قلبم تند شروع کرد به زدن …:
-چي شده ؟
چشمامو با ترس بستم و سرمو پايين انداختم که اسانسور ايستاد با باز شدن در اسانسور و ديدن
هومن که اونم با ديدن ما شوک زده شده بود..رنگ صورتم پريد
دکتر تقوي هم کنارش بود …نمي تونست نياد تو …موحد با ديدن تقوي بهش سلام کرد و بهم نزديک
شد که جاي براي اون نفر هم باشه ..من هم بهش سلام کردم و به سختي از جام تکون خوردم ..
موحد کاملا کنارم ايستاد ..به طوري که گرماي تنشو به خوبي حس کردم …هومن سعي مي کرد
اروم نفس بکشه …به موحد نگاهي انداختم که در حال حرف زدن با تقوي به هومن هم نگاه مي کر د
که متوجه نگاهش به من شد و يه دفعه ازش پرسيد:
-ديروز سر عمل نبوديد دکتر ؟
هومن عصبي چند بار پلکاشو باز و بسته کرد و بهش خيره موند ….. که تقوي به هومن نگاهي
انداخت و روبه من گفت :
-شيرينيتون تازه به دستم رسيد …بايد ويژه بهتون تبريک بگم …
موحد لبخندي زد و نگاهي به من انداخت که منم به سختي گفتم :
-تشکر دکتر …
صداي هومن در نمي اومد
-اميدوارم خوشبخت بشيد …زوج کاملا براندازه اي هستيد
موحد نگاه خاصي بهم انداخت و لبخند زد ..هومن با حرص پلکاشو بست ..چشماش هنوز قرمز بود ن
-بابت اون روزم من واقعا از دونفرتون معذرت مي خوام
موحد لبخند زد :
-خواهش مي کنم چه حرفيه .؟.هيچ ناراحتي نيست دکتر …
با باز شدن در اسانسور تقوي با تبريکي دوباره ..بيرون رفتن و هومن بدون فوت وقت پشت سرش
خارج شد که ديدم موحد ايستاده ….برگشتم و بهش خيره شدم و گفتم :
-مگه نمي ريم ناهار ؟
دست بلند کرد و دکمه اي رو فشار داد ..در که بسته شد بهم نگاهي انداخت و گفت :
-مگه نمي خواستي بيرون باهام حرف بزني ؟
بعد از ديدن هومن حسابي قاطي کرده بودم …نگاه موحد … دلخور و ناراحت به نظر مي رسيد
سرمو پايين انداختم …و چيزي نگفتم …از اسانسور که خارج شديم جلوتر از من بيرون رفتم ….نمي
تونستم تند راه برم …ايستاد تا بهش برسم
از ساختمون که خارج شديم ..وارد محوطه شد و بدون اينکه بخواد بايسته تا ببينه کجا بريم يکراست
به سمت يکي از نيمکتاي زير درختا رفت ..
اروم راه مي رفتم تا حرفا رو توي ذهنم مرتب کنم …به جلوي نيمکت که رسيد …ايستاد تا من اول
بشينم …
با مکث نشستم ….تا نشستم ..سريع نشست و کامل به سمتم چرخد و دست چپشو به لبه
نيمکت تکيه داد و تو چشمام خيره شد
با خودم فکر مي کردم که چرا بايد توي اولين روز چنين اتفاقي بيفته …اونم انقدر بد
-راستش …
سرمو پايين انداختم و دستي به صورتم کشيدم
-نمي دونم که چطور بگم
لبخندي زد و گفت :
-تو حرفتو بزن ..راست و دروغ ..خود چشمات با نگاهشون راستشو برام زير نويس مي کنن
از حرفش لبخند کوچيکي روي لبهام نشست …هنوز درد داشتم …درست نمي تونستم بشينم
…خداروشکر محرمش نبودم وگرنه ممکن بود به طور اتفاقي جاهاي کبود شد ه بدنمو ببينه …اما اگر م
نمي گفتم :
-راستش افتادم زمين
لبخندش از بين رفت
بايد حرف اصلي رو مي زدم ..اما از واکنشش مي ترسيدم …و اينکه بهم بدبين بشه
-روي يه تکه شيشه افتادم و دستم
با اخم تند همون دستي که حدس زده بودو از مچ گرفت و کمي استينمو بالا زد و با جديت پرسيد:
-مگه چقدر بريده که اينطوري با دقت پانسمان شده ؟
رنگم پريد..وقتي براي يه افتادن انقدر عصبي ميشد.. اگه کل ماجرارو مي فهميد که هيچي :
-شيشه بزرگي بود
بيشتر استينو بالا زد ….از اخماش وحشت افتاد به جونم :
-بخيه که نخورده ؟
تند سرمو تکون دادم و گفتم :
-نه
سرشو بلند کرد و با همون اخم ازم پرسيد:
-چطوري اين اتفاق افتاد؟
اصلا نمي خواستم بهش دروغ بگم ….حتي يه دونه ..اما چاره اي نداشتم …سرمو پايين انداختم
..داشتم با خودم کلنجار مي رفتم که صدام زد :
-آوا؟؟؟
اولين بار بود که منو به اسم صدا مي زد …..لحن صدا زدنش …طوري بود که از اينکه بخوام بهش دروغ
بگم ..پشيمونم مي کرد
بلاخره اون اولين نفر بينمون .بود که قيد و بنداروکنار گذاشته بود و منو به اسم صدا زده بود اما من
هنوز درگير گذشته و افکاري بودم که مرتب داشتن عذابم مي دادن
-ميشه بعدا بهت بگم ؟
بدو ن مکث گفت :
-نه …چون تا بخواي بگي..هزار جور فکر مي کنم و اعصابم تا اخر شب بهم مي ريزه …در ثاني امشب
پدر و مادرم دلشون مي خواد بياي خونه امون …امابا اين وضعيت ..من بايد بدون چي شده
لبهامو باز زبونم تر کردم …توي زندگي هاي قبليم براي حفظ ابروم ..دروغ و پنهان کاري زياد داشتم
..دروغايي که بدتر بي ابروم کرده بودن ..بهتر بود از اين به بعد با حرف راست جلو مي رفتم ….حتي به
قيمت از دست دادن موحد و شايد هم بي ابرو شدنم
-قول مي دي عصباني نشي ؟
اينبار مکث کرد و وقتي چشماي نگرانم رو ديد سري تکون داد و گفت :
-باشه عصباني نميشم
اب دهنمو قورت دادم :
-دکتر کلهر ديوونه شده …يه ساعت پيش براي استراحت رفتم حياط پشتي که راحت و به دور از
نگاههايي که از صبح روم بود يه ليوان چاي بخورم …که يهو سرو کله اش پيدا شد …خيلي عصباني
بود …باور کن نمي دونم منو از کجا ديده بود که اومده بود سراغم ..اما تا منو ديد کلي چرت و پرت بهم
گفت …
-اون هلت داد؟
با ترس تو چشماش خيره شدم
-باور کن من باهاش کاري نداشتم ..بخدا …به جون پدرم قسم من ….
چرا انقدر از خودم ضعف نشون مي دادم ..؟من که کاري نکرده بودم ..فقط به خاطر پرونده سياهي که
داشتم ….پرونده اي که موحدم به شک مي نداخت ..نمي خواستم ازم نا اميد بشه ..نمي خواستم از
تصميمش پشيمون بشه
-ديگه چيکار کرد ؟
اشکم در اومد ….چرا يه روز خوش نمي تونستم تو زندگيم داشته باشم ؟عصبي شد :
-براي چي داري گريه مي کني ؟
عصباني بود و سعي مي کرد که اروم باشه :
-من ….باور کن …بخدا…
چشماشو با عصبانيت بست و باز کرد و گفت :
-چرا همش قسم مي دي ؟..مگه من گفتم تو کاري کردي؟ ..تو مقصري ؟
هنوز مچ دستم توي دستش بود ….
– وقتي يه بار پشت سر ادم حرف در بياد ..تا اخرم در مياد ديگه ..چه مقصر باشه چه نباشه
و اروم دستمو از بين انگشتاش بيرون کشيدم …توي چشمام و صورت بغض کردم دقيق شد:
-مي ترسم از اينکه با خودت فکر کني ..فکرم جاي ديگه است ..همه حرفايي که پشت سرم مي زنن
راسته ….ازينا مي ترسم و نمي خوام که بهت بگم …نمي خوام که ازم نا اميد بشي …نمي خوام
حالت از ديدنم بهم بخوره و روزي هزار بار به خودت بدو بيراه بگي که چرا بهش چنين پيشنهادي
دادم …نمي خوام بين اين همه ادم .. ..حالا که بهم اعتماد کردي و باورم کردي …پيشت خراب بشم …
کاملا معلوم بود که عصبيه :
-وقتي بهت اين پيشنهادو دادم ..مطمئن باش به همه چيش فکر کردم …همه چي رو در نظر گرفتم
..پس نگران اين نباش که من حرفاتو باور نکنم …نگران اين نباش که از تصميمم پشيمون بشم
….هيچ وقتم به خودم بدو بيراه براي پيشنهادم نمي دم … حالا دقيقا بهم بگو چي شد ه
نمي تونستم بقيه رو بگم ..بگم هلم داد..بگم دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند ..بلاخره موحد
هر چقدرم که امروزي فکر مي کرد ….بازم يه مرد ايراني بود …دوست نداشت کسي دست نامزدشو
بگيره و تهديدش کنه ….بي غيرت که نبود
-خواهش مي کنم ..الان فقط براي اين بهت گفتم که بعدا از کس ديگه اي نشنوي …اگه الان بري
سراغش ..دوباره يه عالمه حرف پشت سرم در مياد …اصلا اشتباه از من بود که فکر مي کردم دست
از سرم برداشته ..نبايد مي رفتم جاي خلوت
صورتش قرمز شده بود که بين حرفام گفت :
-گفتم مو به مو برام توضيح بده ..نگران حرف در اومدنم نباش ..من حواسم هست ..تو دوماه ديگه
قراره زنم بشي ….پس مطمئن باش کاري نمي کنم که هم براي تو بد بشه هم براي خودم …اما الان
ازت مي خوام همه چي رو بدون کم و کاست بهم بگي …که اگه نگي ….مجبورم مي کني که برم و
خودم از زبونش بيرون بکشم
تمام بدنم از ترس مي لرزيد
-جز دستت کجاي ديگه ات درد مي کنه که انقدر اروم و دولا راه مي ري ؟
با نگراني سرمو بلند کردم …چقدر حواسش جمع بود و من فکر مي کردم که مي تونم بهش نگم …
ديگه هر چه بادا باد …بايد مي گفتم ..براي خودمم بهتر بود حداقلش اين بود که ديگه هومن ولم مي
کرد ..چون مي دونستم موحد باهاش برخورد مي کنه …اما چطورشو نمي دونستم و همين منو مي
ترسوند
هر چقدر که مي گفتم ..اخم و عصبانيتش بيشتر مي شد …جرات خيره شدن توي چشماشو نداشتم
…
با شنيدن حرفا حتما از من ديگه بدش اومده بود که بين حرفام يه کلمه هم نمي گفت و صبر کرد ه
بود تا به انتها حرفامو بزنم
وقتي سرمو بلند کردم …صورتش از فرط عصبانيت قرمز قرمز شده بود ..توي چشمام پر از حلقه هاي
اشک بود …مثل يه گنجشک که از ترس هيچ حرکتي نمي تونه کنه در برابرش ناتوان نشسته بودم …و
فکر مي کردم که نمي خواد منو ببينه که گفت :
-لطفا از اين به بعد جاي خلوت نرو …
سرمو به نشونه باشه تکون دادم که پرسيد :
-ادرس خونه اتو که نداره ؟
چه خوب بود که باهام حرف مي زد و ازم رو برنگردونده بود …از خوشحالي دلم مي خواست بين
اشکام داد بزنم ..:
-نمي دونم
لب پايينشو با حرص گاز گرفت و خيره تو چشمام گفت :
-خيلي درد داري؟
اين يکي رو دروغ گفتم :
-نه
خيره به من توي فکر فرو رفته بود که يهو از جاش بلند شد ….با ترس نگاهش کردم :
-بعد از ساعت کاري ..از همينجا مي ريم خونه ما
با دهني نيمه باز و ترسيده بهش خيره شدم …
-الانم بايد برم …يه کاري دارم که بايد انجامش بدم …….توام برو توي بخش …و خواهشا جاي خلوت و
تنها ديگه نرو
با نگراني بلند شدم :
-چيکار مي خواي بکني ؟
پوزخند زد و گفت :
-اخر وقت مي بينمت ..حالام برو تو بخش
همونطور دهن باز بهش خيره شدم ..تا به خودم بيام ..اون رفته بود..و نزديک در اصلي ساختمون بود
..نمي دونم کارم درست بود يا غلط ..شايد نبايد بهش مي گفتم ..اما با اون قيافه اي که رفت بي شک
داشت مي رفت سراغ هومن …
تا پايان ساعت اداري ..هيچ کدومشونو نديدم ..نه موحد نه هومن ..مشغول لباس عوض کردن
بودم …درد شکمم کمتر شده بود اما کتف وشونه ام هنوز اذيتم مي کرد…
از اتاق که در اومدم يهو موحدو ديدم که از اتاقش در اومد ..صورتش مثل ظهر عصبي نبود اما اخمو
داشت ..سرجام ايستادم …داشت مي اومد طرف من …چند قدم مونده به من سرشو بلند کرد و با
لبخندي ساختگي گفت :
-خيلي که منتظر نموندي ؟
يعني چه بلايي سر هومن اورده بود؟
-نه
-پس عجله کن بريم که حسابي داره دير ميشه
هرچي به صورتش نگاه کردم که حرفي بزنه ويا اينکه چيزي بفهم ….نه حرفي زد و نه من تونستم پي
به چيزي ببرم
سوار ماشين که شديم …دکتر ناصري و کاظمي رو ديدم که با ديدنمون با لبخند از موحد خداحافظي
کردن و رفتن سوار ماشينشون بشن ..ازشون کمي خجالت کشيدم ..يه جوري نگاه مي کردن …البته
تنها اونا اينطوري نگاه نمي کردن
از خود بخش تا اينجا نگاهي نبود که بهمون خيره نمونده باشه
حواسمو ازشون گرفتم و به حلقه توي دستم خيره شدم
برخلاف يوسف و هومن حسي که به موحد داشتم اين بود که مي تونستم راحت حرفامو بهش بزنم
مثلا اينکه اين سوالو نذازم که تو دلم بمونه و بگم :
-از دستم عصباني هستي …؟
نگاهي بهم انداخت و دستي توي موهاش کرد و گفت :
-يه قرار ديگه ام امروز باهم مي ذاريم ..اينکه …ديگه درباره دکتر کلهر حرف نزني و بهش فکر
نکني..هر جايي که اون هست تا روزي که من و تو ازدواج رسمي نکرديم …تو نبايد باشي …اگه جايي
جلوي راهتو گرفت …جوابشو نمي دي و راهتو کج مي کني و ازش دور ميشي …و هميشه ام مثل
امروز باهام روراست مي موني و حرف راستو مي زني
يه حس بدي توي وجودم رخنه کرد که لبخند به لبهاش اومد و گفت :
-الانم داريم مي ريم خونه پدر و مادرم ..پس همه اتفاقاي امروز فراموش مي کنيم و به خاطرشون نه تو
نگراني مي شي و مي ترسي نه من عصباني و اخمو..که نتونيم همديگرو تحمل نکنيم ..باشه ؟
از وقتي که تصميم گرفته بودم همسرش بشم ..به خاطر فداکاريش روي هيچ کدوم از حرفاش نمي
تونستم نه بيارم ..حتي اگه باب ميلم هم نبودن …مي دونستم پدرم براي اين رفتناي غير رسمي
مشکل داره ..و دوست نداره دخترش بدون عقد بره خونه کسي …اما نمي تونستمم حرف دلمو بزنم
..مخصوصا بعد از ماجراي امروز که يهو گفت :
-از پدرتم اجازه گرفتم …نگران اون نباش …صبح باهاش تماس گرفتم …گفتم اول از پدرت اجازه بگيرم
…بعد بهت بگم
با تعجب سرمو بابلند کردم و نگاهش کردم که گفت :
-شايد از نظر خيلي چيزا باهم فرق داشته باشيم …اما مي تونم پدرتو درک کنم …
نه مثل هومن داغ مي کرد و مي زد زير همه چي…. نه مثل يوسف که توي اوج عصبانيت گاهي يادش
مي رفت که نبايد کارايي بکنه که درست نيست ..اما ته نگاهش معلوم بود که هنوز عصبانيه
-کاش زودتر بهم مي گفتي ..که لباس مناسب با خودم بردارم
ماشينو روشن کرد :
-نگران نباش …غريبه اي امشب نيست …فقط پدر و مادرم ..برادرام …حنانه و مادربزرگم
با گلگي سرمو به سمتش چرخوندم که با خنده گفت :
-اونا انقدر به اين چيزا اهميت نمي دن ..سخت نگير …اما اگه مي خواي باشه ..سر راه مي ريم خو نه
ات که لباس بر داري …خوبه ؟
حالا که داشتيم مي رفتيم خونه …چهره اي متفاوت تر از بيمارستان به خودش گرفته بود …و
عصبانيت ظهر و نداشت …بي شک کارشو با هومن کرده بود که حالا ارامش داشت
توي مسير هيچ حرفي بينمون رد و بدل نشد …من که اونقدر حالم گرفته بود که نمي تونستمم چيزي
بگم ..موحدم لابد به هومن و اتفاق امروز فکر مي کرد که تمام حواسش به رانندگي و افکارش بود …
وقتي به جلوي در اصلي خونه رسيديم ماشينو که نگه داشت و خواست بوق بزنه …يهو نگاهش به
يه ماشين مدل بالا افتاد …همونجا بود که چهره اش کاملا در هم کشيده شد و با دقت بيشتري به
ماشين خيره شد
نگاهمو از موحد گرفتم و به ماشين چشم دوختم که لباشو با زبون تر و نگاهي به من انداخت و گفت :
-از اينجا تا جلوي ساختمون خيلي با صفاست ..پياده بريم …؟
ابروهامو دادم بالا ..مشکوک مي زد …خودشم از پيشنهادش خنده اش گرفته بود که سرمو تکوني
دادم و گفتم :
-بريم
تا گفتم باشه تند و فرز ماشينو جلوي خونه پارک کرد …. با برداشتن وسايلمون ..جلوي در رفتيم
…کليدشو در اورد و اروم در خونه رو باز کرد ..کنجکاو از اين همه قايم بوشک بازي.. ازش پرسيدم :
-کسي توي خونه است که نمي خوايد شما رو ببينه ؟
درو که داشت با احتياط مي بست به خنده افتاد و گفت :
-افرين …هميشه گفتم و ميگم ..از اين هوشت خيلي خوشم مياد..حالا بيا از اين ور بريم
سردرگم نگاهي به خونه انداختم و به دنبالش به راه افتادم ..مسير زياد کوتاهي نبود..مخصوصا که
داشت کل مسيرو دور مي زد تا توي ديد نباشيم …از پشت درختا و توي تاريکي به سمت ساختمون
به راه افتاديم …در کل جداي از شوخيش توي اين زم*س*توني ..مسير با صفا يي بود ….
نزديک خونه که شديم ايستاد و منو از يه مسير باريک و تاريک به پشت خونه برد ..از کارو کردارش به
خنده افتاده بودم …
کمي که راه رفتيم به يه در چوبي خوش طرح و نگار که در انتهاي اين همه تاريکي قرار داشت
رسيديم ..دستشو روي دستگير گذاشت و درو باز کرد و براي سرک کشيدن زودتر از من تو رفت
عين پسر بچه ها که مي خواست از چيزي فرار کنه به اطرافش خوب نگاه مي کرد تا مطمئن باشه
خبري نيست …
با نبودن کسي به سمتم برگشت و گفت :
-کفشاتو در بيار
متعجب پرسيدم :
-چي ؟
همونطور که خم شده بود و کفشاي خودشو در مي اورد … با چشم و ابرو به چکمه هاي ساق
بلندم اشاره کرد و گفت :
-چکمه هاي خوشگل و پر صداتو در بيار
به خنده افتادم و گفتم :
-اهان
و مشغول در اوردن شدم
کفشارو که در اورديم هر دو …کفش به دست اروم اروم از اشپزخونه بزرگ خونه در اومديم …کسي
توي سالن نبود
هنوز گيج رفتارش بودم که ..خيلي اروم گفت :
-بريم طرف پله ها ..فقط اروم ….سرو صدا راه نندازي
روي نوک پا به دنبالش تا پله ها رفتم …چند تا پله اولو بالا رفتم که پاشنه چکه ها به نرده ها برخورد
کرد و صداي کوچيکي داد … سريع برگشت و در حالي که به خنده افتاده بود بهم چشم غره رفت که
شونه هامو بالا دادم و با صداي ارومي گفت :
-خوب خورد ديگه چيکار کنم
-انقدر سرو صدا نکن دختر…..بدو تا نديدنمون
بازي موش و گربه بازي باحالي بود…همش با خودم مي گفتم موحد يعني کي رو دوست نداشت
ببينه که داشت اينکارارو مي کرد ؟
به طبقه بالا که رسيديم ..به سمت يکي از درا رفت …به – تا در بسته ديگه نگاهي انداختم و بعد
در حالي که دري و باز کرده بود و منتظر م بود ..نگاهمو به سمتش داد م و زودتر اون داخل اتاق رفتم
پشت سرم . …با نفس اسوده اي داخل شد و درو بست و به خنده افتاد
به دور برم نگاهي انداختم ….با ديدن کتابها و قفسه ها به خودم خنديدم که فکر کردم منو يه راست
مي بره اتاق خودش
با همون خنده و شيطنتش گفت :
-بايد ببخشي….اما اينجا تنها جاييه که کسي نمياد سراغمون
به کتابهاي تلنبار شده روي زمين و قفسه هايي که بعضياشون تا نيمه پر بودن خيرهشدم که گفت :
-يه تغيير و تحول ساده است
همزمان به سمت ميز بزرگ نزديک پنجره رفت و کتشو در اورد…. اما من هنوز چکمه به دست به
عظمت اين کتابخونه و اون همه کتاب نگاه مي کردم
کتشو روي دسته يکي از مبلا گذاشت و نگاهي به ساعتش انداخت و با لبخند نگاهم کرد و گفت :
-موقعه اي که مي خواستم کنکور بدم اينجا شده بود اتاق من ..خيلي ارامش بخشه ….اخه
…توي اتاق خودم نمي تونستم تمرکز کنم
با همون خنده خيره به نگاه سرگردونم به اطراف گفت :
-البته بايد اينجا رو مرتب شده ببيني …اونوقته که عاشقش مي شي
نگاهم همونطور که مي چرخيد به قفسه رو به روم رسيد .. و به کتاب قطوري که دوره
دانشجويي..توان خريدشو نداشتم خيره شدم …لبخندي روي لبهام نشست و به سمتش رفتم ..
نوک انگشتامو براي لمس حروف تايپي روش و جلدش بلند کردم ..با يکي از همين کتابو يوسفو از اون
همه پله پايين انداخته بودم
اين همون کتاب و همون درسي بود که موحد دوبار منو ازش انداخته بود ..کنارم ايستاد و با نگاهي پر
از سوال و خنده بهم خيره شد …
قدمي به عقب رفتم و گفتم :
-بايد همه نوع کتاب اينجا باشه ..نه ؟
نگاهي به همون کتاب انداخت و به سمتم چرخيد و گفت :
-اهوم …همه نوع …فقط يه ادم عاشق و علاقمند به کتاب مي خواد که ساعتها اينجا بشينه و از ديدن
اين همه کتاب لذت ببره .. و ازشون استفاده کنه ….متاسفانه اونقدر درگير کار و زندگيم شده ام که
کمتر مي تونم بيام اينجا….
بهش لبخند زدم ..خم شد و کتابي رو از روي کتابهاي چيده شده روي زمين برداشت و صفحه ايشو باز
کرد و لبخندي زد و گفت :
– فکر کنم هنوز يه ساعتي بايد اين تو باشيم
هواي توي کتابخانه حسابي گرم بود ..موحد که کتشو در اورده بود و راحت بود اما من با اون پالتو
..احساس مي کردم نفسم حسابي سنگين شده ..
با دستمال گذاشته شده لبه قفسه جلد کتابو تميز کرد و توي قفسه گذاشت و در حال برداشتن کتاب
بعدي ازم پرسيد:
-ناراحت نميشي که تا رفتن مهموناي پدر و مادرم اينجا بمونيم ؟
شونه هامو بالا انداختم و با اينکه خيلي دوست داشتم بدونم از کي داره فرار مي کنه با لبخندي
گفتم :
-نه
هرچند موحد ادمي نبود که از کسي فرار کنه ..پس احتمال دادم از مهمون توي خونه خوشش نمياد و
اين يه مهمون سر زده است
کتاب به دست از نردبون کوتاه …بالا رفت تا کتابو سر جاش بذاره …با خودم فکر کردم يعني قراره تا
يکساعت ديگه کتاب بچينيم …که يهو از بالاي نردبون گفت :
-ميشه اون کتاب قهوه اي رو بهم بده اي ؟
نگاهي به کتابا انداختم و به سمت همون کتاب رفتم …برداشتمش و بهش دادم ….حدسم درست
بود قرار بود کتابا رو بچينيم … بعد از يه کتک مفصل حالا کتاب چيدن مزه مي داد ….اما بنده خدا خبر
نداشت که من هنوز درد دارم …
لپمو از تو گاز گرفتم و خم شدم يه دستمال ديگه که کنار کتابا روي زمين افتاده بود و برداشتم و
مشغول تميز کردن کتاب ديگه اي شدم
بي حرف از اينکه کمکش مي کردم … لبخند رضايت رو لباش بود که همونطور کتابارو جا به جا مي
کرد گفت :
-بيا براي اينکه انقدر ساکت نباشيم هر سوالي که از هم داريمو بپرسيم ….سوالايي رو هم که دوست
نداريم جواب بديم با يه سوال ديگه ازش رد مي شيم …موافقي ؟
کتابو به سمتش گرفتم …و گفتم :
-باشه
کتابو از دستم گرفت و گفت :
-اولم من مي پرسم ..اومم ….رنگ مورد علاقت چيه ؟
توي فکر فرو رفتم …..با شناختي که از موحد داشتم مي دونستم داره مقدم چيني مي کنه براي
سوالاي مهمتر ….کتاب بعدي رو بهش دادم و گفتم :
-سبز و ابي… و شما؟
با دقت کتابارو کنار هم مي چيد:
-من رنگاي روشنو دوست دارم ..رنگاي تيره هم گاهي برام جذابن …
خم شدم تا کتاب بعدي رو بردارم که گفت :
-چرا به اون کتاب اونطوري نگاه مي کردي ؟
بدون اينکه کتابو بردارم ..صاف ايستادم و بهش خيره شدم ….گفتنش يادآوري يوسف بود…يوسفي که
نبايد ديگه حرفش زده ميشد ..علاقه اي هم براي بازگو کردن اون درس افتاده نداشتم
-توي دوره دانشجويتون چيکار کرده بوديد که دکتر حسيني با يادآوريش انقدر مي خنديد؟
وقتي ديد جواب سوالشو ندادم ..برگشت و با خنده نگاهم کرد
خودمم خنده ام گرفته بود که ازم پرسيد:
-يکي از اروزهات ؟
بي معرفت حال خودمو مثل خودم مي گرفت
به خنده افتادم ..گرماي اتاق داشت ديوونه ام کرد …خم شدم و کتاب بعدي رو بعد از تميز کردن بهش
دادم …و دگمه هاي پالتومو باز کردم …و گفتم :
-مثل شما يه جراح خوب بشم
لبخند تموم صورتشو پوشند و ازش پرسيدم :
– از چي متنفريد ؟
به سمتم از بالاي نردبون دست به کمر چرخيد و خيره تو چشمام گفت :
-دروغ
کتابو به سمتش گرفتم …کتابو ازم گرفت …چون مي دونستم حالا حالاها اينجا هستيم اروم پالتومو
در اوردم ..
لباسم يه لباس کوتاه دخترونه يقه گرد به رنگ زرشکي بود که پايينش با يه کمربند قهواي چرمي
تزئين شده و شل قرار مي گيرفت ..و کاملا فيت تنم بود …طوري که لاغري انداممو به رخ مي
کشيد
پالتو رو روي صندلي نزديک به ديوار قرار دادم و روي زانوهام نشستم و به روي کتابي که حسابي
روش خاک نشسته بود دست کشيدم …منتظر سوال بعديش بودم ..دستمالو روي کتاب کشيدم و
خيره به کتاب ازش پرسيدم :
-سوالاتون تموم شد ؟
همزمان سرمو بالا بردم که زود سرشو به سمت کتابا چرخوند و پرسيد:
-پشيمون نيستي ؟
هنوز بهش خيره بودم :
-از چي ؟
-دستاشو از کتابا جدا کرد و خيره بهشون گفت :
-از تصميمي که گرفتيم ….از کاري که کرديم …؟
لحظه اي سکوت کردم و گفتم :
-شما پشيمونيد؟
بدون مکث برگشت و نگاهم کرد و گفت :
-نه
سرمو پايين گرفتم و گفتم :
-منم نيستم
و با برداشتن يه کتاب بزرگ به سمتش رفتم
خودشم گرمش شده بود..دونه هاي عرق روي پيشونيش نشون مي داد..داره به زور شرايط اينجا رو
تحمل مي کنه که با شيطنت ازش پرسيدم :
-به نظرتون مهمون مورد نظرتون رفته ؟
از شيطنتم خنده اش گرفت و گوشه لبشو گاز گرفت و گفت :
-فکر نکنم ..هنوز موندگاريم ..فقط نمي دونم چرا امروز اينجا انقدر گرمه ؟
کمي شالم رو کشيدم جلو و نفسي بيرون دادم و گفتم :
-امروز بچه ها يه حرفايي پشت سرمون مي زدن که اصلا جالب نيست
دست از کار کشيد و بهم خيره شد …:
-بعضيا نمي دونستن که قبل ازدواج کرديد ..بعضيام که مي دونستن ازدواج کرديد …مي گفتن که
ناراحت شدم ..خم شدم و کتاب بعدي رو از روي زمين برداشتم که گفت :
-چي مي گفتن ؟
کتابو به سمتش گرفتم …:
-اينکه من باعث جدايتون از همسرتون شدم …
به خنده افتاد و با چشمکي کتابو ازم گرفت و بهم گفت :
-لابد مخمم توي اين راه با موفقيت زدي ؟
به خنده افتادم وسرمو پايين انداختم
-منم اين چيزا رو شنيدم ….بايد تحملشون کنيم ….فقط ….
سرمو بلند کردم …اروم خم شد و بالاي نردبون نشست و کتابو روي زانوهاش گذاشت و گفت :
-اين هفته چهلم يوسفه
به چهره ام خيره شد…تا عکس العملمو ببينه ….هيچ واکنش از خودم نشون ندادم
-همسرش خيلي وقته اومده ايران …
دلم گرفت اما مقاوم و با يه لبخند گفتم :
-اگه برنامه بيمارستانمون بهم نريزه باهم مي ريم …در هر صورت بايد پدر و مادر يوسف …. من و شما
رو با هم ببينن …همکارا هم بايد ببين ..اين همه شما رو تو سختي و مشکلات انداختم …براي
همچين روزايي ديگه
لبخند زد و ارنجشو روي کتاب گذاشت … دستشو مشت کرد و زير چونه اش قرار داد و گفت :
-من تو سختي نيفتادم …اين براي هزارمين بار …
ته دلم مي گفت فقط براي ناراحت نشدنم اين حرفو مي زنه که با همون لبخند بهم گفت :
-حرف مردم خيلي برات مهمه ؟
به سمت کتاب بعدي رفتم و گفتم :
-نه …اما وقتي يه مدت مدام اين حرفا تو گوشات باشه …نخوايم برات کم کم مهم ميشن
دستشو از زير چونه اش برداشت و بلند شد تا کتابو بذاره سرجاش ….که يهو يي گفت :
-اون همون کتابي نبود که دوبار باهام برداشتي هر دوبارم افتادي ؟
با تعجب به طرفش برگشتم …خنده اش گرفته بود و کتاب توي دستشو بين دو کتاب ديگه مي
ذاشت
ياد قديم افتادم وقتي براي بار دوم منو انداخته بود رفتم اتاقش تا التماسش کنم که بهم نمره بده
….اما وقتي بهش گفته بودم بي توجه به ناراحتيم و التماسم خيلي راحت گفته بودم ….
“تو درس نخوندي..اونوقت من نمره بدم …برو و بي خودي وقت منو نگير”
اون موقع فکر مي کردم که چقدر کوچيکم کرده
-حافظه خوبي داريد
سرشو تکوني داد و با خنده کتابو از دستم گرفت و گفت :
-موافقم … حافظه خيلي خوبي دارم …شايد باورت نشه اما اسم اولين بيماري که بعد از تخصصم
عمل کردمو خوب يادمه …يه پيرمرد ساله به اسم ماشاͿ بود …بي نوا از اينکه قرار بود زير دستم
عمل بشه داشت سکته مي زد ….البته خودمم بيشتر از اون در حال سکته زدن بودم
و شروع کرد به خنديدن و با نگاه بدجنسي بهم خيره شد
به نگاه بدجنسش نگاه کردم ..نامرد اصلا هم ناراحت گذشته نبود که گفت :
-عوضش براي بار سوم ..نمره خوبي گرفتي …اونجا بود که فهميدم بايد بالا سرت زور باشه تا توي
کارات موفق باشي
هم حرصم گرفته بود هم مي خواستم به اين همه نامرديش بخندم
-من بار دومم خوب نوشته بودم ..انتظار افتادن نداشتم
شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
-از نظرم که چيز خوبي ننوشته بودي …درس مهمي بود …از اون درسايي که تا اخر بايد تو ذهنت مي
موند…بايد خوب يادش مي گرفتي
اگه دستم به گردنش مي رسيد و جراتشو داشتم خفه اش مي کردم که گفتم :
-شما تنبل ترين شاگردم پاس کرديد!!!!
نفسي بيرون داد و گفت :
-خوب اون تنبل ترين شاگردي که من پاسش کردم الان کجاست ؟
سکوت کردم و ياد ثريا افتادم …همون وسطا درسو ول کرده بودو رفته بود ……از پس درسا بر نمي
اومد …بيشتر اهل گشت و گذار بود ..ترجيح داده بود اين رشته رو به بقيه واگذار کنه و خودشو راحت
کنه
-مي دونم که توام حافظه خوبي داري…پاسش کردم چون مي دونستم به جايي نمي رسه …الکي
نمي خواستم وقت خودمو و اونو تلف کنم ..اما در مورد تو که اينطوري فکر نمي کردم
بهش خيره شدم …چه با دقت کتابارو مي چيد
-براي بار سوم فهميدم …درستو حسابي درک کردي …..اصلا هم پشيمون نيستم که چرا دو بار
انداختمت ..عوضش الان يه پزشکي …يه پزشک متخصص ….يه پزشک متخصص که به زودي
تخصصشو مي گيره و براي فوق تخصص اماده ميشه
توي دلم گفتم ..پدر منو توي اون سالا در اوردي …چقدر شب زنده داري کردم چقدر جون کندم …تازه
اخرم اقا با پاسم کرده بود
-ممنون …اما من بعد از تخصص ديگه نمي خوام ادامه بدم …
کتاب توي دستش بي حرکت موند و بهم با تعجب خيره شد و گفت :
-اونوقت چرا ؟
چراش معلوم بود …از هم چي خسته شده بودم ..دلم مي خواست به زندگيم برسم …به دنياي خودم
..به دنيايي پر از ارزوهاي قشنگ …که هيچ وقت وقت نکردم بهشون برسم
-هدفم از اول تا تخصص بيشتر نبود …براي همين
من راحت حرف مي زدم و اصلا نگاهش نمي کردم ..و کتاب توي دستمو با دقت تميز مي کردم که
ديدم حرف نمي زنه ..سرمو بلند کردم … با اخم نگاهم مي کرد…از نگاهش يکم ترسيدم که اخمشو
جمع و جور کرد و گفت :
-البته اين نظر شخصيته …و صد البته قابل احترام …
نفس اسوده اي کشيدم که ابرويي بالا داد و گفت :
-اما من به همسرم اجازه نمي دم ..سرخود اينده اشو خراب کنه …
رنگ صورتم پريد
ابروهاشو با بي رحمي باز بالا داد و گفت :
-خوشم نمياد همسرم از من پايين تر باشه ..بايد حداقل هم سطح خودم باشه
با ناباوري نگاهش کردم ..خيره نگاهم مي کرد…عجب ادمي بود ..مگه همسر اول خودش چي بود..؟يه
پزشک ساده ام نبود ..حالا …. به من مي گفت بايد حداقل …. هم سطحش باشم !!
سرمو پايين انداختم و با ناراحتي روي کتاب دستمال کشيدم که گفت :
-نشنيدم چيزي بگي ؟
متعجب نگاهش کردم هنوز بهم خيره بود:
-الان مي خوايد من چي بگم ؟
خودخواهي هم حدي داشت که توي وجود موحد حدم رو رد کرده بود:
-اون چيزي که من دلم مي خواد بشنوم
زبونم براي هيچ حرفي نمي چرخيد …
:
-توي اون بيمارستان فقط به چندتاتون اميد دارم …که يکي از اون چند نفر تويي ..مي فهمي ؟
عصبي بود…وقتي که اون مي خواست …چي بايد مي گفتم ؟ ..نه که نميشد بگم …تحميل شده
بودم ديگه بايد به سازش مي ر*ق*صيدم ….هنوز به لبام با همون نگاه عصبي خيره بود
که بلند شدم و کتابو به طرفش گرفتم …طرف ديگه کتابو گرفت و بهم خيره شد که گفتم :
-نوبته منه که سوال کنم يا شما؟
هر دو با دلخوري بهم خيره بوديم :
-نوبت توه
دستمو از گوشه کتاب رها کردم و خيره تو چشماش ازش پرسيدم :
-از اين که دختر يه اشپز قراره همسرتون بشه خجالت نمي کشيد ؟
چشماشو کمي تنگ کرد …و با نگاه عجيبش گفت :
-نه
وضعيتمون مثل دو تا دوئل کننده بود :
-از شغل پدرت خجالت مي کشي ؟
فرو رفته تو عمق چشماش گفتم :
-نه
لبخندي زد و گفت :
-پس چرا سوالي مي کني که ادم به نه گفتنت شک کنه ؟
اولين باري بود انقدر بهم خيره نگاه مي کرديم
-چون هر کسي تو موقعيت شما باشه ..به راحتي با اين مسئله کنار نمياد
با ارامش پلکاشو بست و باز کرد و گفت :
-من براي ديگران زندگي نمي کنم ..که نگران اين حرفا باشم …از نظرمم پدرت خيلي مرد خوب و
محترم و زحمتکشيه …مرديه که تونستي تو رو تا اينجا برسونه …با داري و نداريش ..اميدوارم دخترشم
مثل خودش بزرگ کرده باشه
تمام تنم به يکباره سرد شد که با سوال بعديش سرديشو بيشتر کرد:
-چرا بار اول ..بهم جواب رد دادي ؟
خيره نگاه جديش شدم …نمي تونستم جواب بدم …چون جوابش اصلا خوشايندش نبود
-کمکتون به من فقط …صرفا بخاطر حفظ حرفه و شغل دانشجوتون بود يا يه چيز ديگه ؟
لب پايينشو اروم و خيره به چشمام گاز کرد و با چهره اي که توش پرخنده شده گفت :
-تو چرا به جاي اکثر جوابا ..فقط سوال مي پرسي ؟
در برابر نگاه خنده وارش من ….فقط بهش خيره بودم :
-شما هم داريد اين کارو مي کنيد
نفسشو بيرون داد:
-نمي خواي بپرسي چرا يه راست اوردمت اينجا ؟
سرمو تکوني دادم و گفتم :
-اتفاقا خيلي دلم مي خواد بدونم
لبخند به لباش اومد :
-پس چرا نمي پرسي ؟
خودمم خنده ام گرفته بود:
-دوست ندارم ادم فضولي به نظر برسم …در ضمن اگه به من مربوط باشه دير يا زود بهم مي
گيد..اگرم مربوط نشه که ….کنجکاويه درستي نيست
لبخندش کمي محو شد و برگشت و کتابو توي قفسه گذاشت و گفت :
-همسر سابقم الان اون پايينه به همراه پدر و مادرش …دوست نداشتم تو و اون الان باهم رو در رو
شيد
دستاش روي کتاب بود که سرشو به سمتم چرخوند و ادامه داد:
-البته احتمالم دادم که خوشت نياد …از علت حضورشم کاملا بي خبرم ..وگرنه تحمل فضاي گرم اينجا
رو اصلا ندارم ..هرچند مي تونم حدس بزنم … براي چي اينجاست
کتابي رو از روي کتابا برداشتم و به سمتش گرفتم و گفتم :
-نگران من نباشيد …اگرم ايشون رو مي ديدم ….اصلا ناراحت نمي شدم …
کتابو ازم گرفت و گفت :
-اما من مي شدم …
و با لبخند بهم خيره شد …
که گفتم :
-شايد براي ديدن شما اومده که هنوز مونده ؟
دستشو بلند کرد و با اشاره به يه کتاب ديگه گفت :
-لطفا اونو بده …
خم شدم و کتابو برداشتم :
-نمي خوام با ديدن و حرف زدنش ..امشبمو خراب کنم
و با چشمکي که تازه فهميده بودم چقدر بانمکش مي کنه بهم گفت :
-پس تا بره …همينجا مي مونيم و گرما رو تحمل مي کنيم …چون مي دونم اونقدر راحت هست که
تا اتاقمم بياد
بهش لبخند زدم و کتاب ديگه اي رو بهش دادم و براي ديدن کتاباي ديگه ازش فاصله گرفتم …
کتابي نظرمو جلب کرد و از توي قفسه درش اوردم و همونطور که صفحه هاشو ورق مي زدم ..به
طرفش رفتم و خواستم به قفسه پشت سرم تکيه بدم که يه دفعه داد زد و گفت :
-نه .. به اون تکيه نده
اما قبل از شنيدن صداش تکيه امو داده بود … تا سرمو بلند کردم ديدم با عجله از نردبون پايين پريد و
به طرفم دويد
تازه متوجه قفسه پشت سرم شدم ..که در حال جلو و عقب شدن بود..
با وحشت به کتاباي بزرگي که کم کم داشتن از جاشون در مي اومدن خيره شدم
تا دوتامون به خودمون بيايم دستاشو بلند کرد و سعي کرد منو هل بده به سمت ديگه که همزمان
کتابا پايين افتادن و هر دو روي زمين افتاديم ….چشمامو بستم تا شاهد افتادن قفسه روي خودمون
نباشم …
که تنها درد افتادن دوتا کتاب روي پهلوم رو حس کردم و صدام در اومد
چشمامو که از درد محکم روي هم فشار مي دادمو به سختي باز کردم و ديدم که موحد بيچاره ..بدتر
از من افتادن کتابا رو روي خودش تجربه کرده بود و با دو دستش قفسه رو نگه داشته بود که رومون
نيفته ..سريع بلند شدم و طرف ديگه قفسه رو چسبيدم که به خنده افتاد و گفت :
-خدا سوميشو به خير بگذرونه
از خنده اش به خنده افتادم و با تعجب پرسيدم :
-سومي ؟
با خنده نگاهي بهم انداخت گفت :
– دفعه اول با رنگ پذيرايي شدي …الانم که از اين کتابا کتک خوردي
به خنده افتادم و همراه دردي که داشتم شروع کردم به خنديدن که سرشو به سمت در چرخوند و
بلند داد زد:
-امير علي
چند بار ديگه صداش زد و کمک خواست
اما جوابي نشنيد که سرشو به سمتم چرخوند و با همون خنده گفت :
-قرار بود درستش کنن …. منم يادم رفت بهت بگم
به کتابا نگاه کردم و گفتم :
-اگه کسي نياد
با خنده گفت :
-فسيل ميشيم ..البته قبلشم ..اب پز
از شوخيش باز به خنده افتادم :
-به دست راست زياد فشار نيار ….از اينجا خلاص بشيم بايد يه نگاهي بهش بندازم
برگشت باز چند نفر ديگه رو صدا زد اما …خبري نبود ..سرشو با تاسف و خنده تکون داد و گفت :
-حلا اگه مي خواستم سر بريده مخفي کنم ..همه سه سوته خبر دار مي شدن
در حالي که مي خنديدم بلند باز امير علي و امير مسعود و صدا زد
فريادش که بي نتيجه موند گفت :
-ديگه نمي تونم نگه اش دارم ..خيلي سنگينه …
در واقعه بيشتر سنگين هم رو ي موحد بود…تعداد کتابا هم اين سنگيني رو بيشتر مي کرد
منم ديگه نمي تونستم … همه جام درد مي کرد ….نفسي بيرون داد و نگاهي بهم انداخت و گفت :
-تا گفتم بدو ..برو سمت اون قفسه برگه ها …فقط مکث نکن …. که اگه بيفته رومون …کارمون تمومه
حرفش کاملا جدي بود …سرمو تکوني دادم و نگاهي به کتابا و قفسه ها انداختم ..که يه دفعه
گفت :
-بدو
هر دو با عجله قفسه رو ول کرديم و به سمت همون قفسه دويديم ..
صداي افتادن قفسه و کتابا ..ته دلمو خالي کرد ..صداي ايجاد شده و جا به جا شدن قفسه و افتادن
کتابا ….خاکي به پا کرد که اون سرش ناپيدا بود … کل برگه هاي بالاي سرمون با جا به جايي هوا
…. روي سرمون اوار شدن …و هر چي کارتون و برگه بود روي سر و صورت و دستامون افتاد…
هر دو فقط با دستامون از دست و سرمون محافظت مي کرديم ….چندتا چيز ديگه هم محکم تو سرم
خورد و اخم در اومد ..کاملا نزديک بهم روي زمين نشسته بوديم ..که بعد از چند ثانيه اي صداها
کاملا خوابيد و تنها فقط حرکت بعضي برگه ها ….تو فضاي مملو از گرد و خاک به گوش مي رسيد …
چشمامو اروم باز کردم ..چه فاجعه اي به بار اومده بود…و ما جون سالم به در برده بوديم
دور و برمون پر از کاغذ بود…. قفسه نصفه و نيمه خم شده بود و کل کتاباش روي زمين پخش و پلا
شده بودن ..سرمو چرخوندم طرف موحد که نگاه ش يهويي به بالاي سرم کشيده شد و با رنگ
پريدگي از جاش به سمتم خيز برداشت و گفت :
-مواظب باش ؟
به بازوم چنگ انداخت و منو به سمت خودش کشيد….خيلي دردم گرفت ..چون روي پاهم نشسته
بودم تعادلمو از دست دادم و به سمتش پرت شدم و افتادم تو ب*غ*لش ..از وحشت چشمامومحکم
بستم که از پشت سر صداي يه چيز سنگين توي گوشم پيچيد و از ترس نخوردن بهم کاملا به موحد
چسبيدم .و بازوهاشو با قدرت بين انگشتام فشار دادم ..
..اونم چشماشو بست و محکمتر منو گرفت همزمان در کتابخونه با شدت باز شد و من چشمامو باز
کردم ..
پشت موحد به در بود …اما صورت من روي شونه اش و رو به در بود…همه جلوي در با وحشت به
ما نگاه مي کردن و رنگشون پريده بود که تازه فهميدم من و موحد نشسته روي زمين توي ب*غ*ل هم
هستيم ..از خجالت …صورتم … سرخ شد که از پشت سر اون همه ادم چشمم به افاق افتاد که با
انزجار داشت نگاهمون مي کرد
بدجوري هول کردم … با وجود درد.. سريع از موحد جدا شدم و خودمو عقب کشيدم که تازه متوجه
…جعبه ابزار پشت سرم شدم …کل زمين پر از ميخ و وسايل داخل جعبه بود…و يه چکش بزرگ که
درست توي يه قدميم افتاده بود
موحد رنگ پريده به پشت سرم نگاهي کرد و گفت :
-چيزي نمونده بود
با وحشت برگشتم و به بقيه که از جاشون جم هم نمي خوردن نگاه کردم ….
حالا که همه خيالشون از زنده بودنمون راحت شده بود به وضعيت منو وموحد چشم دوخته بودن
..حتي خدمتکارا ….که امير علي به خنده افتاد و گفت :
-شما دوتا که کارمونو برابر کرديد ..چيکار کرديد دو نفري اينجا ؟جنگ جهاني دومم انقدر خرابي به
بار نيورد که شما به بار اورديد
موحد سرشو به سمت در چرخوند و گفت :
-اخه چرا اين قفسه رو درست نکرديد؟ …. هر چي هم صداتون زدم کسي جواب نداد
بين اون همه ادم نگاهم قفل نگاه افاق شده بود که چشم از دست موحد که هنوز روي بازومو باقي
مونده بود …بر نمي داشت …در واقعه به ظاهر خودمو کشيده بود عقب ..چون هنوز توي حصار
دستاي موحد بودم و همين صحنه هر لحظه نگاه افاق رو طوفاني تر و خشمگين تر مي کرد
***
با کمک موحد از روي زمين بلند شدم و بقيه هم جز افاق وارد کتابخونه شدن …امير علي نگاهي به
دور و بر انداخت و با ديدن پاهاي بدون کفشمون لپشو از داخل با خنده گاز کرد و رو به ما گفت :
-ديگه چه بلايي سر کفشاتون اورديد ؟
من که از گرما و براي راحتي ديگه کفش پام نکرده بودم اما موحدو نمي دونستم چرا يادش رفته بود
پاش کنه که مادرش با مهربوني به سمتم اومد و منو توي آ*غ*و*شش گرفت و با محبت گفت :
-خوش اومدي عزيز دلم
و گونه امو ب*و*سيد ..جواب سلامشو با لبخند و خجالت دادم که امير مسعود با شيطنت رو به موحد
گفت :
-ممنون برادر جان تا اخر هفته تمام وقتمو پر کردي ….داشتم از بيکاري بال بال مي زدم
و به کل کتابخونه با حسرت خيره شد … همه از نگاه مظلومش زديم زير خنده که شونه هاشو با
خنده بالا داد و گفت :
-فداي سر زن دادشم ….دو روزه تمومش مي کنم
ناراحت از وضعيت پيش اومده گفتم :
-همش تقصير من شد…نبايد به قفسه تکيه مي دادم …بايد ببخشيد
امير علي لبخندي زد و با پاهاش ميخا رو کنار زد و گفت :
-چرا شما؟بايد زودتر قفسه رو درست مي کرديم
موحد نگاهي به اطراف انداخت که يهو چشمش به بيرون در افتاد..نگاه افاق که بهش افتاد ….يه
دفعه تغيير حالت داد و طور خاصي موحدو نگاه کرد که موحد سريع ازش رو گرفت و به سمتم چرخيد
که با ديدن دستم با نگراني گفت :
-دستت خونريزي داره
مادرش دلواپس به سمتم اومد ..بقيه هم نگران شدن که تند گفتم :
-چيزي نيست …
موحد دستمو گرفت و با اخم گفت :
-چي چي رو که چيزي نيست …بيا بريم عوضش کنم ….تقصير من شد..نبايد مي اوردمت اينجا
اونقدر اخم داشت که همه فهميدن و ساکت شدن که مادر بزرگش به همراه يه خدمتکار که ظرف
اسپند دستش بود وارد اتاق شد و با ناراحتي گفت :
-چشم خورديد مادر…سرتون سلامت ..اينجا رو ميشه باز درست کرد..خداروشکر که اتفاقي براتون
نيفتاد
ظرف اسپندو از خدمتکار گرفت و با لبخند به طرفم اومد و منو ب*و*سيد و ظرفو بالاي سرم
چرخوند…بعدم بالاي سر موحد ..همونطور که مي خنديد بالا ي سر امير علي و حنانه هم چرخوند و
ظرفو گذاشت سر جاش که امير مسعود گفت :
-بچه ها شما نمي ديد چرا من الان ..انقدر احساس چغندر بودنو دارم ؟
ديگه نتونستم جلوي خنده امو بگيرم و زدم زير خنده ..که همراهم امير علي و حنانه هم شروع کردن
به خنديدن که مادر بزرگش با خنده به سمتش چرخيد و گفت :
-قربونت برم تو ته تغاري خودم هستي… من هر صبح جدا برات دود مي کنم
امير مسعود متعجب پس کله اشو خاروند و گفت :
-ِاه چه خوب ….اونوقت مادرجون ميگم ….اين چه جور دود کردنيه که من يه بارم ..دودشو نديدم
خنده امون بيشتر شد که موحد با همون اخم و تخم گفت :
– بيا بريم پانسمان دستتو عوض کنم … داره بد خونريزي مي کنه
.خنده امو جمع و جور کردم بقيه هم ساکت شدن و ناراحت به افاق چشم دوختن که در برابر
چشماي افاق ..دستمو با ارامش و لبخند گرفت و راهو برام باز کرد تا از کتابخونه خارج بشيم ….با
خارج شدنمون بدون نگاه کردن به افاقي که داشت جونش از بي توجهي موحد در مي اومد ….. از
مقابلش رد شديم …
لحظه بدي بود … احساس يه موجود اضافه بودن …. بهم دست داده بود
توي اتاق لبه تخت نشسته بودم و اون داشت پانسمان دستم رو عوض مي کرد…فشار زيادي که
براي نگه داشتن قفسه به دستم وارد کرده بودم باعث شده بود دستم کمي خونريزي کنه …در
سکوت و بدون نگاه با چهره اي در هم کشيده کار پانسمان دستم رو انجام مي داد.. از نگاه افاق
ناراحت بودم …اما نبايد به روي خودم مي اوردم …
مخصوصا که مادر بزرگ و مادرش در برابر نگاه هاي ناآروم افاق منو در آ*غ*و*ش کشيده بودن و ب*و*سيده
بودنم …و از اومدنم کلي ابراز خوشحالي کرده بودن
اما موحد ناراحت بود …توي اين جور مواقع مي دونستم نبايد باهاش حرف بزنم و نه خيره نگاهش کنم
…چون توي اون حال خرابم با خودش فکر مي کرد
البته به غير از موحد همه اعضاي خانواده هم ناراحت از حضور افاق و خانواده اش تنها سعي مي
کردن جلوي من خوشحال به نظر برسن …
بهشون حق مي دادن که از شرايط راضي نباشن و وجود افاق رو دليل بر ناراحتي من بدونن ..اما
خوشبختان رفتاري حاکي از نارصايتي و ناراحتي در خودم به وجود نيورده بودم
موحد نفسي بيرون داد و من چشم چرخوند م تا اتاق استاد اخمالو م رو ببينم ..تميز و مرتب و شيک
بود …تمام وسايل اتاق و تزئيناتش از رنگهاي روشن بود
نگاهمو از اتاق گرفتم و به دستم خيره شدم و گفتم :
-پايين نمي ريم ؟
با تعجب سرشو بالا اورد و بهم خيره شد
نزديک بود خنده ام بگيره …بيچاره ها فکر مي کردن من بايد الان از ناراحتي وجود افاق دق کنم
-هنوز نرفتن
شونه اي بالا انداختم و با لبخند گفتم :
-اشکالش چيه ؟
متعجب پرسيد:
-سختت نيست بريم پايين ؟
مسير حرفو عوض کردم :
-من هنوز پدرتونو نديدم ….خيلي وقته بالا هستيم …
ناراحت بود …و خوب نمي تونست تمرکز کنه
لبهامو باز زبون تر کردم :
-باور کنيد من از وجود همسر سابقتون اصلا ناراحت نيستم
هنوز داشت با دقت دستمو مي بست
-پهلوت در نمي کنه …دوتا کتاب گنده خورد به پهلوت
درد که چه عرض کنم ..مطمئن بودم کبودم شدن …
-نه
به خنده افتاد و گفت :
-قرص نه زياد مصرف مي کني ؟
سرمو با خنده انداختم پايين و دوباره زود بالا اوردم و گفتم :
-کم درد دارم …خداروشکر طوريم نيست که نتونم راه برم …يا اينکه نتونم بشينم
…
کار دستم که تموم شد…کمي چرخيد و خم شد و ارنجاشو روي زانو هاش گذاشت و دستاي مشت
کرده اشو به زير لبهاش برد و گفت :
-مي دونم براي چي اومده …
به دستم نگاه کردم …تميز و مرتب پانسمان شده بود
-خيلي بد شد نبايد امشب مي اومد
يه دفعه از جاش بلند شد و خيره به من گفت :
-بياي پايين و ببينيش ناراحت نمي شي؟
کمي که ناراحت مي شدم ..هر زن ديگه اي هم جاي من بود ناراحت مي شد..اما انقدر غير قابل
تحمل نبود که نتونم تا پايينم برم به هرحال ….حالا همه منو به عنوان نامزدش مي شناختن و
جايگاهم بيش از افاق بود و اون ديگه به چشم نمي اومد
-نه …
و اماده براي رفتن بلند شدم …هنوز ناراحت و عصبي بود
از اتاق خارج شديم و به سمت پله ها رفتيم که با لبخند و شيطت براي برگردون لبخند به لبهاش ازش
پرسيدم :
-نوبت منه بپرسم يا شما ؟
مي دونستم ناراحتي خودش و خانواده اش از اينکه من فکر کنم از قصد افاق اينجاست …ومي خواد
ناراحتم کنه …در هر صورت مادر افاق خاله موحد مي شد و اونا نمي تونستن بيرونش کنن
دستاشو با ژست قشنگي توي جيب شلوارش فرو برد و با لبخند گفت :
-نوبت منه ….غذاي مورد علاقه ات ؟
به خنده افتادم …اين يعني حسن ختام بازي….. چرا که شروعش از يه سوال بي ربط شروع شده بود
و پايانش هم از همين نوع سوالا بود
پامو روي اولين پله گذاشتم :
-ادم بد غذايي نيستم ..معمولا همه چي مي خورم …غذاهاي پلويي رو زياد دوست ندارم ..نه اينکه
نخورم اما ترجيح مي دم توي هفته برنج کمتر بخورم …عوضش عاشق کله پاچه و سيرابيم
به خنده افتاد و گفت :
-چه خوب ..اصلا فکر نمي کردم اهل کله پاچه باشي
ابروهامو با شيطنت بالا دادم :
-مي ميرم براش دکتر …از بچگي منو پدرم پايه …کله پاچه بوديم ..عوضش مادر و برادرم اصلا..لب
نمي زنن ..
يه ياد قديم ..با لبخند و ذوق گفتم :
-هميشه پدرم … چون مادرم کله پاچه درست نمي کرد منو بر مي داشت و مي رفتيم بازار قديمي
شهرمون …
مغازه دار اشنا بود ..طبقه بالاش مثلا خانوادگي بود ..يه ميز و سه تا صندلي بيشتر نداشت ..من و
پدرم هميشه اونجا مي رفتيم و پدرم سفارش مي داد …چه مزه مي داد …يادش بخير ..بعد از قبولي
تو دانشگاه ..چند بار ديگه رفتيم …. اما کم کم که درسا سنگين شد و رفتن من به شهرستان کم
…ديگه نرفتيم .
دست چپشو روي نرده گذاشت و همزمان با قدمهاي من پا شو رو ي پله ي بعدي گذاشت و ازم
پرسيد:
-با پدرت بيشتر از مادرت عياقي ..درسته ؟
لبخند زدم :
-اصولا دخترا باباين …از بچگي پدرم خيلي هوامو داشت … وجودش ارومم مي کرد…الانم مي کنه ….
بهش نگاه کردم …که نگاهش کشيده شد به سمت سالن پايين و مهمونا ..همه نشسته بودن و
اومدن ما رو نگاه مي کردن ..
افاق با حرص و صورتي رنگ پريده بهمون خيره شده بود…. که موحد روي پله هاي اخر بهم نزديک
شد و اروم دستشو رو روي کمرم گذاشت تا منو به سمت دلخواهش هدايت کنه ..
پدر و مادر افاق غمگين و خجالت زده به ما نگاه مي کردن و حرفي نمي زدن ..همه به شدت ناراحت
بودن ..به سمت پدرش رفتيم ….
روي ويلچرش بود …بهش لبخند زدم …نگاه پر لبخندم رو که ديد انگار اروم شد که سريع رنگ و روش
عوض شد و با لبخند اومدنمو خوش اومد گفت ..دستمو به سمتش بلند کردم …و با همون لبخند پر
رنگم گفتم :
-سلام
غرق در نگاهم دستم رو به گرمي فشرد و با لبخند گفت :
-سلام ….خوش اومدي بابا
عجيب با اين حرفش ياد پدرم افتادم و مهرش يه دفعه به دلم نشست طوري که ديگه جامو تغيير ندادم
و با پيشنهادم همون نزديکش همراه موحد روي مبل نشستيم و پدرش حال پدر و مادرم رو جويا شد و
شروع کرد به خوش و بش کردن با من …
همه فقط گوش شده بودن و به ما نگاه مي کردن …افاق رو به روم با چشماي خشمگينش نظاره گرم
بود … که خدمتکار با ظرف شيريني وارد شد و شروع به پذيرايي کردن کرد
از صبح هيچي نخورده بودم …با کتکي هم که نوش جان کرده بودم دلم ضعف مي رفت که زودتر اون
شيرينا بياد طرف من …شيريناي تر و تازه که توشون پر خامه بود و حسابي ه*و*سم انداخته بود
اما جلوي هر کسي که تعارف مي کرد..کسي لب نمي زد و بر نمي داشت ….کم کم با خودم مي
گفتم منم بر ندارم ..زشته …اما تا جلوم رسيد ..طاقت نياورد..گشنگي امونمو بريده بود که يه تکه
گنده اشم برداشتم ….امير علي يه جوري نگاهم کرد که احساس کردم داره به يه قحطي زده نگاه
مي کنه …
اما قضيه شکم بود ..نميشد کاريش کرد..بعد از ما کس ديگه اي نبود که تعارف کنه ..براي همين ظرف
شيريني رو جلومون روي ميز گذاشت و رفت
همه ساکت بود ن و حرفي نمي زدن …حداقل با اين شيريني هم خودمو سير مي کردم هم سرگرم
ميشدم که انقدر به اين اون نگاه نکنم و به افاق هم فکر نکنم ..
به عقب تکيه دادم و نگاهي به همه انداختم …پدرشم حالا ساکت شده بودم …الان يکي مثل يوسف
کم بود که يه مزه بپرونه و جمعو به حرف بياره …پيش دستي توي دستم بود که نفسي بيرون دادم و
با چنگال تکه اي از شيرني رو جدا کردم و گذاشتم توي دهنم ..چقدر خوش مزه بود..امير علي با
خوردنم به خنده افتاد و سرشو پايين انداخت
با دهن پر به حنانه خيره شدم ..اونم خنده اش گرفته بود ..امير مسعودم بدتر از همه ..مادر بزرگ ش با
لبخند نگاهم مي کرد ..و مادرش ناراحت و خجالت زده سعي مي کرد بهم لبخند بزنه
نگران از اينکه کار اشتباهي کرده باشم به موحد که ب*غ*ل دستم نشسته بود نگاه کردم ..اونم داشت
با لبخند نگاهم مي کرد که اروم ازش پرسيدم :
-چيزي شده ؟
تو اوج عصبانيت از کارم به خنده افتاد و گفت :
-نه عزيزم ..نوش جونت ..تو راحت بخور
اخه ديگه چه راحت خوردني ..رسما کوفتم شده بود …و خواستم پيش دستي رو کنار بذارم که بلند
شد و خودش براي خودش يه شيرني برداشت و برگشت کنارم نشست و پاشو روي اون يکي پاش
انداخت و مشغول خوردن شد …
امير علي هم همين کارو کرد ..با تعجب يه تکه ديگه توي دهنم گذاشتم در حالي که به خنده افتاده
بودم سرمو پايين گرفتم که مادر افاق با چهره اي گرفته و ناراحت رو به موحد گفت :
-بسلامتي …مبارک باشه
صورت افاق سرخ شد
موحد سري تکون داد و بهش گفت :
-ممنون
افاق داشت ديوونه مي شد معلوم نبود براي چي اونجا بودن که همه يه جورايي مي ترسيدن و
نگران نگاهم مي کردن
يهو افاق از جاش بلند شد و گفت :
-من بايد باهات حرف بزنم
موحد انگار که حرفشو نشنيده باشه سرشو به سمتم چرخوند و گفت :
-يکي ديگه مي خوري برات بيارم ؟
متعجب به اون و افاق نگاه کردم که بدون جوابم بلند شد و پيش دستيمو از دستم گرفت و يکي ديگه
توش گذاشت و بهم داد
اما افاق ول کن نبود
-بايد باهات حرف بزنم …..
موحد عصبي چشماشو بست و باز کرد..حنانه نگران به من نگاه مي کرد ..امير علي عصبي و امير
مسعود با کينه به افاق خيره شده بودن که موحد بلند شد و گفت :
-فقط به احترام پدر و مادرت
و بعد رو به من با چشمکي گفت :
-تا شيرينيتو بخوري ….منم برگشتم
بي حرف رفتنشو به سمت حياط نگاه کردم ….افاق به دنبالش راه افتاد که پدر موحد برگشت و با
محبت گفت :
-ببخش دخترم ..قرار نبود که
بيچاره چقدر شرمنده من بود که با لبخند گفتم :
– چه خبرا ديگه ؟……اون روز که مسير اذيتتون نکرد …با ماشين واقعا سخته …
کمي اروم شد و با لبخند ازم پرسيد:
-نه دخترم …خيليم خوب بود ….
و به شوخي پرسيد:
-تو بيمارستان که اذيتت نمي کنه ؟
خنده دندون نمايي کردم و گفتم :
-کم نه
به شيطنتم خنديد…بنده خنده از استرس ناراحت شدن من يه جورايي رنگ به رو نداشت ..مادرش
اومد و سمت ديگه ام نشست ..بيچاره ها هول کرده بودن …
با لبخند بهش خيره شدم و پيش دستيمو روي ميز گذاشتم
خيلي خودموني و راحت باهام برخورد مي کردن ..کم کم امير علي.. امير مسعود و حنانه هم وارد
بحث شدن …
گاهي امير علي شوخي مي کرد و منم با اون طبع خفته دوران مجرديم و شيطنتم جوابشو مي دادم
مادر بزرگشم به ما مي خنديد
که يه دفعه صداي موحد بلند شد..همه با وحشت به پنجره و در ورودي خيره شديم :
-از زندگي من پاتو براي هميشه بکش بيرون …برو ..نمي خوام ديگه ببينمت …فقط برو
رنگ صورت مادر موحد پريد
امير علي بلند شد که پدرش با تحکم بهش گفت :
-بشين امير علي ..
پدر و مادر افاق ناراحت بلند شدن
اشک توي چشماي مادرش حلقه زده بود که پدر افاق گفت :
-شرمنده ..خبر نداشتيم …وگرنه
پدر موحد بهش لبخندي زد و گفت :
-دو ماه ديگه عروسي مي کنن …گفتيم خبرو يه دفعه اي بديم ..البته اکثر مي دونن
مادر افاق نگاهي بهم انداخت و به سمت در رفت ..اما پدرش بهم لبخند زود و گفت :
-تبريک مي گم ….خوشبخت بشيد خانوم دکتر
سريع به احترامش از جام بلند شدم و گفتم :
-ممنون
با لبخند غمگين و با بدرقه مادر موحد سالنو ترک کرد ن که باز صداي موحد اومد:
-افاق چرا نمي فهمي؟……ديگه براي همه چي دير شده …پدر و مادر بيچاره اتو کشيدي اينجا که چي
؟
اين چه مسخره بازيه که براي خودت راه انداختي ؟شيريني گرفتي و يه دست گلو و اومدي اينجا که
چي رو ثابت کني …؟خجالت بکش ..انقدر شان خودتو پايين نيار ….به پدر و مادرت فکر کن …اونا چه
گ*ن*ا*هي دارن ؟
يه دفعه اي افاق داد زد و گفت :
-امير حسين … من دوست دارم
حنانه سريع دستشو گذاشت جلوي دهنش …
رنگ صورتم پريد ..
امير علي داغ کرد و به سمت در رفت …حسي گنگ وجودمو سرد کرد …سعي کردم خودمو
نبازم ..حنانه نگران به من چشم دوخت که به زور بهش لبخند زدم .
.حالم به شدت بد شد ..امير مسعود خجالت زده توي مبل فرو رفته بود..که صداي گريه افاق مثل پتک
توي سرم کوبيده شد …پدرش سعي مي کرد اروم باشه و قضيه رو بيشتر از اين باز نکنه و با هر
نگاهم …بهم لبخند مي زد
يکم دستام مي لرزيد ..اما مشتشون کرده بودم که امير علي تو اومد و نگاهي به من انداخت
چه سکوت بدي بود
هم هومن و هم افاق امروز رو براي من و موحد خراب کرده بودن نگاهي به پدرش انداختم ..خيلي
شرمنده ام شده بود که با لبخند کمي به سمتش متمايل شدم و گفتم :
-مي دونيد توي بيمارستان بچه ها به مو…
ديگه نبايد مي گفتم موحد …هنوز گفتن اسمش برام سخت بود ….حداقل اگه جلوي خودش نمي
تونستم بگم جلوي بقيه که مي تونستم بگم
به سختي با اينکه اسمش تو دهنم خوب نمي چرخيد ..بلاخره اسمشو گفتم
-به امير حسين چي مي گن ؟
چهره اش باز شد و با لبخند ازم پرسيد:
-چي مي گن ؟
لبخندم کش اومد و دندونام نمايان شدن که موحدي که حالا اسمش بيشتر از فاميلش توي ذهنم
نقش بسته بود با چهره اي عصبي وارد شد و م*س*تقيم نگاهم کرد که به شوخي دستامو کمي بالا
بردم و انگشتامو حرکتي دادو گفتم :
– پيش خودمون باشه ها ..بهش ميگن پنچه طلا
خنده شيريني کرد که امير مسعودم جذب حرفمون شد و پرسيد:
-شوخي مي کني ؟
-نه چرا شوخي …يه بارم توي عملاش مشکلي نبوده …همه مريضا دوست دارن زير دست امير
حسين عمل بشن
و با خنده و چشمکي به امير مسعود و پدرش گفتم :
-البته بلند شم يه اسپند براش دود کنم تا چشمش نزدم
هر دو زدن زير خنده که نگاهم کشيده شد به اميرحسين که با لبخند داشت نگاهم مي کرد..گونه
هام گل انداخت و از اون راحتيم کمي کاسته شد
– پس چرا تا حالا به من نگفته بودي ؟
همه به دهنم چشم دوختن که با همون صورت گل انداخته سريع جواب دادم :
-تعريفو که نبايد جلوي طرف کرد..بايد پشت سرش باشه ..که وقتي به گوشش رسيد …کلي ذوق
کنه
امير علي بلند زد زير خنده ..بقيه هم شروع کردن به خنديدن ….جو کم کم داشت اروم ميشد..اما دل
من بي قرار تر ..تنها سعي مي کردم اروم باشم و بهشون نشون بدم ..هيچ ناراحت نيستم .. اما از
درون داغون بودم …دلم مي خواست يه جاي خلوت و دنج براي خالي کردن خودم پيدا کنم …
کمي که گذشت مادرش براي اماده کردن شام و دادن دستوراتي به خدمتکارا به سمت اشپزخونه
رفت حنانه هم پشت سرش رفت …با اينکه سعي کرده بودم خودم ارومشون کنم اما اثار ناراحتي
توي چهره تک تکشون هويدا بود که طاقتم تموم شد و از امير حسين پرسيدم :
-مي خوام دستامو بشورم …دستشويي کدوم طرفه ؟
از جاش بلند شد …به چشمام فشار مي اوردم که اشکم نريزه
همراهش به سمتي که اصلا توي ديد نبود رفتيم ….با نشون دادن دستشويي … بدون نگاه کردن
بهش سريع داخل دستشويي رفتم و تند درو از تو قفل کردم که اولين قطره اشک از چشمم فرو
افتاد
…نبايد گريه مي کردم ..تند اشکمو از گوشه چشمم پاک کردم و شير ابو باز کردم …اما بدجوري دلم
هواي گريه کرده بود ..دستمو محکم جلوي دهنم گذاشتم و به خودم فشار اوردم که امير حسين
ضربه اي به در دستشويي زد و صدام زد :
-اوا
اروم با خودم گفتم :
-توروخدا برو …الان نه …
باز ضربه اي به در زد ..لبهامو محکم بهم فشار دادم و به خودم توي اينه خيره شدم ..چند مشت اب
به صورتم زدم تا چشماي قرمزم کمتر تو چشم باشن و ديده نشن …با ديدن لباساي تنم که
عوضشون نکرده بودم با ناراحتي به خنده افتادم و دستي به شالم کشيدم که با ضربه سومش
دروباز کردم ..با دقت به صورت و چشمام خيره شد
سعي کردم لبخند بزنم
-اون همه راهمونو دور کرديم که از خونه لباس بردارم ..اخرم نپوشيدمشون
لبخندي زد و گفت :
-فداي سرت ..اتفاقا اين لباست خيلي قشنگه
بغضمو قورت دادم …نمي دونم چرا اين حس بد ازم دور نميشد..علاقه اي که وجود نداشت ..اما همين
حس اضافه بودن ..حس اينکه شايد مانع زندگي دو نفر باشي ..خيلي حس بدي بود که نمي
تونستم تحملش کنم …
-بيا بريم يکم تو حياط بشينيم تا شامو اماده کنن
..دوباره تظاهر به لبخند زدن کردم و گفتم :
-اخه همه تو سالن به خاطر ما نشستن ..
-تو نگران اونا نبا ش ….بيا بريم حياط
دلم هواي ازاد مي خواست که ديگه نه نيوردم و همراهش به سمت حياط رفتيم …هوا سرد بود
…لباس نازکم مناسب اين هوا نبود دستامو بالا اوردم و روي بازوهام کشيدم که گفت :
-صبر کن الان بر مي گردم
سرمو براش تکوني دادم و به سمت تاپ بزرگ سفيد رنگ رفتم …و روي تشکاي نرمش نشستم
..دستام هنوز روي بازوهام بود…که پتوي گرمي رو روي شونه هام احساس کردم … ..لبه هاشو
چسبيدم و بيشتر روي خودم کشيدم … تاپو دور زد و طرف راستم روي تاپ نشست …
معني نگاهمو خوب مي تونست بخونه ..براي همين بهش نگاه نمي کردم که گفت :
-حرفاشو جدي نگير ….
به نقطه کوري در مقابلم خيره شدم …کمي خودشو به سمتم کشيد تا فاصله بينمونو کم کنه
-من اصلا دوسش ندارم …نمي دونم چرا امشب …
مکثي کرد و ادامه داد:
-من اصلا بهش فکر نمي کنم ..اصلا تو فکرم نيست
سرمو بلند کردم و بهش خيره شدم …براي اولين باري بود که صورتشو رنگ پريده مي ديدم
به ناچار لبخند زدم و گفتم :
-گفتم که من ناراحت نيستم
لبخند غمگيني زد :
-پس بغض صدات براي چيه ؟ته چشمات چرا قرمزن ؟..دلم نمي خواست امشب اينطوري بشه …اصلا
نمي دونم از کجا خبر داشت که قراره امشب تو بياي اينجا …اون منو دوست نداره …فقط از اينکه
ديگه بهش توجه نمي کنم داره ديوونه ميشه …
ببين ..يه موقعه اي يه اشتباهي کردم .و اشتباهي عاشقش شدم …اما الان نه دوسش دارم ..نه
عاشقشم …نه مي خوام ببينمش …من تا حالا بهت دروغ نگفتم ..حرفمو باور کن
لبهامو محکم بهم فشار دادم و گفتم :
-شايد دوست داره برگرده سر زندگيش ..نمي خوام من به عنوان مانع اين وسط باشم
بخدا من نمي دونستم قضيه اينطوريه وگرنه …
کلافه دستي به موهاش کشيد :
-چه مانعي …من ديگه زندگي با اونو نمي خوام …مگه ديوونه ام که دوباره بخوابم برگردم به اون
زندگي جهنمي …..اوا من و اون از هم جدا شديم ..خيلي وقته ..ادم بايد خيلي پرو باشه که پاشه
هي بياد اينجا …حضورشو من فقط تحمل مي کنم …اون فقط دنبال يه ادم احمقه که از هر جهت
ساپورتش کنه ..اون همينو مي خواد …که من ديگه نيستم …
براي نفوذ حرفش روم …اروم دستشو بلند کرد و دست ازادم رو که روي تشک گذاشته بودمو توي
دستش گرفت ..کمي سردم شد که همراه با گردش دايره وار انگشت شستش روي پشت دستم
خيره تو چشمام گفت :
-اولين باري که ازت خواستگاري کردم ..گفتم عاشقت نيستم ..فقط ازت خوشم مياد …واقعيتم بهت
گفتم …
اما واقعا دوست دارم زندگي کردن با تو رو تجربه کنم …تجربه کنم که چطور ادمي هستي که وقتي
به عنوان يه مهمون ناراحت مي شي سعي مي کني ميزبانو خوشحال کني که غم ناراحتيتو نخورن
…
سخت و مقاوم بودنتو دوست دارم …دلم مي خواد زودتر بريم زير يه سقف ..تا بيشتر بشناسمت …حتما
که نبايد قبلش عاشق بود …مي دونم که هم تو هم من تلاشمونو مي کنيم …که يه زندگي خوب
بسازيم …پس گول حرفايي رو نخور که هيچ پايه و اساسي ندارن …. باشه ؟تو فقط به من اعتماد کن
سرمو بلند کردم و تو چشماش خيره شدم که نگاهش شيطون شد و گفت :
– اما يه واقعيت ديگه اي متاسفانه در مورد تو وجود داره …که بايد بهت بگم … ديگه نمي تونم تو
خودم نگه دارم
با ترديد و نگراني پرسيدم :
-چيه ؟
بد جنس شد و از همون لبخنداي پر شيطنتش زد و لباشو تر کرد و گفت :
– قيافه نازار و دلنشينت هايه . و هر وها چاوکانتم خوش دويت
معني:(چهره ناز و دوست داشتني داري و اينکه چشماتو خيلي دوست دارم )
همونطور که بهم مي خنديد با دهني نيمه باز نگاهش کردم که براي اذيت کردنم گفت :
-مي خواي دوباره تکرارش کنم ؟
به خنده افتادم و ازش پرسيدم :
-من اصلا نفهميدم شما چي گفتي ..يعني چي حالا؟
ابروهاشو با نامردي بالا انداخت و گفت :
-اهان … زرنگي ديگه ……معنيشو هر وقت رفتي کُردي…. ياد گرفتي مي فهمي …
با تعجب پرسيدم :
-کردي ؟
سرشو با لبخند تکون داد و گفت :
-اوهوم … کردي …
انگار کشف بزرگي کرده باشم …سوالي پرسيدم :
-شما کرد هستيد ؟
به خنده افتاد و گفت :
-اره خوشه ويستم
معني:(اره عزيزم )
بي رحم داشت اذيتم مي کرد:
-اين انصاف نيست ..من هيچي از زبونتونم نمي فهمم
شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
-خوب برو ياد بگير ..تا بفهمي
به خنده افتادم …:
-اخه من از کي و از کجا بايد ياد بگيرم ؟ ..داريد بي انصافي مي کنيد
از جاش بلند شد و خنديد :
-پاشو ..فکر کنم شام ديگه اماده است ..
با ناباوري بهش خيره شدم ..يعني چي بهم گفته بود؟ ..خيلي دلم مي خواست بدونم ..نگاه خندونش
..منو به خنده مي نداخت ….حتي نتونسته بودم ..جمله اشو حفظ کنم
اونقدر غليظ و شيرين اداش کرده بود که ذهنم فرصت حفظ کردنشو هم پيدا نکرده بود
فصل هفدهم :
شال مشکيمو سرم انداختم و بدون نگاه کردن به سر و وضعم از خونه زدم بيرون ….حوصله نگاه کردن
به خودمم توي اينه نداشتم …امروز چهلم يوسف بود .درست روز پنجشنبه …
نمي دونم چرا از صبح حالم بد بود …حوصله هيچ کاري رو نداشتم …حتي حوصله ادما رو هم
نداشتم …..چهل روز گذشته بود و من توي تمام اين مدت ..سعي کرده بودم که فراموشش کنم ..اما
امروز روز ديدار بود..روزي که بايد مي ديدم فراموش کردنام و تمام تلاشام نتيجه داده …
هرچند مطمئن بودم نتيجه نداده …چون توي دلم غلغله اي به پا بود….اولين باري بود که قرار بود برم
خونه اشون . و همين طور سر خاکش …چه طاقتي بايد در خودم ايجاد مي کردم اونم در کنار امير
حسين …
رو در رويي با همسر يوسف هم خودش يه عذاب ديگه بود …دوست نداشتم الهه عذاب يوسفو
ببينم ..کسي که هيچ وقت يوسف … خوبيشو نگفت …و چه حرفاي ناگفته که توي دلش موند و با
خودش به گور برد
امير حسين توي ماشين با اون لباس مشکي که به تن کرده بود …بدتر عذابم مي داد…اون ديگه چه
صبري داشت که منو تحمل مي کرد …
مني که يه روزي عاشق يوسف بودم و اون خوب مي دونست … و چنين پيشنهادي رو بهم داده بود
..اون شب توي خونه اشون تنها سکوت کرده بودم و لبخند زده بودم …در برابر ناراحتيشون شوخي
کرده بودم تا در برابر لطفي که امير حسين بهم کرده بود و منو از اون همه برزخ نجات داده بود..حداقل
کاري کرده باشم
هنوزم نمي دونستم چه احساسي نسبت بهش داشتم …جالب اين بود که براي اولين بار که جلوي
پدرش اسمش رو صدا زده بودم ديگه شده بود ملکه ذهنم و کلمه موحد کاملا از ذهن و زبونم محو
شده بود…درست مثل يه طلسم که کافي بود فقط يکبار اسمشو صدا مي زدم تا ديگه بهش بگم امير
حسين نه موحدي که توي بيمارستان مي شناختمش
در ماشينو باز کردم و بهش سلام دادم …عينک افتابيشو از روي چشماش برداشت و روي داشبورد
گذاشت و با لبخندي جوابم رو داد
به نظر مي اومد کسل و شايد هم کلافه باشه …ماشينو که روشن کرد دوباره بهش نگاه کردم …کمتر
از دو ماه ديگه قرار بود با اين مرد ازدواج کنم …با مردي که نمي دونستم چه حسي نسبت به من
داره و نه مي دونستم چه زندگي در انتظارمونه … اونم با وجود همسر سابقش که ادعاي دوستي
امير حسين رو داشت .
مراسم رو توي خونه برگزار کرده بودن …واقعا دل و دماغ رفتن نداشتم …حتي نمي دونستم با چي
مواجه ميشم …بعد از يک ساعت توي ترافيک بودن بلاخره رسيديم جلوي در خونه اشون … توي تمام
طول مسير يه کلمه هم با هم حرف نزده بوديم
از ماشين که پياده شدم نگاهي به نماي خونه و بعد بنرهاي تسليت و دسته گلاي بزرگي که هر
کدوم از طرف کسي بود انداختم …همه لباس سياه تنشون بود…بعضيا خسته ..بعضيا گريون و بعضيا
هم بي تفاوت در حال رفت و اومد بودن ..امير حسين دزدگير ماشين رو زد و به سمتم اومد
نگاهم که به عکس يوسف افتاد تمام وجودم سرد شد ..چهل روز با بي رحمي فراموشش کرده
بودم …تمام تک تک لحظات سرد خونه به يادم اومد…چون تنها تصويري بود که براي اخرين بار از يوسف
داشتم و ديده بودم
سرجام خشک و بي حرکت ايستادم ..مي ترسيديم جلوتر برم که گرماي دست امير حسين رو دور
کمرم حس کردم ..نگاهم رو به سمتش چرخوندم و اون ازم پرسيد:
-خوبي ؟
خوب بودنو نمي دونستم بايد چي معني کنم ..تا که جوابشو بدم ..به ظاهر خوب بودم اما از درون بهم
ريخته و از هم گسسته بودم ..بي هويت …سردرگم …. حيرون ..
اما در برابر نگاه منتظرش …لبخندي تلخ که به پوزخند شباهت داشت رو تقديمش کردم و با صداي
تابلويي که داد مي زدم ..چقدر داغونم گفتم :
-من خوبم
چشماشو کمي تنگ کرد و گفت :
-مي تونيم برگرديم
نگاهم کشيده شد به سمت عکس يوسف و گفتم :
-من خوبم ..بريم
حالا صورتش کمي اخم داشت …ولي به ظاهر مثل هميشه بود …جلوي در ورودي چند نفري ايستاده
بودن ..زياد مي رفتن و مي اومدن …امير حسين به چند نفر دست داد و بهشون تسليت گفت و باهم
وارد خونه شديم .
.خونه بزرگي بود ..يه حياط بزرگ که توش پر درخت بود…کمي جلو تر هم يه استخر بزرگ که خالي
از اب بود به چشم مي خورد و بعد پله هايي که ما رو يه راست به سمت خونه هدايت مي کردن …
به بالاي پله هاي که رسيديم صداي گريه و زاري هاشون به گوشم رسيد و دل من بيشتر به درد
بدون دیدگاه
رمان عبور از غبار پارت 16
پارت های قبلی همین رمان
اشتراک در
وارد شدن
لطفا به منظور نظر دادن وارد شوید
0 نظرات