رمان عبور از غبار پارت 24

-تو هر روز رو يکي اسم بذا ر
خنده اش بيشتر شد و گفت :
-اومده و به بچه ها مي گه ..موحد با يکي مي پره ..منو بگو از خنده مرده بودم …بيچاره فکر کرده که
مچ گرفته
مگه چي بهتون گفت :
-نيم وجبي پر کرده ..دکتر موحد و دکتر فروزش قايمکي باهم مي گن و مي خندن …خيليم باهم
راحت هستن
کل اتاق از حرفش زده بودن زير خنده ..از خنده دل درد گرفتم ..هيچ کسم بهش نميگه بابا اينا زن و
شوهرن اونم هي پياز داغشو زياد مي کرد
الهه با خنده سري تکون داد و براي رسيدن به کاراش ازمون جدا شد
هنگامه از فرصت استفاده کرد و سرشو بهم نزديک کرد و گفت :
-اين فنچ کوچولو کارتو راحت کرد …وقتي فهميد زن و شوهريد ..خودش خنده اش گرفت و بي هوا با
خودش بلند گفت ..بگو چرا انقدر نزديک بهم وايستاده بودن …بگمون مي خواست ب*و*سش کنه که با
رفتن من نتونسته …
هنگامه با شيطوني چشم و ابرويي برام اومد:
-چرا اين صحنه ها هيچ وقت گير من نمياد ؟
چشم و ابرويي براش اومدم و با چشم غره اي ساختگي گفتم :
-براي اينکه از اين خبرا نبوده …دختره ديوونه هم داستانو ديگه زيادي عاشقانه اش کرده …توام برو به
کارات برس براي چي اينجا وايستادي
با ناباوري بهم خيره شد:
-وا..آوا؟
در حالي که سعي مي کردم نخندم بهش خيره شدم :
-توروخدا تو نشو دکتر موحد دوم …چه دلم خجسته است که فکر مي کنم دوست صميمي توام …
بد نبود ميشدم دکتر موحد دوم ….و مثل خودش جذبه داشتم ..اما معمولا اين چيزا تو ذاتم نبود
-تنبلي ممنوع ….. بدو برو …تا چغليتو پيش دکتر نکردم
نيشش تا بنا گوش در رفت و يهو به پشت سرم خيره شد و گفت :
-واي چه دسته گل قشنگي ..يعني مال کيه ؟
چرخيدم و به خدمه اي که سبد گلي رو به دست داشت خيره شدم …به سمت امير حسين مي
رفت
امير حسين متعجب دسته گل رو گرفت و بهش خيره شد…تو همون بين دکتر کاظمي هم ازش جدا
شده بود ..که امير حسين سرشو بلند کرد و نگاهي بهم انداخت و با دسته گل وارد اتاقش شد
هنگامه سرفه اي کرد و گفت :
-صاحب گلم پيدا شد ..منم برم سي خودم …خدارو چه ديدي شايد براي منم از اين گلا پيدا شد
نمي دونم چرا با ديدن اون دسته گل حال و هوام عوض شده بود ..به سمت اتاقش رفتم ..
در اتاق باز بود و دسته گل رو روي ميزش گذاشته بود و داشت روي کارتو با دقت مي خوند که
متوجه حضورم شد:
-چه دسته گل قشنگي …کي انقدر بهت لطف داشته و اين همه سليقه به خرج داده ؟
نوع نگاهش مثل چند دقيقه قبل نبود …که قدمي به سمت برداشت و دست بلند کرد و کارتو به
طرفم گرفت و گفت :
-به تو لطف داشته نه به من ..مثل اينکه مال توه ..خدمه هم چون مي دونست همسر مني گلو بهم
داد
اونقدر تعجب کرده بودم که نمي تونستم قدمي از قدم بر دارم ….بعد از چند لحظه به کندي دست
بلند کردم و کارتو ازش گرفتم …
وازه واژه کلمات نوشته شده روي کارت …تمام شريانهاي حياتيم رو مختل کرد:
“براي عشق عزيزم ..براي دوست داشتني ترين موجود زندگيم …براي اوا ي عزيزم که هميشه به
يادمه … و من هم هميشه به يادشم ”
رنگ پريده سرم رو بلند کردم …عصبي به نظر مي رسيد ..کارتو از توي دستم بيرون کشيد و پشت و
روش کرد تا که شايد اسمي يا ردي از فرستنده گل پيدا کنه …
دوباره بازي شروع شده بود…اين تعطيلات فقط يه وقت اضافه بود که بهم تنفسي داده باشه ..بي
اراده دست راستم شروع به لرزيدن کرد…سعي کردم دستي به صورتم بکشم و خودمو اروم کنم …
کارتو روي ميز پرت کرد و به سمت در رفت و اروم بستش و گفت :
-هيچ نظري نداري ؟
شوک زده از حرفش سرم رو تند بلند کردم و بهش خيره شدم …. بدتر از امير حسين عصبي شده
بودم :
-بايد مثلا چه نظري داشته باشم ؟
با همون ابروهاي در هم رفته با تعجب نگاهي بهم انداخت :
-حالا براي چي انقدر بهم ريختي ؟
طاقت نيوردم :
-چون طرف ديگه داره شورشو در مياره
لبخندي به لباش اومد و به سمت دسته گل رفت و در حال برانداز کردنش با خنده گفت :
-بزار شورشو در بياره …بزار فکر کنه داره به هدفش مي رسه …بزار من و تو به بازي بچگانه اش
بخنديم …من و تو که مشکلي نداريم ..مشکل اون داره که دستش به جايي بند نيست و مي خواد با
اين کارا به هممون بريزه …مي خواد عصبيمون کنه
يه دفعه به سمتم برگشت ..هنوز رنگ پريده بودم :
-شام بريم خونه ما…يا بريم رستوران هميشگي ؟
گنگ و عصبي نگاهش کردم
بعد از چند لحظه اي که هنوز سردرگم بودم سرشو با تاسف تکون داد:
-مي دوني چيه ؟فکر کنم طرف به هدفي که مي خواسته رسيده
گيج شده بودم :
-چي ؟
جدي به سمتم اومد و بازوهامو از دو طرف محکم گرفت و خيره تو چشمام گفت :
-تو به خودت شک داري ؟
با اينکه خيلي ذهنم اشفته بود سرمو در جوابش تکون دادو گفتم :
– نه
سرشو مطمئن تکون داد و ادامه داد:
-منم بهت شک ندارم …به خودمم شک ندارم ….پس با بازي اون رواني نه خودتو بهم بريز نه منو
…زندگيمونم تلخ نکن …بزار اونقدر گل بفرسته که جونش در بياد …
پوزخندي گوشه لبم جا خوش کرد :
-اگه بخواد همين طوري گل بفرسته که تمام کارکنان بخش … هر جور فکري در موردمون مي
کنن ..اون وقته که باز حرف و حديث شروع ميشه
سرشو بيشتر به صورتم نزديک کرد:
-ولي اينطوري که تو خودتو باختي …بيشتر حرف در ميارن … تا با ديدن اين دسته گل
توي اون حال خراب و عصبي با ديدن لبخند شيرينش ..خنده به لبهام اومد و گفتم :
-برام سواله که چرا سر اين موضوع …. تو اصلا خودتو ناراحت نمي کني …چرا که …هر کي جاي تو
بود ..خيلي بهم مي ريخت …حتي کلي ترديد هم به سراغش مي اومد
لبخندش بيشتر شد و طبق عادتي که اين چند وقته پيدا کرده بود نوک بينيمو کشيد و گفت :
-به خاطر اينکه من هر کسي نيستم ..اينو فراموش نکن
توي نگاه اطمينان بخشش خيره شده بودم که بي خيال شونه اي بالا داد :
-تکليفو روشن نکردي ..خونه ما …يا رستوران ؟
شيطون شدم :
-والا اون نگاهت يه جواب بيشتر نداره
خنده اش گرفته بود:
-خونه شما ديگه
-انقدر نگاهم تابلوه ؟
به موجود دوست داشتني رو به روم با همون نگاه تخسم خيره شدم و گفتم :
-به اين روش مي گن …دستور دادن در اوج تفاهم
خنديد و با چشمکي گفت :
-آ قربون ادم چيز فهم …
تا بعد از ظهر حسابي سرم شلوغ بود ..حتي نتونستم کنجکاوي و نگرانيمو در مورد فرستنده گل
پيگير بشم
وارد بخش شدم هنوز امير حسين نيومده بود …تو اتاقش رفتم ..دسته گل همچنان روي ميز بود
…لباسمو عوض کرده بودم کيفمو روي صندلي گذاشتم و کارتو مجددا نگاه کردم
.خوندن متنش منو تو گذشته غرق مي کرد..خيلي اشنا بود …مثل اينکه قبلا يه همچين نوشته اي رو
کسي برام فرستاده بود..ولي يادم نمي اومد..هرچند حس خوبي به اين جريان اصلا نداشتم
-اينجايي؟
به سمت امير حسين که وارد اتاق شده بود برگشتم ..داشت روپوششو در مي اورد
-امروز حسابي خسته شدي..من رانندگي مي کنم
روپوششو اويزون کرد و دستي به موهاش کشيد …نگاهمو ازش گرفتم … به اين طرف ميز اومد و
کيفشو باز کرد و در حال گذاشتن وسايل داخلش گفت :
-مي توني ؟
باز نگاهي به دسته گل انداختم و گفتم :
-معلومه که مي تونم …چرا انقدر فکر مي کني شکستنيم ؟
خنده اش گرفت و سوئيچو به طرفم گرفت ..زود سرمو بلند کردم و قبل از اينکه پشيمون بشه
سوئيچو ازش گرفتم
اخرين وسيله رو هم تو کيف گذاشت و درشو بست و با برداشتن کتش به طرفم اومد
اماده رفتن شدم که ديدم کت و کيفشو توي يه دست گرفت و با يه دست ديگه اش …دسته گلو از
روي ميز برداشت …و به سمت در رفت
متعجب به دنبالش راه افتادم ..حرفي نمي زد تنها يه لبخند مرموز رو لباش بود .. به جلوي استيشن
که رسيديم ..دسته گل رو مقابل صنم گذاشت و گفت :
-بگين اينو ببرن اتاق يکي از بيمارا که گل نداره ..يا …نه اصلا هر کاري که دوست داريد باهاش بکنيد
صنم خيره تو نگاه امير حسين بي حرف فقط نگاهش کرد که لبخندي به لبهاي امير حسين اومد و
گفت :
-فرستنده گل خيلي بد سليقه بوده …اخه با سليقه من و همسرم اصلا جور نيست …شما يه زحمتي
بکشيد و يه کاريش بکنيد ديگه ..خيلي ممنون از زحمتي که مي کشيد
وقتي که به راه افتاد ..نگاه پر از کينه صنم روم بود …سريع خودمو به امير حسين رسوندم ..دکمه
اسانسو رو زد و قدمي به عقب رفت ..نگاهي به صنم که خون خونشو مي خورد انداختم و بعدم به
امير حسين و اروم ازش پرسيدم :
-چرا اين کارو کردي ؟
به شوخي خودشو به تعجب زد و ازم پرسيد:
-نکنه گلو مي خواستي ؟
چند لحظه اي بهش خيره شدم :
-موضوع چيه ؟نکنه تو از چيزي خبر داري ؟
شونه اي بالا داد و گفت :
-اصلا…ديدي که گفتم بذار تو اتاق يکي از مريضا
مشکوک نگاهش کردم که در اسانسور باز شد ….لبخندي به روم زد و کنار رفت تا مثل هميشه من
اول برم
****
پامو روي ترمز گذاشتم …. همين روز اولي هم حسابي خسته شده بودم ..اگه دست خودم بود شايد
يه راست مي رفتم خونه و استراحت مي کردم ..اما نه خانواده دوست داشتني امير حسين مي
تونست خستگي رو براي چند ساعتي ازم دور کنه …… هر دو پياده شديم به جلوي در اصلي که
رسيديم امير علي به همراه هستي خانوم براي استقبال اومدن
-به به ببينيد کيا اومدن ….نکنه راه گم کرديد؟…از اين طرفا؟ …مي گفتيد گاوي
..گوسفندي..شتري..چيزي جلو پاتون قربوني مي کرديم
امير حسين به شوخيش تک خنده اي کرد و گفت :
-راضي به اين همه زحمتت نيستيم …تورخدا خودتو انقدر تو خرج ننداز.. که ناراحت ميشيم
-باشه حالا که دلت براي جيبم مي سوزه …من حرف برادر بزرگه رو .. زمين نمي ذارم و ..چيزي
قربوني نمي کنم ..فقط مديونيد فکر کنيد از روي خساست جلو پاتون چيزي قربوني نکردماااا
اين حرفا رو با خنده مثلا داشت به من مي گفت که گفتم :
-نه اصلا فکر نمي کنيم ..شما خيالت راحت باشه …
همونطور که مي خنديديم ازش پرسيدم :
-پس کو حنانه ؟
اهي از ته دل سر داد و گفت :
-خير سرمون زن گرفتيم … از ساعتش .. ساعتشو خونه پدرشون تشريف دارن خانوم
هستي خانوم نگاهي گله مندي بهش انداخت و گفت :
-اون بنده خدا که از صبح تا بعد از ظهر تو مطبته … تازه تا نيم ساعت پيشم که اينجا بود
امير علي با خجالتي ساختگي دستي به موها و گردنش کشيد و گفت :
-چرا هيچ کس طرف منو توي اين خونه نمگيره ؟
با خنده وارد شديم که نگاهم به کوکب خانوم افتاد…همون خانومي که تو لواسون تو خونه امير حسين
بود و ازم مراقبت مي کرد..سلام ارومي بهمون کرد و با برداشتن ظرفي از روي ميز پذيرايي به سمت
اشپزخونه رفت
زير چشمي نگاهي به امير حسين انداختم که مشغول بگو به خند با امير علي بود…با همراهي
هستي خانوم براي کمي نشستن به سمت سالن پذيرايي رفتيم …
کمي بعد امير مسعودم از بيرون اومد ..تا شام يه يک ساعتي مونده بود که براي عوض کردن لباسام
بلند شدم و به سمت اتاق امير حسين رفتم
مانتومو در اوردم و دستي به سر و صورتم کشيدم ..چند دقيقه بعد ..بعد از کمي رسيدگي به خودم
از اتاق خارج شدم و همينطور که درو مي بستم در اتاق رو به رويي باز شد و دختر کوکب خانوم جلوم
ظاهر شد …خيلي به ذهنم فشار اوردم تا اسمشو به ياد بيارم ..اما چيزي يادم نيومد
نگاه و حالت صورتش درست مثل همون روزي بود که وارد اتاق شده بود و برام يه دست لباس لبه
تخت گذاشته بود..روزي که اصلا فکر نمي کردم همسر امير حسين بشم
به زور لبهاشو حرکتي داد و بهم سلام کرد …سرمو اروم تکون دادم و جواب سلامش رو دادم ..
اخم تمام صورتشو پوشونده بود که براي انجام کاراش از کنارم رد شد و به سمت پله ها رفت
از پشت سر خيره نگاهش کردم ..وجود اين دختر و مادرش توي اين خونه برام عجيب بود ..و البته
حسي که زياد خوشايندم نبود …
اروم پشت سرش به راه افتادم که از بالاي پله ها ديدم حنانه وارد شد …با ورودش بي خيال دختر
شدم و لبخند به لبهام اومد که حنانه ام با ديدنم با تعجب گفت :
-وا ..شما که اينجائيد ؟
بهش که رسيدم براي ب*و*سيدن همديگه ..صورتامونو بهم نزديک کرديم و من ازش پرسيدم :
-مگه قرار بود کجا باشيم ؟
بعد از ب*و*سيدنم صورتشو عقب کشيد و گفت :
-نيم ساعت پيش امير علي زنگ زد و گفت ..امشب همه رو دعوت کردي خونه اتون ..گفت اول بيام
اينجا که با هم بريم
چشام با گفته اش …از تعجب گشاد شد که تازه فهميد حسابي….. سر کار رفته ….هم خنده اش
گرفته بود هم عصباني بود…خود منم بدتر از اون خنده ام گرفته بو که با هم وارد سالن شديم
شيطنت از نگاه امير علي مي باريد …حنانه با نگاهي برزخي به چهره پر از خنده امير علي خيره شده
بود که امير حسين ازش پرسيد:
-ِا ..سلام …تو اينجا چيکار مي کني ؟نکنه چيزي جا گذاشتي ؟
حنانه دستاشو به کمر زد و همونطور خيره تو نگاه امير علي گفت :
-نخير..چيزي جا نذاشتم … بعضيا اين وقت شب يادشون افتاده منو بذارن سر کارو دوبار از اون سر
شهر بکشونن اين سر شهر
همه به امير علي خيره شديم که حق به جانب شد و گفت :
-بابا زنمه ..دلم مي خواد ..دلم براش تنگ شده بود..چيه خوب ؟
امير مسعود از خنده ريسه رفت :
-مگه تو مشکل داري پسر؟ …تازه اقا از جاشم بلند نشده و دستور فرمودن تو بيا
به سمت امير حسين رفتم … روي دسته مبلش نشستم و با خنده بهشون خيره شدم که خودشو
کمي عقب کشيد و حين تکيه دادن به عقب …دستشو از پشت کمرم …رد کرد و دورم انداخت و رو به
امير علي گفت :
-خدا عاقبتتو بخير کنه
همونطور که مي خنديدم دختر با ظرف ميوه وارد شد…و باز با همون نگاه پر کينه ..خيره شد منتها
اينبار نگاهش بيشتر به دست امير حسين بود که رو پهلوم جا خوش کرده بود و اخرم به چشماي من
و پوزخندي که من ديدم
با رفتنش امير حسين رو کرد به امير علي و ازش پرسيد:
-قضيه چيه ؟کوکب خانوم ؟… اينجا ؟
سرشو تکوني داد و ادامه داد:
-چه خبره ؟
امير علي که بلند شده بود تا کيف حنانه رو بگير و کمي از عصبانيتشو بخوابونه نگاهي به رفتن دختر
انداخت و با صداي ارومي گفت :
-چي مي دونم …اومدم بودن ..منم پرس و جو نکردم
حنانه با وجود اينکه بد سر کار رفته بود با عشق به امير علي خيره شد و براي اذيت کردنش گفت :
-اولين باريه که به چيزي واکنشون نشون نمي دي ..هيدروزن جان ..؟از شما بعيده
از دست اين زن و شوهر نمي شد راحت يه جا نشست …بس که مدام ما رو به خنده مي نداختن
-بده مي خوام مثل تو گاز بي اثر باشم عزيز دل ؟
حنانه بند کيفشو توي دست امير علي انداخت و با عشوه به سمت من و مبل کناريم اومد و حين
نشستن گفت :
-نه عزيزم اصلا هم بد نيست …فقط يه لطفي کن و تا زيادي بي اثر نشدي ..اون کيفو به مقصد
برسون …شايد کارتو فراموش کردم
امير علي با خنده رفت …که امير حسين از حنانه پرسيد:
-تو هنوز اينو نشناختي …؟چرا انقدر زود حرفشو باور مي کني ؟از تو بعيده گولشو بخوري
حنانه خنديد و مشغول برداشتن ميوه شد ..به خنده اش خيره شدم …به خنده اي که مي
گفت ..دوست دارم سر کار برم
کمي بعد هستي خانوم از طبقه بالا اومد و گفت پدر امير حسين از همه معذرت خواسته و نمي تونه
توي جمع باشه …و به خاطر مريضش زود خوابيده بود و البته قرصايي که باعث مي شد نذاره زياد
هوشيار و بيدار بمونه
همه مشغول حرف زدن و شوخي کردن بوديم که يهو با صداي وحشتناک شکسته شدن چيزي با
سرعت به سمت اشپزخونه دويديم …
کوکب خانوم با صورتي رنگ پريده روي زمين و بالاي سر ديس غذا يي که محتوياتش پخش زمين شده
بود با حالي نذار نشسته بود …
نگران به سمتش رفتم تا کمکش کنم که از روي زمين بلند شه که همون لحظه دخترش از پشت سر
بچه ها اومد و با واکنش بدي که بيشتر هول دادنم به عقب بود منو پس زد تا خودش به مادرش کمک
کنه ..واکنشي که از چشم هيچ کس پنهون نموند..اما طوري وانمود کرد که مثلا اتفاقي بوده
حرکتش به جاي اينکه که باعث بشه حسابي بهم بر بخورده ..بيشتر متعجبم کرد…اما در عوض به
امير حسين و امير علي و بقيه حسابي برخورد ه بود که امير مسعود با زبون طعنه بهش گفت :
-فکر کنم زن دادشم داشت همون کار شما رو مي کرد که پسشون زديا
نمي خواستم تنشي به وجود بياد
– نه چيزي نيست …بنده خدا نگران مادرش شده
با همون يه لحظه لمس دست کوکب خانوم فهميده بودم ..بدجوري فشارش افتاده …بس که بدنش
سرد و لرزون بود
-فکر کنم فشارشون افتاده …
دختر لباشو با حرص به هم فشار داد و گفت :
-حال مادرم زياد خوب نيست اگه اجازه بديد ببرمش خونه
همه از حرکت دختر در تعجب بوديم که امير حسين به کوکب خانوم نزديک شد و مچ دستشو گرفت و
گفت :
-سابقه افت فشار داري؟
دختر زودتر جواب داد:
-بله ..دارن ..حالا اجازه مي فرماييد ببرمشون ؟
بي حرف به دختر خيره شده بوديم ..که امير حسين با نگاه خيره اي به دختر از جلوي راهشون کنار
رفت و دست به سينه شد تا برن
بيچاره کوکب خانوم تا لحظه اخر ازمون معذرت مي خواست به خاطر غذايي که ديگه نبود ..و همچنين
به خاطر رفتار دخترش که تعجب برانگيز شده بود
با رفتنشون امير مسعود با خنده سرشو تکون داد و مثل بچه ها براي خندوندن جمع گفت :
-مامان من گشنمه ؟
همه با عصبانيت بهش خيره شديم ..خنده اش بيشتر شد و دندوناشو نمايش داد:
-اوکي گرفتم ..الان همه اينا رو خودم جمع مي کنم و يه چيزيم براي خوردن درست مي کنم ..ديگه
انقدر عصبانيت لازم نيست عزيزاي دل …يه شوخيم نميشه با اين جماعت کرد …
با خنده به سمت ظرفا رفت ..همه توي فکر رفتار دختر بودن که دلم براي امير مسعود سوخت و براي
کمک بهش به سمتش رفت
امير علي به خنده افتاد و گفت :
-همچين مظلوم کار مي کنن که ادم دلش براشون ريش ريش ميشه
و همراه حنانه اومدن …کمک …تا هم همه جا رو مرتب کنيم و هم يه چيزي براي خوردن درست کنيم

ولي امير حسين توي فکر فرو رفته بود که امير مسعود گفت :
-حالا که اومديد کمک …لطفا دو گروه بشيد و يه غذاي خوشمزه درست کنيد..من گفتم درست مي
کنم ..ولي باور کنيد هيچي بلد نيست جز نيمرو سوخته
حنانه صاف ايستاد و گفت :
-حالا چي دوست داري برات درست کنيم ؟
-چقدر تو گلي زن دادش ..من فسنجون و با قالي پلو دوست دارم ..لطفا سريعتر درستشون کنيد ..که
ديگه نمي تون جواب گوي شکم نازنينم باشم
حنانه و امير علي نگاهي بهم انداختن که امير علي گفت :
-بابا جون چيز ديگه اي نمي خواي؟
امير مسعودم کم نيورد و با نيش باز گفت :
-نه بابا فعلا همينا خوبه
منو حنانه زديم زير خنده و به زور امير مسعود که مجبورم کرده بود… هر چهارتامون غذا درست کنيم
..دست به کار شديم تا يه غذاي مختصر و سبکو براي شام درست کنيم
هستي خانوم خيلي اصرار کرد که خودش يه چيزي درست کنه يا از بيرون غذا بگيريم ولي نذاشتيم

يه جور ميدون مسابقه شده بود حنانه و امير علي يه طرف اشپزخونه بودن و من و امير حسينم يه
طرف ..با اين تفاوت که منو و امير حسين حسابي تو فکر بوديم ولي اون دوتا بدشدت مشغول غذا
درست کردن بودن و سر هر چيزي به شوخي بحثشون ميشد
من و امير حسين مثل برنامه از قبل طرحي شده بي حرف کارمونو مي کرديم …رفتارمون کم کم باعث
شد امير مسعود که فقط نشسته بود و ميوه مي خورد نگاهي بهمون بندازه بگه …:
-تو خونه اتونم شما دوتا انقدر ساکتيد ؟
منو و امير حسين يهو دست از کار کشيديم و بهش خيره شديم …
يه تکه از ميوه اشو با خنده انداخت توي دهنش و گفت :
-بابا… لبخندي ..حرفي …حديثي …يکم از اون دوتا ياد بگيريد …غذا که درست نکردن که هيچ …تازه
کل اشپزخونه رو هم زيرو رو کردن
به امير علي و حنانه خيره شديم …خنده اشون گرفته بود…
امير مسعود سرکي به غذاي ما کشيد و با همون خنده گفت :
-اما نه خوشم اومد …شما نمونه بارز کم گوي و گزيده گو هستيد …غذاتونم خوردن داره ..
و رو به حنانه :
-زن دادش شرمنده …داره وقتتون از دست مي ره ..همين طوري پيش بره بازنده ميشيدا
امير علي با حرص بهش گفت :
-اونوقت شما اينجا چيکاره اي ؟
امير مسعود راحت تکيه اشو به عقب داد و گفت :
-من موجودي هستم به اسم نخودي که حضورش واجب و الوجود است
حنانه که مي ديد داره مي بازه با عصبانيت رو به امير علي گفت :
-همش تقصيره توه ديگه …هي مي گم اينو اينطوري درست کن و لي کار خودتو مي کني
چشاي امير علي چهارتا شد و گفت :
-قربون اون قد رعنات ..از همون موقع که اومديم تو هر چي گفتي من چشم بسته گفتم چشم و
انجام دادم …تو داري الان درباره چي حرف مي زني ؟
حنانه نفسشو بيرون داد و با خجالت به ما نگاه کرد و گفت :
-يکم از برادرت ياد بگير
امير علي با ظرف بزرگي که تو دستش بود به سمت ما و امير حسين اومد و نگاهي به ماهي تابه
جلوش و بعدم به صورت امير حسين انداخت و به شوخي گفت :
-ياد گرفتم ..خوب حالا ؟
امير مسعود انقدر خنديده بود که کل صورتش قرمز شده بود ..لبخندي به لبهاي امير حسين اومد و
بي حرف به کارش ادامه داد …هر دومون مي دونستيم غذاي اونا رو نميشه خورد …پس کمي بيشتر
از اوني که بايد درست مي کرديم ..غذا پختيم …..حتي اونقدر وقت اضافه اورديم که دوتامون سر صبر
و در سکوت سالادم درست کرديم …تا که شايد اونام غذاشونو برسونن …
وقتي کارمون تموم شد و غذاها رو کنار هم گذاشتيم …امير مسعود با دقت به غذاها خيره شد
..حنانه خجالت زده سرشو پايين گرفته بود..همه سعي مي کرديم نخنديم …بعضي جاهاش سوخته
بود و بعضي جاهاشم نپخته …شکل و شمايل عجيبي پيدا کرده بود
که سرشو بلند کرد و گفت :
-من روز خواستگاريم گفتم …دست پختم خوب نيست …نگفتم امير علي ؟
امير علي دستي به گردن و موهاش کشيد و گفت :
-گفتي عزيزم …خوب يادمه …ولي نگفته بودي تا اين حد افتضاحه
لب پايينمو گاز گرفتم …و جلوي خنده امو گرفتم که حنانه با حرص مشتي به بازوي امير علي زد و
گفت :
-خيلي بدي
امير مسعود که مدام به غذاي ما ناخونک مي زد با مهربوني به حنانه گفت :
-عيب نداره زن داداش ..مسابقه فينال براي هفته بعده که بايد فسنجون و باقالي پلو درست کنيد …تا
اون روز کلي وقت داري که تمرين کني
امير علي با اخمي ساختگي با دست به پشت دست امير مسعود که مدام ناخوک مي زد زد و گفت :
-هفته بعد مهمون توييم ..انقدرم مزه نريز ..ميزو لااقل تو بچين …
امير مسعود بلند شد و گفت :
-اي به چشم ..شما امر بفرما
خوبي حنانه اين بود. که زود دلگير و ناراحت نمي شد ..از رفتارش خوشم مي اومد..سر ميز شامم
انگار نه انگار که غذايي درست کرده باشه ..حتي سر ميز شامم نيورد …غذا تو جمع صميمي خورده
شد ..بعد از شام امير علي رفت که حنانه رو خونه اشون برسونه …امير حسينم تلفني در حال حرف
زدن با يکي از مريضاش بود ..
به ساعت نگاهي انداختم دير وقت شده بود..خيلي خسته بودم و از اونجايي که مکالمش کمي طول
کشيد بلند شدم و به طبقه بالا رفتم تا کمي تو اتاقش استراحت کنم که از لاي در نيمه باز اتاق …
امير مسعودو تو اتاقش ديدم … در حال کوک کردن ويلونش بود
با لبخند ضربه اي به در زدم و گفتم :
-اجازه هست ؟
انقدر صميمي و راحت بود که احساس مزاحم بودن بهم دست نمي داد…لبخندي زد :
-باعث افتخاره … بفرمائيد ..
داخل اتاقش شدم …اتاق مرتب و تميزي بود فقط کمي روي ميزش کتاب و جزوه بود که نامرتب روي
هم چيده شده بودن
لبه تختش نشستم و بهش خيره شدم که ازم پرسيد:
-دوست داري ياد بگيري ؟
با ذوق سرمو تکون دادم …خندون از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و ازم پرسيد قبلا سازي کار
کردم يا نه
شونه اي بالا دادم و گفتم نه و اونم چندتا چيز جزعي که براي اولين بار گفتنشون بد هم نبود و بهم
گفت و طريقه به دست گرفتن سازو يادم داد..
سعي کردم چيزايي که ميگه رو خوب اجرا کنم اما تمام تلاشم …شد ..چندتا صداي ناهنجار…
هر دو از ناشي گريم خنده امون گرفته بود …و مرتب اذيتم مي کرد ..حتي خودشم الکي چندتا صداي
بد در اورد که يعني منم بلد نيستم
همونطور که مي خنديديم ..امير حسين جلوي در اتاق ظاهر شد و با لبخند گفت :
-چيکار مي کنيد شما دوتا؟
امير مسعود ارشه رو دوباره به دستم داد و گفت :
-دارم به خانومت اموزش نوازندگي مي دم …خيلي با استعداده ..
تا گفت با استعداده بازم شروع کرديم به خنديدن …
همونطور که مي خنديدم …از جام بلند شدم و ارشه رو به خودش دادم و گفتم :
-من براي اين کار ساخته نشدم …همون تو برامون بزني ..کافيه …
اخم با نمکي کرد :
-چه زود خسته شدي ؟
نگاهي به امير حسين انداختم و گفتم :
-شايد بعدا وقت گذاشتم و ياد گرفتن …اما….الان ..اونم اين موقع شب و خسته از يه روز کاري…. تنها
هنري که مي تونم از خودم نشون بدم ..زدن همون چندتا صداي وحشتناکه
خنديد..ويلون رو روي تختش گذاشت و منم به سمت امير حسين رفتم …مي خواست که زودتر اماده
بشم تا بريم خونه …
***
با دوش اب گرمي که گرفته بودم از حموم بيرون اومدم …امير حسين تو اتاق نبود …لبه تخت نشستم
و کرممو برداشتم و استيناي روبدوشامبرم رو کمي بالا زدم
همونطور که پشت دستم رو با دست ديگه اروم کرم مي زدم وارد اتاق شد ..يه ليوان اب تو دستش
بود …با ديدنم همون کنار چار چوب در ايستاد و تکيه داده بهش قلپي از اب ليوانش رو خورد و گفت :
-از کار سميرا ناراحت شدي ؟
متعجب نگاهش کردم …پاي راستشو جلوي پاي چپش انداخت و گفت :
-سميرا …دختر کوکب خانوم !!
پوزخندي زدم و گفتم :
-نمي دونم چرا از روز اولم از من خوشش نمي اومد..از همون روز که توي ويلاي لواسون منو ديده
بود..ازم متنفر بود …
تو چشماش خيره شدم ….ليوان به دست با همون ژست خيره نگاهم مي کرد..خنده ام گرفت :
-حالا تو چرا انقدر تو فکر فرو رفته بودي ؟
ابرويي بالا داد و به سمتم اومد… ايستاده بالاي سرم گفت :
-راستيتش ….حرکتش ..يه جور برام عجيب بود.. …
در کرمو بستم و خنده ام بيشتر شد ايستاده بالاي سرم با ديدن خنده ام خنده اش گرفت
-براي همين انقدر ساکت بودي که صداي امير مسعودم در اوردي ؟
خنده اش بيشتر شد :
-الان فکر مي کنن من و تو …توي خونه فقط بهم خيره ميشيم و حرفي هم نمي زنيم
شونه اي با خنده بالا داد :
-خوب فکر کنن ..
خودمو عقب کشيدم و دستامو از پشت روي تخت گذاشتم و هيکلمو بهشون تکيه دادم و با چشماي
خمار و خواب الودم ..از زور خستگي … گفتم :
-نه …چرا بايد اينطوري فکر کنن ..در صورتي که اصلا اينطور نيست …
چند ثانيه اي بهم خيره شد و يهو با تر کردن لباش گفت :
-اما واقعا بعضي وقتا… فقط دوست دارم نگات کنم ..اونم ….بدون هيچ حرف و عملي
انقدر حرفشو جدي گفت که نتونستم هيچ عکس العملي از خودم نشون بدم و با رنگ پريدگي که
بيشتر از خجالت و شرم بود بهش خيره شدم …
حرکتي به لبهاش داد و ادامه داد:
-من معمولا ادم پر حرفي نيستم …سعي هم نمي کنم با پر حرفي و يا تعريف و تمجيد نظر کسي رو
به خودم جلب کنم …
در واقعه حقيقت ماجرا اينجاست که اگه از کسي خوشم بياد ..کسي که خيلي بهم نزديک
باشه …اونقدر نزديک که بشه همه وجودم ….براش کم نمي ذارم …از چيزيم خجالت نمي کشم که
نخوام اين چيزا رو بهش بگم …
ضربان قلبم کمي از حد معمولا بالاتر رفت ..نگاهشو ازم نگرفت …خيره تو چشمام نگاه مي کرد:
-به اون کسيم که قصد کرده توي اين بازي کثيف بينمونو بهم بزنه …. اجازه نمي دم ..اين حسو ازم
بگيره …هر جوريم که شده … قبل از اينکه بخواد کاراي بدتر از اين بکنه پيداش مي کنم و حقشو مي
ذارم کف دستش …تا بفهمه با من در افتادن يعني چي ؟
از نگاه متحيرم خنده اش گرفت و به طرفم خم شد …هيچي نمي تونستم بگم :
-حال من خوب است اما با تو بهتر مي شوم
آخ … تا مي بينمت يک جور ديگر مي شوم
با تو حس شعر در من بيشتر گل مي کند
ياسم و باران که مي بارد معطر مي شوم
در لباس آبي از من بيشتر دل مي بري
آسمان وقتي که مي پوشي کبوتر مي شوم
آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پاي تو
مي توانم مايه ي گهگاه دلگرمي شوم
ميل – ميل توست اما بي تو باور کن که من
در هجوم باد هاي سرد پرپر مي شوم
غرق در نگاه پر محبتش …سريع خودمو پيدا کردم .. نمي دونم از کي اينطور عاشق و شيداش شده
بودم ..از کي شده بود همه چيزم که دوست نداشتم ازش چشم بردارم …کم کم داشتم ديوونه اش
مي شدم …کي فکرشو مي کرد يه روز اينطور بهش علاقه مند بشم که حتي يه لحظه هم نتونم
دوريشو تحمل کنم
همونطور که رنگ نگاه شوک زده ام تغيير مي کرد به سمت يه نگاه عاشقانه … شعر گفته اشو با يه
شعر ديگه تلافي کردم ..فاصله بينمون به اندازه يک وجب دست بود..من نشسته و اون ايستاده و خم
شده به سمتم :
براي دوست داشتنت
…محتاج ديدنت نيستم
اگر چه نگاهت آرامم مي کند
…محتاج سخن گفتن با تو نيستم
اگر چه صدايت دلم را مي لرزاند
…محتاج شانه به شانه ات بودن نيستم
اگر چه براي تکيه کردن ،
!شانه ات محکم ترين و قابل اطمينان ترين است
دوست دارم ، نگاهت کنم … صدايت را بشنوم …به تو تکيه کنم
دوست دارم بداني ،
…حتي اگر کنارم نباشي
باز هم ،
…نگاهت مي کنم
…صدايت را مي شنوم
به تو تکيه مي کنم
هميشه با مني ،
و هميشه با تو هستم ،
……!هر جا که باشي
با پايان شعر هر دو بهم خيره شديم ..نگاهم توي چشمايي بود که بشدت دوستشون داشتم …اين
نگاه فقط مخصوص اون بود…چه خوب بود که ديگه نگاهي غير از نگاه هاي خودش جلوي چشمام
نمي اومد
با همون نگاه جديش ..لحظه اي نگاهشو ازم گرفت و ليوان اب رو روي ميز عسلي گذاشت و دوباره
نگاهش رو بهم داد
دلم وجودشو مي خواست ..وجودي که منبع ارامشم بود …شايد نگاهم خيلي بي قرار و تابلو بود که
بيشتر به سمتم خم شد و اروم با متمايل کردن سرش به سمت چپ …فاصله بينمونو از بين برد و
لبهامو پرحرارات و گرم ب*و*سيد
لذت وجودمو رو احاطه کرد …به خواسته دلم رسيده بودم که دستامو از حالت تکيه گاه جدا و به دور
گردنش حلقه اشون کردم ..نمي خواستم ازم جدا شه …با بودنش خستگيم رو به کل فراموش کردم
و مجبورش کردم بيشتر باهم همراهي کنه تا يه شب ديگه رو باهاش به صبح برسونم ….
دو ماه بعد …
مراحل اخر عمل بود …با خود امير حسين عمل داشتم …توي اين دوماه فرستادن گلها قطع نشده
بود…و حرف و حديثي که نبايد به وجود مي اومد ..بين بعضي از بچه ها و کارکنان پيچيده شده بود..
اما من و امير حسين بهشون توجه اي نمي کرديم …و هر دسته گل که همراه يه متن عاشقانه اي به
دستمون مي رسيد …امير حسين بي معطلي …يا ازپنجره اتاقش بيرون مي نداخت يا به نزديکترين
سطل اشغال حوالش مي داد…
اما اين اواخر طرف دست به يه کار عجيب زده بود و نامه اي برام فرستاده بود که تهديد مي کرد اگه
از امير حسين جدا نشم …کاري مي کنه تا با يه رسوايي بزرگ بيمارستان رو ترک کنم
اين نامه تازه ديروز به دستم رسيد بود …يه نفر نامه رو توي کمدم انداخته بود …
و اين اولين باري بود که دراين باره چيزي به امير حسين نگفته بودم …اونم به خاطر اينکه پايان هفته
يه عمل مهم داشت …عملي که خيلي مهم و حساس بود و شايد مي شد گفت يکي از عملهاي
نادر در نوع خودش که نمي خواستم ذهنشو با درگير کردن به اين موضوع آشفته کنم
چون براي اينده شغليشم خيلي مهم بود …
خيره به دستهاي امير حسين و دستکشاي خونيش ..يه لحظه حالت چندش به سراغم اومد و
احساس کردم چيزي مي خواد به گلوم هجوم بياره ..که سريع چشمامو بستم و سعي کردم با کيپ
کردن بينيم ..مانع از استشمام بوي خون بشم ..
کمي حالم جا اومد و اروم چشمامو باز کردم ..صداي امير حسين توي اتاق پيچيد که به بچه ها درباره
عمل توضيح مي داد..هومن به فاصله دو نفر از من ايستاده بود …و حواسش به من بود …
فکر کردم حالم خوب شده که مجددا با ديدن همون صحنه و خون رو دستاش ..سريع دستمو از روي
ماسک روي دهنم گذاشتم ..هيچ کس جز هومن حواسش به من نبود..امير حسين با دقت داشت
کارشو انجام مي داد …
سرم به دوران افتاد ..تحمل محيط ديگه داشت غير قابل تحمل مي شد که دو قدمي عقب رفتم و با
خيال اينکه ديگه چيزي به بالا اومدن محتواي شکمم نمونده سريع چرخيدم و همونطور دست رو
ماسک از اتاق عمل بيرون زدم ..
کارم اونقدر غير منتظر بوده که همه حواسا متوجه من شد و برگشتن و نگاهم کردن …
به سمت دستشويي دويدم و تا به روشويي رسيدم بالا اوردم ..سرم درد گرفته بود و چشمام يه
جوري شده بودن ..وقتي مطمئن شدم چيز ديگه اي قرار نيست بالا بياد نگاهي به خودم توي اينه
انداختم که باز بالا اوردم
سرمو با چشماي بسته بالا اوردم و پشت دست خيسم رو روي پيشوني داغم گذاشتم …نگاهم به
ساعت افتاد تا يه ربع ديگه عمل تموم ميشد …به سمت روشويي خم شدم و چند مشت اب به روي
صورتم پاشيدم ..تا کمي حالم جا بياد …
از صبح زياد حالم مساعد نبود ..احتمال دادم به خاطر عصبي شدنمه چون قبلا هم چنين سابقه اي
داشتم که وقتي به شدت عصبي مي شدم …مدام بالا مي اوردم و اين نامه حسابي رو اعصابم رفته
بود ..
شير ابو بستم و به سمت بخش به راه افتادم …چون نمي تونستم باز برگردم به اتاق عمل ..حال
ايستادن رو نداشتم …
الهه با ديدنم نگاهي به صورتم انداخت و بهم نزديک شد و پرسيد:
-چته ؟..چرا انقدر رنگت پريده ؟
براي اينکه دست از سرم برداره يه جواب بي سرو ته دادم :
-امروز خيلي سرم درد مي کنه …برم يه قرص بخورم .. شايد اروم شه
سرشو تکوني داد و ازم جدا شد… وارد رست شدم و به سمت کمدم رفتم تا يه قرص از توي کيفم
بردارم …
اما همين که در کمدو باز کردم …
يه پاکت نامه پايين افتاد…چشمامو با خستگي و حالي خراب باز و بسته کردم و خم شدم تا نامه رو
بردارم که زير دلم يهو تير کشيد و از شدت درد قبل از برداشتن نامه دستامو زير شکمم گرفتم و بيشتر
خم شدم …درد ولم نمي کرد…بدنم يه جوري شده بود
کسي داخل رست نبود ..توي اون وضعيت کمي موندم که درد از بين رفت …از وضعيتم حسابي نگران
شدم و چند لحظه اي تو فکر فرو رفتم ..
با کمتر شدن درد…به سختي روي پاهام نشستم و پاکتو برداشتم و براي نشستن و بهتر شدن حالم
به سمت يکي از صندليا رفتم و به اهستگي روش نشستم و با کمي تامل در پاکتو باز کردم …
يه متن تايپ شده بود :
-عزيزم ..خيلي بي قرارت هستم …ديگه تحمل دوريت رو ندارم …هميشه به ياد اون روزها و لحظه
هاي خوبمون هستم …
دوستدار هميشگيت
مسعود
دهنم تلخ شد …مسعود ديگه کي بود ..سعي کردم کمي تمرکز کنم ..تا کسي رو به اسم مسعود به
ياد بيارم …متن نامه عوض شده بود ..و خبري از تهديد نبود
اعصابم به شدت بهم ريخته بود که همزمان اتنا وارد شد و با همون اخلاق گندش رفت و برجکم :
-مثلا مي خواستي خودتو براي دکتر لوس کني …؟خوبه ديگه …حالا چون همسر دکتر شدي هر وقت
که مي خواي مي ري و مياي …ما تو اتاق يه جيکم نمي تونيم بزنيم اونوقت خانوم خانوما…يهو
يادشون مي افته حوصله عملو ندارن و براي جلب توجه با سر و صدا مي زنن بيرون
با اون حال خراب نگاهي بهش انداختم و گفتم :
-زيادي حرف مي زني
پوزخند زد:
-چته ؟نکنه فکر کردي کاره اي شده توي بيمارستان …مثلا هفته پيش دکتر کاظمي تو اتاق عمل ازت
تعريف کرد يعني الان خيلي بارته ؟
دلم مي خواست از دستش بزنم زير گريه ….بعضي از ادما هرچيم بهشون بگي ..چون يه مغز تو
خالي و پوشالي دارن هيچي روشون تاثير نمي ذاره …دستمو به پشت صندلي تکيه دادم و با همون
حال خراب با برداشتن کيفم در مقابل چشمان پر کينه اش خارج شدم …بايد يه ازمايش مي دادم …
هنوز دو قدم نرفته بودم که باز زير دلم تير کشيد و به ناچار به ديوار تکيه دادم و گذاشتم سردي ديوار
کمي پيشوني تب دارمو خنک کنه …چم بود که داشتم اينطوري مي شدم
هنوز دو قدم نرفته بودم که باز زير دلم تير کشيد و به ناچار به ديوار تکيه دادم و گذاشتم سردي ديوار
کمي پيشوني تب دارمو خنک کنه …چم بود که داشتم اينطوري مي شدم
چقدر حالم بد بود :
-خوبي؟
صداي هومن بود که از پشت سر… جوياي حالم شده بود
سرم رو از ديوار جدا کردم و نگاهي بهش انداختم …نگرانم بود..
-خيلي رنگت پريده …
حوصله جواب دادن نداشتم …خيلي وقت بود ازش دوري مي کردم و اون داشت باز بهم نزديک مي
شد ….رومو ازش گرفتم و به سمت پله ها رفتم که صداي زنگ گوشيم بلند شد…
دست کردم تو کيفم و گوشيمو در اوردم …عکس امير حسين رو صفحه نمايش افتاده بود…
مي دونستم تا صدامو بشنوه ..متوجه حالم ميشه ..نمي خواستم نگرانش کنم اونم بعد از يه عمل
چند ساعته
گوشي رو تو کيفم سر دادم که متوجه هومن شدم که در چند قدميم ايستاده بود:
-نکنه دلتو زده ؟…از اينم خسته شدي به اين زودي ؟
هر دو تو پاگرد بوديم و چون اکثرا از اسانسور استفاده مي کردن ..کمتر رفت و اومدي در اين قسمت
انجام مي شد
دوست داشت عذابم بده ..تو چشماش خيره شده بودم …خودشو به لودگي زد:
-البته حقم داري..موحد غير قابل تحمل و ادم خشکيه که با روحيه تو به هيچ وجه سازگار نيست ..تو
يه ادم پرهيجان مي خواي ..يکي مثل يوسف
باز بهش خيره شدم
چيني به بيني و حالتي به لبهاش داد:
-البته تو آوا فروزشي ….کسي که هر چند ماه يک بار نوع تفريحاتشو عوض مي کنه ..ادما که جاي
خود دارن
داشت کم کم خنده ام مي گرفت ..تعادل روحي و رواني نداشت ..نه به اون موقعه که مي خواستم با
امير حسين ازدواج کنم اونطوري گريه مي کرد و مي گفت نمي خواسته طلاقم بده نه به الان که مي
خواست ثابت کنه از امير حسين زده شدم …
با وجود حال بد..کيفمو توي دستم جا به جا کردم و با چهره اي مصم … بدون ترديد و ترس بهش
نزديک شدم ..
صورتش رنگ به رنگ شد …:
-مي دوني هومن درباره تو چي فکر مي کنم ؟
پوزخندي بهم زد که بگه مثلا برام مهم نيست :
-از نظر من تو يه ادم بي ظرفيت هستي که هر بار يه چيزي مي خواي…. خودتم گير افتادي تو
خواستن ها و نخواستن هات …براي همينم هست که تو زندگي با همسرت ..هيچ جايي نداري
چهره اش گر گرفت و خشم تمام صورتشو پر کرد:
-اصلا شک دارم دوسش داشته باشي…انقدر توي بخش … بچه ها از عربده هات سرش حرف مي
زنن که موندم اون بدبخت چطوره که تا حالا با داشتن چنين باباي پولادار و پر نفوذي ازت جدا نشده ..!
اونوقت تو داري درباره تنوع زندگي من حرف مي کني ؟
به نفس زدن افتاد:
-اره من دنبال تنوع هستم …اما نه اون تنوعي که تو فکر مي کني ..در ضمن اوني که تو درباره اش
حرف مي زني ..شريفترين و بهترين مرديه که تو عمرم ديدم …اونقدر شريف که تو و يوسفم به گرد
پاش نمي رسيد…پس بهت اجازه نمي دم پشت سرش انقدر حرف بزني و اعمال کثيف خودتو به من
نسبت بدي …
سايش دندوناش بهم رو ديدم :
-تنوعي که من دنبالشم اينه که ببينم زندگي تو همسرت تا کي ادامه پيدا مي کنه …راستش روي
زندگيت شرط بستم ..من که فکر نمي کنم تا سال بعدم دوم بياره ..خودت چي حدس مي زني ؟
ديگه طاقت نيورد:
-خيلي اخلاقت مزخرف شده
با پشت دست دستي به لبهام کشيدم و با پوزخند گفتم :
-چرا تو حق داري درباره زندگيم …هر اراجيفي رو بگي…. من نه ؟ ..البته حرفاي من اراجيف نيست
…واقعيته …نذار بيشتر از اين دهنمو باز کنم ..برو دنبال زندگيت … برو و زنتو جم کن ..انقدر تو بخش با
اين دکتر و اون دکتر جيک تو جيک هست که همه يادشون رفته تو شوهرشي…يکم خودتو جمع کن
دکتر
با خشم دستشو بلند کرد و خواست بزنه تو صورتم که زود يه قدم جلوتر رفتم و با عصبانيت گفتم :
-روم دست بلند کن …زود باش ..بزن ..بزن تا ببيني چطوري با يه تيپا از اين بيمارستان مي ندازمت
بيرون …
جسارت پيدا کردم و با حرص ادامه دادم :
-مي دوني که شوهرم کيه ؟فقط منتظره لب تر کنم ..با يه بشکن من رو هوايي دکتر کلهر..پس تا
دست به کاري نزدم که اينده شغليت خراب بشه …بهم نزديک نشو …پشت همسرمم حرف بي ربط
نزن
خواست حرفي بزنه که تند انگشت اشاره امو به نشونه تهديد بالا اوردم و به طرفش گرفتم :
-اين اخرين هشدارم بود ..اخرين …پس حرفي نزن که نشه جمعش کرد
از شدت خشم لبهاشو بهم فشرد
نفس کم اورده بودم و کم کم به نفس زدن افتاده بودم …ساکت شده بود …که با همون نگاه پر
خشم ازش نگاه گرفتم و به سمت پايين پله ها رفتم ..اعصابم به شدت بهم ريخته بود که باز صداي
زنگ گوشيم در اومد…پايين پله ها چند لحظه اي ايستادم و دستمو روي دهنم نگه داشتم و چندتا
نفس عميق کشيدم
چشمامو که باز کردم نگاهم به حسين زاده مسئول ازمايشگاه افتاد…بد نبود يه ازمايش مي گرفتم
…دستي به صورتم کشيدم و خواستم برم طرفش که با ديدن شلوغي با خودم گفتم :
-از فشار عصبيه …توي يه فرصت مناسب مي رم و ازمايش مي دم
به طرف در خروجي به راه افتادم بين راه با چند نفري سلام و عليک کردم …
وارد محوطه بيمارستان که شدم … روي يکي از نيمکتا نشستم تا هوايي بهم بخوره …دلم مي
خواست بخوابم ..چشمامو روي هم گذاشتم تا مثلا چرتي بزنم
اما با شنيدن مجدد زنگ گوشيم …بي خيال چرت و خواب دو سه دقيقه اي شدم …
اميرحسين بود ..شرايط جواب دادن نداشتم …حتي اگه جوابم مي دادم مجبور بودم به دروغ بگم حالم
خوبه …..پس جواب ندادم که باز زنگ زد بعد از چند بار زنگ زدن دست به دامن پيام کوتاه شد …
پيامشو باز کردم :
-چرا جواب نمي دي ؟کجايي؟چرا اونطوري از اتاق عمل زدي بيرون ؟پياممو ديدي سريع باهام تماس
بگير ..حسابي نگرانم کردي
گوشيمو توي دست نگه داشتم و سرمو به عقب تکيه دادم .. بنده خدا باز زنگ زد ..دلم نمي
خواست بهش دروغ بگم …پس بهترين کار جواب ندادن بود …
کمي که حالم بهتر شد …بلند شدم تا به بخش برگردم ..با گذاشتن کيفم داخل کمد وارد راهرو
شدم ..امير حسين همراه چندتا از بچه ها که دورشو احاطه کرده بودن از اتاق يکي از بيمارا بيرون
اومد ..بچه ها مرتب ازش سوال مي کردن …معلوم بود حوصله اشونو نداره
..به سمتشون به راه افتادم که با ديدنم ..با گلگي نگاهي بهم انداخت و با همون نگاه بهم حاليم کرد
برم داخل اتاقش ..
وقتي وارد اتاقش شدم …هنوز اثار بي حالي و درد رو داشتم که وارد اتاق شد و درو بست و با
نگراني ازم پرسيد:
-کجايي تو؟چرا انقدر رنگ و روت زرده ؟
حتي نذاشت فکري کنم و چيزي براي جواب دادن سر هم کنم ..چون بهم نزديک شد و مچ دستمو با
همون چهره اخمالوش گرفت ..تا نبضم رو بگيره …بعد پشت دستشو رو پيشونيم و گونه ام
گذاشت …داغ بودم
-چته ؟چرا انقدر داغي ؟
لبامو با زبون تر کرد و تازه فهميدم چقدر لبام خشکن
-يکم بي حالم ..همين …فکر کنم از خستگيه ..اخه تمام هفته پيشت بيمارستان بودم و کارام زياد بود
هنوز مچم توي دستش بود:
-زود باش راه بيفت ببرمت پايين تا يه ازمايش ازت بگيرم ..نگو چيزي نيست ..يه چيزت هست
تلاش کردم لبخند بزنم :
-داري بزرگش مي کني ..هيچي نيست …البته خودم مي خواستم برم ..ولي يکم شلوغ بود..بعدا مي
رم ..باور کن چيزي نيست
مشکوک بهم خيره شد و باز دست گذاشت رو پيشونيم و نفسشو بيرون داد:
-پس اماده شو ببرمت خونه ..حال نداري …ولت کنم همينجا ولو ميشي
-نه تو کار داري ..خودم مي رم
دو دل شد..چون تا يه ساعت ديگه بايد مي رفت براي انژيو
لبخندم بيشتر شد :
-اونطور که تو مچ دستمو داري فشار مي دي ..بيشتر از حال مي رم تا ولم کني
خنده اش گرفت ودستشو کمي شل کرد و گفت :
-رو اعصاب من راه نرو…. يه چيزت هست ..حالت بده ..جرات نمي کنم بذاري با ماشين بري
-خيل خب تاکسي دربست مي گيرم ..خوبه ؟خيالت راحت شد؟
شيطنتم گل کرد :
-اصلا به حنانه و کل خانواده زنگ مي زنم و ميگم همه بيايد خونه امون … من حالم خوب نيست …
مراقبم باشيد ..که امير حسين نگرانه
از دستم هم حرص مي خورد هم خنده اش گرفته بود
-حيف حالت خوب نيست وگرنه مي دونستم چيکارت کنم که اينطوري مزه نپروني
بهش خنديدم و وقتي حرفاي هومن يادم افتاد از تنوع طلبيم از اينکه امير حسينم دلمو زده با همون
حالي که نيمه خوش بود و حال ايستادن نداشت ..خودمو بهش تکيه دادم و دستامو دور کمرش حلقه
کردم ..با عشق نيم رخم رو به سينه اش چسبوندم
بوي ادکلنش تو بينيم رفت و لبخند به لبهام اومد …
نديدم واکنشش چي بود ..فقط اروم و بي حرف اونم دستاشو دورم حلقه کرد و منو بيشتر به خودش
فشردم …
هومن چرا فکر مي کرد من از اين ادم دوست داشتني دل زده شدم ….
کم کم صداي خنده ارومشو شنيدم ..خودمم خنده ام گرفت و بدون اينکه سرمو از رو سينه اش بر
دارم گفتم :
-نخند…
اما خنده اش بيشتر شد و منو بيشتر به خودش چسبوند
خنده منم بيشتر شد و کامل صورتو چرخوندم و نگاهمو ازش پنهون کردم
که با محبت گفت :
-بريم ازمايشگاه ؟
مثل بچه هاي ساله با لجبازي گفتم :
-نه
و براي اينکه مسير حرفو عوض کنم تا بيشتر از اين گير نده گفتم :
-اين ادکلنت چه خوشبو…تا حالا نزده بودي نه ؟…
مي دونستم داره به شيطنتم مي خنده ..همونطور که دستش دورم حلقه بود منو کمي از خودش
جدا کرد و با چشم و ابرويي بالا رفته تو نگاه خندونم گفت :
-تا حالا نزده بودم ديگه نه ؟
نمي تونستم جلوي خنده امو بگيرم :
-هر کاري کني ..من گول نمي خورم ….بدو بريم پايين
اهي از سر ناچاري کشيدم و خودمو براش لوس کردم :
-اگه دکتر موحد بزرگ لطف کنن و به بنده حقير يه مرخصي با پارتي بدن تا برم خونه و کمي استراحت
کنم ..باور کن حالم خوبه خوب ميشه …
سرشو کمي کج کرد و گفت :
-فکر نکنم دکتر موحد اجازه بده ..
-نگو اينطوري ..پزشک خوبيه …حتما مرخصي مي ده
ابروهاشو با بي رحمي بالا داد
-دکتر موحد جان اجازه بده
با خنده باز ابروهاشو داد بالا
شونه اي بالا داد و دوباره سرمو بهش چسبوندم و گفتم :
-اجازه نده ….بازم خوبه ..لااقل پيش تو مي مونم ..همينم غنيمته ..فقط قول نمي دم بتونم امروز کار
مفيدي انجام بدم
نفسي بيرون داد:
-پس بذار برات اژانس بگيرم …
با خوشحالي سرمو ازش جدا کردم :
-نگفتم دکتر موحدم باحاله
سعي کرد جلوي خنده اشو بگيره :
-برو لباساتو عو ض کن ..تا اماده بشي برات ماشين مي گيرم .
از سر ذوق رو پنجه پا بلند شدم و در حالي که لبخند به لب داشت با قدرت لبهاشو ب*و*سيدم و خودمو
عقب کشيدم که گفت :
-فکر کنم حالت خوب شدا
خنديدم و همونطور که ازش جدا مي شدم گفتم :
-اذيت نکن ديگه ..دو دقيقه اي لباس عوض کردم و اينجام
از کار و کردارم خنديد و به سمت تلفن رفت …و منم براي عوض کردن لباسام با باز کردن در از اتاقش
خارج شدم ….
فصل جديد:
چند روزي بود که حالم خوب بود و درد و حالت تهوعي نداشتم …و درست از همون روزي که خونه
رفتم ديگه نامه اي برام نيومدو خوشحال از اينکه ديگه نامه اي در کار نيست تصميم گرفتم درباره نامه
ها حرفي به امير حسين نزنم
امروز از صبح عمل داشت ..همون عمل مهمي که من بيشتر از خودش هيجانشو داشتم ..متاسفانه
نمي تونستم توي اتاق عمل باشم …حتي چند تن از پزشکاي متخصص و معروف هم اومده
بودن …بخشم يه جورايي شلوغ بود و همه دوست داشتن بدونن نتيجه عمل چي ميشه …
به مرد ساله رو به روم که رو تخت دراز کشيده بود با لبخند نگاهي انداختم و همونطور که
داروهاشو توي پرونده ثبت مي کردم ….
هنگامه با عجله وارد اتاق شد… اما با ديدن بيمار روي تخت … براي اينکه جلوش نشون بده حسابي
خانوم دکتره .. سرعتشو به تحفت العيني کم کرد و با ژستي که اصلا بهش نمي خورد ازم پرسيد:
-خانوم دکتر فروزش …هنوز کارتون تموم نشده ؟
نگاهمو از پرونده گرفتم و با لبخند و اخم گفتم :
-خانوم دکتر امري داشتيد؟
شيطون و بازيگوش ..بهم نزديک شد و لباشو به گوشم نزديک کرد و گفت :
-نمي خواي بري به اقاتون تبريک بگي ؟
تا اينو گفت ..فهميدم عمل کاملا موفقيت اميز بوده … اما خود داري کردم و ابرويي بالا دادم و گفتم :
– مگه به موفقيت اميز بودن عمل شک داشتي ؟
نفسي بيرون داد و گفت :
-خيلي حال مي کني نه ؟
پرونده رو بستم … گوشي معاينه امو دور گردنم انداختم و با ذوقي که به زور کنترلش کرده بودم
سرمو تکون دادم :
-اوهوم …
از ته دل زد زير خنده :
-خدا بکشتت که براي حفظ کلاس نمي زني زير خنده
بلاخره خنده امو در اورد و گفتم :
-دو دقيقه خواستم عين دکترا باشما
بي خيال مريض با دستش ضربه ارومي به شونه ام زد :
-پايينو ديدي؟… غلغله است …حتما فردا پس فردا دکتر تقوي يه نشست خبريم ميذاره که کلي
بيمارستانش معروف کنه
يه دفعه دستاشو با هيجان توي جيب روپوشش فرو برد و گفت :
-من اگه جاي تو بودم ..يه لحظه هم از دکتر موحد جدا نمي شدم ..الان بايد يه خودي از خودت نشون
بدي که همه بفهمن کي هستي ..ناسلامتي همسرشيا
بهش با لبخند خيره شدم
سرشو با تاسف تکون داد..:
-تو هنوز نمي دوني زن کي شدي نه ؟
براي دراوردن لجش ابروهامو دادم بالا
ضربه اهسته اي به پيشونيش زد :
-خدا من اين مصيبتو کجاي دلم جا بدم -؟
اروم زدم زير خنده …. بدو رفت پشتم و با دستاش به کتف و شونه هام فشار اورد و وادار به حرکتم
کرد و گفت :
-بدو برو ..بدو برو …از اين روزا هميشه نيست …دکتر موحد امروز کاري کرده کارستون … اون وقت
تو..داري اينجا مريض معاينه مي کني؟ …اي خدا
با خنده هر دومون از اتاق در اومديم ..دکتر عرشيا و هومن مشغول حرف زدن بودن که عرشيا با ديدنم
لبخند زد و براي چابلوسي گفت :
-تبريک مي گم خانوم دکتر …عمل سنگيني بود که تنها از عهده دکتر موحد بر مي اومد
هومن کنارش ايستاده بود…بهش حتي يه نگاهم نداختم و با افتخار گفتم :
-ممنون دکتر
هومن بهم خيره مونده بود که هنگامه براي چزوندنشون گفت :
-…البته شک نکنيد که دکتر موحد از عملاي سخت تر از اينم بر مياد …اميدوارم يه روزي ما هم به
جايگاه و دانششون برسيم ..حضور ايشون در اين بيمارستان براي همه ما افتخاريه
از گوشه چشم نگاهي بهش انداختم ..دختره شيطون از زبون کم نمي اورد و کلي برامون کلاس
گذاشته بود
هومن بهم ريخته تر از روزهاي قبل سعي کرد نگاهم نکنه که دکتر عرشيا به هنگامه گفت :
-در مورد اون مريض چيکار کرديد ؟
هنگامه که احساس مي کردم با اين سوال دکتر… از اومدن با من منع شده با ناراحتي جوابشو داد که
عرشيا بهش گفت :
-پس بهتره بهش يه سري بزنيم
هنگامه مظلوم نگاهي بهم انداخت ..بهش لبخندي زدم و ازشون جدا شدم و با متانت به سمت در
خروجي به راه افتادم ..ذوق لحظه اي ولم نمي کرد….تا درو رد کردم ..سريع به پشت سرم نگاهي
انداختم و با نبودن کسي با لبهاي نيمه خندون پله ها رو يکي دوتا کردم و رفتم پايين
مي دونستم همه الان بايد توي اتاق دکتر تقوي باشن با نگاهي که به ساعت انداختم چيزي نزديک
به يکساعتي از عمل مي گذشت
سالن اصلي رو که رد کردم به سمت اتاق تقوي به راه افتادم …اما هنوز چند قدمي نرفته بودم که
معده ام يه جوري شد و نزديک بود که بالا بيارم …براي همين سرجام ايستادم
نگران چشمامو باز کردم …چند نفري از کنارم گذشتن …حالا مطمئن شده بودم يه چيزيم هست …
وضعيتم زياد مطلوب نبود براي رفتن پشيمون شدم …راه رفته رو برگشتم و به سمت ازمايشگاه رفتم
…نمي خواستم کسي چيزي بدونه …براي همين دنبال حسين زاده گشتم که در کمال تعجبم
فهميدم براي يه هفته اي رفته مرخصي …
نمي خواستم کسي جز خودش ازم ازمايش بگيره ..يه هفته هم دير بود..براي همين ترجيح دادم
ازمايشو بندازم فردا و يه ازمايشگاه ديگه …برم
وقتي به بخش برگشتم ..هنوز رنگ پريده بودم …کلي کار داشتم وفرصت نشستن هم نداشتم
روز وحشتناک کاريم بود و اخرشم با يه انژيو تموم شده بود..همراه دکتر کاظمي آنژيو يکي از مريضا رو
انجام مي داديم …
حالم انقدر بد بود که دونه ها عرق رو پيشونيم خودنمايي مي کردن …و زير دلم هم گاهي تير مي
کشيد
وقتي از بخش انژيو در اومدم ديگه وقتو تلف نکردم و براي عوض کردن لباسم قدمهامو تند کردم
از امير حسين کاملا بي خبر بودم …چون بعد از اينکه عمل تموم شده بود و با پزشکا ي ديگه تو اتاق
تقوي جمع شده بودن به يه بيمارستان ديگه رفته بود …و مي دونستم انقدر کار داره که وقت حرف
زدن تلفني رو هم نداره
وارد پارکينگ شدم ..دزدگير ماشينم رو زدم ..وقتي پشت فرمون جا گرفتم با بي حوصلگي وسايلمو
روي صندلي ب*غ*ليم پرت کردم و گوشيمو چک کردم
تنها يه پيام از طرف امير حسين بود..البته دوبار هم زنگ زده بود که بي جواب مونده بودن
تو پيامش نوشته بود امشب احتمالا دير وقت بياد خونه و نگرانش نشم ..
شماره اشو اوردم و دستمو روي دکمه سبز سُر دادم و گوشي رو به گوشيم نزديک کردم …سرمو
به عقب تکيه دادم و چشمامو بستم بعد از چند تا بوق کشيده …صداش تو گوشيم پيجيد
اب دهنمو قورت دادم …لبخند رو به لبهاي خشکم دادم و خواستم اذيتش کنم :
-ديگه کم کم بايد به کم ديدنت عادت کنم …کي يه وقت به ما مي ديد که خدمت برسيم …استاد؟
خنديد:
-اول يه سلام بکن ..بعد انقدر گله کن دختر
پلکهامو به سختي باز کردم :
-سلام به دوست داشتني ترين پنجه طلاي دنيا
همچنان مي خنديد:
-بعد از عمل منتظرت بودم …انقدر به در انتهاي سالن خيره شدم که سوي چشمام رفت
لبهامو به سختي تر کردم :
-باور کن مي خواستم بيام ..اما انقدر کار رو سرم ريخته بود که فرصت سر خاروندنم نداشتم …تازه
الان کارم تموم شده …و مي خواستم بيام خونه که ديدم توام دير مياي
نفسي بيرون داد:
-اره ..دير ميام …امشب بيمارستان خودمون نيستم …احتمالا تا بيام .. بشه …تو شامتو بخور و
بخواب
چيزي نگفتم و خواستم فقط صداشو بشنوم اما اونم سکوت کرده بود که يهو پرسيد:
-خوبي ؟
بدنم سرد شده بود و کف دستام عرق کرده بودن ..:
-اره خوبه خوبم ..چطور؟
-پس چرا انقدر نفس مي زني ؟
سريع گوشي رو از دهنم دور کردم و نفسمو حبس کردم و تند گفتم :
-با عجله از پله ها اومدم پايين ..براي همونه
-مگه اسانسورو ازت گرفتن ؟..اخه اين چه عادتيه که تو داري همش از پله ها پايين مياي
زود حرفو عوض کردم :
-عين تو که هنوز پير نشدم هي از اسانسور استفاده کنم ..من جونم و پر انرژي… دوست دارم از پله
ها بالا و پايين برم
به شوخيم خنديد و پرسيد:
-ازمايش ندادي ؟
امير حسيني که مي شناختم امکان نداشت بتونم حواسشو از چيزي پرت کنم
-هنوز نه ..وقت نشد
لحنش کمي جدي شد:
-وقت نشد؟! ..تو چرا انقدر همه چي رو سر سري مي گيري آوا…اينم شد جواب ؟وقت نشد!
ساکت شدم
-يه کاري نکن بيام عين بچه ها دستتو بگيرم ببرم ازمايشگاه
دستي به صورت تب دارم کشيدم :
-باشه فردا مي رم
مکثي کرد و با ماخذه ادامه داد:
-از اين باشه گفتنات خوشم نمياد..يه جور از سرباز کردن خواسته منه …اصلا الان کجايي بيام دنبالت ؟
صاف تو جام نشستم :
-نه امير حسين ..باور کن فردا صبح مي رم ازمايشگاه
-تو مي خواستي بري توي اين هفته مي رفتي …
ساکت شدم و سعي کردم اروم باشم :
-قول مي دم فردا اولين کاري که مي کنم …رفتن به ازمايشگاه باشه ..حالا انقدر بداخلاق نباش
به حرفم خنديد:
-به خاطر خودته که مي گم …يا بي حالي ..يا ميل به غذا نداري …همش مي خواي بخوابي ….خوابم
که مي ري ..بيدار کردنت خودش يه مصيبته …اصلا يه نگاهي به خودت توي اينه انداختي ؟
نگران پرسيدم :
-مگه چيمه که نگاه بندازم ؟
-همون … نگاه ننداختي…زير چشمات گود افتاده ..لاغر بودي ..لاغر ترم شدي …داري با خودت چيکار
مي کني آوا
-گفتم فردا مي رم و ازمايش مي دم
-مطمئن باشم ؟
-اره مطمئن باش …
-من بايد برم ..دارن صدام مي کنن …مراقب خودت باش ..
سهندو ديدم که به سمت در خروجي مي رفت
-توام مراقب خودت باش
نگاهش به من افتاد..و خيره نگاهم کرد..که با ديدن نگاهم بهش سرشو پايين انداخت و به راهش
ادامه داد:
امير حسين خداحافظي کرد و خواست قطع کنه که صداش زدم و اونم گفت :
-جانم ؟
نگاهمو از سهند گرفتم :
-امروز کارت عالي بود ..يه بار ديگه ثابت کردي همون دکتر موحد بزرگي …من يکي که کلي کلاس
گذاشتم
-چه عجب يادت افتاد …کم کم داشتم افسردگي مي گرفتم
خنده دندونمايي کردم :
-تو نيازي به اين تعريفا نداري …چون کارت درسته ..خودتم بهتر از من مي دوني …نميشه امشب
زودتر بياي ؟…امروز اصلا نديدمت
-اولا که از هر کسي انتظار ندارم …اما از تويي که همسرم هستي انتظار دارم …تعريف کردن تو يه
چيز ديگه است ..دوما مي خوام بيام اما خيلي سرم شلوغه ..اما فردا ناهار مهمون من
-قول ؟
-تا حالا شده حرفي بزنم و بزنم زيرش ؟
لب پايينمو از درد گاز گرفتم ..چرا که يهو زير دلم تير کشيده بود :
-نه تو هيچ وقت زير قولت نمي زني ..براي همينه که دوست دارم ..
لحظه اي سکوت کرد و با محبت گفت :
-مراقب خودت باش ..با سرعتم نرون …رسيديم خونه بهم يه تک زنگ بزن
-چشم برو ديگه ..با بچه ساله که حرف نمي زني
خسته خنديد:
-مي ب*و*سمت فعلا
صورتم … گر گرفت و با خداحافظيش ..تماسو قطع کردم …و بعد از کمي نفس تازه کردن به راه افتادم
از در اصلي که خارج شدم سهندو ديدم …مي خواست ماشين بگيره ..منو ديده بود نميشد بدون
تعارف از کنارش رد شد …مخصوصا هم که ماشيني نبود … جلوش زدم رو ترمز و شيشه رو پايين دادم
و گفتم :
-سلام دکتر ..مسير من م*س*تقيمه ..اگه مقصدتون مي خوره ..بفرماييد برسونمتون ؟
با پايين دادن شيشه کمي خم شده بود:
-نه ممنون خانوم دکتر..مزاحمتون نميشم
-نه مزاحمتي نيست …من که دارم مي رم ..مسيرمم که همونه ..بفرماييد
وقتي ديدم قصد سوار شدن داره اما دو دله ..به ناچار وسايلمو از روي صندلي برداشتم و عقب
گذاشتم …کمي دست دست کرد اما بلاخره سوار شد
کمي از راهو که رفتيم …ديدم خيلي ساکته و چيزي نمي گه :
-اوضاع بيمارستان چطوره ؟
نگاهي بهم انداخت :
-خوبه ..مثل هميشه
جواب کوتاهي داده بود که زياد حرف نزنه وقتي ديدم تمايلي براي حرف زدن نداره چيزي نگفتم که
خودش گفت :
-تبريک مي گم …عمل امروز خيلي مهم بود
لبخندي زدم :
-ممنون …هرچند هنوز خودم نديدمشون که خودم بهشون تبريک بگم
به زور بهم لبخند زد و نگاهشو ازم دزديد
رفتارش عجيب بود …نفسمو اروم بيرون دادم که گوشيش زنگ خورد و با ببخشيدي از من جواب داد:
-سلام …نه ..گفتم که امشب نه …
…………………..
خيلي خسته ام مي فهمي …نه ..
کلافه داشت جواب طرفو مي داد:
-هر کاري که دلت مي خواد بکن ..فقط کاري به من نداشته باش …
وقتي تماسو قطع کرد نگاهي بهم انداخت که تند گفتم :
-من بايد اين مسيرو بالاتر برم …شما دقيقا کجا مي ريد؟
بهم ريخته شده بود:
-منم کمي بالاتر پياده ميشم ..البته اگه زحمتي نيست
بي حرف رانندگيمو مي کردم که بلاخره گفت :
-ممنون من همينجا يپاده ميشم ..
با ارامش راهنما زدم و اروم ماشينو به کنار هدايت کردم وقتي ازم تشکر کرد و پياده شد و درو بست
..اروم ضربه اي به شيشه زد…
شيشه رو پايين دادم
به چشمام خيره شده بودو مي خواست چيزي بگه ..که يه دفعه گفت :
-هيچي.. ببخشيد ..ممنون از لطفي که کرديد
و به سمت ديگه خيابون رفت
با تعجب بهش خيره شدم ..وقتي از جلوي ديدم ناپديد شد ..گيج از حالاتش دوباره به راه افتادم
در حال چيدن قاشق و چنگالا بودم که حنانه با ظرف سالاد از اشپزخونه خارج شد و حين گذاشتنش
:روي ميز گفت
امشب حسابي سنگ تموم گذاشتي ؟آخه کي وقت کردي که اين همه کارو کني دختر ؟-
: صورتم به خنده اي از هم وا شد و اخرين قاشق و چنگالو سر جاش گذاشتم
… وقتي شوهر جان بشن رئيس بخش ..مرخصي گرفتن که ديگه کار زياد سختي نيست –
:هر دو شروع کرديم به خنديدن که با صداي امير علي به سمتش چرخيديم
پس اين اق داداش ما کي مياد؟روده کوچيکه ..روده بزرگه رو درسته قورت داد-
يک ساعتي از اومدن هميشگيش مي گذشت و همه منتظر بوديم ..کمي دير کرده بود…مهموني
کوچيکي گرفته بودم و خانواده امير حسين رو به بهانه موفقيتش در عملي که انجام داده بود دعوت
کرده بودم
.. مثلا مي خواستم سورپرايزش کنم
همه توي سالن نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن ..از نيومدنش کمي نگران شدم …اما به روي
:خودم نمي اوردم …رو به امير علي کردم و گفتم
هميشه اين موقع مي اومد..لابد کاري براش پيش اومده …ديگه الاناست که پيداش بشه –
:و بعد توي دل خودم گفتم
…اما اگه کاريم پيش مي اومد تلفني يا با پيامک خبرم مي کرد-
ولي هيچ خبري ازش نبود
از صبح زياد حالم خوب نبود …چند روز پيش براي دادن ازمايش رفته بودم اما بعد از اون فرصت رفتن و
… گرفتن جواب رو پيدا نکرده بودم
به سمت اتاق خواب رفتم تا با گوشيم باهاش تماس بگيرم …وقتي شماره اشو گرفتم ..چندبار بوق
… زد و بعد اشغال شد
دستي به صورتم کشيدم و فهميدم جاييه که نمي تونه جواب بده ..به سالن برگشتم …و تلاش کردم
با حرف انداختن و گفتن درباره چيزايي که شايد مهمونامو سرگرم کنه …دير اومدن امير حسين رو
کمرنگ کنم ..که خوشبختانه نيم ساعت بعد با شنيدن صداي ماشينش …لبخند به لبهام اومد و با
عجله براي استقبالش به سمت در خروجي رفتم
جاي شکرش باقي بود که خانواده اش به اين دير اومدنا عادت داشتن و گله اي نمي کردن
شبايي که دير مي اومد ديگه ماشينو تو پارکينگ نمي برد ..با لبخند به سمتش رفتم ..
خسته تر از هر زمان ديگه ماشين رو خاموش کرد ..به طرفش رفتم و قبل از اون درو باز کردم و با گله
:گفتم
چرا انقدر دير اومدي ؟کم کم داشتم نگران مي شدم –
:دستي به صورت غرق در خواب و خسته اش کشيد و گفت
من اگه بتونم به تو ياد بدم که اول از هر چيزي بهم سلام کني .. بعد گله … خيلي خوب ميشه –
:با خنده لب پايينمو گاز گرفتم و زود گفتم
سلام …خوبي ؟-
:با لبخند بي حالي نگاه از صورتم گرفت و به خونه نگاهي انداخت و ازم پرسيد
مهمون داريم ؟-
:تازه ياد مهمونا افتادم
اره …خانواده ات اومدن …يعني من دعوتشون کردم –
:ابروهاشو سوالي بالا داد …و گفت
از کي اومدن ؟-
:سرمو با تاسف تکون دادم
خيلي وقته …فکر مي کردم امشب زود مياي..مثلا مي خواستم غافلگيرت کنم –
:سريع دستي به موهاش کشيد و از ماشين پياده شد و گفت
… کاش بهم مي گفتي –
با چشم و ابرويي که براش مي اومدم کيفشو از تو دستش بيرون کشيدم و با ناراحتي که براي در
:اوردن لجش به صورتم داده بودم گفتم
خوب منم يه پام تو …دو سه تا بيمارستان و يه پامم تو راديو و تلويزيون باشه …معلومه که زن و –
زندگي و همه چي رو فراموش مي کنم ..مهموني که ديگه
:همين طور که در حال غر زدن بودم با خنده دستشو از گردنم رد کرد و روي شونه ام انداخت و گفت

نگو که داري به موقعيتم حسودي مي کني ؟
حرصم گرفتم … سر جام ايستادم و سرمو به سمتش چرخوندم و توي چشماي خندونش خيره شدم
:و با جديت گفتم
…من ؟به تو حسوديم بشه ؟اونوقت چرا ؟-
:به صورتش حالت متفکري داد و گفت
معلومه ديگه …اولا براي اينکه نمي توني مثل من درست و حسابي عمل کني …خيلي شل و ولي-
…اينکه خدايش خيلي تابلوه ….هنوز تو ارزوهاته که بتوني به گرد پام برسي و حداقل يه عمل موفق
داشته باشي
با دهني نيمه باز به لباش چشم دوختم
:خنده اشو قورت داد
ثانيا دست پختمم از تو خيلي بهتره –
: چند بار چشمامو بستم و باز کردم و باز بهش خيره شدم اما از رو نمي رفت
هنوز از رو نرفتي… بازم بگم ؟-
اره توروخدا بگو ..شايد کلا از رو رفتم و محو شدم –
: خنده اش بيشتر شد
اهان به اينم حسوديت ميشه که از تو خوشتيپ تر و خوشگلترم –
به شدت خنده ام گرفته بود اما مثلا غمباد گرفتم
: دستي به زير چونه اش کشيد
اما غصه نخوريا…. يه دوست خوب دارم که با يه عمل مي تونه صورتتو يکم به خوشگلي من برسونه –
عاشقش بودم ..لبامو با زبون تر کردم و در حالي که کيفشو با دو دستم مي بردم پشتم … با لحني
:اغواگرانه گفتم
خوب اره من واقعا بهت حسوديم ميشه ..دروغ چرا ..نمي تونم منکر خوشتيپي و خوشگليت –
بشم ..همچنين ..به اون پنجولات …که شب و روز دارم بهشون رشک مي ورزم ..اما در برابر اون چيزي
که حسادتو يه لحظه هم از من دور نمي کنه ايناکه چيزي نيست
:با خنده به صورتم دقيق شد..اهي کشيدم و اون گفت
چرا انقدر جون به سرم مي کني .؟..خوب به چيم حسوديت ميشه ؟-
گفتنش خيلي سخته امير حسين –
.. يه نفس عميق بکش تا گفتنش برات راحت تر بشه –
:يه نفس صدا دار دنباله داري…که باعث خنده دوتامون شده بود کشيدم و با اندوه گفتم
به اين حسوديم ميشه که تو خيلي خوش شانسي-
:ذوق زده و خندون منتظر شد
… خوش شانسي که زني زيبا و همچون ماه رويي چون من داري-
: اه کشيدم و به اسمون خيره شدم که از خنده منفجر نشم
آه ..يه زن دکتر ..که از قضا متخصص قلبه …مي دونم روزي هزار بار داري به خاطر داشتن همچين زني –
…. خدا روشکر مي کني ..اينا واقعا حسادته دکتر جان
نگاه از اسمون گرفتم و تا نگاهم به صورت پر از خنده اش افتاد ..ديگه نتونستم جلوي خنده امو بگيرم و
…زدم زير خنده ..اونم با من شروع کرد به خنديدن
:غرق در نگاه خندون همديگه صداي امير علي از بالاي پله ها ما رو متوجه خودش کرد
شما که مي خواستيد با هم بخنديد و خوش باشيد ..ديگه دعوت کردن ما چي بود؟ …من بدبخت از –
صبح هيچي نخوردم …روده کوچيکم داره بال بال مي زنه براي اون غذاهاي رنگي تو ي اشپزخونه
..اونوقت شما دوتا اينجا وايستاديد و مي خنديد…؟
:خنده امون بيشتر شد و رو به امير حسين گفتم
واي عجله کن تا روده بزرگشم به بال بال زدن نيفتاده –
امير عليم زد زير خنده …اما اين وسط خنده هاي من از ته دل نبود …حالم خيلي بد بود…به زور سر پا
ايستاده بودم و فکر مي کردم يه چيزي توي شکمم داره جونمو در مي ياره ..و هي باعث دل پيچم
ميشه ..امير حسينم اونقدر خسته بود که متوجه حالم نميشد
وقتي وارد خونه شديم با ديدن خانواده اش خستگي به کل از يادش رفته بود…مخصوصا با مزه پرونياي
امير علي و امير مسعود ..حتي فراموش کرده بودم که از امير حسين علت دير اومدنش رو بپرسم
بعد از شام همه دور هم نشسته بوديم و از هر دري حرف مي زديم که امير حسين براي شستن
دستاش بلند شد و رفت ..با رفتنش امير مسعود يادش افتاد و ازم پرسيد که مدارکي که قرار بود امير
حسين براش اماده کنه رو اورده يا نه
شونه اي بالا دادم و گفتم که صبح تنها ديده بودم يه پوشه همراهش بوده که توي داشبورد گذاشته
…بود
مدارک براش مهم بودن براي همين قبل از اينکه امير حسين بياد بهش گفتم که الان مي رم و توي
…ماشينو يه نگاهي مي ندازم …چون تا فردا بايد مدارک به جايي که مي خواست تحوبل مي داد
چند وقت پيش از امير حسين به خاطر اشناهايي که داشت خواهش کرده بود که کاراشو راه بندازه
از ساختمون خارج شدم و وارد حياط شدم ..از دردي که زير دلم پيچيده بود ..اخم در اومد و دستم
گذاشتم زير دلم و يه نفس عميق کشيدم
چند قدمي رو با درد راه رفتم …وقتي در ماشينو باز کردم … به زور خودمو بالا کشيدم …. روي
صندلي نشستم ..و چند لحظه اي چشم بسته به عقب تکيه دادم
حالم خوب نميشد احساس مي کردم سر گيجه هم دارم ..براي همين چشمامو باز کردم و خم شدم
و داشبوردو باز کردم …پوشه همونجا بود ..دست بلند کردم و برداشتمش و خواستم داشبورد و ببندم
که بسته کوچيکي نظرمو به خاطر طرح عجيبي که روش داشت جلب کرد
بسته رو برداشتم و دورو برشو خوب نگاه کردم …نبايد درشو باز مي کردم ..مال امير حسين بود ..اما
يه چيزي وادارم کرد که بازش کنم …يه چيزي مثل حس ترس …با باز کردنش ..تمام بدنم به يکباره
… سرد شد و پوشه امير مسعود از دستم افتاد
چشمام سياهي مي رفتن …چند سري عکس بود …سري اول از من و هومن بود… سري دوم همون
عکساي تکراري من و يوسف بودن و سري اخر ….عکسهايي بودن که توي چند محيط مختلف گرفته
شده بودن …عکسهايي که توشون هم من بودم هم اقبالي …صورتم بي رنگ شد و با وحشت به
عکس توي دستم خيره شدم …عکسهاي من و اقبالي بر عکس عکسهاي من و هومن ناجور
نبودن ..اما طوري انداخته شده بودن که انگار خيلي بهم نزديک بوديم …دو سه تايي هم توي محيط
بيمارستان بود .البته بچه هاي ديگه هم توش بودن …ولي انگاري بيشتر روي من و اقبالي تاکيد شده
… بود ….بعد از ديدن اخرين عکس متوجه برجستگي کلماتي پشت عکس شدم ..عکس رو برگردوندم
:دهنم تلخ شد ..اين عکس ها براي امير حسين فرستاده شده بودن
اگه مي خوايد عکساي بيشتري از دکتر اقبالي و خانم دکترت ببيني بهتره اول به وسايل شخصي ”
همسرت يه نگاهي بندازي ..اگه چيزي پيدا نکردي …خوشحال ميشم سري جديد عکسا رو براتون
بفرستم دکتر …فقط کافيه به من اعتماد کنيد …تمام واقعيت گفته نشده زندگي خانم دکتر پيش
” منه …واقعيتهايي که هيچ وقت بهتون گفته نشد
در حال نفس زدن دستمو روي گلوم گذاشتم …امير حسين تمام عکسا رو ديده بود…حتي خصوصي
ترين عکساي من و هومن رو …از خجالت داشتم پس مي افتادم

4.7/5 - (4 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x