نه به اون همه تيپ زدنم و نه به اون دستاي پر از خريدم …از گل فروشي چند شاخه گل ليليوم
سفيد که مورد علاقه ام بودو گرفتم …چند قدم بالاتر هم يه شيريني فروش بود ..ولخرجيمو بيشتر
کردم و با بالا و پايين کردن قفسه هاي کيک ..کيک مورد نظرم رو سفارش دادم
به اپارتمانش که رسيدم …اول خواستم زنگ واحدشو فشار بدم اما با ديدن خانومي که با
ماشينش قصد داخل شدن تو پارکينگ رو داشت
نظرم به کل عوض شد .
***
با لبخندي پيروزمندانه اي پشت در واحدش ..دستم رو روي زنگ در گذاشتم و بدون اينکه انگشتم
رو از روي زنگ بردارم منتظر شدم تا دروباز کنه
چند ثانيه بعد در حالي که هنوز دستم روي زنگ بود صداي غرغراشو شنيدم که مي گفت :
-بله بله ..اي بابا اومدم ..چه خبرتونه ؟ ..
حتي دستم رو …روي چشمي در گذاشتم و شروع به خنديدن کردم …که يهو بي هوا در باز شد و
يوسف با چشماي به خون نشسته در حالي که اماده حمله به طرف مقابل بود با ديدنم کپ کرد و
سرجاش وايستاد
همچنان دستم روي زنگ بود و با خنده به سر وضع نامرتبش خيره شده بودم که گفت :
-اون زنگ سوخت به جهنم ..گوشاي منم کر شدن به جهنم ..اون نيش در رفته ام به جهنم …آبرومو
بردي …بيا تو تا کسي نديده ات دختره زغنبوت
از ته دل خنديدم و با خوشحالي دستمو از روي زنگ برداشتم و با شاخه گلي که توي دستم
بود..قدمي به داخل خونه اش گذاشتم و بي معطلي دستامو دور گردنش انداختم و گونه اش رو
ب*و*سيدم و گفتم :
-خيلي دلم برات تنگ شده بود
يوسف که از کارم جا خورده بود به خنده افتاد و گفت :
-تو اگه منو از اينجا با رسوايي بيرون نکردي ..اسممو عوض مي کنم
يه بار ديگه گونه اشو محکم ب*و*سيدم و گفتم :
-اول اون همه خريدي که برات کرده امو بيار تو..بعدا در مورد بيرون انداختنت حرف مي زنيم
همونطور که دستام دور گردنش بود ..دستاشو دور کمر انداخت و با خنده پرسيد :
-مگه بيمارستان نبودي ؟
اينبار لپشو ب*و*س کردم و گفتم :
-اره ..حالا اينجام ..اگه دوست نداري برگردم ؟
با اينکه ناراحت بود اما از حضورم ميشد فهميد که خوشحاله ..دستشو از دور کمرم باز کرد و به سمت
خريداي روي زمين رفت ..اول نگاهي به دو طرف راهرو انداخت و بعد با برداشتن خريدا با خنده وارد
خونه شد و درو با پا بست …
گل به دست به سمت ميز پايه بلندش رفتم و گلهاي پلاسيده اي توي گلدون رو که توش مونده بودنو
برداشتم و شاخه گلو توش جا دادم و بلند گفتم :
-خوب که گفتي ..کاراي عقب مونده اتو داشتي انجام مي دادي ..اره ؟حالا اين کاراي عقب مونده ات
چي بودن دکتر جان ؟
با خنده خريدا رو توي اشپزخونه برد و گفت :
-کلي خواب به خودم بدهکار بودم ..داشتم از خجالت اونا در مي اومدم
خنديدم و قدمي به عقب رفتم و به گلاي توي گلدون خيره شدم …
و بعد در حالي که شالم رو از روي سرم بر مي داشتم به سمت اشپز خونه رفتم ..داشت زير کتري رو
روشن مي کرد
-لابد صبحونه ام نخوردي ؟
خنديد و گفت :
-مي دونستم تو مياي ..براي همين چيزي نخوردم
چهره امو تخس کردم :
-اره جون عمه ات ..بگو مي دونستي نوکرت داره مياد
بلند خنديد و به سمتم اومد و دستاشو باز دور کمر انداخت و منو به سمت خودش کشيد… دستامو
اروم بلند کردم و روي بازوهاش گذاشتم و گفتم :
-جهنمو ضرر امروزو برات کنيز بازي در ميارم ..البته همين امروزا..به قول خودت براي خر کردنت …
حالا ناهار چي دوست داري برات بپزم ..؟
با چهره اي خندون دستي به موهام کشيد و گفت :
-موحد بهت مرخصي داد؟
سرمو کج کردم و گفتم :
– يوسف جان ..تو بهم بگو..مگه آخه توي اون بيمارستان ميشه از کس ديگه اي هم مرخصي گرفت ؟
خنديد و پرسيد:
-تا کي ؟
ذوق کردم :
-حدس بزن
زبونشو توي دهنش چرخوند و با چشمکي گفت :
-يه هفته ؟
خنديدم و گفتم :
-نه ديگه خيلي خوش خوراکي
-پس چند روز ؟
خنده ام به لبخندي فرو کش کرد و با عشق به چشماي طوسي رنگش خيره شدم و گفتم :
-امروز و فردا
نگاهش پر از عشق شد …و در سکوت بهم خيره شديم …دلم براي خودش و آ*غ*و*ش گرمش حسابي
تنگ شده بود:
-يوسف …دلم خيلي برات تنگ شده بود….
در حالي که صدام بغض داشت براي اينکه به گريه نيفتم با خنده ادامه دادم :
-البته تو که آدم نيستي که اين چيزا حاليت بشه …مي دوني چند روزه درست و حسابي نديدمت ؟
هنوز در سکوت داشت نگاهم مي کرد …نگاهش داشت اتيشم مي زد که بازوشهاشو بيشتر فشار
دادم و گفتم :
-اين دو روز فقط بخند …اصلا بيا يه کاري کنيم …هر دوتا مون از دنيا پزشکي براي هميشه خداحافظي
مي کنيم …بعد مي زنيم به کار ازاد…تو برو سر خياباون بلال بفرش ..منم رختشويي توي خونه هاي
مردم انجام مي دم ..به جون تو زندگيمون مي چرخه …
يه دو جين بچه ام مياريم …که زندگيمون به کل کن فيکون شه و تا خر خره خودمونو بدبخت کنيم
به خنده افتاد …اونم بلند ..با خنده و لبخند بهش خيره شدم …که دستاشو از روي کمرم کمي بالاتر
کشيد و منو محکم به خودش چسبوند … طوري که چونه اش روي شونه ام بود ….اما چون اون يه
سرو و گردن از من بلند تر بود صورتم کاملا روي سينه اش جا گرفت …نزديک بود به گريه بيفتم ..اما
خودمو نگه داشتم و سکوت کردم بعد از چند دقيقه منو از سنيه اش جدا کرد و گفت :
-کاش زودتر مرخصي مي گرفتي ..داشتم از دوريت دق مي کردم
نفسي تازه کردم وگفتم :
-بيمارستانه ديگه … خودت که بهتر مي دوني چطوريه ؟
نفسش رو پر حسرت بيرون داد و گفت :
-خوب ناهار مي خواي چي برام درست کني ؟
از حال و هواي بيمارستان در اومدم و گفتم :
-براي امروز و فردا کلي برنامه چيدم ..اول ناهار درست مي کنيم و دوتايي مي زنيم تو رگ …بعد اين
وسط يکم مي خوابيم ..چون واقعا خسته ام و به شدت خوابم مياد..البته شيطوني نمي کني ها
خنديد
-بعدش شب مي ريم بيرون ..اول پارک ..بعد باغ وحش ..بعد سينما..بعد موزه ..اصلا همه اونجاهايي که
اين چند ساله وقت نکرديم بريم … …بعد مي ريم و تو يکم برام خريد مي کني ..
اونوقت من هي برات ناز مي کنم و تو هم هي نازمو مي خري تا اينکه من يه چند ميليوني …رو
دستت خرج بذارم ..بعد با اين همه دک و پوزمون مي ريم اون کبابي قديمي دوره دانشجويمون
بود..يادته که ..؟ چند سيخ کبابو با دو پر ريحون مي گيريم و تا جون داريم مي خوريم ..دوباره شب بر
مي گرديم همينجا ..
شبو کنار هم يه فيلم ترسناک مي بينيم ..همراه کيکي که من گرفتم …
با خنده چشمکي زد و گفت :
-يعني شب اينجا مي موني ؟
با نگاهي خمار بهش خيره شدم ..داشت خنده اش مي گرفت که گفتم :
-معلومه خره ..چرا نمونم ؟…مگه ميشه ازت دل کند؟
لپشو از تو گاز گرفت و من براي ضد حال زدن گفتم :
-البته من توي اتاق خواب ..و پشت در قفل شده ..جنابعاليم توي هال و روي مبل عزيزت
در حالي که مي خنديد گفت :
-خيلي نامردي
براش ناز و غمزه اي اومدم و گفتم :
-پرو نشو ديگه …همينم که اينجام بايد خداتو شکر کني …ولي اي کاش يه هفته مرخصي
داشتيم ..انوقت مي رفتيم شمال ..عين اين دوست دختر دوست پسرا..قايمکي ..چه حالي مي
کرديم …بعد گشت ارشاد حالمونو مي گرفت …تمام خوشيمونو هم از دماغمون د رمي اورد …اکهي
بخشکي شانس ..اين موحدم خيلي سخت گيرها
با خنده نوک بينيمو گرفت و فشارش داد و گفت :
-ماه عسل مي ريم شمال ..خوبه ؟
خودمو مثل کسايي که از خوشي ذوق مرگ ميشن نشون دادم و با هيجان گفتم :
-مرگ من ؟
حلقه دستاشو تنگ تر کرد و گفت :
– مرگ دشمنانت
بلند خنديدم و اون گفت :
-اگه باز مسخره ام کني براي ماه عسل مي گم موحدم بياد که حسابي کوفتت شه
دوتايي بلند زديم زير خنده و من گفتم :
-فعلا برو دعا به جونش کن که اون بهم مرخصي داد و گرنه هنوز بايد لالا تشريف مي داشتي ..و در
ارزوم هي اه و ناله پس مي دادي
رو به روي هم ..نشسته رو صندلي ..توي همون کبابي ساده دوره دانشجويمون منتظر سفارش
کبابامون بوديم …من با لب خندون …يوسفم با لباي خندون و البته با چشماي غمگين …
بعد از ناهار ساده اي که دوتايي باهم درست کرده بوديم و يه استراحت مختصر از خونه زده بوديم
بيرون و حالا به اينجا رسيده بوديم …
-يادته تو و فاطمه رو به زور اورده بودم اينجا…؟
لبخندش کش اومد
-وقتي به در و ديوار اينجا نگاه مي کرديد عارتون مي شد رو صندلياش بشينيد
يوسف خنديدو با نمکدون مقابلش بازي کرد و گفت :
-همون دو لقمه رم به زور خورد
به يوسف چشمک زدم و گفتم :
-اما تو تا تهش خوردي
به چشمام با خنده خيره شد و گفت :
-اخه فکر نمي کردم اونقدر خوشمزه باشن …
لبامو با زبون تر کردم و گفتم :
-از پس فردا مياي بيمارستان ديگه ؟
خنده اشو جمع و جور کرد و خيره به نمکدون توي دستش گفت :
-اره …
دستمو بلند کردم و روي دستش گذاشتم و گفتم :
-همه چيز که عمل و بخش جراحي نيست …تو بخش که باشي ..من هي با ديدنت قنداب تو دلم
اب مي کنم و کلي ذوق مرگ ميشم …ولي بخش جراحي کم مي بينمت
لبخند تلخي زد :
-من ناراحت عمل کردن نيستم …
رفتم تو فاز شوخي :
-اهان تو ناراحت اون خريدايي هستي که برام کردي آره ؟..بابا… بدبخت … ادم بايد از خدا ش باشه
که براي زنش خرج کنه ….تازه منم برات خريد کردم
به خنده افتاد:
-اهان همون پيرهني که کلي منت سرم گذاشتي و برام گرفتي ؟
دستمو گذاشتم جلوي دهنم تا خنده ام بيشتر از ايني که هست نشه :
– پيرهنت خيلي گرون شد.. ولي خب اشکال نداره ..موقع تولدم حسابي از خجالتم در مياي
-نخواستم براي خودت
از خنده زياد دندونام نمايان شد و صاحب کبابي سيني کباب و بقيه سفارشامونو اورد
با هيجان دستامو بهم ماليدم و گفتم :
-بزن دکتر…. بزن که روشن شي…خونه بابات از اين چيزا گيرت نمياد…بزن که سالي يه بار گمراه
ميشم و دست به جيب
و نونو کنار زدم تا کباباي روغن افتاده داغ … نمايان بشن
چنگالو برداشتم و بي معطلي يه لقمه گنده درست کردم و به سمتش گرفتم و گفتم :
-بخور ..مي دونم که از دست حبيب خوردن حسابي بهت مزه مي ده
دست بلند کرد و حين گرفتن لقمه گفت :
-تو روجدت يه ده تا نوشابه براي خودت باز کن ..حيفي به خدا با اين همه تعريف و تمجيد
لقمه ديگه اي براي خودم درست کردم و قبل از چپوندنش توي دهنم گفتم :
-بعد از اينجا کجا بريم ؟
لقمه اشو اروم و با طمائنينه ..خورد و گفت :
-از صبح تو برام برنامه ريختي ..از اينجا به بعدشو ديگه بذار به عهده من
چشمامو گشاد کردم و لقمه دومو سريع گذاشتم توي دهنم و گفتم :
-کجا مي خواي منو ببري؟
نگاهش شوخ و شيطون شد…انگار داشت کم کم از اون حالت غمبرک زده خارج ميشد
-يه جاي خيلي خيلي خيلي خوب
چشمامو کمي تنگ کردم و به عقب تکيه دادم و به خوردن با شيطنتش خيره شدم
-چرا داري اينطوري نگام مي کني؟
ابروهامو دادم بالا و سري تکون دادم و گفتم :
-چي بگم والا…
خنديد و يه لقمه برام درست کرد و به سمتم گرفت و گفت :
-نترس ..جاي بدي نمي برمت
لقمه رو از دستش گرفتم و بهش لبخندي زدم و گفتم :
-تو هرجا که بري منم باهات ميام ..هيچ وقتم نمي ترسم …
با لبخند بهم خيره شد
با اينکه همه وجودم يوسف شده بودم ..اما بازم يه احساس عجيبي داشتم …احساسي که اصلا
دوسش نداشتم …
به تک تک اجزاي صورتش خيره شدم …لبخندا و خنده هاش ..فرم صورت و لبش
نگاهش برام ارامش بود..اما تهش يه نگراني تموم نشدني که لحظه به لحظه اضطرابمو بيشتر مي
کرد .
***
ساعتي بعد …توي خيابانوي خلوت تهران وقتي با خنده پاشو روي گاز گذاشته بود…با وحشت
دستامو روي صورتم گذاشته بودم و جيغ مي زدم که سرعتشو کمتر کنه ..
اما اون بين صداي پخش اهنگي که صداشو تا ته بلند کرده بود ..همراه خواننده بلند بلند مي خوند
و هي ادا در مي اورد ….به خنده افتاده بودم و همراه ترس مي خنديدم …
توي اون وضعيت بودم که با دست ازادش ….دست چپو از مچ گرفت و پايين کشيد و گفت :
-خيابونا خلوته ..حالشو ببر…نترس زغنبوت
چشمامو محکم بستم و داد زدم :
-ارومتر
کمي که گذشت يهو احساس کردم سرعت ماشين کم شد …هنوز چشمام بسته بود که با خنده
گفت :
-گاومون فکر کنم داره دو قلو مي زاد
با تعجب چشمامو باز کردم که دستمو رها کرد و به جلو خيره شد و سرعتشو با خنده باز کمتر کرد
سرم رو چرخوندم و به جلو خيره شدم
مامور پليس …تابلوي ايستو داشت از دور برامون تکون مي داد
يوسف بهم چشمک زد و گفت :
-صيغه نامه همراته ؟
رنگم پريد و با نا اميدي گفتم :
-نه
به عقب با خيال راحت تکيه داد و خنديد و گفت :
-پس امشب رو پيش برادران نيروي انتظامي تشريف داريم …
با ترس همونطور که به جلو خيره شده بودم گفتم :
-حالا چي بهشون بگيم ؟
باز مثل ديوونه ها خنديد و گفت :
-دختر خاله پسر خاله خوبه ؟
-جدي باش ..محض رضاي خدا
خودشو مثلا جدي نشون داد :
-باشه باشه ..تو اصلا نگران نباش ….پسر عمه دختر همسايه چطوره ؟
و بلند زد زير خنده
با حرص بهش خيره شدم که ديگه کار از کار گذشته بود و ما به مامور رسيده بوديم ..شيشه رو
يوسف پايين داد و با لبخند به مامور گفت :
-سلام خسته نباشيد
مامور سري تکون داد و بيشتر خم شد تا منم ببينه ..با استرس کمي شالم رو کشيدم جلوتر که
مامور با بدبيني و خلقي تنگ رو به يوسف گفت :
-کارت شناسايي..گواهينامه ..کارت ماشين
يوسف خنديد و حين باز کردن داشبود گفت :
-جمله سازيم زياد خوب نيستا
مامور عصباني شد و گفت :
-بله ؟
يوسف باز به خنده افتاد و مامور ازش پرسيد:
-خانوم چه نسبتي با شما دارن ؟
يوسف خنده اشو جمع و جور کرد و با چهره نسبتا جدي که ته مايعش خنده بود دست رو دنده
گذاشت و خيره به مامو گفت :
-اگه خدا قسمت کنه …و پدرشون گير نده و مامانشونم بهانه جهيزيه نکنه و باباي منم عاقم نکنه از
انتخابم …قرار همسرم بشن
مامور که مي خواست يه جوري از حاضر جوابياي يوسف ..حال بگيره گفت :
-پس الان ..هيچ نسبتي باهام نداريد ؟
يوسف نگاهي به من انداخت و گفت :
-نداريم نه ؟
نزديک بود به خنده بيفتم ..هم داشتم از ترس سکته مي کردم ..هم مي خواستم بخندم
يوسف که جوابي از من نشنيد روشو برگردوند و گفت :
-وقتي ايشونم جواب نمي دن ..لابد نداريم ديگه
مي خواستم زبون يوسفو از حلقومش درسته بکشم بيرون …مامور پورخندي به يوسف زد و گفت :
-پس لطف کنيد و پياده شيد
يوسف به ظاهر جدي شد و گفت :
-بسلامتي کجا؟
مامور اخماشو توهم کرد و از يوسف پرسيد:
-چيزي زدي ؟
يوسف از گوشه چشم با لباي خندون بهم خيره شد و گفت :
-نمي دونم … شايد …
مامور عصباني در سمت يوسفو باز کرد و گفت :
-زود بيا پايين
-حالا نميشه الان بريم ..فردا بيايم ..شبه ..شما هم مي خواي بخوابي …دير وقته ..بده
عصبي به خنده افتادم و دستمو روي صورتم گذاشتم
-خانوم شما هم پياده شيد
يوسف با خنده پياده شد و مامور خم شد و سوئيچو چرخوند و در اورد …با نگراني به يوسف خيره
شدم که خم شد و گفت :
-عزيزم نشنيدي..فرمودن ..پياده شو…چرا نشستي؟
پياده شدم و مامور ما رو به سمت ماشين پليس راهنمايي کرد …وقتي سوار شديم سرمو با
ناراحتي تکون دادم و گفتم :
-حالا چي ميشه ؟
همزمان مامور ديگه اي سوار شد وبه راننده گفت که حرکت کنه … يوسف خنديد و گفت :
-چي مي خواي بشه عزيزم ؟…فقط از فردا ميشيم پزشکاي نمونه بيمارستان …
مامو جلويي چرخيد و به يوسف پرسشي خيره شد و پرسيد:
-دکتري ؟
يوسف شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
-اينطور که ميگن
مامور که از لحن يوسف خوشش نيومده بود گفت :
-بذار بريم اداره ببينم بازم اينطور خوشمزگي مي کني يا نه ؟
يوسف خنديد و ديگه چيزي نگفت
وقتي رسيديم هر کدوممونو جدا بردن يه اتاق و هي ازمون سوال کردن ..اخرم …ازمون شماره
تلفن خواستن ..حالا مونده بودم که به کي زنگ بزنم ..از اتاق که خارج شديم …
من هيچ شماره تلفني رو ننوشته بودم ..يوسفو ديدم که هنوز مي خنديد … با ديدن چهره ناراحتم
بهم چشمک زد …و لباشو حرکت داد و چيزي بهم گفت که معنيشو نفهميدم ..سرمو تکون دادم که
چي مي گي ؟
با خنده به شالم اشاره کرد که کامل روي پيشونيم کشيده بودم تا موهام ديده نشه …
وبعدش گفت :
-بانمک شدي
نگران بودم و با اين خونسرديش داشتم بيشتر نگران مي شدم ..که مامور زن به سمتم اومد و
گفت :
-اگه شماره ندي بايد اينجا بموني
به يوسف خيره شدم که چشماشو با اطمينان بست و باز کرد و ازم خواست اروم باشم
در برابر مامور سکوت کردم ..اونم که ديد حرفي براي گفتن ندارم برام تاسفي خورد و ازم دور شد و
من روي صندلي راهرو نشستم ..يوسفم اوردن و با يه صندلي فاصله از من نشوندنش
حتي نمي ذاشتن باهم حرف بزنيم ..بعد از نيم ساعت که داشتم از دلشوره پر پر مي زدم ..نگاهم
به ته سالن و هيکل موحد افتاد ..اخماش درهم بود…نگاهم به يوسف افتاد که با لبخند گفت :
-انتظار نداشتي که به بابام ميگفتم ؟
اره انتظار نداشتم ..اما انتظارم نداشتم که موحدم مارو اينجا ببينه ..بخصوص که قيافه اش داد مي زد
داره از بچگي دوتامون حرص مي خوره ..تازه حرصم نمي خورد…
منم جاش بودم و ساعت شب کسي بهم زنگ مي زد و مي گفت بيا خلاصم کن ..بعد از يه روز
کاري سخت …. کفري مي شدم ..و با چهره اي درهم مي رفتم سراغش
بهمون که نزديک شد..سريع از جام بلند شدم و سر به زير… يه سلام اروم بهش دادم ..نفسش رو
بيرون داد و جوابم رو داد و رو به يوسفي که اونم ايستاده بود گفت :
-يوسف مگه بچه شدي ؟
با اومدن موحد يوسف نه ديگه مي خنديد و نه شوخي مي کرد ..جدي شده بود اما عصباني هم نبود
-شرمنده تو رم زابراه کرديم
تعارفو گذاشت کنار و پرسيد:
-قضيه از چه قراره ؟چرا گرفتنتون ؟
يوسف نگاهي به من که با خجالت و ناراحتي سرمو پايين انداخته بودم کرد و رو به موحد گفت :
-باور کن هيچي …يکم سرعت ماشين زياد بود ..بعدم که دستور توقف دادن ..وايستاديم و مامو چندتا
سوال کرد و منم
موحد حرفاي يوسفو خودش ادامه داد و گفت :
-توام از سر خوشي.. هرچي که دلت خواسته بهشون گفتي؟
و در حالي که صداشو پايين تر مي اورد گفت :
-يوسف جان اينجا اونور نيست ..که هرکي تو ماشين ب*غ*ل دستت نشست کاري به کارت نداشته
باشه ..اينجا زنتم کنارت بشينه گاهي به ادم گير مي دن
يوسف عصبي شد و سعي کرد موحدو ساکت کنه :
-دکتر… خواهش مي کنم
موحد چشماشو باز و بسته کرد و قدمي به سمتم اومد و ازم پرسيد:
-با کسي هم تماس گرفتي ؟
انگار بهتر از يوسف دردمو فهميده بود…اين چند وقته چقدر بايد جلوي موحد خجالت مي کشيدم و به
روي خودم نمي اوردم :
-نه ..کسي نبود که بخوام بهش زنگ بزنم
چشم غره اي که موحد به يوسف رفت ..زبونم رو قفل کرد ..يوسفم حسابي عصبي کرد
-خيل خب بشينيد برم ببينم ..اصلا چي شده
چقدر همه چيز بد پيش رفته بود…به يوسف نگاهي انداختم که عصبي شده بود…
چيزي بهش نگفتم که بيش تر از اين داغ نکنه …صحبتهاي موحد داخل اتاق دقيقه اي طول کشيد
…کلافه و خسته به نقطه مقابلم خيره شده بودم که بلاخره از اتاق اومد بيرون رو به من گفت :
-بيايد تو ..يه چندتا برگه است که بايد امضا کنيد
اگه بگم حس دختر ساله اي داشتم که با دوست پسرش گرفته بودنش ..دروغ نبود..يه حس بد
که حتي لفظ شغل پزشکيمم .. نمي تونست چيزي از اين خجالت و ناراحتي رو کم کنه
اول از من امضا گرفتن ..براي همين زودتر از يوسف از اتاق بيرون اومدم ..از دستش به شدت عصباني
بودم …موحدم پشت سر من بيرون اومد و گفت :
-کيف و گوشيتو ازت گرفتن ؟
خجالت زده به سمتش چرخيدم …نگاهي به سرتا پام و چهره گرفته ام انداخت و گفت :
-گفتن بريم از اون اتاق بگيريم ..
و جلوتر از من راه افتاد..پشت سرش با قدمهاي اروم حرکت کردم …
وفتي وارد اتاق شدم و کنارش ايستادم تا زن وسايلم رو بياره ..خيره به کمد مقابلش خطاب به من
گفت :
-ايناشم بايد تحمل کني ديگه …يوسف رسما قاطي کرده
روي م*س*تقيم خيره شدن بهشو نداشتم ..اما گفتم :
-عمل کردن انگاري براش خيلي مهمه که …
حرفم رو قطع کرد:
-توام جاي اون باشي همين طوري ميشي…ادم به کار خودش شک نداشته باشه ..اما بهش بگن
کارت درست نيست …اشتباه کردي..اونوقت چه حسي بهت دست مي ده ؟
خيلي ناراحت بودم :
-يوسف اينطوري نبود…توي اينجور چيزا انقدر زود خودشو نمي باخت
از گوشه چشم نگاهي بهم انداخت و بعد از مکثي طولاني گفت :
-اگه انتظار داري يوسف دوره دانشجويتو ببيني ..يا فکر کردي که با هموني که مي شناختي ازدواج
کردي ..بايد بهت بگم فروزش ….که سخت در اشتباهي
نگاه خيره و ناراحت کننده اش اينبار وادارم کرد بهش م*س*تقيم خيره بشم
نگاه ازم نمي گرفت …حرفاش کلي معني داشت ..لبهام لرزيد
-منظورتون چيه ؟
روشو از من گرفت و گفت :
-منظورم هرچي که هست …اما با خيال يوسف قديم ..زندگي نکن ..شايد تو براش هموني باشي که
بودي ..اما اون ديگه اون يوسفي نيست که مي شناختيش
..
خيره به نيم رخش ..دوباره به من خيره شد و گفت :
-باور کن ..پس بهتره که از خيال در بياي
زن کيف و گوشيم رو مقابلم گذاشت اما من هنوز به موحد خيره بودم …ناراحت بود ..نگاهش يه جوري
بود…يه چيزي انگار سر زبونش بود که مي خواست بهم بگه ..ولي نمي گفت ..يه جور نا اميدي تو
نگاهش موج مي زد …
همش فکر مي کردم که مي خواد بهم بگه …دلتو براي زندگي با يوسف خوش نکن ..بهتره ازش جدا
شي…اين زندگي دوم نداره …
اما نمي گفت …سکوت کرده بود..شايد به خاطر يوسف …اما پس من چي ميشدم ؟..اگه يه سر قضيه
من بودم ..حقم بود همه چيزو بدونم …ولي انگار کسي دوست نداشت من چيزي بدونم …
حتي موحد….
کيف و گوشيمو از روي ميز برداشتم …از اينکه منو خيال پزداز فرض کرده بود …از خودم بيزار
شدم …بيزار از اينکه با اين حرفش تصمميم رو زير سوال برده بود…
انتخابم رو اشتباه مي دونست …و اينا کلي تحقير برام محسوب مي شدن
سعي کردم آروم باشم …و حرفاشو تو ذهنم جا ندم
حالا که با يوسف بودم …نبايد خودمو ناتوان و يوسف بدبخت نشون مي دادم :
-دکتر من تو رويا و خيال زندگي نمي کنم …يعني خيلي وقته که از اين جادهِ به ظاهر قشنگ زدم
بيرون
ايستاد و دست ازادشو توي جيب شلوراش فرو برد و بهم با دقت خيره موند:
-يوسف هر بدي هم که داشته باشه ..براي من باز يوسفه …منم تغيير کردم …درست مثل يوسف …حالا
شايد اون بيشتر من کمتر …اما مطمئنم هر دومون باهم تغيير کرديم ..
لحظه اي بهش خيره نگاه کردم و ادامه دادم :
-زندگي همينه ديگه دکتر … بايد با همه چيش ساخت …با خوب و بدش …با غم و شاديش ..با داري و
نداريش ..اصلم فقط اينکه بايد بسازي ..البته وقتي طرفتو خوب مي شناسي
چشماشو کمي تنگ تر کرد :
-اگه خودش تشخيص مي داد و مي خواست حتما بهم همه چي رو مي گفت …
با همه تغييراتش …تغييراتي که شايد من ازشون بي خبر باشم …اما با همه اين حرفا …من با تمام
اطمينان مي تونم بهتون بگم که آدم دو رويي نيست که بخواد بازيم بده و نخواد حقيقتو بهم بگه ..
اگه چيزيم بهم نگفته ..حتما گذاشته به وقتش ……خداروشکر منم تحملم زياده ..خيلي زياد
پس براي همه نگرانيايي که تا حالا برامون داشتيد …خيلي خيلي ازتون ممنون ..اما…
سکوت کردم ..سکوتي بدي بينمون حاکم شد…اما از اينکه مدام کسي مي خواست برام يادآور بشه
دست به چه کاري زدم ..بيزار بودم …بخصوص براي کاري که ديگه تموم شده بود ..حالا درست يا
غلط …
بيشتر از اين عذاب مي کشيدم که حرفي که بايد مي زد رو نمي زد…پس بايد خلاصش مي کردم که
دست از نگرانياش برداره …و هر بار منو دچار شک و ترديد نکنه
-اما ديگه ازتون مي خوام نگرانمون نباشيد…..بازم ممنون …براي همه چيز
وقتي بهش لبخند زدم ..نگاهش سرد تر و بي روحتر از هر بار ديگه اي شد که ميشناختمش
چرخيدم و به سمت در رفتم …در دو سه قدمي در ..از پشت سر بهم نزديک شد و زودتر از من به
سمت در رفت ….سرم پايين بود که ايستاد و به طرفم چرخيد و با يه لبخند که در جواب لبخند معني
دارم بود گفت :
-اره حق با توه …من نبايد زياده روي مي کردم ….
و با يه مکث نسبتا طولاني خيره توي چشماي غمگينم اروم اما کوتاه گفت :
-خداحافظ
طوري گفت خداحافظ که احساس کردم اخرين حرفي بود که مي خواست براي هميشه بهم بزنه …
از اتاق که بيرون رفت ..بي رمق سرجام ايستادم
همين دو جمله پايانيش با اون نگاه و لبخند کافي بود که باز از خودم خجالت بکشم ..چرا که با زبون
بي زبوني بهش گفته بودم ..ديگه به زندگيم کار ي نداشته باشه و اونم با همون زبون بهم گفته
بود..”باشه ”
به سختي دستمو روي چارچوب در گذاشتم و قدمي به بيرون گذاشتم ..يکراست به سمت يوسف
رفته بود ..و داشت باهاش حرف مي زد …يوسف با لبخند بهم خيره موند..اما ديگه موحد برنگشت
…حتي نگاهمم نکرد …طوري برخورد کرد که قدمهام بي اراده از حرکت ايستادن …
وقتي به هم دست دادن و خواست بره ..تنها يه چرخش کوتاه به خودش داد و با ديدنم ..فقط لحظه
اي که شايد به ثانيه اي هم نمي کشيد بهم خيره شد و بعد توي يه چرخش سريع رفت ..طوري که
انگار من اصلا اونجا حضور نداشتم
و اين دومين باري بود که مي تونستم با اطمينان به خودم بگم که باز ناراحتش کرده بودم …
با رفتنش …يوسف به سمتم اومد…کيفم رو توي دستم جا به جا کردم و به در بسته اي که موحد چند
ثانيه قبل ازش خارج شده بود خيره شدم
-بريم ؟
نگاهم رو از در گرفتم و به يوسف که با ناراحتي بهم لبخند مي زد خيره شدم …حمايت از يوسف از
گذشته ها هم باعث دردسر م ميشد …هرچند اون اين وسط مقصر نبود..مقصر دلي بود که گاهي
خودش هم نمي دونست که از دنيا چي مي خواد …دلي که فقط بودن با يوسف رو مي طلبيد …اما
حالا اين دل ..پر از ترديدها و سوءظن ها شده بود…و حالا علاوه بر دوست داشتن …شک و بدبيني
هم بهش اضافه شده بود…طوري که گاهي نمي فهميدم که چرا به درخواستش جواب مثبت داده
بودم و حاضر شده بودم صيغه اش بشم
سوار ماشين که شديم …دستي به گردن و موهاش کشيد و ماشين رو روشن کرد …
هر دوتامون ديگه دل و دماغي براي خوش گذروندن نداشتيم ..اتيش شادي و شيطنتمون فروکش
کرده بود…
وقتي ميدونو دور زد و مسير خونه امو در پيش گرفت ..نگاهمو از خيابون گرفتم و بهش خيره شدم :
-کجا داري مي ري؟
نفسش رو بيرون داد :
-خونه ات ؟
ابروهامو دادم بالا:
-خونه ام ؟
نگاهي به من انداخت و گفت :
-اره
دستي به شالم که حسابي روي پيشونيم پوشنده بود.. کشيدم و کمي عقبش دادم و گفتم :
-مثلا قرار بود منو ببري يه جايي ها
تعجب کرد و کمي بعد سرعت ماشينو کم کرد تا راحت تر بتونه به من خيره بهش :
-جدي مي خواي ببرمت ؟
مصمم جواب دادم :
-قرارمون از اولم همين بود
دستي به چونه و لبش کشيد و گفت :
-يعني تو الان نمي خواي کله امو بکني ؟
نفسم رو با دلخوري بيرون دادم :
-چرا..اما اولش منو مي بري همونجايي که مي خواستي ببري..بعد از اون به حساب ابروريزي
امشبت مي رسم
لبخند به لبش اومد :
-منو باش گفتم کي قراره اين دختر ه از عصبانيت بترکه ..داشتم خودمو براي هر لحظه اش اماده مي
کردم
به خنده افتادم :
-از دستت خيلي عصبانيم
ماشينو اروم گوشه خيابون متوقف کرد و کامل به سمتم چرخيد:
-واقعا متاسفم …مي دونم يکم شورشو در اوردم ..
انگشت اشاره و شستم رو بالا بردم و حدي بينشون مشخص کردم و به تمسخر گفتم :
-يکم ؟
با خنده و خجالت پس کله اشو خاروند و گفت :
-هرچي بگي حق داري…اصلا نفهميدم چرا اون حرفا رو زدم …
-خوبه که خودت مي دوني
با لبخند بهم خيره شد
بهش لبخند زدم و گفتم :
-با اين لبخندا …سرم کلاه نذار
لبخندش به خنده تبديل شد و سرشو به سمتم اورد و اروم گونه ام رو ب*و*سيد و گفت :
-معذرت مي خوام ..لطفا منو ببخش
خيره نگاهش کردم …و به اين فکر کردم که شايد الان وقتش باشه ..يه چيزايي رو ازش بپرسم :
-يوسف
کمي خودش رو عقب کشيد :
-جانم ؟
خواستم ازش بپرسم ..اما دپرسي و بي حاليش که جلوي چشمام بود منصرفم کرد..منصرف از اينکه
شايد بيشتر از اين ناراحتش کنم :
-نمي ري؟
تمام اجزاي صورتم رو با دقت از نظر گذروند و با محبت گفت :
-چرا عزيزم …همين الان مي ريم
***
يک ساعت بعد با توقف ماشين به اطراف خيره شدم ..يوسف از ماشين پياده شد..
اروم درو باز کردم و من هم پياده شدم ..تمام شهر زير پامون بود …کنارش که ايستادم …
چشماشو بست … دستاشو از دو طرف باز کرد و سرشو عقب داد و با لذت گفت :
-اينجا بهترين جاي دنياست ..البته اين موقع شب
هوا سرد بود اما منظره بي نظير رو به رو و بودن در کنار يوسف ..سردي هوا رو کمرنگ مي کرد
بهش خيره شدم …چشماش رو باز کرد
به لبخندم با لبخند پاسخ داد و دستشو دور شونه ام انداخت گفت :
– و البته در کنار تو که يه چيز ديگه است …عاشق اينجام ..عاشق اين هوام …اينجا که باشم …ديگه
به چيزي فکر نمي کنم …تمام ذهنم پر ميشه از چيزاي خوب …ادماي خوب …روزاي خوب ..لحظه هاي
خوب
با لبخند سرم رو کج کردم و به شونه اش تکيه دادم
فشار دستش رو روي شونه ام بيشتر کرد و باز چشماشو بست …نگاهم ..به روشني شهر و خيابونا
کشيده شد و اروم گفتم :
-کاش هيچ وقت بزرگ نمي شديم
همونطور که چشماش بسته بود به تلخي گفت :
-همه چي عوض شده ..ادما..خونه ها…دوستيا..مراما…حتي نجابتم يه معني ديگه پيدا کرده …شديم
يه نسل سوخته که فقط داره با خاطراتش زندگي مي کنه ..انگار از گذشته يه عالمه چيز داريم وانگاري
نداريم …
با خنده بهش خيره شدم ..نگاه محبت اميزش با باز کردن چشماش به سمتم چرخيد:
-خنده هاي توام عوض شده آوا
حرفش يه جور شوک خفيف بود که باعث شد در عين داشتن لبخندم با تعجب بهش خيره بشم :
– اون موقع ها وقتي مي خنديدي از ته دل بود…وقتي صدام مي زدي ..انگار فقط تو دنيا يه يوسف بود
…وقتي برات کادوي تولدت مي گرفتم …اونقدر ذوق مي کردي که انگاري تا اون زمون کسي برات
چيزي نگرفته بودد …هربار که بهت جزوه مي دادم …زماني نبود که توش برام چرت و پرت و شعر
ننويسي…تازه بعضي وقتا محبتت گل مي کرد …و برام کادو در حد وسعت مي گرفتي ..شوخيات و
شيطنتات انقدر شيرين و به دل نشستني بود که ازشون سير نمي شدم …
حالا نه لبخند رو لبام بود و نه خنده گونه هام رو برجسته کرده بود..متحير يوسف بودم ..لبهام لرزيدن
که با ارامش گفت :
-امشب بذار فقط من حرف بزنم ..تو فقط گوش بده
در حالي که روشو ازم مي گرفت نفسش رو لرزون بيرون داد…طوري که بغض توي گلوشم رو حس
کردم و سردي بدي وجودم رو گرفت
-اين روزا که مي خندي ..همش به زوره …نگاه قديمت …مثل بچه هابود..اما الان توش پر از رمز و
رازه …
قديم از شلوغي و بين بچه ها بودن کلي حال مي کردي ..اما الان بعضي وقتا منم به زور تحمل مي
کني …
تمام اين مدت فکر مي کردم که فقط منم که عوض شدم ..منم که ديگه نه اعصاب دارم نه روان ..
بزرگترين ضربه زندگيت شايد اين بود که هومن رهات کرده بود..و اين همه تغيير کرده بودي …اما
بزرگترين ضربه زندگي من …ديدن همخوابي زنم با مردي بود که تمام هيکلشو با پولاي زنم پوشنده
بود
بهت دروغ گفتم که بهشون شک داشتم و اونا تظاهر به باهم بودم مي کردن …من ديدمشون …وقتي
روي تخت دو نفرمون توي هم مچاله شده بودن ديدمشون …بوي متعفن عرقشون هنوزم که هنوزه
توي بينيمه …
از حرفا و زجراي يوسف صورتم پر از اشک شد ..چشماشو بست و باز کرد و گفت :
-به زور و التماس صيغه ات کردم …مي دوني چرا ؟..مي دوني چرا مجبور به تصميم گيري فوريت
کردم …چون ..چون …
نفسش رو به زور بيرون داد و گفت :
-چون مي دونستم خواستگاري که ازش حرف مي زني کيه ؟
در سکوت به گريه هام اجازه دادم که راحت تر از روي گونه ام سرازير بشن ..سرم رو پايين گرفتم
-چون ترسيدم ..ترسيدم که باز شکست بخورم …ترسيدم قبل از به دست اوردنت ..باز شاهد تخريب
شدن تمام غرور و شخصيتم باشم
به خنده افتاد:
-اما يه ادم بدبختيم ..يه موجود ترحم انگيز..که توام بهم ترحم کردي …امير حسينم بهم ترحم کرد …
دستش رو سريع مشت کرد …و زود قبل از سرازير شدن اشکش ..اشک زير چشمش رو پاک کرد و
خيره به رو به روش با زهرخند گفت :
-فهميده بودم دوست داره …فهميده بودم ..داره برنامه هاشو يه جوري اماده مي کنه که زود ازت
خواستگاري کنه …فهميده بودم تو چشمشو گرفتي ..اما براي اينکه ازت دورش کنم ..ازت خواستم
صيغه ام بشي…که خيالم راحت شه …چون مي دونستم ديگه جذابيت گذشته رو برات ندارم …
تمام اون شبي که توي رستوارن بودي از توي ماشينم …نگاهتون کردم …يا اونشب باروني وقتي تو
رو رسوند دم خونه ات …
روز بعدشو… يادته باهات سر سنگين بودم ؟…..واقعا باهات سر سنگين بودم ..اخه دلم ازت پر بود
مخصوصا امير حسينو اوردم محضر که شاهد صيغه امون باشه ..که ديگه باهات کاري نداشته باشه …
اونم مردونگي کرد و عين يه مرد کشيد کنار …حتي بعد از اون ديگه نگاهتم نکرد …
به زور خنديد:
-حالم داره از خودم بهم مي خوره
چشماي پر اشکشو بست و با صداي خاص و قشنگش که مختص خودش بود شروع کرد به زمزمه
کردن :
-کاشکي ميشد اين دلمو از تو سينه در بيارم
پاره کنم دور بريزم …. يه دل بهتر بيارم
يه دل که توش غم نباشه
غصه و ماتم نباشه
يه دل که عين سنگ باشه
زشتي ها توش قشنگ باشه
به هق هق افتادم ..دستشو پايين تر اوردم و روي بازوم گذاشت و کمي فشارش داد..تن صداشو بالاتر
برد و چشماشو محکم تر بست :
-دلي که توش راز نباشه
يه دلبر ناز نباشه
به غصه و غم هيچ دريش
توي دلم باز نباشه
دلي که توش راز نباشه
يه دلبر ناز نباشه
به غصه و غم هيچ دريش
توي دلم باز نباشه
چشماشو باز کرد و با چشماي خيس بهم خيره شد :
– دلي که توش راز نباشه
يه دلبر ناز نباشه
به غصه و غم هيچ دريش
توي دلم باز نباشه
دلي که مثل قصه ليلي و مجنون نباشه
کاشکي ميشد ….کاشکي ميشد
اما مي دونم نميشه
اما مي دونم نميشه
***
تمام طول مسير تا خونه توي خودم بودم …يوسف گرفته و بي حال …فقط سعي مي کرد که خوب
باشه …گاهي نگاهي به من مي نداخت و دوباره به رو به روش خيره ميشد..شب هرچه تاريکتر ..دل
هاي ما هم بي روح تر و دور تر از هم مي شد
يه شکاف عميق ..که هيچ چيزي نمي تونست ترميمش کنه …شايد عشق فقط مي تونست يه مرهم
کوچيک باشه …مرهمي که هيچ تضميني براش نبود
به جلوي خونه که رسيد …ماشين رو خاموش کرد و بهم خيره شد…
سرم رو بالا بردم و توي صورتش دقيق شدم ..
لبخند زد
ديگه لبخندي نداشتم که باش بزنم …تظاهر به چيزي که از ته دل نبود ..خيلي برام سخت بود …
-بالا نمياي ؟
سري تکون داد و با لبخند گفت :
-نه
و با همون لبخند ادامه داد:
-بايد برم يه جايي
-مگه خونه ات نمي ري؟
نگاهشو ازم گرفت و به دستش که روي دنده قرار داده بود خيره شد …:
-کتي نمي خواد مدارکو بفرسته …ديگه نميشه منتظر اون شد
لبهاي خشکم رو با زبون تر کردم
-توام فردا برو بيمارستان …بي خودي مرخصي نگير ….مي خوام تا فردا همه چي رو تموم کنم
نگران به نيم رخش نگاه کردم :
-مي خواي چيکار کني يوسف ؟
صورتش رو به سمتم برگروندن لبخند زد …:
-زندگي
مضطرب شدم :
-يعني چي؟
لبخند از لباش نمي رفت :
-يعني کاري که بايد از خيلي وقت پيش مي کردم …و نکردم
پرسشي در مقابلش سکوت کردم :
-مي رم پيش پدرم …مي رم و بهشون مي گم که مي خوام از کتي جدا شم …مي گم بهشون که از
اون زندگي سگي براي هميشه سير شدم …مي خوام خودمو راحت کنم
لبخند عجيبش دلشوره امو بيشتر مي کرد
-مجبورن که موافقت کنن …
ترسيده از تصميم ناگهاني يوسف ..التماس رو توي چشمام ريختم و گفتم :
-نه يوسف ..بذار خود کتي پيش قدم بشه …تو
هنوز لبخند داشت و نگاهش داشت ديوونه ام مي کرد …:
-نه ..اين زندگيو رو بايد خودم تمومش کنم …منتظر کتي شدن …فقط وقت تلف کردنه …
-ولي يوسف
خودشو جلو کشيد و اروم و نرم ب*و*س کوتاهي به لبهام زد و گفت :
-فردا بعد از بيمارستان مي ريم و به بقيه تفريحامون مي رسيم …کلي خريد دارم که مي خوام برات
بکنم
چشمامو با عذاب وجدان بستم و باز کردم :
-يوسف … موحد.
سرشو با همون لبخند سريع تکون داد و گفت :
-مي دونم …بهش جواب رد دادي..وگرنه امير حسين ادمي نبود که بخواد بکشه کنار ..اونم با حرف
من …
سرمو پايين گرفتم …:
-اگه بهت نگفتم ..به خاطر اين بود که
-مي فهمم ..انقدر براي خودت پيچيده اش نکن … اگه دوتاتون بهم نگفتيد چون چيزي بينتون نبوده …و
هر دوتون بهترين تصميمو گرفتيد..من ناراحت نيستم
سرمو بلند کردم …حرفاش اشفته ام کرده بود :
-من دوست دارم يوسف ..
خنديد :
-مي دونم
نگرانش شدم :
-از روي ترحم نيست ديوونه
-بازم مي دونم ديوونه
عصبي شدم :
-ميشه حرفامو جدي بگيري و انقدر نخندي ؟
خنديد و راحت به عقب تکيه داد و در حالي که به نگاه نگرانم چشم دوخته بود با لحن بانمکي گفت :
-اصل منم که دوست دارم …تا زن رسميم نشه ..بي خيالت نميشم …حالا راحت شدي؟
با چشماي خيس نگاهم رو ازش گرفتم و به بيرون چشم دوختم :
-نه ..راحت نشدم …چون داغوني..چون حرفامو باور نمي کني ..چون فکر مي کني هنوزم دارم بهت
ترحم مي کنم
سرمو بگردوندم به سمتش :
-احمق تو يه درصد فکر کن که بخوام با اون ادم بد اخلاق مغرور زندگي کنم ..اصلا مگه امکان
داره ؟…من اصلا نمي تونم تحملش کنم …اونوقت تو فکر مي کني …من يا اون بهت ترحم کرديم …تو
منو اينطوري شناختي يوسف ؟
راحت و اسوده دستشو بلند کرد و اشک روي گونه امو پاک کرد و بهم لبخند زد:
-ميدوني مترسک تنهاي تو ي مزرعه … وقتي کلاغ بد صدا … اومد و روش نشست … چي بهش
گفت ؟
اشکام بيشتر شد با پشت انگشت اشاره اش ..اشکاي اونطرف صورتم رو هم گرفت و با حسرت گفت :
– گفت هرچي ميخواي نوکم بزن ، ولي تنهام نزار !
صداي هق هقم بلند شد …به سمتش خم شدم و با مشت روي سينه اش يه ضربه محکم کوبيدم :
-ديوونه اي.. ديوونه …
مچ دست مشت شده ام رو گرفت ..زار زدم و ناليدم :
-حالا من کلاغم …؟يعني دارم آزارت مي دم ؟احمق ِديوونه … من هميشه دوست داشتم …هنوزم
دارم …موحد فقط يه خواستگار ساده بود که حتي نذاشتم کار به يه هفته هم بکشه ..همون روز که
ازم خواستگاري کرد..شبش بهش جواب رد دادم …
با اون يکي دست ازادم ..يه مشت ديگه زدم به سينه اش ..گريه ام شدت گرفت ..خنديد..ديوونه شده
بود …فکر مي کردم توي عالم ديگه است …حرفاش يه جوري بود…بوي دوري مي دادن ..
-امروز صبح که ديدمت … خيلي قشنگ شده بودي …نمي دونم تويي که توي هر دفعه داري قشنگتر
ميشي يا اين منم که دارم عاشق تر ميشم ؟
خودمو تو آ*غ*و*شش رها کردم …دستامو رها کرد و دستاشو دورم حلقه کرد…هنوز باورم نداشت …بند
بند وجودم از درد صداش و نگاهش از هم گسسته مي شد..
اما اون باز نمي فهميد که دوسش دارم …فکر مي کرد دلم يه جاي ديگه است ..پيش کس ديگه
است ..احساس گ*ن*ا*ه مي کرد …از اينکه منو از يه نفر ديگه دور کرده بود ..
.اما توي همين احساس گ*ن*ا*ه بازم نمي خواست ازش دور بشم ..سرم روي سينه اش بود دستشو
اروم بالا اورد و از رير شالم روي موهام کشيد ..اشکهام همين طور صورتم رو خيس مي کردن که توي
نوازشاي دلگرم کننده اش با زمزمه و صداي گرفته اي گفتم :
-کلاس عشق ما دفتر ندارد …ش*ر*ا*ب عاشقي ساغر ندارد… بدو گفتم که مجنون تو هستم …هنوز آن
بي وفا باور ندارد..
و با هق هق اروم و بي قدرت به سينه اش باز ضربه زدم و با ناتواني گفتم :
-باور ندارد..باور ندارد
محکم منو به خودش چسبوند ..حرف نمي زد فقط مي خواست لمسم کنه …
.يوسف شکستني شده بود…اونقدر هم ترک پيدا کرده بود که هر لحظه اماده شکستن بود …
وقتي بينيش رو کشيد بالا فهميدم که اونم داره گريه ميکنه ..چقدر راحت اين روزا خودشو پيشم
برملا مي کرد …چقدر راحت مرد بودنشو با گريه هاش زير سوال مي برد ..اما فقط براي من ..
يوسف حتي توي بيمارستان نذاشته بود که احدي به اين همه اشفتگيش پي ببره ..و هميشه
خودشو پشت نقابي از شادي و خنده پنهون کرده بود..اما اونم ظرفيتي داشت ..ظرفيتي که هميشه
پيش من لبريز ميشد..مي شکست …و به خودش اجازه مي داد ..که خودشو به راحتي جلوم خالي
کنه …تا که راحت بشه ..جا براي نفس کشيدن پيدا کنه …
چقدر خوب بود که تا اين حد به دردش مي خوردم
آ*غ*و*ش تنگش …رو دوست داشتم …محبتي که توش ه*و*س نبود رو دوست داشتم …يوسف همه
وجودم بود …همه اون چيزي که توي اين سالها به دنبالش بودم …اما کاش باورم مي کرد..کاش انقدر
احساس گ*ن*ا*ه نمي کرد …کاش مي دونست ..دلم اينجاست ..پيش خودش …پيش محبتاش ..پيش
نگاهاي عاشقانه اش
گرماي نفسش به گونه و گوشم که مي خورد …دلم رو هوايي تر مي کرد…سکوت شب …بارش نم
نم بارون ..توي ماشيني که شده بود همه خاطرتم با يوسف …بي طاقتم مي کرد:
-آوا ..خيلي دوست دارم ..خيلي ..حتي بيشتر از تصورت
صداش مي لرزيد..سرم رو بيشتر به سينه اش فشردم …صداي ضربان قلبش اروم و يکنواخت بود
…اما من دلم مي خواست تند بزنه ..نا آروم باشه ..بي قرار باشه …اما قلبشم داشت بهش نامردي
مي کردي …يوسف يه جوري رفتار مي کرد که انگار مال اون نيستم ..فقط وظيفه داره نگه داريم کنه
…ازم محافظت کنه …. تا اسيبي بهم نرسه
دستمو به بازوش کشيدم ..فقط محکم نگه ام داشته بود..مسخ مسخ بود..هيچ واکنشي از خودش
نشون نمي داد ….نگاهش ديگه پيشم نبود …حال و هواي بدي بود …کافي بود که فقط لب تر
کنه ..اونوقت بود که باهاش همراه مي شدم …تا اخرش ..تا اخرين لحظه اش …تا هر وقتي که اون مي
خواست حاضر بودم وجودمو بهش بدم
اما نمي گفت …چشمام چرخيد به سمت صورتش …نگاه يخ زده اش به بيرون از ماشين و به نور تابيده
شده روي زمين …تير چراغ برق بود..
بارون شدت گرفته بود..که صداي زنگ گوشيش ..توي فضاي مملوء از حسرتهام پيچيد…صداي
دلخراشي داشت ..گوشم رو ازار مي داد…اما قطع نمي شد…هنوز نگاهش به بيرون بود…نمي
دونستم توي دلش چي مي گذره …واقعا نمي دونستم …کاش موحد همه چي رو مي گفت …
ندونستن توي دنياي عجيب و غريب يوسف ..عين خود مرگ بود …وقتي صداي زنگ گوشي قطع شد
..سرم رو از روي سينه اش برداشتم …نگاهم کرد …اما بر خلاف چند دقيقه پيش با محبت …نه يخ
زده … نه بي روح
-ديگه برو خونه …فردا تو بيمارستان مي بينمت
خيره نگاهش کردم که شايد چيزي بگه …اما سکوتش …انتظارم رو به ياس تبديل کرد..ياسي که
مجبور شدم دوباره خواسته امو تکرار کنم :
-نمياي بالا؟
توي نگاهم خواهش ريختم …شايد بتونم روش تاثيري بذارم ..شايد بتونم با يک شب بودن در کنارش
…اين همه بي قراريش رو از بين ببرم …و بهش نشون بدم که حاضرم مال اون باشم ..تا باورم کنه
…بدونه که چقدر برام با ارزشه …حتي تا اين مرحله هم مي خواستم پيش برم …يوسف داشت نابود
ميشد ..بايد کاري مي کردم
اما اون در برابر نگاه و درخواستم فقط دستش رو بلند کرد و کامل روي گونه و چونه ام
گذاشت …نگاهش به زور مي خنديد:
-يه قولي بهت دادم …که تا اخرشم بايد پاش وايستم …ارزش تو خيلي خيلي بيشتر از اين حرفاست
نگاهم رو از خجالت ازش دزديم ..متوجه شد …دست ديگه اش رو بالا اورد و با دو دست کامل صورتم را
قاب گرفت و مجبور کرد به چشماش ذول بزنم
-تو انقدر قشنگي داري که حالا حالاها کار من و تو به اونجاها نکشه …
محو صورتش شدم …لبخند زد و سرش رو آهسته جلوتر اورد و با چشماي بسته لبهاش رو روي لبهام
گذاشت و براي چند ثانيه لذت بخش ..لبهام رو ب*و*سيد ….تمام وجودم به اتيش کشيده شد ..دست و
دلم لرزيد …
تو حال خودم نبود که همزمان با برداشتن لبهاش از روي لبهام دستهاشو هم از صورتم جدا کرد و
گفت :
-حالا برو بالا..فردا مي بينمت …
با چشماي خيس بهش خيره شدم ..نگاهشو ازم نمي گرفت …سرمو پايين گرفتم …و دستم به سمت
دستگيره رفت .
وقتي پياده شدم بهم خنديد و گفت :
-خواباي خوب ببين ..منم توش زياد ببين
به زود خنديدم ..بارون تمام هيکلم رو خيس کرد ه بود …شيشه رو پايين داد و با دلخوري گفت :
-خيس شدي برو تو
هيچ کلمه اي به زبونم نمي اومد که بهش بگم …برگشتم و به سمت در رفتم …منتظر بود که برم تو
ايستادم …به سمتش چرخيدم و باز نگاهش کردم … بهم خنديد و يه دفعه داد زد و بلند گفت ::
-مي دونم دوسم داري ..برو تو ..خيس اب شدي
در حالي که به گريه افتاده بودم ….خنديدم …خنديدم و اون نديد…چون از ديدن اشکام ناراحت شد …و
سرشو برگردوند…و من براي اينکه بيش تر از اين عذاب نکشم …توي يه لحظه درو بستم ..
.و بدتر از توي ماشين زدم زير گريه …دلم گرفته بود…مي خواستم خالي بشم ..از اين همه سنگيني
دلم خسته شده بودم …اين همه بغض نفهميدم يهو از کجا اومدن که هر چي گريه مي کردم تموم
نمي شدن …فقط تو دلم خدا خدا مي کردم که امشب زود بگذره ..خيلي زود …شايد براي فردا حالم
بهتر مي شد
فصل سيزدهم :
دست کردم تو کيف و به دنبال گوشي به راننده گفتم :
-لطفا تا جلوي بيمارستان بريد
راننده چشمي گفت و حرکتش رو کندتر کرد و گفت :
-مثل اينکه تصادف شده …اشکالي نداره دور بزنم و از يه مسير ديگه برم
گوشيمو در اوردم و شماره يوسفو گرفتم ..و به راننده گفتم :
-نه
بعد از دو سه تا بوق رو پيغام گير رفت و با خنده گفتم :
-سلام اقاي تنبل …فقط زنگ زدم بگم …ساعت چند از بيمارستان بزنم بيرون ؟راستي برنامه ريختم
امروز بريم پاتوق دوره دانشجويمون … ….فقط قبلش بايد يه سر برم خونه …براي زهرا قرار بود يه
چيزي بيارم که يادم رفت برش دارم …انقدر عجله داشتم که يادم رفت …از ترس دير نرسيدن انداختم
براي بعد از بيمارستان
..پيغاممو گرفتي زود باهام تماس بگير…بعد از يه روز تعطيلي نمي خوام دير برسم بيمارستان که
موحد پوست کله امو مي کنه ..بهانه ديشبم که دستشه …هرچقدر که از تو خوشش مياد ازمن
متنفره …بايد خودمون براش استين بزنيم بالا و براش زن بگيريم ..تا يکم مهربونتر شه …خدا به دادم
برسه ..يه ربع دير کردم ..بخدا امشب بهم شيفت شب مي ده ..مي دونم ..تماس يادت نره ..منتظرم
سرمو بلند کردم ..راننده ماشينو جلوي بيمارستان متوقف کرد و گفت :
-بفرماييد خانوم ..رسيديم …
با لبخند دست توي کيفم کردم … چندتا اسکانس در اوردم و بهش دادم و زود پياده شدم ..
دير کرده بودم …با عجله گوشيمو رو توي کيفم انداختم و بي توجه به اسانسور از پله ها بالا رفتم ..
بيمارستان حسابي شلوغ شده بود..فکر کنم به خاطر تصادفي که نزديک بيمارستان اتفاق افتاده بود
…اين همه رفت و امد بود
نفس زنان اخرين پله رو رد کردم و به سمت در ورودي بخش رفتم …نفس عميقي کشيدم و دروباز
کردم …با نديدن کسي توي بخش ..نفس اسوده اي کشيدم و با لبي خندون به سمت رست رفتم …دو
نفر از بچه ها غمبرک زده ..رو به روي هم نشسته بودن
با خنده بهشون سلام کردم …امروز مي خواستم پر انرژي تر از ديروز باشم ..مثل ديروز…… جواب
سلاممو اروم دادن …لباسمو که عوض کردم … از رست خارج شدم و به سمت استيش رفتم …اما
کسي رو پيدا نکردم …تک و توک پرستارا مي اومدن و مي رفتن …گاهي هم همراهاي بيمار توي راهرو
سرک مي کشيدن و يا مي رفتن بيرون ..گوشيمو دور گردنم انداختم ..امروز نبايد هيچ بهانه اي دست
موحد مي دادم
چرخيدم و به انتهاي سالن نگاهي انداختم ..تعجب کردم …بخش هيچ وقت انقدر سوت و کور نبود ..
به سمت بخش جراحي به راه افتادم ..در اين بين به اتاقا هم سرک مي کشيدم …خوشحال بودم که
موحدو نمي ديدم ..با شيطنت به خودم خنديدم …و قايمکي به گوشيم نگاهي انداختم ..
يه تماس از طرف يوسف داشتم …پس چرا من نشنيده بودم ؟…باز به راهرو نگاهي انداختم ..کسي
نبود..گوشيمو زود در اوردم و شماره اشو گرفتم که در بخش جراحي باز شد..از ترس گوشي رو
انداختم توي جيب روپوشم
هومن مقابلم ظاهر شد …نه احساس تنفر بهش داشتم نه دلتنگي … خواستم ازش رو بگيرم که با
ديدنم سر جاش ايستاد و چند ثانيه اي نگاهي به سرتا پام انداخت ..دستامو تو جيب روپوشم فرو
بردم و اماده توهيناش شدم ..اما کاملا اروم و بي حرف از کنارم گذشت ..
گيج برگشتم و به رفتنش خيره شدم …هومن توي هر فرصتي براي حرف زدن با من استفاده مي کرد
..اما امروز چش شده بود که بي حرف از کنارم گذشته بود ؟…
شونه هامو بالا انداختم و در بخش جراحي رو باز کردم …اينجا هم سوت و کور بود و گاهي چند نفري
از خدمه مي اومدن و مي رفتن
کم کم از وضعيت موجود به شک و ترديد افتادم …نکنه امروز روز تعطيل بود …و من ازش بي خبر بودم
؟
مسيرمو تغيير دادم و به سمت بخش انژيو رفتم ..دکتر کاظمي روي صندلي با ناراحتي نشسته بود و
دو نفر از بچه ها بالاي سرش وايستاده بودن
ليلا که چشمش به من افتاد …با نگاهي غمگين بهم خيره شد..
نگران شدم و ..به سمتشون رفتم که دکتر کاظمي بلند شد و از اتاق بيرون رفت
ليلا ..يهو زد زير گريه
..فاطمه هم به گوشه اي رفت و بي صدا شروع کرد به گريه کردن …صدام در نمي اومد… تنم به لرز
افتاد… اروم به ليلا نزديک شدم و گفتم :
-چي شده ليلا؟
از روي مقنعه دستي به گلوش کشيد و همونطور که گريه مي کرد روشو ازم گرفت و گفت :
-ببخش الان نمي تونم حرف بزنم …
و از اتاق خارج شد
با استرس از بخش انژيو خارج شدم و به سمت بخش برگشتم ..تک توک از بچه ها سرو کله اشون
پيدا شده بود..
بعضيا چشماشون قرمز بود و بعضيا هم هنوز گريه مي کردن
رنگم پريد …اتنا ..شوک زده از اسانسور خارج شد و به من خيره شد..دو نفر ديگه از بچه ها پشت
سرش با چشماي قرمز خارج شدن
هول کردم و به طرفشون رفتم و با نگراني پرسيدم :
-چي شده بچه ها؟چرا همتون داريد گريه مي کنيد ؟ اتفاقي افتاده ؟
توي يه لحظه با ترس برگشتم و به در اتاق موحد خيره شدم ..درش بسته بود..دري که هميشه باز بود
..رنگ صورتم مثل گچ شد …سريع برگشتم و به الهه نگاه کردم
دستشو گذاشت روي دهنش …و با هق هق قدمهاشو به سمت رست تند کرد ..اتنا هنوز شوک زده
به ديوار تکيه داده و به رو به روش خيره شده بود
با ترس بهش نزديک شدم و دستمو روي شونه اش گذاشتم و پرسيدم :
-تو رو خدا اتنا.. چي شده ..؟چي شده که اقايون هم دارن گريه مي کنن ؟براي موحد اتفاقي افتاده ؟
سرشو بالا اورد و تو چشمام خيره شد ..و يه قطره بزرگ اشک از گوشه چشمش فرو افتاد
دلم هوري فرو ريخت که با صدايي که اصلا براي خودش نبود گفت :
-آوا…دکتر
رنگ صورتم سفيدتر و دستام سردتر شدن … فشارم بين افتادن و نيفتن منتظر حرف اتنا…موند
-دکتر چي ؟
دستشو به زير مقنعه اش برد و گفت :
-نيم ساعت پيش …نيم ساعت پيش ….
جونمو اورد بالا تا حرف بزنه :
-تموم کرد
شوک زده با چشمايي که توش از حلقه هاي اشک پر شده بود به اتنا خيره شدم …صدام در نمي
اومد..به زور و بريده بريده ازش پرسيدم :
-يعني چي که ….تموم کرد؟
اب دهنشو با بغض قورت داد :
– هيچ کس نتونست کاري براش بکنه ..اخه خيلي بد تصادف کرده بود..واي خدا..باورم نميشه
دستم شل شد و از روي شونه اش پايين افتاد
-بيچاره …..واي اوا..باورم نميشه
ديگه نتونست ادامه بده و يهو بلند زد زير گريه
شوک زده دو قدم ازش فاصله گرفتم و بهش خيره شدم ..دستاشو روي صورتش گذاشت و تکيه به
ديوار به سمت پايين سر خورد و بناي گريه کردن گرفت
قفسه سينه ام از هجوم بغض به شدت درد گرفت …در بخش جراحي باز شد..از صداي حرکت درا..به
همون سمت با دهني نيمه باز و لباي خشک چرخيدم
اما همين که نگاهم به موحد افتاد…با ناباوري بهش خيره شدم ….موحد کمي دورتر …اما سرپا با
چشمايي قرمز ايستاده بود ..وقتي منو ديد..رنگ صورتش پريد..چهره اش يه جوري شده بود ..
چشمام سر خورد به سر استيناي روپوشش …چند لکه خون به طور زننده اي داشتن خودنمايي مي
کردند…باز به چشماش خيره شدم …
لبهاي نيمه باز موحد و حال اشفته اي که تا به حال تا اون روز … ازش نديده بودم ..وحشت و ترس
رو به وجودم گره زد …
لبهام لرزيد..پلکهام چندين بار بدون اينکه من بخوام باز و بسته شدن ..طوري که تمام اون حلقه هاي
اشک از حصار چشمام ازاد شدن و بي معطلي بيرون افتادن
بي اراده خيره به موحد عقب عقب به سمت در خروجي انتهاي راهرو به راه افتادم …وقتي موحد اينجا
بود …پس بچه ها داشتن براي کدوم دکتر گريه مي کردن …؟
اين همه دکتر توي بيمارستان بود …اما دلم چرا انقدر گواه بد مي داد؟
ضربان قلبم شدت گرفت ..انگار مي خواست از جا کنده بشه و از وجودم جدا شه
موحد دستشو بلند کرد که صدام بزنه ..اما با ديدن صورت رنگ پريده ام …وحشت زده سرجاش
ايستاد..به انتهاي راهرو که رسيدم ..سريع چرخيدم و دروباز کردم و به سمت پله ها دويدم
گاهي از شدت ترس ..قدرتي پيدا مي کني باور نکردي ….طوري که حتي فراموش کردم چطور اون
همه پله رو يک نفس پايين دويدم …
وارد بخش اورژانس که شدم ..جلوي در ورودي ايستادم …سر همه شلوغ بود …اما مي شد از نگاه
پزشکا و پرستارا پي به همه چي برد..
همه بي حال بودن …بعضيا چشماشون پر اشک بود و بعضيا ماتم زد سعي مي کردن به کاراشون
برسن
گيج و حيران بودم که صداي ايماني… پرستار بخش اورژانس توي گوشم پيچ خورد و خورد تا وادار به
حرکتم کرد …کمي جلوتر رفتم و پشت پرده سبز رنگ دور تخت ايستادم
با پرستار کناريش حرف مي زد …صداش کاملا واضح بود …شايد فهميده بود که من اون پشت
..ايستادم و دارم به حرفاشون گوش مي دم :
-خيلي بد مرد ..بنده خدا..بيچاره پدر و مادرش ..
پرستار مقابلش با چشماي گريون گفت :
-به خانواده اش خبر دادن ؟
ايماني سري تکون داد و با فين فين گفت :
-بيچاره فکر شم نمي کرد امروز اول صبحي جاش توي سرد خونه باشه …
تمام بدنم سرد و سِر شد…اما ايماني همچنان ادامه داد..تا داغون ترم کنه …تا از ندگي ساقطم
کنه :
-تا دکتر يزداني گفت تموم کرد…نبودي ببيني موحد… يزداني رو چطور زد کنار و رفت بالا سرش
..همه شوک زده عقب وايستاده بوديم …موحد بيچاره خودش مي دونست تموم کرده ..اما باورش
نمي شد…تا حالا اينطوري نديده بودمش ..هر کاري مي کرد که برش گردونه ..اخر سرم تقوي رفت
جلو …کشيدتش کنار…بخدا اگه ماها نبوديم همونجا مي زد زير گريه ..تمام صورتش قرمز قرمز شده
بود
پرستار با صداي گرفته اي گفت :
-اره ديدم يهو با عصبانيت از اينجا زد بيرون ..چه روز بديه امروز …اخه چرا اينطوري شد ؟
در حالي که تلاش مي کردم نفس بکشم … اشک از چشمام سرازير شد..موحد فقط براي يه نفر
اينطور دست و پا مي زد ..فقط براي يه نفر
..نمي تونستم باور کنم ..سرم به دوران افتاد..اطرافم رو خوب نمي تونستم ببينم …دستم رو از زير
مقنعه روي گلوم گذاشتم ..تنگي نفس چه درد بديه …تازه مي فهميدم يعني چه ..نفسم بالا نمي
اومد…
نزديک بود بيفتم ..اما دستمو سريع به ديوار پشتيم تکيه دادم …هيچ کس منو نمي ديد …که صداي
ايماني دوباره تو گوشم تکرار شد:
-” بيچاره فکر شم نمي کرد امروز اول صبحي جاش توي سرد خونه باشه …”
لرزم بيشتر شد …به زور خودمو از ديوار جدا کردم .. به پاهام حرکت دادم و با سرعت زياد … بي
توجه به تنه محکمي که به يکي از همراهاي مريض زده بودم ….بي معطلي به سمت سرد خونه بي
امان دويدم .
با ترس …با قدرت …فقط دويدم …براي اثبات نبودنش و تموم کردن اين کاب*و*س لعنتي …همه مي گفتن
مرده ..اما اسمي ازش نمي بردن ..پس شايد من اشتباه مي کردم
تمام محوطه رو دور زدم و يکراست وارد سرد خونه شدم …دو نفر از خدمه اقا ..تختي خالي رو به
سمت در هل مي دادن ..با پشت دست اشکاي روي صورتمو پاک کردم ..با تعجب نگاهم کردن و از
کنارم گذشتن …
نمي دونستم کجا بايد برم که مسئول سرد خونه اقاي اجلالي رو ديدم با چشماي گريون بي خيال
رسوا شدن … خودمو بهش رسوندم و پرسيدم :
-دکتر سلحشور کجاست ؟
تاکيدم روي اسمش بود
اجلالي چند ثانيه اي بهم خيره شد و گفت :
-برو دخترم ..اينجا براي چي اومدي؟ ..برو
صدام لرزيد :
-کجاست ؟
اجلالي که ديگه براش اين چيزا طبيعي شده بود با محبت پدرانه اي نفسش رو پر حسرت بيرون داد و
گفت :
-خدا بيامرزتش ..ان شاͿ که جاش بهشت باشه ..پسر خوبي بود ..قسمته ديگه ..کاريش نميشه کرد
چرا اين مرد مراعاتم رو نمي کرد؟…چرا داشت باهام اين شوخي بي مزه رو مي کرد؟..بي انصاف
اصلا به اين فکر نکرد که با همين حرفش قلبم به هزاران تکه تبديل شد و از هم پاشيد ….يعني
واقعا داشت درباره يوسف حرف مي زد …؟
حتي روح هم از بدنم فراري شد ..چون که ديگه طاقت اين همه سنگيني رو نداشت
چشمام سياهي رفتن …سقف بالاي سرم جلو و عقب مي شد…خطوط راست رو گم کردم …
اجلالي خلاصم کرده بود …نفسم به طور کامل بند اومده بود …هواي اونجا خيلي سنگين شده بود …
حالم رو که ديد قدمي به سمتم اومد…نگرانم شده بود …مي خواست به سمت در خروجي هدايتم
کنه
که چيزي ته دلم گفت ..حرفش دروغه …دروغ …يهويي قدرت گرفتم و با عصبانيت پسش زدم و وارد
بخش اصلي که جنازه ها رو اول مي بردن اونجا شدم …
به دنبالم دويد …وارد اتاق که شدم تا تخت ديدم که روي همشون پارچه کشيده بودن
ترسيدم و سر جام ايستادم ..اجلالي نگران به دنبالم اومد و گفت :
-دخترم ..برو… براي ما شر درست نکن
باورم نميشد…جلوي چشمامو خون گرفته بود …اجلالي حرف مي زد اما من هيچي نمي شنيدم
…فقط يکسري حرفاي درهم و برهم ..که برام شبيه وز وز بودن
به طرف اولين تخت ..با ترس و ترديد رفتم ..گوشه پارچه رو گرفتم و با قورت دادن اب دهنم ..زدمش
کنار …يه پيرمرد که انگار داشت بهم لبخند مي زد
جرات پيدا کردم و بي توجه به اجلالي که مدام مي خواست برم بيرون رفتم سر تخت بعدي و پارچه رو
بدون فوت وقت کشيدم
يه پسر جون … و با صورتي کبود
داشتم بالا مي اوردم که به تخت سوم رسيدم …کمي از پارچه خوني بود
اشکم سر ريز شد… چشمامو بستم ..چيزي از درون بهم مي گفت ..نزن کنار..اين خودشه ..نزن که
نبيني …نزن که داغون نشي …
با دستايي لرزون ..لبه پارچه رو گرفتم ..لرزش دستم بيشتر و بيشتر شد ..صداي يوسف توي گوشم
پيچيد:
-هرچقدر که مي خواي نوکم بزن … ولي تنهام نذار
چشمامو محکم بستم و باز کردم …و پارچه رو کنار زدم
خدايا چقدر روزگار نامردبود…..چقدر من بدبخت بودم ..قدرت پاهام با ديدن چهره غرق در خون يوسف از
بين رفت …
نزديک بود سقوط کنم که دستمو به لبه تخت چسبوندم …
چشماش بسته بود و خون از لابه لاي موهاش سرازير شده بود اجلالي از پشت سر بازومو چسبيد و
من با عجز و ناباوري با صدايي که از ته چاه در مي اومد ناليدم و صداش زدم :
-يوسف
کاش چشماشو باز مي کرد…کاش صورتش انقدر پر خون نبود …صداي دويدن شخصي از توي راهرو
تنها صداي حاضر…. در جواب يوسف گفتنام بود…
اجلالي رو پس زدم و به يقه ي لباس يوسف که ديروز براش گرفته بودم چسبيدم و خودمو کمي بالاتر
کشيدم ..تخت تکون خورد و باز با ناباوري گفتم :
-يوسف ..پاشو …از اين شوخيت بدم مياد..تو رو خدا پاشو
و سعي کردم تکونش بدم …اما انگار خيلي سنگين شده بود..خوني که از گوشه لبش بيرون زده
بود…چشمامو جذب خودش کرد ..
همينطور بهش خيره بودم که يک دفع با حالتي هيستريک با دستم شروع کردم به پاک کردن خون
گوشه لبش …خون کشيده شد روي صورتش و پخش تر شد ..
ديوونه شده بودم …مي خواستم فرياد بزنم …اما نمي تونستم ..يکي انگار جلومو گرفته بود..درست
مثل زماني که در خواب هستي و هر کاري مي کني تا فرياد بزني ..اما نمي توني ..دست و پا مي
زني اما کسي صداتو نمي شنوه …توانش ازم رفته بود..تلاش کردم ولي نشد … نشد …
از ديوونه ها بدتر شده بودم … با دو دست شروع کردم تند تند به پاک کردن بقيه خوناي رو ي
صورتش …اجلالي نگران باز به سمتم اومد که موحد نفس زنان وارد شد و با وحشت به من خيره
شد..اما من همچنان با کف دو دست داشتم خونا رو پاک مي کردم …
اجلالي به موحد خيره شدو موحد با نگراني به سمتم قدماشو اروم کرد و گفت :
-فروزش ؟؟!!
بهش اهميتي ندادم و باز پاک کردم ..حتي از استين روپوشم استفاده کردم
موحد اروم اروم بهم نزديک شد و گفت :
-نکن فروزش
عصبي برگشتم و تو چشماش با نفرت خيره شدم
ترسيد و ايستاد
پلکهام تند تند باز و بسته ميشد:
-دکتر الان تميز ميشه ..يوسفه ديگه …داره سر به سر همه امون مي ذاره
دستشو اروم روي بازوم گذاشت و با احتياط گفت :
-نکن …داري اذيتش مي کني
گريه ام شدت گرفت و با خنده گفتم :
-اين ؟اين اذيت شه ..؟ول کن تورخدا دکتر..اين يه عجوبه اي که لنگه نداره …الان داره تو دلش به همه
امون مي خنده …به من احمق داره مي خنده ..به تو مي خنده ..به کل اين بيمارستان مي خنده …فقط
داره مي خنده ..نگاش کن ..نگاش کن …داره مي خنده
اجلالي با ناراحتي کنار کشيد ..موحد بيشتر بهم نزديک شد …:
-بيا بريم …الان خانواده اش ميان
به سختي نفس مي کشيدم ..حتي سعي مي کردم با عقب و جلو کردن خودم راه نفسم رو باز
کنم ..تو جام مذام تکون مي خوردم :
-بيا فروزش
نگاهي به يوسف و بعد به موحد انداختم :
-خانواده اش ؟
يوسف که خانواده اش رو دوست نداشت …اون فقط منو دوست داشت
-درباره کي حرف مي زني دکتر؟ …پس من کيم ؟
موحد نگران به اجلالي نگاهي انداخت و سرشو بهم نزديکتر کرد:
-با ابروش بازي نکن ..بيا بريم ..خواهش مي کنم ..
به گريه افتادم و بازوي يوسفو چسبيدم :
-يوسف اينجاست ..کجا بيام ؟..دو دقيقه صبر کنيد..الان بيدار ميشه …بخدا بيدار ميشه
نگاه اجلالي و موحد حاکي از اين بود که از رفتارم حسابي ترسيدن
موحد مچ دستمو محکم گرفت :
-اگه دوسش داري بيا بريم …خانواده اش هيچي نمي دونن …براي خودت دردسر درست نکن
با عجز سرمو کج کردم ..همونطور که اشک از گوشه چشمم سُر مي خورد به صورت يوسف خيره
شدم …راحت خوابيده بود :
-ديشب هر چه التماسش کردم نره ..گوش نکرد و رفت …امروزم مي خواست منو ببره بيرون
موحد چشماشو عصبي بست و باز کرد و دستمو کشيد ..اما من محکم سرجام ايستاده بودم و فقط
يوسفو نگاه مي کردم
-خيلي دوسم داشت …چقدر قشنگ برام شعر مي خوند…صداشو نشنيدي دکتر..خيلي قشنگه
-فروزش تو روخدا بيا ..الان ميان
به اجلالي خيره شد…دوتاشون ترسيده بودن که موحد بهش گفت :
-خواهش مي کنم که
اجلالي با ارامش چشماشو بست و باز کرد و گفت :
-خيالتون راحت من اينجا هيچي نديدم دکتر ..من مي رم بيرون …الان خانواده اش ميان …شما هم از
در پشتي بريد
موحد سري تکون داد و وادار به حرکتم کرد …اجلالي که خارج شد… اشکم شدت گرفت و خودمو
روي سينه يوسف انداختم و بلند زدم زير گريه
موحد بازوهامو گرفت و به سختي از تخت جدام کرد..صدامو بردم بالا و داد زدم و گفتم :
-اون نمرده …نمرده …تو روخدا بذار بمونم
اما گوش نمي کرد ومنو کشون کشون از تخت دور مي کرد… وقتي به در رسيد براي اخرين بار
برگشتم و به يوسف خيره شدم …دستش از لبه تخت اويزون شده بود
خواستم باز برگردم که موحد با تمام قدرتش منو از اتاق بيرون کشيد …صداي داد و فرياد و گريه و
زاري نشون مي داد که بلاخر امدن اونايي که يوسفمو چنديدن سال عذاب داده بودن
گريه ام شدت گرفت و محکم سرجام ايستادم که موحد از دوطرف محکم بازوهامو گرفت و شديد
تکونم داد و سرم داد زد و گفت :
-به خودت بيا…به خودت بيا فروزش …اونا به جهنم ..ابروي خودتو توي اين بيمارستان نبر …به خاطر
يوسف …راه بيا …نذار ببيننت ..
حرکت بدنم دست خودم نبود ..لحظه اي بدنم شل مي شد و لحظه اي بعد چنان سفت که حرکتم
ازم سلب مي کرد
بهم فشار اورد که حرکت کنم …صداها که نزديکتر شد …بدنم اتوماتيک به راه افتاد به هر طرفي که
موحد منو مي کشوند ..
از راهروي اصلي گذشتيم …پاهامو نمي تونستم درست رو زمين بذارم ..عجله داشت که منو زودتر از
اونجا دور کنه …که يه دفعه تعادلمو از دست دادم و همونطور که دستم توي دستش بود روي زمين
افتادم ..زود برگشت و بلندم کرد ..دستمو به ديوار تکيه دادم ..و بلند شدم ..
اما با شنيدن صداي جيغ زني که فکر مي کردم مادر يوسف باشه بدنم سرد شد … و باز افتادم …
اينبار موحد زير بازومو گرفت و بلندم کرد و منو بلاخره از سرد خونه به هزار مصيبت بيرون برد ..
***************
در پشتي سرد خونه جايي بود که کمترين رفت و امد رو داشت ..خسته از کشوندن من … به اطراف
نفس زنان نگاه کرد..ديگه جوني براي راه رفتن نداشتم …مثل يه تکه گوشت با هدايت موحد اين ور و
اون ور مي رفتم …باور مرگ به جاش که برسه خيلي خيلي سخته ..اونم براي کسي که خيلي
دوسش داشته باشي
صداي داد و فرياداشون تموم نميشد..حسابي عصبي شده بود که اجلالي از پشت سر باعجله بيرون
اومد و گفت :
-دکتر
موحد سرش رو چرخوند …بي حال به موحد که بازومو گرفته بود تکيه داده بودم …:
-دکتر تقوي دنبال شماست ..ديدن که اومديد طرف سرد خونه …اوضاع اون تو هم اصلا خوب نيست
..چي بهشون بگم ..دنبال شما مي گردن ؟
موحد لباشو با زبون تر کرد :
-اجلالي جان …يه جور خودت درستش کن ..
به من اشاره کرد و ادامه داد:
-اينو نمي تونم ولش کنم ..حالش اصلا خوب نيست …..فقط اگه مي توني کيفم رو از توي اتاقم برام
بيار …سوئيچ و تمام وسايلم توشه
کافيه امروز..اينو کسي اينطوري ببينه ..اونوقت همه …همه چي رو مي فهمن ..از شما هم
خواهش مي کنم که همه چي بين خودمون بمونه
بدون دیدگاه
رمان عبور از غبار پارت 10
پارت های قبلی همین رمان
اشتراک در
وارد شدن
لطفا به منظور نظر دادن وارد شوید
0 نظرات