-افرين …راستش اگه افاق جاي تو بود تا حالا منو هزار باره از خونه انداخته بود بيرون …از صبر و
حوصله ات خوشم اومد
با تعجب لبخندي زدم و گفتم :
ممنون شما به من لطف داري –
خنديد :
-بله که دارم ….البته لطفم شامل حال هر کسي نميشه ..پس خوب حواستو جمع کن
و مثل بچه ها بهم چشمک زد که ازش پرسيدم :
-بقيه نمي دونن که شما فارسي حرف مي زنيد ؟
فنجون چايشو برداشت ولبه اشو به لبهاش نزديک کرد و گفت :
-اونا اينطوري دوست دارن فکر کنن …براي منم اينطوري بهتره …فردا مي ريد ويلا؟
شونه اي بالا دادم :
-هنوز معلوم نيست
با لبخند سرشو تکون داد :
-بهتره فردا بريد ..دوتايي با هم …دور از هر مزاحمي …اما بعدش بايد قول بدي که مياييد خونه من
-حتما
با لبخند و نگاه خريدارانه اي همونطور که قلپ ديگه اي از چايشو مي خورد بهم خيره شد… سرمو
پايين انداختم که يهو جدي شد و گفت :
-چايت هنوز خوب دم نکشيده …بيچاره امير حسين …
..با تعجب بهش نگاه کردم ..نگاهش به يه طرف ديگه بود و چايشو مي خورد..خنده ام گرفت و
فنجونمو برداشتم و منم همراهش قلپي از چايي که به قول روجا دم نکشيده بود رو خوردم
نيم ساعت بعد در حالي که قصد رفتن داشت تا دم در همراهيش کردم
اول فکر مي کردم بنده خدا بايد اين موقع شب چطوري برگرده که خودش گفت راننده اش
منتظرشه که برسونتش خونه ….. هر چي اصرار کردم که شب رو اينجا بمونه قبول نکرد …لحظه
خداحافظي ..نزديک در …دست برد زير روسري خوش طرح و رنگش و مشغول باز کردن چيزي شدو
بعد از مدتي يه گردنبند شمايل قديمي رو بيرون اورد و گفت :
-من بچه اي ندارم ..همون موقع که امير حسين به دنيا اومده بود..بچه من به خاطر مريضي مرد …با
امدن امير حسين ..انگار خدا بهم لطف کرده بود و دوباره بهم جون داد …امير حسين مثل پسرمه
…خيلي برام عزيزه …توام که عزيز امير حسيني براي من عزيز ي…و مثل دخترمي …براي حرفايي که
زدم ناراحت نشو
و گردنبند شمايلشو دور گردنم انداخت و مشغول بستنش شد با بستن شمايل پيشونيمو ب*و*سيد و
عقب کشيد و گفت :
-قبل از رفتن حتما بهم سر بزنيد
غرق در مهربونيش لبخندي زدم و با تشکري ازش گفتم :
..-چشم
دوباره تمام قد براندازم کردو در حالي که بهش نمي اومد سن زياد تاثيري روي روحيه شادش گذاشته
باشه با چشمک با نمکش گفت :
-مراقب پسرم باش ..اذيتشم نکن
لبخند شيريني زدم و به رفتنش چشم دوختم
..با رفتن روجا به سمت سالن برگشتم …. شمايل نقره اي روي گردنم سنگيني مي کرد …دست
بلند کردم …و شمايلو توي کف دستم گرفتم و بهش خيره شدم و همزمان رو به روي شومينه روي
مبل نشستم و با لبخند با ياد اوري چهره و شيطنتاي روجا به خنده افتادم
…به ساعت نگاهي انداختم …امير حسين حتما خواب بود…دلم نيومد با رفتن اين موقع شب به اتاق
بد خوابش کنم …براي همين خودمو عقب کشيدم و به عقب تکيه دادم …. پاهامو بالا اوردم …و به
شعله هاي اتيش با همون لبخند خيره شدم ….براي يه شب خوابيدن زياد بد هم نبود
***
..صبح زود با اماده کردن ميز صبحونه ….قبل از رفتن و بيدار کردن امير حسين مقابل اينه قدي توي
سالن دستي به موهام کشيدم …و خواستم جمعشون کنم و بالاي سرم ببيندمشون که با صداي
امير حسين سرمو به سمت پله ها چرخوندم :
-بزار باز باشن …
دستام از دور موهام جدا شدن و گفتم :
-مي خواستم بيام بيدارت کنم …
-يه نيم ساعتي هست که بيدارم
-ميز صبحونه اماده است
نگاهش به ميز کشيده شد و گفت :
-پس روجا کجاست ؟
به سمت ميز رفتم و با لبخندي :
-همون ديشب رفت
نگاهش به شمايل دور گردنم افتاد و با تعجب بهش خيره شد و ازم پرسيد:
-اين پيش تو چيکار مي کنه ؟
دستمو بلند کردم و شمايل تو ي دستم گرفتم :
-روجا بهم دادش
-روجا؟
سرمو تکون دادم
متعجب پرسيد:
واقعا ؟-
خنده اي کردم و گفتم :
-واقعا…چاي يا قهوه ؟
خنده اش گرفت :
چاي …-
در حالي که ايستاده کنارش چاي مي ريختم با نگاهي به شمايل گفت :
-چيزيم از زبونش فهميدي؟
با چشمکي مثل روجا با خنده گفتم :
-کم و بيش
هر دو خنديديم که ازش پرسيدم :
-خوب کي بريم ؟
با تعجب نگاهم کرد:
-ويلاتون ؟
-امروز بريم ؟
سرمو مطمئن تکون دادم
-پس بعد از صبحونه بريم
کنار دستش صندلي رو بيرون کشيدم و روش نشستم
به روم لبخندي زد که بهش گفتم :
-نگقته بودي دايه داري ؟
با خنده گفت :
-حالا که فهميدي …
شونه اي بالا دادم و لقمه اي کره و مربا رو توي دهنم گذاشتم
***
با اينکه خانواده عموش اصرار داشتن بيشتر بمونيم اما امير حسين قبول نکرد و يک ساعت بعد از
صبحونه به سمت ويلاشون به راه افتاديم …
فضاي سرسبز بيرون و درختا..ادما با لباساي رنگي… کلي اول صبحي روحيه امو شاد کرده بودن
…نيمه هاي راه بوديم که بهم گفت :
-فقط خدا کنه زياد نامرتب نباشه
دستي از موهاي جلومو به زير شالم بردم و گفتم :
-نامرتبم بود مرتبش مي کنيم
با لبخند صداي پخشو بلند کرد نزديکاي ظهر بود اما هوا طوري بود که به نظر مي اومد هنوز کلي به
ظهر مونده
همونطور که از مناظر بيرون لذت مي بردم يهو ماشين با تکون بدي متوقف شد چون کمربند نبسته
بودم به طرف جلو پرت شدم که زود امير حسين شونه امو چسبيد و منو به عقب کشيد… با نگرني
بعد از توقف کامل ماشين ازش پرسيدم :
-چي شد ؟
-نمي دونم … صبر کن ببينم چي شده
با پياده شدنش منم پياده شدم که ديديم ماشين توي جادي خاکي به خاطر بارون شديدي که اومده
بودلاستيکش تا نصفه رفته توي گل
امير حسين نفسشو بيرون دادو گفت :
حالا چطوري درش بياريم ؟-
-خيلي مونده تا ويلا؟
– با ماشين نه ولي پياده اره ..در اوردن اين ماشينم به تنهايي کار مانيست … خيلي تو رفته
پس چيکار کنيم …؟-
نگاهي به اطرافش انداخت و بلاخره تصميموشو گرفت ..
-وايستادن اينجا فايده اي نداره ..ماشين از اينجا کم رد ميشه ..تا جاده اصلي پياده بريم شايد ماشين
گير بياريم ..وقتي رسيديم ويلا بچه ها رو مي فرستم پي ماشين
-وسايلمون ؟
فقط کيف دستيتو بردار …
***
وقتي به پشت سرم نگاه کردم ..از ماشين خيلي دور شده بوديم ….
بالاي يه تپه خاکي بوديم و بايد به سمت پايين مي رفتيم …. برگشتم و به جاده پايين تپه نگاهي
انداختم و گفتم :
بايد به اون جاده برسيم ؟-
سرشو تکون داد…تيپ دوتامون اصلا به اونجاها نمي خورد ..چند نفر از روستايي ها که سر
زميناشون بودن با تعجب نگاهمون مي کردن
کمي که رفتيم و از ديد اون روستايي ها محو شديم ..يهو ايستاد و نگاهي به جاده پايين انداخت و
گفت :
داره ميني ب*و*س مياد …اگه اينطوري بريم … بهش نمي رسيم –
تا اومدن ميني ب*و*س خيلي مونده بود اما اگه قرار بود از همين مسير خاکي بريم و تپه رو دور بزنيم
….بهش نمي رسيديم …با نگاهي به جاده و ميني ب*و*س ..يهو با خنده اي شيطون
خم شدم و کيفمو روي زمين انداختم و رو به پايين و کنار جاده نشستم و با عجله کفشامو در اوردم
…کپ کرده از رفتارم ..بالاي سرم اومد و گفت :
-داري چيکار مي کني ؟
مي خوام راه ميون بر بزنم –
-اينطوري ؟
نيشم تا بنا گوش در رفت و گفتم :
-بخوايم قدم زنان بريم ….ميني ب*و*س اومده و رفته ….ولي از اينجا خيلي زود مي رسيدم
نه حرفشو نزن اوا …يکي ما رو اينجا مي بينه –
خنديدم و گفتم :
-خوب بينه ..اما نه کسي نمي بينه ..
سريع کيف و کفشامو با يه دست برداشتم و بلند شدم و دستمو بلند کردم و دستشو گرفتم و به
سمت پايين تپه کشيدمش و گفتم :
-زود مي رسيم …خيليم کيف مي ده ..کفشاتو در بيار …
دو دل به دو طرف جاده خاکي نگاه کرد
-زود باش دکتر ..خاکي باش
به کفشاي توي دستم و لباي خندونم نگاهي انداخت و بالاخره با دادن نفسش به بيرون خم شد و
کفشاشو از پاش در اورد و توي دستش گرفت ..دستشو کشيدم و با خنده گفتم :
-بدو…ميني ب*و*س داره مياد …
براي اخرين بار دستشو کشيدم و شروع به دويدن کردم …به ناچار دستش که توي دستم بود به
سمت پايين با پاهاي برهنه شروع به دويدن کرد …
از اين راه تا اومدن ميني ب*و*س کلي مونده بود..پاهاي برهنه ام سبزه هاي نرم رو لمس مي کرد و
حس خوشايندي وجودم رو پر مي کرد ….امير حسين پشت سرم مي اومد و من بيشتر مي
کشيدمش …و مي خنديدم
هنوز نگران بود کسي اونو توي اون وضعيت ببينه ….اما من فقط دلم مي خواست لذت ببرم …از اين
حس خوشايند.. از اين فضاي زيبا …غرق خنده نگاهي بهش انداختم …خنده اش گرفته بود و همچنان
نگران ديده شدن بود ….
بچگي هاي منم داشت تحمل مي کرد ..اما لذت اين چيزا ..هميشه به وجود نمياد …بايد همراه خودم
مي کردمش ..و به اونم لذت مي دادم
ميني ب*و*س ابي رنگ داشت نزديک مي شد ..که همونطور که مي دويدم دست بلند کردم تا نگه داره
…صحنه جالبي بود با همون دستي که کفشامو نگه داشته بودم مدام دستمو و کفشا رو تکون مي
دادم که امير حسين با خنده گفت :
-توروخدا… بي ابروم کردي ..اينجا منو مي شناسن
از خنده صورتم سرخ شده بود که با خنده سرمو به سمتش چرخوندم :
-خوشحال بودن و شادي کردن مگه چه ايرادي داره ؟..تازه مطمئن باش اينا به اين چيزا توجه اي نمي
کنن
-اره توجهي نمي کنن ولي نه به دکتري که هميشه استه مي رفته و استه مي اومده …
با خنده باز کشيدمش …ميني ب*و*س ايستاد و هر دو سريع کفشامونو پا کرديم ..
همه از توي ميني ب*و*س نگاهمون مي کردن …بيچاره امير حسين فکر کنم فقط دعا دعا مي کرد
اشنايي نبينتش ..در ميني ب*و*سو که باز کردم با لبخند سلامي کردم و رفتم بالا پشت سرم امير
حسين اومد…
همه خيره به ما نگاهمون مي کردن … جايي براي نشستن نبود …وسط ميني ب*و*س ايستاده بودم
..امير حسين مجبور بود کمي خم بايسته که با همون خنده اي که به زور جمعش کرده بودم در حالي
که امير حسين از پشت سر بهم نزديک شده بود پرسيدم :
-اينا چرا دارن اينطوري نگاهمون مي کنن ؟
خنده اش گرفت :
-از خودت بپرس …کم منظره اي رو براشون خاطره نکردي
لب پايينمو با خنده گاز گرفتم که زن ب*غ*ل دستم چشم و ابرويي اومد و به کردي به ب*غ*ل دستيش چيزي
گفت که اون يکي به زور به فارسي براي اينکه به در بگه تا ديوار بشنوه گفت :
-شهريا اينطورين ديگه ؟
اروم به طرف امير حسين برگشتم :
-به گمونم ابروتو بردم
با خنده گفتم :
-تازه فهميدي ؟
از گوشه چشم به زنا و مردا که نگاه از ما نمي گرفتن نگاهي انداختم و گفتم :
-از من بدشون مياد يا از تو ؟
خنده اشو جمع و جور کرد :
-هيچ کدوم ….اينا بيشتر داره دلشون براي من مي سوزه
وار رفتم …خنده اش گرفت که به مرد ي که با روي ترش کرده بهش خيره بود به کردي سلام کرد و
چيزي گفت ..اونم جوابي داد که يهو لبخند به لباي مرد اومد
سعي کردم معني حرفاشونو بفهم که زن پشت سري مرد به کردي از امير حسين چيزي پرسيد
امير حسينم لبخندي زد و جوابشونو داد
احساس مي کردم جو داره بهتر ميشه ..تا جايي که يکي از اقايون بلند شد تا جاشو به من بده حتي
ب*غ*ل دستيشم مي خواست بلند شه تا جاشو به امير حسين بده ..اما امير حسين با لبخند و حرفي
که به کردي زد ازش تشکر کرد و نذاشت که بلند شه …
****
وقتي از ميني ب*و*س پياده شديم همه ديگه امير حسينو مي شناختن و ازمون خداحافظي کرده
بودن …هرچند اگه همسر امير حسين نبودم هنوز چشم غره رفتناشونو ادامه داشت
تا خود ويلا يکم ديگه پياده روي بايد مي کرديم که چيزي نزديک به يه ربعي طول کشيد مقابل درکه
ايستاديم …دسته اي از کليدا رو از توي جيب کتش در اورد و مشغول باز کردن در شد
نگاهي به اطراف انداختم و با سوزي که بدنمو به لرز انداخته بود گفتم :
-اينجا هميشه انقدر سرده ؟
نگاهي بهم انداخت و دوباره با در ور رفت و گفت :
-اره ..حالا حالاها سرده …بايد مدام لباس گرم تنت باشه …
با توجه به اينکه خودش داشت درو باز مي کرد فهميده بود کسي داخل خونه چشم انتظار مون
نيست :
-فکر کنم داخل خونه هم بايد سرد باشه
سري تکون داد و گفت :
-تو دعا کن همه جا رو تار عنکبوت نبسته باشه …سرما رو ميشه يه کاريش کرد
وقتي اين حرفو زد ته دلم خالي شد که قراره کجا بريم
همزمان که درو باز کرد گوشيشم در اورد و با کسي تماس گرفت و باز از اون لهجه ناشناخته استفاده
کرد
از در که عبور کردم به فضاي بزرگ داخل خيره شدم ..درختاي بزرگ دو طرف حياط تا خود خونه ادامه
داشتن .
.البته اينجا به بزرگي خونه اشون توي تهران يا خونه عموش نبود …اما بازم بزرگ بود…خود ساختمون
اونقدر نماي تجملاتي نداشت ..يه ساختمون دو طبقه که فقط دعا مي کردم داخلش مثل بيرون سرد
نباشه …چون کم کم سرما داشت اذيتم مي کرد
باتموم کردن مکالمه اش هر دو به ساختمون رسيده بوديم …درو که باز کرد از زور سرما زودتر ازش
رفتم تو ..خنده اش گرفت و پشت سرم وارد شد و درو اروم بست
داخل خونه تميز و مرتب و مبله بود اما از اونچه که مي ترسيدم سرم اومده بود..داخل خونه سرد بود و
شومينه هم خاموش بود
با نا اميدي به طرفش چرخيدم که ديدم روي يکي از وسايل خونه با انگشت اشاره اش دست کشيد
و بعد به نوک انگشتش خيره شد
مثل اينکه تميزي از سرما براش مهم تر بود :
-همه جا رو گرد و خاک گرفته ….. کسي رو هم که خونه رو بهش سپرديم ماهي يه بار به اينجا سر
مي زنه ……فکر کنم وضعيت اتاقاي بالا هم همينطوري باشه
اون از تميزي حرف مي زد و من نگران سرما بودم :
-حالا تو رو چطوري گرم کنيم ؟
يه لحظه بهم خيره شد..و همچنين به لباس گرمي که دور خودم پيچونده بودم :
-معلومه …با شومينه ..الان روشنش مي کنم
چقدر دلمو با شنيدن اين حرف خوش کرده بودم ..اما بعد از گذشت دقيقه … هر کاري کرديم
شومينه روشن نشد…مي دونستم به زودي قراره يه سرماي وحشتناک بخورم …با اون بدن لاغر و
ضعيفي که من داشتم هر وقت توي همچين وضعيت هايي قرار مي گرفتم ..بي برو برگرد سرماي
بدي مي خوردم …همونطور که مشغول بود وارد اشپزخونه شدم
همه چي يه زندگي اماده و مهيا بود..يه اشپزخونه جمع و جور و ناز که اگه داخلش گرم مي بود
..اشپزي هم توش حسابي مزه مي داد …کمي به عقب برگشتم و سرمو از لايه چهار چوب در رد
کردم و به امير حسين نگاه کردم …شومينه هنوز روشن نشده بود
دستامو توي هم فشردم و سعي کردم با بخار دهنم گرمشون کنم و با يه تصميم اني فکري به حال
اين خونه کنم
از اشپزخونه در اومدم و گفتم :
-روشن نشد ؟
کمي سرشو عقب کشيد و گفت :
-فکر کنم مشکل داره که روشن نميشه ..بالا تو يکي از اتاق يه بخاري کوچولو هست …اونو الان ميارم
روشن مي کنم تا ببينم مشکل اين چيه …به يکي هم زنگ زدم بره سراغ ماشين ..الان ميادکه
سوئيچ ماشينو ازم بگيره
وقتي رفت دنبال بخاري …و کمي طول کشيد که بياد …پشت سرش از پله ها بالا رفتم …دوتا اتاق
بيشتر نبود ..دو تا اتاق بزرگ رو در رو ….همين که وارد اتاقي شدم که توش امير حسين بود ..صداي
زنگ خونه بلند شد و امير حسين تند بيرون اومد و در حالي که از پله ها پايين مي رفت گفت :
-اومده دنبال سوئيج …. الان بر مي گردم
با خروجش از اتاق به تخت بزرگ دو نفره داخل اتاق خيره شدم …و بعد به پنجره بزرگي که يه راست
داخل حياطو نشون مي داد..مردي وارد حياط شده بودو با امير حسين حرف مي زد
مردي پا به سن گذاشته که لباس کردي به تن داشت …همونطور که نگاهشون مي کردم از پنجره
فاصله گرفتم …و وارد اتاق رو به رويي شدم …اونجا هم دوتا تخت جدا قرار داشت تمام وسايل داخل
اتاقا شيک و قشنگ بودن ..حموم کوچيکي هم داخل همين اتاق رو به رويي بود …و خوشبختانه
بخاري توي همون اتاق اولي قرار داشت …که رفتم و مشغول روشن کردنش شدم ..گرم کردن يه اتاق
زودتر انجام مي شد تا يه سالن به اون بزرگي
با روشن کردن بخاري که اونم با کلي کلنجار رفتن بود ..غافل از نبود امير حسين مقابلش نشستم تا
کمي گرم بشم …گرم شدني که نيم ساعتي طول کشيد …
وقتي اين همه مدت گذشت و ديدم از امير حسين خبري نيست … بلند شدم و از پله ها پايين رفتم
با رسيدن به سالن احساس کردم سالن هم کمي گرم شده که چشمم به شومينه روشن افتاد..نا
خواسته لبخندي به لبهام اومد
مي خواستم برم سمت شومينه که با شنيدن صداهايي از داخل اشپزخونه با خوشحالي از اينکه
شومينه روشنه به سمت اشپزخونه رفتم
امير حسين در حال جا به جا کردن مواد غذايي توي بسته هاي روي کابينت بود
-اينا رو از کجا اوردي ؟
نگاهي بهم انداخت :
-قبل از اومدن زنگ زده بودم که اينا رو برامون بخرن و بيارن …
با حس گرماي داخل خونه کم کم نسبت به يک ساعت پيش که زياد تمايل به موندن در اينجا رو
نداشتم ….با ذوق به طرفش رفتم و کمکش کردم که همه بسته ها رو زودتر جا به جا کنيم
-شومينه چطوري روشن شد ؟
يه لحظه دست از کار کشيد و با چشم غره اي که توش ته مايه هايي از خنده بود بهم خيره شد و
گفت :
-خيلي منو دست کم مي گيريا
سعي کردم نخندم و خودمو با بسته ها مشغول کنم
-بهتره به وضع خونه ام يکم برسيم …
شونه اي بالا داد و گفت :
-همون اتاق خوابو مرتب کنيم ..مي سپرم فردا يکي بياد اينجا ها رو تميز کنه
از گوشه چشم نگاهش کردم ..داشت اخرين بسته رو توي کابينت بالايي مي ذاشت :
-فکر کنم دوتايي از پسش بر بيايم ..نيازي نيست به کسي بگي بياد
دست از کار کشيد و. به سمتم برگشت و خيره تو چشمام گفت :
-تو کمر درد نداري ؟..کتفت درد نمي کنه ؟
خيره بهش سرمو تکون دادم
-خوب دردم نکنه بايد مراعات کني که …فکر کنم خوبم که باشي … خودت قصدي قصدي دوست
داري خودتو نابود کني و به خودت اسيب برسوني
دستي از زير شال به روي گردنم کشيدم و گفتم :
-يه تميز کردن ساده است …حوصله اينکه تا فردا کسي بياد و اينجاها رو تميز کنه رو ندارم
و بعد با يه نيش باز از خنده چشم وابرويي براش اومدم وگفتم :
-تازه توام هستي ..من که تنها نيستم ..هر جا که کم اوردم تو زحمتشو مي کشي
يه جوري با حرفم بهم خيره شد که فکر کردم هر لحظه اماده است که تا مي خورم منو بزنه …البته
حقم داشت ..يه زماني دانشجوش بودم و انقدر براش بلبل زبوني نمي کردم ..اما حالا بهش دستورم
مي دادم که زير دستم کار کنه ..اين واقعا ديگه زور داشت
هرچند مي دونستم امير حسين چنين ادمي نيست …و به اين چيزا اصلا اهميت نمي ده ..
درست مثل وقتي که همه تو ميني ب*و*س فهميده بودن کيه و منو به خاطر مجبور کردنش براي دويدن
مواخذه نکرده بود
لپمو از داخل گاز گرفتم که نخندم
-بعضي وقتا همچين ساکت ميشي و هيچي نمي گي که ادم با خودش ميگه پس اين زبونش کجا
رفته …يه وقتاييم يعني اوا اونقدر دلم مي خواد که …
به اينجاي حرفش که رسيد مرموز ساکت شد و با خنده بهم خيره شد
منم همونطور بهش خيره شده بودم که زود پاکت ابميوه رو برداشتم و گفتم :
-تقصير تو نيست که اينطوري فکر مي کني …خانوما اصولا موجودات ناشناخته اي هستن
در حالي که خنده اش گرفته بود دستشو به لبه کابينت تکيه داد و سرشو کمي کج کرد و زبونشو توي
دهنش چرخي داد و گفت :
-اصولا هم عادت به ازار دادن جماعت مرد رو دارن
وقتي اينطوري چشم تو چشم هم مي شديم و براي هم خط و نشون مي کشيديم ..نمي تونستم
جلوي خنده امو بگيرم
-خوب اينم بخشي از زندگيه ديگه …شما اقايونم که کم اذيت نمي کنيد
با خنده سري تکون داد و دستشو از روي کابينت برداشت و پاکت ابميوه رو از دستم بيرون کشيد و به
سمت يخچال رفت که زود ازش پرسيدم :
-تا کي اينجا مي مونيم ؟
داخل يخچالو کمي وارسي کرد و همونطور که از توش چيزي برمي داشت گفت :
-بستگي داره چقدر بهمون خوش بگذره ..
شونه اي بالا دادم و از پشت سر بهش نزديک شدم و بسته اي که براي غذا در اورده بودو از توي
دستش بيرون کشيدم و گفتم :
-تا تو مشغول تميز کردن بشي ..منم ناهارو اماده کردم و اومدم کمکت
مظلوم توي چشمام خيره شد:
-بيا فقط بالا رو تميز کنيم
ابروهامو بالا انداختم و با خنده بهش خيره شدم
نا اميد از من دستي به موهاش کشيد و به سالن خيره شد..
***
انقدرخسته بودم که ديگه ناي راه رفتن و حرف زدن نداشتم …خسته از يه تميز کردن حسابي روي
مبل رو به روي شومينه افتادم و سرمو به عقب تکيه دادم و پلکهام رو بستم
خونه حسابي تميز شده بود و البته حسابي هم گرم ..بين تمام کارا وقتي رو هم براي ناهار در نظر
گرفته بوديم و حالا بعد از تموم شدن کارا…. امير حسين براي انجام کاري بيرون رفته بود..پلکهامو باز
کردم …
دلم يه دوش اب گرم مي خواست ..اما چمدونم توي ماشين بود و هنوز ماشينو نيورده بودن ..به
سختي تکيه امو از مبل جدا کردم …سر و ضعم اونقدرم اشفته نبود اما براي رفع کوفتگي و خستگي
يه دوش اب گرم خوب بود
از روي مبل بلند شدم …و به اطرافم نگاهي کردم …. چشمم به مانتو و شالم که قبل از کار در اورده
بودم افتادم …به سمتشون رفتم و خواستم از روي دسته مبل برشون دارم که ديدم در کنسول نزديک
به مبل کمي بازه …رفتم تا ببندمش اما با ديدن چندتا البوم عکس از بستنش منصرف شدم و درو
بيشتر باز کردم ..اولين البومو برداشتم و همونطور خيره به جلدش روي مبل نشستم و بازش کردم
عکسهاي خانوادگي بود ..از هر جا و هر مکاني توش عکس بود …امير حسين خيلي کم تو عکسا بود
…برگشتم و البوم بعدي رو باز کردم که با ديدن اولين عکس يه جوري شدم …امير حسين و افاق توي
همين خونه بودن ..امير حسين روي مبل نشسته بود و افاق از پشت سرش ايستاده بود و دستاشو
دور گردن امير حسن حلقه کرده بود ..به لبخند امير حسين خيره شدم …قشنگ مي خنديد و شايد
هم از ته دل ..عکس بعدي هم از همونا بود
وقتي توي عکسا اون همه صميمت رو مي ديدم ناخواسته رگهايي از حسادت توم پديدار مي شدن
..حتي بعضي جاها با حرص گوشه لب پايينمو گاز مي گرفتم
حرص خوردنم چه معنايي داشت ؟… واقعا بي مورد بود …اما نمي تونستم با ديدن اين عکسا هيچ
واکنشي از خودم نشون ندم
مخصوصا که خنده هاي از ته دل امير حسين انقدر تابلو بود که از خودم و زندگي که داشتم بد مي
اومد..امير حسين هيچ وقت انقدر از ته دل پيش من نخنديده بود …
رفتم صفحه بعدي ….هر عکسي رو که مي ديدم بيشتر عصبي مي شدم …ديگه طاقت نيوردم و
البومو بستم و نفسمو با حرص بيرون دادم
بلند شدم که البوما رو بزارم سرجاش که ديدم البوم سومي رو نديدم …نمي خواستم اعصابمو بيشتر
از اين خرد کنم اما نيرويي مجبورم کرد علارغم ميل باطنيم برش دارم و نگاهش کنم
نفسي بيرون دادم و باز ش کردم …نه از عکساي خانوادگي خبري بود نه از افاق ..اين عکسا… خيلي
قديمي بودن ..عکسايي که مال اينجا ها نبود …
تمام عکسا..مال دوره دانشجويي امير حسين بود..خيلي جون بود ..لبخند به لبام اومد …تيپ زدناش
با الان کلي فرق داشت ..شر و شوري از چهره اش مي باريد …چند عکسو رد کردم که ديدم توي
يکي از عکسا امير حسين و دوستاش با دوتا دختر توي يه کافه دور يه ميز گرد نشستن و به دوربين
مي خندن
يکي از دخترا چندان چهره زيبايي نداشت ..صورتي سفيد با موهايي بور..اما اون يکي خيلي بلوند و
ناز بود و دقيقا کنار امير حسين نشسته بود ..به چهره دختر خيره شدم ..نگاهش به طرف دوربين نبود
..بلکه به نيم رخ امير حسين بود
توي چندتا عکس ديگه حضور اين دو دختر پر رنگ بود و گاهي هم تنها بود ..اما توي هيچ کدوم از
عکسا امير حسين و اين دختر تنها نبودن
حسادت هاي زنانه ام امروز داشت کار دستم مي داد..رفتم صفحه بعدي توي محيط بيمارستان بود و
باز اون دختر …همونطور که خيره به عکس بودم ..دستي از پشت سر از روي شونه ام رد شد و با
انگشت اشاره به عکس گفت :
-اينجا ديگه اخراي دوره ام بود
رنگ پريده از حضور بي سر و صداش بهش خيره شدم ..لبخندي زد و از همون پشت مبل به عکس
دوباره خيره شد…
انگشتشو گذاشت روي عکس دختر و گفت :
-اين ساراست ..يه دختر زرنگ و باهوش …اگه بگم تو درس خوندن و رقابت کردن با من پدرمو در اورد
..بهت دروغ نگفتم
سرمو به سمت عکس برگردوندم …
-روزاي خوبي بود..خيلي خوب
سرمو تکوني دادم و خيره به لبخنداي توي عکس امير حسين با کنايه گفتم :
-همه جا هم لبخند به لب داري
از گوشه چشم نگاهي به من انداخت و مبلو دور زد و اومد کنارم روي مبل نشست … البومو از توي
دستم بيرون کشيد و گفت :
-والا خانوم شيطوني هاي خودت و همدوريات بيشتر از من بوده ..همه جا اتيش سوزونديد..نمونه اش
ماشين بدبخت من ….حالا خنده هاي من برات سوال شده ؟
انقدر تيز بود که منظور حرفمو به خوبي گرفته بود لبخندي زد و با نگاه مجدد ي به عکس …گفت :
-من و سارا از روز اولي که همديگرو شناختيم از هم بدمون مي اومد..من ازش …چون شاگرد زرنگي
بود و نمي ذاشت من به چشم بيام …. اونم …از اينکه من ايراني بودم و درس خون ..
همش با هم رقابت مي کرديم …توي جمع بچه ها …دوستانه بر مي خورد مي کرديم و وقتي
همديگرو تنها گير مي اورديم مي خواستم مثل موش و گربه به جون هم بيفتيم …
اون فکر مي کرد تمام ايرانيا تروريست هستن و حق درس خوندن اونم توي کشورشو ندارن …منم فکر
مي کردم اونم يه دختر پولدار ..خوش گذرونه که فقط بلده درس بخونه …و هيچ عرضه ديگه اي نداره
از هم بدمون مي اومد اما وقتي از هم سوالي داشتم درباه درس …جواب همديگرو مي داديم ..اينطور
نبود که به خاطر بد اومدن از هم حتي يه حرف کوچيک هم نزنيم
تا اينکه توي يکي از امتحانا باعث شد من دير به سر جلسه امتحان برسم ..و همين شد که دو نمره
کم بگيريم ..البته بعد از اون بالاترين نمره کلاس من بودم …ولي همونم شد که انتقام بدي ازش بگيرم
موضوع برام جالب شد :
-چيکار کرد که دير اومدي ؟
رفت صفحه بعدي البوم :
با يه تماس ساختگي به خوابگاه از طرف دانشگاه …گفته بود که امتحان برگزار نميشه …وقتي اون
لحظه اين خبرو شنيده بودم از خوشحالي نمي دونستم چيکار کنم …تصميم گرفته بودم تمام روزو
بخوابم و حتي سرکارم نرم
اما يک ربع بعد وقتي دوستام ديده بودن نيومدم سريع باهام تماس گرفتن و گفتن که کجام …امتحان
تا ده دقيقه ديگه برگزار ميشه …تا خودمو به سرجلسه امتحان برسونم نيم ساعت از وقتمو از دست
داده بودم …با اصرار اونم چون شاگرد زرنگي بودم اجازه دادن برم سر جلسه امتحان …. امتحان خيلي
مهمي بود …بعدها از يه منبع موثق فهميده بودم اون تماس کار سارا بوده …
براي همين يه شب من ودوستام هر چي موش توي ازمايشگاه بودو برداشتيم و با اسپري
سياهشون کرديم …سارا از موش تا حد مرگ مي ترسيد ..هيچ وقت توي ازمايشگاه بهشون نزديک
نمي شد
خوابگاه دخترا توي يه محوطه پر دار و درخت و جاي خوب شهر بود …تمام موشا رو توي يه جعبه بزرگ
ريخته بودم
از اونجايي که هيچ مردي حق نداشت اونجا بره با کمک نردبوني که دوستام نگهش داشته بودن تا
لبه پنجره اتاقش قايمکي بالا رفتم …
براي امتحان فرداش داشت اماده ميشد به شدت مشغول درس خوندن بود ..اصلا حواسش به من
نبود
خنده به لبهاي امير حسين اومد …:
-پنجره به خاطر گرمي هوا باز بود که جعبه رو بلند کردم و تمام موشا که چيزي نزديک به تا ميشد
رو از پنجره ريختم داخل اتاقش
واي اوا با ديدن موشا چنان جيغي کشيد که پرده گوشام پاره شد …بالا و پايين مي پريد و جيغ مي
کشيد و کمک مي خواست ..تمام اتاقش پر موش شده بود
کاري کرده بودم که تا خود صبح از بالاي ميزش پايين نيومد ..کل يه خوابگاهو بهم ريخته بودم و همه تا
صبح داشتن موشا رو مي گرفتن …
روز بعدش که امتحان داشتيم …با چشمايي باد کرده امده بود سر جلسه امتحان ..نمره اش افتضاح
شد
با ناباروي گفتم :
-چقدر تو بي رحمي
شونه اي بالا داد و با خنده گفت :
-اون اول شروع کرد نه من …بعدش توي يه اتش بس با هم دوست شديم …دختر خوبي بود …مودب
..شيطون ..درس خون و زرنگ …يکي از بهترين هم دوريهام بود
ناخوداگاه ازش پرسيدم :
ازش خوشت مي اومد ؟
مطمئن سرشو تکون داد:
-اره …لوس نبود …از اون ادماي اويزونم نبود ..پدرش پولدار بود..وضعشون خوب بود ..اما دوست داشت
خودش روي پاهاي خودش بايسته …الانم يکي از بهترين پزشکاست و کلي هم موفقه ..اتفاقا سال
پيش توي يکي از کنفرانسا ديدمش …خيلي عوض شده بود البته از نظر ظاهري …مقاله فوق العاده
اي رو هم ارائه داده بود
به نيم رخش خيره شده بودم که بدون اينکه نگاهم کنه گفت :
-يه پسر بانمکم داره
با تعجب پرسيدم :
-ازدواج کرده ؟
صفحه بعدي رو اورد :
-اوهوم …با خودش و پسرش بعد از کنفرانس رفتيم رستوران …همسرش به يه سفر کاري رفته بود و
نبود
يه دفعه سرشو بلند کردو بهم خيره شد
تند نگاهمو ازش گرفتم که از نگاهم نخونه که چي درباره اش فکر مي کردم
خنده اش گرفته بود که البومو بست و گفت :
-حالا اين البوما کجا بودن ؟
سرشو برگردوند و به کنسول و دو البوم ديگه خيره شد و ازم پرسيد:
-اونا رم نگاه کردي ؟
از جام بلند شدم و گفتم :
-همينطور سر سري اره …ماشينو کي ميارن ؟
مشکوک به چهره منقلبم نگاهي کرد و گفت :
-تا يکي دو ساعت ديگه ميارن …برو يه دوش بگير …توي کمد بالا يه چند دست لباس هست
همزمان به سمت البوما رفت و دقيقا هموني رو برداشت که من دوست نداشتم
وقتي صفحه ها شو باز کرد ..به سمت پله ها رفتم که خيره به عکسا گفت :
-اين البوما قديمي هستن …اينجا موندن …خيلي وقته …
سرشو به سمتم برگردوند
نمي خواستم فکر کنه زن حسودي هستم :
-شام چي دوست داري درست کنم ؟
خيره به چشمام ..چيني به پيشونيش داد و گفت :
-يه چيزي درست مي کنيم ….زياد بهش فکر نکن ..بيا بريم بيرون يکم بگرديم ..حسابي مزه مي ده
…
با اينکه حالم کمي گرفته بود سري تکون دادم و گفتم :
-پس صبر کن برم لباس گرممو بردارم بيام
و با عجله از پله ها بالا رفتم
***
گشت و گذارمون عالي بود از هر دري حرف زديم …تنها چيزي که درباره اش حرف نمي زديم
بيمارستان و مريضا بودن …وقتي به خونه رسيديم هنوز ماشينو نيورده بودن ..
اينم از شانس من بود که دلم ه*و*س حموم کرده بود و با ديدن دو دست لباس که يکيش کردي بود …
همون پيرهن سفيد که نمي دونستم مال کيه و امير حسينم چيزي درباره اش نگفته بود.. رفتم که
دوش بگيريم ..وقتي از حموم در اومدم …ديدم در حال اماده کردن بساط شامه …و داره جوجه ها رو به
سيخ مي کشه
پيرهن يکم تو تنم گشاد بود …اما بهم مي اومد…مجبور شده بودم همون شلوار خودمو بپوشم
..حداقل ديگه خستگي از تنم در رفته بود
وقتي از پشت کانتر بهش گفتم خسته نباشي …يهو برگشت و نگاهم کرد ..به خاطر سرما موهامو
همون بالا با سشوار زود خشک کرده بودم و گذاشته بود همونطور باز روي شونه ام باشن
خيره به من و لباس ..چند لحظه اي سکوت کرد طوري که خودم شک کردم و به لباسم خيره شده و
گفتم :
-مي دونم … اصلا بهم نمياد ..ولي پيرهن خوشگله …فقط يکم برام گشاده …
وقتي سرمو بالا اوردم لبخندي زد و گفت :
-نه اتفاقا …خيليم بهت مياد ..
دستامو بلند کردم و به سر استيناي اويزون لباس با ذوق نگاه کردم …
-عاشق سر استيناش شدم …..
خنده اي براي حرکت بچگانه ام کرد و برگشت تا بقيه جوجه ها رو به سيخ بکشه
وارد اشپرخونه شدم و ازش پرسيدم :
-کمک نمي خواي ؟
-نه ديگه تمومه
رفتم و بهش نزديک شدم و کنارش ايستادم و به کار کردنش با شيطنت خيره شدم
خنده اش گرفت و گفت :
-چيه ؟بهم نمياد ؟
-چرا اتفاقا…. خوبم مياد …راستش دارم به اين فکر مي کنم که از اين به بعد غذا درست کردنا باشه
پاي تو
همراهم شروع کرد به خنديدن
تکه اي از گوجه رو برداشتم و توي دهنم گذاشتم …همونطور که مي خنديديم ..نيم نگاهي بهم
انداخت ..و يه دفعه پرسيد:
-ديدن اون عکسا ناراحتت کرد ؟
بهش خيره مونده بودم که گفتم :
-نه
مکثي کرد و گفت :
-توي هر زندگي مشترکي از اين عکسا هست …اين البومم خيلي وقت بود که کسي بهش نگاه
نمي کرد …بي ارزش بوده که اينجا مونده …سارا هم فقط يه هم دوره اي بود
-ناراحت نيستم امير حسين
کم پيش مي اومد اسمشو صدا بزنم براي همين خودمم کمي از حرفم جا خوردم و سکوت کردم
با سکوتم دست از کار کشيد و کامل به سمتم چرخيد ..کمي رنگ به نگ شدم
…همونطور که بهم خيره شده بود خواست چيز ي بگه که گوشيش زنگ خورد …نگاهشو ازم گرفت و
گوشيشو در اورد و جواب داد …
به کردي حرف مي زد اما متوجه شده بود م که ماشينو اوردن ….. ساعت شب بود…از مقابلم
گذشت و به سمت سينک رفت و دستشو زود شست و گفت :
-بلاخره ماشينو اوردن
و رفت تا درو باز کنه
با رفتنش همين که ازآشپزخونه در اومدم يهو صداي رعد و برق تمام فضا رو پر کرد ….از ترس دستامو
روي گوشام گذاشتم ….تا چشمامو باز کردم برقا رفت …ترسيده از وضعيت موجود به پنجره نزديک
شدم …همون مرد صبحي دم در بود
ويلا جايي قرار داشت که از خونه هاي ديگه کمي دور بود ..خونه هاي دورتر هم برقشون رفته بود
…دوباره اسمون غريد ..ترسيدم …امير حسينم قصد اومدن نداشت ..به در خروجي نزديک شدم
شالمو برداشتم و روي سرم انداختم و در اصلي سالنو باز کردم و به انتهاي باغ خيره شدم …با ديدن
امير حسين درو نيمه باز رها کردم و با قدمهاي تند مسيرساختمون تا درو طي کردم …به نزديکيشون
که رسيدم امير حسين سرشو چرخوند و گفت :
-چي شده ؟
جلو مرد که با تعجب نگاهم مي کرد ..روم نشد بگم ترسيدم که خود امير حسين با ديدن چهره
م*س*تاصلم لبخندي به گوشه لبش اومد و رو کرد به سمت مر د و به کردي چيزي بهش گفت که اونم
جوابش داد و به نشونه خداحافظي از من سري تکون داد و به سمت در رفت …
امير حسين به سمتم اومد و گفت :
-رعد و برقاي اينجا قلب ادمو مياره تو دهنش
هم خنده ام گرفته بود هم مي خواستم از اينکه داره منو مسخره مي کنه چيزي بهش بگم که گفت :
-سرده بريم تو ..الانه که بارون بگيره ..منم برم ماشينو بيارم تو
هنوز قدم اولو برنداشته بوديم که يهو بارون شديدي شروع به باريدن کرد …و توي چشم بر هم زدني
کل هيکل دوتامون خيس اب شد… طوري که امير حسين از اوردن ماشين به داخل منصرف شد و
مثل من با سرعت به سمت خونه دويد
وقتي وارد خونه شديم اب از همه جامون مي چکيد
هر دو داشتيم به سر و وضعمون نگاه مي کرديم که به خنده افتادم و گفتم :
-کاش حموم نمي رفتم
سرشو بلند کرد و گفت :
-برم چمدونامونو بيارم
-نه شدت بارون زياده ..بذار کم بشه بعد برو
-اخه من بالا حداقل دو دست لباس دارم ولي تو اونم نداري ..اينطوري سرما مي خوري
به لباسي که به خاطر خيسي به بدنم چسبيده بود نگاهي انداختم و گفتم :
-يه فکري براش مي کنم
و زود از پله ها توي اون تاريکي بالا رفتم
به دنبال حوله بودم که از پشت سرم با يه شمع روشن وارد اتاق شد…اگه ماشين داخل خونه بود
خوب بود اما بيرون بود و تا اوردن چمدون دوباره خيس خيس ميشد
-لباساتو در بيار ..سرما مي خوري
…خوب بود که اتاق گرم بود ..از پنجره به بيرون خيره شدم ..شدت بارون انقدر زياد بود که نميشد به
خوبي بيرونو ديد…
شمع رو روي ميز کنار تخت گذاشت و از توي کمد لباساش پيرهني در اورد و به طرفم اومد و به
سمتم گرفت و گفت :
-فعلا اينو بپوش تا بعد برم چمدونتو بيارم
دستمو بلند کردم …. پيرهنو ازش گرفتم و پشتمو بهش کردم و شروع به باز کردن دگمه هاي پيرهنم
کردم ..
موهاي خيس جلوم روي پيشونيم چسبيده بودن … روم نميشد به سمتش برگردم …
توي خودم فرو رفته بودم که صداشو شنيدم ..زود جلوي پيرهنمو با يه دست گرفتم و به سمتش
چرخيدم که ديدم پيرهنشو عوض کرده و در حال بستن دگمه هاي پيرهن جديدشه ..که با ديدن سر و
ضعم دستاش از حرکت ايستاد
-گفتم برم چمدونتو بيارم ….خودت نزاشتي …برم بيارم ..؟
به پيرهنش که بهم داده بود نگاهي انداختم و گفتم :
-نه … بري و بياي سرتا پات خيس ميشه –
نگاهش اول به چشمام بود و بعد به دستم که محکم جلوي پيرهنمو گرفته بود تا بدن برهنه امو
نشون نده
نمي تونستم م*س*تقيم بهش خيره بشم …سعي کردم خودمو بزنم به اون راه :
-برق دير مياد؟
با خنده شيطوني سرشو تکون داد
گرمم شد ….پيرهنشو توي دستم فشار دادم و گفتم :
-من برم لباسمو عوض کنم بيام
به سمت در رفتم که از پشت سر با چند گام بلند خودشو بهم رسوند و مچ دستمو گرفت و گفت :
-صبر کن
..ضربان قلبم بالا رفت . با نگراني بهش خيره شدم …و اب دهنمو قورت دادم
همون لبخند مرموز رو لباش بود که بهم گفت :
-همينجا عوض کن
بدنم سرد شد ..به مچ دستم که توي دستش بود نگاهي کردم و دوباره به چشماش خيره شدم
مي دونستم دير يا زود به اين مرحله مي رسيم ….با اينکه خودمم مي خواستم ..و چند بار هم هر دو
خواسته بوديم و بنا بر دلايلي نشده بود اما با اين وجود احساس مي کردم الان امادگيشو ندارم
قدمي به سمتم نزديک شد …چشماموبستم و باز کردم ..دست بلند کرد و موهاي چسبيده شده به
پيشونيم ..رو لبخند به لب با سر انگشتاش کنار زد
از شرم نگاهمو پايين گرفتم …
سر انگشتاش …از پيشونيم سر خورد و به سمت لمس گونه و لبام پايين اومد ..دستاش گرم بودن و
وجودمو به اتيش مي کشوندن …
چشمامو با خالي شدن ته دلم بستم …که با صداي تغيير کرده تن صداش اروم و در فاصله يک وجبي
از صورتم گفت :
-فکر کنم ديگه کافي باشه …
راست مي گفت …. ديگه بس بود …خودمم از اين شرايط خسته شده بودم …از اين شرايطي که
همش احساس مي کردم موقتيه …اون يه مرد بود ..درست مثل من که يه زن بودم ..
هر دو هم ادماي خاصي نبوديم که بتونيم بهم بي توجه و بي ميل باشيم …خود من خيلي وقت بود
که دوسش داشتم ..و دلم مي خواست بيشتر از اين نزديکش باشم ..همدمش باشم …و فقط
زندگيمون خلاصه نشه به لبخند و شوخي هاي که براي شاد کردن هم بود …اونم زخم خورده بود
درست مثل من …فکر کنم داشتن يه زندگي بي دردسر و خوب حق جفتمون بود …حقي که داشتيم
از هم ديگه سلبش مي کرديم …
دست برد زير چونه ام و سرمو بلند کرد تا مجبورم کنه بهش نگاه کنم .. هنوز چشمام بسته بود
– اجازه مي دي ؟
چشمامو با ترس باز کردم …همونطو که مچ دستم توي دستش بود منو اروم به سمت تخت هدايت
کرد…پاهام داشتن شل مي شدن ..به لبه تخت که رسيديم پيرهن توي دستمو از دستم بيرون کشيد
و طرف ديگه تخت گذاشت ….
شايد اين اتفاق نيايد الان مي افتاد..اصلا چه فرقي مي کرد ؟…چه الان چه بعد ..امير حسينم يه مرد
بود …غر بيه نبود که فکر کنم تا اخر قيامت با اينکه زنشم نگاهمم نکنه …اروم دستمو کشيد همراه
خودش منو لبه تخت نشوند…يه لحظه هم نگاهش نمي کردم …اما نگاه م*س*تقيم اون ..تمام وجودمو
مي سوزند…
دستشو بلند کرد و موهاي افتاده روي شونه امو کنار زد و به پشت سرم ريخت …بايد همراهيش مي
کردم ..نبايد اين حسو بهش مي دادم که با اين کار موافق نيستم …حالا که دلش مي خواست ..حالا
که دوست داشت با همسرش باشه ..من نبايد سفت و سخت مي شدم ..حتي اگه مديونشم نمي
بودم اين حق طبيعي و خواسته اي بود که مي تونست داشته باشه ..خواسته اي که حالا من هم
داشتم
دستم اروم اروم از جلوي پيرهنم که دو لبه بازش رو محکم چسبيده بود شل شد و به سمت پايين
رفت امير حسين با پشت دست اروم گونه امو نوازش کرد و من چشمامو بستم ..هرم نفس هاي
گرمش رو به خوبي حس مي کردم
فاصله اي که به اهستگي کمو کمتر شد …و لحظه اي که بلاخره لباهاشو روي لبهاي من
گذاشت …ته دلم خالي شد ..ب*و*سه اي طولاني که رفته رفته منو به سمت خودش مي کشوند ..
زماني که دست بلند کرد و دستش رو دور کمر حلقه کرد که کاملا در انحصار خودش و دستاش
باشم ..درست مثل پر گاهي بودم که به اسوني جا به جا مي شد …سعي کردم در ميان ب*و*سهاي
غرق در محبتش من هم بب*و*سمش
تا رضايتم رو با ب*و*سيدنم اعلام کنم …. با اولين ب*و*سه که براي اون حکم اجازه من محسوب ميشد
..دستهاش رفته رفته به زير پيرهنم خزيد و وجودم رو به کوره اتيش تبديل کرد ..لبه پيرهنم با دکمه
هاي باز از روي سرشونه ام ليز خورد و شونه برهنه ام رو نمايان کرد …
ديگه راه بازگشتي وجود نداشت …با ديدن شونه برهنه ام خودش دست بلند کرد و لبه پيرهنو بيشتر
پايين کشيد و محکمتر از قبل منو ب*و*سيد
اون شب در زير بي امون ريزش بارون ..در تاريکي خونه و روشني محدود شمع ..باهاش همراه
شدم ..همراهي که به همراهش هم دنياي جديد داشت ..هم يه امير حسيني جديد رو بهم نشون
مي داد..امير حسيني که از گفتن کوچکترين حرفهاي عاشقانه ابايي نمي کرد و با راحت ترين حال
ممکن تقديم من مي کرد …
هرچند درد رو در زبر ب*و*سه هاي عاشقانه اش با مشت کردن گوشه اي از ملافه توي دستم سعي
مي کردم به روي خودم نيارم ..اما اون باز فهميد و تلاش کرد مهربونتر باشه …
اون شب به سان يک تولد جديد ديگه بود..تولدي که من رو به امير حسين نزديکتر و نزديکتر کرد اونقدر
که احساس مي کردم که شايد خود اون هستم …و مي تونم اونو بيشتر بشناسم
صبح با احساس درد خفيفي به ارومي چشمامو باز کردم ….کمي سرم درد مي کرد ..افتاب توي
هواي نم زده و سرد صبحگاهي خواستني شده بود
گرماي وجودش هنوز در کنارم بود …هنوز خواب بود و من رو کامل از پشت سر در آ*غ*و*ش کشيده بود و
به خواب رفته بود
کمي پام رو جا به جا کردم که آ*غ*و*شش تنگ تر شد و منو بيشتر به خودش چسبوند …….خنده دار بود
…اما بعد از اتفاق ديشب روي ديدن صورتشو نداشتم …بازوهاي برهنه اش کامل روم بود و نمي
ذاشت از جام جو بخورم …انگشتهاي کشيده و تميزش دست چپو رو توي مشت خودش گرفته بود و
لحظه اي رهام نمي کرد ..جرات چرخيدن و خيره شدن توي چشماش رو نداشتم
هرچند از صداي دم و بازدم هاي منظمش ميشد حدس زد که هنوز خوابه
توي همون حالت ده دقيقه رو بي حرکت موندم که با شنيدن صداي زنگ گوشيش نا خوداگاه حرکتي
به خودم دادم و اون هم آ*غ*و*شش رو بازتر گذاشت …حالا که بيدار شده بود ديگه نمي تونستم بلند
شم
کمي توي جاش تکون خورد و گوشي رو از لبه ميز کنار تخت برداشت ..هنوز پشتم بهش بود …دست
راستش از زير سرم رد شده بود و سرم روي دستش بود که جواب تلفن رو داد:
-سلام
….
با شنيدن صداي اون طرف خط …لبهاش به لبخندي باز شد و گفت :
-جاي شما خالي ..عاليه …
…
آوا هم خوبه …
…
-نه هنوز خوابه
…
…
خسته از وضعيت موجود کمي تکون خوردم که دستي که روش سرمو گذاشته بودم رو حرکت داد و به
يه بلند کردن ساده همراه لبخند شيريني منو به سمت خودش چرخوند و به چشمام خيره شد و با
خنده گفت :
-شايدم خوشمون اومد و بيشتر مونديم
با خجالت نگاهمو ازش گرفتم که همونطور که جواب تلفن رو مي داد به سمتم خم شد و محکم منو تو
ي آ*غ*و*شش گرفت
از خجالت ديگه نمي تونستم سرمو بالا بيارم
..مي خنديد و با اون طرف خط که صد در صد مادرش بود حرف مي زد ..سرم به سينه اش چسبيده
بود و با دست ازادش موهامو نوازش مي کرد
..چشم سلام مي رسونم …
…..
مراقب خودتون باشيد …خداحافظ
زماني که تماس رو قطع کرد و گوشي رو سر جاش گذاشت ..با خنده و شيطنت من رو کامل در
آ*غ*و*ش کشيد و با خنده گفت :
از کي بيداري ؟-
صدام لرز داشت :
-با زنگ تلفنت بيدار شدم
سرشو کمي پايين تر اورد و در حالي که دو دستشو دور کمرم قلاب کرده بود منو بيشتر بالا کشيد و
صورتشو با خنده به صورتم نزديک کرد پيشونيش رو به پيشونيم چسبوند و گفت :
-حالا چرا چشاتو بستي ؟
با خجالت پلکهامو باز کردم
چقدر پر انرژي و خوش خنده شده بود ..صورتم گر گرفت و به سمت قرمزي رفت ..که با خنده
همونطور که هنوز پيشونيش روي پيشونيم بود …دوباره لبهاشو روي لبهام گذاشت …
نمي دونم چرا طاقت اين کارارو نداشتم …حتي دلم نمي خواست همراهيش کنم …يه حس مزخرف
الکي وجودمو گرفته بود …ب*و*سه هاش … گرم و دلچسب بودن … براي اخرين ب*و*سه …با دستاش به
کمرم بيشتر فشار اورد تا کاملا بهش بچسبم و محکمتر از قبل با يه ب*و*سه طولاني سرشو کمي از
من فاصله داد و گفت :
-به کاک بهرام گفتم ..امروز برامون دوتا اسب جور کنه …بعد از صبحونه ..اسب سواري کلي مزه مي
ده
و اروم نوک بينيمو ب*و*سيد
سعي کردم به روش لبخند بزنم که يهو چيزي يادش اومد و پرسيد:
-خوبي ؟ درد که نداري؟…سرگيجه چي ؟
با خجالت سري تکون دادم که موهاي روي پيشونيم رو کنار زد و گفت :
-تا يه دوش بگيري …منم مي رم چمدونا رو ميارم ….بعدم يه صبحونه مفصل …ولي فکر کنم اسب
سواري رو بذاريم براي يه روز ديگه بهتر باشه ..
بازم سرخ شدم و هيچي بهش نگفتم …نگاهش خندون و شاد بود ..بي شک از اينکه با همه اتفاقاي
گذشته ….مي دونست که خودش همسر منه …و اگه تا حالا فکراي ديگه اي مي کرده ..همه اشتباه
بودن ..خوشحال بود ..
خوشحال بود که من دختري بودم که با اون گذشته بد …حالا زنش شده بودم ..و با اتفاق ديشب
ديگه .نيازي به اثبات حرفايي نبودم که درباره ام زده شده بود ….
***
از حموم که در اومدم …چمدونم رو پايين تخت ديدم …چمدون خودشم اورده بود …درش باز بود و
معلوم بود که براي دوش گرفتن از حموم پايين استفاده کرده
از همون دم در حموم ….به تخت و پتوي نامرتب روش خيره شدم …نواي موزيک ملايمي از طبقه پايين
به گوش مي رسيد..
با يادآوري اتفاق ديشب …بدنم سرد شد و دستم رو به روي گردن خيسم کشيدم .. چشمامو بستم
…و ب*و*سه هاش رو… روي گردن و گونه ام به ياد اوردم ..گردنم رو همونطور چشم بسته کج کردم ..
موزيکي که پخش ميشد رو دوست داشتم . بهم ارامش مي داد…چشمامو باز کردم و به سمت
چمدون لباسام رفتم ..
بلندش کردم و روي تخت گذاشتم و درشو باز کردم ..جلوي تخت زانو زدم ..خواستم لباسامو بردارم
که دستام يه لحظه از حرکت ايستادن …
اصلا نمي دونستم دقيقا توي اون لحظه چه حسي داشتم ….حسي که به خودم بر مي گشت ..نه
خوشحال بودم … نه ناراحت ..سردرگم و نا آروم بودم …
عوض من امير حسين شاد بود و مي خنديد..با ياداوري صورت خندونش ..لبخندي زدمو به خودم تشر
زدم :
-چه مرگته ؟…چرا نمي فهمي چته ؟…اين مسخره بازيات ديگه براي چيه ؟…اون شوهرته …اونقدر
که توي احمق بهش حس نداري اون بهت داره …اونقدر که تو قدرشو نمي دوني اون مي دونه …ديگه
چي مي خواي ؟چيکار بايد مي کرد که نکرده ….؟پس اين حس مزخرفت براي چيه ؟براي کيه ؟
هومني که اونقدر ادعاي دوست داشتن رو داشت اخرش با چه رسوايي که ولت نکرد..يوسف چيکار
کرد ؟فقط داغ به دلت گذاشت …
اما امير حسين ..مثل هيچ کدومشون نبود …نه ولت کرد …نه عذابت داد..هر جايي که پشتتو خالي
کردن … امير حسين اومد و هواتو داشت …پس ادم باش و براي يه بارم که شده توي زندگيت عاقل
باش و اين افکار مزخرف رو از سرت دور بريز..و بشين زندگيتو بکن ….
ديگه منتظر چي هستي که داري انقدر ادا و اطوار مياي ؟…ابروتو خريد…ادمت کرد …هر کي که بهت
حرف بي ربط زد و درستش کرد ..کاري کرد که هيچ کس جرات نداره بهت نگاه چپ بندازه …اون وقت
داري براي خودت مزه مزه مي کني که خوبه يا بده …دختره ابله ؟
به خودم پوزخند زدم و در برابر چمدون در بازم ايستادم …به در کمد نگاه کردم … به سمتش رفتم و
درش رو باز کردم …
لباس کردي که معلوم نبود مال کيه رو استينش رو لمس کردم …و به وجدان درونم گفتم :
-باشه ..تسليم …از اين به بعد هر چي تو بگي..انصاف نيست اين زندگي رو با اين احساسات ضد و
نقيضم بهم بريزم …انصاف نيست به امير حسين انقدر ظلم کنم و ناديده اش بگيرم …
***
وقتي از پله ها پايين رفتم همچنان صداي اروم موزيک کل فضاي سالن رو پر کرده بود …اخه کي
باورش مي شد دکتر امير حسين موحد انقدر پر احساس و مهربون باشه ..حتي خودمم نمي تونستم
باور کنم
آفاق چطور دلش اومده بود به اين راحتي از زندگي امير حسين بيرون بره …و تازه بعد از طلاقش ياد
امير حسين بيفته
کمي جلوتر رفتم …توي اشپرخونه بود..دوش گرفته و لباس راحتي به تن کرده بود …مرتب مثل
هميشه داشت فنجوناي چايي رو پر مي کرد …
بلندي لباس تا به نوک پاهام مي رسيد ..خوشبختانه اين يکي اندازه تنم بود ..موهامم طبق معمول باز
روي شونه هام … رها کرده بودم …
به سمت سيستم پخش رفتم و با حالتي که نمي دونستم چطور بايد به صورتم بدم گفتم :
-اهنگش خيلي قشنگه
سرشو بلند کرد و به طرفم چرخيد ..
منم با لبخند تمام رخ در حالي که دستامو از پشت توي هم گره کرده بودم به سمتش چرخيدم ..اون
توي اشپزخونه بود و من توي سالن
هر دو چند ثانيه اي بهم خيره مونديم که اون سکوت رو شکست :
-چقدر بهت مياد
-اشکالي که نداشت بپوشمش ؟
سرشو تکون داد:
-اصلا
از اشپزخونه در اومد و به سمتم اومد
سعي کردم اروم باشم ..اما وجودم پر تلاطم بود و به روي خودم نمي اوردم ..با ديدن دوباره اش تازه
فهميده بودم اون حس … واقعا يه حس مزخرف بوده ..چون توي همين مدت کوتاه هم دلم براش خيلي
تنگ شده بود :
-اينو تا حالا کسي نپوشيده
شوخيم گرفت :
-پس از اولم مي دونسته که بايد رو تن خودم بشينه
به شيطنتم لبخند زدم :
-ولي واقعا بهت مياد
گونه هام گل انداخت ..ريتم اهنگ اروم و يکنواخت بود ..بيشتر بهم نزديک شد …
-يادته يه بار ازت پرسيدم مي دوني اولين بار خنده اتو کجا ديدم ؟
چشمکي بهش زدم :
-اره ..اما اذيتم کردي و بهم نگفتي
کاملا رو به روم ايستاد:
-چند سال پيش ..وقتي که سر کلاس تشريح بوديد …و استاد ميرزايي داشت مرحله به مرحله کارو
بهتون توضيح مي داد و شما تو عمق حرفاش فرو رفته بوديد…رو يادته ؟
يادم نمي اومد کدوم جلسه رو ميگه :
-اون روزي که من اشتباهي وارد کلاستون شدم ؟
کم کم خاطره اي دور توي ذهنم جون گرفت :
-اون روز خوب يادمه …شما بچه ها داشتيد از کسلي کلاس خوابتون مي گرفت و در به در دنبال در
رفتن از کلاس بوديد که با ديدنم …حسابي شوکه شديد…حالت خواب الودگيتون پريد و ذوق زده
يکي از پسراتون که خودشو بين بچه ها قايم کرده بود که ديده نشه ..براي خندوندن جمع يهويي به
استاد ميرزايي گفت :
-استاد …وقت تمومه ..ما با استاد موحد کلاس تشريح فوق برنامه داريم ..قسمت بعدي پيخ پيخ
کردن باشه براي هفته بعد
همتون زديد زير خنده …نمي دونم چرا اون روز فقط خنده تو توي چشمم بود ..اونقدر خنديده بودي که
تمام صورتت قرمز قرمز شده بود ..خودمم خنده ام گرفته بود …چون ميرزايي هم باورش شده بود که
بايد کلاسي که تازه يه نيم ساعته هست که شروعش کرده ر و تموم کنه …خيلي بانمک شده
بودي .
.درست مثل اون شبي که اومدم بيمارستان و تو توي اورژانس بودي و بعد از احياي مريض توي
اسانسور از بي خوابي به ديوارک تکيه داده بودي و موهات بي هوا از زير مقنعه ات زده بود بيرون …يا
اون روزي که روي تخت مريض با اون روپوش سسي داشتي احياش مي کردي …
نا خواسته همش تو چشمم بودي آوا
توي عمق چشماش با ناباوري فرو رفتم :
-اما من تا قبل از ازدواج با تو…. هيچ وقت لبخندتو نديده بودم ..هميشه فکر مي کردم بدعنق ترين مرد
هستي که روي زمينه …مردي که توي زندگيش يه بارم نخنديده
به خنده افتاد …. فاصله بينمون رو از بين برد و دست انداخت دور کمرم و منو به خودش چسبوند و با
اون يکي دستش دستمو رو گرفت و با ريتم قشنگ اهنگ شروع به حرکت کرد…با لبخند به خنده اش
خيره شدم :
-شب عروسي که زجر کشم کردي ..پس اينجا جبران کن
شدت خنده ام بيشتر شد و از خجالت سرمو به سينه اش چسبوندم
چرخيد …سرم رو بلند کردم ..شده بود يکي ديگه ..يکي که واقعا نميشد بي خيالش شد …
خنده هاش …نگاه هاش …حرف زدنهاش ..رنگ عوض کرده بودن …جادوي نگاهش شده بودم ..و اون
حس بي معني صبح ديگه وجود نداشت …وقتي توي ب*غ*لش بودم ..چهره و خاطره کس ديگه اي نبود
که توي ذهنم بياد و اين لحظه هاي فراموش نشدني رو از م بدزده …
وقتي اهنگ تموم شد و اون ايستاد … نگاهش کردم و ازش پرسيدم :
-براي اولين باري که ازم خواستگاري کردي و من بهت جواب رد دادم ..هنوز از دستم دلخوري ؟
مهربون همونطور که دستش دور کمرم بود نگاهم کرد و گفت :
-زندگي حکمت اوست …زندگي دفتري از خاطره هاست …چند برگي را تو ورق خواهي زد…
ما بقي را قسمت ..
بيا از گذشته ها حرف نزنيم ..حالا که تو پيش مني ….بذار گذشته ها براي خودشون خوش بگذرونن
..من و توام براي خودمون ….اصل …الانه که پيش هميم ..مگه نه ؟
خيره نگاه مهربونش شدم …کاش هيچ وقت براي اولين بار بهش جواب رد نمي دادم …که انقدر مجازات
نشم و عذاب نکشم که با همون لبخندش ته دلم رو قلقلک داد و منو نسبت به خودش حريص تر کرد:
-گهگاهي سفري کن به حوالي دلم ….شايد از جانب ما خاطره اي منتظر لمس نگاهت باشد
وقتي اينطوري …انقدر مهربون ميشد که ديگه حرفي براي گفتن پيدا نمي کردم …ديگه نمي تونستم
خودار باشم و حفظ ظاهر کنم و دربرابرش واکنشي از خودم نشون ندم …
دستامو بلند کردم و دور گردنش انداختم … روي پنجه پا بلند شدم …و هنوز کامل به صورتش نرسيده
..لبهامو به لبهاش رسوندم و با تمام احساسم ب*و*سيدمش …
با چشمهايي بسته … با احساسي مملو از دوست داشتن زياد…به محض ب*و*سيدنش ..سرم رو توي
گودي گردنش پنهون کردم و حلقه دست هام رو دور گردنش تنگ تر کردم و با صدايي لبريز از محبت و
با لرزي که ناشي از نريختن اشک چشمهام بود گفتم :
-خيلي دوست دارم امير حسين …
فشار دستاش دور کمرم بيشتر شده بود و اين رو دوست داشتم …اين آ*غ*و*ش گرم بهترين جاي دنيا
بود..بهترين جايي که مشابه ديگه اي نداشت …بهترين جايي که مي تونستم توش به يه ارامش لذت
بخش برسم ..
هنوز دستام دور گردنش و سرمو چشم هام پنهون از ديده هاي خندونش بود …دستاي قدرتمند
حلقه شده اش دور کمرم …به وجدم مي اورد که با زمزمه زير گوشم گفت :
-درباره قانون نسبيت چيزي مي دوني ؟
توي اين لحظه ها حتي اگه ازم مي پرسيدن دو دوتا چندتا ميشه ..هم …نمي تونستم جوابي براش
پيدا کنم …چون غرق در رويا و افکار هاي خوش ديگه اي بودم ..که تمومي نداشتن …
با سکوت سرمو به طور نامحسوسي به نشونه ندونستن تکون دادم …
فشار دستاش بيشتر شد ..سرشو به روي موهام خم کرد …و موهامو بوئيد و ب*و*سيد ..بوي
اودکلنش بي قرارم کرد ه بود
-اينه که وقتي دستتو براي يه لحظه روي اجاق گاز بگيري…دردش اونقدر وحشتناکه …که همون يه
لحظه برات ميشه يه ساعت کشنده و زجرآور
اما وقتي بخواي يه ساعت تموم کنار يه دختر دوستي داشتني و زيبا بموني و از ديدن روي ماهش
لذت ببري ..تو نظرت فقط بشه يه دقيقه زودگذر و شادي اور …يه دقيقه اي که خيلي زود مي گذره
..خيلي زود
اين يعني نسبيت …
نسبيتي که بهم ميگه يه لحظه هم نمي تونم که نبينمت
اشکم در اومد:
-کاش قسمت من و تو انقدر عذاب نبود…کاش مسير زندگيمون از همون اولم يکي بود و ..انقدر
مسيراي مختلف و دردناک وجود نداشتن ..
کاش از اول ….تو …توي زندگيم بودي …کاش هيچ کدوم از اون اتفاقا نمي افتاد…کاش اونقدر از
اخلاقت نمي ترسيدم که بخوام ازت دور ي کنم …
کاش زودتر از اينا مي شناختمت …کاش ….
خنده اش گرفت …توي گريه هاي پر دردم به خنده هاش خنديدم که براي اذيت کردنم گفت :
-کاش اين اعترافاتو بذاري براي بعد از صبحونه …البته کاش …که راحت تر بتونم هضمشون کنم
با چشمهايي خيس …خنده ام شدت گرفت …هنوز همديگرو نگاه نمي کرديم :
-دارم از گشنگي پس مي افتم …شامم که نخورديم ..اينطوريم که تو داري اعترافاي قشنگ قشنگ
مي کني …مي ترسم ..از صبحونه هم خبري نباشه …
دلم مي خواست مثل خودش اذيتش کنم …اذيت کنم کسي رو که دوسش دارم ……تا اخم شيريني
بهم کنه و باگله چشم ازم برنداره …ديگه هيچ فاصله رو بينمون احساس نمي کردم ….:
-حالا نميشه وسط بروز احساسات نابم …به شکمت فکر نکني دکتر …خير سرم اين همه روشون
تمرکز کرده بودم که روت اثر مثبت بذاره
از ته دل خنديد…من هم خنديدم و محکمتر بهش چسبيدم و از ب*غ*لش جم نخوردم
آخه بهترين حس دنيا رو داشتم تجربه مي کردم …حسي به اسم دوست داشتن …حسي که تموم
نشدني بود …حسي که هيچي روش نمي تونست اثر بذاره …و من دوست داشتم با تمام وجود
توي اين حس غرق بشم و همين طور ازش لذت ببرم
***
روزهاي مونده تا پايان تعطيلات …. .خيلي خوب بود …همش گشت و گذار و خوش گذروندن بود..ديگه
دلم نمي خواست برگردم …هواي عالي …خونه اي دنج و گرم …رفتارهاي عاشقانه امير حسين
…مهربوني هاي بي پايانش
همه و همه باعث شده بود ..نتونم دل از اينجا بکنم ..ديگه صداي همه در اومده بود که چرا بر نمي
گرديم ….
…چون به روجا قول داده بوديم قبل از رفتن بهش سر بزنيم …دو روز مونده به پايان تعطيلات پيشش
رفتيم …روزاي خوبي بود…با امير حسين خيلي راحت تر شده بودم ..اونم همين طور ..فاصله اي که
هر دو مدام حفظش مي کرديم ديگه کامل از بين رفته بود
کبودي صورتم هم رو به بهبود بود و کمتر به چشم مي اومد ..با اين که نتونسته بوديم توي عيد به
خونه پدريم سري بزنيم و قرار شده بود يه روزي بين روزاي کاري بريم پيششون اما عالي بود …همه
چيز خيلي خوب پيش رفته بود …..بدون استرس و نگراني با کلي از حساي خوب
***
با پايان تعطيلات …ديگه خوش گذروني هاي ما هم تموم شده بود و بايد براي شروع کار و فعاليت
اماده مي شديم …
اولين روز کاري ..با انرژي بيش از گذشته اماده رفتن شده بودم …و در مقابل اذيت کردناي امير حسين
که مي گفت با ماشين خودت بيا ….همراهش شدم
با ورود هر دو مون به محوطه بيمارستان اه ارومي سر داد و گفت :
– دوباره شروع شد
از گوشه چشم نگاهي بهش انداختم …با ديدن نيم رخ و صورت اصلاح شده اش ..نفسي از سر
اسودگي بيرون دادم و نگاهمو ازش گرفتم …ديگه مطمئن بودم خيلي دوسش دارم .. اونقدر ي که
حاضر بودم هر کاري براش بکنم …
اميرحسين از اونجايي که براي انجام کاري بايد يه سر مي رفت بخش اورژانس …قبل از اينکه
همزمان بخوايم وارد بخش بشيم ازم جدا شد و من به تنهايي به سمت بخش رفتم
با جدا شدن از امير حسين و وارد شدن به بخش … هنگامه با ديدنم چنان با هيجان به سمتم اومد
که خودمم احساس کردم چقدر دلم براش تنگ شده
چهره هاي اشناي زياد ديگه اي هم بودن …اما هنگامه يه چيز ديگه بود يه دوست بي غل و غش که
مطمئن بودم هيچ کينه اي نسبت به من نداره
با بقيه هم سلام و عليک ساده اي داشتم …خيلياشون از اينکه حالا همسر دکتر موحدبودم …حس
خوبي بهم نداشتن و يا اينکه رفتارشونو با من عوض کرده بودن ..تنها هنگامه بود که مثل روز اولش
رفتار مي کرد و تغييري توي رفتارش ايجاد نکرده بود.
بعد از عوض کردن لباسام از رست خارج شديم ..هنوز اثار کبودي رو صورتم بود و گاها بچه هايي که
مي شناختنم ..طور خاصي نگاهم مي کردن
البته پچ پچ هايي هم پشت سرم مي شنيدم که بهشون بي توجه اي مي کردم …اما انگار زيادي بي
تفاوت بودم …. چرا که بلاخره هنگامه اي که هيچ وقت توي هيچ کاري فضولي نمي کرد با کلي
شرمندگي ازم پرسيد:
-اوا صورتت چرا اينجوري شده ؟
بالا سر يکي از مريضا بودم و وضعيتشو چک مي کردم ..چند ماه ديگه دوره ام به پايان مي رسيد و من
بيشتر از حرف هنگامه به دوره فوق تخصص فکر مي کردم
وقتي ديد سرگرم معاينه بيمارم بيشتر بهم نزديک شد و لبهاشو به گوشم نزديک کرد و گفت :
-پشت سرت حرفه که دکتر موحد اين بلا رو سرت اورده
دستام از حرکت ايستادن و همونطور خم شده سرمو به سمتش چرخوندم ..شونه اي بالا داد و با
کلي خجالت بهم خيره شد:
-من که نمي گم …امروز هيچ کس شما دو تا رو باهم نديده …صورتتم که اينطوريه …اونطوري نگام
نکن ديوونه …. من که مي دونم اين چيزا نيست …اصلا هر چي که هست ..ولي يکي داره پشت
سرتون حرف درست مي کنه
سر جام صاف ايستادم …چرا فکر مي کردم با خوب تر شدن روابط من وامير حسين ….شرايط
بيمارستان هم بهتر ميشه ؟
با نگراني خيره نگاهم مي کرد که بهش گفتم :
-براي چي بايد منو بزنه ؟
-بخدا من که نگفتم ..امروز ديدم چند نفري از بچه ها پشت سرت دارن پچ پچ مي کنن …پيگير که
شدم ديدم دارن درباره اين چيزاي مزخرف حرف مي زنن
با ناراحتي پرونده مريض رو لبه ميز انتهاي تخت گذاشتم و دستامو توي جيب روپوشم فرو بردم و
گوشه لب پايينمو زير دندونام فشار دادم …اين وضعيت ديگه غير قابل تحمل بود
بعد از چند لحظه اي که توي فکر فرو رفته بودم از اتاق خارج شدم …. ساعت وسط سالن نشون مي
داد که امير حسين هنوز توي اتاق عمله …
توي فکر و خيره به ساعت بودم که از انتهاي سالن هومن وارد بخش شد …از همون انتها با ديدنم
….خيره بهم قدمهاش اروم و اروم تر شد …نرسيده به استيشن ايستاد و چشم ازم برنداشت …
هنگامه از پشت سرم پرونده به دست از اتاق خارج شد و متوجه نگاههاي هومن شد وگفت :
-عاشق خل بازياي اين دکتر کلهرم ..کم کم داره رو دست سهند بلند ميشه …ميگي نه ؟…ببين کي
گفتم و کي گندش در مياد که مثل سهند خرابکاري کرده …
اشفته چرخيدم و به هومن پشت کردم و به طرف بخش جراحي به راه افتادم ..از حالا بايد جلوي هر
حرف و حديثي رو مي گرفتم
از خود صبح که ازش جدا شده بودم تا الان که ساعت و نيم بود نديده بودمش …روز اول بود و کلي
کار بود که سرش هوار شده بود…
بچه هاي جراحي با ديدنم با روي باز ..باهام سلام و احوال پرسي کردن و سال جديدو تبريک گفتن
…
لباسامو عوض کردم …بايد مي ديدمش …نزديک اتاق عمل که شدم …در حال بستن ماسک از پشت
پنجره شيشه اي ديدمش …بالاي سر بيمار و بچه ها اروم و بي حرکت خيره به دستاش ايستاده
بودن ..
بي سرو صدا وارد شدم از بچه ها چند نفري رو از جمله سهند رو مي شناختم …امير حسين
….نرسيده به بچه ها سرشو بلند کرد و نگاهم کرد
نه اخمي کرد و نه لبخندي که بفهم از حضورم راضيه يا نه
با همون جديت مراحلو کامل توضيح مي داد…قبل از اومدن …. تمام کارامو از صبح انجام داده بودم و
يک ساعت بعد با دکتر کازروني عمل داشتم …
هرچند که مي خواستم باهاش حرف بزنم و درجريانش بذارم اما واقعيت اين بود که عجيب دلم براش
تنگ شده بود ..
و شايد اين اومدنم هم يه بهانه الکي بود ….خيره به دستاي دوست داشتنيش متوجه سنگيني
نگاهي روي خودم شدم ..اروم سرمو چرخوندم ..سهند به محض چرخوندم سرم ..سرشو پايين انداخت
و بيشتر به تخت بيمار نزديک شد….
چيزي به پايان عمل نمونده بود …که امير حسين از يکي از بچه ها سوالي پرسيد و اون بيچاره ناتوان
از پاسخ دادن به سوال امير حسين سرشو پايين انداخت
اخم نشسته بر روي پيشوني امير حسين غليظ شد و رو به همشون گفت :
-هر روز ادمو اميدوارتر از روز قبل مي کنيد که ادم داره وقتشو براي شماها حروم مي کنه
يکي از بچه هايي که اونم مثل من نزديک به پايان دوره اش بود با ناراحتي نگاهي به من انداخت و
نفسي بيرون داد
اين اخلاقاي امير حسينو يادم رفته بود اگه بچه ها مي دونستن توي خونه يه ادم ديگه است ..از
تعجب چندتا شاخ بزرگ بالا سرشون در مي اوردن …
از اينکه امير حسين جواب درستي از بچه ها نگرفت …. افسوسي براشون خورد و خودش جواب
سوالشو داد و بعد با تمسخر رو به همشون گفت :
-دفعه بعد وادارتون مي کنم که از تمام توضيحاتم توي اتاق عمل صد دور بنويسيد و بياريد ..تا ياد
بگيريد چيزي رو که بهتون ياد مي دمو انقدر راحت فراموش نکنيد
با پايان عمل ..بچه ها با سرهايي سرافکنده از کنارم مي گذشتن و از اتاق خارج مي شدن …بعد از
رفتن همشون تنها خودم موندم و خودش ..
عصبي از دست بچه ها از تخت فاصله گرفت و دستکشاشو در اورد ..به روش لبخندي زدم
…
با اينکه عصباني بود به روم خنديد و بهش گفتم :
-اين اخلاقاي خواستنيتو ..پاک يادم رفته بود
با تاسف براي بچه ها سري تکون داد :
-گيجن ..گيج …صدبارم بهشون بگم بازم روز از نو روزي از نو …
بهم که رسيد با شوخي نوک بينيمو فشار داد و گفت :
-بي خيال اين حرفا …چي شده که خانوم خانوما افتخار دادن و ما رو م*س*تفيض کردن
-ببخش مي دونم خوشت نمياد کسي وسط عملت بي مقدمه وارد بشه ..اما کارت داشتم
خسته از سرپا موندن زياد ..گردنشو کمي حرکت داد و با تغيير حالت صورتش ازم پرسيد:
-چي شده ؟
نگاهي به قد بلندش کردم ..به قدي که يه سرو گردن از من بلند تر بود :
-راستش نمي خوام حساس بشم اما…. يه حرفايي هست که همين الان جلوش گرفته بشه بهتره
با نگراني بهم خيره شد:
پشت سرمون حرفه که کبودي صورتم کار توه …کل بخش پر شده –
دستي به صورتم کشيدم :
-دوست ندارم اين حرفا پشت سرت باشه
متفکر دست به سينه شد و پرسيد:
-کي اين حرفو رده ؟
شونه هام پايين افتادن .. به لپهام بادي انداختم و گفتم :
-به نظرم هموني که هنوز فراموش نکرده که مي خواد عذابم بده
لبهاشو با زبون تر کرد و نگاهشو به روي وسايل داخل اتاق عمل چرخي داد و گفت :
-فعلا ….بيا بريم بيرون …
باهاش از اتاق عمل خارج شدم ..دو نفر از بچه ها در حال شدن دستاشون بودن
امير حسينم براي شستن دستاش رفت به سمتشون و کمي با فاصله ازشون شروع به شستن
دستاش کرد …بچه ها زير زيريکي نگاهمون مي کردن
که يهو امير حسين سرشو بيشتر خم کرد و ازشون پرسيد:
-خانوما ها مشکلي پيش اومده ؟
هر دو رنگ پريده ..تند سرشونو تکون داد و با گفتن خسته نباشيدي به امير حسين … سريع راهشونو
گرفتن و رفتن
امير حسين نگاهي به صورت خودش توي اينه انداخت و بعدم به کبودي روي صورتم که به زور وسايل
ارايش هنوزم اثارش باقي مونده بود
خنده اش گرفت و صاف ايستاد و بهم نزديک شد ..چرخيدم و مقابلش ايستادم و دستامو از پشت به
لبه روشويي تيکه دادم …و خودمو کمي عقب کشيدم ..طوري که امير حسين کمي روم خم شد و
گفت :
-مي گم پشت سرمون که حرف هست ..مي خواي اينور صورتتم ناز شست نشون بدم ؟
با شوخيش خنده کل صورتمو پر کرد که يکي از همون دخترا براي برداشتن وسيله اي که جا گذاشته
بود با کلي دلهره برگشت …
و يهو نگاهش به لباي خندون ما و وضعيت ايستادنمون ..خيره موند
هر دو با همون لباي خندون بهش خيره شده بوديم که با دلهره بيشتر از قبل رو به امير حسين
گفت :
-ببخشيد يه چيزي جا گذاشتم دکتر
از بچه هايي بود که تازه دوره اشو شروع کرده بود و با ديدن هر لحظه موحد… روح از تنش خارج مي
شد
من که از اين همه استرس و ترسش مي خواستم از خنده منفجر بشم …بيشتر لبام از خنده کش
اومد
وسيله اشو که برداشت با يه ببخشيد ديگه چرخيد که بره اما از هول ..بسته از دستش روي زمين
افتاد
تند خم شد و بر داشتش … دو قدم نرفته باز از دستش افتاد …ريز ريز بهش مي خنديدم
بيچاره …رنگ پريده … با سرعت خم شد و دوباره برداشتش و اينبار پا به فرار گذاشت ..خنده دوتامون
اوج گرفت که امير حسين همونطور خم شده روي من ب*و*سه نرمي به لبهام زد و سرشو عقب کشيد
و گفت :
-انقدر بهش نخند خودت بدتر از اين بودي
-خدايش خيلي جذبه داري…بازم عمل داري؟
سري تکون داد و گفت :
-دو ساعت ديگه …عمل خودتم که يه ساعت ديگه است
-اوهوم با دکتر کازرونيه
از اون وضعيت خارج شدم و هر دو به سمت بخش به راه افتاديم …صنم با رويي اخم کرده پشت
استيشن ايستاده بود ..الهه و اتنا از يکي از اتاقا بيرون اومدن ..
امير حسين با ديدن هر سه نفرشون گفت :
-شرط مي بندم کار يکي از اين سه تاست
با نگاهي به بچه ها گفتم :
-الهه ادم اين حرفا نيست …اتنا هم ..ادم حسود و هم چشمي هست اما فکر نمي کنم که
-اما دولت خواه از من بدش مياد ..از همون روزي که جلوي بقيه حالشو گرفتم
نفسموبيرون دادم که يهو پرسيد:
-راستي …اين سهند چرا اينطوري نگات مي کنه ؟
متعجب ايستادم و بهش خيره شدم
خنده اش گرفت :
-تو اتاق عمل مي خواستم پنسو پرت کنم طرفش …پسره ديوونه …اين يه مرگش هست …
-نمي دونم …متوجه نگاهش شدم اما …
-سلام دکتر خسته نباشيد
حرفم نصفه موند ..دکتر کاظمي بود که مي خواست درباره يکي از مريضا و عملش با امير حسين
حرف بزنه
حرفشون که کمي طول کشيد ازشون فاصله گرفتم ..الهه چشمکي برام اومد و به نزديکيش که
رسيدم به شوخي گفت :
-بابا اين مجردارو هم يکم تحويل بگير …
اتنا چشم و ابرويي اومد و روشو ازم گرفت و به سمت ديگه اي رفت
الهه به حال اتنا خاک بر سري گفت و ادامه داد:
-اينم انگار نامزدشو از تو چنگش در اوردي که هر بار يه اخم و تخمي مي کنه –
از زير مقنعه دستي به گردنم کشيدم و گفتم :
-ولش کن بابا..فقط مونده به اينم فکر کنم که چرا اخم و تخم مي کنه
تا اومد حرفشو بزنه هنگامه که از زور خنده ..صورتش سرخ سرخ شده بود ..بدو از رست خارج شد و با
ديدنم به سمتم اومد و گفت :
-بميري اوا
در حالي که از خنده و لپاي گر گرفته اش خنده ام گرفته بود پرسيدم :
-چرا ؟
-اين دختره تازه وارده هست ؟-
الهه پرسيد:
-کدوم ؟
اي بابا همين ريزه ميزه ..که من بهش مي گم ..فنچ کوچولو
بدون دیدگاه
رمان عبور از غبار پارت 23
پارت های قبلی همین رمان
اشتراک در
وارد شدن
لطفا به منظور نظر دادن وارد شوید
0 نظرات