رمان عبور از غبار پارت 26

اما قرار نشد که انقدر بد بشي که بفهم چقدر ازم بيزار بودي …قرار نشد که تمام نامهربونياتو سرم
اوار کني که بفهم چقدر بهت تحميل شدم …قرار نشد با بد خلقي باهام رفتار کني ..که فکر کنم
چقدر اضافه بودم …و تو تحملم کردي
اما حالا که داري اين کارارو مي کني .. پس حتما مزاحمم و همه فکرامم درسته …حالام مي رم که
ديگه منو نبيني
بهم خيره شد …به چشمام به فرم صورت و لبهام ..به موهام و بعد به دستاي اويزونم …دستايي که
به خاطر کوچيک بودنشون گاهي که منو توي آ*غ*و*شش مي گرفت … با يه دستش …دوتا دستمو توي
يه دست مي گرفت و با محبت فشارشون مي داد
دستاشو بلند کرد و با هر يه دستش يکي از دستامو گرفت و خيره بهشون گفت :
-توي اين چند روز که نيستم …مواظب خودت باش ..بيمارستانم کاراتو يه جور بزنامه ريزي کردم که
حجم کارات زياد نشه …يه دو سه ساعتيم مي توني زودتر برگردي خونه …اگه اين دوتا عمل شيراز
نبود ..اصلا نمي رفتم ..اما بايد برم …اينجا هم که باشي خيالم راحت تره …
خنده به لباش اومد:
-خانواده پزشک براي همين روزا خوبه ..اگه اتفاقي خدايي ناکرده بيفته ..خيالم راحته که هستن که
مراقبت باشن …خونه که تنها باشي ..دلم هزار راه مي ره ..که نکنه فشارش بيفته و از حال بره …توي
خونه به اون بزرگي …ممکنه هر اتفاقي بيفته …بذار با خيال راحت برم
الانم غصه نخور …تا اومدي بالا ..مادرم کلي بدو بي راه بهم گفت ..يه کاريم کرد که همه اشون به
حالم تاسف خوردن و دلشون مي خواست يه فصل کتک درست و حسابي بهم بزنن
داشت شوخي مي کرد …که يهو به ذهنم رسيد چرا يه دفعه انقدر مهربون شده ؟حتما به خاطر بچه
است که نمي خواد زياد بهم فشار بياد
اما اينا حرف بود… بعد از اين همه مدت زندگي کردن باهاش …مي تونستم خوب بفهم نگران منه يا
بچه
خيره نگاهش مي کردم که براي بار دوم توي زندگي مشترکم با امير حسين …. نا خوداگاه ياد اخرين
روزم با يوسف افتادم ..شبي که رفت و ديگه هيچ وقت برنگشت ..اون شب لعنتي چرا نمي خواست از
زندگي و ذهنم پاک بشه ؟
به لبخند مهربون و موهاي حالت دارش با نگراني خيره شدم ..
خوني که از لابه لاي موهاي يوسف جاري شده بود..يه لحظه لا به لاي موهاي امير حسين تجسم
کردم …به درون چشماي بازش دقيق شدم …چشماي يوسف بسته بودن و چقدر اون روز التماس
کردم که بازشون کنه
قلبم به درد اومد..نکنه امير حسينم مي رفت و ديگه نمي اومد …شايد براي همين مهربون شده بود
بهش که نگاه مي کردم ..دلم بيشتر براش تنگ مي شد …ديگه نمي تونستم اين يکي رو روي تخت
سرد خونه مجسم کنم ….لبخند به لب داشت …ياد اون روزا که مي افتادم ..حسرت بودو حسرت …
براي همين ديگه به اين فکر نکردم که قراره از هم جدا بشيم …به اين فکر کردم که چقدر دوسش دارم
که نخوام دلش بشکنه و ناراحت از پيشم بره …
صورتم از گريه خيس شده بود .. سختي زندگي و بي رحمياش ..بهم ياد داده بود که بتونم زود خوب
بشم ..زود با همه چي کنار بيام و ناراحتيا و دلشکسته شدنما با بي خيالي بذارم کنار و بهشون بي
توجه شم که مبادا اين روزگار گردون باز يه چيز دوست داشتنيمو ازم بگيره و عذابم بده :
-خيالت راحت ..برو…من همينجا مي مونم …اگرم نخواي بيمارستانم نمي رم
خنده اش گرفت :
-چي شد يهو حرف گوش کن شدي ؟
نتونستم حرفي بزنم و بهش خيره موندم …اونم بهم خيره شد..خوندن ذهنم براش کاري نداشت ..اونم
ذهني که از روز اول از همه چيزش خبر داشت
قدمي به سمتم برداشت و دستامو رها کرد …کاش باز مي شد همون امير حسين قبل …خيره بهش
چشم دوخته بودم که منو تو حصار دستاش گرفت و اروم به خودش چسبوند و توي آ*غ*و*شش فرو برد ..
سرم تا به سينه اش رسيد با ولع بوي تنش رو استشمام کردم و چشمامو بستم
همزمان نيرويي وادارم کرد که ازش جدا بشم و غرورم رو در برابر بد رفتارياي اين چند وقت اخيرش
حفظ کنم …
اما کار از کار گذشته بود… اونطور که من با ولع بوش مي کردم ديگه نميشد ازش جدا شد …دلم هم
به غرورم اجازه تند رويي نداد ..نذاشت که از جام جم بخورم
اهسته شروع کرد به حرکت دادن دستش روي کمرم
اشکا اروم و نرم از چشمام فرو مي افتادن و فقط دلم مي خواست اون لحظه همونجا تو آ*غ*و*شش
باشم ..
هيچ کدوم …هيچ حرفي نزديم که انگشتاش لا به لاي موهام به حرکت در اومد و ازم پرسيد:
-گشنه ات نيست ؟
نگران بود ضعف نکنم و فشارم نيفته ….با صداي گرفته اي گفتم :
-نه
-مي خواي بخوابيم ؟
چه پيشنهادي بهتر از اين ..سرمو روي سينه اش تکون دادم …چقدر خسته بودم و خودم نمي
دونستم
با خاموش کردن چراغ هر دو روي تخت دراز کشيديم و من پهلو دراز کشيده بهش خيره شدم به طرفم
پهلو کرد و گفت :
-ميگم چطوره من با مادرت تماس بگيرم و بگم که يه چند روز ي بياد پيشت ؟
نمي خواستم نگاه از چشماي بازش بگيرم :
-نه ..نيازي نيست
خودشو کمي بيشتر بهم نزديک کرد و دستشو روي شونه ام گذاشت و يه جورايي باز منو تو ب*غ*لش
گرفت و گفت :
-هر حرفي که دوست داري بزن …غري هم داري بگو ..همه رو مي شنوم
ساکت شدم …الان نمي خواستم چيزي بگم ..الان فقط همين سکوتو مي خواستم
حرکت دستش روي کمر و بازومو دوست داشتم ..گاهي هم که موهامو از روي صورتم کنار مي زد و
به همه جاي صورتم دست مي کشيد بي هوا غرق لذت مي شدم و نمي خواستم ازش جدا بشم
-هيچي نمي خواي بگي ؟
چشمامو بستم … سرمو به سمتش بردم و روي سينه اش گذاشتم و اروم در حالي که کلا بي خيال
غرورم شده بودم گفتم :
فقط همينجا بمون –
باز اشکم در اومد و امير حسين درک کرده از وضعيتم منو به خودش فشرد و با ب*و*سه هاي ارومي که
از موها و پيشونيم مي کرد دل ناراحت و بي قرارم رو بعد از چند روز دلتنگي به ارامش رسوند
****
صبح روز بعد وقتي چشمامو باز کردم و با جاي خاليش مواجه شدم ..تا نيم ساعتي بي حرکت به
جاي که ديشب در کنارم خوابيده بود و امروز نبود دلتنگ خيره شدم …
نمي تونستم دل از اين تخت و ياد ديشب بکنم ..اما با ديدن ساعت و زمان رفتن به بيمارستان ..بلاخره
از تخت جدا شدم تا بعد از يه دوش اب گرم براي رفتن به بيمارستان هرچه زودتر اماده شم
بعد از صبحونه من و امير علي تنها کسايي بوديم که بايد مي رفتيم …توي حياط داشتم مي رفتم
سمت ماشينم که گفت :
-مي خواي امروز من برسونمت ..؟برگشتنيم ميام دنبالت
خنديدم :
-نگران نباش رانندگيم بد نيست
خنديد:
-مراقب باش ..زياد تندم نرو …اينا توصيه هاي خان داداشه …پس از من نشنيده بگير…
هر دو شروع کرديم به خنديدن و من در ماشينو باز کردم و با شيطنت گفتم :
-ميگم يه سوال …
برگشت و نگام کرد:
-مي خوام بپيچم سمت راست ..راهنما کدوم وري بايد بزنم ؟
شيطون تر از من ..دستي به گردنش کشيد و گفت :
-نمي دونم والا …صبر کن دفترچه راهنما رو يه نگاهي بندازم
اول صبحي انقدر خنديده بودم که حد نداشت :
– اصلا مي خواي بيا من برسونمت ؟
-واي ..راحتم کردي ..خدا خيرت بده خانوم دکتر …واقعا روم نمي شد بپرسم کدوم پدال ترمزه …
همونطور که مي خنديدم ازش پرسيدم :
-حنانه همون ديشب رفت ..؟چرا نموند ؟..اون که الان مياي مطب ؟
نفسي بيرون داد و با آهي پر درد گفت :
-همه که اق داداش ما نمي شن که کسي جرات نکنه رو حرفش حرف بزنه …حنانه هم از مهربوني
من سو استفاده مي کنه
چشمکي زدم :
-توام که مهربون
خنديد و تکيه داده به ماشينش گفت :
-حنانه است ديگه …خلق و خوي خاص خودشو داره
-دختر خوبيه ..قدرشو بدون
بهم لبخند زد و هر دو سوار شديم …
***
بخش مثل هر روز ديگه بود…با دو سه تا از بچه ها مشغول چک کردن حال مريضا بوديم
وقتي کارم تموم شد زودتر از بچه ها از اتاق خارج شدم که در حال عبور از جلوي اتاق يکي از بيمارا
متوجه اتنا شدم ..داشت بيماري رو معاينه مي کرد ..بعد از اون روز نمي دونم تو اتاق تقوي چي
گذشته بود که بي حرف برگشت به بخش و بي سر و صدا مشغول کارش شده بود..
ديگه دهن به دهن کسي نميشد …پشت سر کسي حرف نمي زد و تا جايي که مي تونست اصلا با
کسي حتي يه هم صحبتي دوستانه هم نداشت
رنگ پريده و لاغر به نظر مي رسيد..مثل سابق زياد به خودش نمي رسيد..زياد تو حال خودش
نبود..براي همين با فکر اينکه شايد تو معاينه و تجويز دارو اشتباهي کنه وارد اتاق شدم .
گوشي توي گوشش بودو ضربان قلب بيمارو گوش مي کرد ..کارش که تموم شد ..لبخندي بهش زدم
و گفتم :
-خسته نباشي ..اجازه مي دي منم يه معاينه اش کنم
تو نگاهش هيچي نبود ..تو خالي توخالي ..سري تکون داد و عقب ايستاد
گوشيمو برداشتم و معاينه اش کردم و در حال معاينه ..وضعيت بيمار و چه داروهايي مي خوره رو ازش
پرسيدم
عجيب بود با اينکه فکر مي کردم بايد بي دقت و حواس پرت باشه …مو به مو همه چي رو گفت ..حتي
ناراحتم نبود که داره به من جواب پس مي ده
گوشي رو از گوشام جدا کردم و صاف ايستادم و خودم پرونده رو باز چک کردم که لبخند تلخي زد و
گفت :
-ممنون که حواست بهم هست …خودم چندبار چک مي کنم که اشتباهي نشه
لبخند زدم :
-نه فقط خواستم به بهانه مريض کمي هم باهات حرف بزنم
سعي کرد باز لبخند بزنه ..خودکارشو توي جيب بالاي روپوشش گذاشت ..نگاش کردم …چقدر افسرده
و بي روح شده بود..
ديگه هيچي براي گفتن بينمون نبود ..ايستادنمم ..به نظر بي فايده بود…به سمت در اتاق رفتم که از
پشت سر گفت :
-بعد از جدا شدنت از دکتر کلهر خيلي اذيتت کردم …کاش مي دونستم اون روزا چه زجري مي کشي
و انقدر با احساساتت بازي نمي کردم
سرمو به سمتش چرخوندم …با نگاهي يخ زده به بيمار روي تخت خيره شده بود..معلوم بود قصد اذيت
و ازارمو نداره :
-بابت همه اون روزا ازت معذرت مي خوام
توي صداش موجي از حسرت زبونه مي کشيد:
-خوشبحالت که انقدر ارومي آوا…خوشبحالت که در برابر بديا خم به ابرو نمياري
صداش بغض داشت :
-دکتر کلهر لياقتتو نداشت ..اينو از صميم قلب مي گم ..اميدوارم که با دکتر خوشبخت باشيد
اين حرفا از اتنا بعيد بود:
-چي شده اتنا؟
پرونده بيمارو زير ب*غ*لش گذاشت و بي حرف از کنارم عبور کرد و تنها موقع خارج شدن از اتاق گفت :
-دنيا جاي تقاصه ..دير يا زود همه امون نتيجه کاراو و اعمالمونو مي بينيم …
خنده اش گرفت :
-تو اين بخش بيشتر از همه ..تو رو اذيت کردم …لطفا اگه مي توني منو ببخش
متعجب از رفتار اتنا به رفتنش خيره شدم …چقدر عوض شده بود…
****
خسته پشت فرمون نشستم و کش و قوسي به بدنم دادم ..و سوئيچو چرخوندم که هنگامه شتاب
زده زود درو باز کرد و ب*غ*ل دستم نشست و گفت :
-واي داره مياد
نگاهي به صورت قرمز کرده هنگامه و بعد به بيرون انداختم ….دکتر.. رفعت داشت مي رفت سمت
ماشينش
باز به هنگامه نگاه کردم و گفتم :
-حالا چرا لبو شدي ؟
سيخ تو جاش نشسته بود و م*س*تقيم به رو به روش خيره بود..به رو به رو هم نگاهي انداختم و
خواستم چيزي بگم که هول کرده گفت :
-توروخدا حرکت کن ..اگه حرکت نمي کني خودم برم ؟
گنگ رفتار هنگامه بودم که ديدم رفعت داره به سمتمون مياد
خنده ام گرفت و گفتم :
-نظرت درباره اين چيه که بگم رفعت جانت داره مياد اين سمت ؟
رنگ لباش پريد و تند گفت :
-تورو جون مادرت حرکت کن ..تورخدا
-نميشه که … داره نزديک ميشه …تابلو که مي خواد با ما حرف بزنه
تند دستي به مقنعه اش کشيد و گفت :
-خدايا از دست تو اوا..فقط يادت باشه ..قراره باهم بريم خريد و اصلا وقت هيچ کاري رو نداريم ..حتي
يه دقيقه
متعجب نگاش کردم که دکتر رفعت ضربه ارومي به شيشه زد و کمي خم شد …سعي کردم
نخندم ..شيشه رو پايين دادم
با روي خوش بهم سلام کرد…منم همونطور جوابشو دادم که ديدم هنگامه به بهانه پيدا کردن چيزي
داره داخل کيفشو به جهنم تبديل مي کنه
نگاهي به رفعت انداختم …يه جوري هنگامه رو نگاه مي کرد…هنگامه هم که انقدر قرمز شده بود که
حد نداشت
رفعت منتظر نگاه هنگامه بود اما هنگامه تا تونسته بود سرشو توي کيفش فرو برده بود که براي
خلاصي از اين وضعيت گفتم :
-خانوم دکتر …اقاي دکتر باشما کار دارن
تا اينو گفتم عين فنر سرشو از تو کيفش در اورد و نفس کم اورده به من خيره شد
خنده ام گرفت و انگشتمو به سمت دکتر رفعت گرفتم و گفتم :
-دکتر با شما کار دارن
صورت هنگامه در عين زيبايي بانمکي خاصي هم داشت ..که اينجور مواقع ادم مي خواست درسته
قورتش بده …نگاهشو با هول به رفعت داد که اونم با متانت گفت :
-خانوم دکتر يه عرضي خدمتتون داشتم ..اگه اجازه بفرماييد شما رو تا منزل برسونم و توي مسير هم
هنگامه که دست و پاشو حسابي گم کرده بود تند سرشو تکوني داد و دسته اي از موهاشو به زير
مقنعه اش برد و گفت :
-من که خدمتون عرض کردم …من و خانوم دکتر امروز قرار خريد داشتيم ..الانم خيلي دير شده و
بيچاره رفعت که عاشق هنگامه شده بود…اين دختر يه چيزيش مي شد
رفعت نا اميدانه نگاهي به من کرد …
بهش لبخند زدم و گفتم :
-عجله اي براي خريد نيست ..
لبخند رفعت رفته رفته غليظ تر شد که هنگامه با حرص گفت :
-عزيزم اين خريد خيلي خيلي مهمه …و اينکه اصولا-
نذاشتم حرفشو تموم کنه :
-و اينکه اصولا عزيزم …يهو يادم افتاد…يه کار مهم دارم
با عصبانيت نگام کرد ..سريع فکري کردم و گفتم :
-نوبت دندون پزشکي رو به کل فراموش کرده بودم
يه جوري نگام کرد که يعني خودتي
بهش لبخند زد م :
-ديرمم شده عزيزم …لطف مي کني اگه زودتر پياده شي
رفعت ذوق زده کمي عقب رفت تا هنگامه پياده شه … که هنگامه اروم با حرص گفت :
-يادت باشه ..مثلا دوست من بودي
با لبخند نگاهي به رفعت انداختم و اروم گفتم :
-خدا خواسته اي… بلندشو برو
-به هم مي رسيم اوا خانوم
-من و تو دوتا خط موازيم که اصلا به هم نمي رسيم …پس اسمون ريسمون نباف
درو با حرص باز کرد…:
-خدا نکشتت … مي خواد درباره خواستگاري حرف بزنه
با ناباوري ساختگي به عقب تکيه دادم …رفعت اونقدري از ماشين دور شده بود که حرفاي ما رو
نشنوه :
-واي ..من فکر مي کردم مي خواد درباره …برجام باهات حرف بزنه
خنده اش گرفت :
-مرده شورت دارم …عين ادم باهات حرف مي زنم
خنديدم :
-والا من اين اطراف جز فرشته چيز ديگه اي نمي بينم …درمورد توام که نمي دونم چه اسمي بايد
روت گذاشت ..ادمي ..جني …شيطوني
کيفشو از روي پاهاش برداشت و گفت :
-فردا تلافيشو سرت در ميارم
-باشه ..حالا برو و اون بنده خدا رو انقدر معطل خودت نکن ..اخر که بايد حرفاشو بشنوي …پس برو و
-انقدر لوس بازي در نيار ..زود باش کار دارم
بلاخره رضايت داد و پياده شد و من قبل از اينکه نظرش عوض بشه ..پامو رو گاز گذاشتم و به راه
افتادم
از بيمارستان که خارج شدم يهو اتنا رو ديدم که منتظر ماشين ايستاده بود
خواستم برم سمتش که با ديدن ماشين دکتر عرشيا…بي خيال شدم …و از ب*غ*لشون گذشتم
اما کنجکاو از اينه نگاهشون کردم ..عرشيا خم شد و درو براش باز کرد ..اما اتنا اخم کرد و چيزي بهش
گفت .
سرعتمو کم کردم …دکتر عرشيا داشت باهاش حرف مي زد …نمي خواستم مداخله اي کنم اما از
کلافگي اتنا فهميدم اصلا از حضور عرشيا راضي نيست …و تو يه تصميم اني دنده عقب گرفتم و با
زدن بوقي اتنا رو متوجه خودم کردم و زود از ماشين پياده شدم و بهش گفتم :
-داشتم دنبالت مي گشتم …اصلا نديدمت اينجا وايستادي …ببخش يکم دير شد
و همزمان به دکتر عرشيا نگاهي انداختم که اتنا رنگ پريده ..به سمت ماشينم اومد ..
عرشيا از همون پشت فرمون کمي رنگ عوض کرده سري خم کرد و مثلا بهم سلام داد..منم همونطور
جوابشو دادم که با سوار شدن اتنا… ازش رو گرفتم و پشت فرمونم قرار گرفتم
انتظار داشت ازش چيزي بپرسم ..اما من ترجيح دادم هيچي نگم …پر استرس و با حالي خراب سعي
مي کرد با ور رفتن با دستاش ..خودشو يه جوري مشغول کنه
به رانندگيم ادامه دادم و چندتا خيابونو رد کردم که بلاخره حرف زد:
-ممنون ..به موقع اومدي
از گوشه چشم نگاهي بهش انداختم و گفتم :
-يه لحظه که ديدمت فکر کردم دوست نداري باهاش حرف بزني
سرشو ناراحت تکون داد…خنديدم و گفتم :
-کيه که از عرشيا خوشش بياد..مثل دوره دانشجويي…کنه و وراج …پر حرف ..
تلخ خنديد و سرشو پايين انداخت و گفت :
-يه دانشجوي لوس و بي مزه
سرمو به تاييد با خنده تکون دادم که يهو خيره به بيرون گفت :
-من و ارش از هم جدا شديم
باورم نميشد…حرفشو يهويي زده بود …ماشينو گوشه خيابون نگه داشتم و بهش خيره شدم ..سرش
پايين بود و به انگشتاش نگاه مي کرد:
-ميشه خواهش کنم حرکت کني
چيزي نمي تونستم بهش بگم …
دنده رو جا به جا کردم و به راه افتادم
-هيچ کدوم از بچه هاي بخش نمي دونن …عرشيا هم به طور اتفاقي قضيه رو فهميد
اونروزي که باهات در گير شدم ..روز گذشته اش …از هم جدا شديم …بهم ريخته و عصبي بودم …مي
خواستم ناراحتيمو سر يکي خالي کنم …
سرشو بالا اورد و نگاهم کرد:
-متاسفم ..خيلي بد باهات حرف زدم …مگه دکتر بهت نگفت ؟..اون در جريانه ..
نفسي بيرون دادم و گفت :
-اصلا ..حتي يه کلمه …در ثاني مگه قرار بودبه من بگه ؟
دوباره نگاهشو ازم گرفت :
-فکر کردم شايد به تو بگه …مجبور شدم بهش بگم …از دستم خيلي عصباني بود..حقم داشت …
با چشمايي که فقط توشون پر از اشک بود اهي کشيد:
-همه چي يهويي شد…حالام که کار از کار گذشته …و همه اينا تقصير خودمه
نگاهش به جلو افتاد:
-از اينجا به بعد بايد سوار يه ماشين ديگه شم ..لطفا نگه دار
-مي رسونمت
پوزخند زد:
-نه ممنون … دوست دارم يکم پياده راه برم و تنها باشم
رو ترمز زدم ..صورتش پر اشک شده بود:
-ميشه خواهش کنم درباره اين موضوع به کسي چيزي نگي؟
مطمئن سرمو تکون دادم :
-براي چي بايد به کسي چيزي بگم ؟..خيالت راحت
تو حال خودش نبود..پياده شد ..خم شدم و صداش زدم ..برگشت :
-دکتر عرشيا اذيتت مي کنه ؟
-هميشه ادمايي هستن که وجودشون عذاب دهنده باشه ..اما نگران نباش ..از پسش بر ميام
-نيازي هست که درباه اش با دکتر حرف بزنم ؟
لبخند مهربوني زد…پريشون حال دستي برام تکون داد :
نه ……ممنون ..خداحافظ
گنگ و ناباورانه به رفتنش خيره شدم …از اين جدايي نابهنگام و غير منتظره تو فکر فرو رفته بودم که با
شنيدن بوق ماشيني که قصد پارک کردن داشت ..به خودم اومد و ناراحت به طرف خونه راه افتادم
***
ماشينو روي سنگ فرشاي نزديک خونه متوقف کردم و با اهي کيفمو از روي صندلي ب*غ*ليم برداشتم
… گوشيمو از توش در اوردم و چکش کردم ..هيچ تماسي نبود ..پيامي هم در کار نبود…
از صبح که بيدار شده بودم ازش خبري نداشتم و انتظار داشتم که اون تماس بگيره …
ضد حال خورده سرمو بالا اوردم که ديدم اميرسعود با ديدنم خندون به سمت خونه دويد ..
خنده ام گرفت …پسر بازيگوش … معلوم نبود باز چه خوابي ديده …شونه اي بالا دادم و براي اينکه تا
..اخر شب حال گرفته نباشم ..گوشيمو خاموش کردم
وارد سالن که شدم يکي از خدمه براي گرفتن کيفم پيش اومد
حسام خان و هستي خانوم توي سالن دومي نشسته بودن …به سمتشون رفتم و حين سلام دادن
بهشون خم شدم و گونه هردوشونو ب*و*سيدم و براي چند لحظه اي قبل از عو ض کردن لباسام
کنارشون نشستم
حسام خان خندون بهم رو کرد:
-خسته نباشي دخترم ….معلومه که امروز حسابي خسته شدي ..؟
با لبخندي :
-نه اتفاقا خيلي خوب بود
-آوا جان امشب چي دوست داري بگم برات درست کنن ..؟
هر دو ذوق زده از نوه دار شدنشون …کلي قربون صدقه ام مي رفتن و نازمو مي کشيدن …
-دست گلتون درد نکنه مامان …هر چي که باشه من دوست دارم …خودتونو تو زحمت نندازيد
-رو دربايستي مي کني مادر؟ …توروخدا راحت باش …اينجا مثل خونه خودته
هر چي که دوست داري بگو
به محبتشون لبخند زدم که ديدم امير علي و حنانه با روي خندون در حالي که امير علي يه عروسک
بزرگ تو دستش بود وارد سالن شدن و امير علي با سلامي به همه امون گفت :
-مامان جون قربون دستتون ..ولي امشب همه اتون مهمون منيد..اونم بيرون
خندون .. به عروسکي که نصف هيکلش بود خيره شدم
همزمان امير مسعودم از بالاي پله ها با يه عروسک کاملا مشابه عروسک امير علي… البته نصف
اندازه اون پايين اومد… که يه دفعه با ديدن عروسک شکل عروسک خودش تو دستاي امير علي
…بي حرکت و متعجب ايستاد..
همه به دوتاشون و عروسکا خيره بوديم که امير مسعود با چشم غره با سلامي بهش گفتم :
-اون چي تو دستت ؟
امير علي که خنده اش گرفته بود گفت :
-چشاتم ضعيف شده ؟…معلومه ديگه .. عروسک
امير مسعود نگاهي به عروسک توي دستش انداخت و گفت :
-مي دونم عروسکه ..چرا شکل عروسک منه ؟
امير علي با خنده لبهاشو محکم بهم فشار داد و گفتم :
-چي بگم والا
حنانه که ريسه رفته بود از خنده به سمتمون اومد و گفت :
-خدا به دادمون برسه ..دو برادر از حالا شروع کردن …
هستي خانوم رو به دو پسرش کرد و گفت :
-قضيه چيه ؟
امير مسعود که به ظاهر ناراحت شده بود رو به همه کرد و گفت :
-هيچي اقا از من تقلب زده …يه بار براي برادرزاده امون خواستيم يه کاري کنيم …دقيقا رفته هموني
رو گرفته که من گرفتم ..اونم دوبرابر عروسک من
من و حنانه همچنان مي خنديدم که امير علي گفت :
-کي از تو تقلب زد ..؟.خوشم اومد گرفتم
-اره جون خودت ..دقيقا از هموني خوشت اومد که من گرفته بودم
حنانه از شدت خنده دستشو گذاشته بود روي شکمش :
-اهان ..فهميدم چرا انقدر منو توي اون عروسک فروشي گردوندي ..بگو دنبال کيس مورد نظر مي
گشتن اقا
امير علي شروع کرد به خنديدن و گفت :
-ديشب ديدم قايمکي بردي تو اتاقت …ازش خوشم اومد و براي اينکه براي من بيشتر تو چشم
باشه ..بزرگترشو گرفتم
حرفم نباشه که من عمو بزرگم و حق اب و گل دارم
امير مسعود باز به عروسکش نگاه کرد و از اينکه کوچيک بود نگاهي به من انداخت که با خنده بلند
شدم و اول به سمت امير مسعود رفتم و عروسکو از تو دستش بيرون کشيدم و گفت :
-چقدر اين نازه …ممنون ..واقعا قشنگه
لبخند به لباي امير مسعود اومد…عروسک ب*غ*ل کرده به سمت امير عليم رفتم و گفتم :
-خيلي خيلي ممنون …نصف اتاق بچه به لطف شما پر شد
ذوق زده خنديد ..به زور دوتا عروسکو توي دستام گرفتم و رو به هستي خانوم حسام خان و حنانه
گفتم :
-خوش به حال اين بچه که عموهاي به اين خوبي داره
-حنانه که مي خنديد با نگاهي به عروسکا گفت :
-فقط خدا کنه امير حسينم از اين عروسکا خوشش نياد ..که بره سه برابر شو بگيره
همراه عروسکا روي نزديکترين مبل با خنده نشستم که امير مسعود با خوشحالي از امير علي
پرسيد:
-حالا کجا مي خواي دعوتمون کني ؟
-هرجا که شما دوست داريد
امير مسعود و حنانه هر کدوم جايي رو گفتن اما امير علي رو به من کرد و ازم پرسيد:
-شما کجا رو دوست داري که بريم ؟
-هر کجا که جمع بگه
امير علي رو به بقيه …اسم يه رستوران معروفو گفت که مورد موافقت جمع قرار گرفت ..همگي
خوشحال براي رفتن کمي نشستيم و حرف زديم
نيم ساعت بعد که همگي از حرف و شوخي و خنده از تک و تا افتاده بوديم .. براي عوض کردن
لباسام بلند شدم ..حنانه هم بلند شد و با خوشحالي عروسک بزرگ رو از دستم بيرون کشيد وهم
قدم با من از پله ها بالا اومد و گفت :
از امشب يه هم اتاقي توپ مي خواي ؟-
نگاهي بهش انداختم :
-اگه قراره اون هم اتاقي تو باشي که معرکه است ..
خنده نازي کرد و خيره به عروسک با نمک تو دستش گفت :
-قربون شوي عزيزم برم با اين سليقه اش …ادم که مي بينتش …از روي خودشم بي زار ميشه
هر دو از ته دل زديم زير خنده و وارد اتاق شديم
***
زماني که اماده حرکت شديم قرار شد من تو ماشيني بشينم که هستي خانوم و حسام خان و امير
مسعود توش بودن و امير علي و حنانه هم با ماشين خودشون بيان …همه سوار شده بودن که يادم
افتاد گوشيمو توي کيف قبليم جا گذاشتم … با عجله رفتم که بيارمش وقتي که برگشتم ..انقدر عجله
داشتم که يادم رفت روشنش کنم ..امير علي داشت با تلفنش در حال راه رفتن حرف مي زد
….گوشي رو توي کيفم انداختم که نگاهم به ماشيني که توي تاريکي پارک شده بود افتاد..و نظرمو
به خودش جلب کرد..اخه تنها ماشين پارک شده توي خيابون بود
يه جورايي مشکوک بود ..اما اهميتي بهش ندادم و سوار شدم ..با تموم شدن تلفن امير علي …اونام
اماده حرکت شدن و راه افتاديم
عاشق جمع خودموني خانواده اش بودم ..صميمي و مهربون …هيچ وقت يادم نمي اومد توي زندگي
گذشته و يا از رفت و اومداي خانواده ام سوالايي ازم کرده باشن که باعث ناراحتيم بشه …و در نبود
امير حسين هم سعي مي کردن چيزي برام کم و کاست نباشه
هيچ تفاوتي هم بين من و حنانه نمي ذاشتن و چه بسا گاهي فکر مي کردم که شايد هواي منو
بيشتر از اون دارن
بين راه ماشين ما براي بنزين زدن ايستاد و امير علي کمي جلوتر منتظر ما ماشينشو پارک کرد
…صندلي عقب کنار هستي خانوم نشسته بود و به بيرون نگاه مي کردم که با ديدن همون ماشين از
توي اينه ب*غ*ل ..با تعجب سرمو برگردوندم و بهش خيره شدم ..حتي نمي تونستم پلاکشو ببينم که
بفهم همون هست يا نه ..هرچند اولين بارم پلاکش توي اون تاريکي ديده نمي شد ..خواستم شيشه
رو پايين بدم و با دقت ماشينو نگاه کنم ..
اما همين که شيشه رو پايين دادم امير مسعود به راه افتاد و من به ماشين چشم دوختم ..
داشتيم ازش دورتر و دورتر مي شديم …تا اينکه کاملا از ديدم توي اينه افتاد و متعجب رومو برگردوندم و
به عقب تکيه دادم
نمي دونم چرا به اون ماشين حساس شده بودم ..شايد به خاطر اين بود که توي اون خيابون تنها
ماشيني بود که پارک شده بود و توي چشمم بود…وبعدم که باز ديده بودمش
با رسيدن به رستوران …هر کدوم غذايي سفارش داديم و تا مي تونستيم از خجالت جيب امير علي در
اومديم
بماند که چقدر هم سر به سرش گذاشتيم و خنديدم
هنوز غذاها رو نيورده بودن …که امير علي براي خندوندن و گرم کردن فضاي خانواده اش شروع کرد:
-مي دونيد من امروز به اين نتيجه رسيديم که چه همسر قدرتمند و ماهي دارم
حنانه خنده اي کرد و گفت :
-ابرو مو نبر..محض رضاي خدا
امير علي لبخند پر محبتي بهش زد و گفت :
-جون تو راه نداره …بايد بگم …سر گلوم گير کرده
حنانه از خجالت صورتشو با دستاش پوشند و امير علي گفت :
-يه مريضي امروز داشتيم که فکر کنم اگه کلاهش يه موقعي بيفته مطب .. عمرا ديگه برگرده و بياد
برش داره –
حنانه دستاشو پايين اورد و با عجز گفت :
-خواهش مي کنم
خواهش کردنشم بي فايده بود …مگه امير علي ول کن بود؟
-طرف بايد دندونشو مي کشيد …از شانس خوبشم افتاده بود زير دست حنانه
حالا فکر کنيد طرف يه جثه داره ..
دستاشو از هم باز کرد و گفت :
-اين هوا…..قرارم هست که خانوم دندونشو بکشه
همه با دقت حرفاشو گوش مي کرديم
-از اولم حدس مي زدم چه اتفاقي قراره بيفته ..اما گذاشتم ببينم کار تا کجا پيش مي ره …..اقا
دقيقه .. دقيقه ..ديدم نه …. اين دندون بيرون بيا نيست که نيست … و هنوز اين انبر تو دست حنانه
جانمانو و دهن يارو اين هوا باز .
حنانه از خنده چيزي نمي تونست بگه
-اخرم نتونست که نتونست
حنانه حق به جانب و با مزه نگاهي بهش کرد و گفت ::
-دندون نبود که ..نمي دونم جنسش از بتن بود از سيمان بود..از چي بود؟ که هر چي زور زدم کنده
نشد که نشد
امير علي با خنده نگاهي به من کرد و گفت :
-با سر رفته بود تو دهن يارو ..که مثلا دندونشو بکشه …پدر بيچاره رو در اورد اخرم هيچي به هيچي
…ديدم اگه خودم پا نشم يارو زير دستش يا شهيد ميشه يا افليج
حنانه همينطور مي خنديد و باعث خنده جمع شده بودن
به اندام ظريف حنانه با لبخند خيره شدم که حنانه براي دفاع از خودش گفت :
-من تمام تلاشمو کردم
-اره عزيزم تو تمام تلاشتو براي پايين اوردن فک ملت به کار گرفتي ..کسي منکرش نيست ..قربونت
بشم
امير مسعود با خنده گفت :
-اخه اينم کاره که شما داريد؟.از من و خان داداش و خانوم دکتر ياد بگيريد..حرفه اي..کار درست ..با
کلاس ..متخصص
امير علي چيني به بينيش داد و با تمسخر گفت :
-نه بابا…اقاي جراح …الان مثلا خيلي کلاستون بالاست ؟
-بله که کلاس داره ..اونقدر که حد نداره ..الانم بهت خيلي افتخار دادم که سر يه ميز باهات
نشستم …البته قربون زن دادش گلمونم مي ريم …قضيه ايشون از امير علي کاملا جداست
امير علي کفري از حرف امير مسعود با خنده گفت :
-يادم بنداز رفتيم خونه با هم ديگه يه سري به اون باشگاه کوچيک بوکست بزنيم
امير مسعود که حسابي لذت مي برد از اين بحث گفت :
-حرص نخور برادر من …منو زن داداش و امير حسينو عشق است .. به دو ..حرف حسابت چيه ؟
هستي خانوم با لبخند نگاهشون مي کرد که امير علي براي دفاع از تخصصش گفت :
-سه به سه ايم
امير مسعود اطراف خودش و منو امير علي رو نگاهي کرد و گفت :
-رياضياتشم ضعيف شده بچه ام
من حنانه شروع کرديم به خنديدن که خود امير علي گفت :
-نخير رياضياتم خوبه خوبه ..شمايي که نمي بيني
-چي رو نمي بينم ؟
-برادر زاده جانم که قراره حرفه دندون پزشکي رو انتخاب کنه ..قربونش برم الهي
از خنده و خجالت سرمو پايين انداختم که امير مسعود کاملا جدي دستشو بالا اورد و گفت :
-صبر کن صبر کن صبر کن …پاي برادر زاده معصوم منو وسط نکش …اون جز راه پدر و مادر ش هيچ راه
ديگه اي رو بلد نيست که بخواد بره
دو برادر تو دور کل کل افتاده بودن :
-اتفاقا من عمو بزرگشم ..هر چي که من بگم همون ميشه …
و خيلي خودموني و راحت با لحن با نمکي گفت :
تازه اشم براش اسمم انتخاب کردم …-
گونه هام گل انداخته بود و با لبخند بهشون خيره شدم ..امير مسعود که نمي خواست کم بياره کمي
تو صندليش جا به جا شد و گفت :
-من عمو کوچيکم .. من اسم مي ذارم
حنانه چشم و ابرويي براي دوتاشون اومد و گفت :
اصل کارايا هيچي نمي گن … اونوقت شما دوتا ريشو و قيچي دست گرفتيد؟-
تا اينو گفت دو برادر همزمان بهش گفتن :
-ما عموشيم
حنانه منقلب و در حال خنده گفت :
-ببخشيد …بفرماييد اسم انتخاب کنيد عموها
حرفاشون به شوخي بود وگرنه مي دونستم عمرا بخوان اسمي انتخاب کنن
همونطور که به شوخياي لفظي دو برادر گوش مي کردم حنانه يهو ازم پرسيد:
-شما چي ؟شما اصلا اسمي براش انتخاب کرديد؟
خيره نگاش کردم …همشون نگاهشون به من بود …بيچاره ها .خبر نداشتن که سهم من از اين بچه
فقط به دنيا اوردنش بود و بعدم هيچي
هستي خانوم با ذوق نگاهم کرد و گفت :
-هنوز زوده …بذاريد ببينيم دختره يا پسر… بعد سر اسمش دعوا کنيد –
امير علي مقتدارنه گفت :
-صد در صد پسره …
امير مسعودم سري تکون داد و گفت :
-با اينکه هميشه با نظراتت مخالفم اما اينو باهات هستم
حنانه با تاسف سري تکون داد..دو برادر شروع کردن به خنديدن …چقدر خوشحال اومدن اين بچه
بودن …
وقتي غذاها رو اوردن …ديگه اين بحث خوابيد و همه مشغول شديم ..شب خوبي بود…کلي خوش
گذشته بود..
موقع برگشت به اصرار حنانه با ماشين اونا برگشتم ….
امير مسعود براي اينکه حسام خان مي خواست زودتر استراحت کنه .زودتر از ما راه افتاد و رفت ..و از
اونجايي که زن و شوهر مدتي شب گردي نکرده بودن ..به بهانه من که مثلا جاي خالي امير حسينو
حس نکنم توي خيابوناي شهر دور مي زدن و از هر چيزي حرف مي زدن و باعث خنده ام مي
شدن …و کلي به خودشونم خوش مي گذروندن
-اصلا دلت براي امير حسين تنگ نشه ها..الان بايد نفس بکشي …خوشحال باشي …
همراه حنانه ميخنديدم و امير علي هي اذيتم مي کرد
-الان در نبودش مي توني کلي از کارايي که دوست داري رو انجام بدي …
مثلا از فردا مي توني به تجويز من کيلو الوچه بخوري …ترشي رم تو هر وعده غذايي ازاد اعلام مي
کنم
حنانه غش کرده از خنده بهش گفت :
-مي خواي امير حسين برگشت دستور اعدامتو صادر کنه ؟
-بابا من عموي بچه ام … چرا نمي خوايد اين مسئله فوق العاده حساس رو درک کنيد ؟
همونطور که مي خنديدم گفتم :
-خوبه ديگه … بساط خنده و شوخي شما ها رم جور کرديم
حنانه سرشو برگردوند و گفت :
-اخ …ديشب نبودي … ديشب که رفتي بالا نديدي مامان چقدر بهش گله کرد..بيچاره امير حسين …از
ناراحتي هيچي نخورد…و بلند شد و اومد پيش تو…
سريع براي اينکه حساسشو ن نکنم گفتم :
-خيلي خسته بود بنده خدا …اداره کردن اون بخش ..واقعا خسته کننده است ..منم که سير بودم
امير علي از توي اينه نگاهي بهم انداخت :
-راستي امير حسين مي گفت چيزي به پايان دوره ات نمونده …ديگه راحت ميشي…بعد از تخصصت
همونجا پيش امير حسين مي خواي بموني ؟
-اگه بشه که اره …دوست دارم همونجا بمونم
-خوش بحال امير حسين
و رو به حنانه :
-عزيزم يکم ياد بگير
-وا امير علي …من که دارم تو مطب تو کار مي کنم ..ديگه از خدا چي مي خواي؟
هر سه زديم زير خنده که کمي جلوتر متوجه يه ترافيک غير عادي شديم ..سرعت ماشينو کم کرد…
اروم اروم با حرکت ماشينا …به سمت جلو ماشينو مي روند
بعد از کمي جلوتر رفتن فهميديم تصادف شده و يه ماشين با نرده هاي وسط خيابون برخورد کرده
جمعيت شلوغي اطراف بود و هنوز کسي کاري نمي کرد و همه نظاره گر بودن .که چشممون به يکي
از مسافراي توي ماشين زرد رنگ افتاد … دستش خون الود از شيشه ماشين اويزون شده بود و
چيزي از صورتش ديده نمي شد…حنانه سريع برگشت و بهم گفت :
-تو نگاه نکن
و بعد به امير علي گفت .:
-زودتر رد شو برو
تا اومدم نگاه از ش بگيرم يه دفعه ساعت مچي طرف … توي دستش نگاهمو به خودش ثابت کرد
..رنگم به شدت پريد .. با وحشت و به اهستگي …در حالي که اصلا باورم نمي شد …با خودم ..طوري
که امير علي و حنانه هم مي تونستن صدامو بشنون گفتم :
-امير حسين
امير علي رنگ پريده برگشت و نگاهم کرد..نگاهم روي دست ثابت شده بود که حنانه گفت :
-براي چي داري نگاه مي کني .. ؟
چشام هر لحظه با ناباوري گشاد تر مي شدن
-ساعت امير حسينه …
صدام به لرزه افتاد:
-خودم براش گرفته بودم
هردوشون با وحشت نگام کردن ..امير علي سرشو به سمت محل حادثه برگردوند و تند ماشينو به يه
سمت خلوت برد
بدنم شروع به لرز کرد …نگاهمو نمي تونستم به سمت ديگه اي بچرخونم …هر دو متوجه حال بدم
شدن که امير علي رو به حنانه گفت :
-مراقبش باش …الان بر مي گردم
حنانه تند پياده شد و اومد عقب و دستمو توي دستش گرفت :
-اشتباه مي کني اوا جان ..مگه نگفتم بهش نگاه نکن ..اخه امير حسين اينجا چيکار مي کنه ؟
اشکم در اومد… بي خود نبود که ديشب انقدر نگران بودم …ديگه از دلداري هاي حنانه چيزي نمي
شنيدم ..توان رفتن و ديدن اون صحنه رو نداشتم …
حنانه هي سرشو برمي گردوند و عقبو نگاه مي کرد که بلاخره امير علي با چهره عصبي برگشت …
آمبولانسم تازه رسيده بود …حالم خيلي بد بود… در سمت ديگه رو باز کرد و سرشو تو اورد و گفت :
-چرا اونجا رو نگاه کردي ؟..فقط به خودت استرس وارد مي کني..هيچ کدومشون ..
سرشو از ناراحتي تکون داد و بهم خيره شد
اما من نمي تونستم باور کنم :
-ساعت امير حسين بود
-بخدا امير حسين نبود …تازه اشم ..اون هنوز عمل داره ..تا دو سه روزي شيراز موندگاره ..بخدانبود …
حنانه با لمس دستام … نگران به امير علي نگاه کرد:
-تمام بدنش سرده
از ترس اينکه اتفاقي برام بيفته دست و پاشونو گم کرده بودن که امير علي زود سوار شد تا راه بيفته
-اگه چيزي شده بهم بگو…فقط توروخدا بازيم نده
عصبي به طرفم برگشت و گفت :
-به پير… به پيغمبر نبود …فقط ساعتش همون بود..که هر کسي مي تونه از اون ساعتا داشته باشه
..باور کن …اصلا چرا بهش زنگ نمي زني؟..نه صبر کن خودم بهش زنگ مي زنم ..
باهاش تماس گرفت …گوشي هنوز دم گوشش بود..با هزار اميدواري نگاهش کردم ..امير علي نگران
نگاهي به حنانه انداخت و با لبخندي ساختگي گفت :
-ساعت :…. حتما خوابه
ياد سرد خونه افتادم :
-جواب نمي ده …نه ؟
دوتاشون نگاهم کردن که با همون بدن لرزون گفتم :
-چيزي شده که نمي خواي به من بگي ..مگه نه ؟-
بنده خدا مونده بود چي بگه :
-نه به جان امير حسين …باور کن امير حسين اونجا نبود ..صبر کن يه بار ديگه باهاش تماس مي گيرم
از ماشين پياده شد که يه بار ديگه باهاش تماس بگيره …که دستامو از توي دست حنانه بيرون کشيدم
و از ماشين پياده شدم تا به محل حادثه برگردم ..
بايد خودم مي ديدم ..حتما به خاطر وضعيتم هيچي بهم نمي گفتن ..حنانه با عجله پياده شد و به
دنبالم دويد
چشام پر اشک شده بودن و همين طور پايين مي ريختن ..حنانه بلاخره خودشو بهم رسوند و بازومو
گرفت و منو به عقب کشوند
-آوا به خدا نيست ..چيکار داري مي کني …؟چته تو؟
خواستم خودمو از دستش خلاص کنم …که يهويي پهلوم از درد تير کشيد و احساس کردم که الانه
بالا بيارم …به سمت جدول کشي خيابون دويدم …و هر چي که امشب خورده بودمو بالا اوردم
امير علي وحشت زده بالا سرمون اومد ..حنانه اروم روي شونه و کمرم دست مي کشيد …که با
اومدن امير علي تند بلند شد و گفت :
-مراقبش باش ..من برم بطري ابو بيارم
دويدنشو ديدم و به سختي از جام بلند شدم ..گوشي هنوز تو دست امير علي بود که يهو با ناباوري
گفت :
-الو …
تا اومدم گوشي رو از دستش بگيرم …حنانه که داشت به سمتمون مي اومد با تمام توان جيغ زد و
-گفت :
-امير علي …مواظبش باش
امير علي تند سرشو بالا اورد و با ديدن اون چيزي که من نمي ديدم و پشت سرم بود … بدون فوت
وقت با کشيدن بازوم به طرف خودش منو از نقطه اي که ايستاده بودم ..با قدرت کند …
از ترس و نوري که همه جا رو پر کرده بود جيغ کشيدم ….بدجوري به سمتش کشيده شدم و بازوم از
شدت فشار انگشتاش درد گرفت …
صداي کشيده شدن لاستيکاي ماشين و جيغ حنانه …مدام تو گوشم پيچيده ميشد …و به نفس زدن
افتاده بودم
نزديک بود هر دو بيفتيم رو زمين …. اما به سختي هم خودشو هم منو نگه داشت
گيج رفتن سرم از يه طرف و ديدن ماشيني که براي بار سوم امشب مي ديدمش از طرف ديگه
….باعث بدتر شدن حالم شد
داشت با سرعت ازمون دور مي شد …و چشمام کم کم ..ديدشون تارتر مي شد
..حنانه با رنگو رويي پريده بهمون نزديک شد …با چشمام دنبال گوشي امير علي گشتم …که بلاخره
شکسته شده کنار خيابون پيداش کردم ….
آه از نهادم بلند شد … امير علي هول کرده و مبهوت به ماشيني که حسابي ازمون دور شده بود
خيره مونده بود ..و بازوهامو شل با دستاش نگه داشته بود
با کف دو تا دستام در حال تلو تلو خوردن از خودم دورش کردم و چرخيدم که برم به محل حادثه …
اما حنانه با چشماي گريون جلومو گرفت و گفت :
-به خدا امير حسين اونجا نيست …چرا حرفمونو باور نمي کني ؟
دستمو گذاشتم رو سرم ..اميرعلي طرف ديگه ام اومد و گفت :
-خواهش مي کنم بيا بريم سوار شو …اون نيست …چرا انقدر اصرار داري که اونه …بابا من
برادرشم ..يعني انقدر بي غيرتم که اون اونجا باشه و من ولش کنم برم ؟
داري پس مي افتي …اينجا اصلا اطميناني نيست ..نديدي نزديک بود ماشين زيرت بگيره …توروخدا بيا
سوار شو …تا کار دستم ندادي …
اگه يه بلايي سرت بياد من نمي تونم جواب امير حسينو بدم …
همچنان سرم گيج مي رفت :
-پس اگه اونجا نيست …چرا جواب تلفنشو نمي ده ؟
-چي مي دونم .. لابد خوابه …گوشيش دم نيست ..چي مي دونم …؟
دلم اروم نمي شد:
-بيا بريم تا اونجا و … ببينيم که کي به کيه …..که لااقل خيالمون راحت شه …خواهش مي کنم
يهو امير علي که هيچ وقت عصبانيتشو نديده بودم …سرم داد زد :
-ميگم نيست …چرا باور نمي کني ؟ …
طپش قلب گرفته بودم …و از فريادش …بدترم شدم
حنانه بازومو گرفت ..حتما راست مي گفتن …اخه براي چي بايد دروغ مي گفتن ؟
دلم اشوب بود …هر دوشون نگرانم بودن …طاقت يه بدبختي ديگه رو هم نداشتم ..
اما به ناچار هم قدم با حنانه به سمت ماشين رفتيم ..امير علي خم شد و تکه هاي شکسته
گوشيشو از روي زمين جمع کرد …اعصابش به شدت بهم ريخته بود
تا رسيدن به خونه ..هيچ کدوممون حرفي نزديم …زماني هم که امير علي براي اروم کردنم خواسته
بود گوشي حنانه رو بگيره تا با امير حسين تماس بگيره ..حنانه بهش گفته بود گوشيش شارژ نداره
…منم که حواسم به هيچي نبود در جواب سوالشون که گفته بودن گوشيم همرامه ..گفته بودم نه …
دير وقت بود..و امير علي فقط تند مي روند تا برسيم خونه که باز با امير حسين تماس بگيره ..با کارو
کردارم اونم ناراحت کرده بودم
نزديک ساعت بود که به خونه رسيديم …فکر کرديم همه خوابن … انقدر بهم استرس وارد شده بود
که ناي حرف زدن و راه رفتن نداشتم و فقط مي خواستم به اتاق برسم ..
اما به محض ورود به خونه و خاموش کردن ماشين …امير مسعود و هستي خانوم سراسيمه از پله
ها سرازير شدن …حنانه و امير علي پياده شدن
اما من هنوز نشسته بودم که هستي خانوم به سمت امير علي رفت و با ترس گفت :
-پس کو آوا ؟
امير علي از تعجب دهنش باز نشده بود که امير مسعود گفت :
-چرا گوشياتون تو دسترس نيست ..يا خاموشه ؟ …آوا کجاست ؟
حنانه که فهميده بود چي شده …خواست ارومشون کنه :
-صبر کنيد …يه لحظه
اما امير مسعود..با همون رنگ پريدگي گفت :
-امير حسين داره ديوونه مي شه …توروخدا حرف بزنيد ..تا الان بالاي بيست بار تماس گرفته ..ميگه
اخرين بار فقط جيغ اوا رو شنيده و بعدم هر چي تماس گرفته گوشيش خاموش بوده و گوشي شما
دوتام که هيچي
امير علي عصباني به سمت ماشين اومد و گفت :
-بابا بخدا تو ماشينه ..فقط يکم حالش بده
هر دوشون با عجله به سمت ماشين اومدن و دروباز کردن
هستي خانوم با ديدنم نفس راحتي کشيد و گفت :
-چت شده مادر ؟حالت خوب نيست ؟
امير علي کلافه دستي به سر و روش کشيد که گوشي توي دست امير مسعود زنگ خورد و سريع
جواب داد …. در کمتر از يه ثانيه گوشي را داد دست امير علي
امير علي که نمي دونست چطوري حرف بزنه و امير حسينو اروم کنه …بي مقدمه گفت :
-بخدا خوبه …مراقبش بودم ..سالمه سالمه ..گوشي… با خودش حرف بزن
گوشي رو به سمتم گرفت و با نگاهش ازم خواست جوابشو بدم
بي رمق گوشي رو توي دستم گرفتم و با چشاي بسته فقط سعي کردم صداي نفساشو بشمرم
کلافه …عصبي …پر استرس صدام زد ..اونم چندين بار :
آوا…؟آوا اونجايي ؟-
شنيدن صداش چقدر خوب بود…چونم لرزيد و ازش پرسيدم :
-تو …سالمي ؟
تا صدامو شنيد…انگار يه نفس راحت کشيد …يه نفس راحت که باعث شد چند ثانيه اي سکوت کنه
..تا نفسش برگرده سر جاش
-چي شد ؟چرا جيغ کشيدي؟چرا گوشيت خاموشه ..چرا جواب تماسامو نداديد؟…شما ها که هزار بار
منو کشتيد
مدام با حالي دردمند .. داشت گله مي کرد… اما من با همون چشماي گريون …نا خواسته لبخندي
به روي لبهام نشست …لبخندي براي اينکه اون زنده بود و نفس مي کشيد …زنده بود که سرم غر
بزنه ..زنده بود که اميد به زندگي داشته باشم …زنده بود و قرار نبود رو تخت سرد خونه ببينمش
يادم نمياد چيا بهم گفت …فقط شنيدن صداي گرم ودلنشينش اونقدر خوب بود که حسابي ارومم کرده
بود
خيلي چيزا پرسيد که جوابشونو ندادنم …و خيل حرفاي ديگه …فقط همين که نوبت من شد حرف بزنم
..فقط يه سوال ازش پرسيدم :
-کي مياي امير حسين ؟
جواب سوالش حتما يه چيز ديگه بود که از سوالم جا خورد..ساکت شد و بعد از کمي گفت :
-يه فردا اينجام …بعدش ميام …اون يکي عملم مهم نيست …به جهنم …يکي ديگه انجامش بده ..فردا
تا بعد از ظهر ميام …خوبه ؟
بقيه با تعجب نگام مي کردن ..ولي من اصلا حواسم بهشون نبود
اشک روي صورتمو با پشت دست پاک کردم و گفت :
-هر کاري مي خواي بکني بکن ..هر وقتم که مي خواي بياي ..بيا..فقط تو رو به تمام مقدسات ..قسم

فقط نفس بکش …جون داشته باش …چشماتم هميشه بازه باز باشه ..
من از چشماي بسته مي ترسم …از کسي که نفس نمي کشه مي ترسم …از کسي که تکون نمي
خوره مي ترسم ..از هواي سرد بدم مياد …از دستا و موهاي پر خون بدم مياد …از اينکه داد بزنم و
جوابمو ندي ..مي ترسم
حرفام براي همشون عجيب و غريب بود ..اما امير حسين خوب مي دونست چي مي گم که اروم و با
لحني که منو ديوونه خودش کرده بود گفت :
-عزيزم ..خواهش مي کنم به اون اتفاق ديگه فکر نکن …از اون ماجرا خيلي گذشته …..چرا همه اش
به اون فکر مي کني ؟..ببين من دارم باهات حرف مي زنم …نفس مي کشم .. حرکت مي کنم
..سالمه سالمم ..
اونم فقط به خاطر تو ….پس خواهش مي کنم به اون اصلا فکر نکن …انقدر به خودت عذاب نده
…اينطوري منو هم ناراحت مي کني
پلکهامو محکم بستم و باز کرد ..خنده اي کرد و با محبت گفت :
-زلف زيباي تو را تاريکي صحرا ندارد
قد رعناي تو را سرو که سهل است دنيا ندارد
هرچه گشتم ديدم خوشتر از من کس نيست
چون که هيچکس يارکي چون يار من زيبا ندارد
به خنده افتادم و جلوي بقيه نتونستم چيزي بگم که امير علي به شوخي گفت :
-مثل اينکه قرار بوده امشب فقط ما هرچي خورده بوديمو اب کنيم …به بقيه که داره بد خوش مي
گذره
امير حسينم که صداشو شنيده بود ..به خنده افتاد و بهم گفت :
-برو راحت بگير بخواب …فردام اول ساعت باهات تماس مي گيرم …اگرم کارم داشتي هر وقت دوست
داشتي باهام تماس بگير…دم دسته دم دسته ام …شبت بخير
با شب بخير امير حسين ..همه با خنده نگاهم مي کردن که از خجالت سرمو پايين انداختم و گفتم :
-ازتون معذرت مي خوام
امير علي نگاهي به حنانه انداخت و گفت :
-خوشبحاله امير حسين …بعضيا که يه قطره اشکم براي ما نمي ريزن
حنانه دست به کمر به سمتش چرخيد و گفت :
-اصلا من مي خوام برم خونه امون
به شوخي دوتاشون خنديدم …و به کمک هستي خانوم و حنانه از ماشين پياده شدم …و چون دير
وقت بود زودتر رفتيم بخوابيم
صبح روز با اينکه همه اصرار داشتن خونه بمونم و استراحت کنم ..اما من به بيمارستان رفتم …
چون حالم فوق العاده عالي بود…مخصوصا هم که امير حسين قبل از صبحونه باهام تماس گرفته بودو
حرف زده بود..هرچند کوتاه …اما دلچسب و شيرين بود
در نبودش هم بخشو دکتر فرزانه اداره مي کرد…و کاري کرده بود که هيچ کدوممون وقت سر خاروندن
هم نداشته باشيم …بعد از عمل دکتر کاظمي همراه الهه از بخش جراحي خارج شديم …
خسته بودم و کلي کار ديگه داشتم که بايد انجامشون مي دادم … تا وارد بخش خودمون شديم يکي
از پرستارا که پشت استيشن ايستاده بود و گوشي دستش بود صدام زد و گفت که امير حسين
پشت خطه
الهه لبخندي زد و ازم دور شد ..با تشکري گوشي رو ازش گرفتم و زود گفتم :
-سلام
خوشحال بودم که امروز برمي گشت
-سلام …چرا امروز تو بيمارستاني.؟..مي دونستم اتاق عملي …و حالا حالا به گوشيت سر نمي زني
براي همين اينجا زنگ زدم
لبخندي زدم و به استيش پشت کردم و بهش تکيه دادم که صنم پرونده به دست از جلوم با نگاه کينه
توزانه اي عبور کرد و رفت پيش پرستار
-خونه مي موندم که چيکار کنم ؟من که حالم خوبه …عملت چطور بود؟..بعد از ظهر که مياي ؟
اهي کشيد و گفت :
-عمل که خوب بود..فقط
نگران شدم :
-فقط چي ؟
-فقط آوا جان پروازم مي افته براي فردا
وا رفتم …:
-چرا؟چيزي شده ؟
-اين يکي عملم بايد انجام بدم …هر کاري کردم راضي نشدن که کس ديگه اي انجام بده ..مجبور شدم
خبر خوبي نبود…دلم مي خواست بياد..ولي الان مي گفت نميشه ..چيزيم نمي تونستم بگم ..گله
کردن هم بي فايده بود..انگار نه انگار که چند وقت پيش باهم بحثمون شده بود و جدايي رو انداخته
بوديم براي بعد از به دنيا اومدن بچه ..يه جورايي هم من بي خيال حرفاي بي سرو ته ام شده بودم
هم اون بي خيال حرف جدي که زده بود:
-خوب فردا بيا …چه ايرادي داره …حالا يه روز ديرتر …
و با خنده :
-فقط سوغاتي يادت نره ..
خنديد:
-از اين شال زر زريا مي خواي برات بگيرم زري؟
رو به سمت استيشن برگشتم …صورتم پر از خنده بود :
-اره مهندس
اون راحت مي خنديد ولي من در برابر چشماي به خون نشسته صنم و گوشاي تيز يه پرستار ديگه
کار زيادي نمي تونستم بکنم
متوجه شد که زياد نمي تونم حرف بزنم :
-عزيزم گوشيت دم دست باشه …من ديگه بايد برم ..خواهشا هم خاموشش نکن
-چشم ..روشنه …..برو به سلامت …فردا منتظرتم
صنم با حرص پرونده رو سرجاش گذاشت و بهم پشت کرد..صداي گرم امير حسين تو گوشم پيچيد:
-فعلا عزيزم
لبخند زدم :
-خداحافظ
گوشي رو سر جاش گذاشتم …پرستار به روم لبخند زد …به زور بهش لبخندي زدم و به سمت رست
رفتم
بعد از ظهر بود که ديگه کم کم براي رفتن اماده مي شدم …کيفمو برداشتم و به طرف اسانسور رفتم
هنگامه خندون لباس عو ض کرده …بهم نزديک شد و گفت :
-پارسال دوست .. امسال اشنا
دکمه رو فشار دادم و قدمي به عقب رفتم و گفتم :
-اشنا جان مثل اينکه خبراي خوب خوب داره به مشام مي رسه ؟
شيطون خنديد و گفت :
-مشام تند و تيزي داريا
از گوشه چشم نگاهش کردم با دو دست دسته کيفشو چسبيده بود که به شوخي در حالي که
کسي اطرافمون نبود با شونه اش تنه ي اروم بهم زد و با خنده گفت :
-اخر هفته خبرش نياد… مياد خواستگاري
لبخند تمام صورتمو پر کرد :
-بلاخره مختو زد ؟
خنديد:
-نمي دونم چطوري… ولي زد ديگه ..معلومه که خيلي تو کارش استاده
-توام که ازهول … همون ديروز بهش جواب بله رو دادي ؟
-نه به جان اوا …ديگه انقدر هول نيستم
بهش خيره شدم :
-پس لابد از اين لبخنداي مکش مرگما تحويلش دادي ؟
بازم خنديد .. سرمو تکوني دادم و با خنده به اسانسور خيره شدم و گفتم :
-پسر خوبيه ..مبارک باشه
ذوق وخوشحالي از چشماش مي باريد…
-ديدم خيلي التماس مي کنه …گ*ن*ا*ه داشت طفلي …دلم نيومد دلشو بشکنم
-آخيه الهي …-
با باز شدن در اسانسور هر دو وارد شديم :
-تو چه خبر ؟دکتر کي مياد؟
حرکت ارومي به سر و گردنم دادم :
-خبري نيست …اگه خدا بخواد فردا
-چه خوب …اونوقت از دست دکتر فرزانه راحت ميشيم
با باز شدن در اسانسور ..هر دو خارج شديم …کيفمو توي دست جا به جا کردم که صداي زنگ
گوشيم در اومد..به خيال اينکه امير حسينه تند گوشيمو در اوردم اما با ديدن يه شماره ناشناش روي
صفحه گوشيم کمي تعلل کردم …هنگامه که دوشا دوشم مي اومد با ديدن دکتر رفعت گل از گلش
شگفت و با خنده ازم دور شد
ترسيدم جواب تلفن رو بدم …وقتي تماس قطع شد..خواستم گوشي رو بذارم تو کيفم که دوباره زنگ
خورد…
از اينکه مزاحم هميشگي باشه که شماره امو گير اورده کلافه رد تماس زدم اما باز م زنگ خورد که با
خودم گفتم ..شايد اون نباشه ..
دکمه سبزو لمس کردم و خيره به هنگامه و دکتر رفعت که هر دو لبخند به لب باهم حرف مي
زدن ..گوشي رو دم گوشم نگه داشتم
صداي يه مرد نااشنا بود..که صدام مي زد
رنگم پريده بود:
-الو خانوم دکتر فروزش ؟
خواستم تماسو قطع کنم ..اما چه کاري بود..هنوز که بنده خدا حرفي نزده بود
براي بار سوم که صدام زد با تن صدايي اروم و کمي لرزون گفتم :
-بله ..بفرمائيد
مکث کوتاهي کرد:
-سلام خانوم دکتر …اقبالي هستم ..دکتر مهرداد اقبالي
زمان براي لحظه اي متوقف شد …اسم اقبالي همينطور خودش عذاب دهنده بود ..ديگه شنيدن
صداش فاجعه بود…فاجعه اي که قدرت حرف زدنو ازم مي گرفت
سکوتم خيلي طولاني شد:
-خانوم دکتر …من بايد باهاتون حرف بزنم ..خيلي مهمه
در ميان سکوتم و شنيدن صداش حس تنفر همه وجودمو احاطه کرد:
-من با شما حرفي ندارم …لطفا مزاحم نشيد
-خانوم دکتر خواهش مي کنم …من بايد باهاتون حرف بزنم ..مجبور نبودم باهاتون تماس نمي گرفتم
…مسائلي هست که مطمئنم خيلي مايل به شنيدنش هستيد
رنگ و روم پريده بود:
-اقاي دکتر ..لطفا…من علاقه اي به شنيدنشون ندارم
-اما من اصرار دارم که حرفامو به شما بزنم …شما هم بايد بشنويد …اينا حرفايي هستن که به دو
نفرمون مربوط ميشه …
هنگامه خندون نگاهي بهم انداخت …چه سخت بود لبخند زدن بهش :
-خيل خب اگه حرفي داريد ..همين پشت تلفن بهم بگيد..من زياد وقت ندارم
کلافه نفسشو بيرون داد:
-اين حرفا رو نميشه پشت تلفن زد…لطفا درک کنيد
مي خواستم تماسو زود قطع کنم :
-خيل خب …پس من متاسفم …ديگه هيچ حرفي نمي مونه ..خداحافظ
واهمه رو به رو شدن با مردي که اسمش برام بدنامي اورده بود …منو از هر کاري… مخصوصا ديدار
حضوريش منع مي کرد
اما اون اصرار شديدي به اين ديدار و گفتن حرفاش داشت … براي همين زماني که ديد هيچ رقمه
حاضر به ديدنش نيستم …متوصل به حرفايي شد که تمام اين مدت باعث بدبختيم شده بودن
-ببخشيدکه اينو مي گم اما …زندگي منم درست مثل زندگي شما دچار مشکل شده …منم درست
مثل شما به خاطر حرف ديگران و چيزي که به من و شما نسبت دادن …و رابطه اي که الکي به منو
شما برچسب زده شده … از هستي ساقط شدم ..
همه چيزم نابود شده …از بين رفته …من حرفايي دارم که اگه بشنويد …مي تونيد همه چيز از دست
داده اتون دوباره به دست بياريد…
شما شانسي که اورديد طرف مجهول قضيه بوديداما من ..نه ..من بي گ*ن*ا*ه از اون بيمارستان بيرون
رونده شدم …
و همه اينا تقصيره يه نفره ..يه نفر که هم من ميشناسمش هم شما …اگر مي خوايد اون يه نفرو
بشناسيد ..لطفا فردا به ادرسي که براتون مي فرستم بياييد
به کسيم چيزي نگيد…نمي خوام کسي از اين قضيه چيزي بفهمه …اين به نفع خودتوتنم هست
نمي تونستم حرفاشو باور کنم :
-چرا مي خوايد اسم اون يه نفرو بهم بگيد؟
-اگر فردا بيايد… همه چيزو بهتون مي گم ..و از همه چي سر در مياريد …فقط خواهش مي کنم
بياييد…به نفع خودتون و زندگيتونه …شما که نمي خوايد اعتبار و ابروي دکتر از بين بره …
دکتر کم کسي نيستن ..با يه ابرو ريزي تمام موقعيتشون به خطر مي افته ..به فکر ابروي ايشون و صد
البته زندگي خودتون باشيد
قابل اعتماد نبود:
-چرا من بايد بهتون اعتماد کنم ؟
صداش گرفته و ناراحت شد:
-چون شما هم مثل من يه قرباني هستيد..قرباني که خيلي باهاش بازي شد…
حرفاش تامل برانگيز بودن :
-و اگه نيام
-دست خودتونه ..مي تونيد نيايد..اما من بهتون تضميني نمي دوم که تا اخر عمر بتونيد راحت زندگي
کنيد …اونوقته که هميشه بايد در سايه اي از ابهام باشيد …
اگه واقعا راست مي گفت بدم نمي اومد طرفو مي شناختم و به حسابش مي رسيدم ..با اينکه براي
رفتن و نرفتنم دودل بودم اما:
-ساعت چند و کجا؟
-مکان و زمانشو براتون پيامک مي کنم …من ديگه بايد برم …فردا منتظرتونم ..لطفا به موقع بيايد..
خدانگهدار
***
تو اتاق نزديک پنجره روي صندلي نشسته بودم و به پيام ارسال شده از طرف اقبالي چشم دوخته
بودم …جايي که بايد مي رفتم و ساعتشو برام فرستاده بود
ذهنم هيچ کمي بهم نمي کرد …اهي کشيدم و اسم امير حسينو اوردم ..
انگشت شستم رو براي لمس شماره اش به صفحه گوشي نزديک کردم ..اما با ياد اوري حرف اقبالي
که تاکيد به نفهميدن کسي از اين ماجرا کرده بود..شستمو عقب کشيدم و چشمامو بستم که
حنانه با صورتي خندون به همراه دو ليوان اب ميوه وارد اتاق شد
سرمو به سمتش چرخوندم چشمامو باز کردم و گوشيم رو پايين اوردم و به روش لبخند زدم
-غصه نخور… فردا مياد …خودشم نياد …نامه اش مياد
بي خيال گوشي رو روي ميز کناريم رها کردم و از پنجره به بيرون خيره شدم
ليوان خودش و منو از توي سيني برداشت و به طرفم اومد و حين خوردن قلپي از اب ميوه اش ليوان
ديگه رو به سمتم گرفت
دست بلند کردم و ليوانو ازش گرفتم که به لبه پنجره تکيه دادو مثل من به بيرون خيره شد
به موهاي رنگ کرده و صورت سفيد روش خيره شدم ….موهاشو با مدل با نمکي بالاي سرش جمع
کرده بود
نگاه ازش گرفتم و به ليوان سر خالي اب ميوه ام خيره شدم که يهو ازم پرسيد:
-به نظرت يکم زود نبود ؟
متجب نگاهش کردم
قلپ ديگه اي از اب ميوه اشو خورد ..و بهم خيره موند:
-من فکر مي کرد حتما يکي دو سالي صبر مي کني
لبخند به لبام اومد…خنده اش گرفت :
-چرا لبخند مي زني ؟دارم جدي باهات حرف مي زنم –
با دقت بهم خيره شد:
-نکنه ناخواسته بوده ؟البته …نه … عمرا …حتما خودت مي خواستي …درسته ؟
با ارامش قلپي از اب ميوه امو خوردم …خنده اش بيشتر شد و لبه ي پنجره نشست :
– راستشو بخواي من حداقل يه … يه سالي صبر مي کنم …. بعد بچه دار ميشم …چون برام سخته
که هنوز لذتي از زندگيم نبردام ..يه بچه هم بيارم ..
کمي از موهاي جلوشو به عقب روند و سرشو به شيشه پنجره تکيه داد:
-اما مشکل اينجاست که امير عليم عاشق بچه است …درست مثل امير حسين
خيره به ليوان تو ي دستم ..محتواي درونشو کمي تکون دادم و گفتم :
-خوب چرا لذت زندگي رو با داشتن يه بچه ..بيشترش نمي کني ؟
-ول کن تورخدا …لذت دو نفري بودن يه چيزي ديگه است …من که حاضر نيستم اين لذت و دقايق
خوشو با يه بچه تقسيم کنم
خنديدم و يه قلپ ديگه خوردم :
-ولي انگاري تو دوست داري که اصلا نگرانش نيستي …حالا يه سوال ازت بپرسم ..راستشو مي گي
؟
سرمو خندون تکون دادم :
-امير حسين که مجبورت نکرد؟
خنده ام به قهقهه تبديل شد که همراهم زد زير خنده و گفت :
-سواله ديگه
-باور کنم که امير حسينو نمي شناسي ؟
ليوان اب ميوه اشو لبه ي پنجره گذاشت و دوتا دستشو …از دو طرف روي لبه هاي پنجره نزديک
پاهاش گذاشت و خودشو به سمتم کشيد و گفت :
-من که براي دوتاتون خيلي خوشحالم …اين خونه واقعا يه بچه کم داشت ..
از همه بيشتر براي اين خوشحالم که دوتاتون زوج مناسبي هستيد…تو اصلا مثل افاق نيستي
…گاهي که مي بينم براي يه مهموني از يه هفته پيش به تقلا نمي افتي تعجب مي کنم ..
افاق زني بود که بايد براي مهموني از همه بهتر ميشد..لباسش … ارايشش …..انصافا هم خوب به
خودش مي رسيد…و البته به تنها چيزي که نمي رسيد امير حسين و زندگيش بود…
از منم خيلي بدش مي اومد…چون فکر مي کرد بهش فخر مي فروشم ..يه بار که با امير حسين
دعواش شده بود
الکي منو هم وارد دعوا کرد و بلند گفت که من بهش فخر مي فروشم …اگه اون روز امير علي جلومو
نگرفته بود با يه ضربه مشت حساب شده ..از پا درش مي اوردم
بهش خيره شدم ..خيلي اروم بود…و البته لبخنداي زير زيرکيش که باعث خنده ام مي شد:
-حنانه ؟
سرشو تکوني داد :
-بله ؟
از اينکه صداش کرده بودم …. پشيمون شدم …چرا که مي خواستم درباره اين موضوع چيزي بهش
بگم …اما زود فهميدم ..کسي که از اول ماجرا در جريان نبوده بهتره که تا اخرم در جريان نباشه …براي
گفتن و نگفتن موضوع به امير حسينم دچار ترديد شده بودم
-بله ؟
بهش لبخند زدم و با يه سوال سريع حواسشو پرت کردم :
-چطوري با امير علي اشنا شدي ؟
خنديد و ليوانشو از لبه ي پنجره برداشت و با قندي که تو دلش اب مي کردن به نقطه اي خيره شد و
گفت :
-خيلي اتفاقي
راحت به عقب تکيه دادم و اماده شنيدن شدم :
-چه روزي بود اون روز …توي مطب يکي از اساتيدم مشغول بودم و داشتم با دندون يکي از مراجعين
ور مي رفتم …فکر کنم حدود يه دو ماهي بود که اونجا مشغول بودم …
اونروز يکم سرمون شلوغ بود ..نزديک ظهر بود..استادم که تو اتاق ب*غ*لي درگير بود و منم اين يکي اتاق
…بازم مشکل کشيدن دندون بود ..
نمي دونم چرا هر چي دندون سخته ..ميفته گير من ..اونشبم امير علي به ياد اون روز داشت اذيتم
مي کرد
با علاقه کمي از ابميوه امو خوردم :
-داشتم زور مي زدم که دندون طرفو در بيارم اما در نمي اومد ..با اون همه بي حسيم که بهش زده
بودم همش مي گفت درد دارم
من معمولا در اتاقو باز مي ذارم …همون موقع بود که امير علي براي ديدن استادش به مطبمون
اومد..و چون در اتاقم باز بود منو ديد …
در واقعه نشسته بود تا کار استادش تموم بشه بعد بره پيشش ..دقيقا هم رو به روي اتاق من
نشسته بود..
هر بار که مي اومدم دندونو بکشم … طرف مي گفت خيلي درد داره …متوجه نگاه م*س*تقيم امير علي
شده بودم که داشت با دقت کارمو نگاه مي کرد…
اعصابم خورد شده بود..دو بار به قصد کشيدن دست به کار شدم ولي نتونستم …
امير علي رو بگو از خنده در حال انفجار بود ..منم که فقط حرص مي خوردم
ديگه صداي مريضم در اومد که چرا خلاصش نمي کنم …اوايل کارم بودو يکم ناشي بودم ..
رنگ و روم پريده بود که باز نگاهم به امير علي افتاد…اينبار نمي خنديد …فقط مي خواست بدونه اخر
سر چيکار مي کنم
واي اوا با اينکه فکر مي کردم يه ادم معموليه که براي درست کردن دندونش اومده ولي حسابي
دست و پامو گم کرده بودم
مريض مدام ناله مي کرد و ارامش نگاه امير عليم که نگو….ديوونه کننده بود..
ديگه طاقت نيوردم و بلند شدم و رفتم درو بستم و با عزم جزم شده به سمت کشيدن دندون رفتم
..اونم با تمام قدرت ..چنان زوري زدم و چنان کشيدم که فرياد بنده خدا تا هفت اسمون رفت
دوتايي ريسه رفته بوديم از خنده :
-بيچاره اونايي که منتظر نوبتوشون بودن …ديگه رنگ به روشون نمونده بود ..و خداروشکر مي کردن
که اون مريض اخرين مريضم توي اون روز بود و مجبور نبودن زير دستم جون بدن
با رفتن مريض دستکشامو در اوردم و بلند شدم که وسايلمو جمع و جور کنم که ديدم امير علي اومده
تو اتاق و روي يونيت نشسته
با تعجب ازش پرسيدم :
-نوبت داريد؟
مثلا دندونش درد مي کرد ..فقط سرشو تکون داد
در حالي که مطمئن بودم من ديگه مريضي ندارم …ولي به ناچار رفتم بالا سرش ..اثار خنده تو صورتش
بود..بهش گفتم مشکلتون چيه ؟
فقط دهنشو باز کرد..اول فکر کردم بيچاره از درده که صداش در نمياد..دندونشو خوب بررسي کرد
..هيچي مشکلي نداشتن ..تازه اونقدر تميز و مرتب بودن که باورم نميشد کسي از کسايي که زير
دستم بودن تا حالا از اين دندونا داشته باشن
واقعا تحسين برانگيز بود براي همين ..همون طور که با دقت تک تک دندوناشو بررسي مي کردم
گفتم :
-افرين ..چه دندوناي تميزي …من که چيزي نمي بينم …پس بگيد مشکلتون چيه ؟
بهش خيره شدم که خنده اش گرفت و گفت :
-اون دندونو چطوري کشيدي؟
چشام چهارتا شده بود آوا…گفتم :
– يعني چي اقا؟
پرو پرو خيره تو چشمام گفت :
-اخه لحظه اخر درو بستيد ..من نتونستم ببينم چي شد که ياور اونطوري پا به فرار گذاشت
چنان حرصي مي خوردم که نگو و نپرس براي همين با کينه نگاش کردم و گفتم :
-مي خواي يکي از اون دندوناي تميزتو بکشم تا بفهمي ؟
از ترس زود بلند شد و گفت :
-نه نه نه ….تازه يادم افتاد يه قرار مهم دارم …
چيزي نمونده بود با انبر بيفتم دنبالش که استادم براي انجام کاري از اتاقش بيرون اومد و نگاهش به
داخل اتاق من افتاد … با ديدن امير علي لبخند ي زد و سمتمون اومد گفت :
-تو اينجا چيکار مي کني ؟کي اومدي؟چرا خبر ندادي ؟
امير علي با خنده بلند شد و دستي به موهاش کشيد و گفت :
-تازه اومدم و داشتم از مصاحبت با خانوم دکتر لذت مي بردم
استادم نگاهي بهم انداخت و با نشون دادن اميرعلي بهم گفتم :
-يکي از دانشجوياي خوب و البته شيطونتم …اميدوارم رو اعصابت نرفته باشه که ذاتا توش تخصص داره
هر دوتاشون از صورت برافروخته و نگاه عصبانيم زده بودن زير خنده
به ياد اون روز خنده رو لباي حنانه جا خوش کرد:
-از اون روز به بعد همه اش تو فکرم بود..جالبتر از اون اين بود که رفت و امداي امير عليم به مطبمون
زياد شده بودتا حدي که يه بار استادم به شوخي بهش گفت :
-اينجا چيزي جا گذاشتي که هي مياي و ميري؟
اونم که از رو نمي رفت و جواب مي داد و مي گفت :
-نه استاد…مشکل دلمه که زود به زود دلش براتون تنگ ميشه
استادم که شاگرد ديرينه اشو خوب ميشناخت بهش مي خنديد و مي گفت :
-اره جون خودت
چند باري هم به درخواست استاد ساعتاييم براي مشترياي مخصوص دکتر مي اومد …و شده بود يه
جورايي هم اتاقيم …
پيش خودمون بمونه ..از شيطنتاش و اذيت کردناش خوشم اومده بود و به روي خودم نمي اوردم …از
هر چيزي براي خندوندن استفاده مي کرد
طاقت نيوردم و ازش پرسيدم :
-کي ازت خواستگاري کرد؟
با ذوق بهم خيره شد:
-دقيقا سه هفته بعد از اون ماجرا وقتي که هر دومون داشتيم کارمونو مي کرديم …من مشغول پر
کردن دندون بودم ..اونم مشغول کار خودش که يهو گفت :
-محض رضاي خدا گاهي هم بخندي ..زشت نميشيا
جلوي دوتا مريض چنين حرفي رو بهم زده بود ..نگاهي بهش انداختم …سخت داشت با دندون دختر
بچه مي رفت ..جوابي بهش ندادم که باز گفت :
-من که از هفته اينده ديگه اينجا نميام
بي محلي بهش کردم :
-اخه تو ادمو تحويل نمي گيري که
باورت ميشه …دوتا شاخ بالاي سرم در اورده بودم …مريض زير دستيم با وجود دهن بازش مي خنديد
-البته يه راه داره که باز بتوني منو ببيني …
رنگم عين گچ ..اونم که براي خودش خوش
چيزي نگفتم و کارمو ادامه دادم تا اينکه کار اوني که زير دستم بود تموم شد و رفت …ديگه نگاهشم
نمي کردم فقط گاهي زير چشمي نگاهي بهش مي نداختم ..
خوش تيپ و خوش هيکل بود..هر بارم که مي اومد حسابي به خودش مي رسيد..بوي ادکلنشم که
اوففف ..حواس براي ادم نمي ذاشت
همونطور که داشتم وسايلو مرتب مي کردم سرشو به دختر نزديک کرد و با لبخند بهش گفت :
-به نظرت ..اين خانوم دکتر ما خوشگله ؟
دختر فقط بهش مي خنديد
-اره ..منم نظرم همينه …اما چه کنم که اصلا از من خوشش نمياد
ديگه از دستش عصباني نبودم ..برگشته بودم و بهش خيره بودم و مي خواستم بدونم مي خواد چي
بگه ..چيکار کنه
مثلا با دختر بچهه حرف مي زد :
-تو چي مي گي ؟
نمايشي گوششو به دختر نزديک کرد و تکوني داد و گفت :
-پس تو زحمتشو مي کشي و به اين خانوم خوشگله ميگي که بياد زن من شه –
بلند مي خنديدم و حنانه هم مي خنديد
دختر بهم خيره شده بود که امير علي بهم خيره شد و گفت :
-اونطوري نگاهم نکن …حرف دلمو زدم ديگه
-لابد توام با يه چيزي زدي تو سرش ؟
-نه بابا ..از هول زودي از اتاق زدم بيرون ..اخه اصلا انتظارشو نداشتم …اونم اون روز …توي مطب
….تازه جلوي دوتا مريض ازم خواستگاي کنه
با خنده بهش خيره شدم و گفتم :
-از دست شما دوتا

4.6/5 - (13 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x