرفي نمي زنم ..رفت و پشت
ميزش نشست و پوشه مقابلش باز کرد و گفت :
-من خيلي کار دارم ..اگه کاري نداري مي توني بري
اشک داشت تو چشمام حلقه ميزد …اون داشت در باره ام بد فکر مي کرد
-من …
معلوم بود کلافه است …و مي خواد از دستم خلاص شه …سرشو بلند کرد و گويي که مسخره ام
کرده باشه گفت :
-تو چي ؟
هر کاري کردم که چيزي گفته باشم … اما نتونستم …حتي يه کلمه !…طرز نگاهش داشت خردم
مي کرد که نگاهمو ازش گرفتم و گفتم :
-کشيک شبم وايميستم
واقعا معني اين حرفم تو اون لحظه چي بود؟…خودمم نمي دونستم …انگار که فقط مي خواستم
يه چيزي گفته باشم براي ادامه مکالمه امون
که يهو با حرفم به خنده افتاد و دستي به صورتش کشيد و با خنده کنترل شده اي گفت :
-برو فروزش ..حالت اصلا خوب نيست
لبهام از شدت تب و سرماي وجودم کمي به لرزه افتاده بودن و نمي فهميدم که داره به حال روزم
مي خنده براي همين مصرانه گفتم :
-من حالم خوبه … مي مونم
خنده اشو به زور جمع کرد و تو چشمام دقيق شد و گفت :
-اگه بگم باشه …بمون …مي ري که من به کارام برسم ؟
گنگ نگاهش کردم …داشت خيره به چشمام نگاه مي کرد …و منتظر حرف بعديم بود
واقعيت اين بود که همش دنبال ردي تو نگاهش بودم که بفهم چيزي مي دونه يا نه …اما هر بار
نوع نگاهش عوض مي شد و منو ديوونه تر مي کرد
با نگراني نگاه ازش گرفتم و به سمت در اتاق رفتم که براي اخرين بار …براي مطمئن شدن
برگشتم و پرسيدم :
-شبم بمونم ؟
ديگه واقعا نتونست خنده اشو کنترل کنه و زد زير خنده و گفت :
-فروزش …. باور کن به اين مرخصي احتياج داري ..
با ترسي که تو وجودم رخنه کرده بود به خنده هاش خيره شدم …وقتي ديد در برابر خنده اش هيچ
واکنشي از خودم نشون نمي دم حالت صورتش رو عوض کرد و با لحن ملايمتري گفت :
-نه نمي خواد بموني ….اما اگه ديدي حالت بدتر شد مي توني بري..لازمم نيست بياي و از من
مرخصي بگيري
چند ثانيه اي به نگاه خيره اش خيره شدم و سپس با قورت دادن اب دهنم در حالي که به شدت
سردرگم بودم خواستم از اتاقش بيام بيرون که اينبار اون صدام زد:
-فروزش
لحن و تن صداش مثل چند دقيقه پيش نه شوخ بود و نه ملايم … حتي وقتي چهره جديشو ديدم
..رنگ صورتم درست به رنگ اتاقش در اومده بود و لبهام بي رنگ تر از هميشه شده بودن …
نگاه از صورتم بر نمي داشت و مي خواست جونمو بياره بالا.. از اينکه مي خواست حرفي رو بزنه
که بايد از خجالت جلوش اب ميشدم …قلبم داشت مي اومد تو دهنم
اما در اخرين لحظه شايد درموندگي نگاه و ناتواني جسميم مانع از اين شد که لبهاش در استانه باز
شدن از حرکت بايستند و خاموش بشن و براي خلاصي هر چه زودترم فقط بگه :
-هيچي
و خودشو با پوشه مقابلش مشغول کنه
اينبار بود که بدون تاخير از اتاقش خارج شدم که ديگه بهش فرصتي براي بازگو کردن مطلبش نداده
باشم …..چون حالا که نگاهش رو مي ديدم شرمم ميشد که بخواد حرفي در مورد ديروز بزنه …
همونطور که از اتاقش دورتر و دورتر مي شد به اين فکر کردم که اگه چيزي مي دونست ..اونطوري
بهم نمي خنديد…و مرخصي نمي داد..اما لحظه آخر چي مي خواست بهم بگه که نگفت …؟
حساسيت شديدي به اينکه شايد ماجرا رو فهميده باشه …بهش پيدا کرده بودم و نمي دونستم
که چطور بايد از دست اين حساسيت خلاص بشم
چون اگه قرار بود موحدم بشه يکي از اون بچه ها که با نگاههاي بدشون بهم نگاه مي کردن …
بيمارستان ديگه برام جهنم مي شد ..حتي چيزي بدتر از اون
فصل پنجم :
-خانم دکتر قفسه سينه ام درد داره
به بيمار که يه مرد ساله بود نگاهي انداختم و پرونده اشو باز کردم و ازش پرسيدم :
-سابقه سکته يا نارسايي قلبي که نداشتي ؟
در حالي که به شدت ترسيده بود سرشو تکوني داد و گفت :
-يه مدته که همش توي قفسه سينه ام درد احساس مي کنم …همين …
و با نگراني ازم پرسيد:
-خطري تهديدم مي کنه ؟
همونطور که نکات اصلي رو يادداشت برداري مي کردم لبخندي به سختي زدم و از درد گلو لحظه
اي چشمامو بستم و گفتم :
– نه نگران نباشيد…
-پس اين درد براي چيه ؟
پرونده رو بستم و با لبخندي که سعي در حفظش داشتم گفتم :
-بايد يه انژيو از تون بگيريم ..اونوقت همه چيز مشخص ميشه
-من که اکو و اسکن قبلا دادم
به صورت رنگ و رو رفته و ترسيده اش نگاهي انداختم و براي اروم تر کردنش گفتم :
-شغلتون چيه ؟
-شغل ازاد دارم
– فعاليتتون زياده ؟
لحظه اي خيره نگاهم کرد و گفت :
-نه
گوشي رو که روي ميز کوچيک انتهاي تخت گذاشته بودم و برداشتم و دوره گردنم انداختم و گفتم :
-قرار نيست اتفاق خاصي بيفته …ان شا اͿ که اصلا چيزي نيست …انژيو هم براي اطمينانه
هنوز تو چشماش ترس داشت …با اينکه خودمم کمي ترديد داشتم بهش اميدواري دادم و گفتم :
-هيچ چيز نگران کننده وجود ندارد آقاي معصومي
لبهاشو با زبونش تر کرد و سعي کرد که لبخندي بزنه
بهش لبخندي زدم و براي اطمينان خواستم سوالاي ديروزو ازش بپرسيدم ..اما يکي از پشت سر
صدام زد:
-خانوم دکتر ؟
لبهام همونطور نيمه باز موندن …شنيدن صداي هومن رو بين حرفام به سختي تونستم هضم کنم
وقتي سرم رو چرخوندم …ديدم کمي با فاصله از من و خيره بهم ايستاده
نمي تونستم حضورش رو تحمل کنم ..چه بسا که امروز از ترس فاجعه ديروز اونقدر جلوي موحد از
ترس اب شده بودم که براي اين يکي ديگه تواني نداشتم …سريع تصميم گرفتم نايده اش بگيرم ..بايد
از کل زندگيم حذفش مي کردم ..البته اگه خودش مي ذاشت و هي عين اجل معلق جلوي چشمام
ظاهر نمي شد
بي توجه بهش پشت کردم و به بيمار خيره شدم وازش پرسيدم :
-داروهاي قندخون ، فشارخون ، چربي خون و ضدآنژين …که مصرف نمي کنيد …؟
سرشو به نشونه نفي تکون داد و پرسيد:
-خيلي طول ميکشه ؟
-نه …انقدر زود تموم ميشه که خودتونم باورتون نميشه …امشبم اينجا بستري ميشيد
ديگه زياد جرات نکرد سوال بيشتري ازم بپرسه ..به شدت نگران بود
وسايلم رو برداشتم و بهش گفتم :
-نگران نباشيد ان شااͿ که اصلا چيزي نيست … و شما بي خودي نگران هستيد
در حالي که از شدت سرما خوردگي بدنم به تب و لرز بدي افتاده بود سري براي بيمار تکون دادم و
بي توجه به هومن به سمت در رفتم که از پشت سرم اومد و صدام زد و گفت :
-بايد باهات حرف بزنم ….اينقدر غد بازي در نيار…زياد وقتتو نمي گيرم
لحظه اي وايستادم و بدون اينکه برگردم …در حالي که شقيقه امو با انگشتاي دست چپم فشار
مي دادم گفتم :
-دست از سرم بردار…نمي خوام ببينمت …خواهش مي کنم از من دور شو
دوباره به راه افتادم که اينبار …بدون ملاحظه مچ دستم رو گرفت و با دندون قروچه گفت :
-عين ادم دارم باهات حرف مي زنم
حالمو داشت بهم مي زد…ديگه زيادي دور برداشته بود که برگشتم و با خشم خواستم دستمو از
دستش در بيارم که نگاهم به مريض افتاد که با دقت داشت نگاهمون مي کرد
رنگم پريد و با يه حرکت مچمو از دستش در اوردم و با انزجار کمي سرم رو بهش نزديک کردم وبا
صداي خيلي اروم و پر خشمي بهش گفتم :
-يه بار ديگه همچين غلطي کني و بهم دست برني …قسم مي خورم که خودم تک تک اون
انگشتاتو بشکنم و کادو براي زنت بفرستم …که ديگه انقدر ه*ر*زه نرن
با نفرت تو چشمام خيره شده بود و منم نگاه ازش بر نمي داشتم که از گوشه چشم به بيرون اتاق
و رد شدن موحد خيره موندم
رنگ صورتم پريد و اون رد شد و خواستم قدمي به عقب برم که يهو ديدم چند قدمي عقبي
برگشت و با شک به دوتامون خيره شد.
هومن بدتر از من رنگش پريده بود که موحد وارد اتاق شد و به دوتامون نگاهي انداخت و از من
پرسيد:
-تو هنوز نرفتي خونه ؟
نگاهي به هومن انداختم و گفتم :
-نه
هومن که نمي خواست موحد ازش سوالي بپرسه …با گفتن “ببخش من برم ..مريض اون يکي اتاق
هنوز مونده ”
از بين من و موحد عبور کرد…و به نحوي از جلوي چشماي پر سوال موحد فرار کرد
منم با استرس به موحد که داشت به رفتن هومن نگاه مي کرد..خيره شده بودم
بعد از رفتن هومن سرش رو به سمتم چرخوند و گفت :
-مريض اين اتاق بايد امروز انژيو بشه ؟
نگاهي به مريض انداختم و گفتم :
-بله دکتر
موحد سري تکون داد و به من و مريض نگاهي سر سري انداخت و بدون حرفي از اتاق بيرون رفت
با رفتنش دستمو بردم زير مقنعه ام و زنجير گردنبندمو با حرص کشيدم و از اتاق خارج شدم تا
پرستار بياد و مريض رو براي انژيوگرافي آماده کنه
***
براي آنژيوگرافي کنار موحد با حالي خمار و گيج ايستاده بودم …چون بيماِر من بود …بهم گفته بود
براي انژيو من هم باشم
شدت تبم هم بيشتر شده بود و من ديوانه حتي يه دونه قرض هم نخورده بودم که لااقل کمي از
شدت سرماخوردگيم کم بشه و بتونم سرپا وايستم ..
موحد که متوجه انسداد سه سرخرگ کرونري شده بود با توجه به اضطراب بيمار که به هوش بود با
بي قيدي بهش گفت :
-سالم سالمي… هيچ مشکلي نيست …توي قفسه سينه ات که درد نداري؟
-فقط نمي دونم چرا حالت تهوع دارم دکتر
موجد لبخندي زد و گفت :
-عاديه …نگران نباش
بعد رو به من گفت :
-بايد آنژيوپلاستي بشه …
به مريض که هنوز مي ترسيد نگاهي کردم و چيزي نگفتم
بعد از چند دقيقه اي موحد که انگار داشت بهترين تفريح زندگيشو مي کرد در حالي که با بيمار هم
شوخي مي کرد يک کاتتر رو وارد سرخرگ کشاله ران بيمار کرد و گفت :
-ازدواج کردي ؟
مرد يکم دردش گرفت و گفت :
– تا بچه دارم
موحد که حسابي حواسش به کارش بود با خنده گفت :
-بابا دست منم از پشت بستي که
مرد خنديد و پرسيد:
– چرا؟
موحد که بي خيال حضور من در کنارش شده بود گفت :
– ساله امه ..هنوز يکيشم ندارم
-شوخي نکن دکتر ؟
موحد که زده بود به خط شوخي گفت :
-نه به جان بچه ام …دروغم چيه
چنان مظلومانه اين حرف رو گفت که در اوج درد و بي حالي همراه بيمار به خنده اي افتادم که نمي
تونستم کنترلش کنم
من که نگام به دستاي موحد بود و بهش نگاه نمي کرد لحظه اي با حس سنگيني نگاهش …سرم
رو کمي بالاتر اوردم و نگاهش کردم که ديدم داره خيره نگاهم مي کنه که سريع خنده رو لبام ماسيد و
خودم رو زودي جمع و جور کردم و به بيمار خيره شدم .
با خستگي و کوفتگي از بخش آنژيوگرافي خارج شدم …روي پاهام بند نبودم و نمي تونستم خودمو
حرکت بدم ..انگار بين زمين و آسمون بودم
حتي پلکهامم باهام راه نمي اومدن و هر لحظه مي خواستن جلوي ديدم رو بگيرن و من رو از
حرکت باز نگه دارن
ديگه فايده اي نداشت …تمام مقاومت بدنيم تحليل رفته بود و ديگه کارکرد مفيدي براي امروز نمي
تونستم که داشته باشم
پس تصميم رو گرفتم و دستي به پيشوني داغم کشيدم و قيد محکم بودن و نگراني از فکرايي که
درباره ام مي شدو زدم
مي دونستم تا يکساعت ديگه هم … دوم نمي يارم ..چه برسه که بخوام تا بعد از ظهرم بمونم …
تصميمو عملي کردم و راه افتادم که برم …اما در بين راه يه لحظه ايستادم و خواستم قبل از رفتن
با دکتر کاظمي يکي از جراحهاي قلب درباره عمل فرداي يکي از مريضام حرف بزنم …احتمالا فردا هم
نمي تونستم بيام
مسيرم رو به سمت بخش جراحي تغيير دادم و از راهروي کوچيکي که اکثر پزشکا و پرستارا ازش
استفاده مي کردن عبور کردم …
وسط راه از يکي از بچه ها سراغشو گرفتم که گفت توي اتاق عمله …اونجا بود که آه از نهادم بلند
شد و خواستم از راهي که اومدم برگردم که با ديدن دوري راه ترجيح دادم که از در اصلي بخش
جراحي خارج بشم
هنوز به در نرسيده بودم که صداي داد و بيداد زيادي رو از پشت در شنيدم ..همون موقع در باز شد و
يکي از پرستارا اومد تو و با نگراني ازم پرسيد:
-دکتر کاظمي کجاست ؟
سرو صداها لحظه اي نمي خوابيد و هنوز توجهمو به خودش جلب کرده بود که پاسخ دادم :
-اتاق عمله
تا گفتم توي اتاق عمل رنگ صورتش پريد و تندي گفت :
-دکتر موحد چي ؟
-بخش آنژيو بود…چيزي شده ؟اين سرو صداها براي چيه ؟
سرشو با نگراني حرکتي داد و گفت :
-بدبخت شديم
و با عجله رفت که دکتر موحدو گير بياره
با رفتن پرستار اخرم نفهميدم که چش بود و اين صداها براي چي بود
با اين وجود سعي کردم به چيزي اهميت ندم و به مسيرم ادامه بدم با هر قدمي که به در نزديک
مي شدم کنجکاويم هم هر لحظه بيشتر مي شد
دست دراز کردم و درو باز کردم که يه دفع نگاهم به يه عالمه ادمي که جلوي در ايستاده بودن افتاد
ناخودآگاه سرم رو چرخوندم و به زني که مدام شيون و گريه زاري مي کرد و به سر و صورتش ضربه
مي زد خيره شدم
يه تعدادي مي خواستن جلوشو بگيرن و عده اي هم گريه مي کردن …درو بيشتر باز کردم و بيرون
رفت .
زن پشت سر هم بدو بيراه مي گفت و هر چي که به دهنش مي رسيد و با توپ و تشر تحويل يه
کسايي مي داد که نمي دونستم کين
همونطور که نگاهشون مي کردم خواستم از کنارشون رد بشم که يهو زن نگاهش به من افتاد و
اشکاش بند اومد.
اونقدر نگاهش وحشتناک بود که لحظه اي سرجام ايستادم …ايستادني که به زن چنان جسارتي
داد که توي چشم بر هم زدني اطرافيانشو کنار بزنه و به سمتم بدوه
اصلا نفهميدم داره چه اتفاقي مي افته و درست زماني ذهنم شروع به کار کرد که زير ضربات
وحشتناک و بي ر حمانه زن داشتم جون مي دادم …حتي نفهميدم که کي منو به زمين انداخت و
افتاد روم …
تنها کاري که با اون حال خرابم مي تونستم بکنم ..محافظت از سر و گردنم بود …زور زن اونقدر زياد
شده بود که حتي چند مرد همراهشم نمي تونستن جلوشو بگيرن …بدترين فحشا رو نثارم مي کرد و
سعي مي کرد که به صورتم چنگ بنداز ه
در حالي که نمي دونستم دارم تاوان کدوم گ*ن*ا*ه ناکرده ام مي دم زن دست برد و مقنعه ام رو
کشيد و سعي کرد موهام رو از ريشه بکنه …
-ک*ث*ا*ف*تا شما کشتينش
روزي که از اولش بد اورده بودم معلوم بود که تا اخرشم بايد بد بيارم …به شدت کتک مي خوردم و
صدام از شدت درد گلوم در نمي اومد
پسر جوني که بازوي زن رو گرفته بود سر ش مرتب داد مي زد و مي خواست ازم جدا ش کنه ..اما
انگار زن که تازه فهميده بودم به خاطر مرگ پسرش افتاده بود به جونم …. قصد ول کردنمو نداشت …
با تمام اين وجود با همون يه ذره قدرتم سعي کردم که داد بزنم و از کسي کمک بخوابم …
بعضي از بچه هاي بخش داشتن به سمتمون مي اومدن …اما نمي دونم چرا کسي کمکم …نمي
کرد…
مزه خون توي دهنم پر شده بود
که بلاخره در حالي که فکر مي کردم بايد زير دست و پاي اين زن جون بدم … صداي موحد تنها
صدايي بود که اميد از دست رفته امو دوباره بهم برگردوند
صداي دادش زن رو لحظه اي از زدن متوقف کرد
-بکش کنار ببينم ..با اجازه چه کسي دست روي پزشک بيمارستان بلند کردي ؟
و خواست بياد کمکم که زن باز ديوونه شد و يه سيلي محکم به صورتم زد
موحد که ديد باز بخواد ملاحظه کنه زن منو راهي سرد خونه مي کنه بي ملاحظه خم شد و زن رو
هول داد کنار و سر پسري که مي خواست زن رو ازم جدا کنه فرياد زد و گفت :
– جمعش کن اينو
تو همين بين حراست بيمارستان با عجله خودشونو بالا رسوندن …
زنو که به زور ازم دور کرده بودن … يکي از پرستارا جرات کرد و تند مقنعه امو که روي زمين افتاده
بود و براشت و به سمتم دويد .
سرم به دوران افتاد بود و درست چيزي رو نمي ديدم …تو عمرم چنين کتکي تا حالا از کسي
نخورده بودم
پرستار در تلاش بود که مقنعه رو يه جوري روي سرم درست کنه که موحد اومد و بالاي سرم
ايستاد و کمي به سمتم خم شد و رو به پرستار گفت :
-کمکش کن بلند شه …. ببرش اتاق من
هنوز بالاي سرم بود که بيشتر خم شد و با نگراني به کل صورتم خيره شد و بعد از چند لحظه اي
با عصبانيت روشو برگردوند و به طرف قوم و خويش زن گفت :
-فکر مي کنيد شهر هرته .؟.دست رو دکتر بلند مي کنيد؟…طرفو کشتيد و بعد از اينکه کار از کار
گذشته برداشتيدش اورديد اينجا … انتظار معجزه ام داريد…؟
ازتون يه شکايتي کنم که حالتون جا بياد …
بعد يه دفع سر پرستاري که زير بازو مو گرفته بود داد زد و گفت :
-نمي بيني داره ميفته …وايستادي چي رو مي بيني …ببرش ديگه
به کمک پرستار و دستم که روي ديوار گذاشته بودم از جام بلند شدم و به سختي به راه افتادم
…بعضي از بچه هاي بخش که تازه متوجه ماجرا شده بودن … تازه داشتن مي اومدن ..که با ديدن سر
و صورت دربوداغونم لحظه اي تو جاشون وايميستادن و خيره نگاهم مي کردند
احساس بدي وجودمو پر کرده بود و تمايلي شديدي هم به گريه کردن داشتم …که چشمم به
هومن افتاد که کمي دورتر از من با نگاهي مملو از نگراني و بي قراري بهم چشم دوخته بود…
نگاه ازش گرفتم و دستمو بالا اوردم و به زير بينيم کشيدم و به خون روي دستم خيره شدم که
پرستار گفت :
-احمقاي ديوونه …طرف نرسيده اتاق عمل تموم کرد..اونوقت نمي دونم اينا دنبال چين
وارد اتاق که شديم به سمت يکي از صندلياي کنار ميز رفتيم و کمکم کرد که روش بشينم که يهو
با ديدن روپوشم گفت :
-اوه ..استين روپوشتونم که پاره شده
دستمو از روي بينيم برداشتم و به استيني که کمي پاره شده بود نگاهي انداختم و چشمام
بستم و باز کردم و گفتم :
-ميشه يه دستمال بهم بدي ؟
سرشو تکوني داد و دستمالي از جيبش در اورد و بهم داد که هومن يه دفعه اي جلوي چار چوب در
ظاهر شد و با نگاهي که به انتهاي سالن مي نداخت وارد اتاق شد و خيلي راحت ازم پرسيد:
-خوبي؟
از حضور بي موقعش به شدت عصبي شدم و نگاهمو ازش گرفتم که بازم از رو نرفت و مقابلم قرار
گرفت و گفت :
-صورتتو ببينم
پرستار که صورت مليح و شيطوني داشت سريع از اينکه شايد چيزي بين من و هومن باشه کنار
رفت و گفت :
-من ديگه برم
و بدون تعلل اتاقو ترک کرد و نذاشت که حتي من بهش بگم ..نه … نرو …فرصت به اين ديوونه
نده ..اما کار از کار گذشته بود و اون رفته بود
که هومن مقابلم زانو زد و خواست سر انگشتشو بذاره روي خراشيدگي که به واسطه ناخوناي زن
روي گونه ام ايجاد شده بود که سرم رو زودي عقب کشيدم و با اخم ازش رو گرفتم
بهش حسابي برخورد و مثل قديم با همون لحن خودموني و عصبيش گفت :
-ديوونه بذار ببينم چيکارت کرده ..نمي خورمت که … حالا همچين تفحه اي هم نيستي که هي
ه*و*س کنم بهت دست بزنم
از شدت خشم چشمامو بستم که ديگه توي اتاق موحد صدام در نياد و شرايط بدتر از ايني که
هست نشه …. که شنيدن صداي موحد …براي دومين بار راحتم کرد و چشمامو باز کردم :
-پرستار ميگه زنگ بيمار اتاق سوخت از بس که دکترشو خواست
هومن با وحشت از جاش بلند شد و به صورت پر اخم موحد خيره شد ….موحد قدمي به داخل اتاق
گذاشت و بهش گفت :
-از کي تا حالا به دکتر سياري ارتقاء پيدا کردي که من نمي دونستم ؟
چشمامو بستم و باز کردم و به زمين خيره شدم ..اين چندمين باري بود که داشت به حساب
خودش …مچ من و هومنو مي گرفت …
از سکوت دوتاشون مي دونستم چه شرايط بدي به وجود اومده که بلاخره هومن عقل کرد و به
سمت در رفت ..اما موحد تازه دنبال کسي براي خالي کردن خودش مي گشت :
-شما که حس ترحمت گل کرده ..موقع اي که مي زدنش مي رفتي از زير دست و پا جمعش مي
کردي…نه حالا که بخواي براش دل بسوزني …البته بهتره حرفامو به بقيه بچه هاي بخشم منعکس
کني …اخه نه اينکه ته مرامن ..گفتم زبانن ازشون يه تشکري کرده باشم که انقدر راحت مي ذارن تو
روز روشن به همکارشون صدمه بزنن و صداشونم در نياد
سرم رو کمي بالاتر گرفتم و به صورت هومن که از شدت عصبانيت قرمز شده بود خيره شدم که يه
دفع با صداي موحد که رو به روم روي زمن زانو زده بود ازش رو گرفتم و با نگراني به موحد خيره شدم :
-جاييت که درد نمي کنه ؟
خيره تو چشمام … مي خواست بدونه مشکلي دارم يا نه …اما من از نگراني تنها به رنگ چشماش
خيره شده بودم و به چيز ديگه اي فکر نمي کردم …يعني درد نمي ذاشت که بخوام فکرم رو معطوف
حرفاش بکنم ..اصلا حواسم سرجاش نبود که يه دفعه دستشو بالا اورد و نزديک به چشمام بشکني
زد و جدي پرسيد:
-رو به راهي ؟حواست سر جاشه ؟
با لبهاي نيمه باز نگاهمو از چشماي عسلي رنگش گرفتم و خواستم با دستمال مچاله شده تو
دستم …خون زير بينيم رو پاک کنم که بلند شد و دستمالي رو از جعبه روي ميزش بيرون کشيد و به
طرفم گرفت و گفت :
-گوشه لبتم هست
به دست دراز شده مقابلم لحظه اي خيره نگاه کردم و سپس دستمالو ازش گرفتم که با تاسف
سري تکون داد و دوباره مقابلم زانو زد و خيره به خراشاي صورتم گفت :
-اخه من نمي دونم اين بيمارستان ….شهر بازيه ؟…چيه که تو ….تو ي هر جاش يه سرکي مي
کشي…انژيو کجا …بخش جراحي کجا…اخه تو اونجا چيکار مي کردي ؟
کتک خوردنم کم نبود حالا نوبت سوال پرسيدناي موحدم رسيده بود..همين يکي رو کم داشتم ….
هنوز م نمي دونستم که گ*ن*ا*هم چي بود …که دست گذاشت زير چونه ام و آروم سرم رو به سمت
راست حرکت داد.. تا درست صورت دربو داغونمو از نظر بگذرونه … با اين کارش کمي معذب شدم و
نگاهمو ازش گرفتم که يهو دستش از زير چونه ام برداشت و با پشت دستش پيشونيمو لمس کرد و
گفت :
-تو چرا انقدر داغي ؟
عرق شرم و خجالت که به پيشونيم اضافه شد احساس کردم که نفس کشيدنم ديگه عادي
نيست …کمي مکث کردم و بعد نفس گرم رو بيرون دادم و خواستم پا شم که همزمان پسري که
همراه زن بود با رنگ و رويي زرد وارد اتاق شد و رو به موحد گفت :
-خواهش مي کنم …از مادرم شکايت نکنيد…بابا داغداره ..بهش حق بديد…يهو از اون در لعنتي
بيرون و اومدن و خيلي راحت بهش گفتن که پسرت مرد….تموم کرد …دست خودش که نبوده
موحد عصبي به سمتش چرخيد و گفت :
-يعني چي اين حرف ؟..چون ايشون داغدارن …هر کاري که دلشون خواست …بايد بکنه و کسي
حرفي نزنه ؟ ….اينطوري که نميشه آقا!
ادم هرچقدرم خراب و داغون باشه ..حق نداره به خودش انقدر اجازه بده که جلوي جمع به دکتر ي
که اصلا کاره اي نبوده …. حمله ور بشه و مقنعه اشو از سرش بکشه
بعد يهو به سمت اومد و دستشو به سمت گونه ام گرفت و گفت :
-ببين مادر جنابعالي چيکار کردن …الان اين طبيعيه ؟..هيچي نگيم ؟…نه اقا …نميشه
-بله حق با شماست ..خواهش مي کنم که اينبار و گذشت کنيد …مادرم بيماري کليوي داره نمي
تونه سرپا باشه ..الانم که اصلا حالش مساعد نيست …ماموراي بيمارستان مي خوان زنگ بزن اداره
پليس ..نذاريد تو روخدا
سرم به شدت درد مي کرد و مي خواستم براي فرار از اين همه سر و صدا بلند بشم و بهش
بگم …بخشيدم ..باشه ..کاري با مادرت ندارم …فقط شرتو کم کن و برو
اما به جاش موحد رفت طرف تلفنش و حين شماره گرفتن گفت :
-نخير اقا …من نمي ذارم …که توي اين بيمارستان هر کي به بهانه مرگ عزيزيش .. به پزشک بخش
من بي حرمتي کنه …تا شما باشي که جلوي مادرتو بگيري و تماشاچي نباشي
پسر که روي صورتش ردي از اثار اشک باقي مونده بود به سمت اومد و کمي خم شد و گفت :
– تو روخدا شما ببخشينش …جبران مي کنم …
موحد پوزخندي زد و با لحني عصبي گفت :
-لابد براي جبرانش ..اينور صورتشم خش مي ندازيد؟
پسر م*س*تقيم تو چشمام خيره شد و با التماس گفت :
-خواهش مي کنم …. ببينيد من وضعم خوبه ..هرچقدر که بگيد پرداخت مي کنم ..اما نذاريد کار به
کلانتري و اينجور جاها کشيده بشه ..ازتون خواهش مي کنم …شما هم مادر داريد…حالم رو درک مي
کني…که چي مي گم
آشفته بازاري شده بود…هم نمي خواستم کوتاه بيام ..هم واقعا دلم براشون مي سوخت …
به موحد خيره شدم که داشت با عصبانيت نگاهم مي کرد که پسر دسته چکشو از جيب کتش
بيرون اورد و بازش کرد و روي دسته صندلي گذاشت و گفت :
-هر مبلغي که مي خوايد بنويسيد …چکش به روزه …مطمئن باشيد
نگاهم به خودکار تو دستش بود که همون پرستاري که براي راحتي من و هومن اتاقو ترک کرده بود
با يه سيني حاوي وسايل پانسمان وارد اتاق شد و با ديدن سه تامون سر جاش ايستاد و به موحد
خيره شد تا اون بگه که چيکار کنه .. پسر روي زانوهاش روي زمين نشست و خودکارو برد سمت
دسته چک و گفت :
– تومن بسه ؟
نمي دونم چرا تو اون لحظه ها يه چشم به موحد بود که ببينم مي خواد چيکار کنه …اصلا نظر اون
چيه ؟
انقدر عصباني بود که حد نداشت ..مطمئن بودم که اونم منتظر من بود که ببينه من مي خوام چه
غلطي بکنم ..
– تومن خوبه ؟چند بنويسم ؟
پرستار بيچاره همونطور سيني به دست به من نگاه مي کرد که پسر گفت :
-باشه تومن مي نويسم
و خواست که بنويسه که با عصبانيت و صداي کنترل شده اي گفتم :
-لطفا بريد بيرون
پسر رنگ صورتش پريد و با ترديد پرسيد:
-مبلغش کمه ؟زيادش کنم ؟
با دستاي لرزون ..انگشتامو به لبهام رسوندم و و چشمامو بستم و گفتم :
-بريد بيرون …با مادرتونم کاري ندارم …فقط بريد بيرون ..نمي خوام ببينمتون
پسر که بهش مي خورد يه پسر – ساله باشه با نگراني و حالتي سوالي برگشت و به موحد
خيره شد که موحد بهش گفت :
-نشنيدي چي گفت ؟..برو بيرون …
پسر از روي زمين بلند شد و پرسيد:
-يعني شکايتي نداريد؟
و برگشت و بهم خيره شد که موحد از اتاق بيرون رفت و يکي از نگهباناي بيمارستان رو صدا زد و
بهش گفت که نيازي نيست با جايي تماس بگيرن و خودش همراه نگهبان رفت
پسر که خيالش راحت شده بود سريع به سمتم و اومد کلي ازم تشکر و کرد و با عجله از اتاق
خارج شد پرستار که حالا جا براش باز شده بود به سمتم اومد و گفت :
-خدا بده شانس …
و با لحن شوخي ادامه داد:
-جات بودم تومن پيادش مي کردم که ديگه از اين دست و دلبازيا نکنه
خيره نگاهش کردم و گفتم :
-خداروشکر که جاي من نيستي ..
با لبخند مليحي مقابلم نشست و با مطمئن شدن از نبود موحد گفت :
-دکتر موحد امروز رسما داغ کرده بودا..تا حالا اينطوري نديده بودمش
به در اتاق نگاهي انداختم و چيزي نگفتم و اون مشغول ضد عفوني کردن و تميز کردن زخما شد
-دوتا از ناخونات حيف شدن ..بدجور شکستن
اينو گفت و خواست دستمو بگيره که با احساس گرماي زياد دستم گفت :
-اوه …چقدر داغي !
و در عين حال که هنوز دستم توي دستش بود به استين پاره شده ام اشاره اي کرد و کمي بالا
زدش که متوجه خراشايي که ديشب روي دست و بدنم ايجاد کرده بودم شد و با نگراني ازم پرسيد:
-اين بلا رو هم اين زنه سرت اورده ؟اي واي
تا خواستم چيزي بگم موحد وارد اتاق شد و من تندي استينمو پايين دادم
پرستار که هنوز وحشت زده داشت نگاهم مي کرد وسايل توي سيني رو جمع و جور کرد و بلند
شد
موحد باز اومد مقابلم و با عصبانيت گفت :
-کارت بهتر از اين نميشه که ؟…همين کارارو مي کنيد که همه پرو ميشن
احساس مي کردم که زيادي داغ کرده و از اينکه رضايت دادم کلي کفريه
دستي به صورتش کشيد و از پرستار پرسيد:
-کارت تموم شد ؟
پرستار با ترديد سري تکون داد و گفت :
-ظاهرا بله
قيافه موحد با اين حرف پرستار واقعا ديدن داشت که ازش پرسيد:
-يعني چي ظاهرا؟
-بنده خدا خانوم دکتر …والا خانومي ميکنه صداش در نمياد..روي ساعد و مچ دستشونم اين خانوم
تا تونسته خش انداخته ..اونم خيلي وحشتناک
رنگ از صورتم پريد ..همينم مونده بود که متوجه خل بودنمم بشن براي همين سريع و به زور از جام
بلند شدم و گفتم :
-نه .. نه … من خوبم ..چيزيم نيست
موحد که داشت از چشماش خون مي باريد به طرفم برگشت و گفت :
-نه شما اصلا حالت خوب نيست و نمي فهمي که چي ميگي ..اينو بايد از صبح مي فهميدم ..پس
بشين سرجات
پرستار که متوجه وخامت اوضاع شده بودبا ترس نگاهي به موحد کرد و ….باعجله سيني به دست
از اتاق خارج شد… منم مي دونستم بمونم موحد حتما بهم گير مي ده خواستم پشت سرش برم که
موحد محکم گفت :
-گفتم بشين سرجات …باهات کار دارم
ايستادم و برگشتم طرفش و گفتم :
-امروز برم خونه و يکم استراحت کنم …خوب خوب ميشم دکتر
عصبي به سمت در اتاقش رفت و درو بست و برگشت و گفت :
-تو اگه حرف گوش کن بودي همون صبح مي رفتي …پس بشين سرجات و اون استينتو بزن بالا
اب دهنم خشک خشک شده بود و پرستارو داشتم نفرين مي کردم که قدمي به سمتم برداشت
که گفتم :
-اين زخما اصلا ربطي به اين خانوم نداره ..در ثاني من بخشيدمش ..ديگه چه لزومي داره که
بررسي بشه کجام اسيب ديده کجام نديده
با حرفم ابروهاشو بالايي داده و با پوزخند گفت :
-که لزومي نداره ؟
سعي کردم محکم باشم و نذارم بفهمه که ازش مي ترسم :
-بله هيچ لزومي نداره ..دکتر
در حالي که فکر مي کردم کاري کردم که پاشو فراتر از حد خودش نذاره ..بي توجه با حالت تدافعي
که گرفته بودم ..مچ دستم رو گرفت و استينم رو بالا زد و به خراشاي ناجور دستم خيره شد
اب دهنمو قورت دادم که گفت :
-چطوري اينطوري شده ؟
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم :
-ببخشيد دکتر..اما اصلا به شما مربوط نميشه
باز به زخما نگاهي انداخت و با همون پوزخند جاي خوش کرده گوشه لبش گفت :
-يعني خودت اينطوري کردي ؟
با عصبانيت توي چشماش براق شدم و گفتم :
-من نبايد به شما جواب پس بدم دکتر
و سعي کردم مچمو از دستش خلاص کنم ..اما نذاشت و گفت :
-اتفاقا بايد جواب پس بدي ….
همونطور که تو چشمام خيره شده بود سوالي کرد که قبلم رو اورد توي دهنم :
-مشکل تو با دکتر کلهر چيه ؟
با شنيدن اسم هومن به شدت بغض کردم و اون ادامه داد:
-چرا سعي داري همش از دستش فرار کني ؟يا نه …بهتر اينطوري بگيم که چرا سعي داري يه
چيزي رو حاليش کني ؟چيکارت داره که دست از سرت بر نمي داره ؟
حالم به شدت بد شده بود و مي دونستم که حلقه هاي اشک دارن کم کم توي چشمام جمع مي
شن
دستمو رها کرد و قدمي به عقب رفت و گفت :
-محض اطلاع … مي دونستي که زن داره خانوم دکتر ؟
از چيزي که مي ترسيدم داشت به سرم مي اومد..معلوم شد که همه حرفامونو شنيده بوده
نگاهمو با نگراني و ترس به اطراف چرخوندم و اون خيره به چشمام با مکثي طولاني…و البته با
کلي ترديد پرسيد:
– باهاشي؟
مطمئن بودم که اگه چندين ماه قبل اون اتفاق توي بخش نمي افتاد هرگز به خودش چنين اجازه
اي نمي داد که بخواد ازم چنين سوالي رو بپرسه
چقدر حقير و بدبخت شده بود م که دکتر موحد… مرد اخمالودي که هيچ وقت به حاشيه ها اهميت
نمي داد ..حالا توي اتاق خودش منو زير سوال برده بود
چطور حاضر شده بودم چنين بلايي سرم بياد..مني که تمام تلاشم رو کرده بودم که از همه چيز با
….سکوتم دور بمونم ..چطور انقدر راحت مورد اماج حملات تهمت ها و ناملايمات قرار گرفته بودم ؟…
شايد تا چند دقيقه پيش ميل عجيبي به گريه کردن داشتم اما با اين سوال و طرز نگاهش تمام اون
بغضاي لعنتي ازم دور شد و جاش زخم عميقي بر روح و روانم زده شد
نوع نگاهش رو دوست نداشتم ..طرز نگاهش کلي حرف پشتش داشت ..نبايد به لبهام مهر سکوت
مي زدم ..
موحد بچه هاي بخش نبودن که بهشون محل نمي دادم …موحد کسي بود که به راحتي يه اب
خوردن در صورتي که براش مسجل مي شد من چطور ادمي هستم ..از بيمارستان که چه عرض
کنم ..از کل بيمارستانهايي که مي تونستم توشون باشم بيرونم بندازه ..
کسي که به راحتي مي تونست منو بعد از ماه رها کردن تخصصمو بگردونه …مسلما اخراج کردن
و بيرون انداختنم هم براش کاري نداشت
قدمي به عقب رفت و دست به سينه شد و با بدجنسي گفت :
-نکنه زخماي دستتم کار اونه ؟
باز و بسته شدن غير ارادي پلکهام خبر از برگشت اون بغض کشنده اي رو مي داد که فکر مي
کردم ازم دور شده …با هر سوالش خنجر مي زد به روح از دست رفته ام که بلاخره تارهاي صوتي
حنجره ام خود ي از خودشون نشون دادن و ادار به شکستن سکوتم کردن
-تو تمام اين سالها از تنها اخلاقي که داشتيد و ازش خوشم مي اومد ….اين بود که ندونسته و بي
فکر چيزيو که بهش يقين نداشتيدو به بچه ها نمي گفتيد.
هيچ وقت تا از چيزي مطمئن نمي شديد..به زبونشم نمي اورديد
منم هميشه اين اخلاقتونو ستايش مي کردم و بهتون احترام مي ذاشتم
اما امروز دکتر…!!!. با اين سوالتون ..تمام باورامو از بين برديد..تمام اون اعتقاداتي که بهتون
داشتمو…
قطره اشکي از گوشه چشم بيرون افتاد و گفتم :
-استادي که شاگردشو بعد از چند سال نشناسه ..بايد فاتحه اون استاد و شاگردي رو خوند دکتر !
مي دونستم دارم مي رم رو اعصابش اما اون همچنان خيره نگاهم مي کرد
-شما با شنيدن دو سه جمله حرف مفت و دوتا برخورد ساده …. انقدر راحت به خودتون اجازه داديد
که اينجا توي بيمارستان به من انگ بدکاره بودن بزنيد..؟
صدام به لرزش افتاده بود و سعي مي کردم جملاتم رو زودتر تموم کنم و از اين محيط خفقان اور هر
چه زودتر فرار کنم
-چرا اگه يه زن يا يه دختر در برابر يک مرد سکوت کنه ..بايد متهم بشه و همه به چشم بد …بهش
نگاه کنن …؟
مي دونيد اون دوماه چرا گم و گور شده بودم ؟
اخم صورتش بيشتر از قبل شده بود
-چون نمي خواستم با حضورم دامن بزنم به همه اون حرفاي مفت
قيد تخصصي رو که سالشو گذرونده بودمو زدم که جلوي ديد ادمايي که برام شايعه درست کرده
بودن نباشم …
اما امروز با حرفتون دکتر….فهميدم که چقدر حماقت کرده بودم
معلوم بود که ديگه حرفي براي گفتن نداره …و حضورم توي اون اتاق بيش از اين بي فايده بود
به سمت در رفتم و دستگيره رو گرفتم و قبل از رفتنم صورتم رو به سمتش برگردوندم و گفتم :
-واقعا براي خودم متاسفم دکتر…خيليم متاسفم
دروباز کردم که برم صدام زد:
-فروزش
درو نيمه باز نگه داشتم و نگاهش کردم
زبونش براي اولين بار قفل شده بود..فهميده بود که گند زده ..اساسي..چشماشو بست و سرشو
تکوني داد و خواست چيزي بگه که با پوزخندي بهش گفتم :
– ديگه بدتر از اينش نکن ..دکتر
و از اتاق زدم بيرون …و به سمت پاويون رفتم ..اوضاع بخش کاملا بهم ريخته بود …هنوز اثار اون
خانواده توي بخش بود. ..هومن کنار همسر ش نزديک به استيشن ايستاده بود و به محض ديدنم
خيره نگاهم کرد…چندتا از بچه ها هم بدجوري نگاهم مي کردن ..اما مهم نبود..گندي که به زندگيم
خورده بود با اين نگاه ها نه بدتر مي شد نه بهتر .
لباسهامو عوض کردم و با همون صورتي که هر کسي که مي ديدش ..مي تونست هر فکري درباره
ام بکنه …از بيمارستان با اون حال خراب بيرون زدم
اول خواستم برم سمت خونه اما….از اينکه تنهايي و فکر و خيال از پام در بياره ترجيح دادم فعلا به
خونه نرم و با وجود سرما خوردگي و کتکي که خورده بودم برم يه جاي شلوغ ..يه جايي بين مردم ..يه
جايي که فکر کنم هنوز هستم و کسي به چشم بد بهم نگاه نمي کنه
جاش مهم نبود…دور و نزديک بودنش هم مهم نبود…فقط با اولين نگاه بايد تصميم مي گرفتم و
تصميم رو با ديدن کافي شاپي که يک خيابون پايين تر از بيمارستان بود گرفتم …
حالا هرچه بادا باد… مي خواست شلوغ باشه يا نباشه ….مي خواست محيطش با ب ميلم باشه
يا نباشه …
با باز کردن در يه لنگه کافي شاپ و صداي زنگوله بالاي در.. حضورم رو به تمام ادماي داخل کافي
شاپ که تعدادشون انگشت شمار بود… اعلام کردم …
حتما با ديدن صورتم فکر مي کردن يه دختر فراريم و از زور سرما به اينجا پناه اوردم …نگاه خيره مرد
جون مسئول کافي شاپ رو روي خودم احساس کردم و به ميزاي خالي نگاهي انداختم …
بهترين جا و دنج ترين ميز هموني بود که کنار پنجره چوبي با شيشه هاي رنگي قرار داشت ……به
سمت ميز رفتم صندلي رو بيرون کشيدم و بي معطلي روش نشستم و دستهام گره کرده روي ميز
قرار دادم
احتمالا خل شده بودم …با اين وضع چرا اومده بودم اينجا؟..اينجايي که هنوز نگاهاشون ميخکوب
من بود..
مرد از پشت پيشخون بيرون اومد و به سمت با قدمهاي اهسته گام برداشت …سبک کافي شاپ
جالب بود يه جورايي به ادم ارامش مي داد ..انگار همه چيزش از چوب بود …بوي ادکلنهاي جور واجور
مشترياي کافي شاپ توي فضاي گرم و کوچيکش سردردم رو تشديد مي کرد
-چي براتون بيارم ؟
سرم رو بلند کردم و به چشماي مرد جوون خيره شدم …چي بايد مي خوردم که کمي ارومم مي
کرد؟…اصلا چيزيم مگه پيدا مي شد … که من رو از اين همه فکر و عذاب راحت کنه ..جواب دادنم طول
کشيد و اون گفت :
-خانوم ؟
-يه فنجون قهوه تلخ
سري خم کرد و پرسيد:
-همين ؟
مطمئن نبودم ولي گفتم :
-بله فقط همين
و از پنجره به بيرون خيره شدم …شايد دوست داشت يه لبخند گله گشاد تحويلش بدم و بگم فعلا
همين …واونم با روي باز بهم بگه چشم …يه اشنايي مزخرف که مي تونست براي مدتي دووم داشته
باشه ..از اون اشنايي که با هومن داشتم ..از اون اشنايي هايي که داشت ابرومو لکه دار مي کرد.
کاش اينجا يکم شلوغتر بود…سکوت همش ذهنم رو در گير مي کنه
کمي بعد مرد فنجون سفيد رنگ حاوي قهوه رو مقابلم گذاشت …بوي قهوه توي بينيم پچيد..بغض
کردم ..اما نمي خواستم به چيزي فکر کنم ..فنجون رو کمي به سمت خودم کشيدم که صندلي مقابل
ميزم توسط دستي بيرون کشيده شد و نگاهم رفت طرف صاحب دست که بهم مي گفت :
-اجازه هست که اينجا بشينم ؟
وقتي نگاه خيره ام رو ديد کمي صندلي رو جا به جا کرد و روش نشست و بهم خيره شد که بهش
گفتم :
-من بهتون اجازه دادم که اينجا بنشينيد؟
لبخند دندون نمايي زد و گفت :
-چيزيم براي مخالفتون نگفتيد
-اين معنيش ميشه که شما مي تونيد اينجا بنشينيد؟
مرد جوون که از لحن تندم ناراحت نشده بود کمي به عقب متمايل شد و گفت :
-نشستنم اينجا شما رو اذيت مي کنه ؟
چشمامو با حرص بستم و باز کردم گفتم :
-بله
لحظه اي سکوت کرد و گفت :
-من قصد مزاحمت ندارم
-ولي داريد اين کارو مي کنيد
در حالي که نگاهشو از صورت و چشمام بر نمي داشت دستاش رو روي ميز گذاشت و گفت :
-خيلي وقت پيش …يه دختري بود که …..آآآآآ..اسمشو دقيقا يادم نيست ..اما اون موقع هاي خيلي
ادعا داشت …. اونقدر زياد که به ماها اصلا نگاه نمي کرد ..مي دوني که …..ماها تو حدش نبوديم که
بخواد بهمون نگاه کنه
با تعجب و عصبانيت کمي سرم رو کج کردم و بهش خيره شدم …داشت براي خودش چرت و پرت
مي گفت .ابروهاشو بالايي داد و پرسيد:
-نمي خواي چيزي بگي ؟
با عصبانيت فنجونمو جلوتر کشيدم و دستامو روي ميز روي هم گذاشتم و گفتم :
-مشاور خانواده اي ؟
شيطون خنديد و گفت :
-شايد
توي اوج اون عصبانيت و درد همين يه قلمو کم داشتم که بشه مخل آسايشم
-لابد وکيلي ؟
-اگه تو دوست داشته باشي موردي نداره
طرف خيلي پرو بود
-حتما الانم مي خواي کمکم کني؟
-چرا که نه …اگه اجازه بدي …صد البته
تو چشماش خيره شدم ..هنوز شيطون بود و مي خنديد که يهو پرسيد:
-شوهرت اين بلا رو سرت اورده ؟
از شدت عصبانيت خنده ام گرفت و زدم به سيم اخر:
-اره شوهرم زده …يکي از امثال شما ها که بابام از زور نداريش منو دو دستي تقديمش کرده بود
..حالا چه کمکي مي توني بکني ؟
طلبکارانه بهش خيره شدم …در حالي که اون لبخند حرص درار رو لبهاش داشت گفت :
-تنها کمکي که مي تونم بکنم اينکه بهت بگم که چي به زخمات بزني که زودتر خوب بشن
ابروهامو بالا انداختم و گفتم :
-ِاه ..چه خوب …حتما به جز مشاور خانواده و وکالت ..پزشکيم خوندي؟
معلوم بود که از حرص خوردنم لذت مي بره که کمي به سمتم متمايل شد و انگشت اشاره دست
راستشو بلند کرد و با نشون دادن خراشاي روي صورتم گفت :
– گرم محلول بتادينو با گرم شکر و گرم پماد بتادين ترکيب کن و بذار روي زخمت …بعد
ببين چه مي کنه حتي بهت قول مي دم اثرش از پلي سپورين و نئوسپورين بهتر باشه
احساس مي کردم چهره اش زيادي داره آشنا مي زنه ..براي همين اينبار با دقت و در سکوت به
لبخند شيطونش خيره شدم و بينيمو کمي بالا کشيدم و گفتم :
-چرا نمي ري ميز ب*غ*لي و منو تنها نميذاري که بتونم قهوه امو بدون مزاحمي مثل تو بخورم …من
نيازي به نسخه هاي بي سرو تهت ندارم
نگاهم به سمت کت و شلوار خوش دوخت و ساعت مدل بالاش رفت که بهم چشمکي زد و گفت :
-نشتي بينيتم با يه آنتي هيستامين درست درست ميشه ها…
دستي به پيشونيم کشيدم و بهش خيره شدم …دروغ چرا ..بدم نمي اومد باهاش هم صحبت
بشم …بخصوص که اونم بي ميل نبود …و يه جورايي ذهنمو از بدبختيام دور مي کرد:
-خيل خوب تو بردي …حالا پا ميشي بري؟
با وقاحت تمام ابروهاشو بالا داد و گفت :
-نه
از زور عصبانيت و پرويي بيش از حدش به خنده افتادم و به گوشه لبم که ترک برداشته بود دستي
کشيدم و گفتم :
-من از اوناش نيستم ..شما هم وقتتو بي خودي هدر نده …حوصله حرف زدن با تو رو هم ندارم
تا اينو گفتم راحت به عقب تکيه داد و دست به سينه شد و گفت :
-همون زغنبوتي هستي که بودي
“زغنبوت “کلمه آشنايي از گذشته هاي دور بود که خيلي وقت بود نشنيده بودمش …با ترديد بهش
خيره شده بودم که گفت :
-هنوز جوجه اينترني ؟…..يا نه ….سري تو سرا در اوردي زغنبوت ؟
از تعجب دهنم باز شد ….امکان نداشت اما اسمشو با ناباوري به زبون اوردم :
-يوسف !!
در حالي که بهم مي خنديد گفتم :
-تو کجا… اينجا کجا؟
-والا بايد اينو از تو پرسيد..اينجا پاتوق منه …تو اينجا چيکار مي کني ؟
به حالت موها و رنگ چشماي طوسي رنگش خيره شدم و با گنگي گفتم :
-همين طوري يه دفعه اي اومدم …اخه تو اينجا…
با لبخند ارنجشو روي ميز گذاشت و کف دستشو زير چونه اش گذاشت و گفت :
-دخترهِ زغنبوت …ببين چه شکل و شمايلي براي خودش درست کرده
به خنده افتادم ودر حالي که بدنم درد گرفته بود از خنده گفتم :
-باورم نميشه که تو اينجا باشي..چقدر عوض شدي !!!!
-حالا که مي بيني هستم …
خنده ام به لبخند تبديل شد و گفتم :
-چه خوب چهره ام يادت مونده
دستشو از زير چونه اش برداشت و جدي نگاهم کرد و گفت :
-صورتت از اون دسته چيزايي که هيچ وقت از يادم نميره
لبخند از لبام محو شد که پرسيد:
-هومن چطوره ؟…يادم مياد اون موقع ها نمي ذاشت مورچه از کنارت رد بشه ..چه برسه به ادميزاد
حالا که لبخند از لبام رفته بود به عقب تکيه دادم و گفتم :
-خوبه
ابروهاشو بالا داد و گفت :
-تو يه بيمارستانيد؟
تنها سرم رو تکون دادم
-پس واجب شد يه شب دعوتم کنيد خونتون
و با چشمکي اضافه کرد:
-بعد از چند سال حتما رفتيد سر خونه و زندگيتون ديگه ..مگه نه ؟
با گوشه لب پوزخندي زدم و ازش پرسيدم :
-تو چي ؟ تو ازدواج کردي ؟
با شيطنت چيني به صورتش داد و گفت :
-منظورت بازار ازاده يا رسمي ؟
هنوزم مثل قدميم خودموني و بي پروا بود و البته مي دونستم اهل ک*ث*ا*ف*ت کاري نيست ..و اين
حرفش متلکي به همون گذشته ها ي دور بود
-شوخي نکن يوسف
لبهاشو با زبونش تر کرد و گفت :
-خوب ..يه بار تا پاي سفره عقد رفتيم ..اما ..خوب نشد ديگه ..طرف گفت ..دلمو زدي و رفت
-ادم باش يوسف …
خنديد..راحت .. بي خيال .. بازم مثل گذشته … تنها فرقش با گذشته …چهره جا افتاده اش بود..چطور
نشناخته بودمش …چطور چهره اشو فراموش کرده بودم ؟
-خيل خب شوخي رو مي ذارم کنار…صورتت چرا اينطوري شده ؟چرا انقدر دمغ و داغوني ؟چرا اون
آوايي که مي شناختم نيستي؟
تک خنده اي کردم و گفتم :
-سرما خوردم
پقي زد زير خنده و گفت :
-سرما خوردي يا با سر رفتي تو ديوار؟…دختر از دم در که اومدي تو.. کپ کردم …
يه دفعه جدي شد و گفت :
-چي شده ؟هومن مي دونه ؟نکنه تصادف کردي ؟
حق داشت که فکر کنه با هومن هستم و هي درباره اش ازم سوال مي پرسيد ..دستي به صورت
و چشمام کشيدم و با لبخند تلخي خيره توي چشماي شيطون و تخسش گفتم :
-من و اون ديگه باهم نيستيم
تمام حالتهاي شيطون و خندونش از صورتش رفت و م*س*تقيم نگاهم کرد و بعد گوشه لبشو بالا و
داد و گفت :
-باهم نيستيد؟
-همه چي بين ما تموم شده
ناگهان جهت ديدشو به فنجونم دوخت و پرسد:
-شوخي مي کني ؟
نفسم رو با ناراحتي بيرون دادم و گفتم :
-نه …چند وقت پيش عروسيش بود
با ناباوري سرشو بالا اورد و تو چشمام خيره شد…سکوتش داشت ازارم مي داد که يهو زد توي فاز
ديگه :
-از اولم ادم مزخرفي بود…يادته هميشه بهت مي گفتم …همون بهتر که گورشو از زندگيت گم
کرد…اخه تو به اين خوشگلي ….دماغ گندگي …لب شتري…چشم لوچي ..چه ربطي به اون داشتي
زغنبوت ؟
ناراحت بودم و مي خواست اشکم در بياد …از نوع نگاهش مي فهميدم ..اعصاب اونم خراب کردم
-کجاي دماغم گنده است اخه ؟
-هست ديگه …يادته سر کلاس قاضي پور با دماغ خوردي به در ؟…اونجا بود که فهميدم دماغي
داري براي خودت ..گنده و پهن و بي ريخت
با اينکه از تکون خوردن زياد بدنم درد مي گرفت خنديدم …اونقدر که بلاخره بغضم از طريق اشکام
خودشو تخليه کرد و ….اشکايي که دلم مي خواست بيرون بريزمشون …از چشمام جاري شدن
فکش منقبض شد و با حرص به بيرون خيره شد …
دوست داشتم حرف بزنه …که ديگه گريه نکنم ..اما نمي زد ..دستمالي رو از جعبه بيرون کشيد و به
طرفم گرفت و گفت :
-اون ک*ث*ا*ف*ت ارزششو نداره ..گريه نکن …
دستمالو ازش گرفتم و بهش خيره شدم و ازش پرسيدم :
-اومدي که بموني ..يا بري؟
فنجون قهوه امو از جلوم برداشت و گفت :
-سرد شده ..بگم برات عوضش کنه …
-چقدر عوض شدي يوسف
به زور لبخندي زد و گفت :
-بد شدم يا خوب ؟
بايد مي خندوندمش ..نبايد به خاطر من غصه مي خورد
-همون خري هستي که بودي… فقط پالانت عوض شده
با چشماي قرمز شده اش بهم خنديد و گفت :
-يعني من خر بودم و خودم نمي دونستم دختره نچسب ؟
بينيم رو بالا کشيدم که خنده اشو قطع کرد و با خشم پرسيد:
-نکنه اون اينکارو باهات کرده ؟
پوزخندي زدم و گفتم :
-کاش حداقل عرضه اين کارارو داشت …مادر يکي از مريضا به گمونش که بچه اش زير دستاي من
مرده اين بالا رو سرم اوره
جدي پرسيد:
-شوخي مي کني ؟حتما بقيه وايستادن و نگات کردن که حال و روزت اينه ؟
-بيخال ..تازه فهميدم کتک خورم ملسه
-اوا يکم شعور داشته باش و درست حرف بزن
با خنده و لبايي که به زور باز مي شد گفتم :
-اگه شعور داشتم که با تو هم کلام نمي شدم .
با لبخند بهم خيره شد و مرد جون رو صدا زد و گفت که قهوه امو عوض کنه و براي خودش هم يه قهوه
ديگه بياره
يعد از چند دقيقه اي که مرد قهوه رو اورد يوسف با نگاهي معنا دار توي چشمام خيره شد
سرم رو بلند کردم و بهش خيره شدم و پرسيدم :
-حالا محلولت معجزه مي کنه يا الکيه ؟
هنوز نگاهم مي کرد که باز گفتم :
-از فاطمه چه خبر ؟
دست به سينه خيره بود که گفت :
-نمي دونم
با تعجب پرسيدم :
-نمي دوني ..تا اونجايي که يادمه … با هم بوديد
-اين با هم بودنو تو برام درست کرده بودي نه من
-يعني چي يوسف ؟
-با من زياد راحت نبود …منم نمي خواستم ازارش بدم …همين
– من فکر مي کردم دوسش داري؟
-تو زيادي با خودت فکر مي کني ..
و با مکثي بهم متلک انداخت :
– و البته زياديم اشتباه مي کني
حالم گرفته شد و سکوت کردم :
-جدي ديگه باهاش نيستي ؟
دستي به فنجوني که حالا براش اورده بودن کشيد و گفت :
-يه سال بعد فهميدم فاطمه با همون پسره دماغو ازدواج کرده ..
با تعجب نگاهش کردم
-خيل خب بابا دماغو نبود..همون سر به زيره که نمي شد دو کلام باهاش حرف زد
سرش رو بلند کردو فنجونشو برداشت و لبه اش رو به لبهاش رسوند…و قلپي از قهوه اش رو خورد و
چشمکي بهم زد و گفت :
-برات از اون عروسکايي که دوست داري گرفتم …
ابروهام از تعجب و شگفتي بالا رفت :
-چيه خوب …سوغاتي گرفتم ديگه
– اخه توي ديوونه از کجا مي دوني که من از چه عروسکي خوشم مي ياد؟
قلپ ديگه اي از قهوه اشو خورد و گفت :
-هيچ وقت منو نشناختي اوا
با نگراني بهش خيره شدم و براي عوض کردن جو گفتم :
-چرا مي شناسمت ..تو همون يوسف سلحشوري که از ما چند سال بزرگتر بود و بيشتر از همه ما
سرش مي شد..هموني بودي که توي دانشکده بالاترين نمره ها رو مي گرفتي …هموني بودي که
اگه واقعا همون باشي بايد تا الان فوقتم گرفته باشي ..هموني که از ايران بودن بدش مي اومد..و مي
خواست زودتر بره اونور ..
هموني که تو سرما زم*س*تون با بي رحمي هر چه تمام تر ..يه سطل اب يخو روي سر من بدبخت
خالي کرد تا کاري کنه که يه ماه از خونه در نيام ..
همون ديوونه اي هستي که همه فکر مي کردن هفته اي يه دوست دختر جديد داري …
هموني که به ما ترم پايينا زور مي گفت ..هموني که من به جبران همون يه سطل اب .. بلايي سرش
اوردم که ديگه غلط کرد دور و برم بپلکه
به خنده افتاد و گفت :
-نگو يادم که مياد لگنم درد مي گيره
گذشته چه شيرين بود و من يادم رفته بود
-اخ اوا چه خوب شد که يادم اوري.. بايد تلافيشو سرت در بيارم …با اون پوست موز ..منو از تا پله
فرستادي پايين
بي توجه به نگاه هاي مشتريها بلند زدم زير خنده و گفتم :
-يادته تا يه هفته کج راه مي رفتي ؟
-بسه ديگه يادم نيار… اشکم در اومد
يه دفعه دوتامون ساکت شديم و اون گفت :
– بعد از اون ديگه هيچ وقت نشد که تلافي کنيم
راست مي گفت …با وجود هومن همه چيز عوض شده بود…
-خوب حالا چيکار مي کني ؟
فنجونو سرجاش گذاشت و گفت :
-هيچي نمي بيني ..کافي شاپ دارم
با حيرت نگاش کردم …
-خوب ببين اينجا ماله منه ..در آمد خوبيم داره
-شوخي نکن يوسف اين امکان نداره
چرا نداشته باشه ..تازه يه ماهه که برگشتم
-يوسف !!؟؟
لبخندي بهم زد و از ته دل گفت :
-جانم
سکوت کردم ..لبخندش بيشتر شد و گفت :
-نکنه انتظار داري يه جراح همه فن حريف شده باشم ؟
-هستي امکان نداره نباشي
-نيستم بابا… اونوريا مخشون بهتر از ما کار مي کنه ..من که رفتم ديدم مخم نميکشه ..براي همين
کشيدم کنار ..به همين راحتي
-يوسف ؟
-چيه ؟ بدت اومده از کافي شاپم ؟
داشت اشکم در مي اومد…حتما دروغ بود که گفت :
-اي بابا… خيل خب …شوخي کردم ..زدم به کار ازاد..تجارت ..همون کار بابام …بيا ببين چه مي
کنم …چه پولي که پارو نمي کنم اوا…بايد يه روز بياي دفتر کارمو ببيني..يه دفتر بزرگ با تا ليدي
ناناز..به عنوان منشي
با يه چشمک و با شيطت ادامه داد :
-يه اتاق مخفي هم دارم که اگه يه موقع اي پسر خوبي نبودم و خواستم شيطنت کنم …سر خر
نداشته باشم ..
بلند زدم زير خنده و گفتم :
-اي بابا باشه …. چرا انقدر تو سرم مي زني ..من قديم يه زري زدم ..تو چرا يادته هي مي گي ؟
خنده از لباش رفت و گفت :
-براي اينکه از تو يکي انتظار چنين چيزي رو نداشتم
-يوسف تو دعوا که حلوا خيرات نمي کنن …يه چيزي همينطوري براي کم نيوردن بهت زده بودم
انگشتشو دور فنجون کشيدو با ناراحتي گفت :
-اما همه باور کردن
-همه غلط کردن …همه فکر مي کردن کرم از منه …فکر مي کردن چون دوست دارم و تو منو نمي
خواي اين حرفا رو بهت زدم
با شيطنت نگام کرد و پرسيد:
-يعني دوسم نداشتي؟
انتظار اين سوالو نداشتم براي همين با شوخي تندي گفتم :
-نه
لبخندش تلخ شد و گفت :
-مي رفتي خونه يا بيمارستان ؟
از حرفي که رک بهش زدم ناراحت شدم و سرم رو پايين گرفتم و گفتم :
-خونه
-پس مي رسونمت
-نه مزاحمت نميشم تو برو به اتاق مخفيت برس
يهو دوتايي زديم زير خنده و اون بلند شد و با شيطنت گفت :
-بلند شو نگران نباش اونجا نمي برمت
دستم رو به ميز تکيه دادم و بلند شدم
نگاهي به سرتا پام انداخت و گفت :
-اوا مي توني راه بري؟
-اوهوم …
-ماشينم يه خيابون بالاتره ..تا اونجا مي توني بياي يا برم بيارمش ؟
کيفم رو از دسته صندلي برداشتم و گفتم :
-بريم ..با تو راه رفتنو يادم رفته …
لبخند مهربوني زد و از کيفش چندتا اسکناس نو در اورد و روي ميز گذاشت
با اين حرکتش به ياد قديم گفت :
-يوسف تو يه جنتلمن واقعي هستي
ژست با نمکي به خودش گرفت و گفت :
-اوه عزيزم شرمنده ام نکن ..کيه که قدر بدونه ؟
خنديدم و اون در رو برام باز کرد …سوز سرماي بيرون توي صورتم خورد و يقه پالتوم رو بالا دادم و
دستامو رو زير ب*غ*لم بردم و با قدمهاي اهسته به راه افتادم …
سرماي بدي بود و من م*س*تقيم به جلو خيره بودم که يوسف پالتويي که از کافي شاپ در اومده
بوديم و هنوز به تن نکرده بود روي شونه هام انداخت و گفت :
– تو چرا چاق نميشي دختره لاغر مردني ..اون موقع ها هم لاغر مردني بودي
بدون نگاه کردن بهش گفتم :
-نمي دوني بدون ..مده ..ديگه کسي به دختراي چاق نگاه نمي کنه
هم قدم با من يکي از دستاشو کرد تو جيب شلوارش و با پرويي گفت :
-من ..من عاشق دختراي چاقم ..بخصوص وقتي اون مانتو هاي تنگ رنگا وا رنگو تنشون مي کنن و
چند من به صورتشون سرخاب سفيداب مي زنن ..اوا مي ميرم براشون
يه لحظه سرجام وايستادم و گفتم :
-خفه ميشي يا خفه ات کنم يوسف ؟
با خنده قدمي که از من جلوتر رفته بود و برگشت و گفت :
-تو جون بخواه کيه که بهت بده زغنبوت ؟
ديوونه اي نثارش کردم و وارد يه کوچه باريک شديم ..
دزد گير ماشينشو زد و درو برام باز کرد
حالم به شدت بد بود و فقط مي خواستم به خونه برسم …اما حضور يک دفع اي يوسف رو هم نمي
تونستم بي خيال بشم …واقعا از ديدنش خوشحال شده بودم …از اينکه باز بود و مثل گذشته ها
شوخي مي کرد….
فقط حيف که چون گذشته ، نه دل و دماغش رو داشتم و نه توانش رو که پا به پاش …باهاش شوخي
کنم …ديگه چيزي براي سرحال بودن و خوش بودن نداشتم …امروز بدترين روز زندگيم بود …موحد با اون
حرفاش و هومن با اون گير دادناش …ديگه چيزي براي من نذاشته بودن که بمونه
به احتمال زياد وجود يوسف مي تونست کمي منو به ارامش برسونه ..مثل گذشته هايي که هميشه
کمکم مي کرد…کمکايي که هم دوره اي هامو عصباني مي کرد و حس حسادتشونو برانگيخته مي
کرد..
چون يوسف از بين همشون به من ترم پاييني بيشتر بها مي داد…و من چقدر عاشق اين همه
توجهش بودم
وقتي روي صندلي جاگير شدم و به درون ماشين مدل بالاش نگاهي انداختم … با صداي گرفته و بمي
گفتم :
-پولات چه کرده ..لازم شد يه اسپند برات دود کنم
نيم نگاهي بهم انداخت و پوزخندي زد و ماشين رو روشن کرد …
وقتي ديدم تمايلي به جواب دادن نداره ،پالتوشو به طرفش گرفتم و گفتم :
-بگيريش …پالتوي پولدارا به تن من نمي چسبه
در حالي که دريچه هاي بخاري رو به طرفم تنظيم مي کرد …با تن صداي دوست داشتنيش گفت :
-بنداز روت ..داري از سرما مي لرزي
تک خنده اي کردم و با وجود اينکه هنوز از سرما مي لرزيدم گفتم :
-بينيم نشتي داره ….يه وقت ديدي پالتوتو کثيف کردما ..
به عقب تکيه داد و با همون لبخند گفت :
-تو بريز… فداي سرت …
راحت به صندلي تکيه دادم و پالتو رو تا زير گلوم بالا کشيدم ..بوي ادکنش اونقدر تند و زياد بود که بيني
کيپم هم اين بو رو حس مي کرد .
به راه که افتاد ازم ادرس گرفت و منم با چشماي خمار و سنگين مسيرو گفتم
همونطور که داشت پلکهام سنگين مي شد به نيم رخ پسري که زماني دوستش داشتم خيره
شدم …دوست داشتني که در حد يک دوست بود …اما اين تنها براي من معني شده بود..براي اونو
نمي دونستم …هيچ وقتم نفهميدم …
اما واقعا گذشته ها گذشته بود و مي خواستم بياد بيارمشون … ولي حالم بد بود و نمي تونستم
خوب تمرکز کنم …گرماي ماشين لحظه به لحظه بيشتر مي شد و من مشتاق خواب … به طوري که
چند دقيقه بعد با خيال راحت به خواب رفتم .
***
نمي دونستم در چه زمان و مکاني قرار دارم تنها با احساس لمس دستي بر روي گونه ام به سختي
با لبهايي خشک چشمامو باز کردم
هنوز توي ماشين بوديم و اون با لبخند نگاهم مي کرد …بدون تغييري در وضعيتم چندين بار پلکهامو باز
و بسته کردم و پرسيدم :
-چي شده ؟
لبخندش غليظ تر شد و گفت :
-رسيديم … خيلي وقته
سرم رو چرخوندم و به نماي ساختمون نگاهي انداختم و اون گفت :
-خيلي تب داري
نگاه از ساختمون گرفتم و دوباره سرم رو به طرفش برگردوندم و گفتم :
-يه دوش اب گرم و بعدشم خواب …درست درستم مي کنه
لبخند تلخي زد و گفت :
-تجويزاتم به درد عمه ات مي خورن …
با چشماي پف کرده و سردردي که بدتر از قبل شده بود..خنده اي کردم و گفتم :
-هرچقدر مي خواي فحش بده ..من عمه ندارم
لحظه اي سکوت کرد و گفت :
-شماره اتو بده
تکيه ام از صندلي جدا کردم دست توي کيفم بردم و گوشيم رو در اوردم و گفتم :
-تو بده …
سرشو تکوني داد و گوشي رو از بين انگشتام بيرون کشيد و مشغول ذخيره شماره اش توي گوشيم
شد و همونطور که مشغول بود گفت :
-تو راه برات دارو گرفتم …بخورشون ..براي دکور خونه ات نگرفتم …صدات شده عين اين خروساي بي
محل …شماره اوتو چند وقته عوض کردي ؟
-جهت ديدم رو تغيير دادم و به بيرون خيره شدم و گفتم :
-اين شماره امو همين امروز فردا مي خوام عوض کنم …فعلا داشته باشش ..تا شماره جديدو بهت
بدم
پوزخندي زد و چيزي نگفت …که بهش گفتم :
-تو که شماره ام رو داشتي ؟
گوشيم رو به طرفم گرفت و کيسه داروها رو از صندلي عقب برداشت و روي پاهام گذاشت و با
گوشي خودش ور رفت …
چند لحظه اي خيره نگاهش کردم که ديدم يکم اخماش تو هم رفته …و جوابم رو نمي ده …دست بردم
توي کيسه داروها و به شوخي گفتم :
-عجب تاجر نسخه پيچي
در حالي که هنوز با گوشي خودش ور مي رفت ..حالت اخمش عوض شد و گفت :
-هميني که هست …از خداتم باشه که من برات نسخه بپيچم
-بالا نمياي ؟
قاطع جواب داد:
-نه
-نه و نگمه ..اصلا کي رات داد؟
سرشو از صفحه گوشيش برداشت و به نيم رخم تب دارم نگاهي انداخت و گفت :
-انشاͿ فردا که با اين حال و روزت قصد سر کار رفتن نداري؟
با يادآوري موحد اخمام تو هم رفت و گفتم :
-چرا اتفاقا .. حتما بايد برم …يه کاري هست که بايد انجامش بدم
با تاسف سري تکون داد و گفت :
-لابد همه مريضا منتظر خانوم هستن که بره و بهشون سر بزنه ؟
خيره به بيرون پوزخندي زدم و گفت :
-نه اينبار فرق مي کنه … بايد حال يه دکترو بگيرم ….اين کارو هم نبايد به يه روز ديگه بندازم
با نگراني تکيه اشو از صندليش جدا کرد و به سمتم چرخيد و پرسيد:
-نکنه مي خواي حال هومنو بگيري؟
تند سرم رو تکون دادو گفتم :
-من ديگه با اون کاري ندارم
ابروهشو بالايي انداخت و دوباره سرجاش درست نشست و گفت :
-وقتي اينطوري حرف مي زني …ازت مي ترسم …اين نگاه و حرفت … منو ياد اون تا پله اي مي
ندازه که لگنمو سرويس کرد
خنديدم و اون هم خنديد و گفتم :
-نه با اين نميشه از اينکارا کرد ..بايد مثل خودش باشم .. مثل خودشم جواب بدم
-درباره کي داري حرف مي زني آوا ؟
سکوت کردم و چهره موحدو به ياد اوردم و با اخم بهش خيره شدم و گفتم :
-هموني که اون موقع ها زيادي دور و ورش مي پلکيدي ؟
سوالي نگاهم کرد:
-هموني که تو رو کرده بود اسطوره ما ترم پاييني ها
ابروهاش رو با تعجب بالا برد و گفت :
-موحد؟؟؟
بهش خيره شدم و اون با نگراني بهم چشم دوخت …مي دونستم دوستش داره و خيلي براش
احترام قائل براي همين لبخندي زدم و گفتم :
-شوخي کردم …بايد به مريضام سر بزنم ..اين روزا زياد مرخصي گرفتم ….فعلا نمي تونم جيم بشم
هنوز با شک بهم نگاه مي کرد که براي راحتيش گفتم :
-باور کن قرار نيست بلايي سرش بيارم
-آوا چيزي هست که به من نگفته باشي؟
درو باز کردم و گفتم :
-همه اون چيزايي رو که بايد بدوني رو شنيدي …بيشتر از کپنتم شنيدي اقا ؟
حرفي نزد و من پياده شدم و درو بستم و ضربه اي به شيشه ماشينش زدم
شيشه رو پايين داد…هنوز تو نگاهش شک و ترديد بود
-کي بيام دفترتو ببينم ؟
نگاهش تغيير نکرد ..تنها لبخند مرموزي زد و گفت :
-به همين زوديا
فصل ششم :
آخرين پله رو که پايين اومدم برگشتم و به تابلوي بالايِ در، با انزجار خيره شدم …شايد کارم درست
نبوده باشه اما حداقلش اين بود که کمي خودم رو آرومتر مي کرد .
هنوز کمي تب داشتم …به سمت خيابون رفتم و براي تاکسي زرد رنگي که به طرفم مي اومد دستي
تکون دادم و بلند گفتم :
-دربست
ماشين کمي جلوتر از من ايستاد و من به طرفش رفتم ..بارون دوباره شروع به باريدن کرده بود ..درو
که بستم به راننده گفتم بره به سمت ميرداماد
و اونم با گفتن چشمي به راه افتاد …به عقب تکيه دادم و شال گردنم رو کمي دور گردنم مرتب کردم
که صداي زنگ پيامک گوشيم از توي کيفم در اومد.
درش اوردم و بازش کردم … با ديدن اسم يوسف با لبخندي به متنش خيره شدم :
-“زغنبوت جان …مي دونم حرفم رو گوش نکردي و رفتي بيمارستان …پس ادرس بيمارستانو بهم بده
..تا اگه تلف شدي بدونم لااقل کجا بايد بيام سراغت ”
لبخندم پر رنگ شد و ادرسو براش نوشتم و انتهاش اضافه کردم :
-تو توي کدوم بيماستان هستي ؟
بدون دیدگاه
رمان عبور از غبار پارت 2
پارت های قبلی همین رمان
اشتراک در
وارد شدن
لطفا به منظور نظر دادن وارد شوید
0 نظرات