-همون روزش با پدرم تماس گرفته بود و بهش گفته بود که منو مي خواد و اگه اجازه بده بيان
خواستگاري …
پدرم وقتي قضيه رو مطرح کرد و نظرمو خواست ..با اينکه اصلا فکر نمي کردم …بذارم بياد ..ولي واقعا
نمي دونم چي شد که گفتم بيان
مي دوني اوا…فکر کنم از همون روز اول که ديده بودمش ازش خوشم اومده بود..بعدا که فهميده بودم
هم رشته منه …و عزيز و دردونه استاد ..بيشتر ازش خوشم اومد..شيطنتاش …سر به سر
گذاشتناش ..همشونو دوست داشتم …سر يه هفته هم جواب مثبت بهش دادم
و اصلا هم پشيمون نيستم
لبخند محوي زدم :
-شما دوتام واقعا بهم مياييد..امير علي پسر خيلي خوبيه …
-خوب ..دوست داشتني ..گل …حالا اينارو جلوش نگي که من گفتما…اونوقت زيادي ذوق مي کنه
-تا حالا شده که مسئله اي پيش بياد و نتوني بهش بگي؟ ..يا مجبور بشي بهش دروغ بگي؟
-مثلا چطور مسئله اي؟
نمي دونم هر چيزي که نتوني حقيقتو بهش بگي
تو فکر فرو رفت و گفت :
-مي دوني روزي که اومد خواستگاري بهم چي گفت ؟گفت من باهمه شرايطتت کنار ميام ..فقط يه
چيز ازت مي خوام ..اينکه هيچ وقت بهم دروغ نگي..حقيقتم نتونستي بهم بگي ..با دروغ جاشو عوض
نکن ..
براي همين فکر نمي کنم بهش دروغي گفته باشم ..يا چيزي که نتونتم حقيقتو بهش بگم …مگه تو
اينکارو کردي؟
کمي رنگ به رنگ شدم
-نه ..پرسيدم ..همين طوري ..
ليوان خالي شده از ابميوه امو از دستم بيرون کشيد و گفت :
من برم پايين کم کم دارن شامو ميارن ..توهم بيا
با تشکري ليوانو بهش دادم … از اتاق که خارج شد…تو فکر فرو رفتم که ايا با امير حسين تماس بگيرم
يا نه ..و بلاخره توي کشمش بين ذهن و قلبم انگشت شستم تماسو برقرار کرد…
به صداي بوق هاي کشيده گوش مي دادم ..وقتي به بوق اشغال رسيدم …ضربان قلبم به بينهايت
رسيده بود که تماسو قطع کردم …خواستم بلند شم برم پايين اما عقلم فرياد زد..اشتباه نکن باهاش
تماس بگير
به پنجره نزديک شدم و دوباره تماسو برقرار کردم ..اما باز همون بوق هاي کشيده و نهايتا بوق اشغال
نگران از اينکه چرا جواب نمي ده باز باهاش تماس گرفتم ..و نتيجه کار باز همون چيزاي تکراري بودقرارم
با اقبالي نزديک ظهر توي يه کافي شاپ بود
اگه امير حسين مي فهميد چيزي بهش نگفتم و رفتم سر قرار…يعني چه حسي بهم پيدا مي کرد؟
از اتاق بيرون اومدم و به طبقه پايين رفتم ..حنانه خندون با امير علي در حال حرف زدن بود و امير
مسعودم تلويزيون مي ديد…رفتم و روي يکي از مبلا نشستم …بايد چيکار مي کردم ؟
ميل شديدي هم به شناختن اون ادم مرموز داشتم ..به امير مسعود خيره شدم ..و بعد به امير علي .
دير وقت بود و امير حسين جواب تلفنم رو نداده بود…حنانه روي دسته مبلي که امير علي روش
نشسته بود تکيه داده بود و به حرفاي امير علي لبخند مي زد
..نگاهم کشيده شد به دست امير علي که دست حنانه رو گرفته بود و اروم با شستش پشت
دستشو نوازش مي کرد..لبخند به لبام اومد
بهشون غبطه خوردم که چه راحت و بدون دردسر عاشق هم شده بودن و حالا انقدر همو دوست
داشتن …به عقب تکيه دادم
دوباره نمي خواستم باعث نگراني جمع بشم …براي همين حرفي از جواب ندادن گوشي امير حسين
به ميون نيوردم
از شام که چيزي نفهميدم …
موقع خواب هم يه بار ديگه باهاش تماس گرفتم …باز جواب نداد…نگران براي فردايي که هنوز نرسيده
بود سعي کردم بخوابم ..اما خوابم نبرد و تا نزديکاي صبح بيدار بودم ..
بعد از اذان بود که تونستم کمي بخوابم اما با شنيدم الارم گوشيم ..به ناچار پلکهامو از هم باز کردم …
لبه ي تخت نشستم و اولين کاري که کردم تماس گرفتن با گوشي امير حسين بود
اينبار صداي زني که مي گفت ..در شبکه موجود نمي باشد…توي گوشم پيچيد…
نگران بودم ..دست و پامو گم کرده بودم ..بيشتر از اين نگران بودم که چرا امير حسين جواب
گوشيشو نمي ده …با استرس بلند شدم و طول و عرض اتاقو در حال فکر کردن طي کردم ..که بلاخره
با تصميمي که مجبور به گرفتنش شده بودم …صفحه گوشيمو بالا اوردم و با اوردن اسمش به خودم
جسارت و قدرت دادم که باهاش تماس بگيرم
فعلا اين بهترين راه بود…بايد همين کارو مي کردم …چون بيشتر از همه هم نگران امير حسين بودم ..
چند ثانيه بعد …با شنيدن صداش از توي گوشي اب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم :
-سلام …صبح بخير ..ببخش بد موقع زنگ زدم اما بايد باهات حرف بزنم ..يه موضوع خيلي مهميه …به
تنها کسيم که مي تونم بگم تويي…تا يه ساعت ديگه مي توني بياي بيمارستان …اگه زودترم بياي
خيلي خوبه
….-
-نه نه نمي خوام کسي بدونه …پس خودت بيا ..منتظرتم
…..
-ممنون …اين محبتتو هيچ وقت فراموش نمي کنم
…
باشه ..پس تو بيمارستان مي بينمت
**************************************
فصل (…..)
ترسيده از شرايط موجود وارد کافي شاپ شدم … دقيقه اي از زمان مورد نظر مي گذشت ..سر
چرخوندم و اب دهنمو قورت دادم
نگران بودم و از همه چي مي ترسيدم ..از اينکه کسي منو اينجا ببينه …يا اقبالي برنامه اي برام چيده
باشه
گوشه اي از کافي شاپ که از پنجره دور بود نشسته بود..خلوت خلوت بود و فقط يه دختر و پسر يکي
از ميزها رو اشغال کرده بودن
اقبالي با ديدنم لبخندي زد و از جاش بلند شد
عقلم مي گفت برگرد.. نرو…اما تا اينجا اومده بودم …بايد مي رفتم تا به همه اين بدبختا پايان بدم
-فکر نمي کردم بياييد
صندلي رو بيرون کشيدم و گفتم :
-حالا که اومدم ..
وقتي نشستم ..دوباره لبخندي زد و نشست و گفت :
-چي ميل داريد؟
وحشت … شدت تند ضربان قلبم رو ثانيه اي متوقف نمي کرد
چيزي نمي خوردم … لطفا بريد سر اصل مطلب ..من بايد زود برگردم –
راحت به صندليش تکيه داد:
-نگران نباشيد…. اينجا کسي شما رو نمي بينه
به اطرافم نگاهي انداختم و بعد به چشماش خيره شدم :
-من براي حرفي که زديد اينجام ..خواهش مي کنم …زودتر بگيد و کارو تموم کنيد
خودشو جلو کشيد و ارنجاشو به لبه ي ميز تکيه داد و خيره تو چشماي وحشت زده ام گفت :
دکتر موحد خيلي به گردن من حق دارن …اگه ايشون نبودن …بايد به کل پزشکي رو مي ذاشتم کنار
..اما با محبتي که ايشون در حقم کردن …حداقلش اينکه که فعلا يه بد نامي برام مونده و بس
حوصله شنيدن ارجيفشو نداشتم
-من نيومدم که درباره خودتون حرف بزنيد..ديروز يه چيزاي ديگه مي گفتيد..من براي شنيدن اون حرفا
اومدم
-بله …مي دونم …خدمتون عرض مي کنم … البته اگه يکم صبور باشيد
نفسمو اروم بيرون دادم
با اشاره به پسرک جوني که در حال جمع کردن فنجونا از روي ميز بود خواست برامون دوتا فنجون قهوه
به همراه کيک بياره
ارامشش … عذاب دهنده و غير قابل تحمل بود..تمام کف دستم پر از عرق بود:
-واقعيتش اينه که من پاک پاکم نبودم که بخوام ادعاي انچناني داشته باشم …به هر حال هر کي
خربزه مي خوره بايد پاي لرزشم بمونه …اشتباه بزرگي تو زندگيم کردم که نتيجه اشم گرفتم
اما ناراحتي من از کسيه که اين بلاها رو سرم اورد و حالا داره راست راست راه مي ره و خوش مي
گذرونه ….اون به شمام ظلم کرد …
راستشو بخوايد وقتي خبر ازدواجتون با دکتر موحد شنيدم از تعجب شاخ دارم و البته کلي ام ذوق
کردم … چرا که …با اين کارتون اوني که مسبب بدبختيتون بود کلي حرص خورد و خود خوري کرد ..
طاقتم تموم شد:
-اسمش ؟
-به نظرتون گفتن اسمش به تنهايي کافيه ؟
خيره نگاهم مي کرد که گفت :
-من که فکر نمي کنم …
نمي دونستم قصدش از اين کارا چيه :
-شما نياز به مدرک داري ..يه مدرک که کاملا زمين گيرش کنه …
-مگه شما مدرک داري ؟
لبخند به لباش اومد و فنجونشو برداشت و با ارامش قلپي از قهوه اشو خورد:
-يه مدرک عالي که رد خور نداره
-اسمش ؟
نامرد شد :
-مي دونيد من فقط حرفه امو تونستم حفظ کنم ..اما ابروم رفته …همه درباره ام بد فکر مي کنن ..با
اين مدرک چيزي به من برنمي گرده …اما براي شما چرا…ثابت ميشه اوني نيستي که همه درباره
اش فکر مي کردن
-خوب ..منظور؟
-منظورم اينکه اين وسط بايد يه چيزي به من برسه ..يه چيز که حداقل بتونه کمي ارومم کنه
-چي ؟
لبخندش يهو از بين رفت و جدي شد:
-از دکتر بخوايد که منو برگردونه به بيمارستان
باورم نمي شد:
-چي ؟حالتون خوبه ؟
-من بايد به اون بيمارستان برگردم …من به جاي يه نفر ديگه رفتم ..بايد اون مي رفت نه من
اين کار از دست من ساخته نيست ؟-
-پس منم مدرکي ندارم که به شما بدم
-اخه اين چه کاريه که شما از من مي خواي ؟امکان نداره …همين مونده برم به دکتر بگم شما رو
برگردونه ..
-اين مشکل من نيست ..اگه اون مدرک و اسمو مي خوايد… تنها راهش همينه که گفتم ..من اصلا
شرايطم خوب نيست
با عصبانيت بلند شدم ..خيره نگاهم کرد:
-متاسفم ..تا همينجاشم نبايد مي اومدم …ديگه هم برام مهم نيست اون شخص کيه …
کيفمو برداشتم برم :
-خانوم دکتر
به سمتش چرخيدم ..ناراحت لبخند زد:
-من مدرکو بهتون مي دم …خودمم مي دونم برگشتن به اون بيمارستان ديگه ممکن نيست …تازه
برگردمم چه سود؟
دست تو جيب ب*غ*لي کتش کرد و يه پاکت سي دي در اورد … روي ميز گذاشت و بهش خيره شد:
-همه واقعيت توي اين سي ديه ..چند فايل صوتي و يه فايل تصويري…پيشاپيشم براي اون فايل
تصويري ازتون معذرت مي خوام …توي فايلاي صوتيم همه چي به وضوح گفته شده …حتي با ترفندي
..توي اخرين ديدار اجباري که باهاش داشتم .. ازش حرف کشيدم ..اونم به نفع شما و دکتر
ادم عجيبي بود:
-چي شد نظرتون عوض شد؟اينطوري که چيزي دستتونو نمي گيره
پوزخند زد :
-رندگيم خراب شد..همسرم ترکم کرد..اقوام به چشم يه ادم لاابالي بهم نگاه مي کنن …همينا کافيه
که بخوام با نابود کردن زندگي او طر ف …حداقل کمي دلمو خنک کرده باشم
شما رو داشتم امتحان مي کردم …ديگه موندن من اينجا بي فايده است …من فردا از اينجا مي رم
…يه پرواز که منو براي هميشه از اين مملکت دور مي کنه …….مواظب اين سي دي باشيد …همه
چي توشه ..
باورم نمي شد که مي خواست سي دي رو بهم بده :
اسمش ؟
-شما که سي رو داريد…خرجش فقط يه لپ تاپه ..بعدم
راحت به عقب تکيه داد و دستاشو از هم باز کرد:
-بممممم ….براي هميشه نابودش مي کنيد…
بهم خيره بود که با ترديد دست بلند کردم و سي دي رو روي ميز به سمتم خودم کشيدم
-از دکتر براي همه خوبياش از طرف من تشکر کنيد…بايد زودتر از اينا اين کارو مي کردم …اميدوارم منو
ببخشيد
بلند شد..کيف و عينک افتابيشو برداشت و با گذاشتن چند تا اسکناس روي ميز از کافي شاپ خارج
شد…
دستم روي سي دي بود ..که يهو با صدايي از پشت با ترس چرخيدم :
-تموم شد؟
چشمامو پر اشک شده بود:
-اره تموم شد
سه دي رو بلند کردم :
-همه چي تو اينه
لبخند مهربوني زد:
-برو …ديرت نشه
قطره اشک کوچيک گوشه چشمم رو با دست گرفتم :
-ممنون …خيلي بهم لطف کردي
لبخند زد:
-وظيفه ام بود..
به روش لبخندي زدم و هر دو از کافي شاپ خارج شديم …
ساعت نزديک يک بود که رسيدم بيمارستان …هول بودم که سريع يه لپ تاپ گير بيارم و سي دي رو
ببينم …کيفمو برداشتم ديگه حوصله بردن ماشين به پارکينگو نداشتم ..همون رو به روي بيمارستان ….
ماشينو پارک کردم و خواستم پياده شم که گوشيم زنگ خورد…
شماره ناشناس بود…احتمال دادم مزاحمه است وحالا که سي رو داشتم من مي تونستم تهديدش
کنم و همين نيرو باعث شد جواب تلفنو زود بدم
اما با شنيدن صداي امير حسين کپ کرده سرجام نشستم و چيزي نگفتم :
-سلام
شوک زده بودم :
-تو کجايي امير حسين ؟..از ديروز تا حالا دلم هزار راه رفت …تلفنت که ديگه در دسترس نيست ..به
خونه ام که زنگ نزدي ..چي شده ؟
گوشيمو دزديدن …توي فرودگاه …يه لحظه حواسم پرت شد و گوشي رو تو دستشويي جا گذاشتم
..تا برگشتم …برده بودنش …موقع پروازم بود و توي فرودگاه بودم وقت رفتنم بود…ديگه کاري از دستم
بر نمي اومد
ديشبم ..دير وقت بود ..ديگه به خونه زنگ نزدم اما صبح که رفته بودي تماس گرفتم …مگه در جريان
نيستي؟
به کيف توي دستم خيره شدم و لبخند به لبام اومد:
-کجايي تو ؟
-مي خواي کجا باشم ؟
-خونه ؟
خنديد :
-پياده شو ….دلمو بردي انقدر توي اون ماشين نشستي
با ناباوري برگشتم و به اون طرف خيابون …کمي پايين تر از در ورودي بيمارستان خيره شدم ..تو
ماشينش بود
خنده ام گرفت :
-تو کي اومدي؟
-يه سر رفتم خونه و اومدم ..
اشک شوق توي چشمام حلقه زد:
-امير حسين بايد يه چيزي بهت بگم
شيشه اشو پايين داد و با لبخند دندون نمايي بهم خيره شد
-انقدر مهمه که نمياي پايين و از پشت تلفن بايد حرف بزني ؟
خنديدم …اونم خنديد
-فين فينت براي چيه ؟نکنه داري گريه مي کني ؟
دستي به زير چشمام کشيدم و گفتم :
-بلاخره راحت شدم ..اگه بدوني چي شده ؟
نگران شد:
-چي شده ؟
کيفمو بلند کردم و بهش نشون دادم :
-همه چي تو اينه
در ماشينو باز کردم و پياده شدم
متعجب نگاهم مي کرد اما من با همون چشماي گريون بهش مي خنديدم …دزدگير ماشينو زدم هنوز
گوشي دم گوشم بود:
-توي کيفت چيه اوا؟
برگشتم و بهش چشمک زدم .. اما سوئيچ از دستم افتاد ..با همون خنده خم شدم تا از زمين برش
دارم
اما يهو کمي جلوتر چشمم به همون ماشين افتاد..هموني که اون شب مي خواست زيرم بگيره
..خم شده نگاه ازش بر نمي داشتم که امير حسين نگران از ماشين پياده شد و گفت :
-چت شد؟چرا بلند نميشي؟ –
به اهستگي همونطور خيره به ماشين صاف ايستادم :
-چي شده اوا؟
-اين …اين ماشين
-کدوم ماشين ؟
بي اراده به راه افتادم تا بفهم کي راننده اين ماشينه …همينطور مي رفتم که چراغاش روشن شد
قدمهامو تند تر کردم ..ماشين اروم به راه افتاد امير حسين عصبي گفت :
-کجا مي ري اوا؟
سرعت ماشين بيشتر شد ..خواستم بدوم اما با فرياد امير حسين که يهويي صدام زد تو جام ايستادم
..اما تا خواستم به خودم بيام …و بفهمم چي شد ه
پهلوم به سوزش افتاد و دستي با کشيدن بند کيف از توي دستم …کيفمو ازم گرفت و باعث افتادنم
روي زمين اونم به صورت خيلي بدي شد …فکر کنم پرت شدم …که فريا د امير حسين اونقدر بلند
توي خيابون پيچيده شد..
صداي فرياد امير حسين ديگه از پشت گوشي نمي اومد از …اون طرف خيابون بود که بي توجه به
بوق ماشين مي دويد و مي خواست بياد اين طرف …
گونه ام تا به اسفالت داغ اصابت کرد.. درد پهلوم چند برابر شد … از شدت درد دستمو روي پهلوم
گذاشتم ..اما با احساس خيسي کف دست و سر انگشتام ..با ترس …دستمو بلند کردم و با ناباروي به
کف دستم خيره شدم ..
تمام دستم غرق خون بود …نگاهم به اون طرف خيابون کشيده شد…روي زمين افتاده بودم و از درد
دستم روي پهلوم بود
با يه دست نرده رو چسبيد و پريد اين طرف خيابون ..کم کم جمعيت داشت دورم جمع مي شد و من
احساس ضعف مي کردم …
رنگ پريده و ترسيده تا به بالاي سرم رسيد…دست برد زير سرم و بلندم کرد و صدام زد…قادر به جواب
دادن نبودم …
هر کسي چيزي مي گفت و کاري نمي کرد …اروم تا دستشو گذاشت روي پهلوم از درد چشمامو
بستم .. و صدام در اومد …تند دست برد زير زانوهام و از روي زمين بلندم کرد …
نمي دونستم چي اتفاقي برام افتاده …فقط لحظه اخر فهميدم يه موتور سوار به همراه ترکش کيفمو
زدن و بعد …
افتاب م*س*تقيم تو صورتم مي تابيد و دست چپم اويزون شده بود..لبهام خشک خشک بودن
صورت امير حسين مثل گچ سفيد شده بود و مي دويد.. سرم داشت گيج مي رفت …طمع شور خون
…تمام دهنمو پر کرده بود …وارد يه ساختمون شد …انگار بار اول بود که اينجا ها رو مي ديدم
فقط سقف بود و صورت امير حسين …..حرکت چشمام دست خودم نبودن ..گاهي ديوارارو مي ديد ..
گاهي هم سقف و گاهي هم سياهي مي رفت …وارد يه جاي ديگه شد و داد زد:
-اون تختو خالي کن –
بدنم رفته رفته داشت سردمي شد …به نفس زدن افتاده بود که بلاخره منو روي يه تخت گذاشت
درد همه جا پيچيده بود…پاي راستم بي اراده مي لرزيد ..با ديدن بچه ها که اونام رنگ پريده بودن
…فهميدم توي بخش اورژانسم …سميه دويد طرف تخت تا که شايد کاري کنه
امير حسين رنگ پريده و وحشت زده توي اورژانس ..با همون کت و شلواري که تنش بود بالا سرم
دستپاچه ايستاده بود
گلوم از شدت بي ابي مي سوخت …صدايي هم نمي تونستم در بيارم ..قسمت جلوي پيرهن امير
حسين کاملا خوني شده بود ..علت سوزش پهلومو نمي فهميدم
يزداني سريع خودشو از پشت سر رسوند …امير حسين که دنبال رد خون بود با يه حرکت دو لبه
انتهايي مانتومو کشيد
دگمه ها يکي پس از ديگري کنده شدن …يزداني که خودشم ترسيده بود سعي کرد بزنتش کنار….
اما نتونست …
امير حسين بدجوري هول کرده بود:
-نمي دونم اين خون لعنتي داره از کجا مياد ..؟
يزداني که ديد بايد جاشو عوض کنه .. تختو دور زد …و با احتياط و البته با عجله از امير حسين پرسيد:
-تصادف کردن ؟
نگاهم از همون اولم به امير حسين بود…براي جواب دادن ..لبهاش کمي مي لرزيد..پلکهاشو لرزون
بست و باز کرد و خيره به من گفت :
-نه …ديدم که چاقو خورد
يزداني رنگ پريده دستي به صورتش کشيد و دست به کار شد…
توي همين موقع تقويي هم وارد اورژانس شد..خبر چاقو خوردن يکي از پزشکاي بيمارستان با سرعت
نور توي کل بيمارستان پيچيده بود…
تقوي و يزداني يه طرف تخت بودن و امير حسين يه طرف ديگه
مي دونستم دارم خون زيادي رو از دست مي دم ..بدنم داشت کم کم سرد مي شد..سوزش محل
خوردن چاقو ..گوشت تنمو اب مي کرد …
تقويي که ارامششو کامل حفظ کرده بود با يه بررسي سريع .. گفت اتاق عملو هر چه زودتر اماده
کنن
بخش اورژانس حسابي بهم ريخته بود..کل ملافه روي تخت پر از خون من شده بود …اين وسط حتي
احساس مي کردم بين پاهامم خيسن و گمان دادم شايد از خونريزي زياد و خوني شدن ملافه اين
حس بهم دست داده
عملا دستاي امير حسين داشتن مي لرزيدن ….قادر به انجام هيچ کاري نبود..
تقوي با عجله تختو دور زد و بازوي امير حسين چسبيد و کشيدش کنار..مثل اينکه امير حسينم منتظر
همين بود که بي حرف و با کمک تقوي عقب کشيد و با دهني نيمه باز بهم خيره موند
يزداني به همراه يکي از پزشکاي ديگه اورژانس راحت تر تونستن محل خونريزي رو پيدا کنن ..هنوز
به طور کامل بيهوش نشده بود و به شدت سر سختي از خودم نشون مي دادم که چشمام باز بمونه
..
نگاهم به دستا و پيرهن خوني امير حسين کشيده شد ..که از پشت پرده با رنگي مثل گچ در حالي
که تقوي گرفته بودتش به من چشم دوخته بود .
دکتر مقدم با رنگ پريدگي نگاهي به يزداني انداخت ..يزداني هم نگاش کرد…هر دو لحظه اي سکوت
کردن که يزداني اروم گفت :
-الان هيچي نگو ..فقط بايد زود برسونيمش به اتاق عمل
حالم خراب بود و نمي تونستم به حرفا و نگاها واکنش نشون بدم ..توي اين بهم ريختگي اومدن
ناگهاني هومن ….هم نمي تونست چيزي از دردمو کم کنه
هومنم وحشت زده و رنگ پريده داشت نگاهم مي کرد که امير حسين با ديدنش عصبي شد و گفت :
-به اون بگو بره بيرون …نمي خوام ببينمش ..بره بيرون –
تقوي نفهميد که امير حسين داره چي ميگه ..اما سميه سريع گرفت و خواست بره سمتش که
هومن با صورتي قرمز کرده با عجله از اورژانس خارج شد
امير حسين خواست بلند شه و بياد سمتم که تقوي نذاشت و سرشو به امير حسين نزديک کرد و
چيزي گفت که امير حسين با تکون دادن سرش همزمان عرق روي پيشونيشو با پشت دست گرفت
و به تقوي حرفي زد .
.تقوي با دهني نيمه باز نگاهش کرد و تند به طرفمون اومد و اروم دم گوش يزداني چيزي گفت
…همه اشون نگران بودن ..ولي نگراني من يه چيزي ديگه بود…نگراني از سي دي که ديگه وجود
نداشت
يزداني رنگ پريده به صورت مثل گچم خيره شد..و به مقدم گفتم :
-حدسمون درست بوده ..عجله کن ..عجله کن
کم کم چشمام داشت بسته مي شد و خشکي لبهامو کسي بر طرف نمي کرد …سرمو دوباره کمي
کج کردم و از لاي پرده به امير حسين خيره شدم …ته چشماش قرمز شده بود و تقوي محکم
دستاشو گرفته بود که اينور نياد …
بچه هاي اورژانس از ترس بيشتر به امير حسين بهم ريخته …خيره شده بودن ..ديگه نتونستم بيشتر
از اين نظار گر باشم …درد …بدنمو بي حس کرده بود …و پلکهامو حسابي سنگين …
کاش مي فهميدم طرف کي بود..کاش قبل از از دست دادن سي دي مي تونستم ببينم توش چيه
…کاش اين درد تموم مي شد…
چشمام رفته رفته خيره تو نگاه پر از اشوب امير حسين بسته شدن و براي مدتي درد ازم دوِر دور
شد .
****************************
همه جا به دنبال اب مي گشتم …يه عالمه ظرف اب جلوم بود …ولي تا هر کدومشونو بر مي داشتم
توي دستم محو مي شدن و يا اينکه ابي از ظرفها نمي چکيد …
گلوم از شدت بي ابي ..درد گرفته بود …از دور يه چشمه ديدم ..با پاهاي بي حس سعي کردم خودمو
بهش برسونم …به کنار چشمه که رسيدم ..زانو زدم …و دوتا دستمو توي اب سرد فرو بردم ..لذت
بخش بود …دستاي پر از ابمو بالا اوردم
اما به اني چشمه به کوير با شن هايي روون تبديل شد و تمام اب توي دستم شن هايي شدن که با
سوز داغ باد صحرا از توي دستم به حرکت در امدن …و تو هوا محو شدن
لبهام به شدت خشک شده بودن …ديگه طاقت نيوردم و چشمامو بستم … از بي حالي نيم تنه بالام
بر روي شن ها افتاد
چيزي نگذشت که شن ها شروع به حرکت کردن ..و بدنم رو به داخل خودشون کشوندن
خواستم دست و پا بزنم ..اما نتونستم …توي يه چشم بهم زدن تا گردن توي شن ها فرو رفتم ..
.با عجز به اسمون خيره شدم …و مرگمو حس کردم که يهو دستي دور مچ رو گرفت و منو به
سمت بالا کشيد .
.چشمامو به زحمت باز کردم ..يوسف با خنده نگاه مي کرد:
-کجا با اين عجله ؟
با ناباوري نگاهش کردم ..همون پيرهني تنش بود که اخرين بار تو تنش ديده بودم …اما هيچ اثري از
خون روش نبود
-هنوز براي رفتن زوده …دختر
و با سر به سمت ديگه اي اشاره کرد …سرمو برگردوندم …امير حسين با حالي پريشون ..ايستاده
نگاهمون مي کرد :
-منتظرته …برو پيشش
پلکي زدم و به سختي گفتم :
-اب
خنده اش بيشتر شد :
برو –
اميدوار شدم که منو بالا بکشه اما با همون خنده دستمو يهو ول کرد و بهم پشت کرد سرعت فرو
رفتنم شدت گرفت …
تمام هيکلم توي شن ها فرو رفت و هوا کم اوردم …نفسم براي يک لحظه بند اومد و از جايي يه دفعه
سقوط کردم …سقوطي که باعث شد تند چشمامو با وحشت از هم باز کنم
گلوم مي سوخت …بي حال بودم و احساس سرگيجه داشتم …لبهام از شدت خشکي ترک خورده
بودن ….دلم اب مي خواست …اما ديدم کمي تار بود….چون هنوز قادر نبودم پلکهامو به طور کامل باز
کنم ..شخصي بالاي سرم ايستاده بود..بوي ادکلنش خيلي اشنا بود….چشمهامو بستم و دوباره باز
کردم ديدم کمي بهتر شد….
متوجه من که شد..دستشو روي بالشم گذاشت و به سمتم خم شد و با لبخند گفت :
-بلاخره چشماتو باز کردي؟
فکم تکون نمي خورد.. سر سر شده بود
-درد که نداري؟
…
دلم يه ليوان اب و بعد خواب مي خواست …امير حسين ..همونطور که خم بود..دستمالي رو از جيبش
در اورد …با ليوان اب روي ميز کنار تخت کمي نمناکش کرد و بيشتر روم خم شد و اروم دستمالو روي
لبهام گذاشت و گفت :
-خون زيادي از دست دادي …نمي تونم بهت اب بدم
دستمالو ا ز روي لبهام برداشت ..هلاک اب بودم … با پشت انگشتاش گونه داغم رو نوازش کرد و
گفت :
-نگران نباش خوب خوبي…فقط نبايد زياد تکن بخوري…جاي بخيه هات ممکنه باز بشه
چشمام ميل عجيبي به بسته شدن داشتن
-اگه درد داري بهم بگو؟
..لبهامو سعي کردم تکون بدم …اما صدايي از بينشون خارج نمي شد
سرشو پايين تر اورد و گوشش رو به لبهام رسوند ..از اخرين نگاهي که دکتر مقدم به يزداني داشت
چيزهايي به ياد داشتم ..حتي با ياد آوري يوسف …فکر اينکه مرده باشم و باز دارم خواب مي بينم
ازش بپرسم
-سالمم ؟
لبخند به لبهاش اومد و گفت :
-سالم سالمي..مثل اينکه قرار بوده فقط منو جون مرگ کني
چشمامو بستم دستي به پيشوني و لبهام کشيد..
چشمامو دوباره باز کردم ..چشماي قرمز و چهره نامرتبش نشون مي داد يک لحظه هم بيمارستانو
ترک نکرده
هنوز رنگ پريده بود …اما ته نگاهش يه جوري بود..يه جوري که تنها من مي فهميدم يه چيزيش
هست ..يه چيزي که انقدر ناراحتش کرده بود
-برو خونه
صدامو واضح نشنيد و بيشتر روم خم شد و پرسيد:
-کجا برم ؟
-خسته اي.. برو خونه
لبخند زد و گفت :
-نه عزيزم ..خسته نيستم ..تو راحت بخواب …
صداي زنگ گوشيش که در اومد از تخت فاصله گرفت و با لبخندي به من جواب تلفن رو داد…مثل
اينکه گوشهامم کر شده بودن
تماس رو که قطع کرد گفت :
-پدرم بود …خيلي نگرانته ..مي خواست با مادرم بياد ديدنت …گفتم بعدا بيان …اخه هنوز خوب خوب
نشدي
يه حس بدي داشتم ..يه حسي مثل توخالي بودن …يه حسي مثل اينکه يه چيزي از وجودم کم شده
باشه …
دستمو اروم بلند کردم و بي اراده روي شکمم گذاشتم ..هيچ حسي بهم نمي داد..امير حسين خيره
نگاهم مي کرد ..صحنه ي افتادنم روي زمين رو به ياد اوردم و خواستم از سالم بودن بچه هم
مطمئن شم
.-امير حسين ..بچه
وسط حرفم پريد و با لبخند گفتم :
– بايد يه سري بالا بزنم ..زودي بر مي گردم ……چند بار پيچم کردن
بنده خدا يه لنگه در هوا بود..از اين طرف من و از طرف ديگه بخش …صداش زدم :
-امير حسين
لبخندش پر رنگتر شد و دو دستشو دو طرف سرم روي بالش گذاشت و گفت :
-جان امير حسين ؟
محبتاش ..نمايشي نبود…و از ته دل به دل ادم مي نشست ..اما مي دونستم ته نگاهش يه چيزي
هست که انقدر داره عذاب مي ده :
-برو خونه …من خوبم ..بچه ها هم هستن ..برو
با شوخي دست راستشو برداشت و نوک بينيم رو اروم کشيد و گفت :
-مي دونم خوبي..دل خودم اروم نميشه …اينجا که باشم خيالم راحت تره
از مهربونيش ارامش گرفتم که در همون وضعيت سرش رو پايين اورد و اروم و نرم پيشونيم رو
ب*و*سيد…سرش رو که بلند کرد نگاهم از سنگيني نگاهي به سمت در کشيده شد…
هومن مقابل در ايستاده بود..امير حسين متوجه اش نبود…رگ پيشونيش به شدت متورم شده بود و
بهم خيره نگاه مي کرد …قبل از ازاينکه امير حسين متوجه اون بشه لبخندي زدم و گفتم :
-پس زود برگردد
نمي دونم توي جمله ام چي بود که که به يکباره تمام چهره خسته اش به لبخند شيريني تبديل
شد..اين حرف رو براي حرص هومن نگفته بودم چرا که با ديدن هومن احساس کردم ..چقدر بودن امير
حسين به خودم و وجودم ارامش مي ده
هومن هنوز گوشه در ايستاده بود که امير حسين گفت :
-يکي از بيمارا رو تازه از اتاق عمل اوردن … بايد بهش يه سر بزنم …قول مي دم کمتر از نيم ساعت
ديگه اينجا باشم
با همون لبهاي خشک لبخندي زدم و گفتم :
-باشه
دستاشو از روي بالشت برداشت و راست ايستاد..هومن سريع عقب گرد کرد و رفت عقبتر به طوري
که من هم اونو نديدم
-به خودت زياد فشار نيار …يکم بخواب …خانواده ات امروز مي رسن ..باهاشون تماس گرفتم …
هنوز پلکهام سنگين بودن ..دوست داشتم پيشم مي موند..اما مجبور به رفتن بود ..پلکهامو روي هم
گذاشتم …صداي رفتن قدمهاشو شنيدم …
تو حال خودم نبودم …يه خواب ديگه از گذشته هاي دور به سراغم اومد…
تصوير توي ذهنم مال چند سال پيش بود …دو ر هم توي يه کافي شاپ نشسته بوديم ..جزئياتش
يادم نمي اومد..فقط يه دور همي ساده دوستانه بود…صداي خنده و قهقهه مي اومد
ياد نمي اومد اون روز چه کسي داشت فيلمو ازمون مي گرفت ..چون مدام دوربين بين بچه ها دست
دست مي شد..
با بچه ها يه بازي مسخره رو شروع کرديم ..اينکه هرکي درباره منفورترين ادم حرف بزنه و يه اروزي بد
براش بکنه ..
من بودم ..هومن بود ..يوسف بود..فاطمه و چندتا ديگه از بچه ها
بي تاب اب شدم …هر کس يه چيزي مي گفت وقتي دوربين به من رسيد با تنفر گفتم :
-موحد…الهي که بميره ..همه راحت شيم …صلوات …
صداي خنده ها تو گوشم شدت گرفت
صداي باز و بسته شدن در کافي شاپ فقط نظر منو جلب کرد…هيچ کس به سمت در نگاه نکرد..امير
حسين با يه چيزي که دور پارچه پيچده شده بود با عصبانيت وارد شد و نگاهم کرد…
از ترس بلند شدم …خيره نگاهش کردم …دستاشو بالا اورد و با اشاره به اون چيزي که بين پارچه
پيچيده شده بود با خشم گفت :
-تو کشتيش ..خوشحال باش به ارزوت رسيدي .
همه بدنم داغ شد…صداي گريه يه بچه ميون خنده بچه ها گم شد…امير حسين ازم رو
برگردوند…..به بچه ها نگاه کردم …همه اشون بهم خيره شدن و گفتن :
-تو کشتيش …
اشک تو چشمام حلقه زد و خواستم به سمت امير حسين بدوم ..اما اون رفته بود
اشکم شدت گرفت و به هق هق تبديل شد و از خواب پريدم ….تمام صورتم خيس شده بود…
مضطرب دستمو روي شکمم گذاشتم و با چشماي بسته تلاش کردم حسش کنم …
اما با نوازش دستي روي گونه ام با وحشت چشمامو از هم باز کردم ….خانوم دکتر باقر زاده …بالاي
سرم ايستاده بود…با همون چهره مهربونش لبخندي زد و گفت :
-چطوري دختر ؟
وجود دکتر باقر زاده برام عجيب بود…دکتر زنان و زايمان بود…البته عجيبم نبود …حتما قضيه بارداريمو
فهميده بود و الانم براي چک کردن وضعيت من و بچه اومده بود
دستمو از روي شکمم کشيدم کنار و گفتم :
-بچه سالمه ؟
بهم خيره نگاه کرد و بعد با لبخندي :
-اين دکتر ماروکشت انقدر اومد و رفت و گفت ..هواي خانوم منو داشته باشيد
حرفاش برام بي مزه بود:
-نمي دونم چرا حسش نمي کنم ..يه جوريم …سالمه ديگه مگه نه ؟
ارامش و مهربوني چند دقيقه قبلو نداشت …پرونده پايين تختو برداشت و گفت :
-هنوز اثر داروها روت مونده ..دوباره ميام و بهت سر مي زنم …اصلا وقتي دکتر اومد ..منم همراهش
ميام …تو خوب استراحت کن
گنگ و عصبي نگاش کردم …نگاه ازم مي گرفت و بعد از نوشتن چيزي توي پرونده سريع اتاقو ترک کرد
از تقلا و نگراني پهلوم درد گرفته بود کسي وارد اتاق نمي شد..داشتم ديوونه مي شدم ..سعي
کردم بلند شم و پرونده رو از ميز انتهايي تخت بردارم ..مطمئن بودم بايد همه چي توش نوشته شده
باشه
اما از شدت درد نتونستم تکون بخورم …حتي يه ذره …نيم ساعت بعد پرستاري براي تزريق دارويي
توي سرم وارد اتاق شد…لبهامو با زبون تر کردم …بهم لبخند زد …
يه چيزي اين وسط بود که همه مي دونستن الا من
نگاهش کردم با ارامش کارشو مي کرد که ازش پرسيدم :
-خيلي وقته اينجام ؟
خيره به سرم و در حال تنظيم کردنش گفت :
-يه دو روزي هست خانوم دکتر
جرات نداشتم اين سوالو ازش بپرسم اما به خودم قبولندم که مي تونم ازش بپرسم و طاقتشو دارم :
-ضربه بدي خوردم …درد دارم … …بچه که متاسفانه
اهي کشيدو گفت :
-متاسفم .. بله …در جريانم ..دکترا خيلي تلاش کردن …اما ضربه بدي بود..جاي بدي خورده بود
…خودتونو ناراحت نکنيد ..حتما قسمت بوده
پلکهام از ناباوري به لرز افتاد :
-يعني مرد ؟
رنگش پريد:
-مگه خودتون …
بغض سنگين گلوم حتي نتونست کلمه مردنو دوباره تکرار کنه
پرستار ترسيده از خرابکاريش تند از اتاق بيرون رفت و چند لحظه بعد دکتر باقر زاده وارد شد..
باورم نمي شد و ناخواسته اشک از گوشه چشمم فرو مي افتاد..و فقط مي خواستم يکي بياد و
بهم بگه که دختره باهات شوخي کرد ه
تيک عصباني پيدا کرده بودم ..پلکهام مدام باز و بسته مي شدن …معني خوابمو حالا مي
فهميدم ..باقر زاده با دو دستش دو طرف صورتمو گرفتو گفت :
-هيچي نيست …هيچي ..هيس اروم باش
چرا چيزي نبود؟..بچه ام مرده بود و اونا حالا مي خواستن که من اروم بگيرم …خواستم صورتمو از بين
دستاش خلاص کنم
-انقدر تقلا نکن ..جاي بخيه هات باز مي شه
-مرد؟..چرا بهم نمي گيد؟
هول کرده بود که با اومدن امير حسين سريع کشيد عقب ..امير حسين اومد بالاي سرم
چشمام پر از اشک شده بودن ..تمام ارزوهاي امير حسين براي بچه به باد رفته بود..غم تو چشماشو
حالا مي فهميدم و مسببش تنها من بودم …من و بي احتياطيم
دست و پا مي زدم که شايد خودمم بميرم …براي از بين بردن بچه اي که من قاتلش بودم …
چندتا از پزشکا هم اومدن تو اتاق …امير حسين جدي صورتم چسبيد و به طرف خودش گرفت و گفت :
-آوا منو نگاه کن
دستامو دور مچ دستاش گرفتم و فشارشون دادم و با گريه گفتم :
-من کشتمش ..من قاتلم …من کردم …
چند بار صدام زد.. باقر زاده دوتا از پرستارا رو از اتاق بيرون کرد …و امير حسين بيشتر روم خم شد و
گفت :
-تو مقصر نيستي
سرمو تکون مي دادم :
-چرا ..هستم ..من کشتمش …من باعث اين همه بدبختيم …نبايد مي رفتم دنبالش …نبايد خطر مي
کردم ..من يه ادم بديم که بچه امو کشتم
-عزيز دلم تو مقصر نيستي …مهم خودتي که سالمي …
گريه ام شدت گرفت …و امير حسين براي اروم کردنم منو تو ب*غ*لش گرفت …گريه مي کردم …باقر زاده
به همراه دودکتر ديگه از اتاق خارج شدن
سرم روي شونه اش بود :
-امير حسين من هميشه تو حق تو بدي مي کنم …بچه اتو کشتم …تو چقدر خوبي که باز منو تحمل
مي کني …
-انقدر گريه نکن …برات خوب نيست
نمي تونستم جلوي اشکامو بگيرم …چرا که تمام تلاشام براي خوشحال کردن امير حسين به فنا رفته
بود…
***
روزها گذشت … بدنم ضعيفو ضعيف تر شده بود…چيزي نمي خوردم ..فقط گاهي به اندازه چند قلپ اب
از گلوم پايين مي رفت …به زور سِرم چشمام باز بودن
خانواده ام اومدن …پدرم بيش از مادرم نگرانم بود… اونقدر که تمام مدت همراه امير حسين تو
بيمارستان مونده بود …و مادرم هم که به خاطر پا دردش نمي تونست زياد بمونه ..رفته بود خونه …يه
جورايي که فهميده بود خطر از بيخ گوشم رد شده ..خيالش راحت تر شده بود و بعدم بلافاصله بخاطر
گند کاري جديد برادرم به شهرستان برگشته بود.
اما پدرم موند…کاراي برادم براش مهم نبودن ..ديگه از دستش خسته شده بود ….خيلي نگرانم بود و
هر بار که به چهره زرد و بي حالم خيره مي شد..چنان اشک تو چشماش جمع ميشد که نزديک بود
منم پا به پاش بنشينم و اشک بريزم و گريه کنم …
هم صحبت خوبي بود…منبعي از ارامش …پدري بدور از سرزنش کردنم …فقط به قصد خوب کردنم
اومده بود..به قصد ديدن چهره شاد و خندون دخترش …دختري که فکر نکنم چيزي ازش مونده بود
توي اتاق روي صندلي کنار تختم نشسته بود…به اندازه من لاغر شده بود..بنده خدا منو که اينطور
مي ديد چيزي از گلوش پايين نمي رفت
مثل اينکه يه تکه از وجودشو داشتن به اتيش مي کشيدن که اينطوري اب مي شد…
نگاهم به پنجره و فکرم پيش امير حسين بود…امروز عمل داشت …اما از صبح چندين بار بهم سر زده
بود تا از حالم مطمئن شه
پدر مهربونم … معني نگاها و سکوتم رو خوب مي فهميد..مي فهميد که دخترش داره چي ميکشه که
گاهي با سکوت همراهيم مي کرد و مثل مادرم اعصابم رو بهم نمي ريخت
حواسم بهش نبود …دستشو بلند کرد و با لبخندي پدرانه اي دستمو توي دستش گرفت و گفت :
-چند وقته که با اين دست خطاطي نکردي ؟
سرمو بي حال به سمتش برگردوندم ..به موهاي سفيد و چروکهاي کنار چشم و پيشونيش خيره
شدم
نگاهشو ازم گرفت که اشکش در نياد:
-دختر بد..اين همه خطاطي کردي و توي اتاقت قابشون گرفتي و زدي به ديوارت ..اون وقت يکي براي
پدرت ننوشتي که از ديدنش ذوق بکنه ؟
چشماش پر اشک بود..اشک تو چشماي منم حلقه زد و گفتم :
-بس که قدرنشناسم
پشت دستمو نوازش کرد:
-اگه قدرنشناس بودي که انقدر خوب تمرين نمي کردي که اين قاباي خوشگلو بنويسي و بزني به
ديوارت
لبهامو محکم بهم فشار دادم …اما اون راحت اشک زير چشماشو با دست گرفت :
-مي دونم ما خيلي مقصريم …تو توي اين شهر درندشت ..تک و تنها…ما هم که زورمونم مياد سالي
يه بار بهت سر بزنيم …و از حالت خبر دار شيم
بايد پدر بدي باشم که انقدر از دخترش دوره ….
بينيمو بالا کشيدم :
-خودم خواستم بابا..تو چه گ*ن*ا*هي داري …خودم خواستم دکتر شم …شما که مجبورم نکرده بودي برم
يه شهر ديگه …دور از خانواده
دستي به صورتش کشيد و با اهي خيره به دستم گفت :
-مادرتو ببخش …هميشه همين طوري بوده …از روزيم که باهاش ازدواج کردم ..به همه چي … يه
جورايي بي تفاوت بود…از کارم خوشش نمي اومد..مدام بهم سر کوفت مي زد…اما من جز اين کار
…کار ديگه اي بلد نبودم که بخوام راضي نگهش دارم …
من که ديگه بهش عادت کردم …به خاطر همين به دل نگير…بچه هام به گردن پدر و مادرشون حقي
دارن …اما با همه اين حرفابايد زورش مي کردم که اين ايامو بياد پيشت …کم کاري از من بوده بابا
خنديدم …:
-دنبال مقصري بابا؟
-هستيم بابا…از دخترم خيلي غافل شدم …اونقدر درگير دادن بدهي يام و خرج تراشياي برادرت بودم
که يادم رفت …يه دختر دسته گل اينجا دارم ..که به همه دنيا و بدهياش مي ارزه …
شوهرتم مرد خوبيه که بهت سر کوفت نمي زنه و چيزي به رومون نمي ياره …والا من اگه جاش
بودم …انقدر اروم برخورد نمي کردم
از اينکه انقدر خودشو مقصر مي دونست ناراحت شدم و با خنده گفتم :
-نه هميشه هم اينطوري نيست …نديديش که … وقتي عصباني ميشه …فقط بايد دنبال يه سوراخ
موش بگردي که برقش تورو نگيره
به شوخيم به زور خنديد:
-جلوي خودشم اينطوري حرف مي زني ؟
کاش هيچ وقت اين اتفاقا نمي افتاد..و مجبور نبوديم به ظاهر بخنديم و از دلتنگيامون حرف بزنيم :
-نه ديگه … اگه جلوي خودش بگم که ديگه هيچي…بايد برم فاتحه امو بخونم
خنديد و خنديدم که يهو در باز شدوحنانه به اتفاق امير علي وارد اتاق شدن
پدرم سريع بلند شد …دست خودش نبود اما از اينکه از نظر اجتماعي و فرهنگي و خيلي از نظرهاي
ديگه خانواده ها توي يه سطح نبودن ..يه جورايي پيششون خجالت مي کشيد.
ولي اونا خوب بودن … اصلا طوري رفتار نمي کردن که ادم اين همه تفاوتو حس کنه …امير علي خيلي
متواضع و در کمال ادب با پدرم احوال پرسي کرد..طوري که پدرم اون احساس سرافکندگي و پايين تر
بودن ازشونو زود فراموش کرد و احساس کرد که داره با پسر خودش حرف مي زنه
حنانه براي ب*و*سيدنم به اين سمت تخت اومد و با ديدن چهره زرد و لاغرم گفت :
-اين چه بلايي که سر خودت اوردي دختر …؟نگاه رنگ و روشو …
اين از اين ..اونم از امير حسين ..يعني خوشم مياد وقتي مي خوان يه کاري کنن هماهنگ دوتايي
انجامش مي دن که دل اون يکي نگيره
و با نگاهي به امير علي با چشمک گفت :
-بايد يه کمپين ضد لاغري راه بندازيم …فردا که بياي خونه هر چي که مي پزيمو بايد بخوري ..از جمله
دست پخت شاهکار منو
امير علي زد زير خنده و گفت :
-بنده خدارو مي خواي هنوز مرخص نشده برگردوني بيمارستان .؟..جون مادرت تو يکي بيخيال شو
حنانه مي خنديد..پدرم مي خنديد..اما من يه لبخند خشک و محو رو لبام داشتم و به اين شوخيا
نمي تونستم بخندم …امير علي بين خنده ها بهم خيره شد……لبخندم به نگاهش بيشتر شد:
-نبينم زن داداش گلم انقدر بي حال باشه …
همزمان امير مسعودم با يه دسته گل بزرگ وارد اتاق شد و چون انتهاي حرفاي امير علي رو شنيده
بود گفت :
-خودم فردا براي زن داداش جانمان …کباب درست مي کنم که حسابي جون بگيره
امير علي پيفي بهش کرد و گفت :
-شما اول بريد ياد بگيريد چطوري استيناتونو بزنيد بالا بعد به فکر کباب درست کردن باش
امير مسعود سري کلافه تکون داد و به خاطر حضور پدرم چيزي بهش نگفت
خنده ام گرفت ..همه اشون با ديدن خنده ام خنديدن که امير مسعود گفت :
-آفرين …درستشم همينه ..هميشه بخند…تو که نخندي امير حسينم بق کرده است ..و اصلا حرف
نمي زنه …
اما وقتي تو شاد باشي.. اين داداش ما نمي دونم چش ميشه که يهو از اين رو به اون رو ميشه
..ميشه يه امير حسين ديگه
حالا کجاست اين اق داداش ما؟
-عمل داشت …تا همين نيم ساعت پيش اينجا بود و بعد براي عمل رفت
دسته گل بزرگ و قشنگشو انتهاي تخت گذاشت و عين يه برادر مهربون خيره تو نگاه يخ زده ام گفت :
-خوب حال زن داداش ما چطوره ؟
همشون منتظر بودن که من فقط يه کلمه حرف بزنم ..و از اين انزوا و سکوت در بيام …از وضعيت روحيم
خبر داشتن …خبر داشتن که چقدر خود خوري کرده بودم …خبر داشتن که تا غروب اون روزي که
فهميدم ديگه بچه اي در کار نيست ..امير حسين براي دلداري و اروم کردن يه سره تو اتاق و پيشم
مونده بود و به کسيم اجازه داخل شدن نداده بود
-خوبم ..ممنون
ابرويي بالا داد:
-نه نشد…بايد با انرِژي بگي
اذيتم مي کرد:
-داد بزنم ؟
-اره بابا ..داد بزن …ناسلامتي شوهرت يکي از کله گنده هاي بيمارستانه ..دادم بزني.. کسي جرات
نمي کنه چيزي بهت بگه
و بعد با ياد اوري موضوعي خندون رو به بقيه گفت :
-ولي دمه اين خان داداش ما حسابي گرم ..نمي دونم با اين برو بچ بيمارستان چيکار کرده که تا مي
فهمن ما اشناي امير حسينيم …تا کله که چه عرض کنم ..با گردن ميرن زير خاک …
من اصلا بهم يه احساس قدرت دست مي ده ..اصلا يه وضعي ها..همش دوست دارم بيام اينجا
شيطون امروز به قصدخندوندم اومده بود..به خنده افتادم :
-من موندم اين خانوم دکتر چطوري بهش جواب مثبت داده -؟
يهو سرشو به سمتم چرخوند:
-جون من قبل از خواستگاري ..توام اينطوري ازش مي ترسيدي ؟
با خنده سرمو تکون دادم
بشکني رو هوا زد :
-همون …پس از ترسش بوده که جواب مثبت بهش دادي
همراه جمع خنديدم ..اما از درد پهلوم زياد نمي تونستم راحت بخندم …چاقويي که بهم زده بودن خيلي
بزرگ بود و زخم عميقي توي پهلوم ايجاد کرده بود
حنانه کنار امير مسعود ايستاد و گفت :
-حالا فردا مرخصي ؟
-اره …
امير علي سري تکون داد و به حنانه گفت :
-پس به مامان بگو به کوکب خانوم بگه اتاقو اماده کنن
تا اينو گفت فهميدن مي خوان منو ببرن خونه اشون که تند گفتم :
-نه مي ريم خونه خودمون
همه اشو برگشتن و نگاهم کردن
-نمي خوام مزاحمتون بشم
امير مسعود با ناباوري گفت :
-شوخي مي کني .؟.يعني اگه من بذارم بري خونه اتون …مگه اينکه از رو جنازه من رد شي
امير علي تند سرشو تکون داد :
-راست مي گه ..دقيقا مگه اينکه از رو جنازه اش رد شي
خنديدم
-دور از جون …چه حرفيه …اما به اندازه کافي بهتون زحمت دادم ..
حنانه ابروشوبالا انداخت و گفت :
-اصلا تو داري چي براي خودت مي گي.؟.مگه مريض مي تونه نظر بده ..از ادم سرما خورده که نمي
پرسن شوربا مي خوري يا نه ..پس ما خودمون بهتر مي دونيم که کجا بري …وسلام ختم کلام
اميرعلي دستاشو به حالت تسليم برد بالا:
-وقتي حنانه قاطع حرف مي زنه من ديگه هيچي نمي تونم بگم ..به قول معروف من يکي که گرخيدم
پدرم با ارامش نگاهي بهم انداخت و من سکوت کردم …دلم مي خواست مي رفتم خونه خودم …اما
اونجا کسي نمي تونست زياد مراقبم باشه ..مادرم هم نبود…خدمتکارم نداشتم …امير حسينم نمي
تونست مدام بالا سرم باشه …حالمم اونقدر خوب نبود که بتونم بگم مي تونم به راحتي کارامو انجام
بدم …
اما بيشتر به پدرم فکر مي کردم که بي شک موندن براش توي خونه اونا خيلي سخت بود ..و خونه
من براش راحت تره بود
سکوتم رو که ديدن از چيزاي ديگه حرف زدن از اينکه قبل از پايان وقت ملاقات هستي خانوم و حسام
خان باز به ديدنم مي يان
اين چند وقته خيلي خجالت زده ام کرده بودن …بهم سر مي زدن و مراقب بودن که احساس تنهايي
نکنم …با رفتن مادرم و بهانه هايي که براشون اورده بودم بازم چيزي نگفتن و به خاطر من و امير
حسين با محبت باهام برخورد کردن
موقع رفتن پدرم رو هم به زور براي کمي استراحت بردن …دلش طاقت نمي اورد ..اما داشت از پا در
مي اومد…به اين استراحت نياز داشت ..ساعتي از وقت ملاقات گذشته بود
هستي خانوم و حسام خان هم اومدن و رفتن …برام يه اتاق جدا در نظر گرفته بودن …و کسي هم
اتاقيم نبود. به ديوار سفيد رو به روم چشم دوخته بودم ..
توي فکر خيلي چيزا يي بودم که ديگه نداشتمشون …چه خوب بود که فردا از اينجا مرخص مي
شدم …از در و ديوار و پزشکا و بچه هايي که دم به دقيقه براي ملاقات و گاها فضولي مي اومدن
خسته شده بودم …
به دنبال يه جاي دنج و خلوت بودم که يه مدتي رو اونجا سر کنم و به کارايي که کردم و بلاهايي که
سرم اومد. فکر کنم ..به اقبالي فکر کنم ..از اينکه براي هميشه رفته بود و ديگه دستم بهش نمي
رسيد
به اون ماشين مجهول فکر کنم … به اون موتوري و ترکش …به خيلي چيزا..به سکوتاي امير حسين و
بچه اي که در کار نبود ..
به اون بحثي که باهاش راه انداختم و جدايي که قرار بود بعد از به دنبا اومدن بچه اتفاق بيفته
…چشمامو از ناراحتي بستم و باز کردم .. در اتاق باز شد..هنگامه خندون وارد شد…ناي لبخند زدن
بهشو نداشتم
فقط نگاهش کردم ….کمي سر به سرم گذاشت ..از خودش از دکتر رفعت و بچه هاي بخش حرف
زد…از خرابکارياش موقع خواستگاري… از جواب مثبتي که به رفعت داده بود و قندايي که تو دلش اب
مي کردن از همه چيز حرف زد و رفت …و من باز تنها شدم …غروب شد…دو تا از پزشکاي ديگه هم
بهم سر زدن …
براي اخرين بار دکتر باقر زاده هم براي چک کردن وضعيتم اومد…چندتا سوال ازم پرسيد …جوابشو
دادم …ازم که مطمئن شد اونم رفت …
در اتاق نيمه باز بود …دوست داشتم کمي راه برام …براي راه رفتنم دلم تنگ شده بود…ولي پاهام
توان کشيدن بدنمو نداشتن .. همونطور به در خيره بودم که هومن جلوي در ظاهر شد..تعجب
نکردم …نگاهم خيره بهش بود..
نگاهي که هيچ حسي رو به همراه نداشت ..جرات تو اومدنو نداشت ..اما مي شناختمتش …دوست
داشت بياد تو و باهم حرف بزنه
-چرا نمي ياي تو؟
جا خورد …دست دست مي کرد که از همون بيرون گفت :
-اومده بودم ببينمت …که ديدم …اميدوارم زودتر خوب شي..مزاحم استراحت کردنت نمي شم
هيچي نگفتم .. سال بودن با همون تنها حسنش اين بود که مي تونستم پي به تمام حالات درونيش
ببرم …و بفهم که يه چيزي تو گلوش داره سنگيني مي کنه و نمي تونه حرفشو بزنه .
اين يکي واقعا ترحم برانگيز بود … دلم براش مي سوخت …ولي نه اونقدري که ذهنم براش درگير
بشه ..سرشو از ناراحتي پايين انداخت و رفت ..رومو به طرف پنجره برگردوندم ..هوا تاريک شده بود
با شنيدن صداي بسته شدن در نگاهمو دوباره به در دادم ..امير حسين با چهره اي خسته و لبخندي
که به محض ورود به اتاق روي لباش مي اورد جلوم ايستاده بود
-حوصله ات سر رفته ؟
-انتظار نداري که خوش بگذره ؟
تخت دور زد و رفت طرف پنجره
-هوا به اين خوبي…منظره اي به اين معرکه اي …بايدم خوش بگذره
هوا گرم بود…و بوي خوبي از بيرون …به مشام نمي رسيد…منظور از منظره هم که همون درخت
خشکيده شده و بي ريخت بيرون بود که هيچي چيزي رو تو وجودم به شوق نمي اورد
-واقعا معرکه است …من که دارم ازش لذت مي برم
با خنده لبه تخت نشست :
-انقدر غر نزن … فردا مرخصي
-غر نمي زنم …اما چيز جالبي هم وجود نداره
با خنده روي گونه استخونيم که اين چند وقته حسابي خودنمايي کرده بود دستي کشيد و گفت :
-اينو باش …بعد از پايان دوره ات بايد اينجا مشغول بشي …چي فکر کردي؟ …بايد در و ديوارشو
بپرستي
از شوخيش اروم خنديدم که زياد به پهلوم درد وارد نشه …متوجه دردم شد:
-هنوز خيلي درد داري؟
-زياد نمي تونم تکون بخورم …اذيتم مي کنه
دستمو توي دستش گرفت ..:
-خوب ميشه …باقر زاده اومد؟
سرمو تکون دادم :
اره …
به انژوکت دستم با دقت خيره شد و عصبي گفت :
-معلوم نيست با دستت ..دشمني دارن يا جنگ .. که انقدر بد زدن تو دستت …همه پشت دستت کبود
شده
-تقصير اونا نيست من بد رگم
با گله نگاهم کرد:
-ادم که چيزي رو بلد باشه ..دنبال بهانه هم نمي گرده ..طرف اگه اين کاره باشه ..نميگه بد رگ …يکم
وقت بيشتر مي ذاره که اينطور دست مردمو کبود نکنه
..نگاه تورخدا..نه اينطوري نميشه ..يه بار که ادبش کنم براي هميشه درست ميشه
-ولش کن …فردا ديگه راحت مي شم …کبوديشم بعد از يه مدت خوب ميشه
با محبت بهم خيره شد.. از صورت رنگ پريده …و لاغر شده ام ناراحت بود …از اينکه همه جاي بدنم
کبود بود و يه زخم عميق رو پهلوم جا خوش کرده بود داشت خود خوري مي کرد
-عمل چطور بود؟
نفسشو بيرون داد:
-مثل هميشه …چيز هيجان انگيزي نداشت …بچه هام که رو مخ بودن
-پس جاي من حسابي خالي بوده ؟
کمي بدنشو به عقب کشيد:
-اوهوم ..خالي بود ..اتفاقا يکي از دخترا يه جوري وايستاده بود که همش منو ياد تو مي نداخت
هر دو حالي براي حرف زدن نداشتيم
-امير حسين ؟
نگاهم کرد:
-ميشه فردا بريم خونه خودمون …خيلي به مادرت اينا زحمت دادم …خودشون درگيرن ..کار دارن ..من
يکيم برم سرشون خراب بشم که چي ؟
-چرا اينطوري فکر مي کني؟ …اخه کسي خونه خودمون نيست که ازت مراقبت کنه …هنوز وضعيت
نرمال نشده ..اصلا نبايد تکون بخوري …يه مدت بايد کامل استراحت کني..بدون هيچ حرکت اضافي
…چيز نمونده بود که چاقو از اين طرف بدنت در بياد…زخمش حسابي کاري بوده ..بايد مراقب خودت
باشي
بلاجبار سرمو براي پذيرفتن حرفاش تکون دادم …که بلاخره بعد از چند روز م*س*تقيم تو چشمام خيره
شد و گفت :
-امير علي همه چي رو بهم گفت …
نتونستم تو چشماش نگاه کنم …و به پنجره خيره شدم و گفتم :
-چندين بار باهات تماس گرفتم اما جواب ندادي…خيلي نگرانت شده بودم …از طرفيم اقبالي و سي
دي که مي خواست بهم بده ….رو نمي تونستم بي خيال شم …
واقعا نمي دونستم بايد چيکار کنم …امير علي تنها کسي بود که مي تونستم بهش اعتماد کنم …
غمگين نگاهم کرد:
-به نظرت فهميدنش لزومي داشت ؟
با شرمندگي تو نگاهش خيره شدم :
-دست و پا زدن توي اين برزخي که من توش هستم …بايد يه جوري تموم ميشد…يه جوري که همه
به ارامش مي رسيدن …من ..تو …زندگيمون …بايد اروم مي گرفت
اما مثل اينکه من طرفمو خيلي خيلي دست کم گرفته بودم …فکر نمي کردم هر کاري از دستش بربياد
تا اسمش پنهون بمونه …حالا م که چيزي نصيبم نشد هيچ …
آهي کشيدم ..چه فايده از بقيه گفتن جمله ام بود؟..بعد از چند لحظه خيره نگاه کردن بهم سرشو
چرخوند و به منظره بيرون خيره شد
از خجالت ديگه حرفي براي زدن نداشتم
-پدرت خيلي خسته بود…
با همون خجالت به نيم رخش خيره شدم ..دستي به موهاش کشيد…نگاهش هنوز به بيرون بود…يه
حرفي سر زبونش بود که نمي دونست بگه يا نه …چند بار لباشو تر کرد و خواست حرفشو بزنه ..اما
نزد و حرف ديگه اي زد:
-پدرت کي برمي گرده ؟
حالا باز داشت نگام مي کرد :
-امير حسين ازم عصباني هستي ؟
نگاه م*س*تقيمش تا عمق وجودمو سوزوند
-به امير علي چيا رو گفتي ؟
-هَ …هر چي که فکر مي کردم لازم بود بدونه …چيزي بهت گفته ؟
سرشو تکون داد:
-حتي يه کلمه ..فقط گفت …ازش خواستي که باهات بياد جايي و اون هواتو داشته باشه …چون
نتونستي باهام تماس بگيري…و رفتنت واجبه
-نبايد بهش مي گفتم ؟
لبهاشو بهم فشرد :
-نه ..امير علي اونطور ادمي نيست ..دارم به يه چيز ديگه فکر مي کنم ..يه چيزي که
يهو با دو دستش دستي به صورتش کشيد و گفت :
-ولش کن
-اخه ترسيدم تنهايي برم اونجا و برنامه اي برام چيده باشه که نتونم بعدها جوابي براش داشته
باشم ..بايد يه مرد همرام مي اومد…
-ولش کن ….لازم نيست توضيح بدي
-اما تو از دستم عصباني هستي
نگاهم کرد ..با گله ..با حسرت ..با ناراحتي :
-اره هستم …خيليم هستم …براي همين
پوزخند زد:
-هيچ دليلي برام قانع کننده نيست آوا …کافي بود يکم صبر مي کردي ..بلاخره که مي اومدم …حرف
من نفهميدم ماجرا توسط امير علي نيست ..چون مطمئنم يه گوشش دره و يه گوشش دروازه
حرف من اينکه با کمي صبر کردن لازم نبود..نه تو الان اينجا باشي و درد بکشي
و نه
اجزاي صورتم رو با دقت نگاهي کرد و ادامه داد:
-و نه من انقدر توي اين گرداب دست و پا بزنم ..نمي گم براي بچه ناراحت نيستم … هستم …اما
بيشتر
نفس عميقي کشيد:
-براي خودم ناراحتم که تکليفم روشن نيست …روشن نيست که کجاي زندگي توام …
از همون روزي که مريض يوسف مرد..به خيلي چيزا مشکوک شدم …پاي پليس به صورت مخفيانه به
ماجرا باز شد…افتادنت توي استخر ..اون تلفنا… اون بسته ها…اون همه اذيت و ازار…چيزايي نبودن
که بي خيال ازشون بگذرم …
محسن يادته ..همون دوستم که بيماري قلبي داشت ..يه پليسه …ازش خواستم کمکم کنه …يه راهي
جلوم بذاره …و با تحقيقاتش يه اسم بهم بگه …
طول کشيد…اما بلاخره جواب گرفت ..جوابي که با صحت يه چيز ..ثابت ميشه …و منتظر اون لحظه
است …
اينا رو بهت نگفتم که حساس نشي…وقتي براي اولين بار امتحانت کردم و درباره بيمار مرده يوسف و
پليس … توي کردستان باهات حرف زدم و ديدم چطور بهم ريختي ..تصميم گرفتم بهت چيزي نگم …
من به نفع خودت کار کرده بودم ..اما تو …فقط به فکر خودت بودي که راحت شي…يه لحظه هم منو در
نظر نگرفتي که ممکنه چه لطمه اي بهم بزني
چونه ام لرزيد:
-آوا …من يکي ديگه بريدم …اين دومين باره که منو تا مرز مردن پيش مي بري …اولين بار که توي
استخر …روحو از تنم جدا کردي ..اينبارم که اونطور خون الود ..منو تا مرز سکته رسوندي …
نمي دونم …مي توني اين حسو درک کني يا نه …؟
. وقتي جلوي همکارات دست و پاتو گم کني و بچه هاي زير دستت يه جوري نگات کنن که باورشون
نشه اين همون موحده که توي بدترين شرايطم کنترل همه چيزي به دست داشته ..حالا شده يه
موجود دست و پا چلفتي که هيچ کاري از ش بر نمياد …اونوقت يه حس بد مياد سراغت …يه حسي
که بفهمي عرضه نجات دادن جون زنتم نداري …و اين چقد بده
اون روز اگه تقوي متوجه حالم نميشد و منو کنار نمي کشيد حسابي گند بالا مي اوردم ..چون اون
لحظه نمي دونستم ..اولين کاري که بايد بکنم چيه ..چطوري بايد جونتو نجات بدم ..اصلا نفس مي
کشي يا نه ؟…زنده مي موني يا نه …؟
وقتي که پزشک بيمارستان باشي کسي نميگه همسرشه ..پدرشه مادرشه ..همه ازت انتظار دارن
اون لحظه هم يه پزشک عالي باشي…تو هر بار با اتفاقايي که سرت مياري ..يه شوک عظيم بهم
وارد مي کني که تا مدتها نمي تونم فراموشش کنم
ممکن بود تو الان سينه قبرستون باشي…و منم يه پيرهن سياه تنم
…اما مطمئنم تو به اينم فکر نمي کني..همه اش داري به اون سي دي لعنتي فکر مي کني ..حتي
براي اينکه بيشتر فکر کني مي خواي بري اون خونه سوت و کور که کسي مزاحم فکر کردنت نشه
دستشو محکم به صورتش کشيد..ناراحت و عصبي شده بودم :
-معلوم نيست کي قراره به ارامش برسيم ؟
صورتشو به طرفم برگردوند…:
-مي خواي احساسمو به خودت بدوني .؟…با اينکه بايد همه چي رو تا الان خودت فهميده باشي …
من قبل از اينکه يوسف صيغه ات کنه دوست داشتم …بعد از اونم در حالي که باورم نميشد چنين
کاري رو کني و صيغه اش شي…بازم دوست داشتم نمي تونستم از فکرم بيرونت کنم …تا حدي که
يه بار که اونطور گرفتارت کرده بود و توام از ترس ابروت هيچي نمي تونستي بگي به بهانه تو براي
خنک کردن دل خودم هر چي که از دهنم در اومده بودو بهش گفتم …..
بيچاره مونده بود چرا دارم اونطوري باهاش حرف مي زنم ..به احترامم سکوت کرده بود و چيزي نمي
گفت .اونقدر بارش کردم که اخر گفت …حق با منه و اون اشتباه کرده ..نبايد اينکارو مي کرده …
احمقانه است …اما هميشه کسايي رو دوست داشتم که دوسم نداشتن
نگاهشو ازم گرفت :
-وقتي فهميدم دارم پدر ميشم از خوشحالي داشتم بال در مي اوردم …مي خواستم برات
بميرم …ولي تو بازم دوستم نداشتي…من هميشه دوست داشتم ..اما تو عمق نگاه و دوست
داشتنات هميشه يه حدي بود که بيشتر از اون نميشد…..معلوم بود..الانم معلومه
.دلم موند يه بار خنده هات از ته دلت باشه ..وقتي صدام مي زني هيچ تو ذهنت نباشه …من همه کار
برات کردم اوا ..اما نشد ..نشد که بشه …نشد که فقط منو تو باشيم
اروم سرشو به سمتم برگردوند ..نگاه دردمند و ناراحتش م*س*تقيمش توي چشمام بود:
-بد کردي باهام اوا
بي صدا اشک مي ريختم …:
-حالام هيچي ازت نمي خوام …چون واقعا نمي دونم بايد چيکار کنم …
با چشمايي قرمز شده تو چشمام خيره شد:
-چيکار بايد مي کردم که دوسم داشتي..هر بار راحت حرف از جدايي مي زني …خيلي انگار برات
راحته …اما براي من راحت نيست …با وجود داشتن يه تجربه تلخ …بازم مي گم نمي تونم اينطور راحت
برخورد کنم و حرف از جدايي بزنم …
چون اونقدر ميشناسمت که بدونم الان توي اون مخ کوچيک داري به اون موردم فکر مي کني …فکر
مي کني که باز چطوري اتيشم بزني
دستمو از درد روي پهلوم گذاشتم ..به بيرون خيره شد و يه دفعه بهم نگاه کرد..چيزي نمونده بود که
اشکش در بياد…يه لبخند عجيب داشت :
-کا ش دوسم داشتي…نه با کلمات ..نه وقتي که طرفت بودم و ازت حمايت مي کردم …بلکه کاش از
صميم قلبت دوسم داشتي ..با تمام وجودت ..اونوقت هيچ کدوم از اين اتفاقا نمي افتاد…هيچ کدوم
چونم مي لرزيد که از درد دستمو بيشتر روي پهلوم فشار دادم و رنگ صورتم پريد..متوجه شد و زود
بلند شدو بالاي سرم اومد
دستمو از روي زخم برداشت و عصبي گفت :
-تکون نخور …داره خونريزي مي کنه
زنگ بالاي تختو فشار داد…و تند دست به کار شد
در حالي که هم درد مي کشيدم و هم اشک مي ريختم بهش خيره شده بودم ..تند و فرز داشت
کارشو انجام مي داد
مي دونستم الان هرچيم که بهش بگم که چه احساسي نسبت بهش دارم باور نمي کرد
واقعا هم به دنبال چيه اون سي دي بودم ؟ ما که داشتيم زندگيمونو مي کرديم …
يه پرستارو دکتر سريع اومدن تو اتاق و کمک کردن که خونريزي بند بياد
مدام جمله اخر امير حسين با اون نگاهش جلو چشم بود..که مي گفت کاش از صميم قلبم دوسش
داشتم …
کم کم داشتم به خودمم شک مي کردم که دقيقا چه احساسي نسبت بهش دارم …
اما مطمئن بودم خيلي خيلي دوسش دارم ..که نفسم به نفسش بنده …که بي اون مي ميرم …ولي
اون ديگه باور نمي کرد…چهره خسته .. نگاه دردمند و پر از گلايه اش باهام حرف مي زد … باهام حرف
مي زد و مي گفت که ديگه هيچ اميدي بهم نداره ..هيچ اميدي به اين زندگي به ادامه راهي که قرار
بود باهم بريم …نداره
به بهانه درد راحت اشک مي ريختم ..عصبي شده بود و چيزيم نمي تونست بگه
در تمام اين مدتي که فکر مي کردم بي خيال همه چيزه …اونم به دنبال طرف بوده …اما با احتياط و
محتاط ….بدون ايجاد درگيريه و استرس
دوباره برگشته بوديم به نقطه آغازين …نقطه اي که اميدي به شروع مجددش نبود…
فرداي روز بعد …بلاخره بعد از چند روز موندن توي بيمارستان … مرخص شدم …امير حسين خودش منو
خونه رسوند…به بقيه هم گفته بود لازم نيست که بيان …رفتيم خونه اشون
رفتارش مثل هميشه بود…خوب و مهربون …از روش خجالت مي کشيدم …وقتي تو اتاق جاگير شدم
و از وضعيتم مطمئن شد براي شستن دست و صورتش بيرون …رفت
يکم بي حال بودم براي همين بقيه هم وضعيتمو درک کردن و زود رفتن تا کمي بتونم بخوابم و
استراحت کنم
ولي با همه اين وجود دوست داشتم امير حسين پيشم مي موند…و تنهام نمي ذاشت …وجودش
ارومم مي کرد..
چرا نمي خواست درک کنه که چقدر دوسش دارم …اين سي دي و ديدار با اقبالي هم ..به خاطر اونم
بود…تا ابروي اونم حفظ بشه از حرفايي که مي گفتن و باعث ميشد با ازدواجش با من … اون و کارش
برن زير سوال
غمگين از اينکه اونم ديگه تو اتاق نمياد به يه نقطه خيره شدم و شروع کردم به غصه خوردن
اما با باز شدن در و اومدنش به اتاق با ناباروي برگشتم و بهش خيره شدم
داشت با حوله دستاشو خشک مي کرد…نگاهم رو که ديد لبخند ارومي زد و ازم پرسيد:
-جات راحته ؟مشکلي که نداري ؟
بايد خوشحال مي بودم يا ناراحت …که نمي تونستم حرفي بزنم ؟..سرمو تکون دادم و گفتم :
-نه
صندليي برداشت و کنار تختم گذاشت و همونطور در حال خشک کردن دستاش روش … و رو به من
نشست …باورم نمي شد که برگشته بود تو اتاق ..خوشحال شدم و زبونم راه افتاد:
-بيمارستان نمي ري؟
حوله رو تايي زد و روي پاهاش گذاشت :
-نه … به خودم مرخصي دادم …امروز اصلا حوصله بيمارستانو نداشتم …ديشبم نخوابيدم ..اخه تو بخش
يه مريض بد حال داشتيم ..خوابم مياد اساسي..تو خوابت نمياد؟..چشمات که دارن داد مي زنن که
مي خواي براي خواب بميري
خنديد و بهم خيره شد
خوابم مي اومد..اما ..دوست داشتم ساعتها به چهره اش خيره شم و..از احساسم نسبت بهش ..از
اينکه داره اشتباه فکر مي کنه بگم و حرف بزنم
اصلا نه دلم مي خواست مدام اون حرف بزنه و من شنونده باشم تا باورم بشه مثل قبله و تغييري
نکرده و حتما دوسم داره
احساس بدي داشتم …يه چيزي مدام مثل خوره روحم رو مي خورد و عذابم مي داد که يه چيز
ارزشمندو از دست دادم که ديگه نمي تونم به دستش بيارم ..کنارم بود…. اما انگاري خيلي ازم فاصله
داشت و ازم دور شده بود
تو حال و هواي خودم بودم که در اتاق باز شد و يکي از خدمه گوشي همراه امير حسين اورد تو و
گفت داره زنگ مي خوره
امير حسين گوشي رو ازش گرفت ..لبخند به لباش اومد..چقدر اين لبخندا بهش مي اومدن …
بلند شد و تو طول اتاق راه افتاد…مي خنديد و با طرف شوخي مي کرد
لحظه به لحظه کارو کردارشو نگاه مي کردم و ازشون لذت مي بردم
-خوب پس بايد صبر کنيم ..
….
-خودت چطوري ؟من که هر چي بگم به حرفم گوش نمي کني
….
-نه بابا اذيت نکن …ببين محسن جان …فقط هرچي شد ..زودتر بهم بگو…
…
-باشه …پس تا بعد
تماسو قطع کرد و به سمتم برگشت :
-فکر کنم کم کم خبراي خوب تو راهن ..من مي رم يه دوش بگيرم ..توام يکم استراحت کن
حوله رو برداشت ..خيره نگاهش کردم …اما اون راحت …بي توجه به نگاه پرسشگرم از اتاق بيرون
رفت
حرفاش که يادم مي اومد اتيش مي گرفتم …حق داشت بهم بي توجهي کنه
کسي رو هم براي درد و دل نداشتم …يکي که باهاش حرف بزنم و از دردام بهش بگم …از خودم
بگم از امير حسين بگم و اون با جادوي کلمات و لحن مهربونش ارومم کنه …قلبم تند مي زد
…اصلا نمي تونستم اروم بشم ..تنها کسي رو هم که مي تونست درکم کنه از دست داده بودم …
بعضيا ميگن داروي اين دردا ..اين ناراحتيا ..فقط فراموشيه …اما آخه مگه ميشد که فراموشش کرد
خودمم اگه مي خواستم با دارو و خواب بزنم به بيخيالي و فراموشي …فقط گول زدن خودم بود
.يه تسکين موقتي که بعدها دردش بيشتر مي شد…چرا که حجم دردها و ناراحتيا يکسره به سراغم
مي امدن و منو نابود مي کردن
وقتي وارد اتاق ميشد دقت مي کردم ببينم چقدر رفتارش عوض شده ..چطوري باهام رفتار مي
کنه ..اما چيزي دستگيرم نميشد
شب موقع شام ..به خدمتکار گفت که غذاشو همراه غذاي من بياره تو اتاق
نيم ساعتي تا شام مونده بود..روي يه مبل راحتي نشسته بود و لپ تاپشو روي پاهاش گذاشته بود
و با دقت به صفحه اش خيره بود…
هي نگاهش مي کردم که نگاهشو بهم بده …ولي مبهوت صفحه بود و منو نمي ديد
احيانا حساس شده بودم …و مي خواستم مرکز توجهش باشم
-فردام مي موني ديگه ؟
با سوالم سرشو بالا اورد و نگاهم کرد
کمي بعد لبخند زد:
-زيادي بهت خوش گذشته ها…مي خواي بيرونم کنن ؟
دوباره نگاهشو داد به صفحه و چند کلمه اي رو تايپ کرد…حرف زدن باهاش چقدر سخت شده بود
-کاش مي موندي
اينبار فقط چشماشو بالا اورد و خيره نگاهم کرد…دلم لک زده بود که يه دل سير باهام حرف بزنه
-فردا عمل دارم ..بايد برم
وقتي دوباره نگاهشو داد به صفحه لپ تاپش ..ديوونه شدم …مي خواستم با دستاي خودم اون لپ
تاپو داغون کنم
-چيز جالبي اون تو هست ؟
يه نگاه معنا داري بهم انداخت و سرشو اهسته تکون داد و گفت :
-اوهوم ..خيلي جالبه
حرصم گرفت ..وقتي توجه اي بهم نمي کرد … پس موندنش توي اتاق براي چي بود ؟
خدمتکار که غذاها رو اورد …بلاخره دست از لپ تاپ کشيد و بلند شد و به سمتم اومد و با کمک
خدمتکار غذاها رو… روي ميز نزديک به تخت گذاشت
وقتي خدمتکار رفت …ظرف غذاي منو برداشت و لبه تخت نشست که از ناراحتي بهش گفتم :
-سيرم چيزي نمي خوردم
وعده و وعيد ناز کشيدنم به خودم ندادم چرا که بلافاصله گفت :
-نمي خورمو ميل ندارمو دوست ندارمو …اينا رو تعطيل کن ..چون الان بايد اين ظرفو تمومش کني ..
سرمو بلند کردم و بهش خيره شدم و گفتم :
-اشتها ندارم ..چيزي از گلوم پايين نمي ره
خنده اش گرفت :
-حالا يه قاشق بخور..شايد پايين رفت
وقتي حسي بهم نداشت چطور بايد اين غذا دادناش بهم مزه مي داد؟
دستمو بلند کردم :
-پس بده خودم بخورم
شونه اي بالا داد و از پيشنهادم استقبال کرد…
بچگانه است اما دلم شکست …هيچ اصراري به اينکه خودش بهم غذا بده نکرد
فقط کمکم کرد که کمي خودمو بالا بکشم
..بشقابمو توي سيني گذاشت و سيني رو روي پاهام گذاشت ..ياد اولين غذايي که باهم خورده بوديم
افتادم ..روزي که اولين بار ازم خواستگاري کرد و براي شام بيرون رفتيم و من بهش جواب رد دادم
اون شب اون غذا رو کوفتش کرده بودم و امشب اين غذا کوفتم شده بود
به غذا خوردنش نگاهي انداختم و قاشقمو برداشتم که گفت :
-دوتا بيمارستان خوب هست که مي توني بعد از دوره ات بري و اونجا مشغول شي…..اما يکيشون از
اون يکي بهتره ..من اونو بهت پيشنهاد مي دم ..رئيسشم خوب ميشناسم …از دوستاي
قديميمه ….پزشکاي خوبيم داره …حالا باز تصميم با خودته ..هر کدومو که تو بخواي ..و اما اگه بخواي
شهرستانم بري ..بازم مشکلي نيست …مي تونم اونم برات جورش کنم
حالا فکراتو بکن …سه هفته ديگه دوره ات تموم ميشه و بايد جايي مشغول شي ..البته با اين
وضعيت يکم نسبت به دوستات ديرتر ميشه ولي بازم مشکلي نيست ..از نظر من که خوب بودي
..همين الانشم دوره ات تموم شده است
دهن باز نگاش مي کردم ..با طمانينه و ارامش غذاشو مي خورد ..اينا ديگه چي بود که بهم گفته بود؟
-مگه قرار نيست تو بيمارستان خودمون بمونم ؟
قاشقشو توي دهنش گذاشت و خيره نگاهم کرد و خيلي ريلکس گفت :
-نه
چشمام باز مونده بود و خيره نگاهش مي کردم ..اما اون راحت قاشق دومم توي دهنش گذاشت و به
ظرف غذاش خيره شد
چي تعبيري بايد از حرفاش مي کردم …؟کلمه “نه ” اونم بدون کوچکترين تاملي شاخکامو تيز کرده بود
..
قاشق بعدي رو که تو دهنش گذاشت متوجه نگاه خيره ام شد ..سرشو بلند کرد و با لبخندي به غذام
اشاره کرد و گفت :
-چرا نمي خوري؟…نگران نباش هنوز کلي وقت داري که بشيني و فکر کني
عصبي شدم :
-به چي فکر کنم ؟
قاشقشو توي ظرف گذاشت ..از جاش بلند شد و بشقابو روي ميز گذاشت
و در يک قدمي تخت ايستاد:
-به چي فکر کني ؟دو ساعته که دارم برات حرف مي زنم …يعني واقعا متوجه حرفام نشدي ؟
بهش خيره بودم ..دستاشو تو جيب شلوارش فرو برد:
-قول و قرارامون به همين زودي يادت رفت ؟
اصلا نمي فهميدم چي ميگه
نگاهشو ازم گرفت و به سمت پنجره رفت …نمي خواستم حرف بزنه ..چون مي ترسيدم چيزي رو بگه
که تحمل شنيدنشو نداشته باشم
-خوب پس بذار يادت بيارم …
نمي دونست چطوري شروع کنه ..مِن مِن مي کرد..اما بلاخره شروع کرد به حرف زدن :
-آوا واقعا نمي دونم چي شد که همه ي اين اتفاقا افتاد…وقتي به گذشته بر مي گردم مي بينم من و
تو مي تونستيم تصميمات بهتر ديگه اي بگيريم ..تصميماتي که به نفع هر دومون بود
الان زياد حالت خوب نيست ..نمي خوامم اذيتت کنم …اما …مي دونم فرصت بهتر از اينم گير نميارم که
بدون دیدگاه
رمان عبور از غبار پارت 27
پارت های قبلی همین رمان
اشتراک در
وارد شدن
لطفا به منظور نظر دادن وارد شوید
0 نظرات