رمان عبور از غبار پارت 28

حرفامو بهت بزنم
شايد قبل تر از اينا… بايد به اين نتيجه مي رسيدم …
برگشت و نگاهم کرد…اب دهنمو قورت دادم …نفسي بيرون داد و با دادن ابروهاشو به بالا ادامه داد و
گفت :
-ادم عجيبي هستي ..هر وقت که فکر مي کنم شناختمت ..يه روي ديگه اتو بهم نشون مي دي
..عجيب و غريب …غير قابل پيش بيني …واقعا نمي دونم ..
دوره دانشجويت انقدر خوندن ذهنت سخت نبود..کافي بود يه نگاهي به چشمات مي نداختم تا بفهم
..چه دانشجويي هستي ..ولي حالا…
بغض کردم …دستشو از جيبش در اورد و به لبه پنجره تکيه داد:
-از روزي که با تو زير يک سقف رفتم ..خيلي چيزا رو تو دلم ريختم و به روت نيوردم …
بلاخره منم ادمم …حقي دارم ..اما خودمو از بيشتر حق و حقوقم محروم کردم …براي اينکه تو خوشحال
باشي..راحت زندگيتو کني …اما اشتباه مي کردم …با همه اين زحمتا تو باز ته وجودت … از عشق
يکي ديگه لبريزبود…هيچ وقت تمام دل و قلبت با من نبود..من هميشه دومي بودم …
پوزخند زد:
-دوميه که هميشه نجات دهنده بود…براي افاق … براي تو …هبچ کس منو براي خودم نخواست
هميشه همه چيزمو به پاي کسايي که واقعا دوسشون داشتم ريختم …اما نصيبم … يا ترحم شد ..يا
خيانت ..
افاق قلبمو شکست …از زندگي و همه چيز …دل زده ام کرد …از چيزي متنفر نشدم …اما ..
هيچ وقتم اون ادم سابق نشدم ..ادمي که دوست داشت راحت بخنده ..راحت شوخي کنه و سر به
سر همسرش بزاره ..براي هميشه منو عوض کرده بود…
اما با اومدن تو ..به خودم وعده وعيد دادم که با وجودت مي شم همون ادم سابق …براي تو هر چي
که در توانم بود انجام دادم ..اما حيف ..
بازم نتونستم يوسفت بشم …
قطره اشکي از گوشه چشمم بي سرو صدا پايين افتاد
-راستش اين چند وقته خيلي با خودم فکر کردم …به تو..به خودم ..به نتيجه هاييم رسيدم
بچه اي که قرار بود من تو پدر و مادرش باشيم …. فقط براي جبران کارايي بود که من برات کرده
بودم ..و چيزي نبود که از صميم قلبت باشه …
ميشناختمت اوا…رفتارتو کارو کرداراتو عين کف دست از برم …نگو که دروغ مي گم ..يا اشتباه مي کنم
اينجا بود که از خودم بدم اومد… اما باز خودمو گول زدم و با اميدواري زندگي کردم …که شايد …بشه
همه چيزو اونطوري درست کرد که مي خواستم …که نشد …يعني ديگه راهي نمونده اوا…که بخواد
درست بشه …چه اوني که من بخوام ..چه اوني که تو بخواي
همش داريم دست و پا مي زنيم ..بي هدف …بي نتيجه
اروم به موها و گردنش دستي کشيد تا اينکه دستش روي گردنش ثابت موند
نگاهم کرد و خيره تو چشمايي که داشتن مي لرزيدن و اماده گريه کردن شده بودن ..خودشو راحت
کرد:
-اوا من ديگه کم اوردم …خيلي … اره ..داري درست مي شنوي …من کم اوردم …
تو زن خوبي بودي..الانم هستي …اما تنها خوب بودن کافي نيست …من و تو زندگيمون به جايي نمي
رسه …الان نه ..چند ساله ديگه ..بازم به همين نتيجه مي رسيم
جدايي تنها راه من و توه
در سکوت نگاهش کردم …اونم نگاهم کرد و به سختي نفسش رو بيرون داد و گفت :
-فعلا موضوع رو مسکوت نگه مي داريم ..تا حالت کاملا خوب بشه …بعد از اون کارارو مي سپارم به
وکيلم …توافقي که باشه ديگه … زياد سخت نميشه ..تمام حق و حقوقتم بهت مي دم …بي کم و
کاست
در ثاني براي خودتم … مي گم که توي اون بيمارستان نموني…چون اذيت مي شي..پس بهتره که از
اونجا بري
حرفاش که تموم شد …يه بار ديگه نفسشو بيرون داد و به سمت ديگه اي رفت …با ناباوري و اعصابي
بهم ريخته نگاهش کردم …
مي شناختمش ..حرکاتش يکم عصبي شده بودن …لبهاشو مرتب بهم مي فشرد و نگاهم نمي کرد
..تير خلاصي که مي گن اينه …
تيري که براي هميشه مغلوب و بازنده ميکنه
بغضمو به سختي قورت دادم و تند چندبار پلکامو باز و بسته کردم که اشکم نريزه …
نگاهمو ازش گرفتم و قاشقمو برداشتم …نمي دونستم بايد چيکار کنم …غذا بخورم …غصه
بخورم ..باهاش حرف بزنم …چيکار کنم …که لااقل نفسم بالا بياد و بتونم از خودم دفاع کنم
اتيشم زده بود وقتي گفت .. يوسفت نيستم …
هر چي تلاش کردم بي فايده بود..قاشقو که توي دهنم گذاشتم اشکم در اومد….برگشت و نگاهم
کرد…با ديدنم ..صورتش از فرط عصبانيت قرمز شد و بي معطلي از اتاق بيرون رفت
درو که بست ..چشمامو با گريه بستم و سيني غذا رو پس زدم …و با خودم گفتم :
-منم ديگه کم اوردم
****
چند روزي گذشت ..حالم بهتر شده بود…ديگه مي تونستم خودم بلند شم و راه برم و خيلي از کارامو
…انجام بدم
پدرم هم به خاطر اينکه زياد مرخصي نداشت مجبور شده بود قبل از اينکه بريم خونه امون برگرده …و
بره شهرستان
رفتار امير حسين بعد از اون روز ..هيچ تغييري نکرد..مثل هميشه بود..چه تو جمع .. چه وقتي که تنها
ميشديم ..مثل سابق رفتار مي کرد..گاهي هم از اتفاقاي بخش به شوخي ياد مي کرد و باهام حرف
…مي زد..هر چي من کم حرف تر مي شدم ..اون بيشتر حرف مي زد و خنده رو تر شده بود
طوري که فکر مي کردم همه حرفهاش به شوخي بوده تا ببينه من چي مي گم و چيکار مي کنم
…بيشتر وقتا سعي مي کرد بعدازظهر ا زودتر بياد خونه و بيشتر پيش من بمونه
يه سکوت عجيبي کرده بودم …سکوتي که خودمم ازش مي ترسيدم …مرتب به گذشته فکر مي کردم
تا بفهم مشکل از کجا بوده …از کجا نشات گرفته ..که حال و روزمون شده اين
به يوسف فکر مي کردم که انقدر امير حسين روش حساس شده بود..امير حسيني که بهش نمي
…اومد چنين ادمي باشه که بخواد به يه مرده حسودي کنه
ساعتي پيش امير حسين از بيمارستان اومده بود و بهم سر زده بود…خوشحال و خندون بود…حتي
سر به سرمم گذاشت …به تنبليم …به اينکه مدام تو اتاقم و چرا نمي رم بيرون و کمي قدم نمي زنم
بعد از چند روز فکر کردن به تمام حرفاش و ديدن رفتاراش به اين نتيجه رسيده بودم که مثل خودش
بي خيال شم ..زندگيمو خراب نکنم …و مثل هميشه سعي کنم به خودم تکيه کنم …آخر دنيا که نشده
بود …بخوام از همه چي ببرم …ملافه نازوک رو از روي پاهام کنار زدم و پاهامو از لبه تخت اويزون کردم
بلند شدم ..کمي بدنم درد گرفت ..اما تحمل کردم …اخرش که بايد پا ميشدم ..اخرش که بايد به زندگي
بر مي گشتم …آخرش يه چيزي ميشد ديگه
سر و ضعم مرتب بود …نيازي نبود زبياد به خودم برسم …به سمت در رفتم …توي راهرو هيچ کس
نبود..نرده ها رو چسبيدم و به طبقه پايين رفتم ..تو سالن هم خبري نبود…بچه ها که بيرون
بودن ..حسام خان هم که بايد توي اتاقش مي بود و به احتمال زياد هستي خانوم هم در کنار ش بود
اروم و خرامان خرامان به طرف در ورودي گامهامو برداشتم …نسيم ملايمي مي وزيد و سر سبزي گل
و درختا رو به رخ مي کشيد
بوي رطوبت خاک رو با تمام وجود استشمام کردم و پله هاي مرمري رو با لذت طي کردم و به سنگ
…فرشا رسيدم
کمي توي اون فضا راه رفتم …لذت بردم و نفس کشيدم …که نگاهم به مسير پشت خونه افتاد …به
مسيري که امير حسين منو قايمکي ازش رد کرده بود تا بريم کتابخانه و از چشم افاق پنهون بمونيم
لبخند به لبام اومد…به ياد چهره بانمک و کارو کردارش لبخندم به خنده کوچيکي تبديل شد و به
…سمت اون مسير رفتم
درختا رو که با دقت مي ديدم ياد سفر کردستانمون و اسبب سواريمون افتادم …ب*و*سه اي که قبل از
تازوندن اسب به روي گردنم زده بود…بعد از گذشت اين همه مدت هنوز مي تونستم گرماي لبهاشو
حس کنم …به ياد اون شب باروني و بودنم با امير حسين لبخندم غليظ تر شد
دستمو روي گردنم گذاشتم و ياد شيراز و زن فالگير افتادم …زري گفتناي امير حسين ..چه طمع خوبي
داشت
داشتم همه خاطرهاي خوبمونو به ياد مي اوردم که يهو اشک تو چشمام جا خوش کرد..اما با نفس
عميقي ..محکم سر جام ايستادم و به نقطه ديگه اي خيره شدم که دستي روي شونه ام قرار گرفت
.و شونه امو فشرد
:يه لحظه ترسيدم …اما با شنيدن صداي امير حسين زود اروم گرفتم و به سمتش چرخيدم .
همه جا دنبالت گشتم ..اينجا چيکار مي کني ؟-
:لحظه اي نگاهش کردم و بعد نگاهمو دادم به مسير پر از خاطره و گفتم
به توصيه ات عمل کردم دکتر ….حيف اين هوا بود که بخوام تو اتاق بمونم و ازش بي بهره باشم –
:اخم ظريفي کرد و با لبخند گفت
مي دونستي وقتي حرف گوش کن ميشي …چقدر مي توني به دل ادم بشيني؟-
:پوزخند زدم
-مشکل من همين حرف گوش نکردنه
:شونه اي بالا داد
که منم نتونستم درستش کنم –
:سرمو ناراحت تکون دادم
بعضي چيزا رو هيچ وقت نميشه تغيير داد…مثل اخلاقاي بد من –
:اهي کشيد و با تاسف گفت
…نه همه اخلاقاتم بد نيست –
:ناراحت لبخند زدم
پس اميدي هست ؟-
هميشه اميدي هست –
:با حسرت گفتم
-هميشه ؟
: بهم چشمک زد
نگران نباش ….خودت بخواي درست شدني هستي …البته اگه بخواي-
سرمو پايين گرفتم و دو سه تا تکه سنگ ريز جلوي پامو ..با نوک کفشم جا به جا کردم و ازش
:پرسيدم
از بيمارستان چه خبر؟-
هيچ خبري که برات جالب باشه ..نيست …بيماراي تکراري..عملاي چند ساعته ..سر و کله زدن با بچه –
ها…همين چيزاي تکراري ديگه
:غمگين شدم
براي اين تکراريايي که ازشون حرف مي زني ..دلم …تنگ شده –
:…بهم خيره نگاه کرد
فقط براي همون تکراريا؟-
پهلوم کمي درد گرفت …تو جام ..جا به جا شدم و .دستامو از پشت بهم قلاب کردم …و تو نگاه خيره .
:اش گفتم
براي تکراريا…براي اتاق عمل ..براي اون تذکراتت …براي اون ضايع کردنات …براي بد اخلاقاي توي –
بخشت …براي اون لبخنداي زير زيرکي که به محض ديدن حرص خوردنم مي زدي
براي بخش انژيو و دستيارت شدنت ..
ديگه لبخند نمي زد
..براي شوخيايي که با مريضا مي کردي و به من محل نمي دادي-
:تو نگاهم دقيق تر شد…واقعا چقدر دلم تنگ شده بود و خودم خبر نداشتم
به اون نکته هاي کليدي توي دانشگاه که بهمون مي گفتي…به اون تاسف خوردناي سرا سر ناراحت –
کننده براي ما دانشجوها
لب پايينمو گاز گرفتم و بغضمو قورت دادم و با سکوت به پاهام خيره شدم
براي خيلي چيزا دلم تنگ شده –
: سنگيني نگاهشو حس کردم
مي خواي بريم بيرون ..و يکم تو خيابونا دور بزنيم ..تا که شايد کمي از اين دلتنگيا که توي همه اشون –
من دخيل بود کم بشن ؟
:شونه اي بالا دادم و دوباره بهش خيره شدم …مهربون نگاهم مي کرد
خوشحال باشد … اينبار اصلا دوست ندارم که من رانندگي کنم –
:لبخد دندون نمايي زد
پس بدو برو لباساتو عوض کن که هميشه انقدر مهربون نميشم که افتخار ماشين سواري به کسي –
بدم
:حلقه اشک توي چشمام نقش بست و اون خيره نگاهم کرد
تا يه فنجون قهوه بخوري من اماده شدم –
اهسته همونطور خيره به من به منزله گفتن باشه پلکهاشو با محبت بست و باز کرد
:از کنارش که رد شدم برگشت و ازم پرسيد
کمک نمي خواي ؟-
در حالي که چيزي به در اومدن اشکام نمونده بود…به مسيرم ادامه دادم و بدون برگشتن و نگاه کردن
:بهش ..مثلا با صداي شادي گفتم
…تا قهوه اتو بخوري من اماده شدم –
بغضمو قورت دادم و اشک زير چشمامو با انگشت اشاره ام گرفتم و از پله ها بالا رفتم
دقيقه بعد وقتي از پله ها پايين اومدم توي سالن به انتظارم نشسته بود
فنجون قهوه اشو تموم کرده بود و پاشو روي اون يکي پاش انداخته بود
…با ديدنم بلند شد و به سمتم اومد….شالي که از شيراز برام گرفته بود سر کرده بودم
…با رضايت نگاهي بهم انداخت و هم قدم با من از خونه خارج شديم
وقتي هر دو نشستيم …ماشينو که روشن کرد …به سمتم خيلي خم شد طوري که سرش کاملا بهم
:نزديک بود
حالا دوست داري کجا بريم ..که همونجا برم ؟-
:کمي فکر کردم و گفتم
يه جاي شلوغ ..بين ادما…يه جايي که به ادم مرتب خيره نشن و نتوني راحت باشي…يا يه جايي-
مثل پاتوقت ..جايي که از بودن توش لذت مي بري
:خنده اش گرفت
-پاتوق تو کجاست ؟
:نگاهش کردم و توي دلم گفتم
…توي دل تو-
:عوضش گفتم
..پاتوقي ندارم –
مگه ميشه …؟-
:دستامو روي هم روي کيف گذاشتم و گفتم
پاتوق يه هم پا مي خواد…يکي که باهاش بري اونجا و کيف کني …از هر چيزي حرف بزني و –
…خستگي يه روز طاقت فرسا رو از تنت در بياري
براي من پاتوق يه همچين جاييه ….پاتوق تو چطور جاييه ؟
:لحظه اي نگام کرد و دستي به موها و گردنش کشيد
…از نظر من پاتوق جاييه که ادم وقتي از هر چيزي بريد و خسته شد بره اونجا و کمي اروم شه –
….وقتي يه دوست باحال پيدا کرد باهش بره و اونجا و خوش بگذرونه
…وقتي خواست به هر بهانه دوستاشو مهمون کنه ..همه اشونو جمع کنه و ببرتشون اونجا
.. وقتي خواستي راحت با کسي درد و دل کني بدوني يه جايي داري که مي توني توش حرفاتو بزني
..پاتوق جاييه که بتوني هم توش خوشحال باشي ..هم ناراحت .
پاتوق جايه که صاحبش با ديدنت بشمر سه …سفارش هميشگيتو بياره و با ديدن چهره ات بدونه الان
وقت شوخي کردنه يا سکوت و تنها گذاشتنته
پاتوق جاييه که دلت باهاش خوشه ..دلت باهاش ارومه
:از تعريفش حظ کردم
معلومه يه پاتوق درست و حسابي ..با کلي دوستاي باحال داري-
:ابرويي بالا داد
-…البته ادم هر کسي رو به پاتوقش نمي بره
:با حسرت توي چشماي خندونش خيره شدم
منو پاتوقت مي بري؟-
:چشمک زد
…چرا نبرم ؟…تو که هر کسي نيستي-
…جلوي لرزش چونه امو گرفتم و اب دهنمو قورت دادمو نگاهمو ازش گرفتم
با اين رفتارش چطور مي تونستم کنار بيام و اروم باشم ..؟.چرا يه بار ميشد يه ادم مهربون و دوست
داشتني و يه بار ديگه ميشد يه ادم دل شکسته که حسابي بريده بود و مي خواست ازم جدا بشه
مگه ميشد با اينکاراش به راحتي ازش جدا شد .؟…جدا شد و رفت و بهش بي توجه بود؟
صاف تو جاش نشست … دنده رو جا به جا کرد و به راه افتاد
حرف نمي زدم و به بيرون با غصه خيره شده بودم …نيم ساعتي تو راه بوديم که شيشه طرف منو با
دکمه پايين داد…متعجب برگشتم و نگاهش کردم
عينک به چشماش زده بود…خواستم نگاهمو ازش بگيرم که دست بلند کرد و دست چپمو که روي پام
…گذاشته بودمو برداشت و با دستش روي دنده گذاشت و دنده رو جا به جا کرد
: بهش خيره شدم
-انقدر ساکت شدي که فکر کردم باز فشارت افتاده
به دستامون خيره شدم و بي حرف باز به بيرون نگاه کردم ..خيابونا به چشمم تازه مي اومدن …گرماي
دستش رو دوست داشتم
:به يه خيابون پر از دارو و درخت رسيدم …پاشو که رو ترمز زد..به دستم فشار بيشتري وارد کرد و گفت
مطمئنم از پاتوقم خوشت مياد-
به خيابون و خونه ها نگاهي انداختم ..اصلا آشنا نبودن
…پياده شو-
..از ماشين که پياده شدم اون زودتر پياده شده بود..به سمتم اومد.. درو بستم
بايد مي رفتيم اون طرف خيابون …با اينکه مي تونستم راه برم ولي همچنان بايد اروم راه مي
رفتم ….چون جاي بريدگي اذيتم مي کرد
حين رد شدن از خيابون ..دستشو دور کمرم انداخت ..کاملا بهش چسبيدم و به اون طرف خيابون
…رفتيم
دري چوبي بين پيچکاي سبز و زيبايي پنهون شده بود و منظره جالبي رو به وجود اورده بود …درو
برام باز کرد..براي رفتن به داخل ترديد داشتم ..نگاهش کردم
اما اون با نگاه و فشار خفيف انگشتاش روي گودي کمرم بهم اطمينان داد..که هيچ مشکلي نيست
****
فضاي داخل خيلي عالي طراحي شده بود..طوري که به محض ورود موجي از ارامشو بهم تزريق کرد
..
صندليها با ميزاي چوبي و پنجره هاي رنگي …اکواريوم بزرگي که نگاهمو در خودش غرق کرده بود
…..با اون دکورهاي ريز و درشت اطرافمون ..حسابي محوشون شده بودم
انقدر فضا ارامش بخش بود که يادم رفت چقدر دلگير و ناراحتم ..که ازش پرسيدم :
-جاي تو کجاست ؟
به ميز جلوي اکواريوم اشاره کرد
اهسته چرخيدم و به ميز نگاه کردم …و هم قدم با امير حسين به سمتش رفتيم
يکي از صندليا رو برام بيرون کشيد…اه حسرت باري کشيدم و پنهون از نگاهش با بغض روي صندلي
نشستم …خودشم رو به روم نشست
موزيک ملايمي از ياني که در حال پخش توي کافي شاپ بود ..فضا رو کمي رويايي کرده بود…
چند نفري هم کمي دورتر از ما نشسته بودن …و فارغ از دنياي اطرافشون مي خنديدن و با هم پچ
پچ مي کردن و حرف مي زدن
امير حسين خيره نگاهم مي کرد..نگاهم که بهش افتاد …اب دهنمو قورت دادم و منم خيره نگاهش
شدم
با همون نگاه راحت به عقب تکيه داد..نگاهش يه جوري بود که انگار منتظر بود تا من حرف بزنم
از گوشه چشم به ماهي ها خيره شدم و گفتم :
-جاي قشنگيه
حرفي نزد..لبخندي به لبام اومد..يه لبخند دردمند:
-دوره دانشجويي با بچه ها هميشه دنبال يه جايي مثل اين بوديم …يه جاي دنج …با اينکه زياد وقت
ازاد نداشتيم ..اما از هر فرصتي براي يه ساعت دور هم نشستن و خوش بودن استفاده مي کرديم
نفسمو آهسته بيرون دادم :
-چه زود گذشت ..انگار همين ديروز بود ..همين ديروز بود که با خودمون کلي آرزوهاي ريز و درشت
داشتيم …کم سن و سال بوديم و فکر مي کرديم ..دنيا منتظرمون مي مونه که به همه خواسته هامون
برسيم و بعد …آروم آروم …جووني و طراوتمونو ازمون مي گيره و شروع مي کنه به گردش ..و
چرخيدن …تا هر وقت که ما بگيم ..تا هر وقت که ما بخوايم
نگاهم کرد و بعد از چند ثانيه اي ازم پرسيد:
-چي مي خوري که سفارش بدم ؟
کل اجزاي صورتشو… از ابرو گرفته تا فرم بيني و لبهاشو با دقت نظاره کردم و گفتم :
همون سفارش هميشگي خودتو –
خنده اش گرفت :
-مگه مي دوني چيه ؟
چه جوني داشتم که دربرابر مردي نشسته بودم که بهم گفته بود مي خواد ازم جدا بشه و حالا مي
خواستم باهاش ساعاتي رو خوش بگذرونم …
صدام گرفته بود..شونه اي بالا دادم :
-نه …اما مي دونم سليقه و طبعت به سليقه و طبع من نزديکه
سري تکون داد و با اومدن پسر جووني که کلي امير حسينو تحويل گرفته بود و حال و احوال مي کرد
سفارش هميشگيشو داد و ازش پرسيد:
-مسلم نيست ؟
پسر که امير حسينو خوب مي شناخت گفت :
-تا يه ساعت پيش بود …اما کاري براش پيش اومد..مجبور شد که بره …فکر کنم تا يه نيم ساعت ديگه
برگرده
امير حسينتشکري ازش کرد و نگاهم کرد
طاقت اين رفتاراي به ظاهر مهربونش را نداشتم .. رفتاراش گيجم کرده بود
خودمو کمي جلو کشيدم و به ميز نزديک شدم …دستامو روش گذاشتم و تو هم گره اشون کردم و
خيره به دستام ازش پرسيدم :
-مي تونم يه سوالي ازت بپرسم ؟
مطمئن سرشو تکون داد..نياز به گريه کردن داشتم …اما اينجا نميشد…من ادم محکمي بودم نبايد
خودمو ضعيف نشون مي دادم ..اونم جلوي امير حسيني که مي خواست ازم جدا بشه
-چرا از اون روز …مدام لبخند رو لباته ؟..همش شوخي مي کني و مي خندي ….انگار نه انگار که
مشکلي هست …حرفي بينمون زده شده …اين رفتاراتو نمي فهمم
سرشو خم کرد و تو چشمام دقيق شد..لبخندي نداشت ..اما جديم نبود
..دستي به پيشونيم کشيدم …ديگه وقتش بود حرفامو بزنم …خيلي سختم بود:
-اون روز مطمئن گفتي مي خواي ازم جدا شي …براي همين
توي حرفم اومد:
-خوب مي خواي چيکار کنم ؟داد بزنم ؟قهر کنم ؟همه چي رو بهم بريزم ؟همش اخم داشته
باشم ؟زندگي رو به کام خودت و خودم تلخ کنم ؟بگو چيکار کنم که همون کارو کنم ؟
بغضمو قورت دادم ..پسر سفارشا اورد
هر دو سکوت کرديم ..دستامو از روي ميز برداشتم ..پسر با سليقه فنجونا رو جلوي دوتامون گذاشت
ومطمئن از اينکه ديگه چيزي ديگه اي نمي خوايم ميزو ترک کرد
با رفتنش دستامو بلند کردم دور فنجون نسبتا بزرگ جلوم حلقه کردم ..اما امير حسين نذاشت که تو
خلسه و سکوتم فرو برم :
-مي دوني اوا..تو از وقتي که اومدي اين شهر..هميشه تنها بودي..معلومم هست که خيلي سختي
کشيدي …و مشکلات زيادي رو پشت سر گذاشتي اما چون يه دختر بودي …خيلي وقتا مجبور شدي
که با سختيا کنار بياي ..يه جوري بذاري سختيا لهت کنن …چون دختر بودي..تنها بودي…کسي رو
براي حمايت نداشتي..خيلي جاها سکوت کردي که مشکل چندين برابر نشه ..
اتفاقا از خودتم دختر قوي ساختي …اما عوضش
با تامل نگاهم کرد…با چشمايي پر اشک تو نگاهش فرو رفتم :
-عوضش …خيلي چيزا رو تو خودت نابود کردي …ياد گرفتي که سکوت کني ..چون سکوت شده برات
يه راه حل …يه راه حلي که خودتم مي دوني خيلي وقتا بي نتيجه است ..مي دوني بي مصرفه
قبول دارم رشته و تخصصي که ما داريم ..همش باعث استرس و نگرانيه …خودم دوستا و همکارايي
داشتم که بين راه کشيدن کنار..يا افسرده شدن …يا دل زده ..خرده اي هم نميشه بهشون
گرفت ..ادمن ديگه ..هر کس يه اخلاقي داره يه کششي داره ..وقتي نتونه ..نمي تونه ديگه ..اجباري که
در کار نيست
ولي در مورد تو بايد گفت ..سر سختي ..کوشايي …زرنگي …زود از پا در نمياي …اما هر چي که
بيشتر از خودت سر سختي نشون مي دي ..هر چقدر بيشتر مقاومت مي کني …اين وسط بيشتر و
بيشتر ظرافتا و قشنگياي زنونه ات رو نابود مي کني..از بين مي بريشون …بيشتر تو لاک خودت فرو
مي ري ..بيشتر خودتو عذاب مي دي…که چي بشه ؟من يکي نمي دونم
همش يه گذشته اي داري که نمي توني کنارش بذاري …مثل اين باشه که داري زندگي مي کني
براي گذشته ..حفظ اتفاقاي گذشته …گذشته اي که داره زندگي الانتو متلاشي مي کنه
نگاه طولاني بهم انداخت :
-تو حتي در برابر من ..در برابر زندگيمون هم سکوت کردي …اولين راه حلي که به ذهنت رسيد …آخه
چرا ؟چي تو اين سکوت هست که من نمي فهمم ؟
دستامو از دور فنجون جدا کردم و به عقب تکيه دادم و به فنجون خيره شدم …يه قطر اشک از گوشه
چشم چکيد و با لبخند تلخي گفتم :
-راست مي گي ..من با اون همه سرسختي ..نمي تونم زندگيمو حفظ کنم ..زندگي رو که .. دوسش
دارم …زندگي که شايد… خيليا حسرتشو مي خورن
سکوت کردم و مي کنم ..از اخرين روز بيمارستان ..دو بار ازم گله کردي و از يوسف گفتي و من باز
سکوت کردم …
اب بينيمو بالا کشيدم و زود اشکاي زير چشمم رو گرفتم و خيره به فنجون :
-چون فکر مي کردم از گذشته و زندگيم مي دوني …همه چيزو درک مي کني و نيازي نيست از
خودم … از شخصيتم … از حرفاي دلم ..از خواسته هام …از دوست داشتن هام … دفاع کنم ..
چشمامو بالا دادم و زل زدم تو نگاهش :
-چون بازم فکر مي کردم درکم مي کني…درک مي کني که من براي يوسف مرده زندگي نمي
کنم …من براي يوسفي که مثل تو جرات نداشت ..زندگي نمي کنم ..
من براي يوسفي که با وجود ادعاي دوست داشتنم ..يه بار رهام کرد و رفت اون سر دنيا زندگي نمي
کنم ..
يوسفي که ازدواج کرده بود ….. بعد از گذشت اين همه سال برگشت و حرف دوست داشتنو پيش
کشيد و روال زندگيمو خراب کرد …زندگي نمي کنم …من براي يه خاطر درناک زندگي نمي کنم
از گذشته هام حرف مي زني …اخه کدوم گذشته ؟ چيکار کردم ؟…چي گفتم که تو اين فکر و مي
کني؟
….امير حسين …چيزي تو گذشته نمونده که دلمو براش خوش کنم …مي فهمي ؟من به هيچي تو
گذشته دل نبستم
من يوسفو همون شب که بهت قول دادم فراموش کردم ..گذاشتمش کنار ……براي هميشه
فقط گاهي که حرفش پيش مياد..دلم براش مي سوزه ..مي سوزه که مي تونست باشه و زندگيشو
کنه …مي تونست باشه و پزشک خوبي بشه ..مي تونست زندگيشو کنه ..با من نه ..با کس ديگه اي
…چون ديگه اونو دوست ندارم ..
مرد زندگي من نبود ..دير فهميدم ..اما بلاخره فهميدم …
سرمو تکون دادم :
– امير حسين شعار نمي دم ..نمي خوامم افکارتو بهم بريزم ..اما زندگي با تو خيلي چيزا رو بهم ياد
داد..
بهم ياد داد…که در زمان حال زندگي کنم …فقط ادعا کافي نيست …بايد عمل کرد…داشتم خوب پيش
مي رفتم ..از خودم راضي بودم
اما حيف که وسط راه …باز کم اوردم …باز زدم به جاده خاکي …چرا که باز سکوتو انتخاب کرده
بودم …راه حل احمقانه هميشگي
سکوت کردم در برابر حرف زدنت در باره جدايي ..سکوت کردم و دربرابر يوسفي که مي گفتي از
خودم دفاع نکردم که بگم ..
اقاي امير حسين موحد..استاد گرامي…پزشک محبوب من ….مرد اين زندگي …مردي که اين همه
دوسش دارم
من اگه کم ميارم ..من اگه مي برم و ميکشم کنار …من اگه زود ميشکنم …و زود ترک بر مي دارم .
تو که نبايد کم بياري …تو که نبايد بکشي کنار ….يعني دوست داشتناي منو نديدي…وقتي تو عملات
موفق و سربلند بيرون مي اومدي ..؟
يعني ذوق کردناتي منو نمي ديدي….حتما بايد تو جمع مي پريدم ب*غ*لتم و جيغ جيغ مي کردم که اقا
عاشقتم ..دوست دارم ……؟
وقتي تو آ*غ*و*شت جا مي گرفتم …اب قندايي که تو دلم اب مي کردنو حس نمي کردي …؟
نديدي که حاضرم برات بميرم …که فقط تو نفس بکشي …؟
نديدي که هر وقت مي ب*و*سيدمت … با چه عشقي نگاهت مي کنم و قاب چهره اتو تو ذهنم حک مي
کنم که هيچ وقت فراموشم نشي …؟
نديدي هميشه تو نگاه عسليت گم ميشم و لذت مي برم …و هزار بار ارزو مي کنم که اگه بچه اي از
وجود من و تو شکل گرفت ..درست مثل تو باشه ..شکل تو باشه …؟
نديدي که ديونه وار دوست دارم و حاضرم برات هر کاري کنم ؟
چرا اين چيزا رو نمي بيني امير حسين … که هر بار به روح و روانم خنجر مي زني …و از سلحشور
حرف مي زني؟ ..مردي که ديگه يه خاطر کوچيکم …تصوير صورتشم رو به ياد نمياره …
تويي که چهره اتم چشم بسته مي تونم تجسم کنم …مني که مي دونم کي عصباني هستي و کي
شاد و خندون
ديدن دوست داشتم اينقدر سخته امير حسين … که نمي بيني ؟
به زير بينيم دست کشيدم …و نگاهش کردم …بي حرکت مونده بود و فقط نگام مي کرد
:يهو بي خودي خنده ام گرفت و با انگشت اشاره ام لبه ي فنجونو لمس کردم و با نگراني گفتم
توي اين کشور ..بين اين ادما …بين اين ادماي هزار رنگ …زني که براي دومين بار بخواد طلاق –
بگيره ..يه زن نابود شده و به فنا رفته است …يه زنيه که هر کسي اين حقو به خودش مي ده که اونو و
…شخصيتشو ببره زير سوال …فرقيم نمي کنه اون زن ….. يه زن خونه دار باشه يا يه پزشک متخصص
اينا رو نمي گم که فکر کني برام مهمه ..نه اصلا برام مهم نيستن و بهشونم فکر نمي کنم
..فکر نمي کنم که براي بار دوم مهر طلاق مي خواد بخوره تو شناسنامه ام
من الان دارم به يه چيز ديگه فکر مي کنم ..دارم به اين فکر مي کنم که من ..اوا فروزش …چقدر مي
تونم حماقت کنم و دست رو دست بذارم و مردي رو که بعد از اين همه سختي و بدبختي فهميدم
…چقدر دوسش دارم ..به همين راحتي از دستش بدم
بخاطر اينکه براش کلي سوتفاهم به وجود اوردم …به خاطر اينکه کلي کار کردم که اون برداشت بد
ي ازم داشته باشه …هيچ قدمي هم براي از بين بردن اينا بر نداشتم
:اب دهنمو قورت دادم و بهش خيره شدم …بايد زندگيمو حفظ مي کردم
….امير حسين من –
:نفسمو به زور دادم بيرون
من …من ..خيلي ..خيلي دوست دارم …تو با حرفايي که بهم زدي …با تصميمايي که گرفتي …چند –
روزه که خواب و خوراکو ازم گرفتي …حالم بده …همش احساس خفگي دارم …دارم ديوونه ميشم اگه
….مجبور بشم برم يه بيمارستان ديگه ..بيمارستاني که تو توش نباشي
آخه تو براي من دکتر موحد نيستي ..که بخوام از ترست مدام فرار کنم و جلو چشمت نباشم …تو براي
من امير حسيني….يه مرد ايده آل و خوب
: اشکم در اومد و سرمو پايين انداختم
گور باباي اون طرف …گور باباي اقبالي …ديگه نمي خوام بهشون فکر کنم …اخه به کارم نميان ….به –
دردم نمي خورن ..بود و نبودشون ديگه بي معنيه
من فقط يه چيزي ازت مي خوام …يه چيز امير حسين …اونم زندگي با توه …چون اونقدر دوست دارم
که مطمئنم اگه منو يه روزي از زندگيت جدا کني ..يه لحظه هم دوم نميارم …بخدا ميميرم
:در حال اشک ريختن به خاطر حرفي که مي خواستم بزنم خنده ام گرفته بود
کاش بلد بودم مثل اين دختراي پر طمطراق کلي برات عشوه بيام و گولت بزنم که باز دوسم داشته –
باشي و از دستم ناراحت نباشي ..اغفالت کنم و هي تصدقت برم و توام زود همه چي رو فراموش
کني
:خنده و اشکم بيشتر شد
-…اما چه کنم ..چه کنم که اينطوري بزرگ نشدم که مرتب دلبري کنم و دل از دلت ببرم –
کتاباي عاشقانه هم زياد نمي خونم که لااقل يه چيزي ازشون ياد بگيرم و تو زندگيم ازشون استفاده
کنم
:با ياد اوري حرفاي همکلاسي قديميم … سودابه صداي خنده ام بيشتر شد
به قول سودابه ..ماست مونده ام …هر چي بمونم بيشتر ترش مي شم و بيشتر مي زنم تو ذوق –
با گريه مي خنديدم که ديدم اونم داره مي خنده
سودابه ديگه کيه ؟-
:ازنجمو به لبه ميز تکيه دادم و با انگشت اشاره به زير چشم و بينيم دست کشيدم
همون دختره ي ته کلاس ..همون دختر چاقه که همش تو کلاس يهو بي هوا ازش درس مي پرسيدي-
…نمي دونم چه پدر کشتگي باهاش داشتي که يهو زهره اشو اب مي کردي …هموني که تا
اسمشو مي گفتي ..صورتش از وحشت قرمز قرمز ميشد …و نفسش بالا نمي اومد…جون مي کند
که جواب سوالاتتو بده
:خنده اش بيشتر شد و سرشو پايين انداخت و زود بهم خيره شد و گفت
سودابه عليدوست ؟-
:سرمو تکون دادم و اب بينيمو بالا کشيدم که گفت
اخه حرصمو در مي اورد دختره ديوونه …بس که مدام تو کلاس حرف مي زد ..يا دهنش تکون مي –
خورد يا يه چيزي تو دهنش بود که بخوره .لپاش همش پر از خوراکي بود
از خنده ريسه رفته بودم ..خنده امير حسينم بند نمي اومد
برگه هاي امتحانيشم که افتضاح بودن ..ته هر کدومشونم کلي سلام و صلوات و التماس و خواهش –
که استاد نمره بده
:از سودابه حمايت کردم
-…بيچاره مي خوند ..ولي تو مخش نمي رفت
امير حسين مي خنديد…و مرتب سرشو با ياد اوري گذشته تکون مي داد
:بهش خيره شدم و با چونه لرزون گفتم
ميشه ازت خواهش کنم که ديگه حرف از جدايي نزني؟-
با خنده ارنجشو روي ميز گذاشت و با کف دستش صورتشو پوشوند.. شونه هاش از شدت خنده تکون
مي خوردن
خنده ام گرفته بود و مرتب اشکا رو از صورتم پاک مي کردم
امير حسين ؟؟؟-
نمي تونست جلوي خنده اشو بگيره
ببخش اخه يه بار تو اخر برگه اش نوشته بود ..جون خانومتون که خودم بيام غلاميشو بکنم دهو بهم –
بده
:خنده اش اوج گرفت و به عقب تکيه داد
باور کن بهش نمره پاسيو دادم ..بس که خنده ام انداخته بود-
اون چند نفري که تو کافي نشسته بودن با تعجب نگاهمون مي کردن …ياد عاشق شدناي سودابه
:افتادم
بيچاره غصه مي خورد که کسي نمياد خواستگاريش …ميگفت چيکار کنم که يه ماهه کيلو کم –
کنم
:حالا بلند مي خنديد…چيزي که تا به امروز ازش نديده بودم
اخه عاشق يکي از پسراي ني قليون کلاس شده بود..اونم اصلا بهش محل نمي داد..هي به بهانه –
جزوه و سوال مي رفت پيشش …واي خداي من …طوري شده بود که پسره تا مي ديدتش …چنان
جيم ميشد و غيبش مي زد که ما هم نمي فهميديم کجا رفته
دوتامون راحت زده بوديم زير خنده و مي خنديديم ..من با اشک ..امير حسينم با صورتي شاد و
خندون
اخرش …از يکي از بچه ها شنيدم که تا همون عمومي بيشتر نخوند…توي شهر خودشونم مشغول –
به کار شد …با پسر عموشم ازدواج کرد
همونطور که مي خنديدم دوتامون سعي کرديم کمي از شدت خنده هامونو کم کنيم
امير حسين که اونقدر خنديده بود که اشک تو چشماش جمع شده بود …به ياد گذشته خيره به ميز
:شد و گفت
تعداد کمي تون خوب از اب در اومديد…اولين بار که اومدم سر کلاستون با نگاهي که به جمع انداختم –
فهميدم دو سوم کلاس به جايي نمي رسن …به خانوما که اميدي نداشتم ..تو اقايونم …نمي تونستم
نظر قطعي بدم
اون موقع ها بد اخلاقتر بودي –
:نگاهي بهم انداخت
شماها هم شيطون تر ..فکر مي کني نمي فهميدم سر تخت مريض چقدر بهم و گير دادنام مي –
خنديديد…؟
:متعجب نگاش کردم
همه اينا رو مي ديد ي و هيچي نمي گفتي ؟-
:سرشو تکون داد
بايد خيلي ساده لوح مي بودم که نمي فهميدم …شماها هم که فکر مي کرديد نابغه و باهوشيد و –
کسي هيچي حاليش نميشه
پس چرا هيچي نمي گفتي؟-
اعصابمو که از سر راه نيورده بودم که براي شيطنتاتون مرتب بهتون گير بدم و خودمو اذيت –
کنم ….بعدشم خودم يه زماني دانشجو بودم …اونقدر استادامونو اذيت کرده بوديم که کاراي شما ها در
برابرش هيچ بودن
حالا خنده دوتامون بنده اومده بود…دستاشو روي پاهاش گذاشته بود و با انگشتاش ور مي رفت …تا
بهانه اي براي خيره شدن به يه جايي داشته باشه
محيط بيمارستانو دوست دارم ..سر و کله زدن با بچه ها رو هم دوست دارم ..گيج بودن بعضياشونم –
…شده يه امر عادي …کلا هر چيزي قشنگياي خاص خودشو داره
مثلا اون چايياي بي مزه تو …توي بخش ..با اون بيسکويتاي ساقه طلايت …با اينکه افتضاحن ولي
خيلي مزه مي دن
يا اون دوق ريختنت روي روپوشم …باورم نمي شد چنين گندي زده باشي روي روپوش اتو کشيده ام
..
…خنده ام گرفت و لب پايينمو گاز گرفتم
ترسا و رنگ پريده گياي توي اتاق عملت …اوايل شده بود وسيله لذت بردنم …ساکت و اروم بودي –
…جراتم نمي کردي راست راست تو چشمام نگاه کني و از خودت دفاع کني …خيلي معصوم و
مظلوم بودي ..بين دخترا يه جورايي فرق مي کردي…ياغي نبودي..اهل دعوا و کلاس گذاشتن نبودي
…در حالي که ميشد از راه رفتن دختراي ديگه فهميد چقدر از اينکه دارن اين رشته رو مي خونن به
اين اون فخر مي فروشن ..اما تو اونطوري نبودي ..ساده بودي و سر به زير
يه بار خواستم واقعا به خودت بياي …قصدي بهت گير دادم …جلوي بچه ها… حتي غرورتم
شکستم …شايد يادت نياد…خيلي وقت پيش بود
مونده بودم چرا گريه نمي کني ..تا اون روز هر دختري رو که اينطوري باهاش برخورد کرده بودم زده بود
… زير گريه ..اما تو محکم وايستاده بودي و حرفي نمي زدي
البته اخرش ديدم تا يه جاي خلوت گير اوردي ..زدي زير گريه …بيست دقيقه تمام داشتي گريه مي
کردي
: نمي تونستم باور کنم
حق داري تعجب کني ..به محض اينکه رفتي بيرون … به بهانه کاري اومدم دنبالت که يه وقت بلا
ملايي سر خودت نياري ..اخه فهميده بودم زياده روي کردم …تجربه هم بهم نشون داده بود ادماي
ساکت انگيزه انجام هر کاري رو دارن
يه تذکرم مي تونستم بهت بدم اما جلوي بچه ها حسابي خردت کرده بودم .. تقصير خودتم بود…
اوايل خيلي شل بودي …مي ترسيدي يه کاري رو انجام بدي ..به خودت شک داشتي
اما عوضش …. از فرداش شدي يکي ديگه ..با اينکه با خودم عهد بسته بودم با تو يکي ديگه کاري
نداشته باشم …ولي با تغييري که کرده بودي…تصميممو عوض کردم ..و تصميم گرفتم از همين روش
رو تو استفاده کنم که بيشتر جواب بگيرم …چون پتانسيلشو داشتي…که بشي يه پزشک عالي
از اون روز به بعد… از نگاهت مي خوندم که ديگه نمي ترسي…و قادري که جون ادما رو نجات بدي
کم کم ازت خوش اومد…بعضي وقتا که اونقدر تر و فرز کاراتو انجام مي دادي ..حسابي لذت مي
..بردم
قصدي همش مي بردمت انژيو ..که زودتر از بقيه راه بيفتي ..تو اتاق عمل قصدي بهت گير مي دادم
که دستات تند تر از بقيه راه بيفته ..خيلي اذيتت مي کردم ..اما تو هيچي نمي گفتي …انگاري خودتم
بدت نمي اومد سختي بکشي
تا اينکه يهو گم و گور شدي …دو سه روز اول زياد جدي نگرفتم …اما بعد ديدم نمياي ..يه جوري عادتم
شده بود که بيام بخش و به بهانه گير دادن بهت …اولين نفري که تو چشمم مياد تو باشي …اما
…نبودي …نميشدم که م*س*تقيم بيفتم دنبالت که ببينم کجايي
…شده بودي دانشجوي بازيگوشم که مي خواستم درستش کنم
نگرانت شدم تا اينکه خبر بهم رسيد قايمکي رفتي يه بخش ديگه ..حالا چطوري؟ اͿ و اعلم …روزي
که فهميدم ..کلي از دستت حرص خوردم
گفتم شايد بعد از يه مدت بياي.. اما نيومدي ..بايد خودم دست به کار ميشدم …حيف بود دانشجويي
مثل تو اينطوري اينده اشو تباه کنه …بعضي وقتا لازمه که يکي دست ادمو بگيره و بکشتش بالا
همون روزي که همديگرو تو ي اورژانس ديديم مي خواستم بيام دنبالتو براي اين بي توجهيت گوشتو
بپيچونم ..و جلوي همه ضايعت کنم
اما وقتي ديدم رفتي بالاي تخت و اونطوري مشغول سي پي ار هستي تو کفت موندم …تو دلم بهت
افرين گفتم که اگه هر جاي ديگه هم باشي کارتو خوب بلدي
…ديگه دلم نيومد گوشتو بپيچونم براي همين رفتم سراغ تقوي که اون حالتو بگيره
توي اتاقم با اون روپوش پر از سست شده بودي مايه خنده ام ..بماند که منو دکتر تقوي بعد از رفتنت
…چقدر بهت خنديديم
از روز بعدشم که گير دادنامو شديدتر کردم ..خوشم مي اومد بعد از چند ماه خوب به کارت وارد بودي
..مخصوصا جلوي بچه هاي ديگه مثل ورودياي تازه وارد باهات برخورد مي کردم ..که بشکني..که
…غرورتو يکم بياري پايين
اخلاق جالبي داشتي …با اينکه اين همه اذيتت کرده بودم ..پشت سرم در برابر حرفاي ديگران ازم
.. حمايت مي کردي
يه بار اتفاقي حرفاتونو شنيدم ..دو سه نفري از رفتارم گله مي کردن که تو بهشون گفتي …به خاطر
خودمونه …تقصير از خودمونه ..دکتر که بد نمي گه ..ما حواسمون نيست
…داشتيد دستاتونو مي شستيد
با اين حرفت يه جورايي احساسم بهت عوض شد..بيشتر زير نظرت داشتم ..منو به خودت حساس
کرده بودي…يه جور شده بودي وسيله تفريحم …تا اون حد که مي خواستم درباره تو و زندگيت بيشتر
بدونم ..اما مرتب برام کاري پيش مي اومد و نمي تونستم زياد کنکاش کنم ..فقط فهميده بودم يه بار
… ازدواج کردي و طلاق گرفتي
زياد اهل رفت و اومد با دوستات نيستي …کم حرفي ..عوضش پر کار و پر تلاش
بعد از اومدنت به بخش همش مي خواستم دم دستم باشي…چون مي دونستم تنها کسي هستي
که کاري بهش بدم ..بدون فوت وقت با کمترين خطا انجامش مي ده
بهت شيفتاي شب مي دادم ..کاراتو چند برابر مي کردم ..دلم مي خواستم بدونم استانه صبرت
کجاست ..اخه کم نمي اوردي….تو يکي بيشتر از بقيه اعصابمو خرد کرده بودي
يه مدت که گذشت احساس کردم بدجوري بهت وابسته شدم ..قصد وابسته شدن نداشتم ..فقط مي
خواستم درست کنم ..و ازت يه پزشک خوب بسازم … ..اما
:بهم نگاه کرد ..نگاش کردم ..مطمئن حرفشو ادامه داد
همش دوست داشتم ببينمت ..به يه بهانه باهات حرف بزنم .ازت کار بکشم ….اول گفتم شايد يه –
عادته ..اما ادم اگه بخواد مي تونه يه عادتو از سرش بندازه ..اما تو از سرم نمي افتادي
وقتي تو اتاق سر مريض بوديم يا تو اتاق عمل ..بقيه رو فراموش مي کردم و سر تو خراب مي شدم
…براي اينکه همش تو فکرم بودي…ازت بدم اومده بود…روزي به خودم صدتا فحش مي دادم که اخه
چرا..بهش فکر نکن
گفتم يه مدت ازت فاصله بگيرم شايد از سرم افتادي …اما نيفتادي …کم کم طوري شد که داشتم يه
تصميمايي براي زندگيم مي گرفتم که درگيرياي تو و کلهر جلوي چشمام اتفاق افتاد…تا اون زمان
…نمي دونستم از اون طلاق گرفتي …حتي حرفايي که پشت سرت مي زدنو نشنيده بودم
با اين برخوردا احساس کردم شايد دوتاتون باز مي خوايد برگرديد سر زندگيتون
پس کشيدم کنار ..اما از دور هواتو داشتم هر جا که اون سرراهتو مي گرفت و من متوجه ميشدم …
زود مي اومدم سراغت …چون بعد از اون کشيده اي که تو صورتش خوابونده بودي شکم به يقين
تبديل شد که تو نمي خوايش ..من يه مردم ..احساس مردا رو بهتر مي فهمم ..از تو نگاهش مي
خوندم ..هنوزم مي خوادت ..اما تو نمي خوايش
وقتي از حرکاتت ديدم مصمم هستي که اصلا نبينيش پا پيش گذاشتم براي خواستگاري ……اون
زمان که خواستگاري افاق رفتم ..ديوانه وار دوسش داشتم …فقط مي خواستم بهش برسم
اما براي خواستگاري تو …نمي تونم بگم ديوونه وار بهت علاقمند شده بودم …اما يه چيزي تو درونم
بود که خيلي دوست داشت بهت نزديک بشه …حتي چنديدن بار به خودم شک کردم که نکنه اين يه
حس زود گذره ..براي همين دست دست کردم ..اون روزا تازه يوسف اومده بود..نمي دونستم که
چيزي بينتون هست …از اونجايي که دوستاي صميمي بوديم …مرتب از يه دختر ي حرف مي زد که
..دوسش داره …منم مسخره اش مي کردم ..با حرفاي اون بود که راغب شدم زودتر اقدام کنم
با شناختي که ازت داشتم و توام يه تجربه جدايي داشتي ..احتمال دادم از پيشنهادم استقبال مي
کني اما اون شب که بهم گفتي نه
…موندم …واقعيتش بهم بر خورد…اما به روي خودم نيوردم …گفتم لابد قسمت هم نيستيم
سعي مي کردم ازت دور بشم تا اون حسم ازم فاصله بگيره ..اما نميشد ..اعصابم داشت بهم مي
..ريخت …يوسف که متوجه حالم شده بود چند باري ازم پرسيد چمه
منم بهش گفتم از يکي خواستگاري کردم اونم بهم جواب رد داده …و يهو از دهنم پريد …اما باز مي
خوام برم خواستگاريش ..ارزششو داره
درباره دختره ازم پرسيد..اسمتو نگفتم …اما تمام خصوصياتتو بهش گفتم ..مو به مو..هر چي بيشتر مي
… گفتم ..بيشتر اخم مي کرد …و بيشتر تو فکر فرو مي رفت
متوجه حالاتش نبودم که يه روزي اومد و گفت …مي خوام دختري که دوسش دارمو صيغه کنم ..اخه
خانواده ام اجازه نمي دن ..راضي نيستن ….اونم دوسم داره …مي خوام داشته باشمش …و بدون اينکه
اسم طرفو بپرسم اسم تو رو گفت
حالم بد شد …موندم چي بگم ..زل زده بود تو چشام ..حالا مي فهمم که چرا اونطوري زل زده بود
بهم … مي خواست واکنش منو ببينه
..به زور بهش تبريک گفتم ..اما وقتي گفت مي خوام تو شاهد عقدم باشي
حالم از اونيم که بود بدتر شد..اما به رسم دوستي و رفقات .. نتونستم بکشم کنار ..حاضر شدم که
…شاهد باشم
اون روز دير کرده بودي.. بارون مي باريد …توي دلم اشوب بود ..اما با وعده اينکه تو منو نمي خواي
.. سعي مي کردم اروم باشم …با دير کردنت خوشحال بودم که شايد نخواي بياي
يوسف مثل مرغ سر کنده مرتب پله ها رو بالا و پايين مي رفت ..اما خبر نداشت حال من از اون
بدتره …طاقت نيوردم و رفتم پايين تا کمي توي بارون نفس بکشم …کمي که حالم جا اومدم رفتم توي
ماشين که از سر خيابون ديدمت ..با اومدنت تمام معادلاتمو مبني بر نيومدت بهم زدي…ذوق کردي و
فکري يوسفم
…ضربه زدي به شيشه …و من شيشه رو دادم پايين
: اهي کشيد
از خجالت سرتو نمي تونستي بالا بياري..دلم برات سوخت ..ديدم که تو گ*ن*ا*هي نداري ..مقصر دل –
منه
باهات نرم شدم …سعي کردم مهربون باشم و باهات به ملايمت رفتار کنم
وقتي بله رو دادي …از اوني که سنگين بودم سنگين تر شدم …يوسف خوشحال بود تو ابرا بود
: دستي به صورتش کشيد…نگاهشو توي کافي شاپ چرخوند
از اون روز به بعد همش دلم براي خودم مي سوخت …اما مدار کردم تا کم کم اروم شم ..داشتم خوب –
مي شدم که همه چي با مرگ يوسف زير و رو شد
خيلي ناگهاني بود…ناراحت و داغدار شدنم براي يوسف از يه طرف ..نگران از فهميدن موضوع توسط
توام از يه طرف
وقتي توي بخش ديدمت ..اون رنگ پريدگيت رو که ديدم ..ترسيدم که پس بيفتي ..دنبالت اومدم ..ديدم
که پشت پرده توي اورژانس وايستادي …اما يهو دويدي و رفتي ..رفتنتو به سرد خونه ديدم
اما تا خواستم بيام دنبالت تقوي جلومو گرفت کارم داشت …اوضاع بيمارستان خوب نبود..اصلا نفهميدم
… چي داره بهم مي گه ..همه اش چشمم به در سرد خونه بود
تا از دستش خلاص شدم زود اومدم که ديدم اونطوري داري زار مي زني ..تو حال خودت نبودي ..هنوز
…نتونسته بودي باور کني..براي منم سخت بود
روزاي بدي بودن …تلاشم اين بود که اروم باشم و سعي کنم تورم اروم کنم
اما دست خودت نبود..حالت بدتر و بدتر ميشد …راستش حسوديم شد …به مرده يوسف حسوديم
شد که اونقدر دوسش داري
بايد به فکر ابروتم مي بودم …اون لحظه اصلا ابروي يوسف برام مهم نبود…فقط به فکر تو بودم ..به زور
جدات کردم …سه روز تمام براي اينکه عذاب نکشي و نذارم بري سر خاکش جايي بردمت که دستت
…از همه چي کوتاه باشه
… مي دونستم طاقت نمياري و کار دست خودت مي دي ..ازم بدت اومد..بهم بدو بيراه گفتي
همه رو گذاشتم به پاي ناراحتي و داغدار بودنت
: لبهاشو با زبون تر کرد
باز من و تو شده بوديم تنها..اون روزا اصلا به ازدواج و خواستگاري فکر نمي کردم ..به اين فکر مي –
کردم که باز تنهايي …و من مي تونم يه دوست خوب برات باشم
اما خودمو گول مي زدم …چون مي دونستم يه طرف قضيه خودمم و دل خودم ..رفت و امدام با تو منو
.. اروم ميکرد ..سفر شيرازو ترتيب دادم و تو اومدي
سفر عاليي بود..مخصوصا که از يوسف حرف نمي زدي و همه چي رو فراموش کرده بودي
دوست داشتني شده بودي بعد از برگشتنمونم که معرکه بود من مي رسوندمت خونه ..تو باهام
حرف مي زدي و مي خنديدي…ديگه ازم نمي ترسيدي
با وجودت اروم بودم ..حس پر تلاطمم اروم شده بود که پاي اون مزاحم اومد وسط …خوشيام
…تمام بدبختيا و مشکلاتمونم از اونجا بود که شروع شد
به هم خيره شده بوديم …نفسي تازه کرد:
-اگه کيفتو توي بيمارستان جا نذاشته بوديم و تو برگه صيغه نامه رو توش نذاشته بودي..اون مزاحم
هيچ وقت نمي تونست انقدر اذيتمون کنه
خانواده يوسف براي ابروي خاندانشونم که شده بود…مي خواستن تو رو نابود کنن و زير پات
بذارن …اخه خانواده مطرحي بودن …نمي تونستن ابرشونو به باد بدن
طرف خوب مي دونست چيکار کنه …از يه اشتباه من … از يه اشتباه تو …بهترين فرصتو گير اورد…
تو اتاق تقوي وقتي ديدم داري اونطوري دست و پا مي زني ..طاقتم تموم شد…زبونم اتوماتيک وار راه
افتاد و حرف دلمو زد..حرفي که بايد خيلي وقت پيش گفته ميشد
ازحرفم تعجب کردي ..تقوي هم تعجب کرد ..عوضش پدر و مادر يوسف خلع سلاح شدن
دست و پاتو گم کرده بودي …شده بودي يه ادم سرگردون …ناخواسته بهم از ترس تکيه داده بودي که
من يه کاري برات بکنم
لبخند مهربوني به روي لبهاش نشست :
-خيلي تو خيابونا گردوندمت …که شايد تو حرفي بزني و فرصت حرف زدن بهم بدي…دوست داشتم از
کارم حمايت کني ..يا يه کاري که بفهمم راضي هستي
براي من بهترين موقعيت براي زدن حرفا و پيشنهادم بود ..يه جوري حرف تو حرف مي اوردم که وادار
به حرف زدنت کنم …اما تو ترسيده بودي…و ازم خجالت ميکشيدي که چرا به خاطرت مجبور شدم
چنين حرفي رو تو جمع بزنم …
از رفتن حرف زدي ..از ازدواج زوري با کسايي که دوسشون نداشتي…و به اجباره مادرته
امير حسين خنديد:
-اصلا منو نمي ديدي اوا…فکرت به همه بود الا من …بلاخره حرفمو زدم …با نگاه متعجب زده ات تو
چشمام خيره شده بودي …جلوي خنده امو گرفته بودم که يه وقت نزنم زير خنده و فکر نکني که سر
کارت گذاشتم
شک داشتي به حرفم ….براي همين از حرفاي خودت سواستفاده کردم و طوري بيانش کردم که تو
فکر کردي چه لطف بزرگي دارم بهت مي کنم
من خواسته دلمو گفته بودم و تو مديونم مي شدي …شرايط روحيتم مناسب نبود که بتونم منطقي
باهات حرف بزنم ..چون مطمئن بودم اون زمان درک درستي از حرفام پيدا نمي کني و برداشتاي ديگه
اي مي کني
وقتي زبونت بند اومد و گفتي باشه هفته ديگه منتظرتونيم …خودمم باورم نميشد که انقدر راحت
قبول کرده باشي ..اما اينو خوب فهميدم که با چه درموندگي قبول کرده بودي
لبخند امير حسين بيشتر شد:
-تو اون يه هفته که نبودي …توي يه عالم ديگه سير مي کردم ..پدر و مادرم و خانواده ام هم متوجه
تغيير رفتار و حال و هوامو شده بودن و گاهي دستم مي نداختن ..پر انرژي شده بودم ..تو بخش کمتر
به کسي گير مي دادم و به قول بچه ها شده بودم دکتر خوبه
تو نگاه امير حسين غرق شده بودم و نگاه از لبهاش که مرتب باز و بسته مي شدن بر نمي
داشتم …شنيدن اين حرفا انقدر شيرين بود که زمانو به کل فراموش کرده بودم :
-روز خواستگاري …تو اتاقت هي نفس کم مي اوردي و ناخوناتو توي گوشت دستت فرو مي کردي که
هر چه زودتر اين مراسم تموم بشه …و من لذت مي بردم ..حيف که اون روز نمي تونستيم محرم
بشيم …عمه ات اذيت کرد اما مي دونستم اخرش به هم مي رسيم ..پس تحمل کردم …مراسم تموم
شد و تو برگشتي
سعي مي کردي به ظاهر باهام خوب باشي و بخندي و نشون بدي يه نامزد خوبي…که از ته دلش
منو دوست داره ..اما تابلو بودي و من اينو مي دونستم
انتخاب خودم بودم پس صبر کردم و باهات مدارا کردم ..چون دوست داشتم …چه دليلي محکمتر از اين
بعدش که اون همه گرفتاري پيش اومد …داشتي کم مي اوردي …مي خواستي از بين بري …براي
همين من تلاش کردم که تو نشم ….محکم باشم و هواتو داشته باشم …
چون بهت ايمان داشتم و مي دونستم که هيچ وقت دست از پا خطا نکرده بودي که بخواي حالا به
اتيشش بسوزي …
اون دسته گلا..اون اسناد..اون سي دي يا و نامه ها…همشون رو مخم بودن ..اذيتم مي کردن …اما
بازم بايد شرايطو حفظ مي کردم …چون تو عوض شده بودي .
پنگاهات ديگه يخ زده و مصنوعي نبودن …توي بيمارستان مرتب تو چشم بودي ..لذت مي بردم از اينکه
پيشمي …و نگاهات فرق کرده …زنگ زدناي وقت و بي وقتت …پر حرف تر شدنت …نشونه هاي خوبي
بودن …داشتي ميشدي همون اوا فروزش چند سال پيش ..همون که گاهي زير زيرکي کار و کرداراشو
زير نظر داشتم
کارايي مثل شيطنتاش .. لبو خوردناي کنار خيابونش … تقلبايي که موقع امتحان سرکلاس مي کرد و
فکر مي کرد که چه کوهي کنده …از شکلکايي ناهنجاري که پشتم در مي اورد تا حرصشو خالي کنه

خيلي از اينا رو قصدي نديده بودم …گاها پيش مي اومد که اتفاقي جلوي چشمم اومده باشي…مثلا
وقتي ماشينمواز توي پارکينگ در اورده بودم و مي خواستم برم بيرون ..لبو خوردنتو ديده بودم ..اخه تک
و تنها وايستاده بودي و لبو مي خوردي …يکم برام عجيب بود …براي همين نظرمو به خودت جلب
کرده بودي
برام يه دانشجوي بانمک شده بودي ..اون موقع ها بود که ازدواج کردم …ازدواجي که از نظر خودم
عشق و علاقه بود…که نبود..عمر کوتاهي داشت …افاق دور برداشته بود…و فکر مي کرد چون
دوسش دارم همه جوره باهاش کنار مي يام …
ولي خوب …اشتباه فکر مي کرد..ازش جدا شدم ..باورش نمي شد…اوايل فکر مي کرد طاقت نميارم و
دوباره مي رم سراغش ..ولي نرفتم …چون خيلي چيزا رو فهميده بودم
افاق برام تموم شده بود…يه مهره سوخته که هيچ ارزشي نداشت …بعد از اون سعي کردم خودمو با
کار و دانشگاه سرگرم کنم …
بد نبود …مي ساختم ..بيشتر روزا مي رفتم خونه پدريم ..تحمل خونه خودمو نداشتم …
از اينجا به بعد بود که حضور تو پر رنگتر شد …و من براي اينکه بيشتر همه چي رو فراموش
کنم …اقدام به ساختن يه پزشک خوب از تو کردم ..اعتراف مي کنم يه پروژه شده بودي براي فراموش
کردن ناراحتياي گذشته ام
اقدامي که کم کم باعث وابستگيم شد
نفسش رو بيرون داد:
-حرفايي که اون روز تو اتاقت زدم …از ته دل نبودن …ناراحتت کردم ..اما به اين تلنگر احتياج داشتي
…چون نمي خواستم هر وقت که کم مياري سريع حرف از جدايي بزني ..ازدواج دوم من نبايد با
شکست مواجه ميشد… اونم براي يه ادمي که معلوم نيست کيه و مي خواد زندگيمونو بهم بريزه
اقبالي رفت ..تنها مدرکي هم که مي تونست هويت اون طرفو آشکار کنه هم از بين رفت و دزديده
شد
متاسفانه اونجا بود که تو همه چي رو نابود شده ديدي و به چيزاي ديگه فکر نکردي
از جمله زندگي من و تو که از بين نرفته بود …اون جمله دوست دارم امير حسينت توي کردستان که
مي ارزيد به کل حرفاي عاشقانه ديگه ات …اون باهم بودنامون …اون خنديدناي از ته دلت ..اون فال
گرفتناي عتيقه فنجون قهوه ات
تو هنوز همون زري هستي که توي شيراز عاشقش بودم ..همون دختر خوش خط با اون دستاي
ظريفش
هنوز همون آوايي هستي که گاهي توي اتاق عمل از شل بودنش حرص مي خورم … اما دلمم براش
مي ره
هنوز همون دختر تخس و شيطوني هستي که ازم نمره مي خواست
هموني که با بي رحمي ماشينمو خط خطي کرد
هموني که از ديدن خوشتيپي من کيلو کيلو قند تو دلش اب مي کنن
تو هنوز خودت هستي ..خودت که دوسش دارم ..البته به اضافه يه سري از اخلاقاي بدش که اگه اونام
نباشن که دوست داشتني نيستي
جوي اشکام خشک شده بود ن و لبخند و نگاه عاشقانه ام بود که از چشماي امير حسين جدا نمي
شدن
هر دو بهم خيره نگاه مي کرديم …چه بزمي بود امشب …بايد تمام شهر رو چراغاني مي کردن و از
خوشحالي هلهله مي کشيدن
درد زخم پهلوم که هيچ ..حتي دردهاي پر از غمم هم وجود نداشتن
مثل دختراي بيست ساله تازه يادم افتاده بود که بايد دست و پامو گم کنم چرا که موحد بزرگ
بيمارستان با اين همه صراحت بهم ابزار علاقه کرده بود..اونم از وقتي که من اصلا باورم نميشد
هول کرده بودم ..هوا گرم بود… اما من سردم شده بود..مرتب دست به لبه شال و گونه ام مي
کشيدم
خودم از کارام خنده ام گرفت و نگاهش کردم …کم کم اونم از کارو کردارم داشت به خنده مي افتاد که
با خنده ..محض اذيت کردنم گفت :
-يکم جنبه داشته باش
گونه هام از شدت ذوق و خوشحالي برجسته شده بودن ..به خنده افتادم …:
-دست خودم نيست سطح جنبه ام يکم پايينه
يه دفعه صداي زنگوله بالاي در ..حواس دوتامونو پرت کرد و به در ورودي نگاهي انداختيم ..يه دختر
پسر جون وارد شده بودن …نگاه ازشون گرفتم و به امير حسين خيره شدم که ازم پرسيد:
-بريم
محو صورت مهربونش سرمو تکون دادم و کيفمو برداشتم
توي کل مسير هيچ کدوممون حرفي نزديم …اون رانندگيش رو مي کرد و من به بيرون نگاه مي کردم
نگاهي که فقط به ياد گذشته بود…اصلا اون روزي که اون همه گريه کرده بودمو نمي تونستم فراموش
کنم
به ظاهر بدترين روز زندگيم بود …جلوي بچه ها حسابي کوچيک شده بودم …بعد از اون روز بود که با
خودم اتمام حجت کرده بودم که درست شم و نذارم که امير حسين باز اينطوري خردم کنه
برگشتم و نگاهش کردم …به نگاهم لبخندي زد و هيچي نگفت ..
به خونه که رسيديم ماشينو بعد از اوردن به داخل همون نزديک در پارک کرد و به پيشنهادش بقيه راه
رو قدم زنان به سمت ساختمون طي کرديم
…شب بود و نسيمي که از بين درختا رد ميشد ..باعث خنکي فضاي اطراف شده بود
صداي سنگ ريزهاي کوچيک زير پامون هم خنکي رو لذت بخش تر کرده بود…هم قدم باهم گامهامونو
بر مي داشتيم که دست ازادم رو بلند کردم و خيره به دستش …دستش رو توي دستم گرفتم …اين
دست رو ديگه نبايد رها مي کردم
با گرفتن دستش …دستشو جمع تر کرد و دستمو رو کامل توي دستش گرفت و فشارش داد
به ياد مسير پر از خاطره گذشته با قدمهام اونو به سمت پشت خونه کشوندم که از در اشپزخونه
وارد خونه شيم
به دنبالم بي حرف اومد..لبخندي زدم و در حالي که هنوز دستم رو محکم گرفته بود گفتم :
-اين مسيرو خيلي دوست دارم …برام پر از خاطره است …يه عالمه خاطره هاي خوب …
-پهلوت در نمي کنه ؟
چرخيدم و نگاهش کردم :
-دردم که بکنه ..با تو که باشم …..دردش بي معني بي معنيه
دنبال خودم کشوندمش که صدام زد:
-آوا
طنين صداش موجي از ارامش بود…ايستادم و به سمتش برگشتم
اونم ايستاد و خيره نگاهم کرد …احساس مي کردم دوباره عاشقش شدم و امشب دوباره ازم
خواستگاري کرده و همه چيز داره از اول شروع ميشه ..يه تکرار عاشقانه قشنگ
از مرتب بودنش .. از تميز بودنش و قد و هيکلش مرتب لذت مي بردم
-قبل از اينکه بري تو مي خوام يه چيزي بگم
بهش خيره موندم
قدمي به سمتم برداشت و کامل مقابلم ايستاد..به خاطر قد بلندش مجبور بودم سرمو کمي بالا نگه
دارم که بتونم خوب نگاهش کنم …
-بي از اين به بعد نه به اون مزاحم فکر کنيم و نه درباره اش حرف بزنيم ..بيا به فکر يه شروع دوباره
باشيم
يه شروع خوب براي خودمون دوتا …
منتظر جواب …نگاهش تو چشمام ثابت موند..با قدمي فاصله ي بين خودمونو از بين بردم
اونم براي تسلط به صورتم بايد سرشو تا حدي خم مي کرد …
انقدر دوستش داشتم … اونقدر عاشقش بودم که ديگه هيچ نه اي رو نمي تونستم به زبون بيارم
-بهت قول مي دم ديگه هيچ وقت ..هيچ وقت درباره اش حرف نزنم …حتي بهش فکرم نکنم …از اين به
بعد هرچي تو بخواي همون ميشه امير حسين
از اين بعد … فقط خودمو خودتي ..فقط ما دوتا..به کسيم اجازه نمي ديم که وسط زندگيمون قرار بگيره
.اين قولو بهت مي دم
چند ثانيه اي بهم خيره موند و دستمو بيشتر فشار داد و با احساس يه بيت از شعر سعدي رو برام
خوند:
-“ديگران چون بروند از نظر دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدني ”
از محبت کلامش گر گرفتم …و براي لحظه اي نتونستم نگاهش کنم …سرمو پايين انداختم ..و با ياد
اوري شعري زودي سرمو بلند کردمو نشون دادم که منم چيزي ازش کم ندارم
-“تو مرا ياد کني …يا نکني
باورت گر بشود …گر نشود
حرفي نيست …اما…
نفسم مي گيرد در هوايي
که نفس هاي تو نيست ”
با خوندن اين شعر سهراب براي امير حسين ..اشک تو چشمام حلقه زد…دوست داشتن چه حس
قشنگيه …نه مي توني ازش سيراب بشي نه مي توني ازش دست بکشي …دوست داري توش
غرق بشي و تا بي نهايت همراهت باشه
طرز نگاهشو دوست داشتم …حرکت چشماش و خيره شدن به لبهامو مي ديدم …ارامشي که کم
کم از بين اقيانوس ارام چشماش داشت دور مي شد رو هم نظاره گر بودم
که اروم دستشو انداخت دور کمرم و منو کامل توي آ*غ*و*شش فرو برد و بي معطلي لبهاشو روي لبهام
گذاشت و شروع به ب*و*سيدنم کرد
پلکهامو محکم بستم چند قطر اشک از چشمام سرازير شدن …اما نتونستن طمع شيرين اين ب*و*سه
ها رو شور کنن …چرا که من هم امير حسينو همراهي کردم …همراهي پر از شور و عشق
چند لحظه اي نگذشته بود که شيطون شدم و با خنده دستمو روي سينه اش گذاشتم و وارداش
کردم سرشو ازم دور کنه و لبهاشو از روي لبهام برداره ..متعجب عقب کشيد و نگاهم کرد که با
شيطنت گفتم :
-“گفته بودم که اگر ب*و*سه دهي توبه کنم
بعد از اين ب*و*سه دگر بار خطائي نکنم
ب*و*سه دادي و چو برخواست لبم از لب تو
توبه کردم که دگر توبه بيجا نکنم ”
از شدت خنده مجبور شد يه قدم بره عقب و بهم بگه :
از دست تو اوا..تمام حسمو پروندي …دختر ..اخه اين چه ربطي داشت ؟
سرمو تکون دادم که نمي دونم
از خنده خودمم ديگه نمي تونستم چيزي بگم تنها سرمو روي سينه اش گذاشتم و اون با دو
دستش منو توي آ*غ*و*شش کشيد و به خودش فشرد ..محکم و با اطمينان
هر دو از ته دل شروع کرده بوديم به خنديدن …

عاشقم ،
اهل همين کوچه ي بن بست کـناري
که تو از پنجره اش پاي به قلب منِ ديوانه نهادي
تو کجا ؟ کوچه کجا ؟ پنجره ي باز کجا ؟
من کجا ؟ عشق کجا ؟ طاقتِ آغاز کجا ؟
تو به لبخند و نگاهي
منِ دلداده به آهي
.بنشستيم
تو در قلب و
منِ خسته به چاهي
گُنه از کيست ؟
از آن پنجره ي باز ؟
از آن لحظه ي آغاز ؟
از آن چشمِ گنه کار ؟
از آن لحظه ي ديدار ؟
کاش مي شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ،
همه بر دوش بگيرم
جاي آن يک شب مهتاب ،
تو را تنگ در آ*غ*و*ش بگيرم
فصل جديد:
از اتاق مريض که بيرون اومدم دستي به گردنم کشيدم و سرمو کمي به چپ و راست حرکت دادم تا
از دردي که تو ناحيه عضلات گردنم ايجاد شده بود راحت شم
از صبح سر پا بودم …چند روزي ميشد که برگشته بودم بيمارستان …و گاهي از زياد سرپا موندن و
فعاليت بيش از حد ضعف مي کردم …
مقابل استيشن ايستادم و حين در اوردنم خودکارم پرونده بيماررو باز کردم صنم به همراه يه پرستار
ديگه ايستاده بودن …سرم پايين بود و مشغول نوشتن بودم
با اينکه هنوزم بد نگاهم مي کرد اما احساس مي کردم ديگه هيچ کينه اي نسبت بهش ندارم …
به پرستاري که کنار صنم ايستاده بود رو کردم و گفتم :
-فردا مريض اتاق عمل داره …مرتب بايد وضعيتش چک بشه …دکتر مقدم هم امشب بهش سر
مي زنه
پرستار با چشمي سري تکون داد و پرونده رو از دستم گرفت که نگاهم به صنم افتاد..خيره نگاهم مي
کرد…هيچ مشکلي باهاش نداشتم ..خيره نگاهش کردم
عجيب بود هنوز کينه و نفرت تو نگاهش موج مي زد و از من بيزار بود …نگاهم رو به انتهاي سالن دادم
هنگامه خسته از ا ميانه در گذشت و وارد بخش شد .. با ديدنم خنده به لبهاش اومد…نگاه صنم هنوز
روم سنگيني مي کرد
بهم که رسيد دستشو روي شونه ام گذاشت و لبخندي زد:
-ناهار مياي رستوران رو به رويه …مهمون من ؟
با خنده دستشو از روي شونه ام برداشتم و اروم گفتم :
-نکنه امروز تنها شدي که ياد فقير فقرا کردي ؟
شونه اي بالا داد و دستاشو تو جيب روپوشش فرو برد :
-منو باش خواستم ذوق زده ات کنم
-اوه ممنون از اين همه خوبيت …ولي با يکي ديگه قرار دارم
صنم مشغول کارش بود ولي مشخص بود تمام حواسش پيش ماست ..به شدت عصبي و دستپاچه
بود..طوري که دو بار يکي از پرونده ها از دستش روي زمين افتاد
-حالا يه روز بي خيال اقا دکترتون شو…چي ميشه مگه ؟
گوشيمو از دور گردنم برداشتم و با خنده راه افتادم
سرشو با تاسف تکون داد و گفت :
-از دست رفتي اوا
برگشتم و همونطور که عقب عقب مي رفتم با رويي خندون گفتم :
-من يا تو؟
به خنده افتاد:
-بي معرفت امروز تنهام ..نيستش ..تو الان بايد بياي منو دلداري بدي
-دلداري؟دختر صبر کن يه دو ماهي از عقدتون بگذره بعد انقدر شورشو در بيار
صورتش از خنده قرمز شد…سرمو از دستش تکوني دادم و برگشتم ..به انتهاي سالن رسيده
بودم ..دست بلند کردم و درو کنار زدم …
تو سالن همايشهاي بيمارستان يه نشست خبري رو دکتر تقوي ..به خاطر چندتا از عملاي موفق
بيمارستان ترتيب داده بود..و امير حسين اونجا بود…
از پله ها پايين رفتم …درست نمي شدم …بالا و پايين رفتن از پله ها عادتي بود که نمي تونستم از
سرم بپرونمش …نزديک ظهر بود..به ساعتم نگاهي انداختم و به سالن همايشها رسيدم …اروم درو باز
کردم
داخل نسبت به بيرون شلوغ تر بود…چند تا از بچه ها به خاطر نبودن جا گوشه اي از سالن ايستاده
بودن ..سالن بزرگي نبود براي همين زود پر مي شد
بدون جلب توجه وارد شدم و به سمتشون رفتم …الهه در کنار دکتر مولايي نگاهي بهم انداخت و با
چشم به رو به روش با خنده اشاره کرد
برگشتم و نگاهي به سمتي که گفته بود انداختم
امير حسين کنار چندتا از پزشکاي ديگه نشسته بود
لبخند به لبهام اومد و ب*غ*ل دست الهه ايستادم و ازش پرسيدم :
-خيلي گذشته ؟
به دور از چشم دکتر مولايي چشمکي زد و گفت :
-اگه منظورت دکتر موحده ..که بله ايشون حرفاشونم زدن …جواباشونم دادن ..دير رسيدي عزيزم
شونه اي بالا دادم که با خنده گفت :
-يه اسپندي …چشم نظري…مي ترسم چشم بخورنا
از گوشه چشم نگاهش کردم و با تمسخر و شيطنت گفتم :
-صبح قبل از اينکه بيايم بيمارستان براش اسپند دود کردم ..مطمئن باش کلي ام دعا همراش کردم که
از چشم بد دور باشه
هر چند اون چشاي تو ..اگه کار دستمون نده خيليه
از خنده غش غش زد زير خنده که دکتر مولايي برگشت و نگاهمون کرد
جلوي خنده امو گرفته ام و با حرکت سر اروم بهش سلام کردم
اما الهه روشو ازش برگردونده بود تا خنده اشو نبينه ..اونم جواب سلاممو داد و دوباره به سمت پزشکا
خيره شد
الهه که خنده اشو به زور نگه داشته بود ازم پرسيد:
-اين چند وقته که برگشتي بيمارستان خيلي عوض شدي …همش فکر مي کنم همون دختر چند
سال پيش دانشکده اي…که سر به سر بچه ها مي ذاشت ..يادته چقدر از دکتر سلحشور بدت مي
اومد و مرتب جوابشو مي دادي
حالا دست به سينه ايستاده بودم :
-خدا بيامرزتش …ولي خوب اونم کم اذيت نمي کرد…جوابشو مي داديم اون بود..واي به حال اينکه
ساکتم ميشديم و چيزي بهش نمي گفتيم
ديگه لبخندي رو لباش نبود:
-اره خدا بيامرزتش ..حيف شد..پزشک خوبي بود…
ته دلم يه جورايي ناراحت شد ..اما فقط از نبودنش ..به عنوان يکي از پزشکاي بيمارستان …
نگاهم خيره به امير حسين بود که متوجه سنگيني نگاهم شد و سرشو برگردوند..لبخند به لبهام اومد
..اروم بهم لبخند زد و نگاهشو داد به دکتر رضايي که به شدت در حال سخنراني کردنش بود..
گوشيمو در اوردم و براش يه پيامک فرستادم …توش نوشته بودم
“گشنمه … عجله کن ”
اروم روي صندليش به عقب تکيه داد و گوشيشو که پايين و زير ميز نگه داشته بودو چک کرد
خنده اش گرفت و انگشتاش شروع به حرکت روي صفحه کردن
صداي پيامک گوشيم که اومد ذوق زده سريع بازش کردم :
-شکمو هم شديا..صبر کن ديگه ..نمي بيني دکتر رضايي الان رو ابراست ..يکم ديگه ولش کنيم ..تو
افقم محو ميشه
ريز شروع کردم به خنديدن و نگاهش کردم
به زور جلوي خنده اشو گرفته بود
-يعني الان تو توي افق محو نشدي ؟
دوباره سرشو پايين گرفت و گوشيشو نگاه کرد
-هر وقت نوبت حرف زدن منه ..تو که نيستي …به خاطر همين مجبورم تو افق محو بشم و همونجاها
بمونم
نمي تونست اون بالا بخنده و لبخند بزنه …صورتش جدي بود .ولي مي دونستم چقدر خنده اش گرفته
-حالا جان من بيا و از محو شدگي در بيا..رود کوچيکه روده بزرگرو خورد…امروز قول دادي مهمونم کني
متعجب سرشو بالا اورد و نگام کرد و منم مطمئن شونه اي بالا دادم و با حرکت لبهام گفتم :
-قول دادي
چون دکتر رضايي در حال حرف زدن بود..همه نگاه ها سمت اون بود و به امير حسين نگاهي نميشد
برام ابرويي بالا داد که يعني نه
سريع جوابشو با پيامک دادم :
-خودم تنها برم ؟
پيامک برام فرستاد:
-نه
با خنده نگاهش کردم …
نگاهم نمي کرد که خنده اش نگيره ..به دکتر رضايي نگاه کردم ..بدجوري مشغول حرف زدن بود و حالا
حالاها قصد تموم کردن حرفاشو نداشت ..
خستگي از سر و صورت امير حسين مي باريد اما مجبور بود بشينه و چيزي نگه
..بعضي از بچه ها براي ناهار کم کم داشتن سالنو ترک مي کردن ..اما من سرجام ايستاده
بودم …کمي که گذشت دو رو برم خالي شد ..به صندليايي که بعضياشون خالي شده بودن خيره
شدم و رفتن و روي يکشون نشستم …
همنطور که نشسته بودم و نگاهشون مي کردم …هنگامه چندتا پيامک خنده دار برام فرستاد…از
بيکاري توي گوشيم من هم به دنبال چندتا پيامک خنده دار براي جواب گشتم …چندتا پيام اينطوري رد
و بدل شد..طوري که ديگه حواسم به اون جلو و پزشکاي بيمارستان نبود ..هرچند ديگه آخراش بود
خنده رو لبام بود و مرتب جوابشو مي دادم که با نشستن يکي در کنارم تند نگاهمو از گوشي گرفتم :
-چي مي خوني که انقدر خنده رو لباته ؟
متعجب نگاهش کردم :
-توي کي اومدي اينجا؟..اون بالا بالاها بودي که ؟
-خانوم انقدر سرگرم گوشيشون هستن که پاک ما رو از ياد بردن
لب پايينمو با خنده گاز گرفتم :
-دکتر بهت نمياد حسود باشيا…
-فعلا که از فضولي دارم مي ميرم
هر دو شروع کرده بوديم به خنديدن ….اون وسط بين صندليا نشسته بوديم و توي سالن جز همون
چندتا پزشک کس ديگه اي باقي نمونده بود
-دير شد… ديگه نمي توني مهمونم کني
از خستگي راحت به عقب تکيه داد..چندتا از پزشکا گاهي نگاهي بهمون مي نداختن
-اتاق به اون خوبي دارم …غذاهاي بيمارستانم که رد خور نداره …
با گله و اخم بهش گفتم :
-تو هميشه يه جوري منو از سر خودت وا کن …خوب ؟
مطيعانه سرشو تکون داد و گفت :
-خوب
از شدت خنده ..منم به عقب تکيه دادم ..اما جلوي دکتراي ديگه نمي تونستم زياد ازادانه بخندم
-اصلا چطوره همينجا بخوريم …به جان تو اصلا حال بلند شدن ندارم ..اونقدر خسته ام .. اونقدر خوابم
مياد که اگه بشه دوست دارم همينجا يه چرتي هم بزنم
به دور و برم نگاهي انداختم :
-بدم نيستا..مي خواي برم غذاهامونو بگيرم بيام اينجا؟
پوفي کرد و گفت :
-نه اتاق خودم بهتره ..لااقل يه يه ربعي رو تخت دراز ميکشم …
گوشيمو توي روپوشم انداختم و گفتم :
-باشه پس تا تو بري تو اتاقت …منم مي رم غذاهامونو مي گيرم ميام …خوبه ؟
لبخند پر مهري بهم زد:
-من اگه تو رو نداشتم بايد چيکار مي کردم ؟
-فعلا که داري ..پس قرار نيست کاري کني
همونطور که مي خنديديم ..نگاهي به اونايي که تو سالن بودن کرد و گفت :
-بلند شو بريم ..يکم ديگه اينجا بمونيم اينا فکر مي کنن خل شديم
از جاش بلند شد و منم بلند شدم و هر دو به سمت در خروجي رفتيم که ازم پرسيد:
-پهلوت چطوره ؟
اروم دستمو روي پهلوم گذاشتم :
– گاهي يهويي مي سوزه ..و زودم ول مي کنه
نگاهش کردم چشماش پر از خواب بودن :
-ميگم تو مي خواي برو خونه .؟..داري از بي خوابي پس مي افتي
چشماشمو بي حال لحظه اي بست و باز کرد:
-دلم که مي خواد …اما نميشه …يه ربع چرت بزنم حالم سرجاش مياد
وسط راه من براي گرفتن غذاهامون ازش جدا شدم ..کمي بعد در حالي که غذاها تو دستم بود به
سمت اتاقش رفتم ..
در اتاقش بسته بود..با خودم فکر کردم حتما دراز کشيده که درو بسته ..اما همين که به در اتاق نزديک
شدم و خواستم دستگيره درو بکشم صداشو شنيدم ..داشت با کسي حرف مي زد
چون ظهر بود سالن خلوت بود و کسي متوجه ايستادنم پشت در نمي شد . نمي خواستم گوش
وايستم اما با شنيدن اسمم و چيزي که گفته بود نا خواسته ايستادم تا حرفاشو بشنوم :
-نه نه ..الان نه …نمي خوام آوا هيچي بفهمه …
صداش کلافه بود:
-مي دونم ..ولي واقعا الان نميشه …اذيت نکن …

-اخه من چه وقتي برات تعيين کنم .؟..ميگم شرايط جور نيست …منم به عنوان همسرش اصلا دوست
ندارم که بدونه …اين حقو که دارم ..ندارم ؟
…نگران شدم …يعني داشت با کي حرف مي زد:
-تورخدا خرابش نکن ..ازت خواهش کردم

-خيل خب خيل خب ..حداقل يه دو سه روزي بهم وقت بده …
وقتي که ديگه صدايي نيومد…تقه اي به در زدم و درو باز کردم
با ديدنم جلوي چارچوب يکم رنگش پريد ..اما زود خودشو پيدا کرد و براي گرفتن غذاها اومد کمکم
-فکر کردم دراز کشيدي ؟
به تخت نگاهي انداخت و با بالا دادن شونه هاش گفت :
:
-حسش نبود…حالا بعد از غذا شايد يه چرتي زدم
مشغول که شديم ديدم زيادي تو فکر فرو رفته ..بهش شک نداشتم ..پس نبايد حس بدي بهش پيدا
مي کردم و يا اينکه بهش گير مي دادم :
-غذاشو دوست نداري؟
گيج سرشو بالا اورد و تو چشمام خيره شد:
-هان .؟..چي گفتي ؟
با چشم به غذاها اشاره کردم و گفتم :
-ميگم غذاشو دوست نداري که يه قاشقم نخوردي ؟
قاشقشو توي ظرف رها کرد و بلند شد و کلافه روپوششو در اورد و گفت :
-يه نيم ساعتي اينجا هستي من يه چرت بزنم ؟
همونطور که لقمه توي دهنم مي چرخيد سرمو تکون دادم
روپوششو به جالباسي اويزون کرد و لبه تخت نشست و بدون نگاه کردن به من دراز کشيد
قاشقمو پايين اوردم و خواستم پرش کنم ..اما با غذا نخوردن امير حسين منم اشتهام کور شده بود..
بهش نگاه کردم ارنجشو روي چشماش گذاشته بود و چشماش بسته بود..از جام بلند شدم و اهسته
رفتم بالا سرش
-خوبي امير حسين ؟
اروم ارنجشو پايين اورد و خيره تو نگام گفت :
-معلومه که خوبم ..چرا بايد بد باشم ؟
نگاهشو دوست نداشتم ..بهم ترسو سرايت مي داد
-هيچي …فقط فکر کردم که زياد..
بهم لبخند زد و گفت :
-نه فکر نکن ..من خوبه خوبم
مي دونستم يه چيزيش هست ..براي همين براي اينکه جو عوض کنم با خنده گفتم :
-امروزو جيم شدي ..ولي اين وعده اي که مي خواستي مهمونم کني يادم هستا
دستاشو توهم قلاب کرد و روي سينه اش گذاشت ….با خنده بالا سرش ايستادم :
-تو چرا انقدر اهل شکمي دختر .؟.ورشکست شدم انقدر تو رو بردم بيرون
با انگشت اشاره ضربه اي به براومدگي گونه اش زدم و گفتم :
-تازگيا خيلي خسيس شدي
-نه اينکه تو نشدي ؟
متعجب به طرفش خم شدم و دستمو به سمت خودم گرفتم و گفتم :
-من ؟
-نه من
-من که هميشه گفتم مهمون من ..مهمونت کردم …توام که بي انصاف تا قرون اخر …منو تو خرج
انداختي
با خنده ابرويي بالا انداخت :
-اينا رو نمي گم ؟
-پس چيا رو مي گي اقاي خسته ؟
يهو دستاشو بلند کرد و بازوهامو گرفت و منو به سمت خودش کشوند و با خنده لبهامو ب*و*سيد و گفت :
-تو اين چيزا زياد خساست به خرج مي دي
از خنده ريسه رفته بودم :
-اينم داري بي انصافي مي کني دکتر

4.2/5 - (16 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x