حواسم به نگاه پرکينه اش بودم که صداي دکتر عليان رو با منشي دکتر شنيدم ..مي خواست دکتر و
ببينه که منشي بهش ميگفت فعلا دکتر مهمون دارن
با سوال تقوي حواسم از عليان پرت شد و به تقوي گوش سپردم :
-بهتره رو راست باشيم دکتر ..اين خانواده از ديروز حال خوبي ندارن ..به خاطر چيزي که فهميدن
باز صداي عليان اعصاب مشتنجمو بهم ريخت که تقوي بلند شد و ميزو دور زد و رفت دري که نيمه باز
گذاشته بودم به طور کامل بست و دوباره با ارامش اومد و پشت ميزش نشست
و شروع به مقدمه چيني کرد :
-دکتر سلحشور از بهترين دکتراي بخش بودن ..متاسفانه با از دست دادنشون يکي از بهترين ها رو از
دست داديم
دست چپمو که توي ديدشون نبود و مشت کردم ..قلبم داشت مي اومد تو دهنم
که زن هر سه نفرمونو با سوالش راحت و منو داغون کرد:
-تو زن صيغه ايش بودي ؟
رنگ صورتم مثل گچ شد …با ناباوري از سوال پرسيده شده ..حتي نمي تونستم از زن نگاه بگيرم
-چطوري خرش کردي و خودتو بهش چسبوندي ؟…کارت همينه نه ؟ ..هر کي بهتر بود تور کني و
خودتو بهش بندازي ..اونم به پسر من
پلکهام بي اداره باز و بسته مي شدن ..که دکتر تقوي گفت :
-دکتر …بهتره دروغ نگي …به اندازه کافي اين خانواده درد دارن ..داغدار هستن … شما با دروغتون
بدترش نکنيد
ذهنم ديگه يه هيچي فکر نمي کرد ..تهي تهي شده بودم …حتي فکر مي کردم خيلي خيلي سبک
که زن با خشم از جاش بلند شد و گفت :
-توي عوضي چرا حرف نمي زني …؟چر خودت انقدر مظلوم نشون مي دي ..در حالي که از هر
ک*ث*ا*ف*تي ک*ث*ا*ف*ت تري ..اگه زنش بفهمه سکته مي کنه …از ديروز اعصاب نداريم ..چرا حرف نمي زني ؟
ضربان قلبم شدت گرفت و چشمامو با وحشت بستم و باز کردم تقوي از جاش بلند شد و گفت :
-خواهش مي کنم خانوم سلحشور ..اجازه بفرماييد ..کمي تحمل داشته باشيد
چونه ام مي خواست بلرزه …شرايط بدي بود بي حرکت مونده بودم که باز صداي منشي دکتر بلند
شد که به يکي مي گفت :
-نه دکتر نمي تونيد بريد تو..الان دکتر مهمون دارن ..خواهش مي کنم
تقوي ميزشو دور زد و به سمتم که مات و مبهوت ايستاده بودم اومد و گفت :
-فروزش ..حرف بزن …موضوع خيلي حساسه
يه کلمه ديگه مي گفت از وحشت فرياد مي کشيدم که در اتاق بي هوا باز شد…باز شد و هوا اومد
تو
موحد با چهره اي عصبي در حالي که يه دستش روي دستگيره در بود و يکي ديگه اش روي چار
چوب در به ما ها خيره شد
تقوي ناراحت از ورود نا به هنگام موحد ….با لحن مودبانه اي بهش گفت :
-ببخشيد داشتيم در مورد موضوع مهمي حرف مي زديم
نگاه موحد از بقيه گرفته شد و به من رسيد ..نگاه هراسونمو ديد …چشمام ترسو فرياد مي زدند
-مي تونم بپرسم در مورد چه موضوعي ؟
تقوي که به خاطر اين موضوعات کمي عصبي شده بود رو موحد گفتم :
-دکتر من بعد با شما صحبت مي کنم ..الان وقت اين حرفا نيست …
موحد يک قدم هم به عقب نرفت … تازه قدمي هم به داخل اتاق گذاشت ..نگاهش طوري بود که
انگار از همه چيزي باخبره …حتي سوالي که از من پرسيده شده بود .
تقوي نگاهي به زن و مرد انداخت و دوباره به موحد گفت :
-خواهش مي کنم دکتر ..بعدا
زن از جاش بلند شد لبهاش مي لرزيد..اشک تو چشماش پر بود سعي مي کرد گريه نکنه :
-نه دکتر اشکالي نداره …دکتر موحد از دوستان خانوادگيمون هستن ..چه کسي بهتر از ايشون …بذار
بدونن چه کسايي توي بيمارستانشون کار مي کنن
قلبم به درد اومد که قبل از بسته شدن در توسط موحد دکتر عليانو ديدم که بيرون با نگراني ايستاده
بود ..فهميدم اون موحدو خبر کرده تا بياد
تقوي نفسي بيرون داد و رو به موحد گفت :
-ديروز با خانواده دکتر سلحشور تماس گرفته شده و بهشون چيزي گفتن که اصلا خوب نيست
.
طاقتم داشت تموم مي شد
موحد فقط نگاهش شده بود چشماي دکتر تقوي :
-چي بهشون گفتن ؟
تقوي که گفتنش براش زياد خوشايند نبود ..دست به سينه شد و سرشو پايين انداخت و گفت :
-اينکه خانوم دکتر پنهاني زن صيغه اي دکتر سلحشور شدن و با ايشون رابطه داشتن
تکه اخر حرفشو با بالا اوردن سر و خيره شدن توي چشمام گفت
صورت موحد از شدت خشم قرمز شد و از در فاصله گرفت و قدمي به سمتمون اومد ..حالت تهوع
داشتم ..دستم به سمت گلوم رفت …
زن منتظر بود که تا با شنيدن يه بله ام ….منو زير مشت و لگدش له کنه
-حالا همه ما منتظر حرف خانوم دکتر هستيم …که متاسفانه سکوت کردن و چيزي نمي گن
لبهام بي اراده مي لرزيدن … دستم از روي مقنعه ام روي گلوم بود داشتم خودمو رسوا مي کردم ..
اگه مي گفتم اره زن صيغه ايش بودم …قضيه دکتر اقبالي رو هم بي چون و چرا راحت بهم مي
چسبوندن و مي شدم يه زني که خودشو به اين و اون مي چسبونه و بد کاره است
..و ابروم مي رفت ..ابرويي که با رفتن از اين بيمارستانم بر نمي گشت و حتي باعث ميشد به خاطر
حرفايي که داشتن بهم مي چسوبندن منو از اين حرفه طردم کنن …و اخراج بشم
زن و مرد بهم چشم دوختن ..تقوي بهم خيره شد ..اما موحد تنها کسي بود که مي دونستم فقط داره
فکر مي کنه که اينبار چطوري منو نجات بده
لحظه هاي درناکي بود که قادر به توصيفشون نبودم ..از جهنمي که هزاران بار توصيفشو شنيده بود
هم بدتر بود ….
..بغضمو قورت دادم … اشکم در اومد و خواستم به حرف در بيام که موحد عصباني به سمتم
اومد..حرکتش خيلي ناگهاني بود
توي يه حرکت بازومو گرفت و در برابر نگاههاي ترسناکشون منو به عقب کشيد …کتفم به بازوش
خورد و منو به خودش چسبوند ..صورتم به طرف اونها بود نمي تونستم صورت موحدو ببنم ..
همونطور که دستمو گرفته بود اون يکي دست ازادشو محکم روي شونه ام گذاشت کاملا پشتم
ايستاده بود..درست مثل يه کوه که نذاره بهم اسيبي برسه …نمي تونستم جلوي قطره هاي اشکو
بگيرم …يه موجود ضعيف شده بودم که دنبال يه سوراخ براي پنهون شدن بود که با حرف موحد
احساس ضعفم رو ناديده گرفتم و با وحشت سرمو چرخوندم و بهش خيره شدم :
-دکتر من بهتون اجازه نمي دم نامزدمو بياريد تو اين اتاق و راحت به خاطر يه تلفني که معلوم نبوده کار
کيه ..اصلا سرکاري بوده يا نه … بي احترامش کنيد ….اجازه چنين کاري رو به هيچ کسي نمي دم
..حتي شما دکتر
تقوي چنان شوک زده به موحد چشم دوخت که منم به گفته موحد شک کردم زن و مرد با ناباوري به
موحد خيره شدن
موحد قدمهاي بعديشو محکمتر برداشت :
-من و خانوم دکتر نمي خواستيم فعلا کسي از اين موضوع خبر دار بشه ..تا بعد از مراسم چهلم دکتر
که يکي از دوستان نزديکم بودن … علنيش کنيم ….
فشار دستش رو شونه ام بيشتر شد
تقوي لبهاي نيمه بازشو تکوني داد و در حالي که نمي تونست اين موضوع رو هضم کنه گفت :
-متاسفم دکتر ..من ..يعني ..خوب
موحد اونقدر عصباني بود که منم مي ترسيدم بهش نگاه کنم :
-به خاطر يه موضوعي که هيچ مدرکي نداريد من اجازه نمي دم ..جلوي چشم من ..به زني که قراره
همسرم شه ..تهمت بزنيد ..من با چنين رفتارايي به شدت برخورد مي کنم
زن بهم خيره شد و ساکت موند که مرد گفت :
-اخه اون تلفن ..يه جوري گفتن که ما ديگه شک نکرديم
موحد عصبي رو به مرد گفتم :
-جناب سلحشور …به حرمت اينکه پدر و مادر دوستم هستين من چيزي بهتون نمي گم وگرنه چنين
توهيني رو نسبت به نامزدم نمي بخشم …توهين به اون …توهين به منه
تقوي حالا مهربون تر شده بود تا موحدو اروم کنه
-خوب دخترم چرا هيچي نگفتي …؟چرا گذاشتي ..که ..دخترم اگه زودتر مي گفتي ديگه کار به
اينجاها کشيده نميشد
موحد داغ کرده بود و مي دونستم اگه تنها گيرم بياره يه کتک درستو حسابي بهم مي زنه ..براي
سکوتم ..براي خرابکاري که از قبل کرده بود که حالا کار به اينجا بکشه
سرم داد که نه ..اما با گله و صداي نسبتا بلندي که بهشون بفهمونه چقدر عصبانيش کردن بهم
گفت :
-تو چرا هيچي نگفتي ؟.. چرا وايستادي ..با ابروت بازي بشه ؟…به جهنم که همه مي فهميدن ..مهم
تر از ابروت نبود که …بود؟
چند قيقه پيش به چي فکر مي کردم حالا به چي ؟تنها راه حلي که مي تونست منو از اين بدبختي
نجات بده ..که ديگه کسي اما و چرا نياره ….ديگه کسي به خودش حق تهمت زدن به منو پيدا نکنه
من چيکار کرده بودم که موحد براي حفظ ابروم چنين حرفي رو زده بود ..حرفي رو زد که بايدتا اخرش
پاش وايميستاد …
اب دهنمو قورت دادم زن نگاهش دلسوزانه شده بود…ازش متنفر بودم
-ببخش دخترم من قصد نداشتم که
موحد طاقتش داشت تموم مشد که گفت :
-ببخشيد دکتر ما بايد بريم …
تقوي انقدر از دست خودش ناراحت شده بود که به سمت موحد اومد و گفت :
-دکتر حق بديد ..ما قصد بي احترامي نداشتيم
موحد به سمتش برگشت :
-فعلا که شده …
تقوي سرشو پايين انداخت ..و موحد دستشو روي شونه ام و کتف گذاشت و به سمت در حرکتم داد
… .
همونطور که دستش رو شونه ام بود درو برام باز کرد ..حالم بد بود ..عليان هنوز منتظر بود …موحد با
ديدنش لبخند عصبي زد و موقع رد شدن از کنارش بهش گفت :
-ممنون
و اونم براش سري تکون داد و چيزي نگفت
از اتاق که بيرون اومديم دستشو از روي شونه ام برداشت و عصبي گفت :
-صيغه نامه ات کجاست ؟
بغض سنگين گلوم نمي ذاشت حرف بزنم
چشماشو با حرص باز و بسته کرد و گفت :
-کجاست فروزش ؟
به هق هق افتادم :
-نمي دونم …يادم نمياد
صداش اونقدر عصبي بود که مي ترسيدم بهش نگاه کنم
-فکر کن اون لعنتي رو کجا گذاشتي …عجله کن
فکر کردم اخرين بار توي جيب کوچيک داخل کيفم که يه زيب داشت گذاشته بودمش
-تو..تو کيفمه ..بايد اونجا باشه
-عجله کن برو کيفتو بيار …فقط عجله کن ..من توي اتاقم منتظرتم
تمام سر و صورتم بهم ريخته بود …با قدمهايي که نمي دونستن بايد کجا برن سريع خودمو به اتاق
رست رسوندم ..و بدن نگاه کردن به بچه ها در برابر نگاههاي عجيب و غريبشون از داخل کمد به کيفم
چنگ انداختم و سريع به سمت اتاق موحد قدمهامو تند کردم
خيلي وقت بود صيغه نامه رو نگاه نکرده بودم ..درست بعد از مرگ يوسف ..حتي بهش دستم نزده
بودم
وارد اتاقش که شدم سريع به طرفم اومد و درو بست … تا درش بيارم ..اما دستام مي لرزيد …..ديگه
نمي تونستم بفهمم دارم چيکار مي کنم که کيفو از دستم بيرون کشيد و خودش دروش باز کرد …
به سمتم ميزش رفت و کيفو گذاشت روي ميز ..با استرس ..و حالي نا اروم قدمي به عقب رفتم و به
ديوار تکيه دادم
عصبي وقتي نتونست پيداش کنه کيفمو روي ميز خالي کرد..تمام وسايلم رو ميزش پخش شد
…موحد ارومم …بهم ريخته بود که بلاخره پيداش کرد …برگه کاملا مچاله شده بود ..درش اورد و بازش
کرد
نگام که به برگه افتاد متوجه شدم من اينو اينطوري مچاله نکرده بودم ..من تاش کرده بودم اما برگه
معلوم بود سريع و از هول سر جاش برگردونده شده ..
اما صدام در نمي اومد که به موحد بگم ..داغون بودم که از کشوش يه کبريت در اورد و به سمت
سطل زباله رفت
و در برابرچشماي پر اشکم شعله کبريت رو زير لبه برگه گرفت و به اتيش کشوندش تا نابودش کنه
عکس من و يوسف مقابل چشمام داشتن مي سوختن و اشک من شدت مي گرفت …
برگه رو تا جايي نگه داشت که اتيش کل برگه رو در برگرفت و اون براي اينکه انگشتاش نسوزه توي
سطل رهاش کرد و به سوختنش خيره شد …با اطمينان از نابود شدن برگه
.برگشت و نگاهم کرد …داغون بودم ..افتضاح ..نفسي کشيد و گوشيشو برداشت و سريع با يه جا
تماس گرفت …
اضطراب و نگراني و ترس حالام رو بد کرده بود …صداشو مي شنيدم :
-سلام حاج اقا…دکتر موحد هستم
….
به زور براي حرف زدن با طرف مقابلش لبخند مي زد و صداشو اروم نشون مي داد:
-بله ..نه اختيار داريد حاج اقا …ممنون راستش يه عرضي داشتم
دستامو به گوشام رسوندم
…
با محضردار تماس گرفته بود…حالا مي فهميدم محضر دارم موحد به يوسف معرفي کرده بود که انقدر
صميمي باهاش داشت حرف مي زدو ازش مي خواست که به خاطر ابروي پزشکي که ديگه نيست و
من بدبخت اين صيغه رو اگه کسي بهش مراجعه کرد بروز نده و به کسي اطلاعات نده
…حرکت لبهاش و راه رفتن توي طول اتاقش با اون قدمهايي عصبي نشون مي داد وضع خيلي خرابه
که موحدم هول کرده
تازه حالا که از اتاق تقوي خارج شده بوديم ..معني حرف موحدو توي اتاق درک مي کردم ..منو نامزد
خودش معرفي کرده بود..چشمامو محکم روي هم گذاشتم …ترشح اسيد معده ام با شکم خالي به
سمت گلوم باعث شد..عق بزنم ..توي همون صحبت کردناش ..با صداي عق زدنم نگاهي به من
انداخت ..دستمو به سمت دهنم بردم …هنوز حرف مي زد اما با نگراني بهم نگاه مي کرد
تماسو قطع کرد و به سمتم اومد ..باز نتونستم … عق زدم که براي بار سوم با عجله به پاهام قدرت
دادم و به سمت سطل زباله اي که پايين روشويي کوچيکش قرار داشت دويدم ..زانو زدم و خم شدم
و بالا اوردم
صداي زنگ اتاق موحد بلند شد …..اما موحد نگران به بالاي سرم اومد ..بالا که اوردم ..سرمو بالا
اوردم و با پشت دست …. دستي به لبهام کشيدم و با گرفتن لبه روشويي بلند شدم
..شير ابو برام باز کرد ..صداي زنگ جيغ مانند تلفن نا ارومم مي کرد…دستمو بردم زير اب که رفت تا به
تلفن جواب داد…از اينه نگاهم بهش افتاد که خيره به من داشت جواب مي داد:
-نه دکتر …موضوع اين حرفا نيست ..
…
-نه ناراحت نيستم ..
…
-دکتر زندگي شخصيمو که نمي تونم بيام جار بزنم براي يکسري حرفاي بي خورد
…..
-نه بهشون بفرماييد ناراحت نيستم …نياز نيست براي عذر خواهي بيان ..اونام داغدارن …هر حرفي
زود روشون تاثير مي ذاره
…اب همين طور مي رفت و من از اينه به موحد و موحد به من نگاه مي کرد
-نه ..خواهش مي کنم
..
-بله بايد به بيمارام سر بزنم ..بعدا خدمت مي رسم
…
-خواهش مي کنم
گوشي رو سر جاش گذاشت …و بهش خيره شد..اما من هنوز بهش چشم دوخته بودم …داشت چه
بلايي سرمون مي اومد
-يکي صيغه نامه رو ديده
لبهام لرزيد
دستش روي گوشي بود که سر جاش گذاشته بود و توي فکر فرو رفته بود
-بايد همون شبي باشه که کيفت توي بيمارستان مونده بود ..جلائي نتونسته بود کيفو بياره ميگفت
بخش خيلي بهم ريخته بود …ما هم فکر کرديم چيزي توش نيست …براي همين سخت نگرفتيم
سرمو پايين گرفتم و شير ابو بستم
لب پايينشو گاز گرفت و بيشتر توي فکر فرو رفت و گفت :
–ممکنه ازش کپي گرفته باشن ..
هر دو ساکت شديم …تنها صداي تيک تيک عقربه ساعت روي ديوار شنيده مي شد ..هر دو وحشت
زده تنها به يه نقطه خيره شده بوديم که بايد چطوري اين گندابو جمع و جور کنيم که صداش از فاصله
نزديک توي گوشم پيچيد:
-توي اتاق تقوي ..مجبور شدم اون حرفو بزنم
به چکه کردن قطره هاي اب که از شير اب مي چکيد و پايين مي افتاد خيره شدم :
-اگه نمي گفتم ..بدبخت ميشدي …تمام زندگيت تباه مي شد …
راست مي گفت ..بدبخت مي شدم
-بايد يه چيزي مي گفتم که هي تو رو توي اون اتاق نکشن که وادار به حرف زدنت کنن ..دکترو که
ميشناسي ..هنوز دنبال قضيه اقباليه ..تا ابروي بيمارستانشو حفظ کنه
سعي کردم چونه ام نلرزه …فشار انگشتاي دستم که روي لبه هاي روشويي بودو بيشتر کردم
-يه مدت مجبوريم اين بازي رو ادامه بديم …تا دست از سرت بردارن
چشمامو بستم …کلمه بازي برام معنايي نداشت
-من پدر و مادر يوسفو مي شناسم …از ترس ابروشون حاضرن طرف مقابلو تا حد خوار کردن از بين
ببرن …
بايد خودمم فکر مي کردم
-فروزش ..خودت بهتر از من مي دني چه بلايي سرت مي يارن ..من واقعا مجبور شدم
يه قطره اشک از گوشه چشمم فرو افتاد پايين …چرا بايد اين بلاها سرم مي اومد.؟.مگه چه گ*ن*ا*هي
به درگاه خدا کرده بودم ؟
-اين حرفم خيلي دوم بياره يک دو روزه ..بعدش کل بيمارستان مي فهمن …نميشه جلوشو گرفت
…حرفيه که زده شده
اين زندگي نبود که من داشتم ..همش دروغ ..همش پنهون کاري ..همش فرار ..همش عذاب …ديگه
دلم نمي خواست …تا کي مي تونستم به اين وضعيت ادامه بدم …
دستامو از روشويي جدا کردم و سعي کردم صاف بايستم …:
-من …من حالم خوب نيست …..مي تونم برم خونه ؟
نگران بهم خيره موند …
فکرم کار نمي کرد ..دستي به صورتش کشيد و گفت :
-من مي رسونمت …
راحت با تکون سر قبول کردم …مهم نبود که کسي بفهمه قراره موحد منو برسونه ..گيج شده بودم
انقدر که اين موضع اصلا مهم نبود
درو باز کردم …قرار بود وارد چه جهنمي بشم ؟…يه تصميم اشتباه داشت کل اينده امو نابود مي کرد
قدمهامو به سختي روي زمين مي کشيدم ..هنگامه خنده کنان به سمت اومد موحد با ديدنش سريع
عقب گرد کرد :
-اگه بگم چه خرابکاري کردم ..از خنده ميميري
دستمو روي ديوار گذاشته بودم تا تعادل راه رفتنم بهم نريزه
-جلوي دکتر سهند يه سوتي اساسي دادم …خدا به دادم برسه
کاش باهام حرف نمي زد …اصلا حوصله اشو رو نداشتم
-فکر کنم سهند بدجور دوست داره …با اين سوتي که دادم يه چيزايم دستگيرم شد ..
مرتب حرف مي زد و من فکر مي کردم سهند کيه ؟
وارد اتاق شديم کسي نبود …
-فکر کنم همين روزا ست که براي خواستگاري ازت بياد
به سختي دستي که از سنگينش داشتم اذيت مي شدم بلند کردم و پالتو مو برداشتم با چشماي
گرد شده ازم پرسيد:
-داري مي ري؟به اين زودي ؟
قدرت تن کردنشم نداشتم ..همونطور پالتو به دست خارج شدم حتي يادم نمي اومد کيفم کجاست
…
پالتو به دست طول راهرو رو طي کردم هنگامه متعجب از رفتار غير اراديم لحظه اي ايستاد و بعد به
سمتم اومد و گفت :
-خوبي؟..رنگ به صورت نداري ..
پله ها رو يکي يکي و سر صبر پايين رفتم ..بازم به دنبالم اومد ..بازومو گرفته بود که نيفتم
-اوار توروخدا کجا داري مي ري ؟..کم کم دارم مي ترسم
وارد محوطه که شديم احساس کردم بازه که باز بالا بيارم … با ديدن باغچه کوچيک ..پالتو رو رها کردم
و زانو زدم و دستمو لبه هاي جدول هاي کوتاهش گذاشتم و باز بالا اوردم ..هنگامه ترسيده از حالم
..پالتومو از روي زمين برداشت و دلسوزانه پرسيد:
-کجا مي ري برسونمت ؟
چشمامو بستم و باز کردم و گفتم :
-پارکينگ
زير بازومو گرفت و بلندم کرد و منو بي حرف به همون سمت برد …سرم گيج مي رفت …موحد بي
قرار جلوي ماشينش منتظرم ايستاده بود
هنگامه با ترس گفت :
-واي موحد ..حالا چي بهش بگيم ؟ چه شانسي داريم ما…اي خدا ..تو چيزي نگو خودم درستش مي
کنم ..هيچي نگيا..که حالمونو مي گيره
بيچاره هنگامه که سر کار بود
-ميگيم اومديم يکي از همراهاي بيمارو پيدا کنيم ..خوبه ؟نه نه اين خيلي ناجوره ..اي خدا
حالا چي بگيم …؟
نزديکتر که شديم ..موحد درو جلو برام باز کرد هنگامه سريع بهش سلام کرد
موحد نگران از حالم ..اصلا يادش رفت جواب سلامشو بده که هنگامه گفت :
-دکتر الان وقت استراحتمون بود ..ما هم گفتيم يه چند دقيقه بيايم بيرون ..
هنگامه توي عالم خودش بود که موحد بهش گفت :
-کمک کن که بشينه جلو
هنگامه شوک زده به موحد خيره شد تا حدي که موحد دوباره حرفشو تکرار کرد :
-گفتم کمکش کن ..چرا منو نگاه مي کني ؟
هنگامهِ گيج شده … منو به سمت ماشين برد و کمکم کرد که سوار بشم …. نگاهش مرتب بينم و
من و موحد مي چرخيد …موحد در سمت منو بست و بدون اينکه بخواد چيزي به هنگامه بگه ماشينو
دور زد و سوار شد
هنگامه چند قدمي رو با دهني باز عقب رفت و به من خيره شد …موحد دستشو گذاشت پشت
صندلي من و دنده عقب گرفت
نگاه هنگامه لحظه اي از ما جدا نمي شد ..داستان تازه داشت شروع مي شد …
ساعتي بود که همين طور تو خيابونا مي چرخيد …ارنجشو به لبه شيشه تکيه داده بود و پشت
دستش رو روي لبهاش گذاشته بود و با يه دست فرمونو نگه داشته بود
توي فکر بود….منم توي فکر بودم …گاهي گوشه لب پايينشو گاز مي گرفت و اخمش بيشتر مي شد
و گاهي نفسي بيرون مي داد و باز فکر مي کرد …
بعد از چيزي نزديک به يک ساعت با نفسي که بيرون داد با ناراحتي گفت :
-اخه براي چي صيغه نامه رو توي کيفت گذاشته بودي ؟
سرمو بلند کردم ..هنوزم داشت فکر مي کرد … لبهام خشک شده بودن ..نگران
دستي به گونه و لبه مقنعه ام کشيدم و گفتم :
-بعد از اون شبي که پليس ما رو گرفت ..ترسيدم که باز مشکلي پيش بياد ..اگه اون شب صيغه نامه
داشتيم پليس بهمون گير نمي داد… منم توي کيفم گذاشته بودم .. براي احتياط …..که بعد از مرگ
يوسف به کل يادم رفت …کيفاي ديگه اي هم دارم ..اما با اون راحت ترم ..بيشتر از اون استفاده مي
کنم ..توي همونم گذاشته بودم که کاملا بي خبر بودم ازش …يعني بعد از مرگ يوسف بهش فکر
نکرده بودم
باز نفسشو بيرون داد… روم نمي شد ازش بپرسم حالا چي ميشه …؟حالمم زياد خوب نبود ..دوتامون
به شدت نگران بوديم …
-خدا کنه فقط ازش کپي نگرفته باشن …که احتمال هم مي دم نتونستن …چون اوني که مي خواد
نابودت کنه …حوصله موش دووندن نداره ..سريع صيغه نامه رو براشون مي فرستاد که با دليل و سند
از بيمارستان بيرون بندازنت
لباشو با زبون تر کرد و کمي تو جاش جا به جا شد و گفت :
-فقط موضوع اينه که …کي اين کارو کرده ؟
اينبار سرشو به سمتم چرخوند و نگاهم کرد ..مي دونستم مي خواد چي بگه براي همين گفتم :
-دکتر کلهر اخلاقاي بد و خاصي داره … اما از اين کارا نمي کنه …مطمئنم حتي روحش از اين صيغه
نامه خبر نداره …
پوزخند زد :
-از کجا انقدر مطمئني ؟
لبهامو روي هم گذاشتم …حرفي نزدم ….هومن ادمي نبود که بخوام ازش دفاع کنم ..اما مي
دونستم هومن اگه مي دونست من و يوسف باهم صيغه کرديم ..طاقت نمي اورد…ادم جاه طلب
..خود خواه و مغروري بود ..نمي تونست تحمل کنه … هر طوري که بود يه کاري مي کرد …و اين همه
مدت صبر نمي کرد
بازم سکوت شد و باز موحد آغاز کننده حرف بود :
-جلوي تقوي هم حرفي زديم که ..
يه دفعه ساکت شد …چشمامو بستم …داشتم موحدم با خودم نابود مي کردم ..اونم به خاطر اينکه
فقط مي خواست هوامو داشته باشه
دوباره توي فکر فرو رفت ..بغض کردم …اما بغض هم نمي تونست چيزي از دردامو کم کنه …خيره به
جلو ..داشتم يه تصميماتي مي گرفتم …تصميماتي که همه مسير زندگيمو با موافقتش تغيير مي
داد…اوم يه تغيير اساسي
با تصميمي که نمي دونستم درسته يا غلط … لبهامو به حس و بي جون از هم حرکت دادم ..
-خسته شدم از اين تقدير که هي مدام داره تکرار ميشه و مدام مي خواد زمينم بزنه
نيم نگاهي بهم انداخت …
حتي نگاهش نکردم ..انگشتهامو به بازي گرفتم …نه از خجالت …نه از حجب و حيا..فقط براي اينکه
کمي به خودم مسلط بشم …خودخواهي محض داشت بهم غلبه مي کرد…حق نداشتم چنين چيزي
رو بگم ..حق نداشتم به خاطر حرفي که زده ..زندگيشو نابود کنم ..با خودم داشتم کلنجار مي رفتم
…گفتن اين حرف …کوچيک کردن خودم و صد البته تو منگنه گذاشتن موحد بود …
تمام طول مسير با خودم فکر کرده بودم …بايد يه جاي اين زندگي رو محکم مي کردم که هي اينور و
اونور و توي دست اين و اون چرخ نزنه …سخت بود …اگه ميگفت نه ..خيلي کوچيک مي شدم …
کاش از همون روز اول به در خواست خواستگاريش جواب رد نمي دادم …اونوقت هيچ کدوم از اين
مشکلات نبود…
حتما که نبايد ادم با عشق زندگي کنه ..عشق نتيجه اش شد هومن ..هومني که به دنبال ثروت
رفت ..شد نتيجه اش يوسفي که الان زير خروار ها خاک خوابيده بود …چه احمقي بودم که دنبال
عشق بودم …دنبال خواسته دلم بودم …
ادم توي زندگي ..بعد ها شم مي تونه عاشق بشه ..توي طول زندگي..هر چيزي مي تونه پيش بياد و
اتفاق بيفته …تحمل موحد انقدرام وحشتناک نبود ..که من فکر مي کردم ..
مگه همين خودش نبود که جلوي تقوي کاري کرد که تقوي از شرمندگي سرشم بالا نياره ..اما هومن
و يوسف کي اينطوري هوامو داشتن …؟
مدام به زبونم مي اومد که بهش بگم ..که بهش بگم …با اينکه مي دونم خواسته نابجاييه … اما اگه
هنوزم فکر مي کنه که مي تونيم کنار هم يه زندگي اروم بي دغدغه ….داشته باشيم .. من ديگه
حرفي ندارم …تا اخر عمر ساکت و خانوم … باهاش مي مونم ..براي هميشه ..
ولي واقعا بي انصافي بود..خيليم بي انصافي بود … مي خواستم خودمو بهش تحميل کنم ..اونم
براي فرار از تمام حرف و حديثايي که داشت خردم مي کرد..شايد اصلا اون براي خودش برنامه هاي
ديگه اي داشت …چرا داشتم يه طرفه براي خودم و اون تصميم مي گرفتم ؟
سريع از حرفي که مي خواستم بزنم پشيمون شدم …با چه جراتي مي خواستم اين حرفو بزنم
…پلکهامو محکم روي هم گذاشتم و اشکم در اومد براي فرار از اين همه بلا داشتم چيکار مي کردم ؟
ذهنمو از اون اراجيف پاک کردم …و بهترين تصميمي که فکر مي کردم درسته رو گرفتم و گفتم :
– من فکرامو کردم ..بهتره ديگه توي اين شهر نباشم ..اصلا بهتر تو ديد نباشم ..خسته ام ..اونم خيلي
خسته …شايد از نظرتون ادم ضعيفي به نظر برسم ..
اما توي يکسال گذشته …زندگيم اونقدر دستخوش تغييرات شده ..اونقدر روح و جسمم عذاب کشيده
که مي دونم فعلا تحمل سرپا ايستادنو ندارم ..
امروز اگه شما نبوديد …به حتم بيرونم کرده بودن …نمي دونم اشتباه از من بود يا يوسف ..شايدم
دوست داشتمون از اولم اشتباه بود..مي دونستم کار اشتباهي و تن دادم ..کشيده بودم و باز خودمو
درگيرش کردم
سرمو بلند کردم به سمتش …اروم ماشينو به سمت خيابون هدايت کرد …واقعا تصميم ديگه اي
نميشد گرفت ..هر کي که داشت برام برنامه مي چيد مي خواست نابودم کنه …و معلوم بود ساکتم
نميشينه :
– دکتر ..من ديگه بيمارستان نميام …
ماشينو نگه داشته بودو بهم خيره شده بود …
اشکم هر لحظه آماده جوشيدن بود..واقعا تحقير آميز شده بودم ..اما بايد کسي جاي من مي بود تا
دردمو مي فهميد
درد تنهايي و راحت برچسب خوردن ادمو تا حد جنون پيش مي برد…حق داشتم حرفايي به زبون
بيارم که خجالت اور بود …اما چه خوب که نگفته بودم
-من ..من …سر قضيه دکتر اقبالي نابود شدم دکتر …خيلي بايد پرو باشم که هنوز سرپام …
جلوي شما هم يه ادم بي ابروام …بعد از سال از دکتر کلهر جدا شدم ….اونم به خاطر يه دليل
مسخره …بعدشم که نفهميده و نسنجيده با يوسف صيغه کردم
.بايد از نظرتون ادم عوضي باشم …..به لطف شماست که همه فکر مي کنن من يه زن مطلقه ام
وگرنه قضيه يوسفم بدونن …ديگه ابرويي برام نمي مونه …
دکتر تقوي و نگاهشو که امروز ديدم …فهميده ام شرايط از اوني هم که فکر مي کردم ..خيلي بدتر
..خيلي دکتر ..
شما امروز يه حرفي رو زديد ..که ابروم حفظ بشه …خيليم مديونتونم …
سرمو پايين انداختم …بايد با دنياي پزشکيم ..با همه اون اروزهاي قشنگش خداحافظي مي کردم
…دکتر مي شدم اما بي ابرو مي شدم به چه دردم مي خورد اخه ؟
-برمي گردم پيش پدر و مادرم …
ياد مادرم و فيروزه خانوم افتادم ..با اشکاي توي چشمام خنده ام گرفت :
-مامانم دست به شوهر پيدا کردنش خوبه …خودشم نتونته اطرافيانش مي تونن ..مثل همون فيروزه
خانوم …
چشمامو محکم بستم و باز کردم …
-توي شهرستون ادم بدون پزشکي هم مي تونه زندگي کنه ..چه ايرادي داره …زن يه ادمي ميشم که
يا زنشو طلاق داده يا زنش مرده …چندتا بچه هم داشت ايرادي نداره …
خوبيش اينکه ديگه دست از سرم بر مي دارن …مي شينم تو خونه ام و اشپزيمو مي کنم ..خونه
داريمو مي کنم …
اشکم شدت گرفت ..اخه چرا داشتم چرت و پرت مي گفتم ؟..من کجا مي تونستم با اون وضعيت کنار
بيام ..عمري از زندگيمو براي اين رشته که دوستش داشتم گذاشته بودم …دلم نمي اومد ..دوتا
دستمو روي صورتم گذاشتم …و زدم زير گريه
موجود بدبخت و حقيري که مي گن منم …عين اين بدبخت بيچاره ها جلوي چشماي موحد زده بودم
زير گريه …از ناتوانيم ..از درموندگيم
تصميمي هم گرفته بودم که يه درصدم ته دلم راضي به اجراش نبود …تمام درا به روم بسته شده
بودن …هيچ روزنه اي براي اميدواريم وجود نداشت که صدايي از بين لبهاي موحد به گوشم رسيد
…يه صداي قاطع و محکم ..صدايي که توش ترحم نبود …ناچاريم توش نبود ..:
-بهتره توي اين هفته با خانواده ات قرار خواستگاري رو بذارم …نظر خودت چيه ؟
با دهني نيمه باز …دستامو به آهستگي از روي صورتم برداشتم و حيرون بهش خيره شدم
سعي کرد لبخند بزنه …چه اعصابي ازش بهم ريخته بودم که اشفته به نظر مي رسيد :
-براي تو که فرقي نمي کنه زن يه ادم زن مرده بشي ..يا زن طلاق داده …تو که مي خواي تحمل
کني و بسوزي و صداتم در نياد …
نگاهش م*س*تقيم توي چشمام بود:
-خوب چرا منو تحمل نمي کني؟…
مکثي کرد و بعد ادامه داد:
-توي اتاق امروز بهت گفتم ….بايد اين بازي رو ادامه بديم …خوب حالا چه اشکالي داره ..اين بازي
واقعي باشه ..هر دوتا همديگرو تحمل مي کنيم ..تو منو…من تو رو …
توام براي حرفه اي که اين همه زحمت کشي …نقشه هاي الکي و بي فکر نمي کشي که يه شبه
ولش کني و بري ..چون در اون صورت پيشم يه ادم احمق به نظرم مي رسي …
با ناباوري به چشماش خيره شده بودم که ببينم داره راست مي گه يا نه :
-ميشه همه کارا رو دو هفته اي جمع و جور کرد …اصلا ميشه عقد و عروسي رو يه جا گرفت
هوم ؟چي ميگي ؟راحت مي ريم سر خونه زندگي خودمون …ديگه حرفيم نمي مونه …
من امشب با پدرت تما س مي گيرم و براي اخر هفته قرار خواستگاري رو مي ذارم …مراسمم مي
ندازيم بعد از چهلم يوسف ….
چشام گشاد شده بودن …موحد چي مي گفت ؟گوشام درست مي شنيدن ؟
-خود تقوي که نه ولي منشيش حتما همه جا رو پر کرده ..اونم پر نکنه اين عليان پر مي کنه
به خنده افتاد …:
-رفتي بودي پيش تقوي … اونم از سر اتفاق اونجا بود …و ديده بود که پدر و مادر يوسف دارن درباره تو
با تقوي حرف مي زنن …پسر تيزيه همه چي رو فهميده بود …
سريع بهم زنگ زد ..خداروشکر به موقع رسيدم وگرنه اگه نمي رسيدم …خانم همه چي رو مي
ذاشت تو کفه و دو دستي خودتو بدبخت مي کردي که …
..مدامم که اشکتم دم مشکته ..تا تقي به توقي مي خوره ..گريه مي کني
البته خداروشکر مثل بقيه فرت فرت زياد گريه نمي کني …سعي کن اين گريه رو کلا حذفش کني
خنديد…البته مثل هميشه از ته دل نبود ..معلوم بود به اجباره
-اين هفته رو با پارتي بازي برات مرخصي رد مي کنم …نيا ..مي خواي از فردا برو خونه پدرت ..چيزي
هم به اخر هفته نمونده ..سه روز …هفته ديگه ام که چهلم يوسفه …تموم که شد ..من و توام
زندگيمونو شروع مي کنيم ..خوبه ؟
اصلا نمي دونستم چي بايد بگم …حالا که حرفشو زده بود…دو به شک بودم …منتظر جوابم بود ..گيج
شده بودم …اصلا به اين فکر نمي کردم ..زندگي باهاش سخته يا نه ..من مي تونم تحملش کنم يا
نه ..فقط به اين فکر مي کردم که حرفاش شوخي نباشه
-فروزش کوه نمي خواي جا به جا کني که ؟نکنه بايد باز بشيني فکر کني که ايا قبول کني يا نه ؟
تند پلکهامو بستم و باز کردم ..ازش خجالت کشيدم …با چهره اي ناراحت و نگران بهم چشم دوخته
بود معلوم بود يه راه حل ارائه داد و نگرانيش از وضعيت بيمارستانه ..منم نامردي نکردم ..حالا که
خودش گفته بود چرا اخه و نه مي اوردم ؟…با اين راه ..راحت مي شدم …
به عقب تکيه دادم و نگاهمو ازش گرفتم …وقتي خودش پيشنهاد داده بود ..پذيرفتنش که کوچيک
کردن خودم نبود …تازه راحتم مي شدم …شايد زير يه سقف بودن ما رو مي تونست بهم علاقه مند
کنه …البته شايد… لبهامو روي هم گذاشتم و اب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
-پس اخر هفته منتظرتونيم
تابلو بود که به دنبال راه فرارم از اين مصيبتا …اونم خوب فهميد و با همون چهره گرفته لبخند زد ..و
چند ثانيه اي بهم خيره موند…ديگه نمي تونستم نگاهش کنم ….
براي اينکه پشيمون نشه ..سريع جوابشو داده بودم …نمي دونستم چه زندگي در انتظارمونه ..قراره
چي پيش بياد و قراره چطوري ما دو نفري که همو دوست نداريم باهم زندگي کنيم …
نه اينکه ازش متنفر بودم ..اما فقط به عنوان استاد براش احترام قائل بودم و به اندازه همون نسبت
استاد شاگردي دوسش داشتم ..اما اينکه به عنوان همسر دوسش داشته باشم …نمي تونستم
..مطمئنم اونم همينطور بود …
دستي به صورتم کشيدم و از شيشه به بيرون خيره شدم …صداي نفسي رو که بيرون داد شنيدم
…چه راه حلي براي خودمون پيدا کرده بوديم …
حالا به جاي نگراني… اين ترس از اينده بود که توي وجودم سرازير شده بود …و منو مي ترسوند …به
راه که افتاد … زير چشمي نگاهي بهش انداختم ….حس عجيبي بهش پيدا کرده بودم …ته دلم يه
جورايي خالي شده بود…سعي کردم چندتا نفس عميق بکشم …مي دونستم خودشم به زور اين
پيشنهاد مسخره رو داده …و هردو براي گول زدن خودمون …قبولش کرده بوديم
فصل شانزدهم :
از ماشين که پياده شدم …سرجام لحظه اي ايستادم …اين شهر من بود …شهري که توش به دنيا و
بزرگ شده بودم …
ادما با همون خلق و خو بودن …انگار خيلي وقت بود که از اينجا دور شده بودم و دوباره برگشته بودم
به نقطه اولم …..نفسي کشيدم تا از هواي شهري که فکر مي کردم نسبت بهش غريبه
شدم …کمي به ارامش برسم
دلم نمي خواست م*س*تقيم خونه برم ..از قراري که با موحد گذاشته بودمم دو روزي مي گذشت ..
پدرم فرداي روزي که موحد باهاش تماس گرفته بود..بهم زنگ زد و گفت خواستگار دارم …حتي ازم
نظرمو پرسيد و خواست بدونه که موافق اومدنشون هستم يا نه
منم گفته بودم بيان …مشکلي ندارم …مادرم هم هزار بار زنگ زد تا ببينه طرف کيه …اما از تمام
تماساش فقط به دو ..سه تاش جواب دادم …تمام ديروزو خواب بودم ..بليطمو براي شب گرفته بودم
که صبح برسم ..
اما به همشون گفته بودم فردا مي رسم خونه …قدمهامو به سمت ميدون و اون راننده هايي که داد
مي زدن …و مسافر جمع مي کردن جهت دادم
چمدونمو حرکت دادم ..مي دونستم زياد موندني نيستم اما محض احتياط چند دست لباس اضافه به
همراه وسايلمو اورده بودم .
نگاهي به ماشينا انداختم با دادن ادرس بيمارستاني که پدرم توش کار مي کرد به راننده ماشين
…مقصد بعديمو مشخص کردم
به جلوي بيمارستان که رسيدم …اهي کشيدم و با دادن کرايه از ماشين پياده شدم …جلوي
بيمارستان خيلي شلوغ بود …دسته چمدونو بالا دادم و به سمت در اصلي به راه افتادم
به نماي ورودي بيمارستاني که پدرم توش کار مي کرد خيره شده بودم …اينجا جايي بود که پدرم
براي در اوردن يه لقمه نون صبح تا شب جون مي کند و صداشم در نمي اومد
مرد آرومي بود …دوست نداشت تو کار ديگران فضولي کنه ..برعکس مادرم که عاشق حرف زدن
بود..پدرم ترجيح مي داد سکوت کنه و بيشتر شنونده باشه ..
کمي از اخلاقم رو از پدرم به ارث برده بودم …دلم مي خواست اول پدرم رو ببينم …حوصله خونه رو
نداشتم …دلم فقط الان پدرم رو مي خواست …دستم به سمت بند کيفم رفت و انگشتام دور بند قفل
شد ..و به راه افتادم
بيمارستان شلوغي بود..يه بيمارستان دولتي که يه لحظه هم خلوت نمي شد…البته انچنان
پزشکهاي متخصص نداشت …فقط يه بيمارستان بزرگ محسوب مي شد …راهو بلد بودم …
از چهره پدرم …. از اينکه الان منو اينجام ببينه … و يکه بخوره … لبخند به لبهام اومد..پله هاي
فرستوده بيمارستانو يکي يکي با ارامش طي کردم ..عجله اي براي زود رسيدن نداشتم
وارد راهرو شدم …غلغله بود..يکي مي دويد… يکي با پرستار بحث مي کرد ..چند نفري پشت در اتاق
تزريقات با کيسه هاي سرم و سرنگ به انتظار ايستاده بودن ..بعضيا هم روي صندلي هاي ابي وسط
سالن به انتظار نوبتشون نشسته بودن ..
به خطاي رنگي روي ديوار ..به رنگاي زرد و قرمز خيره شدم ..رنگايي که هر کدوم منتهي به جايي مي
شدن …..و بعد به راهرويي که منو م*س*تقيم به طبقه پايين و پيش پدرم مي برد چشم دوختم
به سمت راهرو رفتم ..تا انتهاش پيش رفتم و بعد پله هايي که توي عمق تاريکي فرو رفته بودن
..حراراتي که از پايين مي اومد توي اين سرماي زم*س*تون هم ….ادمو اذيت مي کرد …
اخرين پله رو که رد کردم به سالن اشپزخونه رسيدم ..ديگاي داغي که ازشون بخار در مي اومد اولين
چيزايي بودن که به چشم مي اومدن …..صداي جليز و ويليز سيب زميني هايي که در حال سرخ
شده بودن ..زنايي که سالاد درست مي کردن و مردايي که با ملاقه هاي بزرگ درون ديگا رو هم مي
زدن
سر چرخوندم ..نگاه چند نفر روم ثابت شده بود..از غريبه بودنم … از نا آشنا بودنم ..پدرم رو نمي
تونستم پيداش کنم …
سالن بزرگي بود ..اما جاي پنهان شدني نداشت …صداي کوبيده شدن قاشق و در ديگا …اعصاب رو
بهم مي ريخت …
به سمت مردي که با پارچه مچاله شده دستش عرق روي پيشونيش رو خشک مي کرد و منتظر اب
کش کردن برنج بود رفتم
با تعجب نگاهي به سرتا پام انداخت ..:
-سلام خسته نباشيد
فقط سرشو تکون داد و من ازش پرسيدم :
-اقاي فروزش نيستن ؟
با انگشتاش … پيشوني و محل رويش موهاشو خاروند و گفت :
-رفته بالا..پيش اقاي عنبري ..حسابدار بيمارستان ..الاناست که برگرده …
نگاهي به دور و برانداختم …خيلي گرم بود ..هيچ کدومشونم نمي شناختم ….بهتر بود بالا مي رفتم
-حسابداري کدوم قسمته ؟
-همين طبقه بالاست ..از هرکي که بپرسيد بهتون نشون مي ده
نفسي بيرون دادم و با تشکري ازش براي فرار از گرما… به سمت پله ها قدمهامو تند کردم
دوباره اون پله هاي تاريک و بعد سالن اصلي ..با چند تا پرس و جوي ساده حسابداري رو پيدا کردم
اما وقتي به پشت در اتاق حسابداري رسيدم ….با در بسته اش مواجه شدم
چند بار دستگيره رو بالا و پايين کردم ..و با مطمئن شدن از نبودنشون مجبور شدم برگردم به سمت
سالن …گوشيمو در اوردم تا شماره اشو بگيرم که صداي داد و بيداد چند نفر از داخل يکي از اتاقو
مانع شد تا انگشت شستم رو روي دکمه سبز فشار بدم …
مردم به در نگاه مي کردن ..به سمت اتاق رفتم …دوتا مرد که بازوهاي پيرمردي رو گرفته بودن وسط
اتاق ايستاده بودن و با زني که مقابلشون با روپوش سفيد ايستاده بود بحث مي کردن
زن مرتب صداشو مي برد بالا و مي گفت :
-اقا تخت خالي نداريم ..چرا نمي فهميد ؟
يکي از پسرا که چهارشونه بود و عصبي به نظر مي رسيد گفت :
-زنگ بزن رياست …مگه شهر هرته که جا نداري ؟
زن دستشو برد بالا و گفت :
-اره شهر هرته ..ما اينجا جا نداريم ببرش بيمارستان خصوصي
اون يکي داغ کرد و با دهني کف کرده از بحث زياد داد زد و گفت :
-پول خصوصي رو داشتيم که اينجا انقدر منت توي دماغ بالا رو نمي کشيديم
نگاهم به پيرمرد افتاد که بي حال و رنجور به زور دستاي دوتا پسر… سر پا ايستاده بود .
زن باز داد زد تا بيرونشون کنه …نگاهم که به پوشه ي توي دست يکي از پسرا افتاد و برگه نوار قلبي
که از گوشه اش بيرون زده بود و داروهاي توي کيسه اي تو دستشون ..شستم رو خبردار کرد که
..پيرمرد مشکل قلبي بايد داشته باشه ..به سمتشون رفتم و گفتم :
-مشکل پدرتون چيه ؟
پسر فکر کرد منم يکي از ادمايي هستم که منتظر نوبتم هستم و براي فضولي اومدم تو براي
همين …..اهميتي بهم نداد و گفت :
-بابا دکتر که مي تونه بهش يه نگاه بندازه …
پوفي کردم و پوشه رو از زير دستش بيرون کشيدم تا ببينم مشکل پيرمرد چيه ..چون مي دونستم اگه
مشکل قلبي داشته باشه يه ثانيه هم يه ثانيه است …زمان را نبايد از دست م دادم …
پسر عصباني از کارم خواست سرم داد بزنه که اخم کردم و گفتم :
-چته ؟ …چرا صداتو هي مي بري بالا ؟…من متخصص قلبم …بذار ببينم مشکل پدرت چيه ؟
زن ابروهاشو با تمسخر داد بالا و پسر با اين فکر که من يکي از پزشکاي بيمارستانم سريع به سمتم
چرخيد و مودبانه گفت :
-پدرم يه بار سکته زده …از صبح هي مي گه درد دارم ..اينجا هم که اورديم هيچ کس نگاش نمي کنه
..يا ميگن دکتر الان نيست ..يا ميگن تخت نداريم …
نبايد تو کار بيمارستان دخالت مي کردم ..اما هيچ کسي هم جوابگو نبود ..اين بدبختا هم گ*ن*ا*ه داشتن
…شايد هم من زيادي دلسوز بودم ..
– پدرتو بخوابونيد رو ي همين تخت
زن کفري به سمتم اومد و گفت :
-تو کي هستي که براي خودت هي دستورم مي دي …به چه حقي
دست کردم تو کيفم و کارتمو در اوردم و جلوي چشماش نگه داشتم و گفتم :
-نمي فهمي مشکل قلبي داره ..هر ان ممکنه بلايي سرش بياد …يه بارم که سکته زده ..يه نگاه به
رنگ و روش بنداز …ميميري ارجاش بدي به يه دکتر متخصص ؟
صورتش قرمز شد و به تندي گفت :
-شما دکتر اين بيمارستان نيستيد ..حق دخالتم توي امور اينجا رو نداريد
گوشي معاينه اي که روي ميز بودو از روي ميز برداشتم و به صداي قلب پيرمرد که حالا روي تخت داز
کشيده بود گوش دادم …..ضعيف مي زد …..نگران از وضعيتش سريع گفتم
– بايد سريعتر بره بخش مراقبتاي ويژه …تا دکتر بيمارستان بياد بالاي سرش
زن بادي به دماغش انداخت و دست به کمر گفت :
-خانوم تخت خالي نداريم …پزشکم الان نيست ….فکر کردي اينجا کجاست ؟ ..يه بيمارستان ساده
..تهران نيستش که …من کجا ببرمش ؟نکنه بايد به شمام جواب پس بدم ؟
برگشتم و از پسرش پرسيدم :
-چه داروهايي مصرف مي کنه ؟
کيسه داروها رو بي معطلي به سمتم گرفت
به همشون نگاهي انداختم و به زن گفتم :
-سريع براي اين يه تخت جور کن …اگر اتفاقي براي اين مرد بيفته ..خودم اولين نفري هستم که عليه
ات شکايت مي کنم براي کم کاريت ..براي بي توجهيت به جون ادما
صورتش قرمز شد و به سمت تلفن روي ميزش رفت …
فکر کردم حتما مي خواد يه تخت خالي پيدا کنه … اما م*س*تقيم با جايي براي بيرون روندن من تماس
گرفته بود که صداي نفس زدناي پيرمرد بلند شد …و دستش از روي قفسه سينه اش سر خورد و
پايين افتاد .
زن بي خيال هنوز در حال گله کردن بود ..که به سمت پيرمرد دويدم ..دو تا پسرش شل کردن و بي
حرکت ايستادن …احتمال ايست قلبي دادم …
زن ديوانه هيچي حاليش نبود .. چشماي مرد بسته شده بود …وضعف اسفناکي بود …دست
تنها..دست خالي ….تند عمليات احيا رو شروع کردم …همشون شوک زده ايستاده بودن که داد زدم و
گفتم :
-زود باش …اون تلفن لعنتي رو قطع کن و خبر برده دستگاه بيارن ….توي اين خراب شده دکتر پيدا
نميشه .. دستگاه که پيدا مي شه ..عجله کن
تازه فهميد داره چيکار مي کنه ..گوشي تلفن از دستش افتاد و با عجله از اتاق بيرون دويد .
چندتا از پرستارا و يه پزشک عمومي زود اومدن داخل اتاق …يه بيمارستان دولتي جاي تعجب داشت
که يه پزشک متخصص توي اين ساعت نداشت …زن با دونفر اقا که دستگاه همراهشون بود وارد اتاق
شد و جمعيتو بيرون روندن ..حتي پسراي پيرمردو …دو پرستار کمي هول شده بودن
براي همين پزشک عمومي که يه مرد ساله مي خورد به کمکم اومد …بايد برش مي گردوندم
…وضعيت پيرمرد منو ياد اون شب بيمارستان و اومدن ناگهاني موحد انداخت …
تمام کارايي که اون شب موحد انجام داده بودو انجام دادم …و در برابر چشماي از حدقه بيرون زده
اطرافيانم پيرمرد رو در کمتر از يک دقيقه برگردوندم ….حتي پزشک کناريم هم باور نمي کرد پيرمرد
برگرده …..و جاي شکرش باقي بود با نبود پزشک …لااقل دستگاه رو داشتن وگرنه هيچي اميدي به
برگشت پيرمرد نبود
هرچند درست هم نبود توي يه بيمارستان ديگه بخوام کاري انجام بدم يا بهشون بگم چيکار کنن ..اما
وقتي کسي کاري نمي کرد و حتي همه ترسيده بودن که مرگ پيرمرد گردنشون بيفته و کشيده
بودن کنار ..ديگه نميشد کاري کرد…
اين بيمارستان از اون بيمارستانايي بود که توش دوره تخصص نمي گذروندن ..براي همين نبود هيچ
پزشکي که در حال گذروندن دوره اش باشه دور از انتظار هم نبود و بيشتر بيماران قلبيشون رو به
تهران مي فرستادن
-سريع بايد انتقال ش بديم بخش مراقبتهاي ويژه …چندتا دارو و سرم هم براي تزريق ..الان مي
نويسم …
زن که حالا حرف گوش کن شده بود ..سري تکون داد و گفت :
-الان کار انتقالشو انجام مي دم …
در نيمه باز شده بود و مردم سعي مي کردن ببينن داخل چه اتفاقي اتفاده ..که کسي از بين مردم
گذاشت و داخل اتاق شد ..يه مرد قد بلند روپوش پوش …تا به وسط اتاق رسيد رو به زن گفت :
-اينجا چه خبره …؟
زن رنگ پريده به سمتش چرخيد و گفت :
-يه دفعه دچار ايست قلبي شد..اگه ..اگه …
بهم نگاهي انداخت و گفت :
-اگه خانوم دکتر نبودن
مرد نگاهي به من انداخت و بعد به زن گفت :
-مگه اينجا اورژانسه ؟ ..چرا اينجا ؟اخه اين چه وضعشه ؟
کيفم رو از روي ميز برداشتم و گفتم :
-وقتي به بيمار تخت خالي نمي دن …بهتر از اينم نميشه دکتر ..اين بنده خداها از صبح يه لنگه پا رو
هوان که براشون تو CCU يه تخت خالي پيدا کنن که پدرشون سکته نزنه ..که بحمد اͿ هم زدم
..الانم من جاي شما باشم ..وقت تلف نمي کنم ..سريع انتقالش مي دم به بخش مراقبتاي ويژه
..
و بعد کارتمو به سمتش گرفتم و گفتم :
-ببخشيد من پزشک اين بيمارستان نيستم ..اما پزشکي نبود که بتونه کاري کنه ..يعني اگه منتظر
دکتر مي شديم ..کار از کار مي گذشت ….از اين بابات معذرت مي خوم ..که دخالت کردم ..چون جون
يه ادم در ميون بود …البته براي هر پاسخگويي هم آماده ام
معلوم بود نمي خوان صداشو در بيارن و بيمارستانشونو زير سوال ببرن …براي همين زبون به دهن
گرفته بودن …در هر صورت همه چي خوب بود و مرگي اتفاقي نيفتاده بود
به صورتم و بعد کارتي که توي دستش بود نگاهي کرد …پرستارا به همراه خدمه سريع داشتن
پيرمردو اماده بردن مي کردن که با تعجب ازم پرسيد:
-دکتر فروزش ؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
-بله
تو همين حين با شنيدن صداي پدرم از بين جمعيت بيرون ..لبخند به لبهام اومد و سرمو به سمت در
چرخوندم …چنان از ديدنم ذوق زده شده بود که باورش نمي شد من باشم …
با ديدنم قدرت گرفت و جمعيتو کنار زد و وارد اتاق شد و در مقابل دکتري که روي فاميلم زوم کرده بود
تا بهم رسيد دستاشو براي در آ*غ*و*ش کشيدنم باز کرد ..
چقدر دلم براش تنگ شده بود…
تا منو توي آ*غ*و*شش گرفت با ذوق و با افتخار گفت :
-بله دکتر نصيري ..ايشون دکتر فروزشه … دختر منه
گفتن اين حرف چقدر براش شيرين بود و براي ديگران چقدر تعجب برانگيز …از اينکه باعث افتخارش
بودم ..لبهام به خنده اي از هم باز شد …و اون منو بيشتر به خودش فشرد ..گرماي وجود پدر
زحمتکشم ..عمق ارامشم شده بود …
با ديدن ته گوشه چشماش که از اشک پر شده بودن ..از خودم خجالت کشيدم که چرا اين همه
مدت از خانواده و پدرم دور مونده بودم ..اونقدر که بي محابا در مقابل پزشکا و پرستاراي بيمارستان
دخترشو در آ*غ*و*ش بگيره و با ذوق بگه اين دختر منه
پزشکي که نمي دونم چه سمتي داشت با تشکر ي که هنوز توش تعجب داشت … کارتمو بهم پس
داد..و شروع به مواخذه اون زن کرد ..
…و من غرق در نگاه پدرم .فقط .دلم مي خواست زودتر به خونه برگردم …دلم براي خلوت هاي دو
نفرمون تنگ شده بود..
خلوتهايي که گاهي مادرم هم بهش حسادت مي کرد و خطاطي کردن من و پدرم رو کار بي ارزشي
مي دونست که من و پدرم بهش دل بسته بوديم …
پدرم زودتر از هر وقت ديگه مرخصي گرفت و براي رفتن به خونه همراهم شد ..لبخند از لباش دور
نمي شد …و مدام از اينکه جلوي جمعيت باعث افتخارش شده بودم بهم مي باليد و با ذوق نگاه مي
کرد …
باهم وارد محوطه بيمارستان شديم و به سمت موتور قديميش که با يه زنجير به يه ميله اهني بسته
بود رفتيم …
زنجيرو باز کرد و باز با ذوق به قد و بالام نگاه کرد و من بيشتر خجالت کشيدم و به دستاش و چهره
شکسته اش خيره شدم …
سرمو پايين انداختم …احساس گ*ن*ا*ه مي کردم ..سوار شد و با چندبار هندل زندن موتورشو روشن کرد
و ازم پرسيد:
-وسيله ديگه اي نداري بابا..همين يه کيفه ؟
بغض کرده بودم براي يه دل سير گريه کردن …اب دهنمو قورت دادم و گفتم :
-چمدونمو جلوي در ورودي بيمارستان توي نگهباني به عباس اقا سپردمش …
لبخندي زد و گفت :
-خوب کردي بابا..سوار شو …
به اين همه لبخند و ذوقش لبخند دندون نمايي زدم و سوار شدم
***
سرما و سوار شدن روي موتور بدنمو به لرز مي نداخت …بازوهاي پدرمو محکم نگه داشته بودم …با
سرعت مي رفت ..چون باد م*س*تقيم تو صورتمون مي خورد با داد حرف مي زد :
-کي تموم ميشه اين تخصصت بابا؟
.
سرمو از زور سرما پشت شونه اش پنهون کرده بودم که با داد گفتم :
-چيزي نمونده ..بلاخره تموم ميشه
به سمت بازار بزرگ راه کج کرد ..توي بازار به هر مغازه اي که مي رسيد کلي براي خونه خريد مي
کرد …دستاي دوتامون پر شده بود از بسته هاي خريد ..
همونطور هم که با هم از اين ور بازار به اون ور مي رفتيم …مي گفت و شوخي مي کرد ..پا به پاش
مي خنديدم ..تمام ميوه هايي که دوست داشتمو با سخاوت پدرانش بي دريغ برام مي خريد ..و مي
دونستم اگه مخالف کنم ..ناراحت ميشه …پس سکوت کرده بودم ..که دل نازکش رو نکشنم …
جلوي خونه که رسيديم …کليدو در اوردم و درو باز کردم ..بعضي از همسايه ها که بعد از مدتها منو
مي ديدن از پنجره يا لايه در سرک مي کشيدن و به ما نگاه مي کردن ..پدرم خنديد و گفت :
-بعضي چيزا عوض نميشه بابا …بذار نگاه کنن ..اهميت نده
خنديدم و درو بيشتر باز کردم تا پدرم موتورشو بياره تو
وارد حياط که شديم کمکش کردم خريدا رو از جاي کيسه مانندي که براي موتورش درست کرده بود
در بياره …چند دقيقه نگذشته بود که مادرم با هيجان وارد حياط شد و گفت :
-مگه قرار نبود فردا بياي؟ …..
هيجاناش هميشه همينطوري بود …به سمتم اومد و منو تو ب*غ*لش گرفت …و من با خنده گفتم :
-تا فردا طلاقت نيوردم
مادرم که فکر مي کرد وقت کم مياره زود و بي مقدمه تو اون گيرو وير که در حال جا به جا کردن بسته
هاي خريد بوديم گفت :
-طرف توي يبمارستان خودتون کار مي کنه ؟…اونم مثل خودت دکتر قلبه ؟
پدرم با گله صاف ايستاد و رو به مادرم گفت :
-الان وقت اين حرفاست اخه ..؟…
مادرم ناراحت از عکس العمل پدرم ..شونه اي بالا داد و گفت :
-خوب چيه ؟از اون اولي که شانس نيورديم ..خواستم بدونم اين يکي چطوريه
ناراحتي کل صورتمو پوشند… پدرم فهميد و دستشو گذاشت رو شونه ام گفت :
-بيا بريم تو ..اينم مثل همسايه ها هيچ وقت عوض نميشه ..به حميد زنگ مي زنم ..موقع اومدن بره
چمدونتونه از عباس اقا بگيره
به زور بهش لبخند زدم ..اونم باز لبخند زد و زودتر از من رفت داخل خونه
مادرم به غر کردن افتاد و گفت :
-بيا خوبي هم به ما نيومده ..همش غر مي زنه …اخه مگه چي پرسيدم ؟
و باز مثل اينکه چيزي يادش افتاده باشه تند پرسيد:
-وضعش خوبه ؟
نگاهي به چشماي مادر هميشه نگران از وضعيت مالي خودش و ديگران .. انداختم و با ناراحتي و
صداي پاييني گفتم :
-اره …خيلي خوبه ..خيلي
باز به چشماش نگاه کردم که خم شد و بقيه خريدا رو از روي زمين برداشت و با خنده به سمت خونه
رفت ..
نفسي بيرون دادم و به حياط بي روح خونه خيره شدم …چقدر احساس سنگيني مي کردم …
تا شب بيشتر تو اشپزخونه و کمک دست مادرم بودم … دلم مي خواست با سرگرم کردن خودم
ساعت هايي رو بي خيال اتفاقاي اطرافم باشم ..با اومدن حميد هم بيشتر از قبل ياد قديم افتادم
..البته بايد اذيت کردنا و زخم زبونهاشو فاکتور مي گرفتم و گرنه به ظاهر همه چي خوب بود …
بعد از شام مادرم که در حال شستن ظرفا بود به سمت اتاق پدرم رفتم ..اتاقي پر از دست نوشته
هاش که کل ديوار اتاقو احاطه کرده بودن
.ضربه اي به در نيمه باز اتاقش زدم و وارد شدم ..با ورودم با لبخند نگاهي بهم انداخت و گفت :
-ولش که نکردي ؟
به سمت تابلوي تازه نوشته شده اش رفتم و با ذوق دستامو از پشت قلاب کردم و نگاهي بهش
انداختم و گفتم :
-نه
..خنديد و رفت و پشت ميز کوچيکش روي زمين نشست و گفت :
-بيا ببينم راست مي گي يا دروغ
با خنده دستامو از پشت باز کردم و به سمتش رفتم و با شيطنت گفتم :
-شما پير شدي و بايد بيشتر تمرين کني ..اين منم که بايد ازتون امتحان بگيرم
باز با ذوق نگاهم کرد و من کنارش نشستم …با هنرمندي ..قلمو روي کاغذ حرکت داد ..مطمئن بودم
هنوز هم به پاش نمي رسم
وقتي قلمو از روي کاغذ جدا کرد .بهم گفت :
-بقيه اشو تو بنويس
قلمو از دستش گرفتم و با عشقي که از وجود پدرم در کنارم نشات مي گرفت ..حرکتش دادم
…دستشو بلند کرد و روي دستم گذاشت و محکم گرفتش و گفت :
-دقت کن …يکم دستتو خم تر کن
و همراهم خطو ادامه داد خنده به لبهام اومد که بي مقدمه ازم پرسيد:
-چطور ادميه ؟
خنده از لبهام کم کم محو شد و همونطور که به کاغذ خيره بودم گفتم :
-ادم خوبيه
لبخند ي که نمايشي بود زد و گفت :
-چقدر مشناسيش ؟
دستم از دور قلم شل شد و اون قلمو از دستم بيرون کشيد و بهم خيره شد.. اما من هنوز به کاغذ
نگاه مي کردم ..دستامو توي هم قفل کردم
-رئيس بخشمونه …..مرد فهميده ايه …مسئوليت پذيره ..روي هر حرفي که بزنه تا اخرش پاش
وايميسته …تا حالا هم چيز بدي ازش نديدم
نگاهي طولاني بهم انداخت و گفت :
-اره ..از طرز حرف زدنش معلوم بود …مي دونستي يه بار ازدواج کرده ؟
اب دهنمو قورت دادم و کمي توي جام … جا به جا شدم و همونطور که سرم پايين بود گفتم :
-بله …. بهم گفته
مکثي کرد و پرسيد:
-باهمم حرفم زديد ؟
لبهامو باز بونم تر کردم که گفت :
-بهم گفته که باهات حرف زده
ساکت شدم و گفتم :
-خوب ما توي يه بيمارستانيم و ..
نذاشت حرفمو بزنم
-حالا تصميمت جديه ؟
دستامو که توي هم قفل کرده بودم محکم بهم فشار دادم …فکر نمي کردم حرف زدن با پدرم انقدر
سخت باشه …
-مرد خوبيه
فهميد مي خوام با کلمات بازي کنم :
-اره مي دونم …توي چي ..واقعا مي خوايش ؟خوب بودنش جدا..تو چي مي خواي؟
دستي به زير چونه ام کشيدم و نفسي بيرون دادم و با کلي کلنجار سرمو بلاخره بالا بردم و با
خجالت توي نگاه دقيق پدرم گفتم :
-بابا من دنبال يه زندگي ارومم ..مي دونم بخاطر من چقدر تو فاميل خجالت کشيدي …مي دونم
شايد باز حرف در بياد که هنوز يه سال نشده دختره مي خواد ازدواج کنه ..من
از نگاه م*س*تقيم پدرم و از کارهايي که کرده بودم خجالت زده نگاهمو به سمت ديگه اي گرفتم …اما
اون فقط به تکه اول حرفم توجه کرد و پرسيد:
-مطمئني که اون مي تونه اين ارامشو بهت بده ؟
چه سوال سختي بود ..جوابشو نمي دونستم اما با صداي ارومي سرمو پايين انداختم و گفتم :
-اره ..
سعي کرد لبخند بزنه اما نتونست …
بغض کردم که خم شد تا بقيه نوشتنشو ادامه بده
از گذشته و طلاقم هنوز ناراحت بود
…در سکوت به حرکات دستاش خيره شدم …ناراحت بود ..و من ناراحتي پدارنه اش رو هم دوست
داشتم …براي هر دليلي که داشت ..سر قضيه طلاقم از هومن …اونقدر ناراحت شد که تا يه ماه
سعي مي کرد به تماسام جواب نده ..تا اينکه کم کم همه چيز برگشت به همون روال سابقش
***
مادرم مي خواست به چند نفر از فاميل ها به عنوان بزرگاي فاميل بگه که براي روز خواستگاري بيان
…پدرم هم مخالفتي نکرد ..براي من هم فرقي نمي کرد …روز قبل از خواستگاري مادرم به جون در و
ديوار خونه افتاده بود..
پدرم حرکاتم رو زير نظر داشت و دخترشو خوب مي شناخت ..سر ازدواج اولم ..يه حال ديگه داشتم و
حالا اونقدر بي تفاوت بودم که گاهي به شوخي بهم مي گفت :
-ما نفهميديم تو با اين قيافه ات بلاخره خوشحالي يا ناراحت ؟
و من سعي مي کردم که فقط لبخند بزنم
***
توي اشپزخونه در حال دم کردن چايي بودم که مادرم با نگراني با ظرفايي که براي تميز کردن جلوش
روي ميز گذاشته بود گفت :
-ميگم به اين منير خانوم بگم مبلاشو فردا براي يکي دو ساعت بده ؟براي ما اصلا خوب نيست ..رنگ و
رو نداره …هوم ؟
خسته از دلواپسي هاي بي موردش در قوري رو روي قوري گذاشتم و گفتم :
-نه نمي خواد
ترش کرد و گفت :
-بابا دارن ميان خواستگاري
قوري روي سماور گذاشتم و به سمتش برگشتم و گفتم :
-دارن ميان خواستگاري من ..نه وسايل خونه مامان …شما هم چيزي رو تغيير نده ..همه چي خوبه
شونه هاشو با ناراحتي بالا داد که حوريه دختر عموم سريع اومد تو اشپرخونه و گفت :
-اوا …تو اصلا با اين بشر در تماسم هستي ؟
دست به سينه شدم و به کابينت تکيه دادم و بهش خيره شدم
حوا خواهرش از پشت سرش وارد شد و گفت :
-نه بابا از صبح من که نديدم با کسي تلفني پچ پچ کنه ..اصلا خواستگاري وجود داره ؟
زن عموم گوش دوتاشونو کشيد و با خنده گفت :
-ول کنين … چيکارش داريد ..فردا مياد مي بينيش ديگه ..چرا انقدر سر به سرش مي ذاريد
حوريه قري به گردنش داد و گفت :
-حميد ميگه رئيستونه اره ؟
نفسي بيرون داد م که مصطفي بدو بدو با گوشيم وارد شد و گفت :
-آوا … گوشيت داره زنگ مي خوره
بهش چشم غر رفتم که چرا بي اجازه گوشيمو که توي اتاق بود برداشته و اورده بود …
به سمتش رفتم که حوا سريع گوشي رو از دست مصطفي قاپيد و خيره به صفحه اش با شيطنت
گفت :
-دکتر موحد کيه ؟
رنگ صورتم پريد ..از شلوغي خونه که مادرم درستش کرده بود کلافه گوشي رو بي حرف از دست حوا
بيرون کشيدم و به مصطفي که پسر ساله اي بود با لحني که به مادرش برنخوره گفتم :
-مصطفي جان ..اگه زنگ خورد ديگه نيارش …باشه پسر خوب ؟
و بعد به سمت حياط براي فرار از گوشهاي فضول … قدمهامو تند کردم و زود دکمه سبز و فشار داد
-سلام دکتر
صداش گرم و اروم بود
-سلام خوبي ؟
نفسمو به زور بيرون دادم ..هنوز رنگ صورتم پريده بود
– ممنون …شما خوب هستين ؟
سکوت کردي و پرسيد:
-بار اول که تماس گرفتم ..يه پسر بچه جواب داد …فکر کنم ..سرت شلوغ باشه و من بد موقع تماس
گرفتم
از کار مصطفي با حرص لب پايينمو گاز گرفتم و گفتم :
-نه دکتر ..مزاحم نيستيد ..اون پسر عموم بود ..داشته با گوشي بازي مي کرده …
نگاهي به ساعت مچيم انداختم ..بايد توي اين ساعت بيمارستان مي بود
-راستش زنگ زدم بگم که يه مشکلي هست ..گفتم بهت زودتر بگم
نگران دستي به گردنم کشيدم و گفتم :
-چيزي شده ؟
-البته چيز نگران کننده اي نيست …خوب راستش
مي ترسيدم بخواد بگ همه چي رو مي خواد بهم بزنه ..تحمل اين يکي رو نداشتم که گفت :
-معذرت مي خوام البته قصد ياداوري نيست … اما چون توي ازدواج اولم …براي خواستگاري کسي زياد
راضي نبود… من تنها با پدر و مادرم رفتم ..حتي برادرامم هم نيومدن …
سکوت کردم بقيه حرفشو بزنه
-خوب مشکل اينجاست که من مي خواستم زياد شلوغش نکنم اما همه يکپارچه گفتن مي خوان
بيان ..حتي مادر بزرگم
بيچاره خودش خبر نداشت که من وضعيت بدتر از اون دارم
…برگشتم و به پنجره اشپزخونه و نگاهاي خيره حوا و حوريه و زن عمو و مادرم و مصطفي بيچاره ايه
که تنها کله اشو به زور از بين اون همه جمعيت داده بود بيرون و به من خيره شده بودن نگاه کردم
خنده ام گرفت و سعي کردم صداي خنده امو نشنوه ..
-خوب چه اشکالي داره دکتر …دوست دارن بيان ديگه
-اخه فکر کردم دوست نداشته باشه زياد شلوغش کنيم
ته دلمم همينو مي خواست ..يه مراسم خيلي جمع و جور ..اما انگاري همه عزم جزم کرده بودن براي
يه کولاک
-نه نگران نباشبد….شما راحت باشيد
خيلي باهاش رسمي صحبت مي کردم ..بايد کم کم بهش عادت مي کردم پس ازش يه سوال براي
ادامه بحث و خشک نبودن رفتارم ..کردم :
-شما هنوز بيمارستانيد ؟
مثل اينکه دوست داشت حرف بزنم که سريع گفت :
-اره ..حسابيم شلوغه ..اين بچه هاي جديدم هر کدومشون يه مخربي هستن براي خودشون ..به يه
بيمار مي خوان سر بزنن .. بار منو و عليانو صدا مي زنن ….
.لپمو از داخل گاز گرفتم ..تا نخندم … مي دونستم تا چه اندازه حرص موحدو در اوردن ..
اين پسره سهندم دو روزه گمو گور شده …بيمارشو بين بچه ها تقسيم کردم ..توام نيستي ..پزشک
کم دارم …چندتا از پزشکام مرخصين ..خلاصه فکر کنم براي اولين بار مجبور باشم به خودم شيفت
شب بدم
و اروم خنديد
سعي کردم بخندم …اما در مقابل اون همه جفت چشم که پلک هم نمي زدن نميشد …زير ذربين
بودم … حوريه داشت له له مي زد تا بفهمه داريم چه جملات عاشقانه اي رد و بدل مي کنيم ..حوا
هم دست کمي از اون نداشت ..
-بد موقع اومدم شهرستان
حرف بي ربطي بود ..خنده اش گرفت و گفت :
-اگه بد موقع رفتي ..پس من فردا دارم ميرم خواستگاري کي ؟
سرخ شدم و باز به مصطفي که از فشار دست حوريه صورتش قرمز شده بود خيره شدم و ساکت
شدم
اونم سکوت کرده بود که به حرف اومدم :
-دکتر من نمي دونم با چه زبوني از شما تشکر کنم … شما تو حقم خيلي خيلي …..
چشمامو بستم و باز کردم و رومو به طرف ديوار کردم تا راحت تر حرف بزنم
-من راضي نيستم به خاطر من ..تن به اين کار بديد ….
هنوز ساکت بود
کف دست چپمو بالا اوردم و به خطوط وسطش خيره شدم
-حرف يکي دو ماه نيست ..يه سال دو سالم نيست ..حرفه يه عمره …من نمي خوام شما زندگيتونو
خراب کنيد …يعني من ليافت اينو ندارم که … به خاطر من
دلم نمي اومد شرايط به وجود اومده رو خراب کنم اما نبايد زندگي اونم به بازي مي گرفتم ..که يهو
گفت :
-دوست داري نيايم ؟
سريع نفسم رو دادم تو و بي هوا گفتم :
-نه ..يعني اره ..نه راستش ..
با اعصابي بهم ريخته چشمامو بستم و گفتم :
-اگه فقط به خاطر اينکه ابروي منو حفظ کنيد نياز نيست اين همه فداکاري کنيد..
بينيد دکتر ..مي دونم هر کي جاي شما باشه و و ضعيت منو ببينه ..حاضر نيست که حتي
صداش صداي پر از استرسم رو خاموش کرد:
-فروزش من الان خيلي کار دارم … مرتبم دارن صدام مي زنن ……تا خود صبح هم بايد بيمارستان
باشم ….فکر کنم توام حسابي سرت شلوغه …برو به کارات برس ….ماهم فردا بعد از ظهر اونجاييم
..
از خجالت ساکت شدم :
-من ديگه برم ..کاري نداري ؟…
بغضمو قورت دادم و خيره به حوريه که با خنده نگاهم مي کرد با صداي ارومي گفتم :
-خداحافظ
***
دلم نمي خواست خونه انقدر شلوغ ميشد..اما پدرم هم براي اينکه تو فاميل بگه دخترم مشکلي
نداشت و داره ازدواج مي کنه و اينکه حرفي در نياد مي خواست چند نفري باشن ..
از طرفي هم خانواده موحد ….يکمي استرس بهم وارد کرده بود
سرو صداي خونه زياد بود ..توي اتاقي که قبلا متعلق به من بود و حالا شده بود براي حميد روي
تختش دراز کشيده بودم و به سقف خيره شده بودم …تا يکي دو ساعت ديگه مي اومدن …حالم خوب
نبود …گوشيم رو برداشتم يکي از عکساي يوسف رو اوردم ….
دلم براش تنگ شده بود ..بغض کردم ..ديگه هيچ راهي برام نمونده بود ..اگه پيشنهاد موحد نبود که
ديگه هيچي …چشمامو بستم تا گريه ام نگيره …حرف دلمو نمي تونستم به کسي بگم ..هيچ کسم
درکم نمي کرد…گوشي رو روي تخت انداختم و ساعد دستمو روي چشمام گذاشتم که ضربه اي به
در اتاق خورد …و در باز شد ..
سرچرخوندم طرف در ..زن عمو با لبخند وارد شد و گفت :
-بميرم براي اين همه استرس ..چه راحتم دراز کشيدي …
به خنده افتادم و توي جام نيم خيز شدم
به سمتم اومد و لبه تخت نشست و گفت :
-مادرت داره اين همه جليزو ويليز ميزنه اون وقت تو اينجا راحت نشستي …نکنه به اجبار داري اين
کارو
تند سرمو تکون دادم و گفتم :
-نه خسته ام زن عمو … همين ..خودتم که مادرمو ميشناسي ..اينجور موقع ها خيلي هول مي کنه
زن عموم زن اروم و مهربوني بود..که بيشتر از مادرم باهاش راحت بودم
-اما يه چيزيت هست اوا …پدرتم يه جوريه ..قضيه چيه ؟ …الان که همه اتون بايد خوشحال باشيد
کمي خودمو جلو کشيدم و پاهامو از لبه تخت اويزون کردم و گفتم :
-بابا هنوز سر قضيه طلاق ناراحته ..به روم نمياره ..اما ناراحته
شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
-پسري که بي دليل زنشو طلاق بده همون بهتر بره و برنگرده ..باباتم داره زيادي بزرگش مي کنه …من
که از اولم از اون پسره خوشم نمي اومد
لبخندي زدم و اون بلند شد و گفت :
-پاشو..پاشو برو يه دوش بگير لباساتم عوض کن ..اين حوريه و حوا منو کشتن انقدر حرف زدن ..کاش
يکم اين ارومي تو رو داشتن ..انقدر حرف مي زنن که مي ترسم رودستم بمونن
بهش خنديدم
-اميدوارم خوشبخت بشي…ناراحت رفتاراي پدرتم نباش ..اصلا مي خواي به عمو ت بگم باهاش حرف
بزنه
از جام بلند شدم و گفتم :
-نه ..نمي خواد …من برم دوش بگيرم
-برو دخترم …يکمم بيا تو هال …بذار همه ببينن بي حال نيستي …مخصوصا عمه ات …
اهي کشيدم و گفتم :
-من نمي دونم چرا مامان به اون گفته بياد
-براي اينکه مي خواد دهنشو ببنده …مي دوني که فقط حرفاي بي ربط مي زنه
ناراحت به سمت حموم رفتم و گفتم :
-چه بهش بگيم چه نگيم ..حرف بي ربط مي زنه ..
-برو نگران نباش …نمي ذارم حرف الکي بزنه ..حواسم بهش هست ..فقط خدا کنه يه دفعه اي چيزي
نگه که نشه جمع و جورش کرد
اهي کشيدم و با رفتن زن عموم رفتم که دوش بگيرم
****
لباس عوض کرده و مرتب …. داخل اشپزخونه به زن عموم کمک مي کردم …لباسم يه کت و شلوار
روشن بود …يه روسري هم که کمي تيره تر از رنگ کت و شلوارم بود سر کرده بودم يه ارايش
ملايمم روي صورتم انجام داده بودم
زن عموم گاهي بر مي گشت و با لبخند بهم نگاه مي کرد که طاقت نيورد و گفت :
-چقدر بهت مياد ..تا حالا نديده بودمش
..در حال چيدن شيرينيا بودم :
-تازه گرفتم …
-قشنگه
بهش لبخند زدم توي خواستگاري هومن لباس باز تري پوشيده بودم اما اينبار دل و دماغ ذوق کردن
نداشتم ..ترجيح داده بودم لباس سنگين تري بپوشم
شيريني بعدي رو توي ظرف گذاشتم که حميد داخل شد و سيبي رو از داخل ميوه هاي چيده شده
توي ظرف برداشت و با گازي که بهش زد با لحن پر تمسخري گفت :
-براي ازدواج دوم انقدر دم و دستک نمي خواست که
و بعد نگاهي به من انداخت و گفت :
-اووووووو..چه به خودشم رسيده
زن عموم برگشت طرفش و گفت :
-حميد جان کار ديگه اي نداري …که اينجايي؟
حميد گازي به سيبش زد و گفت :
-نه … مي خواييد بيرونم کنيد ؟
اخرين شيريني رو هم داخل ظرف گذاشتم و برداشتمش که برم که گفت :
-اين يکي لابد پولش بيشتر بود… نه ؟
هيچي بدتر از اين نيست که خانواده آدم بخوان بهت زخم زبون بزنن
زن عموم نگران به ما دوتا که کنار هم ايستاده بوديم نگاه مي کرد که برگشتم و رو در روي حميد
گفتم :
-اره پولش خيلي زياده …اونقدر که هر چي هي گند بالا بياري ..يه چيزي دستمو مي گيره که عين
اين فراري بدبختا ..از اين سوراخ به اون سوراخ در نري و دنبال پول نگردي ..که بندازم جلوت ..که هي
خر خره امو نچسبي و مامانو به جونم … که ازم پول بگيره
رنگ صورتش قرمز شد با عصبانيت سيبشو پرت کرد روي ميز و بيرون رفت …حتي از خونه بيرون زد ..
کي بود که حميدو نشناسه …بي مسئوليت …خودخواه …بي عرضه که فقط ادعاهاي الکي داشت
..مادرم تا تونسته بود لوسش کرده بود
بهم ريخته به سمت پذيرايي رفتم …عمو ، بابا و عمه ام در حال حرف زدن بودن ..پدرم با ديدنم
لبخندي زد که عمه ام گفت :
-خدا بده شانس ما که از اين شانسا نداريم ..بچه هاي من همه انقدر بدشانسن که نگو ..اما اين اوا
..هزار ماشاͿ ..دانشگاه که راحت قبول ميشه ..راحت مدرک مي گيره ..توي اون شهر درندشتم که
به تنهايي زندگي مي کنه …شوهرم که اون يکي رفت يکي ديگه مياد..ديگه از خدا چي مي خواي
عمه ؟
رنگ صورت پدرم پريد و عمو با اخم به عمه ام خيره شد ..
-اوا جان ايشاͿ خوشبخت بشي عمه
خم شدم و ظرف شيريني رو روي ميز گذاشتم و گفتم :
-ايشاͿ که ميشم عمه …بچه هاي شما هم خوشانسن ..البته خوب تقصيريم ندارن ..از کوچيکي
..طوري بزرگ شدن که زياد با کتاب و اينا انس پيدا نکردن …وگرنه از من باهوش تر بودن ..پزشکي
تهران که چيزي نيست …يه بازي دو دوتا چهارتا ست ..هر کي يه ذره درس بخونه قبول ميشه راحت
…اما خوب انگار يکم براي بچه هاي شما…اين بازي دو دوتا چهارتا سخت بوده
عصباني بهم خيره شد و عمو قايمکي خنديد و عمه گفت :
-تهران خوب بهت ساخته عمه …زبونتم خوب راه افتاده ..ماشاͿ
نگاهم به پدرم افتاد که با اخم سکوت کرده بود که نذاره عمه اين مجلسه خراب کنه ..بهش حق مي
دادم ..
اخلاق عمه همين بود ..نميشدم براش کاري کرد..توي مراسم بچه هاي خودشم کم گل نکاشته بود
و براي همشون يه يادگاري تاريخي تلخ به يادگار گذاشته بود ..طوري که اصلا دوست نداشتن اون روزا
رو براي کسي تعريف کنن
روي مبل نشستم و سعي کردم اروم باشم و چيزي نگم ..پدرم ناراحت بلند شد
که صداي زنگ خونه در اومد ..مصطفي تند از پله ها پايين پريد و توي جمع بلند گفت :
-اومدن ….
از جام بلند شدم و زن عموم با لبخند وارد شد و عمه باز نيش زد:
-نگاه کن توروخدا انگار بار اوله ..
اعصابمو داشت بهم مي ريخت به سمت اشپزخونه رفتم …دعا کردم اين مراسم بدون ابرو ريزي تموم
بشه
صداي سلام و احوال پرسيشون رو که شنيدم …صندلي اشپزخونه رو بيرون کشيدم و روش نشستم
که حوريه خندون وارد شد و گفت :
-اوففففففف ..اوا…کدومشون خواستگارته ؟ …ماشاͿ يکي از اون يکي قد بلندتر رعنا تر
دستامو روي ميز گذاشتم و انگشتامو توي هم قفلشون کردم
-ولي خوشم اومد عمه دهنش بسته شد. .. مخصوصا وقتي اون دسته گل بزرگو ديد …انقدر خوشگل
و بزرگه که منم دهنم بسته شده …
حوريه و حوا فاصله سني زيادي از من داشتن …اما همچنان سعي مي کردن بهم نزديک بشن و
خودموني رفتار کنن ..بچه هاي خوبي بودن ..خونگرم و صميمي ..اما من حوصله قديمو نداشتم که پا
به پاشون بخندم و خوش باشم
زن عموم با لبخند اومد تو اشپزخونه و گفت :
-اينجا نشستي که …پاشو …
بلند شدم و به سمت سماور رفتم ..حوريه ساکت شده بود ..زن عمو به سمتم اومد و اروم دم
گوشم گفت :
-نگران نباش من حواسم هست ..دلواپس مادرتم نباش ..يکم هوله …من مراقب همه چي هستم
…توام که ماشاͿ خوش برو رويي ..کم نداري …سرتو بالا بگيرو برو …مادرتم به جايي اينکه ذوق کنه
نمي دونم چرا انقدر ترسيده …والا خانواده خوبين ..چشم منو که گرفتن …
نزديک بود اشکم در بياد ..هيچ کس درد منو نمي فهميد …فنجونا رو توي سيني چيدم و با بغض بهش
گفتم :
-فقط مواظب عمه باش … باشه ؟..
يکم دستم مي لرزيد نه از خجالت و استرس ….. از نگراني …نمي خواستم جلوي خانواده اونا بي
ابرويي بشه
دستشو دور از چشم حوريه روي دستم گذاشت و گفت :
-فکر کن بار اوله به گذشته فکر نکن …محکم باش …يکمم اخماتو باز کن ..خانواده خوبين
من که خيلي ازشون خوشم اومد
سرمو تکون دادم و اون مشغول اماده کردن وسايل پذيرايي شد
نيم ساعتي از اومدنشون مي گذشت که حوا وارد شد و گفت :
-اوا مامانت بهم گفت بگم بياي .
سيني فنجونا رو که زن عموم اماده کرده بود رو برداشتم و گفتم :
-دارم ميام …تو برو
با خنده سري تکوت داد و من سيني چاي رو برداشتم و با نگراني وارد پذيرايي شدم …که چشمم اول
به دسته گل بزرگ ..گنج اتاق افتاد..عمه بنده خدام … حق داشت صداش در نمياد ..
توي خواستگاري دخترش داماد ..يه دسته گل پلاسيده اورده بود ..چقدر بهش برخورده بود..حالا که
اينو مي ديد ..خوب بود سکته نزده بود…
کمي که جلوتر رفتم موحدو ديدم ..توي اون کت و شلوار و حالتي که به موهاش داده بود .شده بود
يکي ديگه ..حسابي خوشتيپ کرده بود
…نگاه حنانه که بهم افتاد با خنده لباهاش از هم باز شد …کم کم همه متوجه حضورم شدن …موحد
سرشو چرخوند …يکم رنگ به درنگ شدم وبه جمع سلام کردم …
همه شون اومده بودن ..امير علي ..امير مسعود ..تنها کسايي که براي اولين بار مي ديدمشون مادر و
بدون دیدگاه
رمان عبور از غبار پارت 14
پارت های قبلی همین رمان
اشتراک در
وارد شدن
لطفا به منظور نظر دادن وارد شوید
0 نظرات