و همراه با نیما شروع کردن به خندیدن که موحد گفت :
-دارم براتون
حسینی و نیما کاملا حق به جانب در برابر تهدید موحد گفتن :
-ما که چیزی نگفتیم
موحد نفسی بیرون داد و بهشون گفت :
-نه تورخدا چیزیم مونده بگید ..خجالت نکشید
نیما تا این حرفو از موحد شنید گفت :
-باشه میگیم …خوب راستیتش خانم دکتر قضیه از این قرار بود که امیر حسین با یه خانوم
اینبار موحد خیلی جدی شد و اسم نیما رو با جدیدت و خنده کنترل شده ای صدا زد که نیما گفت :
-نه خانم دکتر ..هیچی برای گفتن نمونده ..هیچی ..من لال بشم اگه چیز دیگه ای بگم و چیز دیگه
ای مونده باشه
که هر سه نفرشون زدن زیر خنده ..
تو همین بین غذاهامونو اورده بودن که یه نفر از میز کناری که بهش می خورد توریست خارجی باشه
به سمت میزمون اومد و با لهجه عجیب و غریب المانی چیزی گفت ..نیما چشماش چهارتا شد و با
لحن خنده داری رو به ما گفت :
-من نمی دونم چرا این توریستا فکر می کنن ما ایرانیا از کوچیکی یه پا هنرمند بودیم …بخدا تبلیغات
دروغی که میگن اینه
و همراه موحد و حسینی زدن زیر خنده
با تعجب به مرد ی که موهای بورشو از پشت بسته بود خیره شدم ..که متوجه نگاهم شد و سوالی
ازم کرد..که نفهمیدم
نیما و حسینی خندیدن که نیما گفت :
-چه گیریم داده …
و با زبون المانی جوابشو داد…مرد ناراحت تشکری کرد و داشت می رفت سمت میز خودش که نیما
گفت :
-نمی دونم رو پیشونی من یا شماها نوشته خطاط …؟
بهش خیره شدم و پرسیدم :
-مگه چی گفت ؟
-می خواست براش مثل یکی از این تابلوهای خطاطی اینجا…. شعری از
کتاب حافظو براش بنویسیم …فکرشو کنید من مونده چرا این فکر به سرش زده ؟…
و با شوخی ادامه داد:
-کاش می گفت بیاید قلبمو از جاش در بیارید که دیگه از این حرفا نزنم ..اونوقت من با کمال میل این
کارو براش می کردم
و شروع کرد به خندیدن
..برگشتم و به مرد که با همراهش حرف می زد نگاهی انداختم و به انگلیسی چون هنوز از مون دور
نشده بود گفتم :
-اگه برگه ای دارید بیارید تا براتون بنویسم
..موحد و نیما و حسینی با تعجب نگاهم کردن
…همراه مرد که انگلیسی می دونست حرفمو براش ترجمه کرد .. مرد خوشحال به سمت میزمون
برگشت ..و کاغذی مخصوصو که از قبل گرفته بودو کنارم گذاشت که همراهش بهم گفت :
-امشب اخرین شبیه که اینجائیم ..دوست داشتیم یه قاب با اون بیت شعری که دوست داریم پیدا می
کردیم اما پیدا نکردیم …وقتم نشد بریم پیش کسی که برامون بنویسه
ادمای با ذوقی بودن ..قلم ،دوات و همه اون چیزی که برای نوشتن لازم بودو اماده داشتن و فقط دنبال
کسی بودن که براشون بنویسه ..حالا این وسط قیافه سه همراهم دیدنی بود که با تعجب به من
نگاه می کردن ..کتاب حافظو جلوم گذاشت و با لبخندی دو بیت مورد نظرشو نشون داد…
بشقاب غذامو کنار گذاشتم تا زیر دستم رو خالی کنم ..موحد که تا اون زمان با تعجب داشت نگاهم
می کرد … لبخندی زد و کمکم کرد تا وسایل دورمو خلوت کنم
تو حال و هوای خودم و دوره ای افتادم که با پدرم تمرین خط می کردیم …یادم رفته بود توی یه
رستوران با سه تا پزشک متخصص نشستم
با ذوق برگه مخصوصو باز کردم و وسایلو اماده … برای نوشتن کردم …که همراش ازم اجازه گرفت
حین نوشتن ازم فیلم برداری کنه
بهشون گفتم ایرادی نداره …کمی استینای مانتومو که گشاد بودنو بالا دادم و با یه بسم اͿ شروع
کردم … ماهی میشد دست به قلم نشده بودم …و سعی کردم تمام استعداد و زحمتای پدرم رو
پیاده کنم
دکتر نیما و حسینی با دقت و با چهره ای باور نکردنی بهم نگاه می کردن …چند نفر از مشتریا ی
رستوران هم بلند شده بودنم و کار منو نگاه می کردن …
که یه لحظه نگاهم به نگاه موحد افتاد که برخلاف بقیه که به حرکت دستم نگاه می کردن به نیم رخم
خیره شده بود …برای اینکه حواسم پرت نشه تمام دقتمو دادم به نوشتن ..
.وقتی اخرین نقطه رو گذاشتم ..قدمی به عقب رفتم و کارم رو دیدم …متن شعر با برگه ای که توش پر
از حاشیه ها و طرحهای زیبا بود و رنگ قهوه ای دوات …چیز فوق العاده ای رو به وجود اورده
بود..طوری که خودم فکر نکردم که کار خودم باشه
خودم حسابی خوش اومد و لبخندی به لبام اومد که نیما از موحد پرسید:
-تمام پزشکای زیر دست انقدر هنرمندن امیر حسین ؟
از لحن شوخش خنده ام گرفت اما موحد نگاهی به من انداخت و رو به نیما گفت :
-منم نمی دونستم خطش انقدر خوبه
مرد توریست ذوق زده از اینکه به خواسته دلش رسیده کلی به زبون خودش که یه کلمه اشو هم
نمی فهمیدم ازم تشکر کرد و عوض من دکتر خانی کلی براش کلاس گذاشت که موحد و حسینی از
خنده ریسه رفته بودن که حسینی اخر سر بهم گفت :
-باید برای منم بنویسید ..توی سایز بزرگتر و به شعر قشنگتر ..
لبخندی زدم و گفتم :
-حتما
که ازم پرسید:
-کلاس خطاطی رفتید ؟
توی تمام لحظه ها سنگینی نگاه موحد رو می تونستم رو خودم حس کنم
-نه از پدرم یاد گرفتم
ابروهاش با تعجب بالا رفت و گفت :
-پس خطاطم هستن …پدرتون پزشک کدوم بیمارستانن ؟
لحظه ای گنگ نگاهش کردم ..چرا فکر می کرد پدر من پزشکه ؟
بدون اینکه تغییری توی حالت صورتم بدم گفتم :
-ایشون پزشک نیستن
کنجکاوی خانی و حسینی داشت زیاد می شد که خودم گفتم :
-ایشون اشپز بیمارستان هستن
نیما که اماده مزه پرونی بود یهو ساکت شد و حسینی متعجب نگاهم کرد و سریع گفت :
-هم خودشون هم شما خیلی هنرمندید
هیچ وقت از شغل پدرم خجالت نکشیدم چون می دونستم به خاطر ما چقدر زحمت می کشید
-ممنون
و همزمان به موحد که با نگاهی تحسین کننده نگاه می کرد نگاهی کردم و مشغول غذای خودم
شدم …
حرفها و بحثامون حول و هوش محورهای زیادی بود ..شب عالیه بود که موقع بلند شدن همون دو نفر
توریست هم که قصد رفتن داشتن بهمون نزدیک شدن و چیزی به موحد گفتن ..چیزی که چهره
موحدو یه جوری کرد و نیما و حسینی با شیطنت بهش خندیدن ..منم که زبونشو نمی فهمیدم متعجب
نگاهشون کردم
که به منم چیزی گفتن که اصلا نفهمیدم و برای همین از دکتر خانی خواستم بهم بگه چی میگن که
با خنده دستی به پشت سرش کشید و گفت :
-چیز خاصی نگفتن …
و با خنده به موحد که ناراحت و عصبی به دوتاشون نگاه می کرد نگاه کرد
بعد از جدا شدن از دکتر خانی و حسینی همراه موحد به سمت خیابون اصلی به راه افتادیم …هنوز
کمی اخم داشت اما نه تا اون اندازه که ادم نتونه تحملش کنه ..مردم همچنان در حال رفت و امد
بودن
من هم به اطرافم نگاه می کردم و سعی می کردم به چیزایی که بعد از اخرین حرفا توی رستوارن
پیش اومده بود فکر نکنم که موحد گفت :
-دست خط قشنگی داری
سرمو به سمتش چرخوندم …با قدمهای اهسته گام بر می داشت و گاهی به جلو و گاهی به زمین
چشم می دوخت
-ممنون …باز خوبه خرابکاری نکردم ..یه ماهی میشد کار خطاطی نکرده بودم
دستاشو توی جیب شلوارش فرو برده بود…هوا سرد بود ..دستکشهامو در اوردم ومشغول دست
کردنشون شدم
-باید بهت ارامش بده ..اینطور نیست ؟
مکثی کردم و با فکر گفتم :
-ذهنمو از همه چیز منحرف می کنه ..چون تمام حواسمو می گیره تا با دقت کارمو انجام بدم
نیم نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت :
-خیلی خوبه که چنین چیزی رو داری که برای فرار از فکرای ازار دهنده ازش استفاده کنی
به ماه پیش و جدایی خودم از هومن فکر کردم …اون موقع انقدر ناراحت بودم که فکر نمی کردم که
به خطاطی پناه ببرم ..حتی کنار گذاشته بودمش
و بعد مرگ یوسف …در واقع هر بار تلاش کرده بودم با شغل و همون حرفه ام از بدبختیام فاصله بگیرم
-حتما تمام دیوارای خونه ات پر از قاباییه که بادست خط خودت نوشتی ؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم :
-نه اتفاقا …بیشتر دست خط پدرمه ..من می نویسم .. اما متاسفانه اینکه بخوام قابشون کنم و به
دیوار بزنم … نه ..
یه لحظه ایستاد و با تعجب گفت :
-پس خیلی داری تو حق خودت نامردی می کنی
وقتی ایستاد و این حرف رو زد من هم ایستادم و بهش خیره شدم …هیچ وقت به اینکه بخوام
مجموعه ای از کارامو داشته باشم فکر نکرده بودم ..
اونقدرم وقتم پر بود که کمتر زمانی رو به این کار اختصاص می دادم ..هومن خطمو دیده بود و اوایل
خیلی ازش تعریف می کرد اما بعد براش خیلی عادی شده بود و حتی از اینکه چرا کارامو قاب نمی
کنم و به دیوار نمی زنم حرفی نزد ..
.ولی یوسف اون موقع ها هم بهم می گفت خط قشنگی دارم ..قدرشو بدونم ..اما زمان باهم بودنمون
اونقدر کم بود که فرصتی برای تعریفهای مجددش پیش نیومد
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم …بی شک در حق خودم خیلی نامردیهای دیگه کرده بودم که
به خاطرشون باید به خودم جواب پس می دادم
.لبخندی زد و به راه افتاد..نفسم رو بیرون دادم و بی حرف در کنارش در خیابونهای شلوغ شیراز با
وجود سرما یی که ادم رو وادار می کرد از خونه اش در نیاد به راه افتادم …
هر دو در سکوت و در هزار و یک فکری که ذهن دوتامون رو مشغول کرده بود ..قدم زدیم ..اینبار من
سکوت رو شکستم :
-فکر می کنم که دوره دانشجویی شیرینی داشتید..درسته ؟
با اخمی که توش پر از خنده بود نگاهی از گوشه چشم بهم انداخت و پرسید:
-نگو می خوای ته توی حرفای دکتر خانی رو در بیاری؟
به خنده افتادم و سری تکون دادم و گفتم :
-دوست دارم بدونم اما اگه تمایلی ندارید ..منم اصرار نمی کنم
نگاهشو ازم گرفت ..لبخند روی لباش بود …لبخندی که به خاطر یادآوری گذشته ها رو لباش جا خوش
کرده بود
فکر کردم چیزی بگه اما نزد …نگاهی به اسمون کردم و گفتم :
-هوا ابریه
سرشو بلند کردو به اسمون نگاهی انداخت
-شیراز زم*س*تون قشنگی داره ..یه جوریه
همونطور که راه می رفتیم به یه فضای سبز بزرگ رسیدیم بیشتر شبیه پارک بود ….با لبخندی به
سمتم برگشت و گفت :
-یکم توی این هوای سرد بشینیم ؟
سرد بود اما به خاطر اینکه اون تمایل داشت موافقت کردم
به سمت یه نیمکت سنگی…که زیر یه درخت بزرگ قرار داشت رفت ..حتی فکر نشستن روی اون
نیمکت سرما رو تا مغز استخونم می کشوند
پیه یه سرما خوردگی رو به تنم مالوندم و رفتم کنارش با کمی فاصله روی نیمکت نشستم …بعضی
خانواده ها همون نزدیک برای خودشون چادر زده بودن و فکر منو مشغول که چطور توی این سرما
حاضر بودن بمونن و خوش بگذرونن
کیفمو کنارم گذاشتم و دستامو روی پاهام گذاشتم و کمی بیشتر خودمو جمع و جور کردم ..کمی که
گذشت …چندتا پسر بچه با کفشای اسکیتشون در حال خنده و بازی از جلومون رد شدن و رفتن
به شور و شوق بچگیشون لبخند زدم و رفتنشونو با چشم دنبال کردم که نگاهم رسید به یه مردی
که با گاری کوچیکش لبوی داغ می فروخت و داغی لبوها یی که از توی گاریش بلند میشد ادمو ه*و*س
می نداخت که از اون لبوها بخوره …
نگاهی به موحد که محو تماشای اطراف و ادما بود انداختم و بدون اینکه بگم کجا می رم بلند شدم و
به سمت مرد لبو فروش به راه افتادم
چند نفرو مشغول خرید لبو بودن .. ایستادم که اول اونا رو راه بندازه … نوبت که به من رسید …برای
خودم و موحد لبو گرفتم …
برای منو که اماده کرد ..طاقت نیودم و تکه ای ازشو توی دهنم گذاشتم و برگشتم و به موحد که با
خنده نگاهم می کرد نگاهی انداختم و از خنده اش با دهنی پر به خنده افتادم که مال موحدو هم
اماده کرد و به دستم داد …..کار و کردارم به بچه ها می خورد ..حتما موحد هم به همین خاطر بهم
می خندید
با همون قدمهای اروم به سمتش به راه افتادم و حین نشستن ..لبو رو به سمتش گرفتم و گفتم :
-بفرمایید
لبخندی زد و گفت :
-الان شام خوردی فروزش ؟
با خنده ای دیگه یه تکه دیگه تو دهنم گذاشتم و گفتم :
-دکتر ..ه*و*س که این چیزا سرش نمیشه
خنده اش بیشتر شد و اونم اولین تکه رو توی دهنش گذاشت ..کمی خودمو روی نیمکت بالاتر کشیدم
و راحت تر به عقب تکه دادم و با لبخند شروع به خوردن کردم
حالا انگار سرما رو فراموش کرده بودم و دلم می خواست بیشتر بشینم که زنی با شکل و شمایلی
عجیب و با ظرف اسپندی که تو دست داشت جلومون ظاهر شد و رو به موحد با لهجه ای که نمی
دونستم کجایی گفت :
-فالت بگیروم ؟
لهجه ای مخلوط از شیرازی فارسی و جنوبی ..
موحد با شیطنت نگاهی به من انداخت و گفت :
-چقدر می گیری برای هر کف دست ؟
باخنده به چونه زدن موحد خیره شدم
زن با ذوق اینکه الان پول خوبی گیریش میاد به موحد گفت :
-کف دستو بیار بالا …بینوم …
با خنده کف دست راستشو جلوی زن گرفت و زن با تهدید گفت :
-هر چی بهت گفتما ..چه خوبش چه بدش … اق مهندسوووو …باید پولوم بدیا؟
هر دو به زن خندیدم و زن به کف دست موحد خیره شد :
-مهندس …داری یه ساختمون بزرگ می سازی که برات خیلی خوبی میاره … اقوووو
موحد با ابروهای بالا رفته و چشمای خندون نگاهی به من انداخت و زن ادامه داد:
-اسمتم با ب شروع میشه …یه چیز ی مثل بابک
از شدت خنده سرمو پایین انداختم … اما موحد با همون خنده به زن نگاه می کرد تا ببینه زن باز چی
می گه :
-این زنوووو بدبختت کرده ..بس که ازت پول می تیغه ها
صورتمو با دستم پوشندم …داشتم از خنده می مردم ..موحد شدیدتر از من می خندید
-اقووو …اینو ولش کن ….این زن خیلی بیخیاله ..همین بیخیالیش کار دستت داده ..حیف شدی اقووو
موحد که نمی تونست خنده اشو کنترل کنه بهش گفت :
-دیگه چی می بینی تو دستم ؟
زن که دید هر دو داریم بهش می خندیدم ناراحت شد و گفت :
-مسخره ام می کنین ؟..پولم بده اقوووو
موحد که خنده اش کمتر شده بود بهش گفت :
-به یه شرط بهت پول می دم
زن ناراحت به بهش چشم دوخت :
-اگه اسم این خانوم بدبخت کنو درست بگی …من باورم میشه که همه حرفات راسته ..اونوقت من
دو برابر بهت پول می دم
زن سریع گفت :
-باید کف دستشو بینوم
موحد سرشو به سمتم چرخوند گفت :
-توام کف دستتو نشون بده ..کف دست من که همش مصیبت بود ..
همزمان چشمکی بهم زد:
-شاید کف دست تو خوب باشه
ظرف لبو رو کنارم گذاشتم و دستمو به سمتش بلند کردم
زن نگاهی به کف دست و بعد به صورت خندونم انداخت و با تاسف سری تکون داد و به موحد گفت :
-اخه عاشق چیه این شدی اقووو؟
با خنده از حرفش خجالت کشیدم و به زن چشم دوختم تا اسممو بگه که زن گفت :
-اسمش زریه ..درست گفتم اقووو؟
هر دومون پوقی زدیم زیر خنده
زن حرصش گرفت و گفت :
-مگه اشتباه گفتم ؟
موحد سری تکون داد و گفت :
-نه نه خیلیم درست گفتی ..الحق کف بین خوبی هستی ..توام حیف شدی
و بعد با اخمی ساختگی رو به من گفت :
-هزار بار بهت نگفتم از این شالای زر زری رو سرت نداز..که اسمتو لو می دن
با خنده سری تکون دادم …و موحد با خنده دست کرد جیب ب*غ*لش و کیف پولشو در اورد …چشمای
زن برق زد .. موحد یه اسکناس تومنی بهش داد که صدای زن در اومد که کمه
موحد کیف پولشو با ارامش توی جیب پالتوش گذاشت و گفت :
-اینم برای این بهت دادم که کلی ما رو خندوندی … حالام تا پولو ازت پس نگرفتم برو
زن با حرص پولو لای چادری که دور کمرش بسته بود چپوند و موقع رفتن گفت :
-لیاقتت همین زن بی خیاله است اقووو
موحد خندید و گفت :
-تو غصه لیاقت منو نخور
هنوز می خندیدم برای حرفای بی سرو ته زن که موحد به اسمون نگاهی انداخت وبا خنده گفت :
-پاشو زری ..پاشو .که الانه بارون بگیره
خنده ام بیشتر شد و کیفم رو برداشتم و بلند شدم
بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود ..سرعت قدمهامونو بیشتر کردیم هر لحظه شدت بارون بیشتر
می شد ..
برای چندتا ماشین مسافر بری دست بلند کردیم ولی هیچ کدومنشون نگه نداشتن
شالمو کمی جلوتر کشیدم که توی یه چشم بر هم زدنی شدت بارون انقدر زیاد شد که مردمی که
توی خیابون بودن شروع به دویدن کردن تا یه سر پناه پیدا کنن
من و موحد هم به سمت پیاده رو دویدیم …هیکل دوتامون خیس اب شده بود و سر پناه مناسبی گیر
نمی اوردیم ..
بلاخره بعد از کلی دویدن و خیس شدن تمام هیکلمون ..یه سوپری گیر اوردیم و رفتیم توش …موهاش
کاملا خیس شده بود و شال منم با سرم یکی شده بود و موهای جلوم به پیشونیم چسبیده بودن
دستکشامو از دستم بیرون کشیدم و به هیکلم نگاهی انداختم
بارون بی موقع ای بود …موحد به پاچه شلوار و کفشاش نگاه می کرد… شلوار سفیدش پر از لک
شده بود …اوضاع منم بهتر از اون نبود …لباسامو باید همه رو می دادم به خشکشویی
چند نفر دیگه ای هم توی سوپری بودن …به سمتم اومد و گفت :
-از اینجا تا هتل زیاد راهی نمونده …یکم که بارون کمتر شد پیاده می ریم ..فکر نمی کنم دیگه ماشین
گیر بیاد…از مغازه دارم خواستم با اژانس تماس بگیره ..اما جواب نمی دن
چهره اش با نمک شده بود .می دونستم اصلا دوست نداره چهره نامرتبی داشته باشه
-موردی نداره دکتر..صبر می کنیم بارون کمتر بشه …بلاخره باید این غذاها هضم بشه دیگه
دوباره به لباساش نگاه کرد و منم به پاچه شلوارش … بعد از یک ربع شدت بارون خیلی کم شد …و
هر دو تصمیم گرفتیم تا قبل از ساعت به راه بیفتیم
تا به هتل برسیم چیزی نزدیک به یک ساعت در راه بودیم ..نمی دونم چطور با خودش حساب کتاب
کرده بود که بهم گفته بود راه زیادی نیست فقط می دونم پاهام با اون چکمه های پاشنه بلند دیگه
قدرت راه رفتن نداشتن …
خلاصه لذت روز اول ..با بارون یه دفعه ای اخر شب … از دماغمون در اومد …اما خداروشکر ادم بی
حوصله و غر غرویی نبودم که مرتب بخوام از وضعیت موجود گله کنم ..
بیچاره هم توی راه مرتب سعی می کرد ماشین گیر بیاره و یا از شماره اژانسای مختلف که
نزدیک به محل بودن رو بگیره …اما وقتی بدبیاری رو به ادم بیاره …میاره دیگه … طوری هم میشه که
کل ماشینای شهر دوست ندارن تو رو به مقصد برسونن …
نزدیکای هتل بودیم ..هر دو خسته از پیاده روی زیاد … بی حرف در کنار هم راه می رفتیم …
که گوشیش زنگ خورد ..
ایستاد و دست کرد و از جیب شلوارش گوشیشو در اورد و نگاهی به شماره انداخت و با لبخندی زود
جواب داد:
-سلام …هنوز بیداری ؟
….
گوشام ناخواسته کمی تیز شد ن
-اوممم ..الامن دقیقا زیر اسمون خدا…. پیاده و خسته دارم می رم سمت هتل
…
بی حال خندید…:
-نه تنها نیستم
……………….
نگاهش کردم ..نگاهی بهم انداخت و به اون ور خط با لبخند گفت :
-سه شنبه اونجام …
…….
-باشه ..امر دیگه ؟
…..
-حتما
..
شبت بخیر …خداحافظ
تماسو قطع کرد و گوشی رو اینبار توی جیب پالتوش انداخت
نگاهش نکردم که فکر نکنه می خوام فضولی کنم که کیه ..اما خودش گفت :
-ادم ساله ام که بشه ….باز این مادرا نگرانش می شن و مرتب دلشون براش شور می زنه
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم ..پس مادرش بود …
ناراحت از اینکه چرا مادر من یک لحظه هم یادش نمی اومد که چقدر محتاج محبت مادرانه و
تماسهای پر محبتش هستم ..به در ورودی هتل چشم دوختم
حسودیم شد..اولین باری نبود که به حس مادرانه کس دیگه حسودیم می شد…
این برخوردای دوستانه و صمیمی حس حسادتمو تشدید می کرد …
کارتای اتاقامونو که گرفتیم بازم بی حرف باهم با اسانسور بالا رفتیم …
پیاده روی زیاد و ناراحتی از داشتن چنین مادری حال و هوای خوشم رو خراب کرده بود..هر دو روبه
روی در اتاقهامون بودیم که قبل از رفتن به داخل اتاقهامون گفت :
-فکر کنم امروز حسابی خسته ات کردم
سرمو بلند کردم …لبخند تلخی زدم و سری تکون دادم و گفت :
-شبه عالی بود
و برای اینکه نشون بودم خسته نیستم و هنوز همون دختری هستم که توی پارک به اراجیف اون زن
می خندید ته جمله ام ….موحدو… مهندس خطاب کردم
مثل من خندیدو با شیطنت گفت :
-پس اول یه دوش اب گرم بگیر .. بعد برو بخواب ..زری
هر دو چند ثانیه ای به هم و به اسامی جدیدمون خندیدیم .. و بعد با یه شب بخیر وارد اتاقمون
شدیم
***
اخرین لباسمو هم توی چمدون گذاشتم .. درشو بستم و بلند شدم و مقابل اینه شالمو مرتب کردم
…ساعت دیگه پرواز داشتیم …
این سه روزم تموم شده بود … سه روزی که حسابی بهم خوش گذشته بود…توی دو روز گذشته بعد
از همایش من و موحد حسابی از خجالت این شهر در اومده بودیم …و جایی نبود که نرفته باشیم
…همه جا رفتیم و از هر جای دیدنی ..دیدن کردیم
الان هم بعد از تحویل اتاقا یک راست به سمت فرودگاه می رفتیم … ساعت صبح … ساعت پروازمون
بود ..
بند کیفم رو روی دوشم انداختم و به سمت در رفتم …..وقتی وارد لابی شدم ..هنوز نیومده بود..روی
مبل نشستم و گوشیمو چک کردم ….وسیله بی خودی بود یه نفرم بهم زنگ نزده بود …
در اسانسور که باز شد ..با دیدنش از جام بلند شدم و سلام کردم …جوابم رو داد و رفت که کارت
اتاقش رو تحویل بده
گوشیمو توی دستم جا به جا کردم و منتظرش شدم ..بعد از انجام همه کارا با سوار شدن به یکی از
ماشینای جلوی هتل یک راست به سمت فرودگاه حرکت کردیم
خوشبختانه توی فرودگاه شیراز دیگه تاخیری نبود و بدون اتلاف وقت سوار هواپیما شدیم …زمانی که
هواپیما توی فرودگاه تهران نشست …هر دو بیدار بودیم …و مثل دفع قبل هلاک خواب نبودیم
..انقدر همه چی سریع گذشت که باورش سخت بود فکر کنم سه روز تمام توی شیراز بودیم ..اونم با
موحدی که اخلاقش با بیمارستان کلی فرق کرده بود
و احترامم بهش خیلی خیلی بیشتر از گذشته شده بود.
***
در حال رفتن به سمت پارکینگ بودیم که نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
-ساعت عمل دارم
دسته چمدونو از دست راستم به دست چپ دادم و ازش پرسیدم :
-منظورتون خانوم موسویه ؟
سرشو تکونی داد و دزدگیر ماشینو زد و ازم پرسید:
-میای بیمارستان یا میری خونه ؟
ابروهامو با تعجب بالا دادم و گفتم :
-بیمارستان
چمدونمو گرفت که بذاره صندوق عقب و همزمام پرسید:
-خسته نیستی …هنوز یه روز دیگه مرخصی داری ؟
بهش لبخند زدم و گفتم :
-کوه که نکندم دکتر …این سه روزم واقعا عالی بود …الانم دلم برای بیمارستان خیلی تنگ شده
…خواب و استراحتم میشه شب کرد ..البته اگه به شیفت شب نخورم
خنده اش گرفت و به شوخیم خندید… این روزا زیاد می خندید ..باهاش خیلی راحت شده بودم
…مثل یه دوست که همیشه بود..دوستی که خیلی خیلی صمیمی نبود ..اما وجودش نعمت بود
..وجودش ارامش بخش بود …وجودش می تونست خیلی چیزا رو از یاد ادم ببره
به نزدیکیای بیمارستان که رسیدیم کیفمو باز کردم و از بودن کارت بیمارستان مطمئن شدم و رو به
موحد گفتم :
-اگه از نظرتون ایرادی نداره من نزدیک بیمارستان پیاده شم …
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت که زود گفتم :
-دکتر یعقوبی یکم روم حساس شده …بهتره بهانه ای دستش ندم .
.
سری تکون داد و با لبخند گفت :
-هر جور راحتی
نزدیک بیمارستان ماشینو به گوشه ای هدایت کرد و من پیاده شدم که قبل از بستن در گفت :
-موقع برگشت باهات هماهنگ می کنم
سرمو تکون دادم و با تشکر ازش درو بستم و به سمت پیاده رو رفتم …
***
کارتمو همراه بندش از کیفم در اوردم …ساعت بود و من تازه به بیمارستان رسیده بودم ….وارد
بخش که شدم …الهه با دیدنم .چشماش گشاد شد و به سمتم اومد و گفت :
-گاوی … گوسفند زیر پاتون قربونی کنم خانوم دکتر ؟
لبخند شیرینی بهش زدم و گفتم :
-این قربونیا رو برای خودت نگه دار…
چشمای درشتشو تا اخرین حد باز کرد و گفت :
-مشکوک می زنی آوا…حالا ببین من کی گفتم
و با نگاهی به ساعت توی راهرو گفت :
-از موحدم که نمی گرخی …برای خودت می ری و میای ….لندنه دیگه ؟
اول صبحی منو به خنده انداخت و بهش گفتم :
-من برم سریع لباسمو عوض کنم
قدمی به عقب رفت و گفت :
-تیپ زدنتم عوض شده ..ببینم این طرف کیه که تو رو این همه زیرو رو کرده ..به ما هم نشونش بده
..ببینیم کیه که تو رو ادم کرده
اخمی کردم و همراه خنده گفتم :
-من همیشه تیپ می زنم …
سریع دستامو گرفت و با دقت به انگشتام نگاه کرد و گفت :
-جای حلقه هم نیست …اوا تو روخدا..خبریه ؟
همونطور که برای عوض کردن لباسام می رفتیم گفتم :
-نه به جان الهه
مشتی به بازوم زد و گفت :
-جان خودت
هر دو زدیم زیر خنده که صنم که از رو به رو اومد … ما رو که دید .یه جوری بهم نگاه کرد و با پوزخند
به سمت استیشن رفت ..الهه سری تکون داد و به صورت ساختگی ضربه ای به پیشونیش زد و
گفت :
-ببین کارمون به کجا ها که نرسیده ..خانوم فکر کرده .. چون دختر دَدی جونشه ما هم باید تا کمر
براش دلا بشیم
پوزخندی زدم و گفتم :
-ولش کن این با خودشم دعوا داره
به شوخی ..اهی کشید که علیان از اتاق یکی از مریضادر اومد و چشمش به من افتاد …اول می
خواست بره سمت انتهای راهرو که تغییر میسر داد و با خنده به سمتمون اومد که الهه با هیجان
گفت :
-طرف علیانه … نه ؟
سریع با خنده ای که از برداشت اشتباهش روی لبهام نشسته بود به الهه نگاه کردم که علیان
بهمون رسید و با شیطنت گفت :
-میگم چرا امروز همه جا نورانیه ..نگو که …خانوم دکتر با قدومشون همه جا رو نوارنی کردن
الهه ریز خندید و اروم با ارنجش به بازوم ضربه زد…خنده امو کنترل کردم و رو به علیان گفتم :
-سلام دکتر ..خسته نباشید
با لبخند پر رنگی نگاهی به صورتم انداخت و گفت :
-سلامت باشید …چه خبر ؟
الهه لپشو از داخل گاز گرفت و سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت :
-به خدا علیانه … الان می رم و اطلاع رسانی می کنم
دور از چشم علیان مچ دستشو گرفتم که کار دستم نده …به خنده افتاد ه بود و علیان همچنان گرم
باهام احوال پرسی می کرد
بعد از چند دقیقه که به هزار مصیبت بود از دست علیان خلاص شدم …و با رفتنش به سمت الهه
برگشتم که الهه به زور مچ دستشو از دستم ازاد کرد و گفت :
-چرا همچین می کنی …؟.
کامل به سمتش چرخیدم و هلش دادم سمت اتاق ..با خنده بالا و پایین پرید و گفت :
-شیرینی …شیرینی… زود باش وگرنه کل بیمارستانو خبر دار می کنم
با ناباوری و خنده به حرکاتش نگاه می کردم که گفت :
-بابا به هیچ کدوم ما ها محل سگم نمی ده ..اونوقت خانوم از گرد راه نرسیده ..چنان باهاش سلام و
احوال پرسی می کنه که انگار همین دیشب باهم بیرون بودید
سرمو خم کردم و گفتم :
-تو روخدا یکم مخت راه بنداز…من کجا و علیان کجا
خودشو روی مبل انداخت و گفت :
-وا چی چی کجا ؟دوتاتون که دکترید …. دوتاتونم …با قلب ملت کار دارید …انوقت کجاتون بهم نمی
خوره که می خوای خرم کنی ؟
نگران از برداشت اشتباهش ..روپوشمو تن کردم و گفتم :
-به خدا الهه خبری نیست ..این بنده خدا نمی دونم چرا با من انقدر راحته وگرنه فکر نمی کنم چنین
ادمی باشه که قصدی داشته باشه
سریع پرید توی حرفم و گفت :
-جز قصد ازدواج
اهی کشیدیم و یا لااله الااͿ گفتم و اون گفت :
-خره .. ادم به این خوبی …چرا ناز می کنی ؟
اخرین دگمه روپوشمو بستم و اون از جاش بلند شد و گفت :
-تو روخدا بیا و برو مخشو بزن …
پوقی زدم زیر خنده و گفتم :
-من مخشو بزنم ؟…حالا تو چرا انقدر جوش می زنی ؟
جدی شد و خیلی بهم نزدیک شد و گفت :
-دکتر کلهر واقعا ادم بی لیاقتی بود …نمی دونم چرا دلم می خواد یه جوری حالشو بگیری
لبخند از لبام رفت و به الهه که برای اولین بار همچین حرفی می زد خیره شدم …
دستاشو توی جیبش کرد و گفت :
-بدم میاد ..فکر می کنه مثلا زن گرفته …اونوقت زنش جلو روت برات ناز و غمزه میاد …
کارتمو دور گردنم انداختم و پرسیدم :
-پزشکای جدید کجان ؟
ناراحت از اینکه بحث تموم کرده بودم سرشو عقب کشید و گفت :
-بین این بچه های جدید یکشون بد رفته تو کف موحد …دختره احمق …این سه روزی که موحد نبود
چنان از دوریش بی تاب بود که کل بخش فهمیدن عاشقش شده
باز لبخند و خنده به لبهام اومد :
-کدومشون ؟
-همون چشم زاغه …فکر کنم دیده باشیش ..خیلی ادعا ست ..فکرم می کنه که خیلی سرش میشه
…
– نه ندیدمش …
باهم از اتاق خارج شدیم
– حالا تو توی این چند روز کجا بودی ..؟
-بچه ها کجان ؟ ..نمی بینمشون
اخم کرد و شکل و شمایلی به لبهاش داد و گفت :
-لوس ..خوب جواب می خوای ندی ..خو نده …چرا یه جواب دیگه می دی ؟
بهش خندیدم که موحد از اتاقش در اومد هنوز تا عملش خیلی مونده بود که الهه گفت :
-اینم فکر کنم دختر چشم زاغیه رو دیده که حسابی کیفوره ..توروخدا نگاهش کن اولین باره میبینم
اخم نداره …اینم مثل تو امروز تیپ زده لامصب
زبونمو توی دهنم چرخوندم و بهش گفتم :
-تو کلا امروز می خوای به همه گیر بدیا ..مشکل امروز خودتی عزیزم ..نه ما بدبختا
جلوی خنده اشو گرفت به موحد که رسیدیم الهه با سلامی ازمون جدا شد و رفت …سعی کردم
نخندم …جلوی استیشن ایستاد و ازم پرسید وضع بیمارات چطوره ؟
نگاهی به صنم انداختم و گفتم :
-..می خواستم به یکی از بیمارام سر بزنم و از وضعیتش خبر دار بشم .هنوز بهشون سر نزدم .
.موحد پرونده مورد نظرشو از صنم گرفت و ازم پرسید:
-اگه وقتت ازاده .. بیای سر عمل …عمل مهمیه …
صنم نگاهی با کینه بهم انداخت و من به موحد گفتم :
-به چندتا از مریضا باید سر بزنم …تا تمومش می کنم دکتر
سرشو تکون داد و همونطور که داشت می رفت سمت یکی از اتاق بهم گفت :
-بچه های جدید توی این اتاقن …توام بیا
دوباره نگاهی به صنم انداختم ..هنوز پوزخند داشت ..از نوع نگاهش تعجب کردم …
و به دنبال موحد راه افتادم ..بهش که رسیدم گفت :
-به دکتر علیان و دو نفر دیگه از دکترا سپردم ..توام حواست به اینا باشه …یکم زیادی عجولن …ممکنه
خراب کاری بکنن …هنوز باورشون نشده جون ادما دستشونه
وارد اتاق که شدیم به نفرشون نگاهی انداختم ..دختر چشم زاغی رو هم دیدم که با دیدن
موحد..چشماش برق زد و با ذوق زودتر از بقیه بهش سلام کرد …به موحد نگاهی انداختم ببینم چه
عکس العملی از خودش نشون می ده
سری کوتاه بدون نگاه کردن به دختر تکون داد و به سمت بیمار رفت و پرونده اشو باز کرد..به دختر نگاه
کردم ..یکم دمق شده بود که موحد همون دخترو صدا زد
چنان خوشحال شد که دو نفر از اقایون دور از چشم موحد بهش پوزخند زدند
موحد از ش خواست ..وضعیت بیمارو بررسی کنه و برای همه ما بگه
یکم هول کرده بود طوری که موقع معاینه بیمار باعث شد مریض از درد جونش در بیاد و صداش در اومد
موحد عصبانی شد و دختر رنگ صورتش پرید و خواست دوباره مریضو معاینه کنه که موحد عصبی
گفت :
-لازم نکرده …شماها هنوز بلد نیستید یه معاینه ساده رو هم انجام بدید..این دیگه چه وضعشه ؟
چشمای دختر قرمز شد و نزدیک بود که اشکش در بیاد
موحد به سمت تخت رفت و دختر سریع کشید کنار …صورتش قرمز قرمز شده بوداز ناراحتی به هیچ
کدوممون نگاه نمی کرد ..نگاهی بهش انداختم متوجه سنگینی نگاهم شد و نگاهشو پایین انداخت
…
موحد با ارامش مریضو معاینه کرد و به بچه ها در باره عملش توضیحاتی داد …همشون زیادی ساکت
بودن ..موحد که کارشو کرد …رو به همشون گفت …:
-من نیم ساعت دیگه عمل دارم ..همراه خانوم دکتر فروزش به چندتا مریض سر می زنید …ایشونم
تمام اطلاعات لازم رو بهتون می دن ..هر سوالی هم بود از ایشون می پرسید
چشمام چهارتا شد …این چه کاری بود که به من سپرده بود؟ …موحد بی رحم برام کار تراشیده
بود….می دونستم حوصله بچه ها رو نداره و امروز می خواد باز اذیتم کنه ..بی وجدان هنوز از راه
نرسیده ..شروع کرده بود …با ناباوری بهش خیره شدم ..
خنده اش گرفته بود..اما استادی بود برای خودش ..هیچ کسی جز من مفهوم نگاهای خنده دارشو
نمی فهمید
از اتاق که بیرون رفت ..نگاهی بهشون انداختم …همشون دمق و بی حال و رنجور از برخورد موحد به
من چشم دوخته بودن .
.یاد روز اول خودم افتادم که قلبم داشت می اومد توی دهنم ..خواستم منم مزه اون روزا رو بهشون
بچشونم …بلاخره بایداز یه جایی و یه نفری انتقام می گرفتم دیگه :
-اینجا قوانین خاص خودشو داره …بهتره همه کاراتون … با دقت . بانظم و با ترتیب باشه ..هر
اشتباهی از دید دکتر فاجعه است ..
پس سعی کنید وظایفتونو درست انجام بدید که ایشونم از کارتون راضی باشن ..البته اینجا لحظات
خوبیم داریم …نیاز نیست انقدر نگران باشید ..
چهره همشون باز شد ..و من که احساس بی رحمیم گل کرده بود برای خوابوند نگاههای پر شر و
شورشون گفتم :
-لحظات قشنگی که وقتی اشتباه می کنید مجبورید همون روزش شیفت شبم بمونید …و هر نیم
ساعت از طریق تلفن تمام وضعیت بیمارا رو به ایشون اطلاع بدید…طوری که تا خود صبح هم چند
دقیقه خوابم نمی تونه به چشماتون بیاد
نزدیک بود خنده ام بگیره ..اما خودمو جدی و سخت نشون دادم دخترا کمی ترسیده بودن اقایونم که
ساکت به من چشم دوخته بودن
-پیشنهادمم به همتون …برای اینکه این لحظات قشنگو تجریه نکنید اینکه سعی کنید کوچکترین
اشتباهی نکنید که از دید دکتر وحشتناک باشه ..به هر حال ما با جون ادما کار داریم ..و این چیز کمی
نیست
با دقت بهشون نگاه کردم ..ترسیده بودن بیچاره ها ..خنده امو قورت دادم ..چه سخنرانی براشون کرده
بودم ..اگه موحد اینجا بود..بی رودربایستی … جلوی چشم همشون برای گرفتن حالم دو سه تا
شیفت شب می داد :
-حالا هم اگه همتون موافق هستید ..به بیمار بعدیمون که دچار تنگی آئورت (AS) هست سری بزنیم
تا در مورد وضعیتشون توضیحاتی رو بهتون بدم ..لطفا بفرمایید
اولش همشون فکر می کردن ..خیلی بداخلاق و رفتارم تند باشه ..هنوز نمی دونستن منم در حال
گرفتن تخصصم هستند و کلی احترام بهم می ذاشتن ..اما خانوما از اینکه یه زن میشد بالا سرشون …
زیاد راضی نبودن …اینو من که نه حتی اقایون هم فهمیده بودن
بعد از معاینه دو سه تا از مریضا…. با دیدن رفتار و ارامش و خندیدنهام به شوخیای بی مزه و همینطور
گیج بازیاشون ..کم کم خوشحال شدن که من به جای موحد همراهشون هستم …اقایون که خیلی
راحت تر شده بودن و راحت بدون اینکه نگران زیر سوال رفتن اطلاعات پزشکیشون باشن ازم سوال
می پرسیدن
و همچنان خانومها از حوزه غرورشون پایین نمی اومدن …و عرصه رو برای اقایون باز تر می ذاشتن
…تازه می فهمیدم که موحد حق داشته اون موقع ها انقدر از دستمون عصبانی بشه و تحملمونو
نداشته باشه ..بس که سوالی بی سرو ته می کردن …گیج بازیای زیاد که واقعا خنده دار بود ..و یا
حرفای بی ربط که بیشتر برای خودنمایی بود
کار معاینه که تموم شد ..و بهشون گفتم که می تونن برن … خانوما زودتر بیرون رفتن مخصوصا دختر
چشم زاغی که بعد از رفتن موحد می خواست خودشو از ناراحتی خفه کنه ..اما اقایون همچنان
مونده بودن و سوال می کردن ..تا همه چیزو خوب بفهمن
تو این بین یکشون که می خورد سنش ازمنم بیشتر باشه اومد جلو ازم پرسید:
-دکتر ..از این به بعد شما جای دکتر موحد میاید دیگه ؟
سه تا از پسرای دیگه هم با امیدواری بهم نگاه کردن …خنده ام گرفت و گفتم :
-نه خوشبختانه یا متاسفانه ..امروز دکتر یکم سرشون شلوغ بود و این شد که به من گفتن به
جایشون .. شما رو همراهی کنم
قیافه وا رفته چهار نفرشون ..جدا خنده دار بود …همون پسر که خیلی مرتب و مودب بود لبخندی زد و
گفت :
-جلوی دکتر موحد نمیشه نفس کشید …خیلی سخت گیرن ..توی اتاق عملو که نگید ..من روزی که
با ایشون عمل دارم ..تمام شب از استرس نمی تونم بخوابم
بهشون لبخند زدم و گفتم :
-نه اینطوریم نیست …ایشون یکم جدی هستن … به مرور کمی که بگذره و ایشونو بهتر بشناسید
…اونوقت ارزو می کنید که توی تمام عملاشون حضور داشته باشید
اون یکی پوفی کرد و گفت :
-شما اولین نفری هستید که اینقدر ازشون تعریف می کنید …والا کل بخش تا اونجایی که ما فهمیدیم
از ایشون فرارین
برا اینکه زیاد نخندم دستی به لب و چونه ام کشیدم و نگاهی بهشون انداختم که متوجه نگاه
م*س*تقیم همون پسر اولی شدم که یه جوری نگاهم می کرد …خنده از لبام رفت و رو به اون یکی
گفتم :
-منم در حال گرفتن تخصصم هستم …و می تونم به جرات بگم …یکی از بهترین هاست ..و حاضر
نیستم به خاطر ترس از حرفای دیگران ..از تجربیاتشون بی بهره بمونم ..
به شما هم توصیه می کنم که از ترس یه سری حرفایی که به خاطر کم کاری یه عده بوده و حالا می
خوان به دیگران انتقالش بدن ..خودتونو از تجربیات و اطلاعات عالیشون محروم نکنید..با اجازه
اتاقو بدون حرف اضافه دیگه ای ترک کردم و وارد راهرو شدم ..ساعت : شده بود …به سمت
بخش جراحی … به راه افتادم …
دیر شده بود تند لباسامو عوض کردم ..چون امروزم مرخصی داشتم ..کار چندانی نداشتم که بخوام از
این عمل چشم پوشی کنم …
عمل شروع شده بود ….از پشت شیشه ..هومن و دکتر عرشیا رو دیدم ..موحد سرش پایین بود به
سمت در رفتم و اروم و بدون کوچکترین صدایی وارد شدم ..
با این وجود بچه ها سری چرخوندن و نگاهی بهم انداختن ..اما موحد با دقت کارشو می کرد و حرفی
از ورود با تاخیرم نزد …هومن بهم خیره مونده بود..نگاهش نکردم و به تخت نزدیک شدم ..که لحظه
ای موحد چشماشو بالا اورد و نگاهی بهم انداخت و دوباره به کارش ادامه داد …
زمانی که عمل تموم شد …با بچه ها از اتاق عمل بیرون اومدیم ..هر کسی یه طرفی می رفت
..کلاهو از روی سرم برداشتم و مقنعه امو مرتب کردم که با شنیدن صدای هومن از پشت سر شوک
زده سرجام ایستادم ..چند قدمی از من جلوتر رفت و چرخید و به سمتم برگشت و رو به روم قرار
گرفت
با بدبینی و تنفر بهش خیره شدم
-نیم ساعت دیگه بیا پشت بیمارستان ..باید باهات حرف بزنم
چشمامو با حرص بستم و باز کردم و دورش زدم و بهش بی اعتنایی کردم ..از رو نرفت سریع به دو رو
برش نگاهی کرد و تند به سمتم اومد و بازومو کشید و منو به سمت خودش برگردوند
از درد چشمام تنگ شد و با خشم بهش خیره شدم که گفت :
-به نفع خودته که بیای …
دندونامو بهم فشار دادم و از بین اون دندونای قفل شده ام گفتم :
-دست از سرم بردار
با دستی که بازومو باهاش گرفته بود با عصبانیت تکونی بهم داد و گفت :
-احمق به خاطر خودته
سرمو برگردوندم و تفی به بیرون انداختم و گفتم :
-مرام سگ شرف داره به تو ..تو نگران خودت باش …نگرانیاتم ..نگرانیای خاله خرسه است …حالمو
بهم می زنی ..
از اینکه تف کرده بودم حسابی عصبانی شده بود ..بازومو بیشتر فشار داد و گفت :
-نیم ساعت دیگه اونجا باشه
سعی کردم بازومو از دستش در بیارم ..اما نشد
-برو بمیر …من با تو حرفی ندارم ..نمی خوامم حرفاتو بشنوم …به منم دستور نده …
چشماش طوفانی شدن و اومد جوابی بده که موحد از پشت سر در فاصله دو قدمیمش گفت :
-دکتر من هر جوری باهات راه میام که به خودت بیای ..بی فایده است انگاری
دست هومن شل شد و رنگ صورتش پرید …و با وحشت نگاهشو پایین گرفت ..موحد قدمی به
سمتون اومد و محکم بهش گفت :
-دستشو ول کن
دست هومن پایین افتاد …
با خجالت قدمی به عقب رفتم ..موحد با نگاهی بد به سرتاپای هومن خیره شد که هومن یه دفعه
سرشو بالا اورد و صاف و خیره توی چشمای موحد گفت :
-ایشون همسر سابق من بودن ..یه سری مسائل هست که باید بهشون بگم …شما مشکلی داری
دکتر ؟
موحد نگاهی به من انداخت و بعد با پوزخند به هومن گفت :
-وقتی خودشون نمی خوان …برای چی مزاحمشون میشد ..در ثانی خودت می گی همسر سابق
…شما هم که ماشاͿ برا خودت متاهلی ..و دیگه با ایشون هیچ نسبتی نداری
.پس .حق نداری توی محیط بیمارستان برای ایشون با این حرکتای بچگانه ات دردسر درست کنی
هومن با خشم بهم خیره شده بود و .. دستاشو با حرص مشت کرد ه بود ..موحد م در برابر نگاه پر
از اشوب هومن با ارامش بهش نگاه می کرد
که هومن سرشو پایین انداخت و با قدمهای بلند به سمت در خروجی رفت ..هر دو …تا رفتن و خارج
شدنش به درد چشم دوخته بودیم همین که در بسته شد …موحد نفسی بیرون داد و رفت تا
دستاشو بشوره ..منم شرم زده همونطور سرجام ایستاده بودم
با حوصله و سر صبر داشت دستاشو می شست …
حال بدی داشتم که ازم پرسید:
-با بچه ها چیکار کردی ؟
سرمو بلند کردم و بهش خیره شدم ..سرش پایین بود و دستاشو می شست …نفس عصبیمو بیرون
دادم و منم برای شستن دستام به سمتش رفتم …چشمامو برای ارامش بستم و باز کردم و گفتم :
-بچه های بدی نیستن …البته به قول شما یکم سر به هوان …هنوز مونده تا با محیط اینجا اشنا
بشن
سری تکون داد و با خنده گفت :
-احساس می کنم خانومای بینشون ..چیز زیادی سرشون نمیشه ..نظر تو چیه ؟
نگاهی بهش انداختم ..لبخند رو لباش بود …پوزخندی به خودم زدم و گفتم :
-به نظر من که یکم برای نظر دادن زوده ..اونایی که من دیدم ..فعلا ترسیدن …همین
به خنده افتاد..و دستاشو از زیر اب بیرون کشید و ازم پرسید:
-توام روزای اول می ترسیدی ؟
یه دوست خوب چقدر می تونه توی روحیه ی از دست رفته یه ادم خوب باشه ..خندیدم و همونطور در
حال شستن گفتم :
-تمام بچه ها ازتون می ترسیدیم …به خصوص که بعد از یه هفته که دیر اومدم سر اتاق عمل و شما
اونطوری سرم داد زدید..تا دو هفته بعد از اون ساعت صبح از خونه می زدم بیرون که به موقع تو
بیمارستان و سر عمل اماده باشم
خندید و گفت :
-متاسفانه یادم نمیاد
سرم بلند کردم و گفتم :
-خوب اون اولین و اخرین دادتون نبود …پس حق دارید یادتون نیاد
خنده اشو قورت داد و گفت :
-پس مطمئن باش یه کاری کرده بودی که من سرت داد زدم وگرنه سر کسی بی خودی داد نمی زنم
از مهربونیش سوء استفاده کردم و گفتم :
-اما شما یه بارم به جای یکی از بچه ها منو توبیخ کردید
چشماشو با خنده کمی تنگ کرد و رفت تو فکر ..بنده خدا انقدر همه رو اذیت کرده بود که اماره
شونم از دستش در رفته بود ..خودم برای یاد اوری به کمکش رفتم
-به جای دکتر یعقوبی منو دو شب شیفت نگه داشتید
انگار داشت جرقه های یاداوریش زده می شد که لب پاینیشو با خنده گاز گرفت و من گفتم :
-به خاطرش دو شب به من شیفت دادید..تمام بیمارای بخشم به من سپردید
نمی دونم چه وقت این حرفا بود..انگار سر دلم مونده بودن و باید بهش می گفتم تا می فهمید
…چقدر بدی در حقم کرده بود ..
-یا بعد از اون …سه روز پشت سر هم منو توی بیمارستان نگه داشتید…به خاطر یه فشار گرفتنی که
وظیفه من نبود
لبهاشو محکم روی هم گذاشته بود که خنده اش نگیره …اما وحشتناک چشماش داشتن به بی
رحمیاش می خندیدن
-خوب فکر کنم طبیعی باشه این بنده خداها هم ازتون بترسن دکتر ..
طاقت نیورد دیگه سرشو پایین انداخت و شروع به خندیدن کرد که یکی از بچه ها برای شستن
دستاش به سمتمون اومد …وقتی خنده موحد دید چشماش از کاسه در اومدن و موحد سریع چرخید
و به سمت در رفت و بلند گفت :
-فروزش امشبمو با دو نفر از بچه های جدید شیفت می مونی برای یه ربع دیر اومدنت
..نرگس به من خیره شده بود..نمی تونست همه این خنده ها و توبیخای بی جهت و درک کنه که ازم
پرسید:
-این موحد بود دیگه ؟
..من بدتر از موحد داشت خنده ام می گرفت :
-اره ..برای چی می پرسی ؟
-پس چرا داشت می خندید.؟
یهو زدم زیر خنده و گفتم :
-چه می دونم برو از خودش بپرس
به سمتم برگشت و گفت :
-شیفت شب موندن انقدر خوبه که می خندی ؟
برگشتم نرگس هنوز داشت هاج و واج نگاهم می کرد …که گفتم :
-نه خنده ام از اینکه دکتر چه ناراحت باشه چه خوشحال …شیفت شب از یادش نمی ره
سرمو چرخوندم و به سمت در رفتم که بلند گفت :
-حالا داشت به چی می خندید…؟
برگشتم دستمو روی دستگیره در گذاشتم و با خنده گفتم :
-به گیج بازیای من …
بیچاره نفهمید من و موحد چه مرگمونه ..حتی نفهمید که چطوری خبر خنده موحدو باید توی بخش پر
کنه ..چون از هیچی سر در نیورده بود…فکر کنم منم پوست کلفت شده بودم که نگران نبودم نرگس از
خنده من و موحد جایی حرفی بزنه که با خنده از بخش جراحی در اومدم ..
وارد بخش که شدم ..بخش شلوغ بود …یه انرژی خوبی داشتم ..که نمی فهمیدم منبعش از کجاست
..به سمت رست به راه افتادم که همون پسر با دیدنم با لبخندی به سمتم اومد
و گفت :
-یه چندتا سوال داشتم ..می تونم وقتتونو بگیرم دکتر ؟
سرحال بودم …چیزی برای توی ذوق زدن وجود نداشت ..پس سری تکون دادم و همراه من به راه
افتاد..
مودب و کاملا شمرده شمرده حرف می زد….سعی می کردم اطلاعات کامل و جامع ای بهش بدم
..اونم راضی بود که داشت به تمام جوابهاش می رسید …وقتی به رست نزدیک شدیم ..لبخند ی
بهم زد و گفت :
-ممنون واقعا لطف کردید
در جوابش لبخند زدم و گفتم :
-خواهش می کنم ..خوشحال میشم که بتونم کمکی بهتون کرده باشم .
وقتی بهش لبخند زدم ..لبخندش بیشتر شد و با تشکری دوباره ازم جدا شد …
نفسی بیرون دادم و وارد رست شدم و به سراغ کیفم رفتم ..وقتی گوشیمو در اوردم متوجه یه پیام
شدم ..پیامو باز کردم … از طرف موحد بود..با خوندنش خنده به لبهام اومد ..
“شوخی کردم لازم نیست بمونی …زری ”
***
فصل پانزدهم :
روزها می گذشت ..همه چی عالی بود..طبق دلخواهم بود …سرم تو کار خودم بود و با بقیه کاری
نداشتم …..با بچه های جدید بیشتر اخت شده بودم …حال و هوای بخش به نظرم از گذشته ها هم
بهتر شده بود …دیگه شیفتای شب نمی موندم ..موحدم بهم گیر نمی داد..دیگه اذیتم نمی کرد و
برای شیفت شب نگه ام نمی داشت
مگه اینکه خودم دلم می خواست وگرنه روزها که کارم تموم میشد …دلخوشیم شده بود گاهی
رفتن به همون کافی شاپی که بعد از چند سال اولین بار یوسفو توش دیده بودم ..
گاهی هم خرید …اوضاع داشت خوب پیش می رفت ..یعنی من اینطور فکر می کردم …موحد
همچنان اخلاقش توی بخش مثل سابق بود..فقط با من بود که به دور از چشم بچه ها یا بیرون از
بیمارستان که گاهی تو مسیرش منو به خونه می رسوند فرق می کرد ..
لبخند می زد … شوخی می کرد …در مورد عملاش نظرمو می پرسید …حتی این اواخر ازم می
پرسید روزمو چطور گذروندم ..
منم دیگه باهاش راحت شده بودم ..توی شوخیاش گاهی منو به اسم زری صدا می زد …که باعث
یادآوری خاطرات شیراز می شد و من فقط بهش لبخند می زدم …و نسبت به این کارش حساسیتی
نشون نمی دادم ..چون نه برداشتی از کارش داشتم و نه احساس بدی در من به وجود می اورد
امروز از اون روزای شلوغ بود..از اون روزایی که دوست داشتم توی بخش باشم ..
خیلی وقت بود که از شلوغی خوشم می اومد …یه جورایی بهش عادت کرده بودم ..از اینکه یه عالمه
کار رو سرم می ریخت دیگه گله نمی کردم …هومنم بعد از اون روزی که موحد باهاش برخورد کرده
بود دیگه نزدیکم نشد و حرفی نزد ..
یه جورایی همه چیز داشت عالی پیش می رفت ..اونقدر عالی که دوست داشتم تا اخر عمر روال
زندگیم همین طوری ادامه پیدا کنه
با هنگامه که یکی از پزشکای جدید بود… از اتاق بیمار بیرون اومدیم …در حال تعریف کردن یکی از
خاطرات بانمکش بود از اون خاطراهایی که توش یه عالمه خرابکاری کرده بود..دختر صمیمی و دوست
داشتنی بود …مهربون ..خوش خنده …و چهره تو دل برویی داشت
با منم نسبت به بقیه زودتر دوست شده بود …همونطور که می خندیدیم دکتر سهند به سمتمون
می اومد..همون پسر مرتب و مودبی که از روز اول نگاه های خاصی بهم داشت …
با دیدن خنده هامون به خنده افتاد …من نگاهاشو جدی نمی گرفتم …اخمی هم نمی کردم ..توی
محیط بیمارستان نمی تونستم همه چی رو به خودم سخت بگیرم …
دو سه روزی هم بود که از موحد خبری نداشتم ..یعنی چون عملی طی این چند روز باهاش
نداشتم به طبع دیدنشم کمتر می شد …
سرش خیلی شلوغ شده بود..حتی معاینه بیماراشم یا به کس دیگه واگذار می کرد یا زمانی بود که
من سر عمل با یه دکتر دیگه بودم یا اصلا توی بخش نبودم ..
-سلام دکتر ..حال شما؟احوال شما
هنگامه همیشه وقتی اینطور سلام و احوال پرسی می کرد می دونستم کلی منظور پشت حرفاشه
…دختر تیزی بود… از اولم متوجه نگاهای گاه و بی گاه سهند به من شده بود…
می خواست اذیتش کنه
دکتر سهند سلامی به اون و بعد به من کرد و گفت :
-یکی از مریضام زیاد حالش خوب نیست ..وضعیتشو چک کردم …خودم یه تشخیصایی دادم ..اما اگه
شما هم یه نگاهی بهش بندازید …بد نیست
هنگامه نگاهی به من انداخت و بعد با شیطنت گفت :
-دکتر علیانو… من نیم ساعت پیش توی اتاقشون دیدم …می خواید بهشون بگم بیان ؟
..خنده امو قورت دادم و نگاهی به هنگامه انداختم که سهند گفت :
-لطف می کنید بیاید؟
هنگامه نفسی بیرون داد و با چشم ابرویی که می اومد بهم گفت :
-اوا جان پس من دو دقیقه دیگه توی پاویون منتظرتم ..می دونی که قرار بود درباره اون موضوع با دکتر
شمس صحبت کنیم ..همون موضوع خیلی خیلی مهم
با این حرفش می خواست به دکتر سهند بفهمونه …زیاد وقت منو نگیره …اما خبر نداشت من خودم
از پس کارام بر می اومدم و نیازی به امدادای مثلا غیبیش نداشتم
دستمو اورم روی شونه اش گذاشتم و گفتم :
-تو برو هنگامه جان …به مریض سر زدم و کارم که تموم شد ..میام
ناراحت نگاهی به من و بعد به سهند انداخت و بی حرف رفت …دست راستمو توی جیب روپوشم
فرو بردم و همراه دکتر سهند که اخماش توی هم رفته بود به سمت اتاق بیمار رفتیم
زیاد اهل حرف زدن نبود ..یا ادمی که مدام شوخی کنه …از اون دسته ادمای سخت کوش و فعال بود
که فقط می خواست کارشو درست انجام بده
اول توضیحات و بعد نظرشو شنیدم وبرای اینکه خودمم مطمئن شم ..شروع کردم و با دقت بیمار رو
معاینه کردم
بچه ها این روزا بهم می گفتن صبر و حوصله ام زیاد شده …چون هم دوره ای های من هیچ علاقه ای
برای حرف زن با بچه های جدید و گوش کردن به مشکلاتشونو نداشتن …من همه این کارا رو برای
بچه های جدید انجام می دادم …
به همه حرفاشون اهمیت می دادم …حتی گاهی سعی می کردم روحیه از دست رفته اشونو که زیر
فشار این همه کار از بین رفته بودو برگردونم …
برای همین با من خیلی بهتر از بقیه برخورد می کردن …بی دغدغه سوال می پرسیدن …و منم تا
جایی که می تونستم براشون کم نمی ذاشتم ..
از این رو خیلی بهم احترام می ذاشتن ..تا جایی که صدای چندتایی از هم دوره ای هم در اومده بود و
بازار شایعات داشت باز.. گرم می شد
همونطور که معاینه می کردم سوالایی هم ازش می کردم که بدونم اون کارای رو که می خوام
انجام داده یا نه …
اونم کامل و دقیق جواب می داد …نگاهی به لیست داروها کردم ..هیچ مشکلی نبود اما باز بیمار گله
می کرد که حالش بده …و نمی تونه تحمل کنه
دکتر سهند با درموندگی نگاهم کرد ..برای ارامش خودم نفسی بیرون دادم و چند سوال دیگه ازبیمار
پرسیدم …همه چی درست بود ..پرونده اشو باز نگاه کردم …کم کم داشتم گیج می شدم که یکی از
پرستارا با چرخ داروها وارد شد …سلامی به من و دکتر سهند داد و مشغول دادن داروها به
بیمارشد..همونطور که نگاهم به پرونده بود یه دفعه از پرستار پرسیدم …:
-الان داری چی بهش می دی ؟
سرشو بلند کرد و گفت :
-دارم طبق لیست بیمارا …داروهاشونو می دم
تختو دور زدم و دارویی که برای بیمار تجویز شده بودو برداشتم و نگاه کردم ..بعدم به پرونده
مشکلی نبود که یهو از سهند پرسید:
-الان ساعت چنده ؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
-یازده
پرونده رو که دیدم اعصابم بهم ریخت و به پرستار گفتم :
-الان که وقت دادن این دارو نیست ..
پرستار رنگ پریده … لیستو به سمتم گرفت و گفت :
-بخدا اینجا نوشته …من دارم طبق این پیش می رم
برگه رو از دستش کشیدم سهند نزدیکم شد و به پرونده و بعد به لیست نگاه کرد که اونم کفری شد
و گفت :
-این دارو که باید یکساعت پیش داده می شد ..پس چرا اینجا
سرمو با حرص تکون دادم …یه جای کار می لنگید با عصبانیت بالیستی که دستم بود به سمت
سرپرستار بخش به راه افتادم …
توی اتاقش با یکی دوتا ازپرستارا در حال بحث کردن بود که با دیدنم به اونا گفت :
-درموردش بعدا حرف می زنیم
و رو به من کرد …با خشم برگه رو روی میزش گذاشتم و گفتم :
-چرا ساعتای این لیست با ساعت پرونده بیمارا فرق داره ؟
نگاهی به سرتاپام کرد و بدون نگران شدن لیستو برداشت و نگاهی بهش انداخت و گفت :
-مشکل الان برای کدوم بیماره ؟
ارامشش حرصم می داد:
-بیمار اتاق …داروش باید یکساعت پیش داده میشد ..الان حالش خوب نیست .. این بی نظمی رو
باید کی جواب بده ؟
تیکه اخر جمله کفریش کرد … بلند شد و گفت :
-ما طبق تجویز دکتر داروها رو می دیم …هیچ اشتباهی وجود ندارد
داد زدم :
-وجود داره ..وجود داره خانوم
لبهاشو بهم فشار داد و گفت :
-صداتونو بیارید پایین ..سر من داد نزنید
کم نیوردم :
-داد می زنم تا برای این بی نظمی یکی جواب گو باشه
که یهو یاد داستان یوسف افتادم ..دارویی که یوسف تجویز کرده بود…. ساعتی که باید به بیمار دارو
داده میشد..پرستاری که کوتاه نمی اومد ..همه چیز داشتن می اومد جلوی چشام
که غیر کنترل شده گفتم :
-این بار اول نیست ..باید جوابگو باشید
صدا م بالا رفته بود چندتا از بچه ها اومدن تا ببین چی شده …سر پرستار کوتاه نمی اومد بعضی از
بچه های پرستارم به حمایتش رفتن ..که با اوج گیر قضیه سرو کله موحد که تازه به بخش اومده بود
و هنوز کت و شلوار تنش بود پیدا شد .
از چیزی خبر نداشت ..اما سرو صدا عصبانیش کرده بود ..شدید ..دوست نداشت بخشش اشفته
باشه ..یا چاله میدون که صدا از هر جاش در بیاد
-چی شده ؟
سرپرستار با دیدنش سریع حرف زد تا به من فرصت دفاع نداده باشه
موحد که همه ماجرا رو فهمید ه بود رو به من کرد و گفت :
-چی شده فروزش ؟ …خانوم دواتچی… چی می گه ؟
اگه با موحد اونقدر راحت نشده بودو هنوز مثل گذشته بود که ازش می ترسیدم شاید نمی تونستم
انقدر راحت حرفمو بهش بزنم :
-ساعت دادن داروها ی این لیست با پرونده نمی خونه ..بیمار من به خاطر یکساعت دیر دادن دارو
داره درد می کشه …بعد خانوم دواتچی می گن نه هیچ مشکلی نیست
موحد سری تکون داد و گفت :
-پرونده اشو بده ببینم
حالا رنگ صورت داوت چی هم پریده بود
موحد لیستم نگاه کرد و شدیدتر از قبل عصبانی شد
-قصیه چی ..این چیه ؟این چه بی نظمیه ؟
داوتچی دست و پاشو گم کرده بود چون موحد من نبودم که بهم اهمیت نده ..موحد پزشک بیمارستان
و رئیس بخش بود
-دکتر حتما اشتباهی شده ..چنین چیزی سابقه نداشته
از تنور داغ استفاده کردم و نونو چسبوندم :
-نخیر خانوم دواتچی ..این بار اول نیست سر قضیه دکتر سلحشور این مشکل به وجود اومد که باعث
مرگ بیمارم شد
از موضعش کوتاه نیومد:
-نخیر..اصلا اون قضیه یه چیز دیگه بود..دکتر دارو اشتباه تجویز کرده بود
دیگه نفهمیدم چی شد صدام اوج گرفت ..عصبی شدم .. ..داشتن راحت یوسفو بد نام می کردن
داشتن تقصیر گردن اون بدبختی که دستش از دنیا کوتاه شده بود می نداختن :
-شما با چه صلاحیتی تقصیرو گردن یه پزشک متخصص که اون همه عمل موفق داشته می ندازی؟
..اصلا شما حق نداری حرف بزنی …در مقامی نیستی که نظر بدی
کنترل اوضاع داشت از دست موحد خارج می شد..چیزی نمونده بود اشکم در بیاد که موحد سرم داد
زد و گفت :
-فروزش صداتو بیار پایین
از حرص و عصبانیت قفسه سینه ام مرتب بالا و پایین می رفت …اشکامو کنترل کرده بودم …نبایدمی
ذاشتم تقصیرار و بنداز گردن یوسف
دستمو به سمت دواتچی گرفتم و با صدای خیلی پایینی گفتم :
-نمی بینید دکتر چه راحت …برای خودشون رای صادر می کنن ..به پزشکای بیمارستان تهمت می
زنن …یعنی می خوام بدونم اگه دکتر زنده بود بازم خانم دوات چی به خودشون چنین اجازه ای می
دادن که راحت درباره تشخیص اشتباه یه پزشک حرف بزنن ؟
موحد عصبانی بود می دونستم داره به هزار چیز فکر می کنه تا حواسش به همه چی باشه که از
پشت سر دکتر سهند رو موحد گفت :
-هفته پیشم این مشکل بود دکتر …برای مریضی که تازه از اتاق عمل بیرون اورده بودن …
موحد جوش اورد و به سمتش چرخید..
-پس چرا د اری الان می گی ؟
-متاسفانه وقتی به خانوم دواتچی گفتم ..زیر بار نرفتن و منو به کم تجربگی محکوم کردن
دواتچی زبونش بند اومده بود که موحد لیست و پرونده بیمارو برداشت و به دواتچی گفت :
-یه ربع دیگه توی اتاق من باشید
و کیفشو توی دستش جا به جا کرد و با بداخلاقی رو به من و توی جمع گفت :
-توام همین الان بیا اتاقم
انقدر چهره اش عصبی بود که هنگامه اروم زیر گوشم گفت :
-عصبانیش کردی اوا …
نگاهم به سهند افتاد که با نگرانی داشت نگاهم می کرد ..برخورد و طرز صدا کردن موحد جلوی بچه
ها باهام خیلی بد بود
همینم بهانه شده بود که اشکم هر لحظه در بیاد ..به سمت اتاقش با قدمهای اروم راه افتادم …وارد
اتاقش شد ..اما من هنوز چند قدم ازش فاصله داشتم ..صنم پرونده به دست بهم خیره شده بود ..این
روزا زیاد بهم خیره میشد گاهی با پوزخند..گاهی با تنفر گاهی هم مثل الان بدون درک طرز نگاهش ..
جلوی در اتاقش که رسیدم دیدم داره با حرص روپوشش تن می کنه تا منو دید …با همون لحن بد
گفت :
-بیا تو و درم ببند
ناراحت وارد اتاقش شدم و اروم درو بستم که به سمتم اومد و سعی کرد صداش زیاد بالا نره :
-هیچ می فهمی که داری چیکار می کنی ؟
یه سرو گردن از من بلند تر بود ..مجبور شدم سرمو بالاتر بگیرم ..پلکهامو برا اینکه اشک ازشون در نیاد
تند تند باز و بسته می کردم
-کم مونده بود همه بفهمن یه چیزی بین تو و سلحشور بوده
چونه ام لرزید و سرمو پایین گرفتم
عصبی ازم فاصله گرفت ..و دستی به موها و صورتش کشید و رفت تو فکر که باید حالا چیکار کنه
وضعیت بخش داشت بد می شد ..باید سریع کنترل همه چی رو به دست می گرفت ..یهو به سمتم
چرخید و انگشت اشاره اشو به سمتم گرفت و گفت :
-تو الان که رفتی بیرون ..دیگه با چیزی کاری نداری …نه با دوات چی و نه هیچ پرستار دیگه ای
…فهمیدی ؟
سرم بلند داد زده بود..انقدر بلند که بچه ها حتما شنیده بودن و با ترس به در خیره شده بودن
احتمالا دل نازوک شده بود که یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین افتاد
-من حواسم به قصیه سلحشور هست …حواسم به همه چی هست …تو فقط با هیچ چیزی نباید
کاری داشته باشی ..
می دونستم همه اش به خاطر خودمه …حق داشت
اشک بعدی هم چکید و چندتا داد دیگه سرم زد و دیگه واینستاد و با حرص در اتاقو باز کرد و با پرونده و
لیست داروها خارج شد
انتظار این برخورد وحشتناکو نداشتم …جلوی بچه ها مخصوصا بچه های جدید بدجور خردم کرده بود …
در حالی که واقعا من مقصر نبودم ..اما موحدم ادمی نبود که نفهمیده کاری کنه
دستی به زیر چشمام کشیدم و از اتاق خارج شدم ..هنگامه و دکتر سهند رنگ پریده بهم نگاه می
کردن ..هومن کنار صنم بهم خیره شده بودن … اتنا که دیگه باهاش حرف نمی زدم ..الان داشت از
ذوق بال بال می زد …تا این چهره ها رو دیدم سریع اشکا رو از روی صورتم پاک کردم و به سمت اتاق
مریضی که زیاد حالش خوب نبود به راه افتادم ..
نباید خودم هم تلاش می کردم که ضعیف نشون داده بشم …پشت سرم سهند وارد شد …و من
خیره به مریض در حالی که داشتم مجددا معاینه اش می کردم سهندو مخاطب قرار دادم و گفتم :
-باید دارو جدید بهش تزریق بشه …براش می نویسم …شما هم قبل از تزریق دارو رو چون مریض
خودته .. از دکتر کسب تکلیف کن …
داروی جدیدو برای بیمار یادداشت کردم و به دست سهند دادم که گفت :
-من وقعا نمی خواستم اینطوری بشه …من واقعا متاسفم
سرمو بلند کردم و گفتم :
-چرا شما متاسفی؟..تقصیر شما چیه ؟
-دکتر خیلی عصبانی بودن
صدای داد موحد توی گوشم پیچید ..لبهامو محکم بهم فشار دادم و تنها با گفتن
-حق داشتن
از اتاق خارج شدم و به سمت پاویون رفتم
تا بعد از ظهر با اعصابی بهم ریخته به کارام رسیدم …چند باری هم به بیمار دکتر سهند سر زدم
…اخرای ساعت کاری بود …بچه های پرستار به خونم تشنه بودن …اگه کاری بهشون می سپردم ..با
کلی تاخیر یا اینکه با کلی چشم غره انجام می دادن …
تا حدی که وقتی سر یکی از مریضا با بچه های جدید ایستاده بودیم …وقتی دیدم فشارو قندش
گرفته نشده … پرستارو مورد مواخذه قرار دادم و ازش پرسیدم چرا فشار بیمارو نگرفته و یادداشت
نکرده ..که راست راست تو چشمام خیره شد و گفت :
-من اینجا از شما دستور نمی گیرم
بچه ها دهنشون باز موند که اخم چهره امو پوشند و گفتم :
-فشار خون و قند ..نیاز به دستور نداره ..وظیفه اتونو می فهمید؟ ..وظیفه
پرستار که دید شاید با حرفش من زبون به دهن بگیرم رنگش پرید و از نگاهم ترسید و گفت :
-الان می گیرم
حالمو داشتن بد می کردن که دستگاه فشارو خودم برداشتم و گفتم :
-لازم نکرده …شما برو وقتی دستور گرفتی بیا …انگار خونه خاله است ..هر کس برای من یه جور بز
می ر*ق*صونه
و مشغول گرفتن فشار بیمار شدم
پرستار خجالت زده از اتاق خارج شد
به دقیقه نکشیده همراه خانوم دواتچی وارد اتاق شدن .. خانوم داوت چی که از دستم عصبانی بود
گفت :
-این چه طرز برخورد با پرستاراست خانوم ؟
اخرای ساعت کاری همینو کم داشتم
سهند جوش اورد و رو به دوات چی گفت :
-این خانوم پرستار دقیق بهتون فرموند که چه برخورد بدی داشتن اونم جلوی ما چندتا پزشک ؟
پرستار حسابی ترسیده بود
-فرمودن وقتی خانوم دکتر ازشون پرسیدن چرا فشار و قندشون کنترل نشده چه جوابی دادن ؟
گفتن که به ایشون گفتن منتظرو دستور بودن ..منتظر بودن با نامه نگاری از شون درخواست بشه
…که محبت بفرمایند و فشار بیمار که جز وظایفشونه بگیرن ..؟
و رو کرد به پرستار و ازش پرسید:
-فرمودید دیگه نه خانوم محترم ؟
دوات چی با حرص به پرستار خیره شد ..پرستار ساکت شده بود که داوتچی سری با حرص براش
تکون داد و گفت :
-بیا بریم اتاق من …تا ببینم شما امروز دارید توی این بیمارستان چیکار می کنید
عصبی دستی به لبه مقنعه ام کشیدم …بچه ها بهم نگاه می کردن …بچه های باحالی بودن
..موقع دفاع که میشد هیچ کدومشون عقب نمی کشیدن … حالا اگه هم دوره ای هام بودن …شاید از
پرستار هم دفاع می کردن ..تنها دختر چشم زاغی بود که زیاد طرفم نمی اومد و در خیالات واهی
خودش سیر می کرد
فشار و قندشو که کنترل کردم …سعی کردم به بچه ها لبخند بزنم …:
-فردا عمل این بیمار خیلی مهمه …عملو دکتر موحد انجام می ده ..سر موقع حاضر بشید …نکته ها و
موارد دونستنی این عمل خیلی زیاده ..از دستش ندید …
دستگاه فشار رو سرجاش گذاشتم وبا ناراحتی از اتاق خارج شدم و با نگاه کردن به ساعتم برای
عوض کردن لباسام رفتم
از بیمارستان که خارج شدم …به سمت ایستگاه سواریا راه افتادم ..امشب دیگه دلم می خواست
زودتر به خونه برسم …
..چندتا تاکسی زرد منتظر مسافر بودن ….به سمت یکیشون رفتم و درماشین باز کردم و رو به راننده
که متتظر مسافر بود ..گفتم :
-دربست تا…
ای به چشمی گفت و تند سوار شد ..نشستم و درو بستم و باناراحتی به عقب تکیه دادم ..دلم
گرفته بود ..خیلیم شدید …وقتی که راه افتاد …به بیرون خیره شدم و اجازه دادم اشکایی که از صبح
نگهشون داشته بودم سر ریز بشن ….سرریز بشن که شاید حداقل اروم شم …
اما کاش به همین اشکا ختم می شد ..چون خبر از فردایی نداشتم که قرار بود بیاد..فردایی که حالمو
بیشتر از امروز بد می کرد …روز های سخت در راه بودن
***
از صبح توی بخش حواسم به همه چی بود …به مریضا …به تجویز داروها …به کار و کردار پرستارا…به
بچه های جدید که دیگه اینا خرابکاری نکنن …به هم دوره ای هام که بیشتر از گذشته ازم فاصله
گرفته بودن و ظاهر نمی کردن …
اعصاب خرد کنی دیروز خستگیشو تازه امروز روم نشون می داد..یه جورایی خسته و کوفته بودم ..اما
باید تحمل می کردم …بر عکس دیروز امروز حوصله بخشو نداشتم و دلم می خواست خونه می موندم
…و کمی استراحت می کردم
از پایون که در اومدم ….یکی از اقایون رو دیدم که همراه چندتا دیگه از بچه ها که امروز پایان دوره
تخصصشون بود و سراز پا نمی شناختن ..از خوشحالی دور هم جمع شده بودن …از خوشحالیشون
لبخند به لبام اومد و به یاد روزی افتادم که منم مثل اونا باید با پایان دوره ام از خوشحالی بالا و پایین
بپرم
وارد اتاق یکی از مریضا شدم …همراهش کنارش بود…کمی باهام حرف زد و درباره مریضش ازم
سوالاتی پرسید ..با صبر و حوصله جوابشو دادم .. دقیقه بعد که از اتاق بیرون اومدم دیدم برای
یادگاری از اخرین روزشون بچه های بخشو جمع کردن تا یه عکس یادگاری بگیرن …و همه این کارا با
کمترین سر و صدا انجام می شد که موحد بهشون گیر نده
دکتر عرشیا ..هومن ..الهه ..فاطمه ..اتنا …دکتر صفدری حتی چندتا از بچه های جدید جمع شده بودن
تا عکس بگیرن ..یه چیزی نزدیک به – نفری می شدن
تند تند عکس می گرفتن تا سرو کله موحد پیدا نشده …دلشون مونده بود توی بخشم از خودشون یه
عکسی داشته باشن ..به هر حال منم می دونستم چه خون دلی خورده بودن ..تا این دوره اشونو
تموم بکنن
چندتا که عکس گرفتن دکتر ناصری که از خوشحالی رو پاش بند نبود با دیدنم با هیجان گفت :
-دکتر فروزش عجله کن بیا..میگم یکی کمه
غمگین لبخند زدم و گفتم :
-ممنون من عکس نمی ندازم
دوربین به دست با نگاهی به اتاق موحد گفت :
-نه نه اصلا امکان نداره ..عجله کنید تا دکتر نیومده
به سمتشون رفتم اما به سمتی که رفته بودم هومنم ایستاده بود ..بچه های قدیم فهمیدن و به
دوتامون نگاهی کردن که بی تفاوت با فاصله ازش ایستادم ..ناصری خندید و خوشحال شد که ضد
حال نزدم و تا خواست مزه بپرونه بگه حالا همگی بگید خر زهره ..در اتاق موحد باز شد
دوربین توی دست ناصری خشک شد بچه ها با رنگ پریدگی بهش خیره شدن و منم با ناراحتی بهش
چشم دوختم
دیگه وقت متفرق شدن و قایم کردن دوربین نبود موحد نگاهی به ما و بعد به ناصری انداخت
فهمیدم خنده اش گرفته بود …به سمتمون که اومد ناصری با رنگ پریدگی زود صاف ایستاد که موحد
رو به ناصری گفت :
-مزه عکس پایان دوره ات می دونی به چیه ؟
ناصری که نمی دونست بخنده یا جدی باشه سری تکون داد و چیزی نگفت که موحد نفسی بیرون
داد و گفت :
-مزه اش اینه که ادم با استادش عکس داشته باشه …
ناصری ذوق زده دستی به پیشونی عرق کرده اش کشید و گفت :
–دکتر ما که از خدامونه …فقط گفتیم شاید شما دوست نداشته باشید
موحد اخم ظریفی کرد و گفت :
-فقط دوست ندارم بخشمو بهم بریزی..سریع عکستو بگیر
ناصری سر از پا نمی شناخت …موحد به سمتم اومد چون نزدیک ترین جا برای ایستادن بود ..دقیقا
کنارم ایستاد خیلی نزدیک
ناصری که دید موحد گوشه ایستاده گفت :
-دکتر اونجا نه
موحد لبخندی زد و گفت :
-تا پشیمون نشدم عکستو بگیر
همه ریز خندیدن
اما لبخند من ..بیشتر پوزخند بود..دستامو از جلو توی هم گرفته بودم که ناصری گفت :
2 ..1 –
اما موحد که امروز مهربون شده بود گفت :
-دو دقیقه پیش به یک دو سه ..خر زهره می گفتی که
بچه ها از ته دل زدن زیر خنده
و ناصری با استفاده از خنده واقعی بچه ها عکسشو گرفت …حرفش حتی منو به خنده انداخته بود
…
عکسو که گرفت بچه ها سریع گوشیاشونو برای گرفتن عکس در اوردن ..موحد چیزی به این حرکت
دسته جمعی نگفت ..معلوم بود نمی خواد روز اخرشونو زهر کنه
هنگامه با هیجان به سمتم اومد و عکسو بهم نشون داد و گفت :
-چه باحال شدیم همه
گوشی رو ازش گرفتم و نگاه کردم ..من بین موحد و هومن ایستاده بودم ..هومن اخم کرده و موحد با
لبای خندون …به دوربین نگاه می کرد..از عکس خوشم اومد
-بعدا برای منم بریز …
به موحد که کار بچه ها تموم شده بود و داشت پرونده ای رو از پرستار می گرفت نگاهی کردم و
..دستامو توی جیب روپوشم کردم و از کنارش گذاشتم که صدای زنگ تلفن مقابل موحد بلند
شد…پرستار سریع جواب داد و بعد از گفتن چشم ..گوشی رو به سمت موحد گرفت و گفت :
-دکتر تقوی هستن با شما کار دارن
موحد گوشی رو گرفتو بعد از سلام و احوال پرسی گرم … یهو لبخند از لباش محو شد و گفت :
-الان بهشون می گم
هنگامه به سمتم اومد و خواست باهاش همراه شم تا مریضاشو یه نگاهی بندازم که موحد چرخید و
صدام زد :
-فروزش
ایستادم و چرخیدم سمتش ..یه نگاهی چند ثانیه ای بهم انداخت و گفت :
-دکتر تقوی باهات کار داره ..گفته زودتر بری پایین
نگاهش نگران بود ….پر از سوال …طوری که نگرانیشو به من انتقال داد و من اروم گفتم :
-الان می رم دکتر
توی این فکر بودم که دکتر چیکاری می تونه با من داشته باشه ….احتمال دادم به خاطر موضوع دیروز
خواسته باشه منو ببینه اما نگاه موحد نگرانم می کرد
منشی دکتر تقوی پشت میز در حال حرف زدن با تلفن بود ..که به محض دیدنم گفت :
-دکتر منتظرتون هستن
استرس گرفتم ..حتما موضوع مهمی بود که به منشیش سپرده بود به محض دیدنم منو بفرسته تو
به سمت در رفتم و ضربه ای به در زدم و با شنیدن بفرمایید دروباز کردم
با ورودم تقوی پشت میزش در حالی که دستاشو توی هم قلاب کرده بود و نزدیک لبهاش نگه داشته
بود به من خیره شد که متوجه یه خانوم و اقای مسن که کنار هم روی مبلای نزدیک میز تقوی بود
نشسته بودن ..شدم
زن و مرد هر دو سیاه پوش بودن
دلم گوهی بد داد حتی نتونستم قدم از قدم بردارم که تقوی دستاشو پایین اورد و گفت :
-بفرمایید تو دکتر
زن که با دیدنم چهره درهم کشیده بود با کینه نگاهم می کرد..مردم طوری با خشم نگاهم می کرد
که انگار می خواست توی وجودم چیزی پیدا کنه
درو نیمه باز رها کردم و نزدیک میز رفتم …وضعیت غیر عادی بود طوری که تقوی هم تعارف به
نشستنم نکرد
نگاهی به زن و مرد انداختم و بعد به تقوی گفتم :
-فرموده بودید بیام خدمتتون
صدای پوزخند زن اونقدر بلند بود که همزمان من و تقوی سر چرخوندیم و به چشمای به خون
نشسته اش خیره شدیم
با تعلل نگاه ازش گرفتم و به تقوی دوباره چشم دوختم ..لبهاشو با زبون تر کرد و گوشه عینکشو با
انگشت شست و اشاره اش گرفت کمی بالا داد و گفت :
-این اقا و خانوم ..پدر و مادر دکتر سلحشور هستن
لبهام نیمه باز موندن و دهنم از هر چی اب بود تهی شد …با وحشت بهشون خیره شدم …مطمئن
بودم رنگ صورتم پریده که تقوی گفت :
-موضوعی هست که باید امروز مشخص بشه
دستام سرد شدن ..حتی زانوهام به لرز افتادن …خشم زن هر لحظه بیشتر می شد ..نگاهش پر از
نفرت بود
آخرین دیدگاهها
- یاس ابی در رمان آواز قو پارت ۵۳
- یاس ابی در رمان آواز قو پارت ۵۳
- قاصدک در رمان آواز قو پارت ۵۳
- خواننده رمان در رمان از کفر من تا دین تو پارت333
- خواننده رمان در رمان آواز قو پارت ۵۳