رمان عبور از غبار پارت 30

-سينا؟
سرشو مطمئن تکون داد:
-همون کسي که ازم گرفتيش
-داري درباره کي حرف مي زني …؟
-هموني که زير پنجولاي طلايت جون داد…هموني که از بي توجهيت ..تموم کرد و توي بي عرضه
نتونستي کاري براش بکني و راحت زير برگه فوتشو امضا کردي
-ميشه اسم کاملش رو بگي که بدونم کي رو کشتم که خودم خبر ندارم –
-سينا کاشي..بايدم يادت نياد…زود ادمايي رو که مي کشي از ياد مي بري
امير حسين نگاه ازش گرفت و توي فکر فرو رفت و گفت :
-اما من چنين کسي رو عمل نکردم ..
پوزخند زد:
-نکردي ؟..امضات پاي برگه است ..امير حسين موحد …يعني توي عوضي که داره حالم ازش بهم مي
خوره
باورم نمي شد ..قدمي به طرفش برداشتم و گفتم :
-امکان نداره اين کارارو تو کرده باشي -؟
با حرفم سرشو به سمتم چرخوند و چند لحظه اي بهم خيره موند:
-چرا نداشته باشه ؟..وقتي تو رو با قدرت …توي استخر پرتت کردم … از خوني که از سر و صورتت مي
چکيد داشتم به شدت لذت مي بردم ..واي که صورت دکتر ديدن داشت ..داشت ميمرد..نمي دوني چه
عشقي مي کردم اون روز …حيف که سگ جون بودي و هفت تا جون داشتي
شروع کرد به خنديدن …:
-اون روز يکم دير اومديم …ديدمت که تو حياط و لبه استخر داري براي خودت خوش مي گذروني
..بهترين موقعيت بود…چنان کوبيدم تو صورتت که انگار تمام نفرتمو کوبيده باشم …پرت شدي…اما خر
شانس بودي
بار دومم يکي رو اجير کردم که با ماشين بيفته دنبالت و فقط بترسونتت …کاش اونشب با ماشين زيرت
مي گرفت …توي اين شهر پر از ادمايين که بخاطر چند ده ميليون تومن حاضرن ادم بکشن …هزينه تو
که چيزي نبود…فقط ميليون تومن ناقابل
اهي کشيد:
-حيف که نشد..با همه اين وجود مهره خوبي بودي…مخصوصا که پشت سر تو و اقبالي کلي حرف در
اومده بود….اينا رو اون دختره ابله ساده لوح که شوهرتو از چنگت در اورد… بهم گفته بود..
کار خيلي ساده اي بود… همراه کردن دختري که ازت خوشش نمي اومد…مخصوصا که خيلي ساده
بود و مشنگ مي زد
.پيشم همه پته هاتو رو اب ريخته بود …چيز نگفته پيشم نداشتي ..هر چند خودش اين وسط يه
شيطونياي کرد تا تو و سلحشورم خراب کنه …حيف که عمر عشقت به اين دنيا نبود…وگرنه اونم بايد تا
الان عذاب مي کشيد…به خاطر مرگ اون بيمار ..داروهاي اشتباه …و حذف شدنش از حيطه پزشکي
فهميده بودم ..بي ابروي بيمارستان شده بودي…خيلي خوب ميشد بازيت داد…شوهر سابقتم که يه
ادم احمق تر از خودت بود…دست زنشم درد نکنه …به خاطر تنفري که ازت داشت …خيلي خوب حرف
گوش مي کرد..نفس که ميکشيدي…من ازش خبر داشتم …قدم به قدم که مي رفتي..مي دونستم
کجايي …
پوزخندي زد و ازم نگاه گرفت و از گوشه چشم به امير حسين خير شد:
-دکتر هميشه دست مي ذاره رو مورداي خاصي ..موردايي که گذشته جالبي ندارن ..يکي مثل آفاق
که از دوست پسرش حامله شد و براي جمع کردن گند کاريش سريع به دکتر عاشق پيشه جواب
مثبت داد..يکيم مثل تو …که عاشق کسي بود که زن داشت …
بدون حرکت سر …فقط چشماشو سمتم چرخوند و لبخند بدجنسي زد ::
-روزي که يوسفت مرد… خيلي بايد درد کشيده باشي…نه ؟تو يکي حال منو بايد خوب
بفهمي..بفهمي که چقدر درد داشتم …چقدر زجر کشيدم …تو که زن صيغه ايش بودي ….
تو با اون همه هم آ*غ*و*شيا و تو ب*غ*ليا بيشتر بايد درد کشيده باشي…دختر…!!!
چه شبايي که باهاش صبح نکرده بودي…راستي ..موقع ازدواج با دکتر هنوز دختر بودي ؟؟؟…دکتر
عجب مرد بزرگواريه …شايدم خيلي بي غيرته که به اين چيزا اهميت نداده و گذاشته تو زنش بشي
با خنده به امير حسين خيره شد…رنگ صورتم به شدت پريد
-اما مي دوني حال اصلي رو کي کردم ..؟کي خيلي خيلي دلم خنک شد؟اونقدر که حاضر بودم بازم
اين کارو تکرارش کنم ؟
تنفري تو وجودم نبود…فقط مبهوت شخصيتي شده بودم که حس انتقام تمام وجودشو پر کرده بود:
-روزي که فهميدم دکتر اقبالي يه پاکت به دستت رسونده …يه پاکت مهم ..که مي تونست ابروي از
دست رفته ات دوباره برگردونه …..و اين چيزي نبود که من و يا اون کسي که اين بلا رو سرت اورده بود
بخواد …بماند که کي بود و چطوري فهميديم …بذار تو حسرتش بموني …بموني و باز عذاب
بکشي…عذاب کشيدنت برام لذت بخشه …
چون وقتي که عذاب مي کشي …دکترم پا به پات عذاب ميکشه …
من و امير حسين واقعا نمي دونستيم با کي طرفيم که با لذت ادامه داد:
– وقتي بود که اون چاقوي بزرگ درست رفت توي پهلوت ….
ريز شروع کرد به خنديدن …و سرشو تکون داد:
-چه صحنه هيجان انگيزي بود…نمي تونستم ..يه لحظه اشم از دست بدم …
اين بار دکتر ..به معناي واقعي کلمه مُرد ….مي ديدم که ديگه رمقي براش نمونده …مي دونستم
ضربه کاريه …چون خودم خواسته بودم دقيقا بزنن همونجا…
…اون روز خودم پشت فرمون بودم …قصدم اول دزديدن کيفت بود… اما بعد…با ديدن ذوقاي دکتر براي
پدر شدنش …نقشه امو عوض کردم ..
گفتم چنان بزننت که بچه اي باقي نمونه …مرده اي هم که مردي ..بهتر
الحق و الانصاف کارشونم تميز تميز بود…خون ريخته شده کف خيابون ..رنگ و روي زردت و صورت مثل
گچ دکتر …شده بودن مرحم تمام دردام …مرحم همه ي اون روزاي پر از دردم
همون روز که مطمئنم شدم بچه اي ديگه در کار نيست …تمام شبو به تنهايي براي خودم جشن
گرفتم …اونقدر زدم و ر*ق*صيدم که ديگه ناي ايستادن نداشتم …
ناراحتيتون باعث خوشحالي من بود…
محسن که به در تکيه داده بود ازش پرسيد:
-الان به چي عشق مي کني ؟به کاري که نتونستي انجام بدي؟ …به جرمايي که باعث ميشن
بهترين سالهاي عمرتو تو زندان باشي؟به چي ؟
فقط با لبخند به محسن خيره شد که امير حسين گفت :
-من هنوزم چنين شخصي رو به ياد نمي يارم …
به امير حسين نيشخند زد…امير حسينم بهش پوزخند زد و گفت :
-ديشب همه چي رو بهش گفتم …بنده خدا باور نکرد…باهام دعوا کرد…. از تو طرفداري کرد
لبخند تلخي به لبهاي امير حسين اومد:
-تا صبح ده بار باهام تماس گرفت و هي التماس کرد که بهش بگم دارم دروغ مي گم
اگه خوشحالت مي کنه و دلتو خنک ….بايد بگم …ضربه خوبي بهم زدي …وقتي براردمو شکستي …
يعني منو شکستي …حق امير علي انقدر نامردي و بي حيايي نبود..
حق کسي که انقدر دوست داشت ..اونقدر دوست داشت که به خاطر تو نزديک بود منو بزنه
البته تو بايد خيلي ادم کثيفي باشي که به خاطر انتقام کسي که من نميشناسمش ..حاضر بشي
تن به هر کاري بدي …حتي حاضر باشي با کسي عقد کني که نمي خوايش …بعدم تمام
احساساتشو به بازي بگيري ..
بهش زنگ زدم تو راهه …نمي تونم الانم بگم مي تونم حالشو درک کنم يا نه ..و خداروشکر مي کنم
که من الان جاي اون نيستم …
حنانه يه دفعه عصبي شد:
-خودتو از گ*ن*ا*هت تبرعه نکن دکتر ….اون شب توي بيمارستان () ….يادت نيست ..خرداد سال () بود
…واقعا يادت نمياد؟…اون شب گرم لعنتي که يه پزشک درست درمون تو بيمارستان نبود….اون شبي
که تصادف شده بود و کلي مجروح اورده بودن بيمارستانتون
تازه بعد از شکايتمونم رفتي واز اون دکتري که داروي اشتنباه تجويز کرده بود حمايت کردي و اخر ما
شديم گ*ن*ا*هکار که چرا به دکتر تهمت زديم .؟..اونشب وقتي با عجله رفتي تو اتاق عمل ..سينا داشت
ميمرد …دست به هيچ کاري نزدي و گذاشتي اخرين دقايق عمرشو با درد تموم کنه ..بعدم گفتي تموم
کرد …خيلي راحت …حالا مي خواي بگي نبودي ؟..تو نبودي که زير برگه اشو امضا کردي و گواهي
فوت صادر کردي جناب دکتر امير حسين خان موحد؟
اين تو بودي که دو دستي نامزد منو بردي زير خاک …
صداي جيغش کل اتاقو گرفته بود…از جاش پريد:
-اخ که چقدر دلم مي خواست اين زن عوضيت مي مرد و تو بالاي سر قبرش ضجه مي زدي… تا تموم
اون ضجه هاي که براي سينام زده بودم تلافي بشن ..عوض تويي.. ک*ث*ا*ف*ت تويي که راحت با جون ادما
بازي مي کني
رنگم پريده بود هيچي نمي تونستم بگم که امير حسين گفت :
-سينا کاشي …!!!
لبخند ناراحتي روي لبهاي امير حسين نشست :
-حالا يادم مياد…اما اون شب من تو رو اصلا نديدم
چونه حنانه مي لرزيد:
-اره من رفتم تو اتاق عمل …من رفتم بالا سرش …اما قبل از هر کاري اون تموم کرده بود…پزشکم
تقصيري نداشت …اشتباه از يه جاي ديگه بود
حنانه طاقتشو از دست داد:
-من اونشب بيمارستان بودم و همه چي رم ديدم ..خودم فرم پذيرشو پر کرده بودم … خودم همراهش
بودم …هيچ مشکلي نبود…ناچارا اورديمش اون بيمارستان …چون حالش بد شده بود و بايد زودتر مي
رسونديمش بيمارستان ..حالام انقدر دروغ نگو دکتر قلابي
-تو فرمو پر کره بودي ؟
اشک تمام صورت حنانه رو پر کرده بود:
-اره من ..چون من از صبح رسونده بودمش بيمارستان
لبهاي امير حسين از تعجب کمي نيم باز شد:
-تو چطور نامزدي بودي که نمي دونستي نامزدت حساسيت داره اونم به اون داروهاي قويي …تو
توي فرم هيچي رو ننوشته بودي و هيچ گزينه اي رو تيک نزده بودي ..اونقدرم دير اورده بودينش
بيمارستان که اصلا نميشدم براش کاري کرد
پلکهاي حنانه تند تند بازو بسته مي شد:
-تقصير از تو بود ..پزشک با توجه به سوابق بيمار دارو تجويز کرده بود و تو هيچي تو فرم ننوشته
بودي..خودم چند بار اون فرمو زيرو رو کردم
حنانه داد زد:
-داري دروغ مي گي …اشتباه خودتو به گردن من ننداز..
-اخه چه دروغي ..؟.اون پزشک تبرعه شد چون تقصيري نداشت …اون بدبخت از کجا بايد مي تونست
اقا سينات حساسيت داره ؟
دهن حنانه باز مونده بود..امير حسين با پوزخند بهش گفت :
– تو..توي تمام اين سالها. ….. بخاطر اشتباه خودت …. منو گ*ن*ا*هکار کرده بودي.؟!!!گ*ن*ا*هکار کرده بودي
و نقشه کشيده بودي ؟
صداي حنانه مقطع و بريده بريده شده بود:
-تو اونو کشتي ….اينو مطمئنم
-تنها پزشک ارشد من بودم براي همين من بايد پاي برگه فوتو امضا مي کردم …منم امضا کردم …و تو
… فقط به خاطر يه اسم .. منو گ*ن*ا*هکار کردي ؟
چونه اش به شدت شروع به لرزيدن کرد که همزمان امير علي با چهره اي زرد و داغون … اروم از
پشت در وارد اتاق شد..معلوم نبود که از کي اونجا وايستاده بود
حنانه با ديدنش رنگ باخت و قدمي به عقب رفت …امير حسين با نگراني بهش خيره شد
حنانه سعي کرد بره تو لاک بي خيالي و بي محلي به همه امون …اما اينا اصلا براي امير علي که
حسابي شکسته شده بود مهم نبودن ..چون اونقدر به سمتش رفت که تنها يک قدم شده بود فاصله
بينشون ..همه ساکت بوديم که امير علي با صدايي گرفته ..با صدايي که توش پر از حرف بود از حنانه
پرسيد:
-فقط به خاطر انتقام زنم شدي ؟…يعني همه اون …
تو اون همه بهم ريختگي ذهني… قادر نبود کلمات رو پشت سر هم به زبون بياره …چشماشو بست
و باز کرد:
-همه اون خنده ها..شوخيا…سر به سر گذاشتنا… همه اش فيلم بود؟تنها براي اينکه برادرمو نابود
کني ؟تو که انقدر تميز نقشه کشيده بودي…پس چرا منو نابود کردي ؟
قفسه سينه حنانه اروم بالا و پايين مي رفت اما به عنوان يه زن مي فهميدم که در برابر امير علي
نمي تونه سنگ باشه و بي توجه … و فقط داره نمايش بازي مي کنه
-يعني التماس به استادم … براي کار تو مطبمم …طبق نقشه قبليت بود…؟
ياد داستاني که حنانه درباره آشنايش با امير علي زده بود افتادم و فهميدم همه اش دروغ بوده …
نفس امير علي بند اومده بود:
-چطور دلت اومد حنانه ؟…من که انقدر دوست داشتم
چشماي حنانه پر اشک شد و لبهاشو محکم بهم فشار داد تا اشکاش در نياد
هر دو سکوت کرده بودن
امير علي نگاه ازش گرفت و چند قدمي با تحير ..با اشفتگي عقب رفت … همه نگاهمون بهش بود
زبونش بند اومده بود از اين همه شوک… بدون نگاه کردن به حنانه اب دهنشو قورت داد ..کمي که
گذشت در حالي که هنوزم نمي دونست واقعا چي شده ..
يه دفعه به دست چپش خيره شد ..ماتش برد به اون حلقه اي که هيچ وقت از تو انگشتش درش
نمي اورد …
توي سکوت نهفته اتاق …پوزخند عذاب دهنده اي کنج لبش جا خوش کرد و سر انگشتاي دستشو بالا
اورد و توي دست راستش گرفت …انگشتاي دستش مثل امير حسين کشيده و خوش حالت بودن ..
توي اون نگاه خيره به حلقه ..نمي شد فهميد چي داره تو ذهنش مي گذره که توي يک چشم بر هم
زدني تصميمشو گرفت و به آرومي شروع به جابه جايي و چرخوندن حلقه توي انگشتش کرد …
حلقه خوب جا خوش کرده بود که به اين راحتيا در نمي اومد ..اما بلاخره در اومد
…توي اون نگاه يخ زده سرد..اين حلقه ديگه هيچ ارزشي براي صاحبش نداشت .
وقتي که حلقه کاملا از انگشتش خارج شد ..نگاهم به حنانه افتاد ..رنگش پريده بود ..و خيره به امير
علي نگاه مي کرد ..
امير علي به حلقه خيره شد و لبخند تلخي رو لباش نشست … هر دو کنار ميز ايستاده بودن
حنانه م*س*تقيم بهش نگاه مي کرد و امير عليم به حلقه تو دستش که بلاخره ازش دل کند و با کوه
باري که رو دوشش سنگيني مي کرد حلقه رو بدون خشمي ..
ما بين خودشون روي ميز گذاشت و خيره به حلقه با لبخند ناراحت کننده اي گفت :
-نابودم کردي
چونه حنانه مي لرزيد و نگاه از امير علي که ديگه چيزي براي از دست دادن نداشت نمي گرفت
لبهاي بي رنگ امير عليِ هميشه خندون … حالم رو دگرگون کرده بود
روشو برگردوند و با قدمهايي که ديگه ثابت و استوار نبودن خواست به سمت در بره که حنانه گفت :
-من نمي خواستم اينطوري بشه
امير علي پلکهاشو محکم بهم بست و باز کرد و به راهش ادامه داد که من تندي از حنانه پرسيد:
-قضيه بچه هم دروغ بود؟
رنگش حسابي پريد :
-اگه دروغ بود پس قصدت از کشوندن من به اونجا چي بود؟
امير علي ايستاد و برگشت … حنانه سرشو پايين انداخت و چيزي نگفت که امير علي با تعجب از من
پرسيد:
-بچه ؟
چقدر دلم براي امير علي مي سوخت :
-اگه بچه اي تو کار باشه … به گفته خودش بايد الان دو ماهش باشه
دهن امير علي باز مونده بود که زني وارد اتاق شد و اروم دم گوش محسن چيزي گفت … محسن
قدمي بهمون نزديک شد و گفت :
-بايد ببريمش
زن به سمت حنانه رفت و با دستبند دستاشو بست …نگاه امير علي مرتب از صورت حنانه به سمت
شکمي که هنوز اثاري از برامدگي نداشت در رفت و اومد بود .بدتر از قبل رنگ باخته بود
وقتي حنانه رو بردن ..امير علي هنوز شوک زده سر جاش ايستاده بود…نه من …نه امير حسين جرات
حرف زدن نداشتيم …
از واکنش بعدي امير علي مي ترسيديم ..براي همين با سکوت کمي بهش فرصت داديم تا به خودش
بياد
به از چند دقيقه سردرگمي …در حالي که فکر مي کردم اصلا حضور ما رو در اطراف خودش حس نمي
کنه به سمت در خروجي به راه افتاد
دوتامونم نمي دونستيم حرفي براي دلداري به امير علي بزنيم ..امير علي علاوه بر اشفتگي… توي
شوک هم فرو رفته بود
امير حسين همراه محسن اومده بود و ماشيني همراهش نبود
امير علي به طرف ماشين خودش رفت که امير حسين از پشت سر دستشو روي شونه اش گذاشت
و گفت :
-بيا ما مي رسونيمت
امير علي چند ثانيه طولاني به چشماي امير حسين خيره شد و گفت :
-من حالم خوبه … مي تونم خودم برم …
-مطمئني ؟
سرشو گنگ تکون داد و سوئيچشو از توي جيبش در اورد …مشخص بود تو حال خودش نيست …
وقتي رفت و تو ماشين نشست .. بدون کوچکترين مکثي ماشين رو روشن کرد و به راه افتاد…
با رفتنش برگشتم و به امير حسين خيره شدم که به رفتن امير علي چشم دوخته بود ..:
-ديگه فکر نمي کنم چيزي ازش باقي مونده باشه
هنوز نگاهش به ماشيني بود که حسابي ازمون دور شده بود:
-از سکوتش مي ترسم آوا
کامل به سمتش برگشتم ..دستشو تو جيب شلوارش فرو برد:
-اگه قضيه بچه جدي باشه ..نمي دونم مي خواد چيکار کنه
به شدت نگران امير علي بود که من گفتم :
-هنوزم نمي دونم قصدش از اينکه به من چنين حرفي زد چي بوده
بهم خيره شد:
-بهتره زودتر بريم خونه ..نگران امير عليم
***
جلوي خونه که ماشينشو ديديم خيالم راحت شد که جاي ديگه اي نرفته …اما اين خوش خيالي با
ورود به خونه …جاشو از راحتي به نگراني داد..
هستي خانوم و امير مسعود و چندتا از خدمه …تو طبقه بالا با نگراني و ترس مقابل در باز اتاق امير
علي ايستاده بودن ..من و امير حسين قدمهامونو تند کرديم ..
زماني که به جلوي در اتاقش رسيديم با تعجب به داخل اتاق خيره شدم ..امير علي با موهايي اشفته
و خشم توي صورتش ملافه و رو تختي ها رو از روي تخت به پايين مي کشيد و زير پاش لگد کوبشون
مي کرد..
وقتي که روي تخت .. جز يه خوش خواب …چيز ديگه اي نموند به طرف پرده هاي اتاق رفت
گوشه اي از پرده رو با قدرت به سمت پايين کشيد…چوب پرده ..تو بعضي جاها با ميخ از جا کنده
شد و پرده رو با يه حرکت تا نصفه از چوب پرده خارج کرد
نماي اتاق حسابي بهم ريخته بود….نمي دونست از کجا شروع کنه … به سمت کمد ديواري رفت
دستاشو برد تو و همه لباسارو جمع کرد و به سختي درشون اورد …به سمت تراس بزرگ اتاقش
رفت
قلبم ديوانه وارد مي زد… همه لباسارو به داخل باغ پرت کرد… حتي کشو ها رو هم خالي کرد و هر
چي که از ان حنانه بود رو به داخل باغ پرت کرد
..هستي خانوم چشماش پر اشک بود و امير مسعود رنگ پريده بهش نگاه مي کرد که امير حسين
همه امونو کنار زد …داخل اتاق شد و با احتياط بهش نزديک شد:
-داري چيکار مي کني امير علي ؟
عصبي به امير حسين خيره شد و گفت :
-بوي اينجا داره حالمو بد مي کنه …
و يهو سر يکي از خدمه که با وحشت همه چي رو نگاه مي کرد داد زد و گفت :
-چرا اونجا وايستادي؟ …همه اي اين پرده ها و روتختي رو ببر بسوزن ..يا بندازشون سطل اشغال ..يه
جايي بندازشون که جلوي چشمم نباشن …
هر چي که سليقه اونه از اينجا جمعش کن …زودتر که بوش داره خفه ام مي کنه
با ناراحتي بهش خيره شدم ..امير حسينو رها کرد و به طرف کشوهاي عسلي رفت و يکيشو کامل در
اورد …..هيچ کدوممون جرات نزديک شدن رو نداشتيم
تمام محتويات داخل کشو که شامل لوازم ارايش و عکساي خودش و حنانه بود رو از تو تراس به پايين
پرت کرد
امير حسين نگران تند جلوشو گرفت و به عقب کشيدش و گفت :
-نکن امير علي …
به سختي جلوي ريزش اشکهاي مردونه اشو گرفته بود:
-فقط بره دعا کنه که حرف اخرش دروغ باشه ..وگرنه خودم با همين دستام خفه اش مي کنم ..
داد زد:
-با همين دستام …
اشکم در اومده بود…:
-ادمم انقدر پست و عوضي..؟.حالم از حماقت خودم بهم مي خوره ..اخه چطور خامش شدم ؟….اخه
چطور ؟…چطور نفهميدم انقد ر عوضيه ؟
-اروم باش امير علي
-چي چي رو اروم باشم .؟.نمي بيني باهام چيکار کرد ؟داغونم کرد امير حسين … داغون ….حالام
تورخدا همه اتون بريد بيرون …هيچ کسو نمي خوام ببينم …
تلو تلو خوران و عصبي ..عقب ..عقب رفت و لبه تخت نشست ..سرشو خم کردو صورتشو با کف دو
دستش پوشند و با صداي بغض داري گفت :
-تو رو خدا بريد بيرون ..بريد تا ببينم با اين بدبختيم بايد چيکار کنم
امير حسين سري تکون داد و از اتاق خارج شد ..زماني که درو پشت سرش اهسته بست
هستي خانوم گريون به طرف اتاق حسام خان رفت ..امير مسعود هم ..ناراحت و غمگين بي حرف در
اتاقشو باز کرد و رفت تو
خدمه هم پايين رفتن و منو امير حسين تنها مونديم که با نگراني گفت :
-خدا کنه قضيه بچه واقعيت نداشته باشه ..داره ديوونه ميشه
سرمو پايين انداختم :
-فکر نکنم دروغ گفته باشه …اون به من گفت …مي دونست که امروز مي خواد بره …مي خواست تير
خلاصو بزنه ..اونم با بردن بچه امير علي ..براي همين مي خواست يه نفر اين موضوع رو بدونه …اما
نمي دونست نقشه هاش درست از اب در نميان …کشوندن منم به اونجا يه نقشه بود …يه جور بازي
دادنم …
يه دفعه ياد صنم افتادم :
-صنم رو هم گرفتن ؟
گنگ بود اما سرشو تکون داد و گفت :
-به همه چي اعتراف کرده …اما اونم کلاه سرش رفته ..تا امروزم نمي دونسته حنانه عروس اين
خانواده است و اشنايشون خيلي اتفاقي پيش اومده ..صنم که از تو متنفر بوده همراه حنانه ميشه که
ضربه هاشو به تو بزنه …حنانه ام که دنبال يه ادم احمق مي گشته … صنمو بهترين مورد ديده ..و
دست به کار شده
تمام اون تماسا ..تغيير صداها… کار دوتاشون بود…صنمم خواسته ناخواسته تمام مدارکي که سهند
بهش داده بوده رو دو دستي تقديم حنانه کرده بود…
حنانه قبل از اينکه چيزي بين من و تو شکل بگيره فهميده بود..يه چيزايي بينمون هست …بخاطر اينکه
وقتي تو رو براي اولين بار ديده بود..نظرشو درباره تو ازش پرسيدم …اخه دختر خيلي صميمي و
خونگرمي بود..اونجا بود که اتو دستش دادم براي اجراي نقشه هاش ..
وقتي يادم مياد تو همه اين ماجراها بوده و از نزديک شاهد بهم ريختنامون بوده ….اعصابم بهم مي
ريزه ..
روز عروسي.. تو ارايشگاه ..عيد… افتادنت تو استخر..اصلا نمي تونستم بهش شک کنم …!!!
کارش خيلي تميز بود اگه دولت خواه اشتباه نمي کرد و با گوشيش به گوشيه اون زنگ نمي زد امکان
نداشت شناسايي بشه …محسن تمام خطاي خانواده رو کنترل کرده بود…شماره همه امونو داشت
چقدر سخت بود باور همه اين مشکلات ..حنانه رو گرفته بودن …و صنم به همه چي اعتراف کرده بود…
اصلا حال خوشي نداشتم …با فهميدن همه ماجرا ..شايد من و امير حسين راحت شده بوديم ..اما
عوضش …زندگي يه نفر ديگه از هم پاشيده شده بود…
امير علي بي گ*ن*ا*ه ترين فرد اين ميون بود که به ناحق نابود شده بود…زندگي که تو روياهاش بود ..حالا
ديگه وجود نداشت …
نمي تونستم تقصيرو گردن کسي بندازم …اصلا معلوم نبود مقصر اصلي کي هست ..
شايد با گذشت زمان همه اين زخمها التيام پيدا مي کردن …اما با تلنگري به خودم مي دونستم امير
علي ادمي نيست که به اين راحتيا همه چي رو فراموش کنه …و بي خيال از همه چي رد بشه
***
يک سال بعد:
چهره اي به ظاهر اروم و مطمئن داشتم ..قدمهامو محکم بر ميد اشتم و مي خواستم سريعتر به
جايي براي تخليه خودم برسم ..
تنها اين دستام بودن که با مخفي کردنشون توي جيب روپوشم …نمي ذاشتم کسي متوجه
لرزششون بشه ..بخش جراحي رو رد کردم و وارد بخش خودمون شدم …
بخش نسبتا شلوغ بود ..تا سرمو بلند کردم …. امير حسينو ديدم که با چند نفر از بچه ها نزديک
استيشن ايستاده بودن
نگاهش تا به من افتاد…همه چي رو از تو نگاهم خوند..دو سه قدمي اتاقش اب دهنمو قورت دادم و
سريع تو اتاقش رفتم ..
به سمت تخت معاينه و پشت به در ايستادم و با رنگ و رويي پريده ..اروم دستامو از توي جيب روپوشم
در اوردم و مقابل چشمام نگه اشون داشتم ..مي لرزيدن …چند بار تند پلک زدم که در بسته شد و من
با وحشت به سمت در برگشتم …
خنده شيطنت باري رو لباش نقش بسته بود و بهم نگاه مي کرد که ديگه طاقت نيوردم و به سمتش
قدمهامو تند کردم و به محض رسيدن بهش دستامو دور گردنش انداختم …
سرم به سينه اش نرسيده بود که زدم زير گريه ….
وقتي اين حرکت رو ازم ديد…تن صداش رو جدي کرد و گفت :
-خجالت بکش
راست مي گفت …بايد خجالت مي کشيدم ..براي همين دستامو بدون کوچکترين مکثي از دور گردنش
جدا کردم … قدمي به عقب رفتم و با سري سرافکنده گفتم :
-اولين بار بود..يعني حق ندارم ؟
بازم جدي بود:
-نه که نداري
لبهام لرزيد و زود اشکو از زير چشمم پاک کردم و سعي کردم محکم باشم …سرمو بلند کردم و تو نگاه
جديش گفتم :
-وسطش فشارش افت کرد…دست و پامو گم کردم …اما زود خودم پيدا کردم و با همه اون چيزايي که
يادم داده بودي…عملو تموم کردم
يهو وجودم پر از ذوق شد:
-باورت ميشه .؟.الان داره نفس ميکشه و زنده است
جدي تر از قبل پرسيد:
-مگه قرار بود بميره ؟
جلوي خنده امو با گاز گرفتن لب پايينم گرفتم و تند گفتم :
-نه دکتر
توي رفتار عجيب و غريبم مونده بود :
-حالا چرا هم مي خندي هم گريه مي کني؟
شونه اي بالا دادم :
-گريه ..براي اينکه اولين باره که تنهايي يه عمل تموم مي کنم ..و جون يه نفرو نجات مي دم
..خنده امم براي اينکه منتظر بودم کلي قربون صدقه ام بري و بهم افرين بگي که زدي تو برجکم
-مگه کار خيلي شاقي کردي ؟
-نه دکتر
-پس اين انتظار زياديت براي چيه ؟
لپمو در حالي که هنوز استرس عمل رو داشتم از داخل با خنده گاز گرفتم و گفتم :
-براي اينکه همسرمي دکتر ..وظيفه اته که قربون صدقه ام بري
بلاخره از پشت اون نقاب جديش در اومد و به خنده افتاد و با حرکت سر انگشتاي دو دستش به
سمتم … بهم اشاره کرد برم طرفش
خنده به لبهام اومد …دندونهام نمايان شدن و بي معطلي به طرفش رفتم و توي ب*غ*لش جا گرفتم که
گفت :
-از رنگ و روت تشخيص دادم که ديگه نفست بالا نمياد
صداي خنده ام بلند شد:
-سر اتاق عمل حق داشتي سرمون داد بزني و غر غر کني ..چرا که هر کي تو اتاق عمل يه چيزي
مي گفت ..مي رفت رو اعصابم …مي خواستم خفشون کنم
حالا اون بود که صداي خنده اش توي گوشم بود:
-حالا چي ؟بازم دوست داري عمل کني ؟
سرمو مطمئن تکون دادم :
-هيجان انگيزه ..معرکه است امير حسين ..دلم نمي اومد از تو اتاق عمل بيرون بيام …اخه اولين باري
بود که همه چي تحت کنترل و نظارت خودم بود
حالا مي فهمم چرا انقدر دوست داري تو اتاق عمل باشي و هي جراحي کني …چرا که خودش يه
دنياي ديگه است
لبخندي زد و گفت :
-هي مواظب باش ..توي اين دنيا زيادي غرق نشي که منو از يادت ببري
بي غل و غش زدم زير خنده :
-تو که جز موارد لاينفک زندگيم هستي که نمي تونم از ذهنم محوش کنم
توي ب*غ*لش منو بيشتر به خودش فشار داد :
-حالا نظر تون چيه خانوم دکتر ..براي برنامه فرداتون يه عمل ديگه بندازم …؟
تا گفت عمل …هول کردم و سريع سرمو از روي سينه اش برداشتم و گفتم :
-تو چرا انقدر بي رحمي ؟
متعجب نگاهم کرد و گفت :
-همين الان خودت گفتي دنياييه !!
-گفتم … اره ..زيرشم نمي زنم …ولي تورخدا يه دو سه روزي بينش فاصله بده تا استرسم کم بشه
اخم کرد و خيره تو چشمام :
-براي رئيس بخش تعيين تکليف نکن ….اگه قرار باشه براي ارامش استرس تو يا بقيه بينش …هي
فاصله بذارم …. پس مريضا چي ميشن ؟
راحت جواب دادم :
-تو هستي ديگه
با ناباوري بهم خيره شد که زدم زير خنده و گفتم :
-هر چي شما بگين دکتر …حتي حاضرم شيفت شبم وايستم …
خنده شيريني کرد و نوک بينيمو کشيد و گفت :
-بدو… تنبلي بسه ..برو و مثل يه خانوم دکتر همه چي تموم به مريضات سر بزن
گاهي وقتا از اين حد جدي بودنش کفري مي شدم :
-چرا بين من و ديگران فرق نمي ذاري ؟..بابا …من زنتم .. زنت …
زن نه ..بگيم همسرت ..همسر نه ..بگيم رفيقت …
با خنده و به زور منو از خودش جدا کرد و گفت :
-چون زنمي دارم اين همه بهت محبت مي کنم
-قربون محبتت …
-برو لوس نشو
دستي به مقنعه و روپوشم کشيدم و صاف سر جام ايستادم و گفتم :
-چشم دکتر …
و با چشمکي :
-کاري مي کنم يکم بتوني بهم افتخار کني
پشت ميزش رفت :
-تو خرابکاري نکن ..افتخار باشه براي بعد
از نگاهش مي خوندم چقدر خوشحاله که بلاخره به اين مرحله رسيده بودم …به طرفش رفتم و سرمو
خم کردم و با لجبازي گفتم :
-بهم يه افرين بگو ..تا برم
چشماشو بالا گرفت و خيره نگاهم کرد:
-برو اوا
-ازم تعريف کن …زود باش
-برو فروزش
-تا تعريف نکني نمي رم
-خانوم دکتر برو
با خنده هر دو دستمو توي جيب روپوشم فرو بردم :
-دکتر زود باش ..زود باش و ازم تعريف کن
خيره تو چشمام … بي حرکت نگاهم مي کرد:
-بگو ديگه دکتر…بگو و روزمو بساز …من به تعريف و تمجيد هيچ کس نياز ندارم …الا تو …فقط تعريف و
تاييد تو رو مي خوام ..چون هيچ کسو اندازه تو قبول ندارم
پس زود باش و ازم تعريف کن
لپشو از داخل گاز گرفت و جلوي خنده اشو گرفت :
-هنوز بيمارتو نديدم …که بدونم وضعيتش چطوره ..در ثاني …قسم پزشکي خوردي …قسمي که نبايد
پشت بندش منتظر تعريف و تمجيد باشي
-امير حسين …من همين الان نياز به تعريف تو دارم
-از چيت تعريف کنم ..؟.از اينکه يه عمل نيم ساعته رو يک ساعت و نيمه تموم کردي ؟
از اينکه براي رفتن به اتاق عمل يه ربع تاخير داشتي ؟از اينکه با افتخار از افت فشار بيمارت حرف مي
زني و مي خندي ؟
داشتم کم کم وا مي رفتم :
-امير حسين ؟؟!!!-
-چيه ؟دروغ ميگم مگه ؟
دستامو ناراحت از جيب روپوشم در اوردم و از دو طرف اويزون نگهشون داشتم ..خودکارشو از روي ميز
برداشت و در حالي که تلاش مي کرد به چهره وا رفتم نخنده گفت :
-حالام برو به بيمارات سر بزن و انقدر وقت خودت و منو نگير..يه عمل کرديا..من اولين روز عملم …انقدر
مثل تو ذوق زده نبودم که تو هستي ..يکم کلاس کاريتو حفظ کن دختر
عجب ادمي بود …چند لحظه خيره نگاهش کردم و وا رفته ..بلاجبار سرمو تکوني دادم و ناراحت از
اتاقش در اومدم …چه خوب له ام کرده بود..خوب بود همسرش بودم وگرنه گريه رو شاخش بود
پشت استيش رفتم و پرونده بيمارو گرفتم که دکتر عليان خنده رو …اومد و کنار دستم …پرونده توي
دستشو بالا اورد … باز ش کرد و به من گفت :
-عملتون چطور بود خانوم دکتر ؟
وقتي امير حسين انقدر ازم ايراد گرفته بود… جاي تعريفي هم مگه مي موند؟
-خوب بود
مکثي کرد و نگاهي بهم انداخت ..پرستار براي کاري از پشت استيش در اومد و رفت و تنها من و عليان
مونديم ..
خنده اش گرفت :
-بذاريد حدس بزنم ..دکتر ازتون راضي نبوده ؟
متعجب نگاهش کردم
اروم زد زير خنده … سرشو تکوني داد و گفت :
-ناراحت نشيدا ….ولي دکتر…عادت به تعريف نداره …
اهي کشيدم :
-نه …حق دارن ..هنوز خيلي مونده که بتونم مثل ايشون بشم –
-اوه خانوم دکتر ..داريد سختش مي کنيد…کو تا اون موقعه
به ناچار لبخندي زدم و مشغول چک داروهاي بيماري که تازه عملش کرده بودم شدم که پرونده اشو
بست و رو به من گفت :
-بذاريد براتون يه پيش بيني بکنم …
سرمو بلند کردم و بهش خيره شدم :
-تا اخر وقت امروز همه چي عالي پيش مي ره …و شما هي مرحله به مرحله عملتونو به ياد مياريد و
گاهيم به خودتون لبخند مي زنيد و تا حد ايده عالي مرتب ذوق مرگ ميشد ..
البته حق داريدا..من بدتر از شما بودم ..هي منتظر بودم يکي ازم تعريف کنه
از حرفاش خنده ام گرفت :
-اما هميشه خدا ..يه چيزي براي ضد حال خوردن …وجود داره و يه نفرم چيزي بهتون نمي گه …و
تعريفي هم ازتون نمي کنه
پس بي خيال تعريف کسي ميشد و فکر مي کنيد دکتر بخش … فعلا باهاتون کاري نداره و با خيال
راحت به بيماراتون سر مي زنيد….
تو کل روز احساس غرو بهتون دست داده …و حتي حاضر نيستيد اين حسو با هيچ چيز ديگه اي
عوضش کنيد …و فکر مي کنيد …همه کاري از دستتون بر مياد…
اما همين که اماده ميشد بريد خونه ..و براي خودتون جشن بگيريد ….توي يه موقعيت خيلي خيلي
غافلگير کننده ..دکتر از يه جايي سبز ميشه ..البته براي شما نيازي نيست سبز بشه …سبزم نشن
تو خونه سبز ميشن و مياد پيشتون مي گه ..هي فلاني …
شما هم فکر مي کنيد قراره بلاخره يکي ازتون تعريف کنه …پس اماده ذوق کردن ميشيد که دکتر
درست مي زنه وسط خوشي ياتون و مي گه ….دکتر عليان فردا نيستن ..شما عملشو بايد انجام
بدي…حالا من خودم روحم خبر نداره از نبودنما..اما عملمو با سخاوت تقديم شما مي کنه ..منم که
دکتر خوبه ..اصلا ناراحت نميشم که عملمو از چنگم در اوردن
هر دو زده بوديم زير خنده که با چشمکي گفت :
-عمل فردا زياد سخت نيست ..مطمئنم به تنهايي از پسش بر مياييد
چنان خنده امو تو نطفه خفه کرد که خودشم به خنده افتاد و با همون خنده پرونده رو …روي
استيشن گذاشت و رفت
با وحشت برگشتم و به رفتنش خيره شدم که حين عبور از جلوي در اتاق امير حسين خنده اي کرد و
براش دستي تکون داد و رد شد
پرستار که برگشت ..سريع چرخيدم و ازش پرسيدم :
-دکتر عليان فردا عمل دارن ؟
لبخندي زد و گفت :
-بله …نيم ساعت پيش بهم گفتن ..بايد وضعيت بيمارشونو هر يک ساعت چک کنم ..چون فردا بايد
عملشون کنن
-کدوم بيمار…؟
-اتفاقا… پرونده اشو اينجا گذاشتن
با هول …پرونده رو تند جلو کشيدم و بازش کردم
با ديدن موارد درج شده و نوع بيماري..قلبم اومد تو دهنم
اما تندي به خودم تشر زدم ..:
-“اين که کاري نداره ..از پسش بر مياي ..فقط نبايد استرس داشته باشي..اره استرس نداشته باش ..”
و يهو با خودم گفتم :
-حالا اون يه چيزي گفت ..تو چرا جدي مي گيري ؟..تازه مگه شهر هرته عمل يه دکترو ازش بگيري و
بدي به يکي ديگه
با خيال راحت پرونده رو بستم و سرمو تکون دادم :
-“نه عمرا امير حسين چنين کاري کنه ..
اره برو به بيمارات سر بزن …امير حسين هيچ وقت از اين کارا نمي کنه ….مطمئن باش آوا…اصلا چنين
چيزي امکان نداره …اصلا
***
-شب بعد از شام …جلوي تلويزيون نشسته بودم و داشتم يکي از فيلماي عمل اميرحسين رو با دقت
نگاه مي کردم و از صفحه تلويزيون چشم بر نمي داشتم …که امير حسين با سرخوشي و چهره اي
خندون ..در حالي که يک پيش دستي پر از ميوه هاي مختلف تو دستش بود …ب*غ*ل دستم نشست …
شده بودم وسيله خنده اش :
-چي داري نگاه مي کني ؟
نمي تونستم نگاه از صفحه تلويزيون بگيرم
-يکي از عملاتو
…تکه اي از ميوه ها ي درون ظرف رو با خنده گذاشت تو دهنش و پيش دستي رو به طرفم تعارف کرد
سرمو تکون دادم و با دقت بيشتري به صفحه خيره شدم :
-مگه فردا عمل داري؟
-نه …
ابرويي بالا داد و خيره به من يه تکه ديگه خورد و گفت :
-ساعت ستا
عکس العملي نشون ندادم و گفتم :
-مي دونم
خنده اشو با خوردن ميوه قورت داد:
-بريم بخوابيم ؟
-هنوز فيلم تموم نشده
اهاني گفت و ازم پرسيد:
-حالا کي تموم ميشه ؟
-خواهش مي کنم امير حسين …جاي حساسه عمله
باز يه تکه ديگه خورد و اينبار با خنده به صفحه تلويزيون خيره شد:
-تو که اين عملو خوب بلدي ..باز دوباره ديدنت چيه ؟
اونقدر محو فيلم بودم که نتونستم چيزي بگم ..تک خنده اي کرد و ظرف ميوه اشو روي ميز مقابلش
گذاشت … به عقب تکيه داد و پاشو روي اون يکي پاش انداخت و حين تکيه دادن به عقب دستشو
روي پشتي مبل من گذاشت و بهم خيره شد..اصلا نگاهش نمي کردم که با شيطنت اروم دستشو
تو موهام برد
همين کارش کافي بود ..که تمام تمرکزم بهم بريزه ..و نتونم حواسمو کامل به فيلم بدم …
حرکت انگشتاش لا به لاي موها و روي گردنم … بعد از چند ثانيه اي تمام دقتمو از فيلم گرفت
..سرمو اروم به طرفش چرخوندم …لبخند رو لباش بود:
-اگه اين عملا فردا ننداختي گردن من ..؟.اگه منو بيچاره نکردي …؟
با خنده لب پايينشو گاز گرفت و بهم خيره شد
دستي به چشما و صورتم کشيدم و بهش خيره شدم …شيطنت صداش خنده ام مي نداخت :
-بي خيالش اوا…
-اگه فردا اين عملو بهم دادي چي ؟
از گوشه ي چشم نگاهي به صفحه تلويزيون انداخت :
-تو که از پسش بر مياي
سرمو با نااميدي تکون دادم که خودشو به سمتم کشيد و من ناليدم :
-تو اصلا به من رحم نمي کني …مثلا حالا که زنتم بايد هوامو بيشتر داشته باشي ..اما از هر طرف
داري بهم زور مي گي
-بي خيال … اين که براي تو کاري نداره ..دختر
به لحن شوخش خنديدم … دستشو انداخت دور گردنم و منو به طرف خودش کشوند:
-توروخدا فردا بهم عمل نديا
-الان جاي اين حرفاست ؟
-امير حسين … تو يه دفعه اي ادمو بدبخت مي کني
شدت خنده اش بيشتر شد و ب*و*سه اي روي گونه ام زد و با نگاه عسليش گفت :
-عمل زياد سختي نيست …از پسش بر مياي …
-امير حسين !!
همونطور که مي خنديد..سرشو لاي موهام برد و گردنمو ب*و*سيد
داغ شدم …اما نگران عمل فردا هم شدم
خواستم لب به اعتراض باز کنم که ..سرشو از بين موهام بيرون کشيد و لبهاشو روي لبهام گذاشت
با حرکتش …ديگه نمي تونستم درست فکر کنم ..رفته رفته ..روي مبل دراز کشيدم ..خنده ام گرفت ..و
با خنده گفتم :
-بي انصاف
لبهاشو از لبهام جدا کردم و با خنده گفت :
-توروخدا بي خيال فردا شو…
دستامو بلند کردم و روي کتف و شونه هاش گذاشتم و کمي از خودم فاصله اش دادم :
-يه سوال ..ايا امکان داره همين طوري… يهويي… به دکتري..اونم مثل من … عملي داده بشه ؟
اخمالود نگاهي بهم انداخت و با شيطنت گفت :
-تو شرايط اضطراري اره
خواست دوباره سرشو بياره پايين که باز مانعش شدم و گفتم :
-فردا که شرايط اضطراري وجود نداره …درسته ؟
پوفي کرد و با خنده اي ..بي رحمانه گفت :
-نباشه هم شرايطو جور مي کنم
دهنم از تعجب باز موند و خواستم از زير دستش در برم …که انگشتاي دستشو محکم لاي انگشتاي
هر دو دستم قلاب کرد و کامل روم قرار گرفت و گفت :
-عزيم از پسش بر مياي …
ناتوان شدم و با خنده ناليدم :
-خواهش مي کنم
همراهم مي خنديد که گفت :
-هيس …هيچي نگو …الان نمي خوام به هيچي فکر کنم ..
سرمو با نا اميدي تکون دادم …فشار انگشتاشو بيشترکرد ..بعد از يه روز کاري سخت ..چه لذتي
داشت …سرشو به سمت صورتم اورد که آخرين زورمو زدم و گفتم :
-براي فردا بهم رحم مي کني ديگه …مگه نه ؟
بلند زد زير خنده و صورتم رو غرق ب*و*سه کرد …حسي عالي به سراغم اومد
اما دست از لجاجت برنداشتم :
-چند درصد الان سرکارم ؟
تمام صورتش پر از خنده شده بود..که خودشو کنار کشيد و از روم بلند شد و گفت :.
-چي دوست داري بهت بگم ؟
نيم خيز شدم :
-هيچي…فقط کمي ترس دارم
دستي به موهاش کشيد:
-طبيعيه …اما اگه خيالتو راحت مي کنه …نه فردا قرار نيست تو عملي رو انجام بدي …اصلاهيچ عملي
تو برنامه کاريت نبوده که بخواي انجام بدي ..
با دهني نيمه باز نگاهش کردم …ضمن تکيه دادن به عقب ..تکه اي از ميوه هاي توي ظرفو برداشت و
توي دهنش گذاشت :
-اما بعدها بايد…خودتو براي هرشرايطي آماده کني …همه چي قرار نيست طبق برنامه پيش
بره …يهو مي افتي توي يه کار انجام شده …يهو بايد مورد اورژانسي رو قبول کني و براي نجات جونش
دست به کار بشي…اون زمون ديگه وقت نداري که بشيني و براي دقت بيشتر …فيلم ببيني
درست سرجام نشستم و کنترلو برداشتم و تلويزيونو خاموش کردم :
-مي دونم
نگاهش خيره به صفحه خاموش تلويزيون بود:
-مي دونم که مي دوني …پس ترسو کنار بذار…راستي خيلي وقته نرفتي خونه اتون
سرشو به سمتم چرخوند…..خيره به ميز… کنترلو روش گذاشتم و گفتم :
-تو فکرش هستم که تو اولين فرصتي که گير آوردم برم …
خم شد و ظرفو برداشت و به سمتم گرفت
از بين ميوه هاي پوست کرده شده …يکي رو بدون اينکه ه*و*سي کرده باشم برداشتم و توي دهنم
گذاشتم :
-خونه شما هم خيلي وقته نرفتيم …به گمونم نزديک دو هفته اي ميشه
با حرفم تو فکر فرو رفت و گفتم :
-فردا بريم ؟
لبخند تلخي زد و چيزي نگفت که ادامه دادم :
-دلم براشون تنگ شده …بسه ديگه …. همش تو بيمارستانيم …بيا يه وقتي به خودمون بديم
سرشو به سمت صفحه تلويزيون چرخوند:
-فکر نمي کنم امير علي از ديدنمون زياد خوشحال بشه
به نيم رخش خيره شدم :
-اون منو… مقصر مي دونه …مقصر از بين رفتن زندگيش ..به زبون نمياره …اما نگاهش …
اهي کشيد و سکوت کرد:
-مقصر؟..تو ؟…آخه ..چرا تو ؟..نکنه خودتم اين حرفا رو باور داري؟
شونه اي بالا داد و بهم خيره شد:
-به هر حال اگه من نبودم ..تخصصمم نبود ..اين اتفاقا هم نمي افتاد…
-بهتر فردا بي خبر بريم …توي اين يه ساله با گذشت زمان مطمئنم اگه واقعا اين فکرو هم مي کرده
ديگه نمي کنه …امکان نداره انقدر ادم بي منطقي باشه
گوشه لبشو گاز گرفت و چيني به پيشونيش داد:
-توي اين يه سال جز يه سلام و عليک خشک و خالي ..هيچ حرفي بينمون زده نشده …پس مطمئن
باش …هنوزم منو مقصر مي دونه
نفسي بيرون دادم و با لبخندي ساختگي گفتم :
-اصلا من و تو براي ديدن خانواده ات مي ريم و البته برادرزاده جان عزيزت ..که دلم براش شده يه ذره
لبخندي محوي رو لباش نقش بست و تند از جاش بلند شد و توي يه حرکت غافلگير کننده دست برد
زير زانوها و کمرم و منو بلند کردو خيره به لباي خندونم گفت :
-اصلا بي خيال اين حرفا …باز داشتي گولم مي زديا
با بدجنسي دستامو دور گردنش انداختم و گفتم :
-تو تا امشب به مراد دلت نرسي…. ول کن نيستي نه ؟
-مراد؟کي هست اين مراد؟
خنده اي سر دادم :
-برو اقاي دکتر ..برو سر به سر يکي بذار که تو رو نشناسه
-نه اينکه تو منو خوب مي شناسي؟
-د همون ديگه ..ميشناسمت که ميگم سرکارم نذار
بلند همراه من زد زير خنده و به سمت اتاق خواب به راه افتاد…
****
وارد خونه که شديم …. به ذوق ديدن هيما…با نديدن کسي توي سالن يکراست به سمت اتاقش که
توي طبقه پايين قرار داشت رفتم …امير حسين خسته اما به دنبالم وارد اتاق شد..
پرستار بچه با ديدنمون …در حالي که بچه رو توي ب*غ*لش گرفته بود از جاش بلند شد و من براي
گرفتن هيما دستامو بلند کردم …
هيما که توي آ*غ*و*شم جا خوش کردم ..چندتا ب*و*س ابدار ازش گرفتم و به طرف امير حسين چرخيدم و
گفتم :
-ماشاͿ هر روز بيشتر ناز ميشه ..بيشتر از قبلم شکل امير علي
به طرفم اومد …کنارم ايستادو به بچه خيره شد که همزمان هستي خانوم با يه شيشه شير خشک
وارد اتاق شد و با لبخندي گفت :
-سلام …کي اومديد..؟نگفته بوديد که امشب ميايد؟
امير حسين گونه مادرشو به محض نزديک شدن ب*و*سيد و گفت :
-دلمون براي شما و اين نيم وجبي تنگ شده بود…گفتيم بيايم و يه سري بهش بزنيم
-چه خوب کرديد که اومديد…
منم با هستي خانم روب*و*سي کردم که امير حسين ازش پرسيد:
-از امير علي چه خبر..؟.تازگيا جواب تلفن هم نمي ده
هستي خانوم اهي کشيد و گفت :
-چي بگم مادر…انگار نه انگار که اين بچشه …اين چند وقته هم رفتارش عجيب شده …اصلا نميشه
باهاش حرف زد….
بياييد بريم تو سالن …بايد خسته باشيد…اونم ديگه کم کم پيداش ميشه
همراه بقيه همونطور که هيما توي ب*غ*لم بود از اتاق خارج شديم و رفتيم توي سالن که امير مسعود م
اومد…
کمي هم با اون خوش و بش کرديم …. نزديکاي شام بود که ..سرو کله امير علي بلاخره پيدا شد…
از شيطنت و سر زنده بودنش خبري نبود…خشک و جدي سلام و احوال پرسي کرد…
و ..به ناچار … چند دقيقه اي پايين کنارمون نشست بعد هم بدون اينکه نگاهي به بچه انداخته
باشه … به بهانه لباس عوض کردن تو اتاقش رفت
همه ناراحت از رفتارش براي صرف شام ..بلند شديم که يهو امير علي لباس عوض کرده از پله ها
پايين اومد ..
امير مسعود متعجب نگاهش کرد و با صداي ارومي که فقط ما ميشنيديم زمزمه وار گفت :
-خيلي وقت بود موقع شام پايين نمي اومد…
امير حسين نگاهي بهش انداخت ….و چيزي نگفت ..به سمت ميز اومد و صندلي رو به رويمون رو بيرون
کشيد و نشست و مثل ما مشغول کشيدن غذا شد…سرش پايين بود و حرفي نمي زد
امير مسعود با ديدن جو سنگين سر ميز …چشمکي به من و امير حسين زد و شروع به شوخي کردن
کرد و گفت :
-امير حسين تو چطور با اين دکتر ابن علي سر مي کردي؟ديوونه امون کرده …امروز همش به من
مظلوم گير مي داد
من و امير حسين شروع کرديم به خنديدن و اون ادامه داد:
-جلوي بچه ها انقدر بهم گير داد که مي خواستم خفه اش کنم
امير حسين با قاشق و چنگالش غذاي درون ظرفشو کمي جا به جا کرد و با خنده گفت :
-يه کاري کردي که بهت گير داده …نگو نه که من مي شناسمت
امير مسعود خنده اي کرد و گفت :
-هيچي بخدا ..فقط داشتم به خلق اͿ اطلاعات علمي مي رسوندم
من و امير حسين با ابروهاي بالا رفته بهش خيره شديم
رنگش قرمز شد و دربرابر خنده پدر و مادرش مظلومانه گفت :
-خلق اͿ ديگه
امير حسين که شستش خبردار شده بود خيره بهش گفت :
-تو وسط معاينه و سوال کردناي دکتر ابن علي اطلاعات علمي به خلق اͿ مي رسوندي ؟
امير مسعود مثل مجرما سرشو بالا و پايين کرد…
امير حسين به خنده افتاد:
-حتما تا اخر با ديدن اين جان فشانيت فقط از تو پرسيده و گفته مريضاشم معاينه کني
امير مسعود با نگراني باز سرشو بالا و پايين کرد
امير حسين با تاسف سري تکون داد و گفت :
-بدبخت شدي
رنگ امير مسعود پريد:
-چرا؟
منم با نگراني به امير حسين خيره شدم که يهو امير علي… ليوان اب به دست با صداي رسا و
واضحي گفت :
-من مي خوام ازدواج کنم
چنان اين جمله شوک زده امون کردکه هيچ کدوممون نتونستيم هيچ واکنشي از خودمون نشون بديم
قلپي از اب درون ليوانشو خورد..به هيچ کدوممون نگاه نمي کرد و به وسط ميز خيره شده بود:
-ازش خواستگاريم کرده ام …امروز بهم جواب داد…اگه از نظرتون ايرادي نداشته باشه براي اخر همين
هفته قرار خواستگاري رو بذارم ؟
هستي خانوم با ناباوري بهش چشم دوخته بود که امير حسين ازش پرسيد:
-ما ميشناسيمش ؟
ليوانشو آروم روي ميز گذاشت ..حرکاتشو زير نظر داشتم …عصبي بود:
-نه ..يعني …تو مطبم … مشغوله ..مثل خودم ..دندون پزشکه …
حسام خان …سعي کرد لبخند بزنه :
-اگه دختر خوبيه و توام پسندش کردي که مشکلي نيست ..
امير حسين اخمي روي پيشونيش نشست و ازش پرسيد:
-چي شد يهو ياد ازدواج افتادي ؟….از وجود هيما چي؟.. خبر داره ؟درباره گذشته چي ؟چيزي مي
دونه ؟
صورت امير علي از فرط عصبانيت قرمز شده بود:
-ايرادي داره بعد از يکسال بخوام ازدواج کنم …؟بلاخره اين بچه يکي رو مي خواد ديگه
امير حسين سريع تو حرفش پريد:
-يکي رو مي خواد؟…يکي رو؟
عصبي دوباره ليوانشو برداشت و يه قلپ ديگه از ابشو خورد:
-مي دونه يه بچه دارم …در مورد گذشته هم …همه چي رو مي دونه …همه چي رو ..
امير علي و امير حسين هر دو عصبي بودن :
-و حالا قبول کرده که زنت شه ؟
ليوانو با حرص روي ميز گذاشت و توي چشماي امير حسين خيره شد:
-چرا فکر مي کني براي گذشته اي که من توش دست نداشتم ..کسي حاضر نيست باهام ازدواج
کنه ؟…توام که مثل من بودي …پس چرا اوا باهات ازدواج کرد؟
کمي رنگ به رنگ شدم …هر دو برادر بهم خيره شده بودن که امير حسين سعي کرد با ارامش باهاش
حرف بزنه :
-زندگي خودته …فقط خواستم يادت بندازم ..که تو يه بچه هم داري…تنها نمي توني به خودت فکر کني
…اميدوارم درست تصميم گرفته باشي
امير علي داغ کرد:
-يه بچه دارم !!..يه بچه دارم .!!..بابا به چه زبوني بهتون بگم ..نمي خوامش ..نمي خوامش ..يه زماني
يه غلطي کردم و نتيجه اش شد اين ……اما قرار نيست تا اخر عمر تاوانشو پس بدم …
تورخدا برش دارين از اينجا ببريدش …اصلا کي از روز اول بهتون اجازه داد برش داريد بياريدش اينجا؟که
حالا منو مسئول نگهداريش مي کنيد …
هيچ کدوم جرات حرف زدن نداشتيم …و با نگراني نگاهشون مي کرديم که امير حسين تو چشماش
براق شد و صداشو برد بالا:
-بله …يه زماني يه کاري کردي …به قول خودت يه غلطي کردي…اما کردي ديگه …حالا پاي کاري که
کردي بايد وايستي ..
يعني چي که نمي خوايش ؟..بچه خودته …دسته گل خودته …بچه نيستي که بقيه هي جورتو
بکشن …نمي خوام نمي خوام راه انداختي چرا.؟..
اره اون زن گولت زد درست …به خاطر من نابود شدي درست …اما عقل که داشتي ..شعور که
داشتي ..نبايد مي ذاشتي اين اتفاق بيفته …اينم تقصير ماست .؟
همه ساکت شده بوديم …امير علي لبهاش محکم بهم فشار مي داد و حسابي ..عصبي شده بود که
يهو از کوره در رفت و بغض و ناراحتي پنهون کرده يکساله اشو رها کرد:
-اره تقصيره توه …تو يي که باعث بدبختيمي..تو باعث شدي يکي پاشو بذاره تو اين خونه و دل من لگد
کوب کنه …همش تقصير توه
حسابي داخل چشماش قرمز شده بود:
-چرا بايد پدر بچه اي باشم که نمي خوامش ؟اونم بچه زني که اندازه يه سر سوزنم دوستم نداشت و
همش به فکر انتقام بود..
تقصير توه …من هر غلطيم که کردم ..از سر دوست داشتن بود..فکر نمي کردم طرفم انقدر عوضي و
پست باشه که تا اونجاهاشم با خودش نقشه کشيده باشه
الانم ميگم نمي خوامش …روز اولم از سر اجبار ..براي اينکه هي بهم گير نديد رفتم و براش
شناسنامه گرفتم و گذاشتم اسمش بره تو شناسنامه ام ..فقط همين .
آره همش ..تقصير توه … …اصلا تو با چه اجازه اي رفتي بچه رو برداشتي اودي اينجا؟تو چيکاره اي که
خودتو اين وسط انداختي؟بس نبود از بين بردن زندگيم ؟بس نبود..اين همه عذاب ؟چرا دست از سرم
بر نمي داري؟
تو مثلا برادري..؟اين همه تو زندگيت عذاب کشيدي…اين همه ناراحتي کشيدي ..ولي تو همه اشون
من پيشت بودم …دلم نمي اومد ناراحت باشي…همه جورم رفيق و همدمت بودم …
اما وجود تو ..با اون تخصص لعنتيت …زندگيمو يه شبه نابود کرد…اين روزا …توي اين مدت اصلا نمي
فهمم دارم چيکار مي کنم …همش رو هوام …از خودم از اين زندگي بدم مياد..ديگه سير شدم …شدم
يه ادم کوکي که صبح به صبح مي ره بيرون و شب مياد که کپه مرگشو بذاره رو زمين که شايد فردا
بياد يا نياد…
پس دست از سرم بداريد ديگه …هر کاريم مي خوايد با اين بچه بکنيد …اين بچه من نيست …نگه شم
نمي دارم …براي آينده اشم تصميم نمي گيرم …فقطم براي زندگي خودم تصميم مي گيرم …فقط
از جاش بلند شد..و امير حسين عصبي مشغول خوردن غذاش شد :
-مطمئنم باش امير حسين تصميم درستي گرفتم …خيلي وقته هم گرفتم …پس قرار اخر هفته رو مي
ذارم …خواهشا همه اتون باشيد…
يهو به امير حسين که تنها فردي بود که ديگه بهش نمي کرد خيره شد و گفت :
-توام باش امير حسين ..يعني بايد باشي…وجودت لازمه
امير حسين چشماشو بالا اورد و بهش خيره شد و حرفي نزد..امير علي بدجوري بهم ريخته بود:
-چيه ؟…ازدواجم انقدر شک براندازه ..؟.مي خوام ازدواج کنم … ايرادي داره ؟..اين حقم ندارم ؟کجاي کار
مشکل داره ؟
انگاري دعوا داشت …من که به ظرف سالاد وسط ميز خيره شدم و بقيه هم هيچي نمي گفتن ..که
ميزو..با صورتي در هم ترک کرد و به طبقه بالا رفت ..با بالا رفتنش …امير حسينم ناراحت و عصبي از
جاش بلند شد و به طرف سالن رفت که امير مسعود براي بهتر کردن جو و خندوندنمون گفت :
-من نمي دونم پس کي نوبت زن گرفتن من ميشه ؟
تا اينو گفت ..لبخند تلخي کنج لبم جا خوش کرد..و سعي کردم به شوخيش بخندم …….اونم همينو
مي خواست ..که همه بخنديدم ..جو خونه خيلي بد بود..هستي خانوم به زور لبخندي زد
اما حسام خان اهي کشيد و گفت :
-خيره …هر چي که قسمت باشه
****
اخر هفته رسيد…خيلي زودم رسيد..از شبي که اون حرفا زده شده بود ديگه با امير علي برخوردي
نداشتيم ..و هستي خانم از طريق تلفن زمان رفتن رو باهامون هماهنگ کرده بود
امير حسينم ديگه حرفي از اميرعلي و خواستگاريش نمي زد…بيشتر تو خودش بود…و ديگه تمايلي
به حرف زدن در مورد اين ماجرا ها نداشت
احساس مي کردم همه چي خيلي سريع اتفاق افتاده بود…انقدر سريع که حتي خودمم نفهميدم
چي شد که بايد الان توي خونه دختري باشيم که انتخاب امير علي بود
همه توي سالن پذيرايي …نشسته بوديم …من و امير حسين انقدر خسته بوديم که فقط مي
تونستم شنونده و بيننده اين مراسم باشيم …چرا که امير حسين روزشو با يه عمل سخت و طاقت
فرسا گذرونده بود و من هم با کلي مريض و سر کله زن با بچه هاي جديد …براي خودم رمقي نذاشته
بودم که بمونه
امير علي هيچي درباره دختري که مي خواست باهاش ازدواج کنه به همون نگفته بود جز اينکه اونم
دندون پزشکه …يا لااقل من يکي هيچي درموردش نمي دونستم ..تازه وقتي اونجا رفتيم متوجه
شدم …
خودش به همراه مادر پيرش تنهايي زندگي مي کنن و پدرش چند ساليه که فوت کرده و اقوامي
نداره …
توي يه خونه نقلي کوچيک ..زندگي مي کردن ..با همه اين وجود..خونه ي مرتب و تميزي بود.
همه ساکت بوديم و حرفي نمي زديم …در واقعه بيشتر تو شوک انتخاب امير علي بوديم ..
وقتي دختر برامون چايي اورد..خوب براندازش کردم …با حنانه زمين تا اسمون فرق مي کرد…چهره
حنانه رو به ياد اوردم …شوخياش …خنده هاش …مهربونيايي …که هيچ وقت بعد از فهميدن عامل تمام
بدبختيامون … نتونسته بودم درکشون کنم …بي پرواياش ..راحتي ياش …
پلکي زدم و با دقت باز به دختر خيره شدم ..سفيد رو و خوش چهره بود…مخصوصا با طرز شالي که
سرش کرده بود…خيلي خواستني به نظر مي رسيد..حتي يه تار موشم بيرون نبود…
از گوشه ي چشم نگاهي به امير علي انداختم …. در تعجب انتخابش بودم …
توي ازدواج دومش کسي رو انتخاب کرده بود که هيچ شباهتي به حنانه نداشت ..
نگاهمو از ش گرفتم و به امير حسين چشم دوختم …توي فکر فرو رفته بود
نفسي بيرون دادم و به دستاي روي هم گذاشتم خيره شدم …زيادي جمع ساکت بود که حسام
خان بلاخره سکوت رو شکست
خواستگاري با نمکي بود..داشتيم م*س*تقيم دختر رو از خودش خواستگاري مي کرديم …البته چاره اي
هم نبود
مادرش اونقدر پير و مريض احوال بود که معلوم بود به سختي نشسته تا اين مراسم تموم بشه …
دختر با متانت و آرامش به سوالاي حسام خان جواب مي داد..هر چند به عنوان يه زن مي دونستم
زير اين همه نگاه پرسشگر خيلي خوب حفظ ظاهر کرده و استرسي که شايد بايد الان مي داشت رو
ظاهر نمي کرد
امير حسين هنوز تو فکر بود که حسام خان با لحن مهربوني از دختري که حالا مي دونستم اسمش
يگانه است پرسيد:
-شما مشکلي با هيما…. دختر امير علي نداريد؟
با نگراني به مادرش خيره شدم …پيرزن هيچي نمي گفت …چهره مهربوني داشت …به نگاهم
…لبخندي زد و بعد به دخترش خيره شد که يگانه گفت :
-قبلا درباره اين موضوع آقاي دکتر با من حرف زدن …منم بهشون گفتم که مشکلي ندارم ..
به حسام خان خيره شدم ..بيچاره واقعا نمي دونست بايد چيکار کنه …احتمالا فقط به خاطر حس
پدرانه و علاقه اي که به امير علي داشت ..توي اين مراسم حضور پيدا کرده بود…که بگه به خواسته
بچه هاش احترام مي گذاره
يگانه خيلي معذب شده بود …و از اينکه مردي توي خانواده اش نبود که بهش متکي باشه …فکر مي
کردم يه جورايي ناراحته و همه حرفاشو به سختي مي زنه :
-فقط با اجازه اتون يه شرط دارم که قبلا هم خدمت آقاي دکتر عرض کردم
همه گوش شديم :
-ببخشيد مادرم زياد حال خوشي ندارن و نمي تون زياد حرف بزنن ..براي همين مجبورم که من به
جاشون حرف بزنم …
حسام خان لبخند پر مهري بهش زد و گفت :
-راحت باش دخترم …
از اينکه مجبور بود به تنهايي حرف بزنه … رنگ پريده به نظر مي رسيد..اما طرز حرف زدن و محکم
بودنش رو دوست داشتم …من من نمي کرد…حرفاشو کامل مي زد و لرزشي تو ي صداش وجود
نداشت
نگران به جمع نگاهي انداخت و خيره به نگاه فرتوت مادرش گفت :
-خوب البته حق داريد…شرطم رو قبول نکنيد…اينم حق طبيعي شماست …ولي خوب …
يه لحظه سکوت کرد و بعد مطمئن تو نگاه خيره جمع ادامه داد:
-من نمي تونم بعد از ازدواج مادرم رو تنها بذارم ….چون .. جز من کس ديگه اي رو نداره …منم جز اون
کس ديگه اي رو ندارم …تنها خواسته ام اينکه بعد از ازدواج بياد پيش من …چون نمي تونم تنهاش
بذارم …ويا با گرفتن پرستار از وظايفي که نسبت به مادرم دارم سرباز بزنم …
به امير علي نگاهي انداختم …از چهره اش نميشه فهميد چه حس و حالي داره …با نگاه جمع به
سمت خودش به حرف اومد:
-منم که بهتون گفتم …قدمشون سر چشم ……منم با اين موضوع مشکلي ندارم
امير حسين سرشو بلند کرد و به امير علي خيره شد که حسام خان لبخندي زد و گفت :
-خوب خداروشکر که هر دو تون هيچ مشکلي نداريد…پس بسلامتي مبارکه ..انشاͿ که خوشبخت
بشيد…حالا که همه چي حله …در مورد مهريه نظرتون چيه ؟نظرتون روي چندتا سکه است ؟
يگانه که کمي از وضعيت موجود خجالت زده شده بود..سرشو پايين گرفت
-راستش من به مهريه و اين چيزا اعتقادي ندارم …..بزرگتر توي مجلس هست ..پس من نبايد درباره
اش بحث بکنم ..ولي اگه به نظر منه ..من همون يه سکه رو به عنوان مهريه قبول دارم …
يگانه رو چقدر خوب درک مي کردم …حرف از يه سکه مي زد ..به خاطر اينکه قرار بود مادرشو حفظ
کنه و در کنارش باشه ..
زماني که امير حسين شده بود همه اميدم …و فکر مي کردم به خاطر من و ابروم داره کمکم مي
کنه ..حاضر بودم هر شرطي که براي زندگيش مي ذاره رو چشم بسته قبول کنم ..گويا يگانه هم در
چنين وضعيتي گير افتاده بود
-آخه دخترم يه سکه که نميشه ..
حسام خان به امير علي خيره شد…امير علي دستي به صورتش کشيد که امير حسين بلاخره
سکوتش رو شکست و گفت :
-اينطوري که نميشه ..اگه اين وصلت سر بگيره ..شما ميشيد عروس خانواده ما..ما هم برا عروسامون
خيلي احترام و ارزش قائليم …وقتي امير علي شما رو پسنديده يعني همه جوره ايده آل بوديد که
انتخابتون کرده
امير علي متعجب به امير حسين خيره شد…راستش خود منم فکر نمي کردم امير حسين بخواد
حرفي بزنه
يگانه دستي به لبه ي شالش کشيد و نگاهي به اميرعلي انداخت …چقدر اين حس ترديدها..اين دو
دلي ها رو خوب ميشناختم و درکشون مي کردم
..يه لحظه از ذهنم گذشت نکنه اين دوتام دارن سر يه توافق از پيش تعيين شده اين کارو مي کنن
نگران شدم ..ترسيدم و بهشون خيره شدم که خود امير علي تعداد قابل توجهي سکه رو اعلام
کرد..اونقدر قابل توجه که حتي از مهريه حنانه هم بيشتر بود..خيلي بيشتر
حسام خان نگاهش رو به سمت يگانه چرخوند ..يگانه کمي جا خورده بود…که سريع گفت :
-نه نه ..گفتم که همون يه سکه ..ملاک خوشبختي زندگي .. که تعداد سکه ها نيست …من هم واقعا
به همون يه سکه راضيم ..بيشتر از اونو اصلا قبول ندارم
همه ساکت شده بوديم …خوشحالي و شادي که توي مراسم من بين تک تک اعضاي خانواده وجود
داشت ..توي اين مراسم نبود…شايد دليلش ..شناخت کافي نداشتن از خانواده ها بود…
اما نه …چون همه به انتخاب امير علي شک داشتيم ..شک داشتيم که دنبال يه زندگي بي دغدغه
باشه …شک داشتيم که واقعا از دختره خوشش اومده باشه …و بيشتر از همه نگران دختري بوديم که
جز يک مادر چيز ديگه اي نداشت که بخواد بهش تکيه کنه
اصرار اميرعلي هم براي اوردن ما مخصوصا امير حسين اين بود که نشون بده داره واقعا زن مي گيره و
همه بايد زندگي گذشته اشو فراموش کنيم …فراموش کنيم چه اتفاق هايي افتاده
جمع زيادي ساکت بود که مادر بزرگ امير حسين با لبخندي از جاش بلند و به سمت يگانه رفت و
پيشونيش رو ب*و*سيد و گفت :
-مبارک باشه .. خوشبخت بشيد….
به امير علي خيره شدم ..نه خوشحال بود نه ناراحت …بيشتر عصبي بود…
به يگانه خيره شدم ..نگاهش به من افتاد و به روم لبخندي زد..بهش لبخند زدم …
که امير مسعود اين موجود دوست داشتني براي سوت و کور نبودن مجلس …. با ذوق بلند شد و در
حيني که مادر بزرگش گردنبندي به دور گردن يگانه مي بست ..ظرف شيريني رو برداشت و شروع به
چرخوندنش کرد .
.به من که رسيد چشمکي زد و گفت :
-روز خواستگاري من … ظرف شيريني رو شما مي چرخوني زن داداش …نذار عقده به دلم بمونه ..
به خنده افتادم ..حق داشت … ته تغاري بود
-تو ..عاشق شو ..چرخوندن ظرف شيريني با من
سرشو بهم نزديک کرد و با خنده در حالي که همه در حال تبريک گفتن بودن گفت :
-راستش مي ترسم اون روز اونقدر هول بشم که خودم پاشم ظرفو بچرخونم ..تو حواست اون روز به
من باشه ها
امير حسين که سعي مي کرد نخنده بلاخره خنديد و سعي کرد که چهره اشو شاد نشون بده
با صيغه محرميتي که تا روز مراسم بينشون خونده شد امير علي حلقه اي که به عنوان نشون
خريده بود رو با چهره اي بي تفاوت توي انگشت يگانه فرو برد و به زور لبخندي زد که مثلا بگه از اين
وصلت کاملا راضي و خوشحاله ..در حالي که همه امون اين نگاه هاي خشک و سردو به خوبي مي
شناختيم و به خاطرش حرفي نمي زديم و به خواسته اش تن داده بوديم ..
لبخنداي يگانه هم يه جوري بود..انگار اونم به زور داشت تن به اين وصلت مي داد
قرار مدارا گذاشته شد و به اصرار امير علي با وجود مخالفتاي امير حسين و حسام خان … يه عقد
محضري…. قرار شد بشه تمام مراسم …اين دو نفر…
***
موقع برگشت ..امير علي با ماشين ما اومد..ساکت عقب نشسته بود و حرف نمي زد..توي فکر فرو
رفته بود …اصلا اين امير علي رو نمي شناختم …
کمي از راهو رفته بوديم که امير حسين بلاخره طاقتش تموم شد و ماشينو گوشه اي از خيابون نگه
داشت ..و بعد از ترمز با حرص ..دستي رو بالا کشيد..
نگاهش کردم ….چندبار نفس عميق کشيد و از تو اينه به امير علي خيره شد و ازش پرسيد:
-داري چيکار مي کني امير علي؟
امير علي اروم نگاهش به اينه داد:
-دارم زن مي گيرم داداش
امير حسين عصبي برگشت و خيره تو چشماي يخ زده امير علي گفت :
-دِ.. اين زن گرفتن نيست برادر من …تو تکليفت با خودت روشن نيست …چرا مي خواي يه نفر ديگه رو
بدبخت کني؟ ..اون دختر گ*ن*ا*ه داره …نکن امير علي
پوزخندي گوشه لب امير علي جا خوش کرد:
-چرا بدبختش کنم ؟..خوشبخت ميشه …دختر خوبيه ..ارومه ..با مرداي غريبه بگو بخند نمي
کنه ..حجابشو دوست دارم …حرف گوش کنه …مثل من عقد ي نيست …دنبال شرم نمي گرده .
از همه مهمتر …عاشق هيچ ادمي هم قبل از من نبوده که بخواد از کسي انتقام بگيره …تازه بابا هم
نداره ..يعني هر کاري که دلم بخواد مي تونم بکنم
امير حسين از کوره در رفت :
-خجالت بکش امير علي
پوزخند امير علي به حرصي روي فک و دندوناش تبديل شد و خيره تو نگاه امير حسين گفت :
-چرا خجالت بکشم ؟مگه گفتم مي خوام بزنمش .؟.مي خوام اذيتش کنم ؟
اين ازدواج تو مخ امير حسين نمي رفت :
-هدفت از اين ازدواج چيه امير علي؟ …تو با من بزرگ شدي ..لحظه به لحظه باهام بودي ..همه
اخلاقاتو خوب ميشناسم ..
مي شناسم ..اگه قاطي کني چيکارا که نمي کني …پس نگو اين ازدواج با علاقه است ..
مامان و بابا هم به خاطر تو هيچي نگفتن …والا ما نه دختر رو ميشناسيم …نه خانواده اشو…نمي
خوام درباره اشون قضاوت کنم …اما به اين که نمي گن ازدواج
…اخه بدون شناخت قبلي ؟..بدون پرس و جو؟
-نگران نباش ..پرس و جو کردم …وقتي از استادم خواستم يکي رو براي مطبم معرفي کنه ..بهترين
دانشجوشو معرفي کرد..از همه نظرم تاييدش کرد….اما من بازم جستجو کردم …پرسيدم ..اخه قرار
نيست از يه سوراخ دو بار گزيده بشم …
همه چيز دختره خوبه ..فقط بابا نداره ..که اينم جرم نيست …مگه اينکه تو و مامان بابا بگيد ما دختر بي
کس و کارو به عنوان عروس قبول نمي کنيم
-برادر من آخه اين چه حرفيه ؟.-
-پس هيچي نگو …اينبار ديگه اشتباه نمي کنم …اشتباه نمي کنم که آخرش آتيش بگيرم
حلقه هاي اشک توي چشماي امير علي نقش بست ..ناراحت نگاهمو از امير علي گرفتم :
-کسي که نماز اول وقتش فراموش نميشه ..هيچ وقت دلش نمياد به شوهرش خيانت کنه ..بهش نارو
بزنه …بازيچش کنه ..احساساتشو به بازي بگيره …مگه نه امير حسين …؟
صداش پر از بغض شد و يهو در ماشينو باز کرد و بيرون رفت ..امير حسين عصبي دستي به صورتش
کشيد و برگشت و رفتنشو نظاره کرد…طاقت نيورد …پياده شد و رفت طرفش ..کمي از ماشين دور
شده بودن
يه دفعه صداي امير علي بلند شد:
-چيکار کنم .؟.از ذهنم پاک نميشه ..نمي تونم فراموشش کنم ..ميگي چرا دارم ازدواج مي کنم ..؟
چون مي خوام فراموشش کنم …يکي رو انتخاب کردم که درجه باهاش فرق داره ..
مي خوام ديگه بهش فکر نکنم ..مي خوام نفس بکشم …دارم ديوونه ميشم امير حسين …
بهم حق بده …شايد اين ازدواج ارومم کنه ..يه ساله دارم توي اين اتيش مي سوزم …تو نمي دوني اون
با من چه کرد…نابودم کرد..آتيشم زد…
امير حسين به سمتش رفت ..امير علي به شدت گريه مي کرد..اشکم در اومد که امير حسين ب*غ*لش
کرد و امير علي سرشو روي شونه امير حسين گذاشت …
از شدت گريه شونه هاش مي لرزيد…نگاه اشک بارمو ازشون گرفتم …و به طرف ديگه اي خيره شدم ..
يک ربع بعد …هر دو ساکت و خاموش برگشتن …..امير حسين ماشينو روشن کرد و به راه
افتاد…وقتي به خونه رسيديم دير وقت بود…و چون فردا تعطيل بود. تصميم گرفتيم شب رو اونجا سر
کنيم …
***
نيمه هاي شب بود که با صداي گريه هيما چشمامو از هم باز کردم ..امير حسين غرق در خواب به
سمتم پهلو کرده بود…اروم براي اينکه بيدار نشه ازش فاصله گرفتم …. بلند شدم و از اتاق بيرون
اومدم
صدا ازطبقه پايين مي اومد …پايين رفتم و سري چرخوندم …
پرستار خواب الود… هيما رو ب*غ*ل کرده بود و داشت مي گردوندتش تا بچه اروم بشه و بخوابه
تا منو ديد با نگراني به سمتم برگشت :
-ببخشيد خانم … از خواب بيدار شديد…؟
-چي شده ..؟چرا گريه مي کنه ؟
-نمي دونم …شيرشو که دادم ..پوشکشم چک کردم ..اما مرتب گريه مي کنه ..
دستامو براي گرفتن هيما به سمتش بلند کردم :
-بدش …ببينم
بچه رو بهم داد و هيما رو توي ب*غ*لم گرفتمش … سرشو گذاشتم روي شونه ام و حين ماساژدادن
کمرش به سمت اشپزخونه راه افتادم
بچه که بودم وقتي مادرم حميدرو به دنيا اورده بود..براي اروم کردنش مرتب به ب*غ*ل من مي داد تا
خودش به کاراش برسه
براي همين ..ياد گرفته بودم که چطور بايد براي بچه اونقدر اواز بخونم و دستمو روي کمرش حرکت بدم
که اروم شه ..
پرستار خواست دنبالم بياد که بهش گفتم :
-تو برو ..خوابيد ميارم …. مي ذارم سرجاش …
خدا خواسته بدون حرفي زود قبل از اينکه نظرم عوض بشه قبول کرد و رفت ..
وارد اشپزخونه شدم ..شيشه شير بچه رو اماده کرده بود…و روي ميز گذاشته بود
شروع کردم آروم به اواز خوندن …..ياد گذشته ها افتاده بودم …کم کم بچه اروم شد…نيم ساعت
چرخونده بودمش ..
خسته از تو آ*غ*و*ش گرفتنش …شيشه شيرشو برداشتم و يکي از صندلي ها رو بيرون کشيدم …
روش نشستم …و سر شيشه شير رو توي دهنش گذاشتم …
تا شير به لباش رسيد به شدت شروع به ميک زدن کرد..
به واکنشش لبخند زدم که با صداي امير علي به خودم اومدم :
-پس پرستار براي چي گرفتيم …که تو اذيت بشي؟
شيشه رو کمي توي دستم جا به جا کردم :
-نمي تونست ارومش کنه ..منم به زور ارومش کردم …
به سمت کابينت رفت و ليواني براي خودش برداشت و براي خوردن اب در يخچالو باز کرد …
-دقت کردي چقدر شکل خودته ؟
حرفي نزد و اب بطري رو توي ليوان سرازير کرد…
-اسم قشنگي روش گذاشتي..هيما…برازنده اشه …چي شد که اين اسمو براش انتخاب کردي ؟
به در خروجي اشپزخونه خيره شده بود و قلپ قلپ اب مي خورد:
-همين طوري …-
به گونه هيما دست کشيدم …:
-چه اروم شده ..دوست داري ب*غ*لش کني ؟…خيلي مزه ميده ..تازه دختر بچه ها اونقدري که توي ب*غ*ل
پدراشون اروم ميشن توي ب*غ*ل مادراشون اروم نيستن
از گوشه ي چشم نگاهي بهم انداخت که غرق در نگاه صورت هيما بودم
لبخندي زدم :
-يه روزي چشم باز مي کني مي بيني انقدر بزرگ شده که باورت نميشه اين همون هيما کوچولوي
خودته …هيمايي که مرتب براي اروم کردنش بايد ب*غ*لش مي گرفتي
فکش منقبض شد و نگاهشو ازم گرفت و دوباره به در اشپزخونه چشم دوخت …
شده بود يه موجود غير قابل نفوذ ..وقتي ديدم حرفي نمي زنه …سرمو پايين گرفتم و به شير خوردن
هيما خيره شدم که با صداي اروم و ناراحت کننده اي همونطور خيره به در گفت :..
-از اسماي کردي خوشش نمي اومد…يه بار سر اسم بچه …نظرشو خواستم و يه اسم کردي گفتم ..
به شدت مخالفت کرد…و گفت يه اسم بايد تو وزن اسم خودم براش بذارم ..عشق …بچه پسر بود…
اميدوار از حرف زدنش سرمو بلند کردم و ازش پرسيدم :
-براي همين روش يه اسم کردي گذاشتي ؟
خيره به همون در يه قلپ ديگه از ابشو خورد…:
-چند روز پيش مادرش اومده بود مطب …اصلاتحمل ديدنشو نداشتم …حضورش اعصابمو بهم
ريخت ….طوري که مجبور شدم تمام مريضامو رد کنم که برن
به سمتم چرخيد..ليوانو با دو دست گرفت ..و به کابينت تکيه داد….مي دونستم نياز به حرف زدن
داره …پس حرفي نزدم که راحت حرفاشو بزنه :
-مرتب قسم مي خورد که اصلا نمي دونسته حنانه اين کارارو کرده …خواهش مي کرد حنانه رو
ببخشم و اگه اشنا و کسي دارم کمکش کنم که از اون تو در بياد
سکوت کرد و به ليوان توي دستاش خيره شد…چقدر اميرعلي عوض شده بود:
-يگانه هم تو اتاق ب*غ*لي بود و همه ي حرفاشو شنيد
دلم براي يگانه سوخت :
-ناراحت شد؟
متعجب سرشو بلند کرد و سوالي نگاهم کرد:
-يگانه رو مي گم ؟
تازه ياد يگانه افتاد…سري تکون داد:
-نمي دونم …چيزي که به روي خودش نيورد….دختر اروميه …خيليم تو داره …
با سکوت بهش خيره شدم :
-اونقدر اين زن … گفت و گفت و التماسم کرد که با اعصابي داغون از مطب زدم بيرون

4.8/5 - (9 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x