رمان عبور از غبار پارت 20

-ستاره جان بيا پايين ..عمو رو خسته نکن
اما امير حسين با خنده دستاشو انداخت دور فاطمه و در حالي که از گونه هاش ب*و*سه مي گرفت رو
به زن گفت :
-جاش خوبه … کجا بياد؟ ..اذيتمم نمي کنه ..مگه نه ستاره خانوم ؟
دختر خدا خواسته ب*و*س محکمي از گونه امير حسين گرفت و گفت :
-من جام خوبه مامان
به خنده افتادم و به نگاه خندون امير حسين چشم دوختم که مرد گفت :
-انشاͿ خدا چندتاشو بهت بده امير حسين جان
امير حسين راحت به حرفش خنديد اما من گونه هام گل انداخت و به زن که با لبخند بهم خيره شده
بود نگاه کردم …امير حسين از خجالتم خنده اش گرفته بود و با شيطنت گاهي نگاهي به من مي
نداخت ..
بعد از نيم ساعت نشستني که تمام مدتش ستاره رو پاهاي امير حسين بود ….دسته چکشو در اورد
و رو به مرد گفت :
-محسن جان من اينو مي نويسم …خودت ديگه زحمتشو بکش ..من وقت نمي کنم ….تا قبل از عيد
حسابي سرم شلوغه .. بعدشم نيستم …پس دست خودتو مي ب*و*سه
-باشه …نگران باش …
خيره به دستاي امير حسين …مرد به من لبخندي زد و گفت :
-همسرتون مرد بي نظيريه ….هر چي ازش تعريف کنم کمه
…نمي دونستم قضيه از چه قراره ..براي همين حرفي براي گفتن نداشتم جز لبخند ايي که مي
تونست کلي حرف داشته باشه
امير حسين برگه چکو از دفترچه جدا کرد و به سمت مرد گرفت و گفت :
-يکم مبلغشو بيشترش کردم …
مرد چکو گرفت و خيره به مبلغ با لبخند گفت :
-اين يکمه مرد …؟
امير حسين با خنده دسته چکشو توي کيفش گذاشت و گفت :
-چيزي نيست ..
رفتار زن و مرد نشون مي داد ادماي اين اطراف نيستن …حتي ظاهر و لباس پوشيدناشونم به ادماي
اينجا نمي خورد
اما چرا اينجا زندگي مي کردن رو نمي تونستم درک کنم
لحن حرف زنشون به ادماي تحصيل کرده مي خورده و رسم مهمون نوازي رو خوب ادا کرده بودن …و
رابطشون با امير حسين خيلي خيلي صميمي بود
وقتي از خونه خارج شديم و به سمت ماشين رفتيم توي فکر فرو رفته بودم که با بي حواسي به
سمت اين يکي در رفتم و خواستم سوار بشم که امير حسين ازم پرسيد:
-مگه قرار نبود تا خونه تو رانندگي کني ؟
گيج نگاهش کردم ..خنده اش گرفت و گفت :
-باشه …سوئيچو بده من
سوئيچ رو به طرفش گرفتم و بعد سوار شدم … زماني که پشت فرمون قرار گرفت خيلي تلاش کردم
جلوي کنجکاويمو بگيرم ….موفق هم بودم ..عوضش ساکت ساکت شده بودم …و ديگه چيزي نمي
گفتم
وقتي به خونه رسيديم ..از همون بدو ورود تلفن امير حسين زنگ خورده بود و اون مشغول حرف زدن
بود ..
وارد اتاق خواب شدم …پالتومو در اوردم از زير يه تيشرت قرمز با استيناي توري و يه شلوار جين تنم بود
…. …بعد از شستن صورت در حال مرتب کردن موهام بودم که سرشو از لاي در تو اورد و گوشيشو
کمي از لبها و گوشش دور کرد و اروم ازم پرسيد:
-چي مي خوري سفارش بدم ؟ …
اين اولين شبي بود که باهم و تنها بوديم …يکي از بيماراش باهاش تماس گرفته بود و امير حسين
داشت نکات مهمو بهش مي گفت ..
دستي به لباسم کشيدم و به سمتش چرخيدم و اروم گفتم :
-لازم نيست الان يه چيزي درست مي کنم
با خنده گفت :
-مطمئني؟
با خنده و با همون صداي اروم گفتم :
-شک نکن
خنديدم و دوباره گوشي رو به گوشش نزديک کرد و براي ادامه حرفاش ازم فاصله گرفت
وارد اشپزخونه شدم …و در يخچالو باز کردم ..همه چي توش بود…فريز رو هم نگاهي انداختم ..هيچ
کم و کسري نداشت …
مواد مورد نيازمو برداشتم که صداش از پشت سر باعث ش دست از کار بکشم :
-زحمت نکش از بيرون يه چيزي سفارش مي دم بيارن
طره اي از موهاي جلوم رو که اويزون شده بودن رو با دستم کنار زدم و به طرفش برگشتم و گفتم :
-نترس دست پختم اونقدرام بد نيست
خنديد… برگشتم تا به کارام برسم که احساس کردم خيره داره نگاهم مي کنه
نمي خواستم جلوش کاري کنم که فکر کنه از نگاهش … از وجودش معذبم …براي همين راحت
برگشتم و گفتم :
-اگه غذاي خاصي دوست داري بگو اونو درست کنم ..هنوز وقت هست
لبخندي زد و گوشيش رو روي کانتر گذاشت و در حال بالا زدن استيناي پيرهنش وارد اشپرخونه شد و
گفت :
-دستيار نمي خواي ؟
يه لحظه نگاهش کردم ..امير حسين عجيب ترين ادم زندگيم بود …ناشناخته …و کشف نا شدني
بهش لبخند زدم و گفتم :
-چرا که نه …اما خسته نيستي ..؟از صبح سرپا بودي
به سمت سينک رفت و شير ابو باز کرد و گفت :
-شايد باورت نشه اما من تمام مدتي که تنها بودم خودم براي خودم غذا درست کردم …هيچ وقت از
بيرون براي خودم خاص …. غذا نگرفتم ..مگه اينکه مهمون داشتم
از غذاي بيرون بدم مياد …گاهي ميميرم براي نيمرو
با خنده گفتم :
-اونم حتما – تا
دستاشو شسته از زير شير اب بيرون کشيد و با خنده گفت :
-هيکلم مگه ناميزونه ؟
با خنده لپمو از داخل گاز گرفتم که خودش گفت :
-براي هر چيزيم بميرم ..توش زياده روي نمي کنم زري خانوم
هر دو به خنده افتاديم که براي کمک … اومد و کنار ايستاد و ازم پرسيد:
-چي مي خواي درست کني ؟
تخته خرد کردن رو به همراه مواد روش به سمتش کشيدم و با شيطتنت در حالي که يه تکه از هويچو
برداشتم و مشغول خوردنش شده بودم گفتم :
-اول اينا رو خرد کن ببينم دستيار خوبي هستي يا نه ؟…حواستم جمع کن که با دقت انجام بدي
…هر اشتباهي برابراست با يه شيفت غذا درست کردن و گله نکردن
با خنده چاقو رو برداشت و گفت :
-داري تلافي مي کني ؟
چشمامو با خنده باز و بسته کردم و سرمو تکون دادم و گفتم :
-اوهوم ..هميشه که نبايد شما زور بگي
همونطور که با دقت موادو خرد مي کرد خيره بهشون گفت :
-زري جان منم بلدم تلافي کنما
با شيطنت يه تکه ديگه از هويچو برداشتم و گفتم :
-مهندس جان الان اينجا حوزه استحفاظي منه ..اينو در نظر داشته باش
سرشو با خنده تکون داد و گفت :
-پس بيمارستانم حوزه منه ديگه ؟
دست به سينه شدم و برگشتم و با خنده به کابينت تکيه دادم که بدجنس با همون لبخند گفت :
-بنده خدا يعقوبي خيلي وقته يه مرخصي دو سه روزه مي خواد ..فکر مي کني بتوني چند روز از
عهده بيماراش بر بياي تا برگرده
خنده از لبام رفت و از حالت دست به سينه در اومد و صاف ايستادم و تند دستامو به تخته نزديک
کردم و گفتم :
-ببين من الان خودم غذا رو اماده مي کنم …يه فنجون قهوه خوشمزه هم همين الان درست مي کنم
و برات ميارم ..تو برو راحت استراحتتو کن
همراهم شروع کرد به خنديدن که ازم پرسيد:
-تو ماشين چرا يهو دپرس شدي ؟
خنده امو جمع کردم و بي حرف به سمت ديگه براي برداشتم ماهي تابه رفتم …خنده اش گرفته بود
-يه نصيحت
ايستادم و به سمتش برگشتم ..همچنان خرد مي کرد و پشتش به من بود :
-وقتي با مني ..هيچ حرفي رو تو دلت نگه ندار..من عادت ندارم زياد حرفا رو از نگاهها ترجمه کنم
…چون اگه نگي …کسي که اين وسط ضرر مي کنه …تويي نه من
چه خوبه که زن و شوهر هيچ وقت باهم رو دربايستي نداشته باشن و راحت حرفاشونو بزن …روال
زندگي امير حسين اينطور بود و مي خواست اينم به من منتقل کنه …پس راحت حرف دلمو زدم :
-مي خواي از اينجا بري ؟
نيم رخش رو مي ديدم ..لبخند کوچيکي زد و گفت :
-من امروز فقط ازت سوال کردم …چرا همون موقع ازم نپرسيدي که انقدر ناراحت نشي ؟
سکوت کردم
-اما جواب سوالت ….قرار بود برم …تا حالا و توي اين سن خودمو درگير اين شهر و ادماش نمي کردم

دست از خرد کردن کشيد و سرشو به سمتم برگردوند و با شيطنت اداي منو در اورد و يه تکه از
هويچو توي دهنش گذاشت و با اشاره به تمام مواد خرد شده گفت :
-حالا چي خانوم دکتر بدجنس ؟
امير حسين واقعا شيطون بود ..شيطتناش ..زير پوستي و با کلي اهداف بود ..برعکس يوسف که فقط
توي شيطنتاش مي خواست دل منو به دست بياره ..
اما امير حسين مي دونست چيکار کنه که ادمو کم کم وابسته خودش کنه ..مي دونست چطور با
افکارت بازي کنه و مجبور بشي که طبق خواسته اش پيش بري و ازش دلخور نشي
از حرکتش خنده ام گرفت و گفتم :
-مثل اينکه از همون دوره دانشجويت ..دانشجوي زرنگي بودي
با خنده گفت :
-شک نکن
از حاضر جوابيش خنده ام گرفت و براي درست کردن غذا زود دست به کار شدم …تمام مدت کنارم بود
و کمکم مي کرد و حتي بعضي جاها هم نظر مي داد چه ادويه اي رو اضافه کنم …
اصلا توي غذا درست کردن بي دست پا نبود و با علاقه اين کارو مي کرد…يکساعت بعد امير حسين
لباس عوض کرده رو به روم پشت ميز نشسته بود و همراهم مشغول غذا خوردن بود
کمي که از غذا رو خوردم ليوان ابمو برداشتم و به لبهام نزديک کردم که گفت :
– به نظرت تنديش زياد نيست ؟
سرمو به نشونه نه به راست و چپ حرکت دادم ..خنده اش گرفت و گفت :
-باور کن زياده …
ليوان ابو کمي پايين تر اوردم و گفتم :
-اما اينطوري خوشمزه تره
در حالي که غذا رو مي خورد…باز به مزه اش دقت کرد و گفت :
-خوبه ..اما به فکر معده اتم باش …اينطوري پيش بري ..نابودش مي کني
با خنده ليوانو باز به لبام نزديک کردم و قلپي ازشو خوردم که با نگراني گفت :
-همه غذاهاتو که انقدر تند درست نمي کني ؟
با خنده ليوانو پايين اوردم و گفتم :
-شک نکن
با خنده چنگالو توي يه تکه از مرغ فرو برد و گفت :
-انقدر بد نباش دختر
با همون خنده ..با لذت کمي از سبزيجات کنار بشقاب رو با چنگال به لبهام نزديک کردم و بهش که
با ارامش غذا مي خورد ..همراه خوردن خيره شدم …مرز بين ناراحت شدن از دست امير حسين و
دوباره دوست داشتنش خيلي کم بود..انگار نه انگار که استرس گرفته بودم که امير حسين بخواد بره
و منو مجبور به رفتن بکنه
اين همه حس راحتي که با امير حسين داشتم رو هم نمي دونستم از کجا به سراغم اومده بود که
از هم صحبتيش انقدر لذت مي بردم …اونم با من راحت بود..هرچند بهش نمي خورد که بخواد
خودشو در هر شرايطي به سختي بده ….
بعد از غذا به طرز باور نکردني بلند شد و کمکم کرد که ميزو جمع کنم …از رفتاراش خوشم مي اومد

حتي بيشتر از موحد توي بيمارستان …خيلي دوست داشتني شده بود..مدام با رفتاراش حسي از
ارامشو به تک تک وجودم تزريق مي کرد…
کاري کرده بود که تمام اون تماسا و تمام اون اذيت شدنارو در کنارش به فراموشي بسپرم و به زندگي
که قرار بود باهم داشته باشيم بيشتر فکر کنم
وقتي ديد براي شستن ظرفا دستکشا رو برداشتم در حالي که ظرف ماستو توي يخچال مي ذاشت
گفت :
-ماشين ظرفشويي به اون گندگي..چرا خودتو اذيت مي کني ؟
با لبخند شير ابو باز کردم و گفتم :
-دو تا تکه ظرف که اين همه دم دستک نمي خواد…الان تموم ميشه …تازه اينطوري به چيزايي که مي
خوام …بهشون فکر کنم ….با دقت بيشتري فکر مي کنم
در يخچال با چهره با نمکي بست و گفت :
-مثلا به چيا فکر مي کني ؟
باز مي خواست سر به سرم بذاره …منم بدم نيومد کمي اذيتش کنم :
-مثلا اينکه چرا هيچ وقت نفهميده بودم که اون چيزي که نشون مي دي نيستي
يه لحظه تو جاش ايستاد و بهم خيره شد..بشقابو که کفي کردم توي سينک گذاشتم و بشقاب بعدي
رو برداشتم که گفت :
-براي اينکه ادم موجوديه که دوست داره همه چي رو اونطور که دوست داره ببينه …اگه خلاف ذهنش
چيزي رو ببينه …که دوسش نداره ….ازش بدش مياد
-اما من فکر مي کنم اخلاقت توي محيط بيمارستان و دانشگاه باعث شده بود که من چنين فکري کنم
اروم اومد و کنارم ايستاد و بشقابو از داخل سين برداشت و در حال شستنش گفت :
-دوست داري اخلاقمو عوض کنم ؟
معلوم بود که نه ..با خنده سرمو کمي عقب کشيدم و خيره به نيمرخ متفکرش گفتم :
-ديگه نه
با خنده ظرف شسته شده رو سر جاش گذاشت :
-چرا؟
بشقاب بعديو رو به سمتش گرفتم و خواستم چيزي بگم که صداي زنگ خونه در اومد هر دو سرمونو
چرخونديم و به ايفون خيره شديم که امير حسين گفت :
-فکر کنم طرف براي گرفتن نسخه جديد اومده ..
با تعجب ازش پرسيدم :
-اينجا..اونم الان ؟
-مسيرش نزديک بود گفتم فردا ديگه بي خودي.. تا بيمارستان نياد
نيم نگاهي بهش انداختم دستاش کفي بودن …خنده امو قورت دادم و و تند دستکشامو در اوردم و
گفتم :
-برم درو باز کنم
سرشو تکوني داد و زود شروع کرد به شستن دستاش که با نامردي سر انگشتامو توي کفاي طرف
خودم کردم و در حالي که با جديت دستاشو مي شست با سه تا از انگشتام کفو با لذت …و خيلي
غير منتظره به نوک بينيش کشيدم و با خنده گفتم :
-چون اگه رفتارتو عوض کني ..ديگه اينکارا مزه نمي ده …دکتر جان …
شوک زده از کف روي بينيش به خنده ام خيره شده بود … که با عجله به سمت ايفون رفتم و بدون
نگاه کردن به ادم پشت در دکمه رو فشار دادم و به سمتش برگشتم و شونه هامو بالا انداختم
خنده اش گرفته بود..همونطور خيره به من دست بلند کرد و کفو از روي بينيش پاک کرد و من که مي
دونستم فعلا نبايد نزديکيش بشم … نسخه نوشته شده روي ميز کوچيک نزديک درو برداشتم و با
شيطنت گفتم :
-همين نسخه است دکتر ؟
سرشو با خط و نشون بالا و پايين کرد..مي دونستم بايد خودش به سمت در اصلي حياط بره و رفتن
من و دادن نسخه به تنهايي کافي نيست ..اما به بهانه فرار از دستش ..زود وارد اتاق شدم تا با
پوشيدن مانتو و شال سر به سرش بذارم
شيطنتم گاهي وقتا بد فوران مي کرد ..از اتاق که خارج شدم .. ديگه امير حسين تو اشپزخونه
نبود..با خودم فکر کردم لابد رفته بيرون …نسخه توي دستم بود …سري تکون دادم و به سمت در رفتم
و درو باز کردم که يهو از پشت سر با صدايي جدي گفتم :
-آوا
در که نيمه باز شده بود رو رها کردم و به سمت صدا چرخيدم که يه دفعه کل صورتم پر از کف شد و
اون بلند زد زير خنده و گفت :
-اره بخدا حيفه … نبايد اخلاقامون عوض بشه
بعد از چند لحظه شوک زدگي به خنده افتادم و دست بلند کردم و کفاي دور چشممو گرفتم که باز
خواست بدجنسي کنه و ته مونده کفاي دستشو به صورتم بماله که نگاهش يهو ميخکوب در شد
امير حسيني که تا چند ثانيه پيش از ته دل مي خنديد …صورتش به يکباره قرمز شد و با خشم به در
خيره موند…نگران سرم رو به سمت در چرخوندم ..
افاق با نگاهي حسرت بار به امير حسين چشم دوخته بود ..و امير حسين مثل يه ببر زخمي اماده
غرش بود که افاق گفت :
-فکر کردم منو پشت در ….ديدي که دروباز کردي ؟
نگاهشو از امير حسين گرفت و به من با کينه خيره شد که امير حسين گفت :
-هميشه هر جا در باز شد ..بي اجازه سرتو پايين مي ندازي و مي ري تو ؟
لبهاي آفاق مرتب بهم فشرده مي شد و کينه اش نسبت به من بيشتر …
مثل اينکه قرار بود هر شب … من و امير حسين يه جور زجر کش بشيم …و زندگي گذشته يکي از ما
دو نفر مدام جلوي چشمامون بياد
دست بلند کردم و ته مونده کفايي که ديگه کف نبودن و روي صورتم باعث اذيت شده بودن رو پاک
کردم و خواستم به سمت اتاق خواب برم که امير حسين محکم در برابر نگاههاي افاق رو به من
گفت :
-کجا داري مي ري؟
افاق حتما براي زدن حرفهايي اومده بود که به احتمال زياد خوشايند امير حسين نبودن براي همين
ترجيح مي دادم دور از چشمش و در اتاق تا رفتن افاق بمونم
نيم نگاهي به افاق انداختم و بعد به صورت عصباني امير حسين و خواستم بگم که مي خوام برم
اتاق تا راحت باشه که خودش بدون جواب گرفتن از من گفت :
-از اين به بعد تا نديدي کي پشته در …درو باز نکن عزيزم …چون خوشم نمياد هر کسي پاش به خونه
امون باز بشه
افاق عصبي با صورتي برافروخته رو به امير حسين کرد و گفت :
-صندوقچه قديمي مادر بزرگم توي زير زمين جا مونده ..اومدم اونو ببرم
امير حسين عصبي به خنده افتاد و به سمت در رفت و يهو جدي توي نگاه افاق که کم کم داشت به
خودشون اشک مي ديد با لحن بدي گفت :
-آخيه …صندوقچه مادربزرگت ؟ …….خوب به مامانت مي گفتي …اونم به من زنگ مي زد ..با اون
راحت نبودي به بابات مي گفتي…يا به مادرم مي گفتي ….اصلا تو به چه حقي پا ميشي مياي خونه
من ؟ اونم بدون هماهنگي
…مگه قبل از رفتنت همه اتا اشغالاتو با خودت نبردي ؟تا ديروز که اون صندوقچه يه قرونم برات ارزش
نداشت ..چي شده ؟ ..اونم الان … اين وقت شب … يادت افتاده که يه صندوقچه از اون خدابيامرز داري
… ؟
افاق از رو نرفت :
-براي اينکه از صبح تا شب با همسر عزيزت ..توي بيمارستان تشريف داري …و خونه نيستي ..مجبورم
اين موقع شب بيام …اون صندوقچه مال منه ..هر وقت که بخوام مي تونم ببرمش
امير حسين عصبي تر از قبل به سمتش رفت …. طوري که افاق از ترس مجبور شد چند قدم عقب تر
بره
-الان ..اين وقت شب …تو مخل اسايش من و همسرم شدي …مي خواستي موقع رفتن ببريش
..الان حوصله زير زمين رفتن ندارم …هر وقت که وقت کردم مي سپارم کارگرا که براي تميز کاري
ميان ..از تو زير زمين درش بيارن و بفرستن خونه بابات …
حالام تا ازت به عنوان يه مزاحم شکايت نکردم و به پليس زنگ نزدم از خونه من برو بيرون و ديگه اين
ورا پيدات نشه …چون نمي خوام چشم به چشت بيفته …
تمام چشماي افاق پر از اشک شده بود …احساس مي کرد جلوي من خيلي حقير و کوچيک شده که
با نگاه کينه توزانه اي چشم ازم بر نمي داشت
-نشنيدي چي بهت گفتم … ؟
افاق که نمي خواست شکست خورده و تحقير شده اونجا رو ترک کنه با صداي لرزون … اماعصباني
گفت :
-تو حق نداري با من اينطوري حرف بزني
امير حسين پوزخندي زد :
-توي خونه خودم …خودم تصميم مي گيرم با ادماي مزاحمي که بي اجازه وارد حريم شخصيم ميشن
چطور حرف بزنم و برخورد کنم …پس تا بيشتر از اين عصبانيم نکردي برو بيرون …که داره کم کم صبر
و حوصله ام تموم ميشه
قطره اشکي از گوشه چشماي ابي رنگ افاق با خشم چکيده شد و با اشاره به من براي کم کردن
حرصش گفت :
-اين مثلا خيلي ازمن بهتره ؟
سرتا پامو براندازي کرد و با پوزخند در حالي که به من نگاه مي کرد به امير حسين گفت :
-دکتر تو که از اين عادتا نداشتي ؟…تا جايي که يادمه از چيزاي دست خورده خوشت نمي
اومد…اونم اين زنيکه دست خورده که جز هم رشته بودنت هيچ چيز به درد به خور ديگه اي نداره
تمام حرفاش با نامردي و بي ادبي کامل زده ميشد اما عجيب بود که هيچ تاثيري روي من نداشت …و
همين عصباني تر ش مي کرد :
-راحتت کنم خانوم ..توام مهمون دو سه روزي …بعد ببين چطوري مي ندازتت بيرون …چطوري وقتي
حالشو باهات کرد ..پرتت مي کنه يه گوشه ..مثل يه اشغال
امير حسين با تاسف به سرتاپاي افاق نگاه تحقر اميزي انداخت و گفت :
-اره ..حداقل خوبه که اخلاقمو خوب مي دوني …من از چيزاي دست خورده خوشم نمياد…براي همين
ازشون دوري مي کنم …درست مثل تو …تويي که شب عروسي ..به هزار و يک بهانه مثلا گولم زدي
…تويي که دختر نبودي ….تويي که دنبال راحت کردن خودت از ک*ث*ا*ف*ت کاريات سريع بهم جواب بله
دادي …طوري که همه تو کارت شک کردن و من نفهميدم
……اولش گفتم …خودم خواستم …خودم اصرار کردم ..و بدون تحقيق درست و حسابي به پايه فاميل
بودن … زياد توي زندگي گذشته ات کنکاش نکردم ..پس بايد بسازم ..شايد توي عالم جونيت يه
اشتباهي کردي و حالا مي خواي ادم باشي …اما نشدي …
بهم بعد از ازدواج خيانت نکردي اما…دست خورده بودي… ماه قبل از طلاقمونم …که کلا گند زدي به
همه چيم …اونقدر اون موقع از خودم بد اومد که حد نداشت … وقتي فهميدم که يه هفته بعد از
عروسيمون بچه اي که معلوم نبود مال کدوم ک*ث*ا*ف*ت تر از خودته رو سقط کردي و بوشم در نيوردي
..مثلا همون سفر چند روزه که قرار بود با دوستات بري شمال ..همون سفري که يه هفته بعد از
سقط … توي خونه دوست مونده بودي …و نمي تونستي از جات جم بخوري
مثلا به خيال خودت خوب سرم شيره ماليده بودي …حيف که دير فهميدم وگرنه هيچ وقت نمي
ذاشتم زندگي کوتاهمون ..همون مدت کمم دوم بياره …تاسف مي خورم که پزشک بودم و متوجه اون
همه تغييرات نبودم …کور شده بودم ….تويي که به هزار بهونه هي خونه دوستات بودي و سرم غر
مي زدي که چرا همش بيمارستانم و بهت اهميت نمي دم
رنگ از صورت افاق ..درست مثل رنگ صورت من پريد ..چشمها و صورتش به يکباره خيس خيس
شدن
-پس تا جلوي همسرم بيشتر از اين رسوات نکردم برو …برو و برنگرد ……برو خداروشکر کن که بي
سر و صدا ولت کردم …هرکي جاي من بود …زنده ات نمي ذاشت ….پس برو …اخرين بارتم باشه به
همسرم … اونم جلو روي من توهين مي کني …
افاق دستشو روي دهنش گذاشته بود تا صداي هق هقاش بلند نشه
-در ضمن من يه اشتباهو دوبار تکرار نمي کنم ..تو به فکر خودت باش ..که توي ازدواج بعديت …به
مشکل بر نخوري …اميدوارم سر اون يکي رو حداقل کلاه نذاري …يکم تو زندگت رو راست باشه دختر
خاله ….
به نيم رخ عصبي امير حسين خيره شدم …چقدر مطمئن از جانب من حرف مي زد …اما افاق …با
حرفهاي امير حسين داغون داغون شده بود..
اونم جلوي من …از خجالت ديگه سرشم بالا نمي اورد …چون حتي با خودش فکرم نمي کرد که
تمام مدت امير حسين همه چي رو درباره اش مي دونسته و به روش نيورده بوده و بي سرو صدا
طلاقش داده بود
تازه مي فهميدم حنانه چي مي گفت ..وقتي گفت موقع طلاق ..افاق ..امير حسينو به اندازه چندين
سال پير کرده بود …حالا اينکه حنانه يا بقيه اعضاي خانواده اش چيزي از اين ماجرها رو مي دونستن
يانه بي خبر بودم
خيره به نگاه باروني افاق سرجام ايستاده بودم …افاق ديگه حرفي براي زدن نداشت …توي اين مدتي
که امير حسين حرفاشو بهش زده بود حسابي از در فاصله گرفته بود و نزديک به پله ها بود..و امير
حسين منتظر خروجش بود …
چند لحظه هر سه نفر توي اون وضعيت باقي مونده بوديم که افاق با سري سر افکنده چرخيده و با
چهره اي گريون از پله ها پايين رفت …امير حسين همينطور به رفتنش خيره بود تا زماني که به در
اصلي رسيد و خارج شد و درو پشت سرش بي صدا بست و همزمان امير حسين هم در رو بست و
به سمتم برگشت
دلم براش مي سوخت …خيلي وحشتناک بود …منتظر بودم حرفي بزنه ..يا چيزي در مورد خودش و
افاق بگه که يهويي لبخند به لباش اومد و گفت :
-مي خواي اونجا وايستي و بر بر منو نگاه کني ؟يا منتظر که دوباره صورتت کفي کنم ؟
نه لبخند مي تونستم بزنم نه به صورتم حالت غمگين بدم ..اما وقتي لبخندشو ديدم …وقتي ديدم
زندگي گذشته اشو واقعا ريخته دور …اول لبخند کوچيکي زدم و بعد در زير نگاههاي مهربون و لبهاي
خندونش ..لبخند ام بيشتر شد و گفتم :
-نه ديگه بسه …صورتم همين الانشم به خارش افتاده …هر چي کف بودو رو صورتم خالي کردي
خنده اي کرد و گفت :
-پس برو صورتتو بشور
سرمو تکوني دادم و با برداشتن شال از روي سرم به سمت دستشويي رفتم …دلم بدجوري گرفته
بود..زندگي امير حسينم مثل زندگي يوسف بود …اما امير حسن برخلاف يوسف خيلي محکم تر بود

زندگي همه امون يه جورايي عجيب و غريب بود …شير ابو باز کردم …بيچاره امير حسين …الان درباره
من چه فکري مي کرد.
.به هر حال مدت نه چندان زيادي صيغه يوسف بودم ..و اين احتمال از ديد هر کسي مي رفت که
باهاش رابطه داشتم ..چطور انقدر از من مطمئن بود؟ …
اما از همون شب عروسي هم بهم نزديک نشده بود..حتما بهم شک داشت و تنها جلوي افاق
اونطوري حرف زده بود…دستمو زير اب بردم …
اگرچه اين زندگي با عشق و علاقه اي ساخته نشده بود ..اما بايد براي دوامش تلاشم رو مي کردم ..
هر دو زخم خورده و خسته از زندگي هاي گذشته امون بوديم …نبايد اين زندگي هم ميشد زخم ديگه
اي روي اون زخما ..
بعد از شستن صورتم از اتاق خارج شدم ..امير حسين نبود …به سمت اشپزخونه رفتم …توي اين
مدتي که توي دستشويي بودم چند تکه ظرف باقي مونده رو شسته بود …
ه*و*س قهوه کردم و مشغول اماده کردنش شدم که در ورودي باز شد و امير حسين داخل اومد …به
سمتش برگشتم …
نگاهي به من انداخت و به سمت پذيرايي رفت ..فنجونا رو توي سيني گذاشتم ..
وارد پذيرايي که شدم ديدم تلويزيونو روشن کرده و با فکري مشغول تکيه داده به عقب مرتب شبکه ها
رو عوض مي کنه …
منم جاش بودم الان عصبي بودم و فکرم حسابي درگير
دقيقا رفتم و کنارش روي مبل نشستم و فنجونشو از توي سيني برداشتم و مقابلش گذاشتم و با
لبخند گفتم :
-به فال قهوه اعتقاد داري ؟
نيم نگاهي به من انداخت و گفت :
-نه
به خنده افتادم و فنجون خودمو برداشتم و گفتم :
-اما من دارم
اونم به خنده افتاد:
-بلدي بگيري؟
همونطوري که دو دستي فنجونو چسبيده بودم و خيره به تلويزيون اولين قلپ از قهوه امو سر مي
کشيدم سري تکون دادم و با خنده گفتم :
-توي اين يه مورد فوق تخصص دارم
ابروهاشو بالا داد و گفت :
-حرفات درستم از اب در مياد ؟
با گله ساختگي فنجونه امو پايين اوردم و گفتم :
-قهوه اتو بخور تا بفهمي درست از اب در مياد يا نه …کل بچه هاي بيمارستان ميان که من فالشونو
بگيرم ..چي فکر کردي ؟
با خنده يه اهاني گفت و فنجونشو برداشت ..خنده ام گرفته بود تلويزيون داشت يه سريال تکراري
نشون مي داد …يه سريال بي مزه که هر چي بيشتر نگاهش مي کردي بيشتر به عمق فاجعه که
همون بي سرو ته بودنش بود پي مي بردي …
قهوه اشو که خورد نلبعکي زير فنجونو گذاشت روي فنجونو و برش گردوند که با خنده گفتم :
-عجب اعتقاد نداري و اصول کارم بلدي
با خنده گفت :
– اينو که ديگه همه بلدن
فنجون خودمم برگردوندم و روي ميز گذاشتم ..و فنجونشو ازش گرفتم و برگردوندمش
…حالا مطمئن بودم سر سوزني از فال قهوه سر در نميارم …خنده امو با گاز گرفتن لپم از داخل مهار
کرده بودم و مثلا با دقت توي فنجونو نگاه مي کردم …
کمي خم شده بودم و سرم توي فنجون بود اما امير حسين راحت به عقب تکيه داده بود
اما..وقتي ديد که دارم با دقت توي فنجونو نگاه مي کنم کمي خودشو به سمتم کشيد و سرشو خم
کرد و در حالي که دستشو روي پشتي مبل مي ذاشت … مثل من به داخل فنجون خيره شد و گفت :
-زري من که چيزي توش نمي بينم ..اما اگه تو ديدي بهم بگو
در حالي که مي خنديدم تازه متوجه نزديکي بيش از حدش به خودم شدم …انگار که تو ب*غ*لش
باشم …کمي معذب شدم اما شيطنتمو حفظ کردم :
-يه مرد قد بلند مهربون …مي بينم
معلوم بود خنده اش گرفته ..چون لب پايينشو با خنده گاز گرفته بود و به فنجون خيره بود
-از هر انگشتش تا هنر مي باره
با خنده گفت :
-حالا تاش کن ..رند شه
سرمو با جديت تکون دادم و کمي فنجونو چرخوندم و گفتم :
-به خاطر روي گل شما… تا …
هر دو مي خنديدم …:
-يه جراح موفق …که تا اوا خانومو از مرحله فوق تخصص رد نکنه ول کن معامله نيست …يکي از اين
تا هنر… همين بود که گفتم
لباشو با زبونش تر کرد :
-راست مي گفتي… واقعا واردي …من چرا قدر تو رو اصلا نمي دونم ؟
از خنده … صورتم قرمز شده بود…:
-و از اونجايي که خيلي مهربوني… اينجا نوشته که فردا هم مي دي من تا بيمارستان رانندگي کنم
..اينو من نمي گما..فالت مي گه
-چه فال خوبي
اب دهنمو قورت دادم و نفسي تازه کردم و گفتم :
-فالت همين بود… تموم شد
جدي فنجونشو ازم گرفت و گفت :
-شوخي نکن هنوز بايد ادامه داشته باشه …
راحت به عقب دتکيه دادم و گفتم :
-مگه سريال دنباله دار که ادامه داشته باشه ؟
..با خنده فنجون منو برداشت و گفت :
-بذار ببينم فال تو چي ميگه ؟
سرمو به سمتش چرخوندم و با خنده گفتم :
-مگه بلدي ؟
نگاهي بهم انداخت و گفت :
اختيار داري …همين الان ازت ياد گرفتم –
با خنده بهش خيره شدم …اداي منو در اورد و فنجونو چند بار چرخوند و گفت :
-يه دختر چشم قهوه اي …بانمک ..از اونايي که هر چي چششون قهوه اي تر باشه مهر و محبتشونم
بيشتره …
يه دختر خونسرد و البته حساس که هر چي بخواد و اراده کنه به راحتي تصاحب مي کنه ..اين دختر
انگار معني عصباني شدنو نمي فهمه و يه عالمه آرامش تموم نشدني داره …همه رو دوست داره
خوشحال کنه …بعضي وقتام البته بعضي وقتا بد از کوره در مي ره …طوري که نميشه بهش نزديک
شد …
توي فالش نوشته …فردا نمي تونه رانندگي کنه ..اينو من نميگما..فالت مي گه …
اروم در حالي که مي خنديدم بهش خيره شده بودم ..لبخند قشنگي به لبهاش داشت و با دقت توي
فنجونو نگاه مي کرد …
-هرچي توشو نگاه مي کنم چيز ديگه اي نمي بينم ….براي توام تموم شده
دسته به سينه و طلبکارانه در حالي که مي خنديدم گفتم :
-مطمئني نوشته نمي تونم رانندگي کنم ؟
سرشو جدي تکون داد و گفت :
-اره بيا خودت ببين ..ماشاͿ که اين کاره اي …
با خنده سرمو نزديک تر بردم و توي فنجونو نگاه کردم و به شوخي انگشتم داخل فنجون بردم و تهشو
انگشت زدم و گفتم :
-حلش کردم …حالا مي تونم رانندگي کنم
هر دو به خنده افتاديم که گفتم :
-رانندگي با ماشينت خيلي مزه مي ده
و با چشمکي :
-بذار فردارم من رانندگي کنم ؟
خنده اش کم کم به لبخند تبديل شد و گفت :
-ماشين مال خودته عزيزم …هر وقت دوست داري سوارش شو …و رانندگي کن ..چرا اجازه مي گيري
؟
تازگيا وقتي مي گفت عزيزم …يه جوري مي شدم ..يه جوري که خوشم مي اومد ..از شنيدنش حس
خوبي به زير پوستم مي دويد و باعث لذتم مي شد …طوري که دوست داشتم هميشه از اين کلمه
استفاده کنه
به ساعت نگاه کردم ….شب عجيبي بود …خواستم فنجونا رو بردام که جدي اما با لحن مهربوني
گفت :
-آوا
سرمو به سمتش چرخوندم :
-از حرفاش که ناراحت نشدي ؟
سرمو بالبخند تکون دادم
ابروهاش و بعد لبشو حالتي داد و گفت :
-قبل از خواستگاري … مي دونستم با کسي دوست بوده …از اين اون خبرش به گوشم رسيده بود.
.اما نمي دونستم اونقدر بهم نزديک بودن که تا اونجاها هم پيش رفته باشن
..مثل يه دوست ساده که بعدما بهم ش زده بودن … افاق موقعي که ازش خواستگاري کردم بدون
علاقه بهم جواب مثبت داده بود که يه جورايي به خاطر بچه اي که داشت شکل مي گرفت و نمي
تونست کاري کنه راحت بشه …
من يه جور بازيچه شدم …مي خواست بچه رو به نام من تموم کنه اما بعد که ديد با اومدن بچه ممکنه
زندگيشو مختل بشه و از خوشگذرانيش بيفته …بچه رو انداخت …واقعا هم نمي دونم چي تو فکرش
مي گذشت ..که اين کاراو کرد
اينا رو براي اين گفتم که بدوني منم مي تونم در ک کنم که حسي که به يوسف و عشقي که بهش
داشتي چطوري بوده …بعضي وقتا ادمو کور مي کنه …طوري که هر کي هر چي بگه از نظرت يه چيز
بيهوده است و سرتا پا غلط ..پس به رابطه اتون ….
يه لحظه سکوت کرد …و يهو نگاهشو ازم گرفت و به تلويزيون خيره شد و دوباره به من که سرپا
ايستاده بود م
-مي دونم موقع خواستگاري ازت چي خواستم و چيا بهت گفتم ..همه رو مو به مو حفظ و از برم …اما
..
گاهي وقتا ادم مي تونه تا ته جمله يه نفرو بخونه و بازم منتظر باشه که اون حرفا رو از زبون خود اون
شخص بشنوه
-آوا منظور بدي ندارم اما اگه امکانش هست تا مدتي که هم تو… هم من بتونيم ….
بازم سکوت …
منظورشو کامل فهميده بودم ..حتي قبل از مطرح کردنش :
– هر جور که تو بخواي
يه لحظه شوک زده نگام کرد که با شيطنت گفتم :
-حالا من رو مبل بخوابم يا تو …؟اصلا يه شب در ميونش مي کنيم ..چطوره ؟
خنده اش گرفته بود:
-آوا دارم جدي حرف مي زنم
شونه اي بالا دادم و خم شدم و سيني رو برداشتم و گفتم :
-خوب منم دارم جدي حرف مي زنم
دستي به صورتش کشيد و گفت :
-منظورم از اين حرفا اين نبود که اتاقمونو جدا کنيم و اين چيزا
چشمامو بيش از حد گشاد کردم و گفتم :
-خوب پس منظورت دقيقا چي بود ؟
فهميده بود دارم سر به سرش مي ذارم
-منظورم اينکه برو اون سيني رو بذار سرجاش تا بريم بخوابيم که دارم از بي خوابي ميميرم
با خنده سري تکون دادم و به سمت اشپزخونه رفتم ..همين که از ديدش محو شدم تمام لبخندم
خورده شد و چهره ام ناراحت شد…سيني رو… روي کابينت گذاشتم و به فنجونا خيره شدم …
حسي بدي بود …اما نبايد انقدر انتظار هم مي داشتم ..اون حق داشت …
نبايد زياد طولش مي دادم …سعي کردم چند بار لبامو کش بيارم و لبخند بزنم تا متوجه ناراحت شدنم
نشه ..
حتي سرمو محکم و تند تکون دادم و شروع کردم به شستن فنجونا .. وقتي که وارد اتاق شدم ديدم
به تاج تخت ..نشسته تکيه داده و در حالي که پاهاش درازه با تبلتش داره ور مي ره …
براي عوض کردن لباسام …به سمت کشوي لباسا رفتم و کشوي خودمو بيرون کشيدم وخواستم
لباس راحتي بردارم که چشمم به لباس خوابي که حنانه و مادر امير حسين برام انتخاب کرده
بودن ..خيره موند…
يه لباس باز و کوتاه و قشنگ …نفسمو رو با احتياط بيرون دادم و لباس راحتيامو برداشت و به سمت
سرويس بهداشتي رفتم …
حالا مي دونستم با اين کارم ناراحت نميشه ..چون خودش خواسته بود …اما بيشتر ناراحتيم اين بود
که فکر مي کردم …اون داره درباره ام بد فکر مي کنه
وقتي که در اومدم هنوز داشت با تبلت کار مي کرد ..موهامو باز کرده بودم و دورم ريخته بودم
به تخت نزديک شدم ..نيم نگاهي به من انداخت و لبخندي زد و دوباره به تبلت خيره شد …دلم مي
خواست باهاش راحت باش و حرفامو راحت بهش بزنم و بگم تو دلم چي مي گذره
..اما انگار ديگه نمي تونستم با اون حرفش راحت باشم ..پتو رو اروم کنار زدم و براي رهايي خودم از
اين بند نفس گير در حالي که لبه تخت مي نشستم ازش پرسيدم :
-اوني که امروز خونه اش رفتيم دوستت بود ؟
موهامو از روي شونه هام به عقب هدايت کردم و سرمو به سمتش چرخوندم ..بهم خيره بود ..بهش
خيره شدم که تبلتشو کنار گذاشت و گفت :
-يکي از دوستاي قديميمه ..خيلي قديمي…توي يه دبيرستان درس مي خونديم
کامل به سمتش برگشتم :
-بيماري قلبي داره
ناراحت سرشو تکون داد و انگشت اشاره اشو روي شقيقه اش گذاشت و گفت :
-اينجاش خوب کار مي کنه ..مخ فيزيکه
چشام گشاد شد
-توي اين چند سال گذشته يهويي همه مشکلات بهش رو اوردن …به خاطر هزينه عمل و کلا دوا
درمونش مجبور شد خونه اشو بفروشه ..اونجا هم خونه پدريشه …وضعش اصلا خوب نيست …هيچ
اميدي بهش نيست …
نفسش رو ناراحت بيرون داد و با لبخند تلخي گفت :
-ادم عجيبيه …اما توي اين وضعم باز مي خنده …جلوي همسرش که نميشه حرفي زد …خودش
وضعيتشو مي دونه …بايد بيمارستان بستري بشه اما قبول نمي کنه ..حتي حاضر نيست من کمکش
کنم …توي اين يه مورد غده …
لبخند ناراحتي زدم و گفت :
-درست مثل خودت
سرشو با اخم خم کرد و گفت :
-حواست باشه ها ..خيلي به من برچسب مي چسبوني
لبخندم به خنده تبديل شد …که اروم دراز کشيد.. ..به موهاي اويزون بلندم خيره بود که خيره به
چشماي عسليش حرفي که ازارم مي دادو براي راحتي خيالش زدم :
-نمي خوام حرف گذشته رو پيش بکشم ..اما يه عادتي که دارم دوست ندارم تصور اشتباهي از من
در ديد ديگران به وجود بياد…..فقط چون داره ازارم مي ده مي خوام بهت بگم
نگاهش بهم خيره بود…روم نميشد راحت حرف بزنم …:
لبامو باز زبون تر کردم که با لبخند بهم گفت :
-بهتر نيست بخوابيم ؟
متوجه شدم که دوست نداره حرفي در اينباره زده بشه …لب پايينمو گازي گرفتم و سري تکون داد و
با لبخند به سختي گفتم :
-اره … بهتره که بخوابيم
نگاهمو ازش گرفتم و اروم دراز کشيدم و به سقف خيره شدم …و اون با دراز کشيدنم دست بلند کرد و
اباژورو خاموش کرد …
***
روزها مي گذشت و به عيد نوروز نزديک تر مي شديم ديگه خبري از اون مزاحم نبود ..نه تماسي و نه
بسته اي و نه حتي يه تهديد کوچيک …که بخواد باز ما رو بهم بريزه
روزهاي زندگي من و امير حسين درست مثل دوتا دوست سپري ميشد..دوستايي که خيلي باهام
راحت شده بودن و شبها تنها در کنار هم مي خوابيدن …
اين روند با رفتارهاي پر محبت امير حسين کم کم داشت برام سخت تر مي شد …عوض شده
بودم ….احساس مي کردم ديگه دارم کم کم در مقابلش کم ميارم …برام از چيزي کم نمي ذاشت
مشکل اينجا بود که مدتي کشش عجيبي بهش پيدا کرده بودم …و دلم مي خواست مدام در کنارم
باشه ..به هر بهانه اي پيشش مي رفتم …حتي با اينکه حجم کارام تو بيمارستان بيشتر شده بود
..سعي مي کردم توي اکثر عملاش باشم
شيطنتام بيشتر از قبل شده بود…پر انرژي تر شده بودم ..درست مثل دوره دانشجويي …ذهنم ديگه
درگير گذشته و يوسف نبود …
دو روز به عيد مونده بود و امير حسين تمام وقتاي ازادشم توي بيمارستان بود ..گاهي شبها من
تنهايي به خونه برمي گشتم و اون تا نزديک صبح بيمارستان مي موند…و جالب اين بود که افاق از
اون شب به بعد ديگه سراغ صندوقچه اش هم نيومد ه بود ….
قرار بود موقع تحويل سال بريم پيش خانواده امير حسين …و همه دور هم باشيم …امروز هم از اون
روزايي بود که تنهايي برگشته بودم خونه و در حال درست کردن شام بودم ..البته يه شام يک نفره
چون امير حسين تا صبح نمي اومد….
همونطور که پيازارو رو تف مي دادم صداي زنگ خونه در اومد ..زير گازو خاموش کردم و براي جواب
دادن به سمت ايفون رفتم ..
حنانه با لباي خندون پشت در ايستاده بود …با لبخند درو باز کردم و براي استقبالش با برداشتن يه
لباس گرم از خونه خارج شدم …تا نيمه هاي حياط رسيده بود که با ديدنم با خنده گفت :
-از اين ورا رد مي شدم گفتم بيام و يه سري به جاري گلم بزنم
با خنده به سمتش رفتم و گفتم :
-خدا کنه هميشه از اين طرفا رد بشي جاري
با همون دستاي پر براي در آ*غ*و*ش کشيدنم دستاشو باز کرد ..با خنده چندتا از کيسه ها رو از دستش
گرفتم و لبامو به سمت گونه اش بردم و حين ب*و*سيدنش گفتم :
-چه خبره ..کل بازاو خريد کردي ؟
با خنده همراهم به سمت خونه اومد و گفت :
-تازه هنوز مونده …تو چه خبر ؟نرفتي خريد ؟-
بسته ها رو تو دستم جا به جا کردم و گفتم :
-نه براي خودم که چيزي نياز ندارم …حالا شايد براي يه خريد کوچيک رفتم
وارد خونه شديم و اون خسته از پياده روي زياد…با گونه هايي قرمز بسته ها رو مبل رها کرد و گفت :
-ماشينم تو تعميرگاهه …..جون تو پدرم در اومد تا به اينجا برسم ..
بسته هاشو اروم روي يه مبل ديگه گذاشتم و براي اوردن يه چيز گرم همونطور که به سمت
اشپرخونه مي رفتم گفتم :
-بشين ..حسابي خسته شدي ..چايي مي خوري يا قهوه ؟
شالشو از روي موهاي تازه رنگ کرده اش برداشت و گفت :
-الان چايي ….امير حسين نيست ؟
لباس گرمو در اوردم و گفتم :
-نه امشب بايد بيمارستان مي موند
با شيطنت گفت :
-تو چرا نموندي ؟
با خنده فنجوني برداشتم و چيزي نگفتم …کمي بعد با دو فنجون چاي و يه تکه کيک بزرگ که توي
سيني گذاشته بودم به سمتش رفتم که ديدم داره به خريداش نگاه مي ندازه
-براي شب تحويل سال گفتم خونه بابا اينا يه چيز خوب بپوشم … ؟اخه فقط خودمونيا نيستيم ..چندتا از
فاميلا هم هستن
اروم رو به روش نشستم و گفتم :
– شما کي عروسيتونو مي گيريد؟
با خنده خريداشو رها کرد و فنجون چايشو برداشت و گفت :
-تابستون
بهش لبخند زدم :
-چه خوب ..پس بلاخره مي ريد سر خونه زندگيتون ؟
سرشو تکوني داد و ازم پرسيد:
-تو چه خبر؟چه عجب خونه هستي …با نا اميدي زنگ در خونه رو زدم
راحت تر به عقب تکيه دادم و گفت
-بيچاره امير حسين کاراش زياد شده …منم يه جورايي امروز جيم زدم …حجم کارا زياد شده …اخر
ساله ديگه ..اميدوارم که تو عيد ديگه بيمارستان و اين چيزا نداشته باشيم
سرشو تکون داد و گفت :
-اره شما که از همون روز فرداي عروسيتون رفتيد سرکار …من دلم براتون سوخت ..نه ماه عسلي ..نه
گردشي ..نه خوشي..اصلا از عروسي به بعدتون جايي رفتيد؟
با شيطنت بهش چشمک زدم و گفتم :
-اره
با ذوق پرسيد:
– کجا؟
چشمامو حرکتي دادم و گفتم :
-بيمارستان ..بخش انژيو…سلف ..اتاق عمل ..سي سي يو
تو ذوق خورده با چشم غره بهم خيره شد که با خنده گفتم :
-باور کن وقت سر خاروندن نداريم ..اخه انتظار داري کجا بريم با اين حجم کاري؟..منم که چيزي به
تموم شدن دوره ام نمونده ..بيشتر وقتمو تو بيمارستان مي گذرونم
سري تکون داد و يهو گفت :
-چند روز پيش که خونه مامان اينا بودم ..افاق با مادرش اومده بود اونجا
بهش خيره شدم :
-يه جورايي عجيب غريب شده بود ..حرفاي بي سرو ته مي زد..اما اگه نظر منو بخواي اومده بود ببين
ما از چيزي که تو ذهنش مي گذره خبري داريم يا نه ..يه جورايي ترسيده ..پر اضطراب ..اخرم نفهميديم
براي چي اومده بود …خيلي رو داره بخدا که مياد اونجا…فقط خداروشکر روش نميشد از امير حسين
چيزي بپرسه ..نهايت که حرفاش ته کشيد در مورد يه صندوقچه حرف زد …
راستي مزاحم شما که نشده ؟..اخه مي گفت صندوقچه اينجاست
مامان هستي خيلي نگران بود که سر زده اومده باشه اينجا …اينا رو. براي ناراحت شدنت
نگفتم …فقط گفتم در جريان باشي که يهو سر و کله اش پيدا شد جا نخوري..اخه ماشاͿ خيلي رو
داره ..
خم شدم و فنجون چايمو برداشتم :
-خيلي براي اين خونه نقشه داشت …عاشق اينجا بود ..موقع طلاق هر کاري کرد که اينجا رو از چنگ
امير حسين در بياره نتونست …کلا همه اميدش اينجا بود …حتي حاضر بود از کل مهرش بگذره ولي
اينجا مال اون بشه
به خنده افتاد:
-فکر کنم هنوزم چشمش دنبال اين خونه است …ديوونه هنوز باور نکرده که امير حسين ازدواج کرده
يهويي بهم خيره شد و ازم پرسيد:
-چرا ساکت شدي ؟ناراحتت کردم ؟
فنجونو روي ميز گذاشتم و گفتم :
-نه عزيزم ..چرا ناراحت ؟..براي شام مي موني ؟
فنجونشو سرجاش گذاشت و بلند شد و گفت :
-نه ماشين ندارم تا به خونه برسم کلي طول ميکشه ..فقط اومده بودم بهت سر بزنم و بگم که ممکنه
اون يهويي بياد اينورا …مامان هستي اون روز خيلي بد باهاش برخورد کرد و بهش فهموند نبايد دور
و بر شما ها بياد..اما اون از رو نمي ره …
لبخند زدم :
-نگران نباش ..
شالشو روي سرش انداخت ..کمکش کردم بسته هاشو برداره …همه يه جورايي نگران بودن با اومدن
افاق زندگي من و امير حسين بهم بريزه …و از اين رو مي خواستن شستمو خبردار کنن ..حتي گاهي
که با هستي خانوم تلفني حرف مي زدم سر بسته يه چيزايي بهم مي گفت …همه مي ترسيدن که
افاق بخواد زندگي من و اميرحسينو خراب کنه …اما خبر نداشتن جز افاق کس ديگه اي قصد در خراب
کردن اين زندگي داره
يه روز قبل از عيد بعد از بيمارستان براي خريد و البته بيشتر گشت و گذار تو شهر ..به بازار و پاساژاي
پر زرق و برق شهر رفتم ..انقدر شلوغ بود که از رفتنم هم پشيمون شده بودم …اما براي کاري که مي
خواستم بکنم مي ارزيد …
خلاصه بعد از کلي گشتن و ديدن کردن از ويتريناي پر از رنگ مغازه يه چيز خاص چشمم رو گرفت
…اولين عيد من و امير حسين بود..دلم مي خواست يه هديه خوب براش بگيريم ..هديه اي که موندگار
باشه
***
فصل نوزدهم :
در حالي که به دو سه تا شال مقابلم نگاه مي کردم که کدومو سرم کنم از اينه نگاهي به در سرويس
بهداشتي انداختم ..
امير حسين رفته بود دوش بگيره …هر دو خسته از بيمارستان برگشته بوديم و داشتيم زود اماده
ميشديم که براي تحويل سال خونه اشون باشيم ..
نگاهمو از در گرفتم و لبهاي بالا و پايينم رو کمي بهم ماليدم و نگاهي به ارايش صورتم انداختم که
امير حسين درو باز کرد و در حال خشک کردن سرش به من خيره شد ..
به سمتش برگشتم و با لبخند دوتا از شالامو به طرفش گرفتم و با اشاره بهشون .. ازش پرسيد:
-کدوم ؟…اين يا اين ؟
فهميده بودم به رنگ شال و حتي لباسام کمي حساسه ..البته نه تا اون حد که بخواد نظرشو بهم
تحميل کنه ..و مي تونستم به يقين بگم انتخاباشم عالي بودن و هميشه که به ترديد مي افتادم و
انتخاب برام سخت ميشد بي رو دربايستي دلم مي خواست نظرشو بدونم
دست از خشک کردن موهاش کشيد و گفت :
-زرشکي نازترت مي کنه
از تعريفش گونه هام گل انداخت و با لبخند شال انتخابيشو باز کردم و اورم روي سرم انداختم و گفتم :
-پس تا اماده بشي .. قبل از رفتن … برم با خونه امون يه تماس بگيرم …
سرشو تکوني داد و من از اتاق خارج شدم …
با خارج شدن از اتاق سريع به اتاقي که مخصوص خطاطي و يه جور اتاق کارم محسوب مي شد رفتم
و قابي که به تازگي متن توشو خطاطي کرده بودم رو برداشتم و با هزار ترفند بين وسايلي که مي
خواستم با خودم ببرم پنهون کردم …
روز قبل هم .. بعد از بيمارستان به مرکز خريد رفته بودم ..و براي اولين عيدمون دنبال يه هديه مناسب
گشته بودم …
بعد از کلي بالا و پايين کردن و سرک کشيدن به اين مغازه و اون مغازه چيزي که به دلم نشسته بودو
خريده بودم و براش با کلي ذوق کادو کرده بودم تا بعد از تحويل سال بهش بدم …..يه هديه موندگار
..که هميشه پيشش باشه
کارم که تموم شد از اتاق خارج شدم و براي تماس با خونه به سمت تلفن رفتم ..
يک ربع بعد امير حسين لباس پوشيده از اتاق خارج شد …تيپشو دوست داشتم …توي اون کت و
شلوار رسمي با موهاي حالت دارش دلم رو بد جور هوايي مي کرد
توي دو هفته گذشته دل خوشي دخترونم ب*و*سيدن هايي شده بود که به محض اومدن از بيرون …يا
ترک خونه ..بر روي گونه ام مي زد…
بلاخره من هم ادم بودم ..حس داشتم …و حالا امير حسيني که شده بود همه کسم …. رو دوست
داشتم کمي از نزديکتر لمس کنم …
اما برخوردارهاي محافظه کارانش …حريص ترم کرده بود…گاهي که توي محيط بيمارستان ساعتاها
توي اتاق عمل مي بوديم و بوي ادکلنش توي بينيم مي پيچيد …اين فکر رو به سرم مي نداخت که
نکنه کس ديگه اي هم از اين بو خوشش بياد و توجه اش به امير حسين جلب بشه …
واقعا ادم ديگه اي شده بودم …علاقه اي که نمي دونم داشت چطوري شکل مي گرفت …به طرز
وحشتناکي به تمام جونم رسوخ پيدا کرده بود …و افکار ازار دهنده اي رو توي ذهنم پرورش مي داد
زمان هايي که پا به پاي شوخي هام ..شوخي مي کرد و کم نمي اورد ..اونقدر دوست داشتني
ميشد که به زور دستامو مهار مي کردم که به بهانه اذيت کردنش بيش از حد بهش نزديک نشم
…چون دلم نمي خواست از جانبش پس زده بشم …
اما از اينکه بي دغدغه و بدون نگراني هر وقت که دلش مي خواست منو مي ب*و*سيد حرصم مي
گرفت ..از راحتيش ..از غروري که پيش من نداشت …
ولي به روي خودم نمي اوردم و بيشتر سعي مي کردم لذت ببرم از اينکه حتي اين ب*و*سيدنها هم
مي تونه شايد معني حرفهاي دلش باشه ..حرفهايي که به خاطر حرفهاي اون شب افاق نمي خواد
بيشتر از اين نزديکم بشه …
همه چيز يه زندگي ..به تخت خواب ختم نميشد..حتي همين نوازش هاي مهربانانه و در آ*غ*و*ش
گرفتنها و گاهي ب*و*سيدن ها …مي شدن لذت بخش ترين قسمت يک زندگي مشترک …زندگي که
دلم مي خواست از اين حالت محدود خارج بشه …
واقعا عجيب بود …مني که دلم نمي خواست روزي با امير حسين باشم ..
حالا اينطور شده بودم که بايد گاهي حسرت آ*غ*و*ش گرمش رو داشته باشم و تنها در زير نگاههاي پر
کينه و حسرت بار بچه هاي بخش و بيمارستان تنها تظاهر به کلي خوشبختي کنم ..خوشبختي که
بيشتر به زندگي دوتا دوست صميمي ختم ميشد نه بيشتر
سوار ماشين که شديم ..با روشن کردن سيستم پخش به راه افتاد …در نيمه هاي راه بوديم که
گوشيش زنگ خورد ..شيشه رو پايين دادم …شهر غلغله بود..رفت و اومدها زياد بود و همه هنوز مي
دويدن ..چيزي به تحويل سال نمونده بود
سرمو رو به سمتش برگردوندم ..چهره اش اخم داشت :
-مگه دکتر اسحاقي نيست ؟

-دقيقا بگو چشه ؟

پشت چراغ قرمز ايستاد..عصبي شده بود ..گوشه لب پايينشو گازي گرفت و گفت :
– باشه ….من تا نيم ساعت ديگه اونجام ..
وقتي تماسشو قطع کرد نگاهي به من انداخت ..اما انگار روش نميشد حرفشو بزنه ..موقعيتشو درک
مي کردم :
-بايد بري ؟
مثل اينکه راحتش کرده بودم
-تو رو مي رسونم خونه مامان اينا…يه مورد اورژانسيه ..بايد زودتر برم
ناراحت شدم …اما بنده خدا که گ*ن*ا*هي نداشت …با عجله سرعت ماشينو زياد کرد و ديگه حرفي نزد
وقتي به جلوي خونه رسيديم …امير علي هم با ماشينش از سرخيابون پيدا شد …که امير حسين
گفت :
-من ديگه تو نميام …دير ميشه ..بهشون بگو چي شده …..البته شايدم تونستم و زود برگشتم
سعي کردم لبخند بزنم ….که سرشو کمي جلو اورد و اروم گونه امو ب*و*سيد و گفت :
-ببخش … نمي خواستم اينطوري بشه
بازم تظاهر به لبخند زدن کردم :
-عيبي نداره …بهت احتياج دارن
و با چشمکي :
-پيش مياد ديگه
بهم لبخندي زد و دوباره که بخواد به زور دل بکنه باز گونه ام ب*و*سيد و قبل از پياده شدن امير علي
سرشو عقب کشيد
با اينکه ناراحت بودم اما با ب*و*سه هاش حس و حالم عوض شده بود..طوري که ديگه دلم نمي خواست
توي اون موقعيت بمونم براي همين زود ازش خداحافظي کردم و سريع پياده شدم ..
امير علي هم از ماشينش پيدا شده بود که ..اول به من سلام کرد و با ديدن امير حسين که پياده
نميشد به طرفش رفت و امير حسين همه چيو بهش گفت ..امير علي هم ناراحت شد و با
خداحافظي ازش به سمت من اومد که امير حسين با زدن بوقي حرکت کرد و رفت
امير علي با خنده رو به من کرد:
-من جات بودم دو هفته باهاش قهر مي کردم
خنديدم در حالي که از درون داغ و پر حسرت بودم :
-دو هفته که کمه
خنده اش بيشتر شد:
-همه اومدن .بيا بريم تو
برگشتم و به مسير رفتن امير حسين خيره شدم …از اينکه بايد شب تحويل سال توي بيمارستان مي
موند ناراحت بودم
دو ساعت ديگه به تحويل سال مونده بود و اون بايد به تنهايي سالشو تحويل مي کرد.
.مطمئن بودم وقتي براي برگشتن نداره ..به سمت ماشين امير علي به راه افتاديم …دلم مي
خواست موقع تحويل سال به اولين کسي که سال جديدو تبريک مي گم امير حسين باشه …يه
لحظه سرجام ايستادم …امير علي متعجب نگاهم کرد
باز به مسير رفته شده … نگاهي انداختم و يهو توي يه تصميم اني :
-ايرادي نداره اگه يه امشب سوئيچ ماشينتو به من قرض بدي ؟
متعجب بهم خيره شد ….که با لبخند و البته کمي خجالت گفتم :
-اولين عيدمونه ..دوست ندارم هر کدوممون جدا جدا سالو تحويل کنيم
چشماش رنگ شيطنت گرفت :
-تو که مي خواستي باهاش قهر کني ..چي شد که حالا مي خواي بري ؟
بهش خنديديم که گفت :
-باشه ..بشين برسونمت
سرمو تند تکون دادم :
-نه ..تا بري و برگردي سال تحويل شده …خوب نيست موقع تحويل سال پيش حنانه نباشي ..
لبخند مهربوني زد و گفت :
-به ادماي اون تو چي بگم ؟
با چشمکي :
-از همشون معذرت بخواه …اگه بتونيم زود برمي گرديم … اگرم نشد صبح حتما ميايم …
با لبخند گفت :
-سوئيچ رو ماشينه …. نگران نباش ..اونا قبلا هم با اين شرايط مواجه شدن ..عيدتم پيشا پيش مبارک
رفتار محبت اميزش کمي ارومم کرده بود:
-عيد تو هم مبارک..خيلي خيلي ممنون …
سري تکون داد و من هم به سمت ماشين رفتم
***
چيزي به تحويل سال نمونده بود…تنگ کوچيک ماهي روي ميز گذاشتم … و بقيه وسايل رو کمي جا
به جا کردم ..
نيم ساعتي از اومدنم مي گذشت که در اتاقش يهو باز شد…با لبخند به در خيره شدم که با ديدنم
توي اتاقش با تعجب سرجاش ايستاد و نگاهم کرد و گفت :
-تو اينجا چيکار مي کني ؟
لبخند بدجنسي زدم و زدم و گفتم :
-اولين عيدمونه ..نبايد از هم دور باشيم که …
ظرف کوچيک سيرو …بين بقيه وسايل گذاشتم و گفتم :
-خوشبختانه تا خود تحويل سال همه جا از اين چيزا مي فروشن …يکم وقتمو گرفت …اما مي ارزيد
نگاهش انقدر شاد و خوشحال شد که از نگاهش منم غرق لذت شدم ..به سمتم اومد ..مقابل ميزش
ايستاده بودم که از پشت سر دستاشو روي شونه هام گذاشت و خيره به ميز گفت :
-خيلي خوشحالم کردي
سرمو بلند کردم و از گوشه چشم به لبخند مهربونش خيره شدم و گفتم :
-خاطره قشنگي ميشه ..اولين تحويل سال توي بيمارستان …
هميشه سعي مي کردم از نگاهاش ..حرفاي دلشو بخونم …توي اين جور مواقع ترجيح مي داد
سکوت کنه تا حرف ديگه اي بزنه
-چقدر ديگه به تحويل سال مونده ؟
چرخيدم و رو به روش قرار گرفتم و با شيطنت گفتم :
-هنوز اندازه خورن يه چاي بي مزه و بيسکويتاي عهد بوقيم وقت داريم
لبخند دندونمايي زد و گفت :
-پيشنهادات هميشه به موقع است
با اعتماد به نفس و با چشمکي گفتم :
-مي دونم
يه تاي ابروش بالا رفت و خواست چيزي بگه که حرفشو خورد و گفت :
-کاش يه ميز ديگه داشتيم ..اينجا يه جوريه
-همينشم خوبه ..من برم سراغ چايي ..
و تند دوتا از انگشتاي دستم رو بالا بردم و با شوخي تکوني بهشون دادم و گفتم :
-ببينم مي تونم دوتا ليوان چايي دبش گير بيارم که قبل از تحويل سال با استاد گراميمون …بنوشيم و
نوش جان کنيم يا نه
وقتي اينطور شاد و با شيطنت باهاش حرف مي زدم نگاهش بهم يه جور ديگه ميشد …و البته نگاه
هاي من …و دستايي که به سختي مهارشون مي کردم که نرم جلو و ب*غ*لش کنم ..
دلم مي خواست به راحتي و با تمام وجودم مردي که برام مثل يه کوه بود و محکم تو آ*غ*و*ش بگيرم
…اما اين غرور لعنتي.. مثل گذشته کار دستم داده بود که سخت و نفوذ ناپذير بشم ..
طوري که امير حسينم نخواد بهم نزديک بشه …البته اين خواسته خودش بود..خواسته اي که اول برام
خوب اومد و حالا اين خواسته شده بود مايع عذاب من ..حتي توي اين چند شبه گذشته دلم مي
خواست رک بهش بگم ديگه نمي تونم روي يه تخت و در کنارش بخوابم
…چون ديگه داشت تحملش برام سخت ميشد …حس دوست داشتن مرموزي اين وسط داشت تو
قلبم شکل مي گرفت که ديگه اراده اش در دست من نبود …خودمم دقيقا نمي دونستم چه بلايي
سرم اومده که اينطور عوض شده بودم
وقتي با سيني چايي برگشتم ديدم روي صندليش نشسته و به بيرون خيره است …درو به اهستگي
بستم ..چيزي به تحويل سال نمونده بود
-خيلي تو فکري
يهو متوجه ام شد نگاهي به صورتم انداخت و بعدم به ليواناي چاي ..تکيه اشو از صندلي جدا کرد و
گفت :
-فکر کردم تحويل سال خونه امونيم ..براي همين هديه اي که برات گرفته بودمو همراهم نيوردم
مثل بچه هاي شيطون با هيجان گفتم :
-واي عيدي ..چقدر اين قسمت عيدو دوست دارم
به خنده افتاد و سيني رو از دستم گرفت و روي ميز گذاشت ..صندليي برداشتم و نزديک به ميز و
مقابلش قرار دادم و روش نشستم …… و ارنجمو به ميز تکيه دادم و دستمو به زير چونه ام بردم و ازش
پرسيدم :
-خوب سالي که گذشت برات چطور بود؟
خيره به من ليوان چايي رو برداشت و به طرفم گرفت .. ليوانو ازش گرفتم ..و بعد براي خودش ليوان
مونده رو برداشت و به عقب تکيه داد و خيره به چهره مشتاقم گفت :
-سال عجيبي بود..هم قشنگ بود..هم تلخ …هم شاد بود.. هم غم انگيز ..اما قسمتاي خوبش بيشتر
بود …
نگاهشو ازم گرفت و به ليوان خيره شد که ازش پرسيدم :
-به ارزوهاتم رسيدي ؟

سرشو بلند کرد و گفت :
-تاحدودي اره
نگاه ازش نمي تونستم بگيرم …مخصوصا که مي دونستم از حضورم چقدر خوشحاله
-خوب ارزوت هات چيا بود ن ؟
خنده ارومي کرد و گفت :
ارزو رو که نمي گن ..-

بهش اخم کردم که ازم پرسيد :
-براي تو چطور بود؟
نگاهمو به هفت سين کوچيکمون انداختم و گفتم :
-نيمه اولش خيلي بد بود ..بعد خوب شد…اما باز بد..اما بقيه اش ….عالي بو د…
نگاهمو به پنجره دوختم ..بهم با دقت خيره شده بود که دستمو از زير چونه ام برداشتم و به عقب
تکيه دادم و سرمو پايين گرفتم :
-ازدواج با تو بهترين اتفاق زندگيم بود
همزمان با گفتن اين حرف سرمو بلند کرد م و به چشماش خيره شدم :
– -بهترين اتفاقي که هميشه مي خوام حفظش کنم
لبخند زد :
-ارزوهات چي ؟-
لبهامو بهم فشار دادم و کمي چاييمو مزه کردم و نگاهمو ازش گرفتم و گفتم :
-ارزو که گفتي نيست استاد
خسته خنديد و با خنده در حالي که به عقب تکيه مي داد کمي از چايشو خورد
با خنده … منم ادامه چاييمو خوردم که يهو پرسيد:
-حست به من چيه ؟
خنده امو جمع کردم و بهش خيره شدم :
-منظورم اينکه تونستم جايي تو دلت داشته باشم …؟
رفتارش امشب پاک عوض شده بود…احساس مي کردم يه جور ديگه نگاه مي کنه …يه جور ديگه
لبخند مي زنه و بهم محبت مي کنه …بايد يه چيزي مي گفتم …چشماش منتظرم بودن که به روش
لبخند زدم و گفتم :
-هميشه يهويي سوال مي کني …
خيره تو چشمام گفت :
-مگه بده ؟
سرمو به نشونه نه حرکت دادم که از سر و صدايي که از بيرون اتاق مي اومد..هر دو فهميديم
سال تحويل شده …ديگه چيزي نگفتم …
با لبخند بهم خيره بود که ليوانشو روي ميز گذاشت و از روي صندليش بلند شد و با همون لبخند رو
به روم ايستاد..
سرمو بلند کردم و در حالي که کمي هول کرده بودم زود از جام بلند شدم و گفتم :
-هميشه موقع تحويل سال کمي هول ميشم
و دستمو به سمتش بلند کردم که با خنده سري تکون داد و دستشو بلند کرد و دستمو توي دستش
گرفت و با خنده منو به سمت خودش کشوند و گفت :
-انقدر گونه هات قرمز شدن که پاک يادت رفت عيدو بهم تبريک بگي
خواستم از خجالت دستي به گونه ام بکشم که خم شد و اروم گونه امو ب*و*سيد و گفت :
-عيدت مبارک
اشک تو چشمام جمع شد..حس هميشه عجيب تحويل سال نو با رفتاراي ناب امير حسين ..هجوم
بغضو …به يکباره به گلوم اورد
روي نوک پا بلند شدم که همونطور که دستم رو توي دستش داره … بب*و*سمش و بهش تبريک
بگم ..اين تبريک گفتن هاي رسمي بينمون هيچ شباهاتي به زن و شوهر اي ديگه نداشت …
لبهامو به گونه اش که رسوندم … اروم پلکهاشو بست و منتظر شد …کارش باعث شد ..ضربان قلبم
يه دفعه اي تند بشه …طوري که صداشو ..تنها خودم واضح بشنوم …با لبهاي لرزون درست مثل
خودش به نرمي گونه اش رو ب*و*سيدم ..
لبخند به لبهاش اومد و يک دفعه قبل از فاصله گرفتن ازش … دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به
خودش چسبوند و سرشو خم کرد و با چشمايي شيطون بهم خيره شد و گفت :
-دلم مي خواد هميشه پيشم باشي ..از فاصله ها بيزارم …نمي خوام در کنار م … اما دور باشي
تفسير حرفش با خواسته اي که قبلا ازم داشت کار خيلي سختي بود ….نتونستم منظورشو به
درستي درک کنم
بيشتر منو به خودش چسبوند…استشمام بوي ادکلنش از اين فاصله نزديک و فشاري که به کمرم
وارد مي کرد …زبونمو قفل کرده بود …
رنگ صورتم کاملا قرمز شده بود و تنها قادر بودم اروم و ناخودآگاه از همون ابتدا که به طور ناگهاني
دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود دستامو روي بازوهاش بذارم …تا کمي به خودم مسلط باشم ..حتي
نگاهش هم نمي کردم که نگاهم منو رسوا کنه
-ميشه خواهش کنم انقدر خجالت نکشي
سعي کردم لبخند بزنم ..و چيزي بگم …اما مثل اينکه حتي قادر نبودم کلماتو درست تلفظ کنم و کنار
هم بچينمشون ..لبهام باز شدن و چند چيز نامفهومه بيرون دادن که خودمم نفهميدم چي بودن که
اروم با همون وضعيت دستاي حلقه شده دور کمرم با ناراحتي ازم پرسيدم :
-وجودم ناراحتت مي کنه ؟
نبايد رفتارم چنين حسي رو بهش مي داد ..تند سرمو بلند کردم و تکون دادم و به سختي گفتم :
-نه
چشمامو بستم و خواستم نفسي تازه کنم …با اينکه دلم اين لحظه رو مي خواست اما چون يه دفعه
اي بود حسابي هول کرده بودم ..اولين باري بود که بعد از ازدواجمون منو اينطور با محبت تو آ*غ*و*شش
گرفته بود
چند بار اب دهنمو قورت دادم که اروم صدام زد که بلکه پلکهامو از هم باز کنم ..اروم سرمو بلند کردم و
چشمامو از هم باز کردم …
از خجالت کشيدنم ..از هول کردنم و از اين افتضاحي که از نظر خودم فاجعه بود حسابي داشت لذت
مي برد.. که با نگاه شيطوني بهم خيره مونده بود …
چشمام تنها به نوع نگاهش خيره بود که نگاهش از چشمام به سمت لبهام سوق داده شد و اروم
دوباره به چشمام برگشت …
طرز نگاهاشو مي شناختم …اين نگاه امير حسين تازگي داشت …خيلي اروم و با احتياط لبهاشو بهم
فشرد و خيره توي چشمام با صدايي که کمي تغيير کرده بود ازم پرسيد:
-مي ذاري بب*و*سمت ؟
اگه مي دونستم خدا انقدر سريع منو به ارزوهام مي رسونه بيشتر و بيشتر ارزو مي کردم ..
.هنوز لرزش لبهام توي اختيار خودم نبودن ..لبهاي بسته ام تکوني خوردن که شايد چيزي بهش جواب
بدن که ديدم نگاه از چشمام گرفت و خيره به لبهام اروم سرشو پايين اورد …
قبل از اينکه لبهامو بب*و*سه چشمامو بستم ..به کمرم فشار بيشتري وارد کرد و منو کمي بالاتر کشيد
وبلاخره لبهاشو روي لبهام گذاشت
ته دلم خالي شد …امير حسين هم چشم بسته و پر احساس …با تموم وجود منو مي ب*و*سيد …
بدنم سرد شده بود و نمي تونستم کاري کنم … در برابر ب*و*سه هاش يکبار هم نب*و*سيدمش ..دست و
پامو حسابي گم کرده بودم …مني که دختر ناشي نبودم و قبلا هم مثل امير حسين داراي چنين
تجربي هايي بودم
رفتارهاي امشبشو نمي فهميدم …زمين تا اسمون تغيير کرده بود ..انگار خودشم از اين وضعيت
خسته شده بود
طوري منو مي ب*و*سيد که کم کم داشت اختيار از دستم مي رفت …حتي اختيار غرورم ..ه*و*س
ب*و*سيدن لبهاش مثل خوره توي جونم افتاده بود که به سر انگشتام حرکتي دادم و بازوهاشو کمي
فشار دادم و خواستم ..به خواسته دلم برسم
خودمو بالاتر کشيدم ..ديگه توي حال خودمون نبوديم …سرمو همونطور که توي آ*غ*و*شش بودم کمي
جلوتر بردم
که با نواخته شدن ضربه بد اهنگي بر روي در اتاق امير حسين هر دو رنگ پريده سريع از هم فاصله
گرفتيم و من تند …پشت به در چرخيدم ..در کمتر از چند ثانيه با شنيده شدن ضربه ..در باز شد و
صداي پرستار رو شنيدم :
-دکتر باز حالش بد شده ..لطفا زودتر بياييد
چهره امير حسينو نمي ديدم تنها صداش بود که گفت :
-برو الان ميام
گر گرفتم و طپش قلبم هر لحظه تندتر و تندتر ميشد ….همچنان پشتم به در بود که با بسته شدن در
با تعلل برگشتم …کسي توي اتاق نبود … بدنم سرد و هول کرده بودم …
با احتياط دستمو بالا بردم و دستي به گردن و به روي لبهام کشيدم …مي دونستم رنگم حسابي
پريده ..به سمت اينه کوچيک نصب شده روي ديوار رفتم …
هنوز سر انگشتام روي لبهام بود..انتظار چنين اتفاقي رو اصلا نداشتم …دهان نيمه بازومو اروم بستم
و کمي شالمو جلو کشيدم ..
لبه هاي شالم از هر دو طرف اويزون شده بود …..همونطور متعجب به خودم خيره شده بودم …
گرماي دستاشو که در بين ب*و*سيدنهاش تا روي گردنم هم رسيده بود ..حس مي کردم … بي اختيار و
با حالت عصبي تک خنده اي کردم و دوباره سر انگشتامو روي لبهام کشيدم ..يه دفعه تند برگشتم و
به در اتاق که بسته شده بود نگاهي انداختم .
نفسي بيرون دادم ..و به ديوار پشت سرم اروم تکيه دادم …معلوم بود امشب اينجا موندني بوديم ..
.امير حسينم دست تنها بود …و بايد مي رفتم کمکش …..به ناچار تکيه امو از ديوار جدا کردم و با
دلي پر اشوب از اتاق خارج شدم ..
بخش خلوت خلوت بود …براي عوض کردن لباسم تند به سمت اتاق رفتم تا زودتر خودمو به امير
حسين برسونم …
..چند دقيقه بعد روپوش پوشيده با شال زرشکي که به دليل نداشتن مقنعه رو سرم مونده بود به
سمت اتاقي که امير حسين رفته بود رفتم .
.همونطور که راه مي رفتم به اتاقا نگاهي مي نداختم تا پيداش کنم که بعد از رد کردن چندتا اتاق
ديدم با پرستار بالاي سر مريض ايستادن
لحظه اي سرجام ايستادم …نفس عميقي کشيدم و چشمامو بستم و باز کردم و وارد شدم
پرستار با ديدنم بهم لبخند زد ..لبخند کوتاهي بهش زدم که امير حسين متوجه من شد و با لحن
جدي گفت :
-بايد انتقالش بديم سي سي يو …تو تزريقش انجام بده
تند سرمو تکون دادم و دست به کار شدم …وضع بيمار اصلا پايدار نبود ..مرتب حالش بدو بدتر مي
شد…
بعد از انجام کار و انتقالش به سي سي يو ..همچنان بالا سرش بوديم تا مشکلي پيش نياد …
بعد از تحويل سال اونقدر خوش شانس بوديم که يکي ديگه از مريضا حالش بد شد و ايست قلبي
کرد…
من و امير حسين دست تنها با دوتا پرستار تا خود ساعت صبح توي بخش سي سي يو سرپا
بوديم …و به وضعشون رسيديگي مي کرديم …
خستگي و بي خوابي از سر وصورت هر چهارنفرمون به شدت مي باريد ..با بازگشت بيمارا به وضعيت
نرمال ..خسته و بي حال … حالا که کارم تموم شده بود زودتر از همه اشون از سي سي يو خارج
شدم .
وقتي خسته وارد بخش شدم به خنده افتادم …شروع سالمون از بيمارستان شروع شده بود خدا
به داد مون بايد مي رسيد تا اخر سال ..حتما قرار بود مقيم بيمارستان بشيم
در اتاق امير حسينو باز کردم و به سمت روشويي رفتم تا ا بي به دست و صورتم بزنم …نگاهي به
خودم توي اينه انداختم …و شير ابو باز کردم ..
همزمان امير حسين وارد شد و به سمت تلفن روي ميزش رفت و مشغول شماره گرفتن شد
دستي به زير چشمام کشيدم …داشت با کسي توي بخش اورژانس حرف مي زد …شير ابو بستم و
با ديدن ليواناي چاي نيمه کاره …تصميم گرفتم برم و براي خودمون چايي بيارم …ليوانا رو توي سيني
گذاشتم و خواستم از اتاق خارج بشم که همونطور با تلفن حرف مي زد به محض رد شدن از کنارش
دست بلند کرد و بازومو گرفت و متوقفم کرد ..
کمي رنگ به رنگ شدم که همزمان يکي از پرستارا از جلوي اتاق رد شد و با ديدن دست امير حسين
رو ي بازوم …لبخند پر شيطنتي زد و زود رد شد…
ابروهامو با ناراحتي بالا دادم و سرمو پايين انداختم که امير حسين تند به اون ادم پشت خط گفت :
-گوشي
و رو به من با پايين اوردن سرش با محبت گفت :
-برو لباستو عوض کن بريم خونه
سرمو بلند کردم که دوباره گوشي رو به گوشش نزديک کرد..بهش نگاهي کردم که با لبخند همونطور
که به طرف گوش مي داد لبهاشو بي صدا حرکت داد و مثلا گفت :
-برو ديگه
و بازمو رها کرد …خوشحال از اينکه که کارمون تموم شده از اتاق خارج شدم و يک ربع بعد لباس
عوض کرده به سمت اتاقش رفتم …
جلوي در اتاقش ايستادم ..کتشو تنش کرده بود و داشت وسايلشو مرتب مي کرد ..
کارش که تموم شد کيفشو برداشت و چرخيد و با ديدنم لبخند زد …روم نمي شد زياد تو چشماش
خيره بشم ..
.نگاهمو به سمت دو پرستار و دست تنهاي بخش انداختم که در انتهاي سالن باز شد و دکتر
اسحاقي فراري سرو کله اش پيداش شد ..امير حسين که حالا کنارم جا گرفته بود با ديدنش گفت :
-حيف حوصله بحث ندارم وگرنه يه درس درست و حسابي بهش مي دادم که يادش بمونه مسئوليت
يعني چي
اسحاقي نفس زنان به سمتمون اومد و خجالت زده گفت :
-ببخشيد کار پيش اومد
و با ديدن من در کنار امير حسين خجالتش بيشتر شد که امير حسين بهش گفت :
-خواهشا تا موقعي که بايد باشيد بيمارستانو ترک نکنيد ..من هميشه در دسترس نيستم دکتر …
رنگ دکتر پريد و با معذرت خواهي براي عوض کردن لباساش رفت
من و امير حسينم براي رسيدن به خونه و يه دل سير خوابيدن زودتر به راه افتاديم …بعد از تحويل
سال ..حال و هواي شهرم عوض شده بود ..
ديگه کمتر کسي اون موقع صبح تو خيابونا ديده ميشد …به شدت خوابم مي اومد …پشت چراغ قرمز
امير حسين اروم زد رو ترمز ..چند تا ماشين ديگه هم کمي بعد ايستادن …دلم مي خواست سرمو
مي ذاشتم رو شيشه و بخواب مي رفتم که از اون ور خياباون نگاهم به يه دخترک گل فروشي افتاد
که اين موقع صبح هنوز مي خواست گلاشو بفروشه که با ديدن ماشين مدل بالاي امير حسين
قدمهاشو تند کرد و به سمتمون اومد.
.لبخندي به گوشه لبهام اومد و همونطور که کمي سرمو به شيشه تکيه داده بودم به قد و قواره
دخترک خيره شدم ..با دستاي کوچيکش به شيشه سمت امير حسين چندتا ضربه محکم زد..امير
حسين شيشه رو پايين داد و دختر با نگاهي پر التماس رو به امير حسين گفت :
-توروخدا…ازم گل بخر
امير حسين نگاهي به من انداخت و بعد به دسته گلاي توي دست دختر که اکثرشون پلاسيده شده
بودن …
-کل گلات چقدر ميشه ؟
دختر هيجان زده گفت :
-همه اش تومن
امير حسين دست کرد توي جيب ب*غ*لي کتش و سه تااسکناس تومني در اورد و به طرف دختر
گرفت
چشماي دختر برقي زد و گفت :
-اين زياده
امير حسين با لبخند گفت :
– تومن پول گلا بقيه اشم عيدي من به تو
دختر ذوق زده پولو گرفت و تمام گلا رو که به زور توي دستاش جا داده بودو به سمت امير حسين
گرفت
امير حسين با خنده تمام گلا رو گرفت چراغ سبز شده بود و بقيه ماشينا رفته بودن و ما هنوز همونجا
بوديم ..با خنده به امير حسين چشم دوخته بودم که همه گلا رو به طرفم گرفت و گفت :
-براي تو
با لبخند دست بلند کردم تا گلا رو از دستش بگيرم ..يه عالمه گل بود
-از ديشب تا حالا حسابي خسته شدي …ممنون براي بودنت و کمکت
دستي به روي گلا کشيدم و به بينيم نزديکيشون کردم و گفتم :
-همه کارارو که خودت کردي من فقط کمک دستت بودم
لبخندي زد و دستشو روي دنده گذاشت و به راه افتاد …
با عشق به گلا خيره شدم ..که دست بلند کرد و سيستم پخشو روشن کرد ..اهنگ خارجي اروم و
قشنگي خونده ميشد که کاملا متناسب با فضا بود

4.2/5 - (12 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x