همه زديم زير خنده ..امير علي در حال خنديدن به عقب تکيه داد و گفت :
-اخيه بميرم که تو انقدر مظلوم و قانعي …
در حالي که مي خنديدم يه لحظه متوجه نگاه امير حسين به خودم شدم …. محو خنده ام شده بود
و کسي متوجه اش نبود ..
از طرز نگاهش خنده ام کم کم بند اومد و رنگ به رنگ شدم و نگاهمو ازش گرفتم و به بقيه خيره
شدم
که با ارامش نگاهشو ازم گرفت و به امير مسعود که هنوز شوخي مي کرد با لبخند خيره شد
معذب از نگاه امير حسين از راحتيم توي جمع کمي کاسته شد …طوري که توي شوخياي بعدي امير
مسعود و امير علي کمتر مي خنديدم و بيشتر شنونده بودم
شام بدون حضور پدرش ..و دور هم و با شوخياي امير مسعود و امير علي خورده شد….هستي
خانوم حسابي زحمت کشيده بود که چيزي کم نباشه …
زن خونگرم و مهربوني بود …مرتب دور من و امير حسين مثل پروانه مي چرخيد و از لبخند و خنده
هاي پسرش غرق در لذت و شادي شده بود
بعد از شام دور هم توي حياط وبه پيشنهاد امير علي دور اتيشي که با امير مسعود درست کرده بودن
نشسته بوديم ….
حنانه کنار من و امير مسعود و امير عليم کنار هم ..دو به دو… رو به روي هم نشسته بوديم …در
حالي که امير مسعود ويولنشو کوک مي کرد ..به شعله هاي اتيش خيره بودم ..و توي خودم فرو رفته
بودم
از ساختمون اصلي کمي فاصله داشتيم ..
امير حسين باز رفته بود به پدرش سر بزنه …حالش زياد خوب نبود و مدام يا خواب بود و يا در حال
استراحت ..حتي منم به خاطر وضعيتش براي سر زدن و پرسيدن حالش نرفته بودم ..هستي خانومم
همراه امير حسين رفته بود
همونطور که به شعله هاي اتيش خيره بودم حنانه سرشو بهم نزديک کرد و اروم گفت :
-ديشب که افاقو اونجا ديدم ..از ترس داشتم سکته مي کردم
صداش پايين بود و من فقط مي شنيدم
-ناراحت نشدي که ؟
نگاهمو از اتيش گرفتم و به لبخند ناراحتش خيره شدم …که به سختي لبخندي زد و گفت :
-امير حسين فقط تو رو دوست داره …ببخش که اين حرفو الان دارم مي زنم ..فقط خواستم بدوني که
وجود اون زن ديگه براي امير حسين هيچ فرقي نداره …من چيزايي ديدم که مي تونم به يقين بگم
..اون زن ديگه هيچ ارزشي براي امير حسين نداره ..پس اگه دلخوري و ناراحتي از ديشب داري
..بريزيش دور …و خودتو ناراحت نکن
اگه حنانه از گذشته من خبر داشت شايد تلاش نمي کرد که وجود افاقو اينطور با نگراني برام توجيه
کنه
لبخندش مهربونتر شد و سعي کرد خلاصه و در حدي که مي تونه يه حرفايي رو سر بسته بهم بگه :
-براي جدا شدنش از امير حسين دست به هر کاري زد…جون امير حسينو در اورد … به اندازه چندين
سال پيرش کرد …من شاهد اذيت شدناش بودم ..اما وقتي امشب اون نگاههاي زيرزيرکيشو به تو
ديدم … فهميدم ..فقط فکر و ذهنش … شدي تو ….
با گفته حنانه فهميدم فقط من متوجه اون نگاهها نشده بود م
-من وقتي افاق زن امير حسين بود نگاهشو بهش مي ديدم ..الانم نگاهاي اونو به تو مي بينم ..زمين
تا اسمون با هم فرق داره ..هيچ وقت نديده بودم ..امير حسين از افاق اينقدر تعريف کنه .. يا اونقدر
صميمي کنارش بشينه ….
پس ازش دلخور نباش ..خودشم سر قضيه ديشب خيلي ناراحته …
بهش لبخند زدم …چقدر امير حسينو دوست داشت که مي خواست چهره اي بدي ازش در نظرم ايجاد
نشه :
-حنانه جان من ناراحت نيستم ..از امير حسينم اصلا دلخور نيستم ..اون که گ*ن*ا*هي نداره ….مراسم
ديشب هم عالي برگزار شد …
احساس کردم با شنيدن حرفام خيالش خيلي راحت شد که با لبخند به امير علي که مشغول جا به
جا کردن چوبهاي توي اتيش بود خيره شد..نگاهمو ازش گرفتم و به عقب تکيه دادم که همزمان امير
حسينم اومد و روي صندلي کناريم نشست
خسته بود ..اينو مي تونستم از توي چشماش ببينم … امير مسعود ويولنشو توي دست گرفت و گفت :
-خوب ..دوستان …با اينکه خيلي وقته نزدم اما امشب به خاطر زن داداش گلم و از جمله امير حسين
عزيزم ..براتون يه اهنگ عهد بوقي تقديم مي کنم
امير حسين خنده خسته اي کرد و نگاهي به من انداخت که امير علي گفت :
-اهنگ درخواستيم مي زني ؟
امير مسعود چيني به بينيش داد و گفت :
-خدا بخير بگذرونه …
و همراه ما خنديد
امير علي نگاهي به حنانه انداخت و با شيطنت گفت :
-امروز داشتم تو مطب با دندون يکي ور مي رفتم که گوشيش زنگ خورد …رو زنگش اهنگ گذاشته
بود …يعني خدا خيرش بده ..جاي حساس کار بودم و نمي تونست جواب بده …يکم ديگه کارش طول
مي کشيد منم ريتم مي گرفتم اون وسط
همراه حنانه زديم زير خنده :
-حالا چي مي خوند؟
امير علي دستي به پيشونيش کشيد و گفت ..:
-فقط يادم مياد که همش مي گفت فداشم ..فداشم ..اره همين بود
حنانه سري تکون داد و گفت :
-کل مطب ..اهنگش پر شده بود …امير علي جانم که خوشش اومده بود لام تا کام حرفي نمي زد
امير مسعود گفت :
-اهان فهميدم کدوم اهنگي مي گي ….
ويولن درست تو دست گرفت و با لبخندي به من و امير حسين گفت :
اين اهنگ تقديمي من به شما ….البته از حرکات موزونم معذرويم ..-
–
امير حسين خسته خنديد و ارنج دست راستشو به دسته صندلي تکيه داد و دستشو مشت کرد و
زير چونه اش گذاشت
امير مسعود پسر شيطوني بود ….از هر چيزي براي خنديدن استفاده مي کرد
وقتي شروع کرد امير علي با خنده سرشو حرکت داد ..حنانه به خنده افتاد و من با لبخند به امير
مسعود که با شيطنت … ماهرانه ارشه رو روي ويولن مي کشيد خيره شدم …
با نگاهي به من و امير حسين با صداي قشنگي که فکر نمي کردم مال خودش باشه شروع به
خوندن کردم
تو دلم هميشه هستي… پيش روم اگه نباشي –
عاشقت که ميشه باشم … آرزوم که ميشه باشي
دوري و ازم جدايي…. ولي کُنج دل يه جايي داري
مثل نبضي تو وجودم که ميزني و بي صدايي
شبا وقتي تو تنهايي پريشونه
سراغتو ميگيره اين دلِ ديوونه
جواب خستگيهام تويي درمونم
خودت نيستي هنوزم از تو ميخونم
تو فکر داشتنت مثه خودِ مجنونم
ُاميد آخرم عشقت شده جونم
از اين شباي دلتنگي ديگه خستم
از اين حسي که اسمشو نميدونم
کس نميدونه اين دل ديوونه وقتي ميگيره از تو ميخونه
من فقط ميخوام که باشم تا براي تو فدا شم
کس نميدونه اين دل ديوونه وقتي ميگيره از تو ميخونه
من فقط ميخوام که باشم تا براي تو فدا شم
با نمک اداي خواننده اهنگو در مي اورد و باعث ميشد به حرکاتش بخنديم ……امير علي وسطاش
باهاش همصدا شده بود و دوتايي با نگاههاش شيطون به من امير حسين مي خنديدن و مي خوندن
..
با خنده سرمو پايين انداختم و و لبامو با زبون تر کردم و دوباره بهشون خيره شدم که با شيطوني امير
مسعود باز تکه اخر اهنگو همراه امير علي تکرار کردن :
– کس نميدونه اين دل ديوونه وقتي ميگيره از تو ميخونه
من فقط ميخوام که باشم تا براي تو فدا شم
کس نميدونه اين دل ديوونه وقتي ميگيره از تو ميخونه
من فقط ميخوام که باشم تا براي تو فدا شم
امير حسين واقعا خنده اش گرفته بود و چيزي بهشون نمي گفت …بعد از اون نگاه ها ديگه بهش
زياد نگاه نمي کردم …اما حالا دلم مي خواست ببينمش ..
زير چشمي به بهانه خنديدن نگاهي بهش انداختم …به برادرش با لبخند خيره شده بود و نگاهم
نمي کرد
نگاهمو ازش گرفتم و به حرکات دست امير مسعود خيره شدم ..بعد از اين اهنگ که بيشتر براي اذيت
کردن و خندون بود چندتا اهنگ خالي ديگه زد تا جبران اذيت کردناشم بشه ….
با تموم شدن اهنگ و خوردن چايي که توي سرما و دور اتيش حسابي مزه داده بود …قصد رفتن
کرديم …
شب عالي بود …به من که حسابي خوش گذشته بود..بخصوص که اعضاي خانواده امير حسين
خيلي خودموني باهام برخورد کرده بودن
سوار ماشين که شديم …به راه که افتاد متاثر از فضاي شاد امير علي و امير مسعود و فراموش کردن
نگاههاي امير حسين نگاهي بهش انداختم و گفتم :
-امير مسعود صداي قشنگي داره …ويولنم قشنگ مي زنه
دستي به موهاش کشيد و گفت :
-از قديمم بيشتر از همه امون عاشق اهنگ بود ..اما خيلي وقت بود طرفش نرفته بود..حجم درساش
زياد شده …الانم واقعا چشام چهارتا شد که ويولنشو اورد و زد..چون بدون تمرين اونم بعد از اين همه
مدت اصلا دست نمي گيره
نگاهمو ازش گرفتم و به ياد ادهاي بانمکش لبخندي زدم و گفتم :
-با استعداده …در واقعه فکر مي کنم خانوادگي همه اتون با استعداديد …همه اتون توي يه رشته
درس خونديد و توشم موفق بوديد
نگاهي بهم انداخت و لبخند خسته اي زد و مسير حرفو عوض کرد و گفت :
-مريض جديد بخش ..يه پيرمرد ساله است …خيلي خوش خنده است …و البته شيطون
تا معاينه اش کنم و وضعيتشو چک کنم انقدر منو خندوندن که بچه ها هم جرات کردن و باهام
خنديدن …جات حسابي خالي بود ..فقط مي خنده و جوک تعريف مي کنه
با لبخند نگاهش کردم …خسته بود و خواب الود
-فردا م سرت شلوغه ؟
-يه عمل دارم …بايد به اون يکي بيمارستانم سر بزنم ….فقط دلم مي خواد عيد بشه و برم تعطيلات …
به خنده افتاد و گفت :
-به شدت خسته ام
کاش مي تونستم کاري کنم که اين رفتار سرد و خشکم خسته ترش نمي کرد …اما بد شده بودم و
کاري براي بهتر شدن روابطمون نمي کردم
وقتي به خونه رسيديم …بي حرف از ماشين پياده شديم و به سمت خونه رفتيم که سعي کردم شاد
و پر انرژي باشم …
هنوز به در اصلي نرسيده بوديم که با صداي پر هيجاني گفتم :
-گلخونه پشت خونه معرکه است ….کار خودته ؟
لبخندي زد و گفت :
-تقريبا
شونه هامو با شعف دادم بالا و گفتم :
عاليه …مثل بهشته …من که عاشقش شدم
–
لبخندش غليظ تر شد :
-مي دونستي اين چيزا اصلا بهت نمياد
اخم با نمکي کرد و گفت :
-چرا؟
خنديدم و گفتم :
-چون به چهره دکتر موحد اخمالو..رئيس بخش قلب بيمارستان () اين همه هنر واقعا نمياد
-درست مثل خودت که کسي باورش نميشه ..اونطوري خطاطي کني …
ابروهامو بالا انداختم و گفتم :
-کم لطفي نکن ديگه …مياد
ابروهاشو بي حرف بالا داد…
به خنده افتادم و گفتم :
-چهره ام خيلي خشک و بي روحه مي دونم …
سري تکون داد و گفت :
-مي دوني اولين بار که لبخندتو ديدم کي بود..نه ..نه ..بهتر که بگيم اولين خنديدنتو کي ديدم
..اينطوري بهتره
متعجب نگاهش کردم که دست بلند کرد ولبه کتشو کنار زد و توي جيب شلوارش فرو برد و با لبخند
مرموزي از کنارم گذشت
بهت زده وقتي از کنارم رد شد چرخيدم و بهش خيره شدم و ازش پرسيدم :
-کي ؟
در حالي که مي خنديد …درو باز کرد و گفت :
-هوا سرده بيا تو
حالا که فهميده بود حساس شدم ..مي خواست اذيتم کنه ..تند پشت سرش از پله ها بالا رفتم و
مقابلش ايستادم و در حالي که از شدت سرما بخار از دهنم در مي اومد دوباره پرسيدم :
-کي ؟
پسرک تخس شيطون رو به روم که انگار خواب از سرش پريده بود گوشه لبشو گاز گرفت و با دقت به
صورتم گفت :
-دفعه بعد از اين شال استفاده نکن …چهره اتو خيلي جدي مي کنه که من دوست ندارم
از حرفش وا رفتم و اون با خنده زودتر رفت تو …
فهميدم افتاده تو دنده لجبازي ..با لبخند روي لبام پشت سرش تو رفتم و گفتم :
-چرا انقدر اذيت مي کني ..؟
و چون مي خواستم ادم ديگه اي براش باشم ..شالو اروم از روي سرم برداشتم و با لبخند گفتم :
-بيا ديگه سرش نمي کنم ..
به سمتم برگشت …و با خنده خواست چيزي بگه که گوشي خونه زنگ خورد …
دوتامون به گوشي خيره شديم امير حسين به سمت گوشي رفت تا جواب بده
به ساعت نگاه کردم دير وقت بود ..يعني کي اين وقت شب تماس گرفته بود؟
گوشي رو نزديک گوشي برد و لحظه اي سکوت کرد و بعد به من نگاه کرد…نگران نگاهش کردم که
گوشي رو سرجاش گذاشت و خيره به من گفت :
– حرف نزد
همزمان صداي زنگ خونه بلند شد که يهو قلبم اومد تو دهنم …به سمت ايفن چرخيدم ..امير حسين
با چهره اي که کمي اخم داشت به سمت ايفن رفت و با ديدن تصويري مردي که پشت در ايستاده
بود ازش پرسيد:
-بله ؟
-يه بسته داريد اقا
دوتامون متعجب به هم خيره شديم که امير حسين با تمسخر بهش گفت :
-اين وقت شب ؟
مردي که صورتش تو هاله اي از تاريکي قرار داشت گفت
-بله اقا ..مگه ااينجا…منزل اقاي اميرحسين موحد نيست ؟
اميرحسين خيره به چهره اي که قابل ديدن نبود ازش پرسيد:
-از طرف کي ؟
مرد که سعي مي کرد سرشو زياد بالا نياره گفت :
-لطف مي کنيد بيايد دم در ؟
امير حسين بهم خيره شد و بي حرف براي فهميدن ماجراي بسته از خونه خارج شد ..نگران به
دنبالش بيرون رفتم و شالو روي سرم انداختم
چند دقيقه بعد زماني که پشت سرش ايستاده بودم در رو اروم باز کرد اما در کمال تعجب .. کسي
پشت در نبود …قلبم تند مي زد ..ترسيده بودم که امير حسين سرشو پايين اورد و به بسته مقابل
پاش خيره شد
نفسم بالا نمي اومد … خم شد و اروم بسته رو از روي زمين برداشت و روشو و کناراشو با دقت نگاه
کرد و همونطور خيره به بسته گفت :
-روشم چيزي ننوشته
دستمو با ترس روي بازوش گذاشتم و گفتم :
-بهش دست نزن … بذار سرجاش
اروم نگاهشو به طرف گرفت و گفت :
-کسي که اينو اينجا گذاشته خواسته برشداريم …نگران نباش …معلومه که اين وقت شب پستچي
دم در نمياد
چيزي نگفتم و با ترس به بسته اي که نسبتا بزرگ هم بود خيره شدم ..
کمي بعد داخل خونه … به بسته روي ميز با ترس خيره شده بودم …امير حسين بالاي سر بسته با
نگاهي به من ..اروم روبان مشکي دور بسته رو باز کرد و درش برداشت
يه کاغذ طلايي درون جعبه رو پوشنده بود که روش يه کارت کوچيک قرار داشت
به خودم جرات دادم و از پشت سر به امير حسين نزديک شدم ..کارتو برداشت … روش تصوير يه رز
سياه بود…برش گردوند …چند کلمه تايپي به طور زننده اي خود نمايي مي کردند :
“تقديم به عشق قديميم ”
امير حسين برگشت و نگاهي بهم انداخت
رنگ به روم نمونده بود که کاغذ طلايي رو با احتياط برداشت …
با ديدن درون جعبه وحشت سرتاپامو فرا گرفت …امير حسين با چهره اي اخم کرده اولين عکسو
برداشت و بالاتر برد تا خوب نگاهش کنه
به نفس نفس زدن افتاده بودم
يه عکس از من و يوسف …. در حالي که يوسف روي مبل نشسته بود من با يه تاب و شلوارک سفيد
خندون روي پاهاش نشسته بودم …
دستام به لرز افتادن ..عکس بعدي توي جعبه رو مي ديدم ..وقتي توي ماشين يوسف از رانندگيم با
اوردن سرش نزديکم از خودمون عکس گرفته بود
قطره هاي اشک همين طور از گوشه چشمم به پايين فرو مي افتادن …حرفي براي زدن وجود نداشت
…
چهره امير حسين قابل توصيف نبود وقتي که داشت اين عکسا رو مي ديد …
دست توي جعبه برد و کمي عکسا رو جا به جا کرد که از مراسم تدفين يوسف عکسايي نمايان شد
…بعدم عکسايي از دوره دانشجويي..عکسايي که توشون هم من بودم هم هومن .. هم يوسف ….
حتي از امير حسين هم چندتا عکس بود
لبهام به شدت مي لرزيدن
امير حسين عصبي باز همه رو جا به جا کرد که يه بسته کوچيک تو جعبه ظاهر شد ….اعصابش بهم
ريخته بود ..
بي معطلي جعبه کوچيک رو برداشت و درشو باز کرد
يه سي دي که روش يه عکس از يه قبر خالي بود که زيرش نوشته شده بود:
“بيا عزيزم ..خيلي وقته که منتظرتم ”
با هق هق دستمو روي دهنم گذاشتم
امير حسين با همون چهره عصبي به من نگاه کرد و سي دي رو توي دستگاه گذاشت و با کنترل
روشنش کرد …پاهام ديگه جون نداشتن که صداي يوسف توي خونه پيچيد
بدنم سرد شد ..دست و پاهام بي حرکت موندن :
-زغنبوت … خوشگلي لازم نيست …ارايش کني ..بدو بيا دير شد
دهنم باز مونده بود
امير حسين به سمتم چرخيد
-مي دونم خوشگلم ..وگرنه که دلت پيشم گير نمي کرد ..مي خوام بيشتر از اينا دلت گير کنه فدات
شم ….در ضمن زغنبوتم .. خودت
صداي خنده هاي يوسف داشت ديوونه ام مي کرد وقتي که براي اذيت کردنم …اون روز از پشت سر
بهم نزديک شده بود و شروع به قلقلک دادنم کرده بود …و من نتونستم جلوي قلقلکاش مقاومت کنم
و به خنده افتاده بودم ..و بلند مي خنديدم
دستامو روي صورتم بردم و با شدت زدم زير گريه …صداش قطع نميشد …امير حسين يه جوري شده
بود ..ديگه طاقت نداشتم با حال عصبي به سمت دستگاه رفتم و سعي کردم که خاموشش کنم …
از استرس و حال خرابم …. دکمه ها رو اشتباه فشار مي دادم و صدا قطع نمي شد
اشکم بند نمي اومد…طرفم يه بيمار رواني بود که مي خواست من و زندگيمو کامل نابود کنه
صداي خنده يوسف رو اعصابم بود
دستام مي لرزيد که از پشت سر امير حسين بازوهامو گرفت و منو عقب کشيد و دست بلند کرد و
دستگاه رو خاموش کرد ..در حال گريه کردن خم شدم و دستامو جلوي صورتم گرفتم و با عجز گفتم :
-بخدا بهش فکر نمي کنم …ديگه بهش فکر نمي کنم
بي حال روي زمين نشستم همراهم جلوم زانو زد و گفت :
اين عکسا کجا بودن ؟اصلا واقعين ؟-
–
لبهام مي لرزيد سرمو بلند کردم و گفتم :
-نمي دونم بعضي از عکسا مال دوره دانشجوييه …که منم نداشتمشون …اين دوتا عکسم عکساي
توي دوربين خودش بوده که هيچ وقت فرصت چاپشونو نداشته …
لرز م بيشتر شداگه اين عکسا تو بيمارستان پخش مي شدن …بدبخت مي شدم …از طرفي هم که
امير حسين عکسا رو ديده بود و ديگه رومم نمي شد بهش نگاه کنم
امير حسين سعي کرد منو تو آ*غ*و*شش بگيره و اروم کنه ..چقدر خجالت زده اش بودم
از شدت ترس ضعف کرده بودم و نمي تونستم بلند شم …
کمي زور زد و کمکم کرد تا بلند شم ..بلندم که کرد منو به سمت اتاق خواب برد …پالتومو خودش
در اورد و ازم خواست رو تخت دراز بکشم ..حالم خيلي بد بود …احساس مي کردم که دارم يواش
يواش ديوونه ميشم –
از اتاق خارج شد و بعد از مدت کوتاهي با يه ليوان اب و قرص برگشت ..سرم درد گرفته بود ..لبه تخت
کنارم نشست و قرصو بهم داد.. ..
بعد از خوردن قرص دوباره دراز کشيدم و با چشماي خيس به نگاه نگرانش خيره شدم …کامل روم خم
شده بود …به هق هق باز افتادم و گفتم :
-بهتره تا دير نشده ..تا ابروت نرفته …من و تو
انگشت اشاره اشو اروم روي لبهام گذاشت و گفت :
-بعضي از حرفا رو نبايد انقدر راحت و بي فکر زد دختر
لبهام لرزيد:
-اما اگه اون دوتا عکس تو بيمارستان پخش بشه …توام بي ابرو مي شي…خانواده ات داغون مي شن
..من اينو نمي خوام
به زور بهم لبخند زد و گفت :
-نگران نباش
دست بلند کرد و دست لرزونمو توي مشتش گرفت و گفت :
-تا من در کنارت هستم از هيچي نترس
چقدر راحت حرف مي زد
-چطور نگران نباشم ؟نمي بيني کلي عکس داره ؟..کلي اطلاعات داره .؟..فقط موندم چرا داره اين همه
زجر کشم مي کنه ؟ …چرا اين بازي احمقانه رو با بدبخت کردن و بي ابرو کردنم تموم نمي کنه ؟…اخه
اين ديوونه رواني کيه که دست از سرم بر نمي داره ؟
-اروم باش …لطفا همه چي رم به من بسپر
چندتا نفس عميق کشيدم و پلکهامو روي هم گذاشتم …مي خواستم اروم بشم
-اين قرص الان ارومت مي کنه به چيزي فکر نکن …
چشمهامو نگران باز کردم ..بهم با لبخند خيره بود…
به لبخند ش خيره شدم …حتما امير حسين چيزايي مي دونست که من ازشون بي خبر بودم که
انقدر راحت بود ..شايدم جلوم خودشو به ارامش زده بود که من نگران نشم …دلم مي خواست
پلکهامو رو هم بذارم و باز کنم و ببينم همه اش دروغه ….
اما نبود …چهره امير حسين به شدت خسته بود ..و مي خواست من بخوابم تا خيالش از بابت من
راحت شه …اما نگراني رو هم ميشد تو نگاهش ديد
اروم پلکهامو روي هم گذاشتم …حتما با ديدن اون عکسا ازم بدش اومده بود …به شدت ازش خجالت
مي کشيدم …فشار دستش روي دستم بيشتر شد …چشم بسته قطره هاي اشک از گوشه هاي
چشمام سرازير مي شدن و روي باز کردن چشمام و و ديدن چهره امير حسين رو نداشتم …..اين
وضعيت همچنان ادامه داشت تا اينکه کم کم قرص اثر شو کرد و کمي ارومم کرد طوري که نفهميدم
کي به خواب رفتم
***
صبح زود ناگهان با خواب بدي که ديده بودم از خواب پريدم …بدنم خيس عرق شده بود و به سختي
نفس مي کشيدم ….نگاهي به ب*غ*ل دستم انداختم ….امير حسين نبود… کمي تو جام نيم خيز شدم
و دستي به صورت و گردنم کشيدم
بدنم شل بود …اثر قرص و وضعيت عصبيم …بدنمو يه جوري کرده بود… پتو رو اروم کنار زدم و
ايستادم …ايستاده چند بار پلکهامو باز و بسته کردم تا کمي سرگيجه ام بهتر بشه ….بايد ابي به
دست و صورتم مي زدم ..
بي سرو صدا تلو تلو خوران ….وارد دستشويي شدم ….و شير ابو باز کردم و چند تا مشت اب بي
معطلي و پشت سر هم به صورتم پاشيدم ..و چندتا نفس عميق کشيدم که يهو متوجه شلوار
راحتي و لباس عوض شده تنم شده ام ..
با ابي که از صورتم به پايين مي چکيد چند قدمي عقب رفتم و به سر و ضعم نگاهي انداختم و
برگشتم و به جاي خالي امير حسين چشم دوختم
هيچي از ديشب و بعد از بستن چشمام به ياد نمي اوردم …
باز به لباسام خيره شدم …چيز وحشتناکي نبود… اما اين تصور که ديشب چطور لباسم رو عوض کرده
..يه جوريم مي کرد ..
طوري که حسي از شرم به سراغم مي اومد و نمي ذاشت به ذهن آشفته ام سر و ساموني بدم …
هرچند با اون لباسهاي ديشبيم هم نميشد راحت خوابيد
اما اينکه لباسامو عوض کرده بود دو دلم مي کرد …مخصوصا بعد از ديدن اون عکسا..عکسايي که هر
کي جاي امير حسين بود …شايد به رومم ديگه نگاه نمي کرد ….چقدر بايد ديشب به عنوان يه مرد
بهش برخورد باشه ..
.وقتي برگشتم و دوباره به جاي خاليش خيره شدم …. ناراحتي و خجالت به سراغم اومد….حتما
ديگه نمي خواست حتي براي يه خوابيدن ساده هم در کنارم باشه
..چشمامو هاله اي از اشک فرا گرفت ..
دستي به موهاي اويزونم کشيدم و به عقب هولشون دادم …هر کاري که مي کرد حق داشت …تازه
دو شب از عروسيمون مي گذشت و و ضعمون اين بود …
سرم کمي درد مي کرد …هيچ توجيحي براي عکسا نداشتم …..اما اول بايد يه دوش مي گرفتم ..هر
چي بيشتر فکر مي کردم ..داغون تر مي شدم …تا خود شب بيمارستان بودم … بايد با حال بهتري به
بيمارستان مي رفتم …تا سرپا باشم …تا قدرت پيدا کردن اين ادم رواني رو داشته باشم
اما اين فکر که امير حسين ازم بدش اومده بود.. سستم مي کرد …ته دلمو خالي مي کرد..دستمو
روي چهار چوب در گذاشتم و پيشونيمو بهش تکيه دادم ..بايد راجبش باهاش حرف مي زدم …
پيشونيمو از چهار چوب جدا کردم و در دستشويي رو کامل بستم …با يه دوش مي تونستم کمي
بيشتر فکر کنم …ديگه نمي خواستم امير حسينو از دست بدم
بعد از يه دوش اب گرم و عوض کردن لباسام …از اتاق خارج شدم ….امير حسين روي مبل به خواب
رفته بود و از سرما توي خودش مچاله شده بود …
بغضمو قورت دادم و به اتاق برگشتم …و همراه خودم يه پتو اوردم و روش کشيدم …
بالاي سرش ..چند ثانيه اي ايستادم ..موهاي جلوش روي پيشونيش ريخته بود ..صورتش با نمک به
نظر مي رسيد
از ديشب و با ديدن اون عکسا… از اينکه امير حسينو از دست بدم حالم خراب بود…از اينکه اينجا
خوابيده بود…ناراحت بودم
با فشردن لبهام به هم جلوي ريزش اشکامو گرفتم و به سمت اشپزخونه رفتم ..
.صبحانه رو با استرس و نگراني که ول کنم نبود اماده کردم …وقتي فنجونا رو از چايي پرکردم و
خواستم برم که امير حسينو بيدار کنم ..يه دفعه ديدم از اتاق لباس پوشيده در اومد ..تنها کتش توي
دستش بود ..متوجه بيدار شدنش نشده بودم …که ياد جعبه ديشب افتادم و به ميز وسط سالن
پذيرايي خيره شدم ..اثري ازش نبود
بهم که نزديک شد …حتي نتونستم تظاهر به لبخند زدن کنم و گفتم :
-سلام ..صبح بخير
اما اون لبخند داشت :
– سلام …صبح شما هم بخير خانوم ..سحر خيز شدي ؟
با همون لبخند بهم چشمک زد :
-امروز به تلافي ديروز زود بيدار شديا؟
يه لبخند کوچبک زدم :
-اره …
از اينکه ديشب رو در کنارم نخوابيده بود کمي دلگير شده بودم ..دلگيري که حقم نبود اما حالا احساس
مي کردم اگه يه لحظه هم پيشم نباشه چقدر دلتنگش ميشم … براي همين به شوخيه که بيشتر
طئنه بود بهش گفتم :
– هميشه انقدر راحت مي خوابي ؟
دستي به موها ش کشيد و صندلي رو بيرون کشيد و کتشو روي دستي يکي از صندليهاي کناريش
انداخت و حين نشستن گفت :
-هميشه که نه …اما به راحت خوابيدن معروفم ..سرم به بالشت نرسيده …رفتم تو عالم خواب
و با شيطنت :
-خواباي رنگيم زياد مي بينم …از اين خوابا که همش فرشته ها و پريا دور و برمن …
با تعجب بهش خيره شدم که شروع کرد به لقمه گرفتن براي خودش ..طاقت نيوردم و گفتم :
-در مورد عکساي ديشب
لقمه اشو به طرفم گرفت و گفت :
-چند روز استراحت کردي.. ديگه بسه ته ..واي به حالت امروز حواست سر جاش نباشه …کلي کار تو
بيمارستان برات ريخته ام …چيزي به پايان تخصصت نمونده … اما اوني که من مي خوام هنوز نشدي
…زود صبحونه اتو بخور که بايد بريم …
با ترديد دستمو براي گرفتن لقمه بلند کردم …وقتي لقمه رو گرفتم .. لقمه ديگه اي براي خودش
درست کرد و خورد و فنجونو برداشت که کمي از چايشو بخوره
اين حرکتش يعني نبايد درباره ديشب حرفي بزنم ..صندلي رو بيرون کشيدم و روش نشستم ..يکي از
حسناي امير حسين اين بود که با حرکات و رفتارشو به خوبي منظورشو مي رسوند …کاش علت اين
همه ارامششو مي دونستم ..و کاش بيشتر از همه مي دونستم چقدر از دستم دلگيره
***
وقتي ماشينو توي پارکينگ بيمارستان پارک کرد قبل از پياده شدن روشو به سمتم برگردوند و با لبخند
گفت :
-يه قرار ديگه به کل قراري ديگه امون اضافه مي کنيم …
بهش خيره شدم لبخندش بيشتر شد …:
-اول اينکه …به خاطر اين ادم عوضي هيچ وقت لبخندو از لبات دور نکن …
دوم اينکه …هر چيزي که مثل اون بسته به دستمون رسيد …هر بسته بي نام و نشوني …هرچيم
که توش بود ..زندگيمونو به خاطرش خراب نمي کنيم ..هر چي آوا
تو يه بار ازدواج کردي و گذشته اي داشتي حالا بعدشم به قصد ازدواج صيغه کردي ..منم ازدواج کردم
و گذشته اي داشتم …خوب مسلمه که هر زن و شوهري از اين عکسا داشته باشن …و چيز غير
طبيعي نيست
به خودم پوزخند زدم و گفتم :
-اما من و
نذاشت حرفمو بزنم و بگم که من و يوسف فقط صيغه بوديم و اين يعني فاجعه
-لازم نيست درمورد گذشته بهم توضيح بدي …اگه توي بخش کسي از عکسا خبر دار بود يا توي
بدترين وضعيت اگه عکسا بدست کسي توي بخش رسيده بود…به کسي توضيح نمي دي …وخيليم
محکم باهاشون برخورد مي کني ..به کسي اجازه حرف زدن نمي دي …هرچند اين بيشتر شبيه يه
اخطار بوده …البته اميدوارم
هنوز زياد روم نميشد بهش خيره بمونم ….حتي روم نميشد ازش بپرسم که ازم دلگيره يا نه
– پس حله ؟
سرمو تکون دادم و تلاش کردم بهش لبخند بزنم که کامل به سمتم چرخيد و دستشو روي پشتي
صندليم گذاشت و سرشو بهم نزديک کرد و گفت :
-دوره دانشجويت ..شرتر بودي …هميشه با اينکه نمي خواستي يه لبخند رو لبات بود ..پر انرژي بودي
….حتي براي خراب کاري
سوالي نگاهش کردم يعني اون موقع ها هم روم دقيق بوده
خنده اش گرفت :
-خوب من روي دانشجوهاي خوبم بيشتر حساسم ..
نمي تونستم حرفاشو هضم کنم :
-دلم مي خواد مثل اون موقعه ها باشي …از اينکه تو خودت باشي بدم بياد..از اينکه گوشه گير بشي
…حالم مي گيره …پس لطفا مثل اون موقعه ها باش …سن ادم که بالامي ره … نبايد عوض بشه ..تازه
بايد محسناتش بيشترم بشه …حالا بيا بريم که کلي کار داريم
بعد از پياده شدن از ماشين هر دو به سمت ساختمان اصلي به راه افتاديم ..هر کي از بچه هاي
بيمارستان که ما رو مي ديد با لبخند بهمون تبريک مي گفت با اينکه استرس عکساي ديشب تو
وجودم به شدت حالمو گرفته بود اما با ظاهري اروم …به خواسته امير حسين به همه اشون لبخند
مي زدم ونشون نمي دادم که از چيزي نگرانم ..
.قبل از وارد شدن به ساختمون اصلي سميه از بخش اورژانش خارج شد و با ديدن ما سرجاش ايستاد
و از اينکه قدم ديگه اي برداره که باعث بشه به ما نزديکتر بشه خود داري کرد…امير حسين متوجه
اش نبود اما من سيمه را مي شناختم
از همون روز اول که تو بخش اورژانس بودم با من مشکل داشت …بي خود و بي جهت از من بدش مي
اومد و علتشو به خوبي نمي دونستم
يه لحظه از نگاه خيره اش فکر کردم شايد کار خودش باشه ..اما واقعا بي معنا بود که به اون شک
کنم …در حالي که تمام نگاهم بهش در حد چند ثانيه هم نميشد اما فکرم رو حسابي مشغول کرده
بود
قبل از داخل شدن به اسانسور با پزشکاي بخشاي ديگه هم سلام و عليک کوتاهي داشتيم ..خبر
ازدواجمون جايي نمونده بود که پخش نشده باشه …مخصوصا که اکثر پزشکا هم به عروسي دعوت
شده بودن
با بسته شدن در اسانسور نگاهي به تيپ امير حسين انداختم ..هيچ نقصي نداشت ..خيلي
خوشتيپ کرده بود…وقتي تيپشو مي ديدم مي خواستم منم در کنارش خوب به نظر برسم ..نگاهي
به خودم توي اينه مقابل انداختم که لبخند پر شيطنتي بهم زد و گفت :
-اون چيه زير چشمت ؟
با تعجب نگاهش کردم با انگشت اشاره زير چشم راستمو نشون داد… دست بلند کردم که دستي به
زير چشمم بکشم که زد زير خنده و همزمان در اسانسور باز شد و اون خنده اشو جمع و جور کرد و با
لبخند گفت :
-امروز حسابي دوست داشتني شدي ..لازم نيست به خودت شک کني عزيزم
و با حرکت سر که همراه لبخند بود …بهم اشاره کرد که حرکت کنم
از تعريف يه دفعه اش رنگ به رنگ شدم و پشت سرش از اسانسور خارج شدم
بعضي از بچه ها که تو راهرو بودن به سمتمون چرخيدن و با حرکت سر و اروم به امير حسين سلام
کردن ..بينشون هنگامه با خوشحالي به سمتم اومد…
قبل از رسيدنش بهم امير حسين سري در جواب سلام بچه ها تکون داد و با گفتن بعدا مي بينمت
به طرف اتاقش رفت
به محض رفتن امير حسين تو اتاقش ..هنگامه پريد و ب*غ*لم کرد و با هيجان بهم تبريک گفت
حس حسادت بعضي از بچه ها رو از نگاهشون مي تونستم بفهم …بعضي هم گله مند از اينکه براي
مراسم دعوتشون نکردم …نگاهم مي کردن
-چقدر چهره ات عوض شده
به خنده افتادم و گفتم :
-واقعا ؟اما من که فکر نمي کنم
با بازيگوشي مشتي به بازوم زد و گفت :
-قبل و بعد عروسيتو بايد ازت عکس گرفت و کنار هم گذاشت تا بفهمي چي ميگم
و بعد در حالي که سرشو بهم نزديک مي کرد با شيطنت گفت :
-ازدواج حسابي بهت ساخته ها ..رنگ و رو اومدي …
اين دختر چقدر شر بود …
-فعلنم که رنگ و روت و حلقه هاي نازت …شده خار تو چشم جماعت حسود بخش قلب
همونطور که همراهم براي عوض کردن لباسام مي اومد وقتي از کنار استيشن رد شديم با اشاره به
يکي از پرستارا گفت :
-حتي پرستارام به خونت تشنه هستن …آوا يعني خداروشکر مي کنم که جات نيستم …همه مي
خوان خونتو بمکن
با حرفش دوتايي زديم زير خنده که ادامه داد:
-پزشکاي اقا رو نمي دونم ..ولي اونام به احتمال درصد به دکتر موحد حسادت مي کنن –
ابروهامو دادم بالا که به خنده افتاد و گفت :
-جدي مي گم بابا…. حرفاي چند نفرشونو شنيدم … درباره تو حرف مي زدن
اين دختر همه جا گوش و چشم داشت و جايي نبود که خبراش از دستش در بره
-مثلا دکتر قياسي…بگم چي گفته ؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
-نه
از رو نرفت و گفت :
-دکتر تاجدار چي ؟
سرمو با خنده تکون دادم و وارد اتاق شديم که اتنا و الهه و چندتا از بچه هاي ديگه با ورودمون روشونو
به سمتمون چرخوندن
الهه لبخند زد و براي تبريک به سمتم اومد و با در آ*غ*و*ش کشيدنم بهم تبريک گفت ..بچه هاي ديگه هم
جز اتنا براي تبريک گفتن اومدن که هنگامه رو به ديوار با شيطوني گفت :
-سلام ..احوال شما ..ِاه شما بوديد که دو شب پيش عروسي داشتيد؟..ببخشيد …زبونمو موش خورده
..نمي تونم تبريک بگم …
ايشاͿ خوشبخت بشي..ايشاͿ سفيد بخت شي ..ايشاͿ هر چي چشم بده ازت دور بشه
..ايشاͿ ايشاͿ ايشاͿ
اتنا رنگ صورتش قرمز شد و بي حرف از بينمون گذشت و از اتاق خارج شد که الهه گفت :
-باز معلوم نيست چشه ؟
هنگامه چشماشو گشاد کرد و گفت :
-معلومه چشه ..يعني نفهميدي چشه ؟…بگم چشه ؟
يه دفعه همون دختر چشم زاغ که اسمشو يادم نمي اومد وارد شد و با ديدن من اخم ظريفي کرد وبه
سمت کمدش رفت و چيزي برداشت و رفت بيرون که هنگامه گفت :
-آوا جان بميريم …يعني رسما عاشقتم … با اين طرفدارات ..اما غصه نخوريا خودم جاي همشون بهت
تبريک مي گم …
همراه بچه هاي ديگه بهش خنديديم که الهه بهش گفت :
-اين شيطون … با همين کاراش اگه يکي از پزشکاي بيمارستانو شکار خودش نکرد من اسممو عوض
مي کنم
هنگامه چشم و ابرويي بالا داد و دست به سينه شد و براي مسخره بازي جدي شد و با صداي تو
بيني گفت :
-فقط دکتر سهند و لاغير
بچه ها پقي زدن زير خنده که مژگان گفت :
-بهتر از اون نبود ؟
-هي پشت سر عشقم درست حرف بزن
و پلکهاشو تند تند باز و بسته کرد و گفت :
-فقط مرده شورش … نمي دونم چرا زودتر اقدام نمي کنه ..دارم از انتظار خسته ميشم
الهه محکم زد تو شونه اش گفت :
-خيلي پرويي به خدا
همه زديم زير خنده و هنگامه گفت :
-اي حسودا …
همونطور که روپوشمو عوض مي کردم معصومه گفت :
-اين دکتر سهند ديروز چيزي بود براي خودش ..دکتر مي خواست خفه اش کنه
گوشيمو دور گردنم انداختم و گفتم :
-چيکار کرده مگه ؟
هنگامه دستشو گذاشت روي شونه ام و گفت :
-من که ميگم شکست عشقي خورده انقدر خرابه
مژگان سري تکون داد و گفت :
-يهو اخلاقش زير رو رو شده
الهه نگاهي به دوتاشون کرد و گفت :
-ديروز که همش گيج مي زد ..طوري که اخر سر دکتر موحد به يکي از اقايون سپرد حواسش بهش
باشه که خرابکاري نکنه
هنگامه دست به سينه شد و گفت :
من که از صبح نديدمش …فقط خدا کنه باز کاري نکنه که دکتر عصباني بشه …-
يهو معصومه خيره به من ازم پرسيد:
-اخلاق دکتر توي خونه هم مثل اينجاست .؟.همنقدر جدي و سرده ؟
متعجب نگاهش کردم که هنگامه گفت :
-عزيزم چطوره از چيزياي ديگه هم بپرسي..خجالت نکش .. همه خودموني هستيم ..اوا جانم که
جيگر.. لارج ..همه رو بهمون مي گه
معصومه رنگش قرمز شد…هنگامه شونه اي بالا انداخت و گفت :
اي بابا به ما چه …-
و بعد رو به من …:
امروز ديگه از شيريني خبري نيست ؟-
الهه گله مند نگاهش کرد و گفت :
روتو برم هي ..
بهشون خنديدم و همراه هنگامه از اتاق خارج شديم که يه چيزي يادم اومد و ازش پرسيدم :
-راستي سر سفره عقد چي مي خواستي بگي که نگفتي ؟
انگشت اشاره اشو به طرف خودش گرفت و گفت :
-من ؟
سرمو تکون دادم
-من که چيزي يادم نمياد…نه چنين چيزي بهت نگفتم …
اخم کرده و در حالي که به خنده افتاده بودم گفتم :
-واقعا که تو برا ي اين بخش خوبي
شروع کرديم به خنديدن که همزمان سهند از اتاق يکي از بيمارا بيرون اومد و هنگامه زير زبوني
گفت :
-دِکي…روزمون با اين بدمصب اغاز شد
نزديک بود از خنده منفجر بشم اما لب پايينمو گاز گرفتم و بهش گفتم :
-تو کارديگه اي جز خندوندن نداري .دختر ..؟..
هنگامه مثلا ناراحت و غمگين شد و گفت :
-آوا اين کارا بهت نميادا…تو مهربونتر از اوني هستي که دل منو جيز جيز کني …اما اگه مي خواي در
اين برهه از زمان فقط سهند جلو چشمات باشه تا از عشقش نسبت به من اطلاعاتي کسب کني
…من فداکاري مي کنم و مي رم پي کارم ..اما ناهار مياما …باشه ؟..به اين سهندم زياد نزديک نشو
…روزتو خراب مي کنه ..کلا ضد حاله
لبخندم بيشتر شد که با خنده گفت :
-فدات بشم ..چه قدر خوب که هستي ..من ديگه برم ..فعلني
اول صبحي سرحالم اورده بود از کنار سهند که عبور کرد براش سري تکون داد و رد شد
نگاهم به سهند بود خبري از مرتب بودن هميشگيش نبود..موهاش کمي اشفته و ته ريشي که زياد
مرتب نبود ..داشت پرونده به دست به سمتم مي اومد بهش لبخند زدم ..و سلام کردم
اما اون فقط اروم جو اب سلام رو داد و از کنارم گذشت ..رفتارش عجيب بود
شونه هامو بالا دادم وارد اتاق يکي از بيمارا شدم ..
تا ظهر درگير بودم …خبري از اشوب و عذاب ديگه تو بيمارستان نبود..اعصابم اروم تر شده بود …امير
حسين بعد از عملش رفته بوديه بيمارستان ديگه …
قرا بود تا ظهر برگرده …وقت ناهار شده بود..گشنه ام نبود ..اما دلم ه*و*س يه فنجون چاي کرده بود از
بخش خارج شدم و براي بيشتر راه رفتن …. از پله ها به جاي اسانسور استفاده کردم ..
رفت اومد کمتري داشت ..چون همه از اسانسور استفاده مي کردن …با نزديک شدن به پله ها
احساس کردم کسي هم پشت سرم اومد …زياد غير طبيعي نبود پس به پشت سرم نگاه نکردم
..خواستم به امير حسين زنگ بزنم که يادم اومد از روز عروسي به بعد گوشيمو بهم نداده و پيش
خودشه
سرمو تکوني دادم و دستمو روي نرده ها همزمان با پايين رفتن به سمت پايين مي کشيدم که از
فاصله چند پله بالاتر صداي ناراحتش رو شنيدم :
-بلاخره به ارزوت رسيدي مگه نه ؟
سر جام ايستادم و برنگشتم
-يه خونه خوب …يه همسر همه چي تموم و ايده ال
چشمامو با حرص بستم و باز کردم و بلاخره سرمو به سمتش چرخوندم
بالاي اولين پله ايستاده بود و با حسرت نگاهم مي کرد
-تيپ زدنتم عوض شده ..خوب با از ما بهترون گشتنم … اين تغييراتو داره
با اخم توي چشماش خيره شده بودم
داشت حرص مي خورد
-نمي دونم خودت خواستي يا اون دکتر به ظاهر محترم مختو زد …؟
نگاهش کشيده شد به سمت حلقه تو دستم
-حتما شب عروسيت ….توي تخت و توي ب*غ*لش به ريشم مي خنديدي …؟
چشماش داشت کم کم پر اشک مي شد
-چرا چيزي نمي گي …انقدر ازم بدت مياد که نمي خواي حرف بزني ؟
بعضي وقتا فکر مي کنم چه ساده بودم که فکر مي کردم از موحد بيزاري و اونقدر پشت سرش بد و
بيراه مي گي …دوره دانشجويي يادته ؟ …از حرص انداختنت با کليد روي ماشينش خط انداختي ..مي
خواستي سر به تنش نباشه …پس چي شد؟..چي شد که يهو زنش شدي؟ ..چي شد که همش
باهاش مي خندي و ازش جدا نميشي؟
چي شد که انقدر باهاش راحت شدي که کتک خوردنتم از من بهش مي گي که براي تلافي و به
بهانه چندتا سوال منو بکشونه بخش قديمي بيمارستان و طوري حاليم کنه که نبايد بهت نزديک بشم
که مجبور ميشم يه هفته بلاجبار مرخصي بگيرم
نگاهمو با حرص ازش گرفتم و خواستم برم پايين که با بغض و عجز گفت :
-هميشه دوست داشتم اوا
سرجام ميخکوب شدم و بدنم سرد شد
صداش مي لرزيد
-مجبور شدم طلاقت بدم ..اما مطمئن باش هيچ وقت خواسته قلبيم نبود …هيچ وقت
با لبهاي باز به سمتش سرمو چرخوندم
به سختي جلوي ريز اشکاشو گرفته بود…:
-ديگه براي گفتن همه چي خيلي دير شده …البته مقصر خودم بودم ..تو تقصيري نداشتي …ديگه
براي هميشه از دستت دادم …براي هميشه …
بغضشو به سختي قورت داد:
-فقط به اين سوالم جواب بده
قلبم به درد اومده بود :
-براي لجبازي که زنش نشدي ؟…براي اينکه ازم انتقام بگيري …براي در اوردن حرص من که نبوده
؟…
در فاصله سه پله به هم خيره شده بوديم ….
لبهاش لرزيد …ابروهاشو به زور بالا داد و نگاهشو ازم گرفت و گفت :
-چون چند ماهه که دارم زجر ميکشم …از دوريت ..از نبودنت …دارم ديوونه ميشم که با اوني …دارم
عذاب ميکشم وقتي مي فهمم با اون زير يه سقفي
سال اجازه نزديک شدن بهتو ..بهم ندي ….و حالا با اون مرد که روزي لعن و نفرينت براش تمومي
نداشت هستي و باهاش مي خندي
چرا حرف نمي زني ؟دوست نداري کمي از زندگي مشترکت به عشق قديميت بگي ؟
کلمه عشق قديمي چون ناقوس خطر برام نواخته شد
-هنوز تمام يادگاراتو دارم …تمام کادوهات …
بلاخره اشکش در اومد:
-خيلي دلم برات تنگ شده آوا ….خيلي
باورم نميشد کار هومن باشه …چنين شخصيتي براي عذاب دادن ديگران نداشت ..مطمئن بودم …اما
اين حرفا ….يه شوک بد بود …اونم حالا ..بعد از ازدواجم با امير حسين
حالم از حرفاش بد شده بود.. خيره تو نگاه پر اضطرابم نگاهشو ازم گرفت و با فاصله زياد از کنارم
گذشت و به سمت پايين رفت
حالت تهوع داشتم …از اينکه اين حرفا رو بهم زده بود داشت اشکم در مي اومد ..وقتي برگشتم اون
رفته بود …
رنگ صورتم پريده بود …چرا اين بلاها سر من مي اومد ؟…کمي بعد با انزجار و نگراني و حالي عجيب
…از پله ها پايين رفتم و به سمت کافي شاپ قدمهامو کند کردم …سردرگم بودم …آخه اين چه
حرفايي بود که بهم زده بود؟ ..منظورش از اين حرفا چي بود .؟.کم کم داشتم قاطي مي کردم
وارد کافي شاپ شدم و بعد از گرفتن يه ليوان چاي..ميز نزديک به پنجره رو انتخاب کردم و روي
صندلي نشستم …و به بخار بلند شده از چاي خيره شدم
گذشته جلو چشمم اومد…. من از موحد بيزار بودم ..هومن راست مي گفت ..تحمل اينکه بخوام يه
روزي زنش بشمو نداشتم …. اما حالا بودم ..اون تنها کسي بود که حمايتم کرده بود…تنها کسي بود
که توي بدترين شرايط هوامو داشت ..سه روز تمام بعد از مرگ يوسف مراقبم بود
به ياد حرف يوسف افتادم …. زماني که داشت درباره دختر مورد علاقه امير حسين حرف مي
زد..پلکهام تند به حرکت در اومدن و مرتب باز و بسته شدن
وقتي که يوسف گفت امير حسين اون شب براي ديدن دختر مورد علاقه اش به بيمارستان اومده بود
..همون شبي که من واتنا شيفت بوديم …
و يا وقتي که گفت امير حسين گفته ..دختره … هم خوشگله ..هم خانوم … فقط کمي اخلاقش تنده
که اونم قابل حله
دستي به صورتم کشيدم و به حلقه توي دستم خيره شدم …چرا انقدر گيج بودم ؟…چرا نفهميده
بودم ؟
هيچ وقت امير حسين علنا بهم نگفته بود دوست دارم .. بار اول توي خواستگاريش بهم گفته بود فقط
ازم خوشش مياد اما حرفاي يوسف و کار و کردار خود امير حسين …
چيزي غير از اين بود ..حرفاي هومن تنها تاثيري که روم داشت يه حس دلسوزانه بود …اينکه با
حرفاش دلم براش تنگ بشه و دوباره ه*و*سش کنم نبود …فقط باعث شده بود از نداشتن امير حسين
ترس تو وجودم رخنه کنه ..که اگه نباشه چيکار بايد بکنم
اما رفتاراي امير حسين عجيب … بود محافظه کارانه عمل مي کرد..مهربون بود …برخورداري خوبي
داشت …راحت توي خونه و جلوي خانواده اش بهم محبت مي کرد ..
از جام بلند شدم ..بخار ليوان چاي تموم شده بود از کافي شاپ در اومدم و به سمت بخش رفتم …
وارد بخش که شدم ديدمش ..اومده بود و داشت با يکي از بچه ها حرف مي زد..خيره نگاهش کردم
…همون ظاهر خشک و جدي توي بيمارستانشو داشت .. وقتي حرفش تموم شد
خواست بره سمت اتاقش که نگاهش بهم افتاد..لبخندي زد و با حرکت سر بهم گفت برم سمتش
احساس مي کردم حسم بهش عوض شده …نه اينکه حس بدي نسبت بهش داشته باشم اتفاقا
احساس مي کردم که چقدر اين مرد دوست داشتنيه و من نمي فهميديم ..
اما چرا بهم توي اين همه مدت ابراز علاقه نکرده بود ..؟چرا فقط مثل يه دوست فاصله ها رو حفظ کرده
بود..؟
حتي شب عروسي به بهانه خواب بهم نزديک نشده بود ..شب بعدشم همينطوري …در حالي که روز
خواستگاري ازم چيز ديگه اي خواسته بود و حالا خودش بهش عمل نمي کرد …
بهش که رسيدم سلام کردم ..لبخندي زد و گفت :
-سلام ..خسته نباشي ..روزت چطور بود ؟
روزم ؟…افتضاح …خسته کننده و گيج کننده
-خوب بود ..
نگا ه موشکافانش وجودم رو سوزوند ..انقدر خوب به درونياتم واقف بود که من نبودم
-بريم ناهار ؟
نگاه خيره ام به حالت صورت و لبخندش بيشتر شد..خنده اش گرفت و دستي به زير بينيش کشيد و
گفت :
-قيافم عوض شده ؟
از حرفش جا خودم و به خودم اومدم و گفتم :
-چي ؟
سرشو با خنده تکون داد و گفت :
-فکر کنم گشنته …
سرمو پايين انداختم که يکي از بچه ها با نگاهي معني داري از کنارمون گذشت و امير حسين گفت :
-اين بنده خدا ها تا به ما عادت کنن ..بلاخره ديوونه ميشن
از حرفش توي اون بهت و گيجي به خنده افتادم و همراهش به سمت سلف رفتم
روي يک ميز و روي در روي هم نشسته بوديم …زياد اشتها نداشتم اما براي همراهيش بايد چند
قاشقي رو مي خوردم …همونطور که مشغول بوديم هومن وارد سلف شد و نگاهش به ما افتاد
..نگاهمو تند ازش گرفتم و قاشق غذا ر توي دهنم گذاشتم ..به شدت بهم ريخته بود
امير حسين نگاهي بهش انداخت و رو به من گفت :
-ديگه چيزي به پايان تخصصت نمونده ..کم کم بايد براي فوق تخصصتم اماده بشي
بهش لبخند زدم و گفتم :
اره ديگه داره تموم ميشه ..حتما… به فکرش هستم …-
وقتي مي ديدم خيلي دوست داره فوق تخصصم رو هم بگيرم …نمي تونستم ضد حال بهش بزنم و بر
خلاف ميلم حاضر شده بودم اين مرحله ام برم .
.هرچند زياد بدمم نمي اومد احتمالا فشاراي اين مدت باعث شده بود زياد بهش فکر نکنم و نخوام که
ادامه اش بدم …امير حسينم بد منو نمي خواست و مطمئن بودم با وجودش حتما موفق ميشم
.لبخندش غليظ تر شد.. بعضي از بچه ها گاهي نگاهي به ما مي نداختن …هومن اونورتر تنها پشت
ميز نشسته بود …يکي از بچه ها که در باره من و هومن همه چي رو مي دونست مرتب نگاهش
بينمون رد بدل ميشد …
اعصابم کم کم داشت خرد ميشد ..اين رفتارا غير قابل تحمل بودن امير حسين که بي خيالشون شده
بود و خيلي عادي رفتار مي کرد
وقتي ديدم امير حسين با حرف زدن و بي توجه نشون دادن به نگاهها …خودشو اذيت نمي کنه
منم همين کارو کردم …حتي با ياد اوري اينکه منو واقعا دوست داره ..يه دفعه ميلم به غذا بيشتر شد
..
حس عجبيه وقتي مي دوني يه نفر دوست داره ..يه نفر دوست داره و با حرکاتش اينو بهت ثابت مي
کنه ..غرق لذت ميشي و مي خواي وجودتو سيراب کني از نگاههاش ..از لبخنداش
بعد از ناهار در زير نگاههاي کنجکاو بچه ها که منتظر يه حرکت و يا يه رفتار عاشقانه از جانب موحد
ناکام مونده بودن هر دو براي رفتن به بخش بلند شديم که بهم گفت :
-من الان بايد برم بخش انژيو …مي توني بياي؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
-اره ….کاري توي بخش ندارم
از اينکه مي ديد براي بودن باهاش حتي تعلل هم نمي کنم … نگاهش شاد ميشد و خيره نگاهم
مي کرد
توي بخش انژيو کمک دستش .. بالا سر بيمار ايستاده بودم …بيمار هراسون به من خيره شده بود و
امير حسين با ارامش کارشو مي کرد
که به ياد چند وقت پيش افتادم که با بيمار شوخي مي کرد و باعث خنده ام شده بود ..لبخند به لبام
اومد ..بيمار که فکر مي کرد به اون لبخند مي زنم ..لبخندي زد و نگاهشو به امير حسين داد
از بالا سر امير حسين …به موها و دستاش خيره شده بودم …يک ان دلم خواست شونه اشو لمس
کنم براي اينکه وجودشو در کنار خودم حس کرده باشم
امروز بعد از حرفهاي هومن احساس مي کردم که چقدر به امير حسين احتياج دارم و نمي خوام ازش
دور باشم
محو کار و خوش و بش با بيمار بود که بي اراده دستمو اروم روي شونه اش گذاشتم و کمي فشارش
دادم که تند نگاهشو از پيرمرد گرفت و بهم خيره شد
از نگاهش ….خجالت زده دستمو زود از روي شونه اش برداشتم و رنگ پريده نگاهمو به بيمار دادم و
دوباره به امير حسين … که با شيطنت بهم خيره شده بود ..
از کار خودم خنده ام گرفت …بدتر از همه هم از نگاههاي امير حسين … که دلو به دريا زدم و گفتم :
-فقط مي خواستم بگم برگشتني مي ذاري من رانندگي کنم ؟
پيرمرد که به رابطه منو امير حسين با نگاهاي کارگاهانش مشکو ک شده بود به امير حسين خيره
شد که امير حسين با خنده گفت :
-تو جون بخواه عزيزم ..اما کيه که بهت بده
داشت سر به سرم مي ذاشت
پيرمرد به من نگاه کرد که من از شيطنت امير حسين انرژي گرفتم و گفتم :
-قول مي دم ماشين نازنينتو به در و ديوار نکوبم
-نه تورخدا بيا و بکوب
دوتامون به خنده افتاده بوديم که پيرمرد با کلي کار گرفتن مخش از امير حسين پرسيد:
-باهم دوستيد؟
منو امير حسين متعجب نگاهش کرديم که امير حسين با چشمکي بهش گفت :
-به کسي نگيدا …بفهمن بدبخت ميشيم ..تازه دو روزه که باهم دوست شديم
از خنده مي خواستم غش کنم
پيرمرد انگار که چي شده باشه با لحن دلخوري گفت :
-شما ديگه چرا دکتر ..؟
امير حسين شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
-دله ديگه ..گير مي کنه ..نميشه ام کاريش کرد …
و بعد با نگاه پرخنده اش از م پرسيد:
-دروغ ميگم مگه ؟
خنده امو قورت دادم و گفتم :
-نه …خيليم راست مي گي
پيرمرد بيچاره باز به دوتامون خيره شد که امير حسين بهش گفت :
-درد که نداري؟
پيرمرد که بي خيال درد و انژيو شده بود با دلسوزي گفت :
-خو بابا برو خواستگاريش ..چه کاريه ؟ …چرا دوست شدن پنهوني ؟چرا انقدر عذاب و مخفي کاري ؟
امير حسين با همون نگاه خندون بهم نگاه کرد و ازم پرسيد:
-بيام خواستگاريت ؟
سرمو به نشونه اره با خنده تکون دادم
پيرمرد تعجبش بيشتر شد که امير حسين گفت :
-فردا شب ميام خواستگاريت …گل چي مي خواي برات بگيرم ؟
پيرمرد کنجکاو نگاهم کرد…
-يه دو هزارتا تا شاخه گل رز سفيد
امير حسين شونه اي بالا داد و با خنده گفت :
-ديگه چي مي خواي عزيزم .؟.اين که چيزي نيست …فقط اشکال نداره با کاميون بيام دم در خونه
اتون ؟… اخه توماشين من جا نمي شن
يه دفعه دوتامون زديم زير خنده که پيرمرد با خنده گفت :
-شماها منو سرکار گذاشتيد ؟
امير حسين با خنده دست بلند کرد و ساعد دستمو گرفت و ارومو منو به سمت خوش کشيد و گفت :
اين خانوم زيبا همسر م …هستن حاج اقا –
پيرمرد زد زير خنده و گفت :
-يعني من دو ساعت سر کار بودم ؟
خنده امير حسين بيشتر شد و گفت :
-اختيار داريد…فقط گفتيم کمي شوخي کنيم ..
پيرمرد خنديد و با فهميدن اينک تازه ازدواج کرديم به دو تامون تبريک گفت …
از اينکه امير حسين دستمو گرفته بود حس خوبي بهم دست داده بود …دوست داشتم همش مورد
توجهش باشم و فکر نکنم جدا خوابيدن ديشبشم به خاطر بد اومدنش از من باشه
روزي که ابتداش خسته کننده و ازار دهنده بود به لطف امير حسين به يه روز خوب تبديل شده بود
لباس عوض کرده همراه هنگامه از اتاق خارج شديم ….امير حسين مقابل استيش در حال نوشتن
اطلاعاتي توي پرونده بيمار بود
خوشبختانه کمي زودتر داشتيم مي رفتيم و مورد اورژانسي هم نبود که ناچار به موندن بشيم
هنگامه دسته کيفش رو توي دستاش جا به جا کرد و نگاهي به نگاه خيره ام به امير حسين انداخت و
با خنده گفت :
-نيششو وووو….يهو نخوريش خانوم خوشگله ؟
به خنده افتادم و بهش خيره شدم که خنده اش بيشتر شد و گفت :
-اذيت کردن خيلي مزه مي ده ….بخدا ..پس ناراحت نشو …دوست دارم که هي سر به سرت بذارم
سرمو با خنده تکون دادم و چيزي نگفتم که گفت :
-يه چيز بگم ؟
بهش خيره شدم و گفتم :
-بگو
لباشو بهم فشرد و گفت :
-مادر بزرگم ميگه ادماي خوب هميشه اروم و پر انرژي هستن …از روز اولي که ديدمت با اينکه نمي
شناختم ..اما صورت و نگاهت بهم يه ارامشي مي داد…سکوتتو دوست داشتم …
حرف زدنت ..راهنمايي کردنت ..با همه بچه هاي اينجا فرق مي کنه …طبيعيه خيليا بهت حسودي
کنن …چون مطمئنم دکتر..برخلاف خيليا فقط به ظاهرت توجه نکرده …
اخلاقت يه جور خاصه …که من دوسش دارم …و حتما هم بيشتر از من دکتر دوستش داره …پس با
اينکه مي دونم خودت به اين بچه ها اهميت نمي دي …خودتو براي حسودياشون و حرفاي بي سرو
تهشون ناراحت نکن …
به خنده افتادم و گفتم :
-بهت نمياد از اين حرفا اتيش پاره
با خنده گفت :
-مي دونم …گفتم يه چيزي دور همي گفته باشم
هر دو خنديدم که جدي شد و گفت :
-راستش خيلي پشت سرت حرفه …حرفهايي که مشخصه از حسادته …اگه يه موقعه اي اين حرفا
بهت رسيد …خودتو ازار ندي ….
سرشو با شيطنت به گوشم نزديک کرد :
-به قول مامانيم …اصل کاري که گيرت اومد ..اونوقت حرف مفت مردم …ميشه مفت و ارزوني
خودشون
ولو اينکه هيکلي مثل ونوس ، صورتي بسان قرص قمر و مغز متفکري شبيه ابن سينا داشته
باشي..اون چيزي که برات مي مونه ..يه دل مهربون و پاکه که داشتنش نعمتيه
و با چشمکي :
-اينا گفته هاي ناب مامانيمه ها
با خنده گفتم :
-مي دونم … تو از اين هنرا نداري
از ته دل زد زير خنده که با ديدن نگاه امير حسين ..رنگ پريده سريع خنده اشو خورد و گفت :
-هنر ضايع شدنم جون تو رو دست همه اشونه ..اصلا حرف نداره
به زور جلوي خنده امو گرفتم که به امير حسين رسيديم …. هنگامه سريع ازم خداحافظي کرد و رو به
امير حسين با هول گفت :
-خسته نباشيد…دکتر
امير حسين که از رنگ پريدگي هنگامه خنده اش گرفته بود گفت :
-سلامت باشيد…شما هم خسته نباشيد
هنگامه که نفسش ديگه بالا نمي اومد نگاه تندي به من انداخت و بعد با گفتن خداحافظي تندي از
امير حسين ..ازمون فاصله گرفت و به سمت در انتهايي سالن رفت و امير حسين با خنده گفت :
-اين چش بود ؟
خنده ام گرفت و گفتم :
-نمي دونم …داشت نصيحتم مي کرد
-ماشاͿ خوش خنده هم هست
لبخندي زدم و گفتم :
-کارت تموم شد ؟
سري تکون داد و اخرين موردم نوشت و پرونده رو بست و گفت :
-اره عزيزم ….ديگه بريم
پرستار دقيق تو رفتار دوتامون زير چشمي نگاهمون مي کرد …و مثلا هم نگاهمون نمي کرد..امير
حسين پوزخندي زد و کيفشو برداشت و همراهم به سمت اسانسور رفتيم …
بعضي از بچه ها هم حين رد شدن از کنارمون طور خاصي نگاهمون مي کردن …هيچ وقت فکر نمي
کردم ازدواج با امير حسين باعث بشه اينطوري زير ذربين باشم
در اسانسور که باز شد اول من تو رفتم و بعدم امير حسين ….هر دو خسته بوديم ..البته بيشتر امير
حسين ..از صبح همش سرپا بود
-حالا دو هزارتا گل از کجا گير بيارم ؟
با خنده سرمو بالا اوردم و گفتم :
-نمي دونم ..قراره تو بگيري مهندس ..نه من که غصه اشو بخورم
با خنده دندون نمايي بهم خيره شد و گفت :
-فکر کنم همون دوست بمونيم براي هردومون به نفع تر باشه زري
با خنده گفتم :
-چرا؟
دستي به گردن و موهاش کشيد و گفت :
-دوست که باشيم با يه شاخه گلم ميشه گولت زد
به خنده افتادم و بهش خيره شدم که توي طبقه بعدي در اسانسور باز شد… هر دومون با لباي
خندون به بيرون خيره شده بوديم ..که لبخندامون با ديدن ادماي بيرون کم کم کمرنگ شد .
هومن و صنم ايستاده پشت در اسانسور به ما خيره بودن
هومن اول نمي خواست بياد تو که با اومدن عصبي صنم به داخل بلاجبار اونم داخل شد ..امير حسين
براي جا دادن بهشون به سمتم اومد و کنارم ايستاد
قربون ادب صنم هم برم با وجود مشکلي که با من داشت به امير حسينم سلام نکرد ..فقط هومن
بود که سلام ارومي داد و سرشو پايين گرفت ..سلامي که معلوم نبود به کي داده بود
هر چهار نفر سکوت کرده بوديم صنم با حرص به من نگاه مي کرد… هومن نگاهشو به زمين دوخته
بود و امير حسين با ارامش با لبخند روي لباش بهم خيره بود ..بهش لبخندي زدم که در اسانسور باز
شد
صنم بي طاقت خارج شد اما هومن به احترام امير حسين ايستاد تا اول اون بره ..امير حسينم اول به
من راه داد تا من برم …بدون نگاه کردن به هومن خارج شدم و امير حسينم هم قدم با من بيرون
اومد…
وارد محوطه پارکينگ که شديم صنم کنار ماشينشون ايستاده بو د و منتظر هومن بو د..به طرف
ماشين خودمون رفتيم که امير حسين با همون لبخند بهم گفت :
-امروز تو رانندگي کن
و سوئيچشو به طرفم گرفت
با ذوق به سوئيچ خيره شدم … يهو يادم اومد که گواهينامه امو نياوردم
-اما گواهينامه ام همراهم نيست
-راهي نيست که قربونت بشم …توام که دست به فرمونت حرف نداره
و با شيطنت بهم خيره شد
هومن همزمان از کنارمون گذشت و به سمت ماشينش رفت …با ابروهاي بالا رفته به امير حسين
خيره شدم …مطمئن بودم که دست فرمونو تا حالا نديده بود
قدمي به سمتش رفتم و سوئيچو از دستش گرفتم و با شيطنت گفتم :
-پشيمون نشي ؟
با چشمک :
-هيچ وقت
با وجود هومن که زير چشمي نگاهمون مي کرد باز لبخندمو داشتم …حسم واقعا به امير حسين يه
جور ديگه شده بود که هومن و حرفاش برام بي معنا شده بود ..
امير حسين رفت و سوار شد و من هيجان زده درو باز کردم و پشت فرمون در حالي که هنوز کيفم
دستم بود نشستم …
دلم خواست کمي سر به سرش بذارم به زير پاهام نگاه کردم و گفتم :
-ترمز وسطي بود ديگه ؟
و نگاهش کردم
متعجب با نگاهي که نزديک به خنده گرفتنش بود بهم خيره شد… سرمو تکوني دادم و گفتم :
-اره فقط جاي ترمزو بدونم …بقيه اش ديگه حله
نفسشو با احتياط بيرون داد و به عقب تکيه داد و بي حرف د ست بلند کرد و کمربندشو خيره به من
بست
خنده ام گرفت و خواستم ماشينو روشن کنم که با ببخشيدي دست بلند کردم و گفتم :
-لطفا اين کيف منو بگير
دچار ترديد شده بود که رانندگي رو به من سپرده بود …اروم دست بلند کرد و کيفمو گرفت
در حال خنديدن …سوئيچو با گاز گرفتن لب پايينم چرخوندم و با ذوق دستامو روي فرمون گذاشتم و
گفتم :
-بريم ؟
سرشو اروم تکون داد
لپمو از داخل گاز گرفتم ..بيچاره فکر مي کرد از رانندگي هيچي سرم نميشه …با خنده دستمو پشت
صندليش گذاشتم و قبل از دنده عقب گرفتن با چشمکي بهش گفتم :
-اخرين بار که رانندگي کردم …چند سال پيش بود که يه راست رفتم تو ديوار پارکينگ …شانس اوردم
که چيزيم نشد
يه جور نگران نگاهم کرد و تا خواست حرفي بزنه پامو روي پدال گذاشتم و با سرعت دنده عقب
گرفتم ..
البته حواسم بود کسي تو محوطه نباشه …هومن و صنم تو ماشين هنوز اونجا بودن و نگاهمون مي
کردن …اينبار بر خلاف هر بار ديگه اي که به اين چيزا اهميت نمي دادم براي سوزندن دل صنم ..با يه
دست ..بعد از دنده عقب گرفتن … فرمونو به سمت راست چرخوندم و با يه چرخش تميز در مقابل
نگاههاي خيره اشون از محوطه خارج شدم ..امير حسين که خنده اش گرفته بود …راحت تر به عقب
تکيه داد و گفت :
-نه واقعا دست فرمونت بدم نيست
بهش خنديدم و گفتم :
-البته نمشيه منکر ماشين نازنين شما هم شد …پشت فرمون همچيني ماشيني نشستن …ادمو
به وجد مياره
با همون خنده گفت :
-مواظب باش انقدر به وجد نيايي که بريم تو جوي اب
شيطون شده بودم :
-مراقب عروسکتون هستم …شما راحت تا خونه بگير بخواب …
خنده اش بيشتر شد :
نه ممنون ترجيح مي دم بيدار باشم –
لبخندم غليظ تر شد و چيزي بهش نگفتم …اعترافات هومن يه جوري قويم کرده بود…طوري که فکر
مي کردم ازدواج با امير حسين درست ترين کار زندگيم بوده …
پشت چراغ قرمز اروم زدم روي ترمز …براي اينکه هواي اخل ماشين کمي عوض بشه شيشه رو دادم
پايين ..کمي که گذشت متوجه پرايد قرمز رنگ سمتم شدم … راننده اش يه دختر به همراه دوستاش
بودن که به ما خيره شده بودن
از گوشه چشم نگاهي به امير حسين انداختم …داشت با گوشيش ور مي رفت که يهويي دختره
صدام زد و گفت :
-همچين تيکه اي رو چطوري تور کردي ؟
با ابروهاي بالا رفته به نگاه شيطونشون خيره شدم ..سن و سالي نداشتن …چيزي نگفتم و به روبه
روم خيره شدم که يکي ديگشون گفت :
-اوووو….چه کلاسيم مي ذاره
امير حسين خيره به گوشيش به خنده افتاده بود که همون اولي گفت :
-نترس نمي خوريمش
خنده امير حسين بيشتر شد ..با چشم غره بهش خيره شدم …بهم نگاه نمي کرد که چراغ سبز شد
..با جابه جا کردن دنده به راه افتادم ..دخترا ول کن نبودن ..دنبال يه چيز براي سرگرم کردن خودشون
بودن و سرعت ماشينشونو با ماهماهنگ کرده بودن
توي بزرگراه دختره بلند داد زد …:
-حيف تو که سوار چنين رخشي هستي
به پرايدشون نگاهي انداختم …بيشتر مي خواستن نظر امير حسينو جلب کنن …
دوباره به امير حسين خيره شدم …خنده اش هنوز رو لباش بود و با گوشيش ور مي رفتم
خنده ام گرفت …بي معرفت چه ذوقيم مي کرد :
-ميگم اگه دلت مي خواد جاهامونو عوض کنيم ؟
نگاهشو از گوشي گرفت و با خنده گفت :
-نه عزيز م دارم از دست فرمونت لذت مي برم
به خنده افتادم
دخترا کمي سرعتشونو کم کردن ..به نظر مي اومد مي خوان برن سمت امير حسين که خيره به
گوشيش گفت :
-به اولين خروجي که رسيدي..از بزرگراه خارج شو
نگاهش کرد ..همچنان سرش تو گوشيش بود:
-مگه خونه نمي ريم ؟
نگاهشو از گوشيش گرفت و گفت :
-چرا..اما يه جايي بايد قبلش برم …زياد طول نمي کشه
نمي دونم متوجه دخترا بود يا نه ..اما اصلا به روي خودش نمي اورد و نگاهشون نمي کرد منم از قصد
از طرف امير حسين بهشون راه نمي دادم …که يهو گفت :
-نظرت درباره زندگي اونور چيه ؟
متعجب نيم نگاهي بهش انداختم ..خيره نگاهم مي کرد و ديگه گوشيش دستش نبود
سري تکون داد و گفتم :
-هيچ وقت بهش فکر نکردم …يعني علاقه براي رفتن به اونور نداشتم که بخوام بهش فکر کنم
يکم نگران شده بودم :
– زندگي اونور برات اصلا جذاب نيست ؟
نزديک اولين خروجي بوديم ..دخترا ول کن نبودن …نمي دونم چرا از اين بحث خوشم نمي اومد
قاطع جواب دادم :
-نه
لبخندش کش اومد …و نگاهشو ازم گرفت ..دخترا هي چراغ مي دادن تا راهو براشون باز کنم …بي
جهت عصبي شده بودم ….نکنه قصد رفتن داشت و مي خواست کم کم بهم بگه
شيطنتم به يک ان فروکش کرده بود…حتي ديگه لبخندم نمي زدم ..دخترا رو اعصابم بودن …در
گذشته هم اين بحث توسط يوسف مطرح شده بود ….
بحثي که بي وفايده بود ..من قصد خارج رفتن رو نداشتم وحالا نگران اين بودم که امير حسين چنين
چيزي رو ازم بخواد
ديگه تو حال خودم نبودم که با سرعت وارد اولين خروجي شدم و توي يه لحظه دخترا رو قال گذاشتم
چون سرعتشون زياد بود خروجي اول رو رد کردن و با خارج شدن ما به يکباره سرعتشون کم شد
…حتي با عصبانيت يه بوق کشيده هم برامون زدن
امير حسين که متوجه تغيير حالتم شده بود …خيره به نگاه نگرانم مسيري رو که مي خواست بره رو
بهم گفت و منم فقط رانندگي کردم تا به جايي که مي خواست رسيديم …
يه محله قديمي پايين شهر… با پس کوچه هاي زياد و تو در تو …با بچه هايي ريز و درشتي که با
عجله دنبال هم مي دويدن و بازي مي کردن …رفتن توي اون محله با ماشين مدل بالاي امير حسين
بيشتر نگاهها رو به خودش جذب کرده بود
نمي دونستم کجا مي خواد بره که سر يکي از کوچه ها گفت که نگه دارم ..متعجب نگاهش کردم
خنده اش گرفت و خم شد و از روي صندلي عقب کيفشو برداشت و بعد از گذاشتن کيفم روي پاهام
گفت :
-بيا پايين بايد بريم يه جايي
ماشينو خاموش کردم و پياده شدم ..بعضي از زنا يه جوري نگاهم مي کردن ..به اين نگاهها عادت
داشتم ..دوره دانشجويي اينجور جاها زياد زندگي کرده بودم …..پياده چندتا کوچه رو رد کرديم تا اينکه
به انتهاي يه کوچه تنگ و باريک رسيديم ….و مقابل يه در زنگ زده قديمي ايستاديم ..دست بلند کرد و
زنگ خونه رو فشار داد
کمي بعد دخترک کوچولوي مو بلند و بانمکي درو باز کرد … با ديدن امير حسين …خنده به لباش اومد
و بدون حرف ..با عجله بدو به داخل برگشت ..امير حسين خنده اش گرفت و با يه ياͿ وارد شد ..با
تعجب نگاهش کردم که ايستاد و گفت :
-بيا تو ديگه ..چرا ايستادي ؟
با ترديد وارد شد م ..امير حسين پرده مقابل درو کنار زد و من به دنبالش وارد حياط کوچيک خونه
شدم .
حياط جمع و جور خونه نقلي و تميز بود ..يه حوض کوچولو وسط حياط قرار داشت …و گلدونايي که
دورتا دورش چيد شده بودن ..
محو حياط بودم که زن جون و چادري از يکي از اتاقا خارج شد و با ديدن امير حسين مثل دخترک …
خوشحال شد و بهمون خوشامد گفت و ما را به داخل اتاقک تعارف و راهنمايي کرد …
البته زن هم از حضور من کمي تعجب کرده بود… اما خيلي گرم و صميمي باهام احوال پرسي کرد..
چهره گيرا و قشنگي داشت و برعکس لحن ادماي اينجا خيلي مودبانه حرف مي زد
جلوي در کفشامونو در اورديم و وارد اتاقک کوچيک متري شديم که کفش با يه قالي لاکي رنگ
قدميمه پوشيده شده بود …پشتي هايي که دورتا دور اتاق با سليقه چيده شده بودن
اتاق در عين کوچيکي خيلي تميز و مرتب بود که متوجه گوشه اتاق و مردي که روي تشک دراز
کشيده بود شدم … پتوي نازکي رو .. تا قفسه سينه اش بالا کشيده بود و اروم نفس مي
کشيد..ته ريش مرتب و صورت کشيده اي داشت … با ديدن امير حسين انگاري که کلي جون گرفته
باشه … سعي کرد کمي نيم خيز بشه
اما امير حسين که زودتر از من به بالاي سرش رسيده بود دستشو روي شونه اش گذاشت و
نذاشت … بلند شه و کنارش نشست
من هنوز گنگ فضا و مکان بودم که با نگاه مرد بهم …اروم بهش سلام کردم و چون در کنار امير
حسين جايي براي نشستن نبود مقابلشون روي زمين نشستم …
همزمان زن با سيني در دست که توش فنجوناي چاي و ظرف کوچيک ميوه قرار داشت … وارد شد و
يه بار ديگه اومدنمون خوشامد گفت و مشغول پذيرايي شد
ساکت نشسته بودم تا بفهم قضيه از چه قراره …که امير حسين دست کرد تو جيب کتش و يه انگشتر
مردونه با نگين سبز رنگ در اورد و دست مرد که پايين و روي تشک قرار داشتو برداشت و توي
دستش گرفت و انگشتر توي دستش گذاشت و گفت :
-حالت چطوره ؟
مرد لبخندي زد و گفت :
-وقتي دکترم تو باشي خوبه خوبم ..ممنون
امير حسين با محبت نگاهش کرد و گفت :
-درد که نداري ؟
مرد سرشو تکوني داد که زنش گفت :
-دردم داشته باشه که چيزي نمي گه …
امير حسين به زن لبخندي زد و گفت :
-نه خداروشکر بهتره …مشکلي نداره …نگران نباشيد
زن پيش دستي ميوه رو به سمتم کمي کشيد و با لبخند شيريني گفت :
-بفرماييد… قابل دار نيست
سردرگم بهش لبخندي زد م و پيش دستي رو بيشتر به سمت خودم کشيدم …امير حسين از کيفش
برگه مخصوصي رو براي نسخه در اورد و گفت :
– داروهاي جديدو برات مي نويسم …حتما بگيره و مصرف کن …پشت گوش نندازي ….
مرد که مي خورده چيزي تو سن و سالاي امير حسين داشته باشه با لبخند گفت :
-براي اون موردخيلي ممنون …بينهايت لطف کردي …
امير حسين همونطور مشغول نوشتن لبخند زد و برگه رو به سمت زن گرفت و رو به مرد گفت :
-کاري نکردم ..اگه باز موردي بود ..در خدمتم …
مرد با محبت نگاهي به من انداخت و از امير حسين پرسيد:
-از همکارا هستن ؟
امير حسين نگاهي به من انداخت و با لبخند دلگرم کننده اي گفت :
-بله .. هم همکار ..هم دوست …هم يه هم صحبت بي نظير …خانوم دکتر آوا فروزش …همسرم
توي جمع نا اشناشون با نگاهايي که از سر ذوق بهم دوخته شده بود با لبخند و کمي خجالت به
امير حسين خيره شدم که مرد با اينکه کمي تعجب کرده بود لبخندي بهم زد و گفت :
-بسلامتي ..مبارک باشه …ببخشيد خانوم دکتر …به جا نيورديم …اقاي دکتر که رو چشم ما جا دارن
..شما که ديگه جاي خود داريد..خيلي خيلي خوش اومديد
بهش لبخندي زدم و گفتم :
-ممنون … محبت داريد
رابطه بينشون بيشتر از يه پزشک و بيمار بود …در اين بين دخترک با عروسک قشنگي که تو دست
داشت سرشو از لاي در تو اورد و به من خيره شد که مادرش بهش گفت :
ستاره جان بيا تو…-
دخترک که معلوم بود به خاطر حضور من غريبي مي کنه با نگاه خيره اي به من و بعد به امير حسين
وارد اتاق شد
و همراه عروسکش به سمت امير حسين رفت و بي خجالت رو پاهاش نشست … با ناباوري بهشون
خيره بودم که زن به دختر گفت :
بدون دیدگاه
رمان عبور از غبار پارت 19
پارت های قبلی همین رمان
اشتراک در
وارد شدن
لطفا به منظور نظر دادن وارد شوید
0 نظرات